امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#33
قسمت 29


تااینکه یه شب بابا به خاطر کارش دیر کرد و مامان نگران شد. هر چی هم به گوشیش زنگ می زد جواب نمیداد. یعنی از ساعت 10 به بعد گوشیش خاموش شد و مامان نگران. 12 شده بود و بابا نیومده بود. مامانم مثل مرغ سر کنده مدام تو خونه راه می رفت. فقط میدونست با حسین بیرونه و مشغول کار اما تا این ساعت؟ بدون اینکه چیزی به مامان بگم رفتم تو اتاق و گوشیم و برداشتم. شماره اش و حفظ بودم. زنگ زدم بهش. با دومین بوق گوشی و برداشت. با شنیدن صداش هول شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم حرف بزن. وقتی دوباره الو گفت سریع سلام کردم. مکث کرد و آروم جواب داد. نمی خواستم فکر کنه از قصد زنگ زدم بهش. اونم بعد از اون جور بهم زدنمون. تند گفتم: بابا دیر کرده و مامان نگرانشه و گوشیشم خاموشه و مامان گفته با تو بوده. ساکت شدم و نفس کشیدم. با همون صدای آروم گفت: با هم بودیم یه ربع پیش کارمون تموم شد و رسوندمش کنار ماشینش و از هم جدا شدیم. یه آهانی گفتم و با گفتن یه مرسی خالی خداحافظی کردم و اومدم قطع کنم که صدام کرد. متعجب با صدای لرزونی گفتم: بله؟ باورم نمیشد با من کار داشته و بخواد باهام حرف بزنه . دل تو ی دلم نبود. قلبم مثل چی میزد. یکم مکث کرد و گفت: بابات مرد محترمیه. تو این چند وقته خیلی بهش فکر کردم. به اینکه با وجود یه همچین پدری تو ... قلبم ایستاد. دستهام دور گوشی سفت شدن. نفسم حبس شد. چشمهام و بستم و به جمله ی بعدیش گوش دادم. حسین: با وجود یه همچین پدر محترم و با آبرویی تو چه طور می تونی با کارهات آّبروشو ببری. یکم به کارهات فکر کن. واقعاً دلم برای بابات میسوزه. نمیدونه چه دختری داره... متاسفم.... ساکت شد... با یه دنیا غم به آرشا که بغض کرده چشمهاش و بست نگاه کردم. اونقدر با جزئیات و پر درد همه چی و تعریف می کرد که مطمئن بودم تو ذهنش به اون زمان برگشته. درک می کردم که چقدر اذیت میشه و چقدر اون پسر و دوست داشته که حتی لحظه های سخت و هم با کوچکترین حالات و جزئیات یادشه و تعریف می کنه. میفهمیدم اون لحظه چه حسی داشت و الان چه حالی داره. متنفرم از اینکه بقیه برای باعث و بانی زندگی مزخرفمون دل بسوزونن و ماها رو مقصر بدونن. هر چند هنوزم فکر نمی کنم تو زندگیم اشتباهی کرده باشم. بهترین تصمیمی که گرفتم بیرون اومدن از اون خونه ی پر تنش بود که حتی نفس کشیدن توشم برام عذاب داشت. آروم جلوتر رفتم و دستهام و انداختم دور شونه هاش و بغلش کردم. با دستهام موهاش و ناز کردم و زیر گوشش گفتم: خواهر کوچولو ناراحت نباش.. غصه نخور.. این حسینی که تو ازش تعریف می کنی لیاقت این ناراحتیهات و نداره. هیچ کس ارزش نداره که به خاطرش خودت و اذیت کنی. آروم و پر بغض تو بغلم گفت: چرا این جوری شد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم با یه حرف انقدر داغون بشم. حس من و نداشتی که بفهمی چقدر سخته چقدر بده که از زبون کسی که می تونست همه ی زندگیت بشه یه همچین حرفی و بشنوی که مایه آبروریزی که بفهمی در مورد خودت و زندگیت و کارهات چه جوری فکر می کنه و این فکرها.... پق زد زیر گریه و با همون گریه گفت: خیلی بده... داغونت میکنه... آروم نوازشش کردم. گذاشتم تا خوب گریه کنه و خودش و خالی کنه. آروم تر که شد تو بغلم گفت: برای اولین دفعه فکر می کردم که می تونم ازدواج کنم و آینده داشته باشم. برای اولین بار خودم و تو آینده تنها یا طلاق گرفته از یه پیره مرد تصور نکردم. کسی که به خاطر پول باهاش ازدواج کنم. یه بار تو کل زندگیم فکر کردم می تونم عاشق شم و با عشق ازدواج کنم و زندگی بسازم. کسی که نخوام ازش جدا شم و باهام تا همیشه بمونه و کنارم باشه. آروم نوازشش کردم. شاید برای اولین بار می فهمیدم دقیقاً چه حسی داره. اما به چیزی هم مطمئن بودم. سعی کردم با آروم ترین صدام حرف بزنم که قانع کننده تر باشه. من: آرشا جان عزیزم خودت و اذیت نکن. این آدمی که تو گفتی حتی اگرم بود و بهت پیشنهاد ازدواج می داد باید خیلی بهش فکر می کردی. چون به گفته ی خودت برای رسیدن و خوش اومدن این حسین خان شما خیلی چیزهات و تغییر دادی. گلم هیچ کس اونقدر مهم نیست که تو بخوای خود وجودیت و عوض کنی. تا کی می خواستی به میل و خواسته ی اون رفتار کنی؟ یه روزی میرسید که از این همه نقش بازی کردن و تغییر و بی هویتی خسته میشدی یه روزی که خودت و گم کرده بودی. اون وقت می گشتی دنبال خود درونت و وقتی بروز می کرد شاید اون موقع همه چیز بهم می ریخت و این حست همون موقع جا میزد. من به شخصه خوشحالم که چیزی نشد جون قابل اطمینان نبوده. ذهنم پر کشید سمت کوهیار و حس خود واقعی بودنم در کنارش و چقدر شیرین بود که یه نفر بتونه بی نیاز به تظاهر خود درونش و نشون بده و نگران این نباشه که کسی در موردش فکر بد یا قضاوت اشتباه کنه. یا مجبور نباشه که برای اینکه کسی خوشش بیاد تظاهر کنه. بی اختیار لبخند زدم. یاد کوهیار همیشه باعث میشد عضلات فک و لبم شل بشه. یکم آرشا رو دلداری دادم و حالش که بهتر شد بلند شد و گفت باید بره. حس کردم می خواد تنها باشه برای همینم برای موندنش اصرار نکردم. با اینکه توی اون خونه 2 نفر دیگه هم زندگی می کردن اما تغییری تو تنهایی آرشا نمیداد. شال و مانتوم و تنم کردم و باهاش تا جلوی در حیاط اومدم. با ماشین بابا اومده بود در و باز کردم و بوسیدمش و خداحافظی کردم. جلوی در ایستادم و نگاش کردم تا سوار ماشین شد و راه افتاد و با یه بوق خداحافظی کرد. براش دست تکون دادم. ماشینش که رفت پشت بندش صدای یه بوق دیگه اومد که جلوی پارکینگ ایستاده بود. نگاش کردم. ای جونم کوهیار بود. لبخند زدم. سرش و پایین آورد و از شیشه ی بغل گفت: مهمون نمی خوای؟ با لبخند سری تکون دادم که یعنی می خوام. یه بوق زد و ماشین و جا به جا کرد و پارک کرد و پیاده شد اومد سمتم. انقده ذوق کرده بودم دیدمش که نگو. اومد کنارم و با لبخند گشاد گفت: به به سوگل خانمی گل منور شدیم با دیدنتون دلمون باز شد. یه اخم ریز کردم و همون جور که می چرخیدم برم تو خونه با خنده گفتم: این اسمه تو دهنت موندا. مثل شاهای قاجار سوگل سوگل می کنی. حرمسرا باز کردی؟ شیطون اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم و یکم کشیدم سمت خودش و گفت: مگه بده؟ تو سر سبدشونی. سوگل جونی..... این بار واقعا اخم کردم که باعث شد نیش یه متریش بسته شه و با دهن جمع شده گفت: آرشین جونی. دهنم و جمع کردم و سرم و انداختم پایین و به زور جلوی خنده ام و گرفتم. اگه بدونید قیافه اش چقدر جدی بود وقتی گفت آرشین جونی. انگار داشت تو کنفرانس کلمه ی غلطش و تصحیح می کرد. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. از در وارد شدیم و من مانتو شالمو در آوردم و رفتم تو اتاق آویزونش کنم. کوهیارم همون جور پشت من اومد و خودش و ولو کرد رو مبل و یه آخیش گفت. از تو اتاق داد زدم: زری جون رفت؟ اومدم بیرون. یه اخم ریز کرد و خودش و رو مبل جمع کرد و نشست و گفت: نه بابا کجا رفت. رفت خونه ی دختر خاله اش اینا. یه امشب و دل کند از ما و خونه. پوفی کرد و گفت: زنگ زدن و دعوتش کردن و کلی اصرار که یه امشب و بره خونه اشون. فکر کنم امشبه رو تا صبح راحت باشم. لبخندی زدم و رفتم سمت آشپزخونه و دوتا چایی ریختم با شیرینی و شکلاتایی که براش خریده بودم آوردم چیدم رو میز. کنترل تلویزیون دستش بود و کانالها رو بالا پایین می کرد. رو یه فیلم نگه داشت. کنترل و گذاشت کنار و خم شد چایی و برداشت. و بدون اینکه اجازه بده سرد بشه شروع کرد به خوردنش. چشمهام بهش بود و متعجب فکر می کردم چرا کوهیار نمی سوزه؟ نشستم کنارش و یه نگاه به چایی خودم انداختم و مطمئن از اینکه سرده دستم و دراز کردم و آوردم سمت لبهام که همون قلوپ اول باعث شد تو دلم هر چی فحش بلدم به کوهیار و چایی و داغی بدم. سق دهنم و زبونم برای بار دوم در عرض دو ساعت سوخته بود. همه ی پوست سقم ور اومده بود. کوهیار که دید دارم بال بال میزنم سریع خودش و کشید سمتم و لیوان چایی و ازم گرفت و با لیوان خودش گذاشت رو میز. رو مبل تکون می خوردم و با دهن باز و زبون بیرون اومده با چفت دستهایی که تند تند بالا و پایین می رفت سعی می کردم کمی دهنم و خنک کنم. کوهیار نگران گفت: آخه عزیز من تو که نمی تونی داغ بخوری چرا یهو هورت کشیدی بالا؟ یه اخم تیز بهش کردم و با حرص گفتم: همه اش تقصیر توئه. قهوه داغ، چایی داغ. به آدم القا میکنی که سرده اونقدر که راحت میندازی بالا. یه لبخند مهروبون زد و گفت: تو هنوز نفهمیدی من همه چیز و داغ دوست دارم؟ چایی داغ، قهوه ی داغ، غذای داغ، دختر داغ و... لبهای .... لبخند و نگاه شیطونش و بهم دوخت. اون جور که اون به من و لبهام نگاه می کرد اصلاً تابلو نبود که چی تو فکرشه. یکم به کل صورتم نگاه کرد و لبخندش مهربون شد و اومد نزدیک تر. دستهاش و بلند کرد و آورد بالا و نزدیک صورتم. منتظر بودم بیینم این بار چه طور میشه اما بر خلاف انتظار من دستش نه به صورتم خورد نه اصلا سمتش رفت. رفت پشت سرم و آروم دستش و گرفت به موهام و نرم و با تمرکز کش موهام و که سفت بسته بودم تا کل موهام از پشت جمع بشن و گوجه بشن و تو صورتم نیان و باز کرد. و با همون آرامش و تمرگز انگشتهاش و کرد تو موهام و آروم بازشون کرد. به خاطر پیچشی که بهشون داده بودم تا حجمشون کم بشه و بتونم راحت ببندمشون موهام لولو شده بود. دستهاش و با موهام گشید عقب و لول موهام از هم باز شد و پخش شد رو شونه ام. خیره به موهای پخشم رو شونه و پشتم جابه جا و درستشون کرد و کارش که تموم شد و خودش که راضی شد سرش و بلند کرد و به چشمهام نگاه کرد وب ا لبخند گفتک حیف نیست این بدبختها رو این جوری میچلونی؟؟؟ بزار یکم باز بشن و هوا بخورن. در ضمن موهای باز بیشتر بهت میاد. ساکت شد و صاف تو جاش نشست و خودش و کشید عقب و تکیه داد به مبل و با دست دو ضربه به پاهاش زد و گفت: سرت و بزار اینجا. بی حرف رو مبل دراز کشیدم و سرم و گذاشتم رو پاش. با پاهاش میز جلومون و کشید نزدیک و پاهاش و گذاشت رو میز. با یکم خم شدن لیوان چاییش و برداشت و یه نفس سر کشید و لیوان خالی و گذاشت رو میز. چشمش به تلویزیون بود. منم سرم و کج کردم سمت تلویزیون. کوهیار: این فیلمه باید قشنگ باشه تعریفش و شنیدم. چقدر خوب بود که هیچ حرفی از این اتفاقات و بوسه هامون نمیزد. نمی دونم چرا دوست نداشتم برای این بوسه ها دلیل بیارم و علت توصیف کنم. دوست نداشتم روشون اسم بزارم. یه جورایی دلم می خواست هنوزم دو تا دوست باشیم حالا با 4 تا بوسه و آرامش اضافه تر. از تعریف این رابطه ی جدید می ترسیدم و دلم نمی خواست اسمی روش بزارم و چقدر خوبه که کوهیارم اصراری به گفتن و بحث کردن و حرف زدن در موردش نداره. به وقتش یه روزی در موردش حرف می زنیم. الان فقط دلم این آرامش و این خلوت دو نفره رو می خواد و بس بدون هیچ دل مشغولی و فکری. تو سکوت خیره شدیم به تلویزیون. یکم که گذشت کوهیار خم شد و ظرف شکلات و برداشت. خم که میشد شکمش میرفت تو صورتم. هر چند بیچاره شکم نداشت همون عضلات منقبض شده ی شکمش. خیلی جلوی خودم و گرفتم تا وسوسه نشم توی یکی از این دفعات خم شدنش شکمش و گاز نگیرم. خوب یعنی که چی؟ بالشت که نیستم. ظرف شکلات و برداشت صاف نشست و ظرف و گذاشت رو شکم من. چشمهام گرد شد. رسماً شده بودم میز آقا. من: بد نگذره کوهیار جان. میز بدم خدمتتون. یه نگاه به من کرد و آروم به حالت قلقلک دستش و کشید به شکمم و گفت: همین شکم خوبه. خنده ام گرفته بود دستش که می خورد به شکمم قلقلکم میومد و نمی تونستم نخندم از طرفی خود به خود ماهیچه های شکمم منقبض میشد و یهو دست و پام جمع میشد تو شکمم. هم می خواستم جلوی حرکت دورانی دست کوهیار و رو شکمم بگیرم هم نگران ظرف بلوری شکلاتا بودم که به خاطر پیچ و تاب خوردن من ولو نشه رو زمین حیف بود گرون بود. جفت دستهام و حلقه کرده بودم دور ظرف شکلات و پاهامم کشیده بودم رو شکمم و بلند بلند با دهن باز می خندیدم. کوهیارم پا به پای من قلقلکم می داد و لبخند می زد. انقدر خندیدم که اشکم در اومد تو یه لحظه که حرکت دستش متوقف شد یهو داغی و خیسی لبهاش و رو پیشونیم حس کردم و خنده ام بند اومد و بدنم آروم شد و از حرکت ایستاد و بی اختیار چشمهام بسته شد. بعد از چند ثانیه با تأمل لبهاش و جدا کرد و آروم گفت: جونم خنده هات.... جرات نکردم چشمهام و باز کنم. حسش می پرید. یکم که گذشت و دیدم خبری نیست چشمهام و باز کردم. کوهیار خیره به تلویزیون و زوم فیلم بود و دستشم تند تند میرفت تو ظرف غذا و شکلات برمی داشت و با یه حرکت می خوردشون. بچه ام نخورده بود.... سرمو کج کردم و مشغول فیلم دیدن شدیم. خانمِ توی فیلم تقی به توقی می خورد سریع کیک و شیرینی درست می کرد. اونقدر این کیکها خوشمزه به نظر میومد که آدم هوس می کرد. دلم ضعف رفته بود برای کیکها که کوهیار با دهن پر شکلات گفت: من میمیرم برای کیک. یه ابروم و دادم بالا و نگاش کردم. خوبه دهنش پر شکلاته و برای یه چیز دیگه داره خودکشی میکنه. کوهیار سرش و آورد پایین و یهو بی مقدمه گفت: آرشین بلدی درست کنی؟ غافلگیر مات موندم. راستش و بگم بلد نبودم. حتی یه ذره اما چرا باید جلوی کوهیار خودم و ضایع می کردم و میگفتم از کیک فقط خودنش و بلدم؟ با اعتماد به نفس گفتم: همه مدلش و.. ذوق زده خوشحال خندید و مظلوم مثل پسر بچه ها گفت: برام درست می کنی؟ از این شکلاتیا؟؟؟ الهی بچه ام انقدر معصومانه گفت که بی اختیار گفتم: چرا درست نکنم. برات می پزم. وقتی ذوق زده خندید تازه فهمیدم قول کشکی دادم. کیکم کجا بود. اما خوب نمیشد دل بچه رو شکوند. آروم که شد گفت: الان می تونی درست کنی؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفت: دیگه پررو نشو... یه چیزی میگیا الان وسیله از کجا بیارم؟ دهنش و جمع کرد و دوباره به شکلاتا حمله کرد و گفت: پس حتماً بعداً برام درست کن. مرسی. یه باشه گفتم و سرم و چرخوندم سمت تلویزیون. حالا کو تا بعداً تا اون موقع یادت میره. وسطای فیلم دست کوهیار رفت تو موهام و آروم و نوازشگر کف سرم و موهام و با انگشتهاش ماساژ داد و این کار و تا آخر فیلم ادامه داد. نمیدونستم فیلم ببینم یا با حس خوابآلودگیم مقابله کنم. خمار فیلم می دیدم. فیلمه رسیده بود به جاهای حساسش و منم خوابم کم کم زیاد شده بود و بدنم کج. یهو با زنگ گوشی کوهیار دستش تو موهام ایستاد و من چشمهام گرد گرد باز موند. مثلاً خیر سرم می خواستم خودم و هوشیار نشون بدم. دوباره خم شد و از رو میز موبایلش و برداشت و با تعجب گفت " زری جونه ". تند سر م و از رو پاش بلند کردم و چهار زانو نشستم رو مبل و خیره شدم بهش. گوشی و وصلش کرد و گذاشت زیر گوشش. کوهیار: جونم زری جون؟؟؟ ..... کوهیار: کجا می خواستم باشم تو خونه نشستم فیلم میبینم.... ...... یهو کوهیار مثل سیخ صاف نشست. با تعجب به کوهیار که هر لحظه اخمش بیشتر میشد نگاه کردم. با بهت گفت: مامان زری تو کجایی؟ .... کوهیار: پشت در چی کار می کنی؟ قرار نبود شب بمونی خونه ی دختر خاله ات اینا؟ ... عصبی دستی تو صورتش کشید و گفت: خیلی لطف داری زری جون الان در و باز می کنم. گوشی و با حرص قطع کرد و با دندونای به هم فشرده گفت "لعنتی " و گوشی و پرت کرد رو مبل بغلی. هنوز گیج داشتم نگاش می کردم. تند از جاش بلند شد و دستاش و تو جیبش فرو کرد و دنبال وسایلش گشت و همون جوری با حرص گفت: زری جون فکر می کنه با بچه ی دو ساله طرفه که از شب و تنهایی می ترسه. میگه دلم نیومد شب تنهات بزارم آژانس گرفتم خودم اومدم. الان پشته دره. میگه چرا هر چی زنگ می زنم در و باز نمیکنی؟؟؟ خم شد رو میز و سوییچ و کلیدش و برداشت و از رو مبل موبایلش و. از رو مبل بلند شدم و ایستادم کنارش. کوهیار با ناله گفت: جلوی دره.... نمی تونم برم پایین... بی حرف به تراس اشاره کردم. یه نگاه به تراس انداخت و سریع چرخید و رفت سمت در و کفشهاش و برداشت و برگشت. زیر لب غرغر هم می کرد. کوهیار: این چه وضعشه از دست این مادرمون زندگی نداریم. این که نمیشه شیطونه میگه بهش بگم زودتر برگرد برو پیش شوهرت به اون یکم گیر بده. بابا یه عمری تنها زندگی کردیم کسی نگرانمون نشد. یهو چی شده؟؟؟ از حرص کبود شده بود. نگرانش شدم. می ترسیدم تو عصبانیت یه چیزی از دهنش بپره به زری جون بگه. نرسیده به تراس جلوش ایستادم. اونم ایستاد. دستهام و دور کمرش انداختم و رو پنچه پا بلند شدم و آروم لبهاش و بوسیدم و اومدم پایین. چشمهاش و بسته بود و با همین بوس نفس حرصیش از بین رفته بود. آروم چشمهاش و باز کرد و نگام کرد. دستهام و گذاشتم رو سینه اش و آروم گفتم: مادره دل نگرانته، از طرفی دو روز دیگه میره دلش تنگ میشه برات. معترض گفت: آرشین بچه که نیستم... پرسیدم وسط حرفش و گفتم: دلش نازکه. یه وقت چیزی بهش نگیا؟ نگاهش قدرشناس و مهربون شد. یه لبخند زد و آروم پیشونیم و بوسید و گفت: چشم هیچی نمیگم. پر حسرت گفت: نمیزاره یه شب آروم تو حال خودمون باشیم. لبخند زدم. خم شد و تند لبهام و بوسید و ازم جدا شد و رفت سمت در تراس و تند زد بیرون. دنبالش رفتم. با یه پرش رفت رو تراس خودشون و جلوی درش برگشت سمت من و گفت: بابت همه چیز مرسی. ببخشید این چند وقته خیلی .... نتونست ادامه بده منم نزاشتم با لبخند گفتم: مهم نیست... لبخند زد و سری تکون داد و رفت تو خونه. صدای زنگ های پیاپی در که هر یه دقیقه انگار یکی فشارش می داد باعث شد بخندم. فکر کنم زری جون دستشویی داره که صبر نداره کوهیار درو براش باز کنه. بازوهام و بغل کردم و برگشتم تو خونه و رفتم میز و جمع کردم و پوست شکلاتایی که کوهیار همه جا پخش کرده بود و ریختم تو سطل زباله و بعد یه تمیز کاری رفتم تو اتاقم و خوابیدم. *****

_____________________________________________ 



.ماشین برای بارصدم افتاد تو دست انداز. یه تکون محکم خوردم و نیم متر پرت شدم بالا و دوباره افتادم رو صندلی. به گو... خوردن افتاده بودم. با چشمهای بسته التماس کردم. من: ملی، جون شایان انقدر تو این چاله چوله ها نرو مردم به خدا. دل و رودم پیچید تو هم. ملی: خوب به من چه؟ محله اتون داغونه همه جاش کنده کاریه. زیر لب زمزمه کردم: عروس نمی تونست برقصه میگفت زمین کجه. چقدر به خودم فحش دادم که امروز ماشین بردم. خیلی راحت می تونستم با آژانس برم و برگردم انقدرم دل پیچه نمی گرفتم و کمرمم سالم بود. ولی خوب نمیشد به ملی چیزی بگم یعنی نه که هیچیا ولی نمیشد 4 تا فحش پرد مادر دار بدم جیگرم حال بیاد. کلی لطف کرده بود برام وقت گرفته بود و امروزم باهام اومده بود دکتر. چند وقتی بود که به حرفهای کوهیار فکر می کردم. به اینکه چشمهام و با این نمره عمل کنم و از شر لنز و عینک خلاص شم. خودمم خسته شدم از این همه محوی دنیا. درسته که یه وقتهایی دلم می خواد همه محو بشن اما جدیداً خیلی دوست دارم یه چیزایی و خیلی واضح و بی واسطه ی لنز و عینک ببینم. با تمام وجود ببینم. خودم جراتش و نداشتم به ملی گفتم برام از چشم پزشکم وقت بگیره و رفتم معاینه کرد و بهم برای امروز وقت داد برای عمل. صبح کوهیار اس ام اس داده بود و گفته بود که بالاخره زری جون بعد از 10 روز برگشت خونه اش. انقدر خوشحال بود که حد نداشت. ازم خواست امشب شام برم خونه اش اما چون نوبت عمل داشتم و مطمئن نبودم که بعد از عملم سر درد و مشکلی نداشته باشم گفتم نمی تونم امروز باید برم جایی. اما الان که عمل تموم شده و کلاً چشمم غیر کمی تاری اولیه مشکل خاصی نداره خیالم راحته می تونم امشب و استراحت کنم و فردا برم خونه اش و سورپرایزش کنم. چقدر بی خودی از این عمله ترسیدما کمتر از یک ربع طول کشید زرت زرت درستش کرد. منم که به آفتاب حساسیت ندارم نیازی به نور کم و عینک و اینا ندارم. ولی در عوض راحت شدم رفت. بالاخره بعد کلی خورد شدن کمرم رسیدم خونه. ملی ماشین و پارک کرد و کمکم کرد برم تو خونه. آخه هنوز کمی تار میدیم. یکم نشست در حد نیم ساعت و از شایان حرف زد و بعدم رفت. من در تمام مدت چشمهام بسته بود. بریا اینکه وسوسه نشم چشمهام و باز کنم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت 10 صبح بود که بیدار شدم. یه اس ام اس از کوهیار اومده بود که گفته بود "امشب خونه میای؟" منم نامردی نکردم و گفتم " معلوم نیست. " بزار فکر کنه امشبم خونه نیستم تا قشنگ غافلگیر بشه. غیر یه کوچولو تاری چشم دیگه چیزی برام نمونده بود و با وجود اون کوری مطلق من بدون عینک این یه ذره تاری حتی به چشم هم نمیومد و از همین الان حس می کردم چشمم سالم سالمه چون حتی می تونستم لکه های آب روی لیوان و هم ببینم. دل تو دلم نبود که عصری بشه و بدوام برم خونه ی کوهیار و چشمهای واقعیم و با رنگ طبیعی نشونش بدم. دروغ چرا اون شبی که تو تاریکی سالن جلوی در تراس از چشمهام تعریف کرد کلی ذوق زده شدم. یکی از دلایلی که می خوام زودتر برم کوهیار و ببینم شاید یه درصد به امید تعریف بیشتر از چشمهام باشه. خل شدم رفتم تعریف محتاجم الان. عصر که شد با هیجان پریدم تو حمام و از اونجایی که سر و صورتم نباید یکی دو روز آب می خورد فقط بدنم و شستم و اومدم بیرون. با وسواس لباس انتخاب کردم. دوست داشتم کوهیار و سورپرایز کنم و امشب عالی باشم. چشمهام و آرایش نکردم اما رژ حسابی زدم و رژ گونه هم توپ... شلوار جین تنگم و با یه تاپ دکلته ی مشکی پوشیدم و شال و مانتوی نخی آبیمم تنم کردم. از تو یخچال یه بسته شکلات برداشتم. شیطنتم گل کرده بود. لبم و گاز گرفتم. سورپرایز یعنی خیلی غافلگیری... رفتم تو اتاق و از تو کشو کلید خونه ی کوهیار و برداشتم. از شب مهمونی تا حالا دستم مونده بود و هنوز موقعیت پیش نیومده بود که بدم بهش. کلید کوهیار و خونه ی خودم و موبایلمو برداشتم با شکلاتا از خونه زدم بیرون. با ذوق در خونه ی کوهیار و باز کردم و رفتم تو و سوار آسانسور شدم. نمیدونم این دل وامونده ام چرا یهویی انقده تند می زند. گرمم شده بود و این عجیب بود چون هوا اونقدرا هم گرم نبود. چقدر استرس داشتم برای این غافلگیری. حتی اگرم کوهیار الان خونه نباشه میرم تو خونه و منتظرش می شینم. دوست دارم صورت متعجب و بهت زده اش و ببینم. در آسانسور که باز شد یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون. از هیجان و استرس لبم و گاز گرفتم و کلید و آروم انداختم تو قفل. در با صدای تیک ضعیفی باز شد. آروم در و هل دادم اما با شینیدن صداهای توی خونه تو جام میخکوب شدم. انگار یکی تو خونه داشت دعوا می کرد. خاک تو سرم که بدترین موقعیت و برای سورپرایز انتخاب کردم. خدا رو شکر کردم که در و کامل 4 طاق باز نکردم و نپریدم تو فقط 10-12 سانت از در و باز کرده بودم می تونستم خیلی راحت رو هم بزارمشو ببیندمش و برم و کسی هم نفهمه که من اومدم. خواستم آروم در و ببندم که با شنیدم صدای نفر دوم دعوا که یه دختر جوون بود تو جام خشک شدم. بی اختیار گوشهام تیز شد و همه ی حواسم رفت سمت دعوا... دختر: تقصیر منه؟؟ تقصیره منه که تو با خودت مشکل داری؟؟؟ کوهیار: تو میدونستی بهت گفته بودم. دختره: چیو می دونستم؟ هان؟ چیو؟ مگه منِ تنها خواستم؟ مگه دست من بود؟ مگه مجبورت کردم؟ کوهیار: تو باید مراقب می بودی. هر دو باید مواظب می بودیم. دختر پر حرص گفت: جالبه واقعاً جالبه. آخه عزیز من مواظب چی می بودیم؟؟؟ مگه احساس آدم دست خودشه؟ مگه دل و میشه کنترل کرد؟ دستهام یخ کرد.... نفسهام منقطع شد... چشمهام دو دو می زد و پلکهام می پرید. تو یه لحظه همه ی انرژیم نیست شد.. پاهام توان حمل وزنم و نداشتم. دستم از رو دستگیره ی در شل شد و افتاد کنار بدنم. اون یکی دستم با شکلاتا بی جون خم شدن پایین. بی تعادل چند قدم عقب رفتم. متمایل شدم به چپ و خوردم به دیوار. انرژیم تموم شد. پاهام سست و خم شد. رو دیوار سُر خوردم و نشستم رو زمین. زانوهام خم شد تو شکمم. بسته ی شکلات و کلیدها کنارم افتادن رو زمین. همه ی حواسم نابود شدن غیر گوشهام که با اصرار به بحث دونفره اشون با داد گوش می کردن و چقدر الان گوشهام تیز و دقیق عمل می کردن.

__________________________________________________ 


کوهیار کلافه و عصبی داد زد: آره میشه میشه... من همه ی عمرم این کار و کردم پس میشه... دختره پر بغض گفت: آره واقعاً هم که چقدر خوب کنترلش کردی. دیوونه به خودت بیا چشمهات و باز کن تا کی می خوای این جوری باش؟ تا کی می خوای از هر چی احساسه فرار کنی هان؟؟؟ آخرش که چی بالاخره که باید قبول کنی... کوهیار : چیو قبول کنم؟ من همینم که هستم. همین جوری با همین اخلاق با همین منطق و با همین اعتقادات. از اینی هم که هستم خوشم میاد. چرا باید عوضش کنم. دختره با بغضی که باعث تحلیل رفتن صداش شده بود گفت: پشیمون میشی کوهیار. یه روزی پشیمون میشی که خودتم.... ( بغضش ترکید و با گریه گفت ) فقط دعا کن... دعا کن که اون روزی که به خودت میای خیلی دیر نشد ه باشه .... دعا کن که پشیمونیت به موقع باشه... دعا کن که حداقل یکی و کنار خودت داشته باشی... وگرنه... وگرنه تنها میمونی اوقدر تنها که.... کوهیار پرید وسط حرفش و خونسرد گفت: من این تنهایی و دوست دارم می فهمی؟؟؟ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای احتیاج ندارم. آخه کدوم آدم عاقلی گفته که وابستگی خوبه... مزخرفتر از این جمله تا حالا نشنیدم. بهت گفتم من وابسته نمیشم نگفتم؟ الان اومدی اینجا چی بگی؟؟؟ دختره با بغض و اشک آرومتر گفت: دلم برات تنگ شده بود بی معرفت... سکوت.... این بار کوهیار آروم تر و کلافه با کمی مهربونی تو صداش گفت: ستاره بهتره که بری. با اومدنت فقط خودت و اذیت کردی. وقتی بهت گفتم تمومش کنیم منظورم برای همیشه بود... وقتی گفتم همو نبینیم منظورم هیچ وقت بود... دختر به هق هق افتاد و میون هق هقش گفت: خیلی بدی کوهیار خیلی بدی. من و به خودت عادت دادی و وابسته ام کردی و چقدر راحت گفتی برو... دوباره کوهیار عصبی شد و داد زد و گفت: من کاری نکردم. هیچی... خودت خواستی لعنتی خودت خواستی.... من به همون آخر هفته های دوستانه راضی بودم... به همون روزهای شادی که با هم داشتیم... همونا برام کافی بود.... این تو بودی که بیشترش کردی.. این تو بودی که وقت و بی وقت اومدی. کلید خونه ام و بهت دادم چون دوستم بودی... چون به عنوان دوست دوستت داشتم... چون روزهای تعطیلم و دوست داشتم با دوستم .. با تو بگذرونم... برام مثل خانواده ام بودی. اما تو چی کار کردی؟ دو روز در هفته شد 3 روز... بعد شد 4 روز... آخرام که میرفتم شرکت میومدم اینجا بودی....خودت می خواستی وابسته بشی... خودت ... من نمی خواستم... می خواستی به کجا برسی؟ هان؟ می دونستی من اهل وابستگی و ازدواج نیستم. تو می دونستی.... برای همین گفتم تمومش کنیم تا تو کمتر آسیب ببینی... دختر با هق هق گفت: الان که دیگه وابسته شدم و آسیب دیدم. میدونی تو این 8 ماه چی کشیدم. چقدر با خودم کلنجار رفتم که نیام دیدنت.... اما نتونستم... نمی تونم.... کوهیار من هنوز به فکرتم... کوهیار آروم تر گفت: ستاره برو.. فقط برو... انقدر خودت و منو اذیت نکن.. برو... ( صداش شکست ) من... وابسته نمیشم... اینو بفهم.... و باز هم سکوت و بعد... صدای بلند تلویزیون... صدای هق هقی که نزدیک و نزدیک تر شد... دختری که خودش و از خونه پرت کرد بیرون و درو با صدا پشت سرش بست.... تکیه به در هق هق کرد و اشکهاش و پاک کرد. دستهاش که پایین اومد چشمش به من افتاد که مثل میّت رو زمین ولو شده بودم و بی روح و مات بهش نگاه می کردم. یه نگاه پرسشی بهم کرد و سرش و به عقب متمایل کرد. یعنی با این خونه کار داری؟ بی حرف نگاش کردم. یه لبخند تلخ زد و پر بغض گفت: دوستش داری؟ چونه ام لرزید اما گریه نکردم. یه نفسی گرفت و گفت: مواظب باش... تا وقتی باهاش دوستی معرکه است... فقط دوست... مواظب احساست باش... وارد دوستیتون نکنش.... اونوقته که رم میکنه... اونوقته که یهو خوشیهاتون دود میشه.... منم دوستش بودم. دوتا از بهترین دوستا بودیم... پنجشنبه جمعه ام اینجا بود.... اشکش در اومد. بی صدا اشک ریخت و با حسرت گفت: چه دوره ای داشتیم.... من وابسته شدم... عاشقش شدم... فکر می کردم اونم همین حس و داره... تا وقتی بروز ندادم تا وقتی خودش به خودش اعتراف نکرد همه چیز عالی بود اما به محض اینکه مطمئن شد داره وابسته میشه یهو همه چیز و نابود کرد. رابطه رو به کل قطع کرد... دیگه نزاشت ببینمش.... نزاشت.. دوباره هق هق کرد. دویید سمت آسانسور و دکمه اش و زد. در بلافاصله باز شد و قبل از ورود بهم نگاه کرد و گفت: نزار وابسته بشی... میشکنی.... و رفت.... رفت و همه ی خوشیهای منو برد. همه ی شور و هیجان و ذوق منو برد. صدای بلند تلویزیون کوهیار رو اعصاب بود... ذهنم خالی بود... تهی از هر فکر و احساسی... حتی نمی تونستم گریه کنم. کف دستم و گذاشتم رو زمین و با ته مونده ی انرژیم بهش فشار آوردم و به زور از جام بلند شدم. پا کشون رفتم سمت آسانسور. دکمه اش و زدم و منتظر موندم. بعد یکم در باز شد و وارد شدم. همه چیز برام یه شکل بود همه جا. دستهام سبک بود و غیر کیف کوچیکم چیزی دستم نبود. به دستهای خالیم نگاه کردم. بسته ی شکلات و جلوی در جا گذاشتم، به درک.... کوهیار و ندیدم.. به درک.... نگفتم چشمهام و عمل کردم .... به درک... خوشیم رفت .... به درک... در خونه ام و باز کردم و وارد شدم. در و با پا بستم. کفشهام و در آوردم. یه قدم برداشتم.... کیف و کلیدم و انداختم زمین... یه قدم برداشتم... شالم و از سرم کشیدم و انداختم زیر پام... یه قدم برداشتم... بندهای مانتوم و باز کردم و از رو شونه ام سُرش دادم افتاد پایین. یه قدم برداشتم.... دکمه ی شلوارم و باز کردم و به زور شلوار و در آوردم و همون جا انداختم. یه قدم برداشتم.... دستهام و گرفتم دو طرف تاپم و از سرم بیرون کشیدمش و انداختمش پایین... داغون بودم.. تهی بودم... تحمل لباسهامم نداشام. لباسهایی که پوشیده بودمشون تا خودم و خوشگل کنم .. تا کوهیار ازم تعریف کنه... رفتم تو اتاقم و ملافه ی رو تخت و گرفتم و دورم پیچیدم. نشستم رو زمین و تکیه دادم به تخت. مات خیره شدم به سفیدی دیوار رو به روم. بدون فکر.. بدون گذشته.. بدون آینده.. بدون کوهیار.. فقط خیره شدم .....نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. نگاه مات و بی تفاوتم و به صفحه ی روشن و خاموش شوی گوشی دوختم. اسم و عکس کوهیار بزرگ رو صفحه چشمک میزند. اونقدر نگاش کردم تا تماس قطع شد و صفحه خاموش. به یک دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد و باز هم نگاه مات من و تماس قطع شد. این بار پیام اومد. دستم شل از رو زانوم افتاد پایین و با یه انگشتِ کم جون رو دکمه کلیک کردم. صفحه ی پیام باز شد. " کوهیار: آرشین... خونه نیستی؟ امشب خونه نمیای؟؟؟ " بدون اینکه بهش جواب بدم نگاش کردم. نگاش کردم تا بازم صفحه گوشی خاموش شد. دوباره چشم دوختم به دیوار سفید. هوا تاریکه... همه جا تاریکه.. نوری نیست... و چقدر عجیبه که من دیوار و می بینم. گوشیم و می بینم و حتی پیامی و با فاصله از چشمهام می خونم. چقدر امشب همه چیز واضحه... چقدر همه چیز شفافه... پس کو اون تاریکی و تاری؟ پس کو اون محوی و ماتی؟ کاش هنوزم همه چیز مات بود. کاش هنوزم نورها مثل هاله های روشن بودن. کاش هنوزم آدمها توده های سیاهی بودن. کاش هنوزم چشمهام تار می دید. هیچی نمیدیدن.چقدر وضوح سخته. شفافیت چقدر دردناکه. دستم و گرفتم لبه ی تخت و از جام بلند شدم. با قدم های شل آروم آروم از اتاق بیرون اومدم. رفتم سمت در تراس. پرده ها کشیدن و وضوح و کم کردن. اما بیرون و آسمون پیداست. رفتم کنار در تراس کنج دیوار سمت راست نشستم. خیره شدم به شب و تاریکی و ستاره ها.... به تراس بغلی... به مردی که الان رو تراس نیست.... آروم زمزمه کردم. توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن دوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون من دختره چی گفت؟ گفت کوهیار و دوست داره... گفت دوستش بوده... زمزمه کردم. دیوار از سنگ سیاه سنگ سرد و سخت خارا زده قفل بی صدایی به لبای خسته ی ما گفت وابسته شد... کوهیار گفت تقصیر خودته... خودت خواستی... زمزمه کردم. نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار همه ی عشق منو تو قصه است قصه ی دیدار کوهیار گفت دوست بودیم.... وابستگی نمی خواد... وابستگی مزخرفه... زمزمه کردم. همیشه فاصله بوده بین دستای منو تو با همین تلخی گذشته شب و روزای منو تو به آرام چی گفته بودم... " اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. " زمزمه کردم. با بغض... راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده تنها پیوند منو تو دست مهربون باده کوهیار چی گفت.... " من این تنهایی و دوست دارم می فهمی؟؟؟ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای احتیاج ندارم. آخه کدوم آدم عاقلی گفته که وابستگی خوبه... مزخرفتر از این جمله تا حالا نشنیدم. بهت گفتم من وابسته نمیشم نگفتم؟ " من وابسته نمیشم... کوهیار وابسته نمیشه.... من دوست پسرامو به محض احساس کردن حسی بیشتر از دوست داشتن معمولی پس می زدم... کوهیار ستاره رو به خاطر درک کردن حس علاقه و وابستگی از خودش روند.... با بغض زمزمه کردم... ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم بغض گلوم و فشار می داد اما گریه... نای گریه نداشتم.... وقت گریه نداشتم... تو یه لحظه اونقدر حرف و خاطره تو ذهنم هجوم آورده بود که نمی دونستم به کدومشون فکر کنم... واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریم مگه همون شب که اینجا بود... درست همین جا کنار این در تراس... نشسته کنار من... "وابستگی خیلی مزخرفه. فقط چون به یکی عادت کردی که مجبور نیستی تا آخر عمرت و صرفش کنی." مگه با خودم نگفتم " وقتی کوهیار حرف می زنه حس می کنم خودم دارم این جمله ها رو میگم؟ " پس چرا نفهمیدم؟ چرا نخواستم بفهمم؟؟ اون که انقدر بهم نزدیک بود.. انقدر شبیه من... چه طور می تونه با دوست داشتن زیاد و وابستگی کنار بیاد؟؟؟ من خودم کنار نیومدم اون چه طور می خواد کنار بیاد؟؟؟ هیچ کدوم حرف نزدیم... هیچ کدوم از وابستگیهامون نگفتیم... هیچ کدوم بعد اون شب مهمونی و بوسه حرف نزد... حتی بعد ترش بعد از چندین و چند بوسه... هیچ کدوم پا پیش نزاشتیم.. هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم؟ چرا؟؟ مگه نه اینکه هر آدم عادی بلافاصله در موردش حرف می زد. بحث می کرد و دنبال دلیل می گشت؟ پس چرا ماها هی طفره رفتیم؟ پس چرا ماها مدام پسش زدیم و به روی خودمون نیاوردیم؟؟؟ بغضم شکست هق هقم بی صدا بود.. بی اشک... اما هق می زدم... مدام یه جلمه ی کوهیار تو سرم م یپیچید " آدم باید خودخواه باشه. " من خود خواه بودم. کوهیار خودخواه بود.... هنوزم هست... من عوض شدم.. اون تغییر نکرد... احساسم به کوهیار عوض نشده.. از خودم بدم اومده... زمزمه کردم با بغض با هق... کاشکی این دیوار خرابشه منو تو باهم بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم شاید اونجا توی دلها درد بی زاری نباشه میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه خدایا چرا؟؟ چرا الان باید نشونم بدی؟ الان باید این جوری با مشت بکوبونی تو صورتم؟ انقدر واضح که بفهمم چقدر بدم؟ چقدر اعتقاداتم بده؟ مسخره است؟ یعنی با نشون دادن یه آدمی مثل خودم باید اینو بهم بفهمونی؟ با کوهیار؟ من اگه جاش بودم با اولین حرف در مورد دوست داشتن و وابستگی به محض اینکه بفهمم موضوع جدیه ... فرار می کنم.. همه چی تموم میشه و ... احساس و وابستگیش دو روزه تموم میشه و نه اثری از اون آدم تو زندگیم هست نه وابستگیش.... کوهیار مثل منه... خود خود منه.... اونم همین کارو می کنه... با منم همین کارو می کنه.... هق زدم.. بی صدا.. بی اشک... متنفر از خود.. با علاقه به کوهیار.... اونقدر با خودم فکر کردم.. اونقدر خودم و اخلاقم و اعتقاداتم و بالا پایین کردم تا شاید یه راه درو یه راه نجات برای رابطه امون پیدا کنم. اما نبود.. هیچی نبود... خودم و خوب می شناختم و حالا.. کوهیارم به همون خوبی میشناختم... محال بود بتونیم یه وابستگی به این شدت و تحمل کنیم... من شاید عوض میشدم اما کوهیار.... صداش تو سرم پیچید " من... وابسته نمیشم... اینو بفهم.... " وابسته نمیشه.. وابسته نمیشه.... باز هم نفس هایی که هق هق شدن و چشمی که اشکی نریخت... نفهمیدم کی بین این دل مشغولیها و این تحلیلاتم سپیده زد و روز شروع شد. با اولین نور خوشیدی که پخش شد از جام بلند شدم. همه ی بدنم بی حس شده بود. به زور خودم و به اتاق رسوندم و رو تخت ولو شدم. سرم و گذاشتم رو بالشت و..... خواب چیز غریبیه..... ***** 5 روز تمومه که دارم فکر می کنم. دارم با خودم کلنجار میرم. من با این محبتی که تو دلمه چی کار کنم؟ با کوهیار چی کار کنم و با این تشابه .... مدام به یه جا خیره میشم و تو فکر می رم. کوهیار زنگ زد پیام داد. زنگاش و جواب ندادم. پیام هاشم کوتاه جواب دادم. نمی خوام الان باهاش حرف بزنم. یا رو به رو بشم. هنوز سر پا نشدم. هنوز مسلط نشدم. اما تا کی؟ تا کی می تونم پنهون بمونم؟ مگه یه تراس چقدر می تونی دورمون کنه؟ چقدر دووم میاره؟ میشه راحت از روش رد شد.. میشه راحت به هم رسید.... اما بعدش چی؟ بعدش... محال ممکنه بتونم تحمل کنم اونی که می برّه کوهیار باشه. اونی که میگه همه چی تمومِ کوهیار باشه. تحمل ندارم اونی که خداحافظ میگه کوهیار باشه... باید فکر کنم... آیا راهی هست؟؟ شاید یه نگاه ... یه حرف... یه دیدگاه... یه چیزی که باعث تحول بشه... یه چیزی.... 5 روز تموم فکر کردم... فردا شنبه است.... کوهیار گفته یکشنبه باید بره مأموریت... این دوری لازمه... این تنهایی این جدایی.... فکری که تو سرمه هر لحظه قویتر میشه... من این جوری عقب نمیکشم. نه این جوری... بدون هیچی... 3 ساعت مرخصی گرفتم و زودتر رفتم خونه. سر راهم کلی خرید کردم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. یه پیام به کوهیار دادم. من: امشب چی کاره ای؟ کوهیار: سلامت کو بچه؟ هیچی بیکار کنج خونه نشسته ام. خوشحال یه لبخند زدم و دیگه جوابش و ندادم. رفتم بالا و کلید خونه ی کوهیار و برداشتم. لباسها و وسایل مورد نیازمم برداشتم و برگشتم پایین و رفتم خونه ی کوهیار. همچین وارد شدم که انگار 100 ساله خونه ی خودمه. خوشم میاد همسایه ها هیچکی به هیچکی کار نداره. خدا رو شکر. رفتم تو خونه، وسایل آشپزی و چیدم تو آشپزخونه و وسایل خودم و بردم تو اتاق کوهیار. جلوی دست نباشه بهتره. مانتو و شالم و در آوردم و مشغول به کار شدم. اول مایع لازانیا رو درست کردم و بعد از اینکه گذاشتمش تو ماکروویو رفتم سراغ بقیه. پودر کیک آماده رو از تو نایلون در آوردم. یه چشمک بهش زدم. درسته که کیک پختن بلد نیستم اما بلدم 3 تا تخم مرغ و روغن و آب و به مایه کیک اضافه کنم و هم بزنم. مواد کیکم آماده کردم ریختم تو یه قالب گرد و گذاشتمش تو فر. بقیه ی مخلفات شامم حاضر کردم. کارم که تموم شد یه ساعتی وقت داشتم تا اومدن کوهیار. رفتم حمام و اساسی حمام کردم. اومدم بیرون و بعد یه هفته یه آرایش درست و حسابی کردم و یه تاپ تنگ قرمز پوشیدم که 4 تا بند داشت و این بنداش با هر بار تکون خوردنم می افتادن رو شونه ام و یه دامن 7-8 سفید کوتاه که 7 هاش میرسید تا بالای زانوم و 8 هاشم که تا وسط رونم میومد پوشیدم. کمر دامن تنگ بود و شکمم از یه خط فاصلی از تاپ و کمر دامن پیدا میشد. موهامم سشوار کردم و باز ریختم دورم. همون جور که کوهیار دوست داره. امشب باید فوق العاده باشم معرکه. صدای در باعث شد از جلوی آینه بلند شم و به سمت در برم. کوهیار از در وارد شده بود و با تعجب به خونه ی چراغونی شده نگاه می کرد. با لبخند جلو رفتم. با دیدن من دهنِ بازش جمع شد و ناباور گفت: آرشین.. اینجا چی کار می کنی؟؟ با لبخند و لوند گفتم: سورپرایز.... می خواستم غافلگیرت کنم. با این حرفم انگار تازه متوجه من شده. سرش و انداخت پایین و از نوک انگشتای پام با اون لاکهای قرمزش شروع کرد به نگاه کردن و چشمهاش کشیده شد به ساق پاهای براقم و اومد بالا رو زانو و رون پام که از زیر دامن کوتاهم پیدا بود و اومد بالا تر و رسید به شکم لختم که تو حد فاصل بین کمر دامن و تاپم پیدا بود و بالا تر رسید به یقه ی باز تاپم و سینه هایی که ازتوشون پیدا بود و گردنم و در آخر صورتم. ابرو هاش بی اختیار رفت بالا و سوت بلندی کشید و گفت: چه کردی با خودت؟ یه قدم به سمتم برداشت و آروم گفت: جان من آرشین خبریه؟ این همه توجه و اینا.... با دست به سر و شکلم اشاره کرد. لبخند زدم و رفتم سمتش و چسبیدم به سینه اش و دستهام و گذاشتم رو شونه اش تا بتونم خودم و رو پنجه ی پام بالا بکشم. خاک به سرم یادم رفته بود یه کفش نو بیارم قرم تکمیل شه. خودم و بالا کشیدم و نرم لبهاش و بوسیدم و اومدم پایین و گفتم: نه عزیزم خبر خاصی نیست. دیدم بودن زری جون خسته ات کرده گفتم یه شب خوب دو نفره داشته باشیم. جفت ابروهاش پرید بالا و نامطمئن و خوشحال گفت: دونفره؟ با لبخند چشمکی زدم و چرخیدم سمت آشپزخونه و دستم و از رو شونه اش تا روی سینه اش کشیدم و رفتم. من: تا تو لباسات و عوض کنی و یه دوش بگیری من میز شام و میچینم. یه چشم بلند بالا گفت و تند رفت تو اتاق. سر ده دقیقه، لباس راحت پوشیده با موهای خیس اومد بیرون. یه تیشرت یقه هفت سفید پوشیده بود با یه شلوار پارچه ای سورمه ای. اومد تو آشپزخونه و با دیدن میز غذا ذوق زده دستهاش و انداخت دور کمرم و با یه حرکت از جا بلندم کرد و دو دور چرخوندم. کوهیار: آرشین تو بهترینی.... از خوشحالیش می خندیدم. آروم گذاشتم زمین و یه بوسه ی محکم ازم گرفتم و نشست پشت میز. مثل بچه ها بشقابش و برداشت و گرفت سمتم که براش بکشم. من عاشق این خلق و خوی بچه گانه در عین حال محکمش بودم. براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش. با ولع غذا رو خورد و مدام به به و چه چه کرد. من اما به جای غذا خوردن خیره شده بودم بهش و از دیدنش لذت می بردم. همه ی این حالتهاش برام پر آرامش و خوشحالی بود. غذاش که تموم شد سرش و بلند کرد و به بشقاب دست نخورده ی من نگاه کرد و با تعجب گفت: تو چرا چیزی نخوردی؟ با لبخند شونه ای بالا انداختم و گفتم: این چند وقته خیلی خودم و ول کردم وزنم زیاد شده باید مراقب باشم. یه چشمک شیطون زد و گفت: هر جوری با هر وزنی هم باشی بازم سوگلی خودمی... لبخند زدم اما دلم گرفت. من فقط سوگلی بودم. از جاش بلند شد و ظرفها رو جمع کرد و گذاشت تو سینک. منم بلند شدم و رفتم سراغ شستن ظرفها. تا شیر و باز کردم یهو همچین با فشار پاشید که اگه دستهام جلوی صورتم نبود خیس خالی میشدم. خدا رو شکر قبلش پیشبند بسته بودم تا لباسام کثیف نشه اما کف آشپزخونه خیس شده بود. شرمنده به کوهیار نگاه کردم. یه لبخند مهربون زد و گفت: این شیره با خودشم درگیره. یه وقتهایی قاطی می کنه بی خیالش. الان تمیز می کنم. تند گفتم: نه الان خشک می کنمش. اما با اولین قدم پام لیز خورد و اگه دست کوهیار بازوم و نمی گرفت می افتادم زمین. کوهیار: آرشینم تکون نخور دیگه من تمیز می کنم. تو چیزی پات نیست لیز می خوری. باید رو فرشیها رو می پوشیدی. آرشینم.... ذوقم و مخفی کردم و با یه اخم ریز لوند گفتم: من اون دمپایی های گنده رو نمی پوشم. پاهام از سرش می زنه بیرون. پوشیدن و نپوشیدنش فرقی نمی کنه. قر و کلاسمم بهم می ریزه. بلند تک خنده ای کرد که سریع جمع شد. بی حرف رفت سمت تی و برش داشت و زمین و تمیز کرد و منم تو این مدت ظرفها رو شستم. کوهیار کارش که تموم شد رفت تو هال.شیر آب و بستم. غذا ها رو جابه جا کردم و رفتم تو هال. از کوهیار خبری نبود. با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و صداش کردم.من: ام... کوهیار.. کجایی؟؟؟صداش از تو اتاق اومد.کوهیار: عزیزم تو بشین من الان میام.بی اختیار با هر کلمه ی محبت آمیزش لبخند می زدم. تو جام نشستم و خواستم تلویزیون و روشن کنم که در اتاق باز شد و از تو اتاق اومد بیرون. دستهاش پشتش بودن و یه جورایی مشکوک راه میومد.با تعجب و کنجکاو نگاش کردم. من: چیه؟؟کوهیار: هیچی تو بشین و راحت باش...چشمهام و ریز کردم. چرا دستش و از پشتش بیرون نمی آورد؟ ظاهراً یه چیزی اون پشت مشتا بود.گردن کشیدم که ببینم چیه.کوهیار: آرشین جان آروم بگیر الان میفهمی...لبم و به دهن گرفتم و مثل بچه های خوب و حرف گوش کن آروم نشستم سر جام. کوهیار اومد و جلوی پام زانو زد. با چشمهای گرد نگاش کردم.به خاطر قد بلندش وقتی زانو می زد بازم هم قد منِ نشسته بود. پلکهام خود به خود تند باز و بسته میشد.یه لبخند قشنگ زد و آروم و پر احساس گفت: به خاطر اون روز ... شب مهمونی.. که کفشهات و در آوردم معذرت می خوام. نمی خواستم قرت و بگیرم اما زری جون تو این خونه نماز می خوند و دلم نمی خواست یه جای کثیف نماز بخونه. دوست داشتم خونه ام پاک باشه. آروم یه ذره سرم و پایین آوردم.لبخندش بیشتر شد و گفت: اما دلمم نمی خواد بدون قرت باشی. به شرطی که قرت نو و تمیز باشه. برای همین...دستش و از پشتش در آورد و چشمهای گرد من رفت رو دو تا صندل قرمز پاشنه دار که با چند تا بند خوشگل به هم وصل میشدن. زبونم بند اومده بود.کوهیار: می تونی اینا رو تو خونه بپوشی با حفظ قر و عشوه ات. برای من...هیجان زده جیغی کشیدم و بی اختیار از سر ذوق و شوقی که ناشی از حرکت کوهیار و قشنگی کفشها بود دستهام و پیچوندم دور گردن کوهیار و سفت فشارش دادم و آوردمش جلو و محکم لبهاش و بوسیدم. قدر دانی از این قشنگ تر و پر درد تر بلد نبودم. چون طفلی صداش در اومد. وقتی ولش کردم. دستی به گردنش کشید و گفت: عاشق این هیجاناتتم که محبتشم درد داره. گردنم تیر کشید، لبامم ورم کرد.نیشم و با ذوق باز کردم و شونه ای بالا انداختم خواستم کفشها رو ازش بگیرم که با دست آروم نشوندم سر جام و بی حرف اشاره کرد آروم بگیرم.یکم آروم گرفتم. همون جور زانو زده دستهاش و گرفت به پام و آورد بالا و اول یه بوسه ی عمیق رو هر پام نشوند و آروم و با دقت کفشها رو پام کرد. لبهام و تو دهنم گرفته بودم که صدام در نیاد. که بغض نکنم. از این همه محبت احساساتی نشم.کفشها رو که پوشوند پاهام و جفت کرد و آروم گذاشت رو زمین. با یه لبخند پر بغض و خوشحال نگاش کردم و این بار آروم و با همه ی احساسم بغلش کردم. گردنم و بوسید و یکم تو بغل گرفتم.ازم جدا شد و نشست کنارم و گفت: خوب.... امشب چی کار کنیم؟چشمکی زدم و گفتم: دسر بخوریم؟شیطون نگام کرد و چشمهاش رفت رو لبهام و خودش و کشید سمتم و آروم گفت: میمیرم برای این دسر...لبهاش که نزدیک صورتم شد با خنده دستم و گذاشتم جلوی لبهاش و مانعش شدم و گفتم: این و نگفتم دسر واقعی ... صبر کن تا بیارم برات.رفتم تو آشپزخونه و کیک و از تو یخچال در آوردم و گذاشتم تو سینی و همراه دوتا چایی و بشقاب و چنگال بردم تو هال. کوهیار با دیدن کیک پرشوق دستی زد و گفت: آرشین عاشقتم عاشقتمم ماه تر از تو پیدا نمیشه.چقدر دوست داشتم که این ابراز احساس نه برای کیک یا شام و فقط فقط برای خودم و وجودم باشه اما...کوهیار انقدر ذوق داشت که نمی دونست چه جوری کیک و بخوره. همچین با ولع می خورد که انگار نه انگار که همین 10 دقیقه ی پیش اون همه غذا ریخته تو شکمش. نگران بودم که دل درد نگیره.اما نمی تونستم چیزی بگم. چون می خواستم امشب براش رویایی باشه.یه چنگال کیک می خورد یه به به می کرد یه چنگال دیگه می خورد و یکم تعریف می کرد. انقدر که تعریف کرد خودم باور شد که کیک پز ماهریم. نصف بیشتر کیکها رو که خورد دلش قرار گرفت و رضایت داد بی خیال بقیه اش بشه.تکیه داد به پشتی مبل و رو به من گفت: آرشین تو معرکه ای امشب بهترین بدرقه ی مأمورتی بود که می تونستم داشته باشم. ببینم بازم سورپرایز داریم؟؟؟با لبخند چشمکی زدم و گفتم: چرا که نه؟؟؟با ذوق تک خنده ای کرد و گفت: کاش میدونستم مناسبتش چیه تا بتونم هر شب به همون بهانه یه همچین جشن دو نفره ای داشته باشیم. برای من که این یه جشنه. همه چیز عالیه...خوشحال و راضی خودم و کشیدم سمتش. داشت با ذوق حرف می زد. چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم. دلم بغلش و می خواست. دلم گرمای تنش و می خواست. دوست داشتم همین الان یه بغل گنده بکنمش. رفتم سمتش. خیره به صورتش. اونقدر نگاهم سنگین بود که حسش کرد. حرفهاش قطع شد و بهم خیره شد. با استفهام.بدون اینکه چیزی بگم یکم دیگه رفتم جلوتر و بی حرف دستهام و انداختم دور کمرش و خودم و فرو کردم تو بغلش و سرم و گذاشتم رو سینه اش. دستهاش که در حین حرف زدن تو هوا تکون می خورد همون جا خشک شد. آروم پایین اومد و نشست دور کتفم و کمرم. آروم نوازشم کرد و گفت: حالت خوبه عزیزم؟آروم رو سینه اش سرم و به نشونه ی آره تکون دادم.کوهیارم آروم گفت: امشب عالیه اما یه چیزیش هست. تو یه چیزیت هست. خیلی آرومی و ساکت... مشکلی پیش اومده؟بغض کردم. لبهام و به دهن گرفتم که زر زر زیادی نکنم. آروم سرم و تکون دادم که یعنی نه. دستش و نوازشگر کشید رو موهام و گفت: مطمئنی؟آروم گفتم: آره...رو موهام و بوسه زد. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم و عطر تنش و به ریه هام فرو بردم و با آرامشی که از بوی تنش گرفتم خودم و ازش جدا کردم. تو نگاه پر سوالش خندیدم و بلند شدم کیک و ظرفها رو چیدم تو سینی و بردم تو آشپزخونه. نگاهی به کوهیار که کنترل و گرفته بود تا تلویزیون و روشن کنه انداختم. دستی به موهام کشیدم و پریشونشون کردم. لباسم و درست کردم. کمر دامنم و پایین تر آوردم تا خط باریک شکمم یکم بیشتر نمایان بشه.یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو هال. یه راست رفتم سمت کوهیار. کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم. به سمت سینما خانگی رفتم و سی دی که آماده کرده بودم و تو دستگاه گذاشتم. کوهیار خیره به کارهای من ساکت نشسته بود.بلند شدم ایستادم. نفس عمیقی کشیدم.     آهنگ و پلی کردم. بغض داشتم اما لبهام می خندید. حالم عجیب بود کوهیار نگام می کرد. با تعجب اما با لبخند. عجیب بودم براش اما خوشش میومد. لبخند زدم با همه ی مهرم با همه ی محبتم. رفتم جلوم. آروم شروع کردم به تکون دادن خودم. رو مبل نشسته بود و نگام می کرد. سر از کارم در نمی آورد اما نگاه می کرد. آروم و هماهنگ با آهنگ حرکت کردم. زیر لب آهنگ و زمزمه کردم. با همه ی وجود حسش کردم. همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش تکیه داد به مبل. یه لبخند ریز زد. تو چشمهاش خیره شدم. من این بشر و دوست داشتم. رفتم جلو ... دستش و گرفتم. تعجب کرد. از جا بلندش کردم. بردمش وسط سالن. با هام همراه شد. دستش تو دستم بود. آروم کمرم و قر دادم. رو زانوهام پایین اومدم. تو چشمهاش نگاه کردم. دست به دستش یه دور چرخیدم. بهش نزدیک شدم. سینه به سینه اش. لبخند زدم. با چشمهام تشویقش کردم. لبخند زد. حرف نگاهم و خوند. حرکت کرد. با من حرکت کرد. هم راه من شد. هماهنگ با من. یکم دورش چرخیدم. دستهای گره شده امون دور کمرم پیچید. از پشت تکیه دادم بهش. با ریتم آهنگ تکون خوردم. زمزمه کردم. در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو نفسهاش و کنار گوشم حس می کردم. گرمای بدنش گرمم می کرد. دستهام و جدا کردم. دستهای اون تنها دور کمرم بود. حرکت کرد.. آروم زیر گوشم زمزمه کرد: آرشین خوبی؟؟؟ سرم و تکیه دادم به سینه اش. چشمهام و بستم. آرم گفتم: عالیم. بغض داشتم... نفسم به زور بالا میومد اما عالی بودم. اینجا عالی بود. بغل کوهیار عالی بود. چرخیدم. رفتم تو بغلش. چسبیدم به سینه اش. سرم و بلند کردم. تو چشمهاش خیره شدم، غرق شدم. تو نگاهم غرق شد. حل شد. دستهام و بالا آوردم و انداختم دور گردنش. می خواستمش. این و می دونم. این و می دونستم. همه ی وجودش و می خواستم. برای خودم... خود خودم. بدون شریک... بدون فرد اضافه ... زمزمه کردم. همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش چشمهام و بستم. رو پنچه هام بلند شدم و بالا اومدم. کف دستم و گذاشتم پشت سرش و آروم به سمت پایین کشیدمش. صورتم و نزدیکش کردم. می دونستم چی می خوام. می دونست چی میخوام. کوهیار: آرشین .... بدون باز کردن چشمهام. بدون نگاه کردن تو چشمهاش. من: هیچی نگو .. کوهیار: مطمئنی .... من: مطمئنم ... لبهام و رو لبهاش گذاشتم. نرم.. آروم .. با حسی که تو وجودم غلیان می کرد. با همه ی حسم. هماهنگ با ریتم آهنگ. هماهنگ با حرکت پاندول وار بدنمون. لبهام رو لبهاش رقصید. لبهاش با لبهام همراه شد. دستهاش دور بدنم پیچید. خودم و بهش فشار دادم. حلقه ی دستهاش تنگ تر شد. با یه حرکت کمرو و گرفت و کشیدم بالا. پاهام دور کمرش گره خورد. نگاهم تو نگاهش قفل شد. حرف نگاهش و می دونستم... می خوندم... لبخند زدم. لبخند زد.... ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوتاي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهام و بوسید. سرش تو گردنم فرو رفت. چشمهام بسته شد. لبهاش رو پوست گردنم... بوسه ای که با هر بار تماس لبهاش تو گردنم می نشست. انگشتهام تو موهاش پیچید. با آهنگ همراه شدیم. با آهنگ حرکت کردیم .... خوردیم به در اتاق خواب. سر شو بلند کرد. سرم و بلند کردم. لبخند زدم . لبخند زد. به زور با دست و پا در اتاق و باز کرد. لبهاش دوباره لبهام و پیدا کرد. تنم گرم شد. نفسهاش داغ شد. آروم و نرم رو تخت خوابوندم. سرش تو گردنم رفت. نفسهاش و می شنیدم. لبهاش و حس می کردم. چرخش انگشتهاش رو بدنم. صدای آهنگ میومد. خواننده می خوند. زمزمه کردم.... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش تو جاش نشست و پاهام و دونه دونه بالا آورد و کفشها رو در آورد و شروع کرد به بوسیدن پام. دستش از زیر لباس رو پوست تنم چرخید. داغ شدم. نفسم بند اومد. کمرم و بالا کشیدم. سرش و بلند کرد. تو چشمهام نگاه کرد. لبخند زدم. چشمهام و آروم رو هم گذاشتم و باز کردم. لبخند زد. اجازه داشت. اجازه دادم. نگاهش مهربون بود. نگاهش خواستنی بود. نگاهش پرستش گونه بود. من این و می خواستم. این نگاه .. این شور.. این هیجان .. این بدن گرم.. این نفس های داغ ... این هیجان .. این وجود آرامش بخش... این یکی شدن .... چشمهام و بستم. دستم زیر لباسش رفت. با پوست تنش یکی شد. انگشتهام از داغی بدنش گر گرفت ... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهاش می چرخید. بوسه هاش دیوونه ام می کرد. بغض داشتم. در عین خواستن بغض داشتم. کاش تا همیشه مال من بود .. تا همیشه ... بدون حد .. بدون محدوده.. بدون فرد اضافه ... بدون قانون و منطق بی خود... ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو گُر می گرفتم. آتیش می گرفتم و تشنه تر میشدم. تشنه تر میشد. بوسه هاش نوازش دستهاش گرم تر میشد ... تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان نفسهای داغمون. ریتم آهنگ، شور تو وجودمون ....یکی شدن .. یکی شدن و تا ابد با هم بودن .. تا ابد تو خاطر موندن ... امشب ببين كه دست من عطر تو رو كم مياره امشب همين ترانه هم نفس نفس دوستت داره صدا صدا صداي من به وسعت يكي شدن حرفهای شیرینش... حرکات دستهاش... حلقه ی دستهام به دور شونه هاش.. جدا نشدن حتی برای یه لحظه... بيا بيا شكن شكن بيا به جنگ تن به تن بيا به جنگ تن به تن ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو تمنا .. خواهش ... خواستن و خواسته شدن ... یکی شدن .. تو خاطر ها موندن .... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان همراه شدن. هماهنگ موندن. نگاه های پر ستایش.... نگاه پر مهرش. نگاه پر عشقم. لبهای خندونش. لبهای لبخند زده ی پر بغضم. چشمهایی که بسته شد تا نباره. تا لو نده. تا نگه باختم. تا نگه می خوام فرار کنم. تا نگه ..... این یه خداحافظیه ... یه شب فراموش نشدنی برای یه عمر دوری... برای یه عمر تنهایی و یه عمر بی کسی.. یه عمر گم کردن بازوهای قویش.. حس حمایتش.. راحتی کلامش.. حس گرم حضورش... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش کنارم دراز کشیده بود. سرش رو بازوم بود. دستم دور گردنش پیچیده و تو موهاش گره خورده بود. موهاش و نوازش می کردم. آروم بود. آروم خوابیده بود. چشمهاش بسته بود. من اما ... بغض داشتم. نمی خواستم حتی یک لحظه رو هم از دست بدم. حتی یک ثانیه برای پر کردن چشمهام از تصویر به آرامش رسیده ی اونو از دست بدم. فقط امشب و وقت داشتم. فقط همین شب بود که می تونستم صورتش و وجودش و تو ذهنم تا ابد حک کنم. تا همیشه فقط تصویری از امشب تو ذهنم می موند. حسی که می دونستم هیچ وقت دیگه تجربه اش نمی کنم. هیچ وقت دیگه هیچ آدم دیگه نمی تونه حس امنیت و خواستن محصور شده بین این بازوها رو بهم بده. دستش که دور شکمم بود تنگ تر شد و بیشتر من و تو بغلش حل کرد. چشمهام و بستم. یه قطره اشک مزاحم که از سر شب تو چشمهام خونه کرده بود بی اجازه راهی برای نفوذ رو گونه هام باز کرد. فقط همین یه قطره. همین یه قطره اجازه ی خود نمایی داشت و تموم. نه تا وقتی که همه ی عشقم اینجاست. کنارم و با تک تک سلول های بدنم حسش می کنم. نه الان.. نه این لحظه... با چشمهای بسته سرم و کج کردم و یه بوسه ی آرومِ پرعطش، پر آرامش، پر خواستن، پر دلتنگی ... یه بوسه برای سالیان دور برای تمام سالهایی که باید ازش دور می موندم رو پیشونیش نشوندم. یه بوسه ی طولانی با همه ی دلتنگی و عشقم... چشمهام و باز کردم. آروم زمزمه کردم. چرا ما باید انقدر شبیه هم باشیم؟ چرا من باید انقدر از خودم و شبه خودم بدم بیاد. چرا باید هر لحظه آرزو کنم کاش خودم و شبه خودم یه جایی یه زمانی توی اون شکل گیری شخصیتمون یه گوشه فقط یه نظر نگاهی به محبت و عشقی که شاید شاید یه روزی پیدا می کردیم بندازیم؟ چرا نباید توی این منطق پر استدلالمون یه گوشه.. یه ماده.. یه تبصره برای موارد اضطراری کنار می زاشتیم.. چرا.. من نمی تونم حالا که همه ی منطقم داره پوچ میشه تو رو داشته باشم؟ چرا حالا که همه ی اعتقادم همه ی استحکامم داره میشکنه نمی تونم تو رو داشته باشم. یه نفس بلند همراه یه آه کشیدم. بغض داشت خفه ام می کرد. با بغض چشمهام و بستم. به پهلو غلتیدم. دستهاش دور کمرم تنگ تر شد و از پشت بهم چسبید. بغضم بیشتر شد. حس امنیتی که تا فردا از دست می دادم بیشتر شد. خواستنم بیشتر شد. چشمهام و بستم و ذهنم و خالی کردم. ذهنم و از تمام شب قبل خالی کردم. از همه ی اون نوازش ها. حرفهای پر شور و پر مهر خالی کردم. از همه ی بوسه ها همه ی حس یکی شدن... خالی کردم. خالی شدم.. تهی شدم.. معلق شدم .. تو رویا رفتم ... تو خواب غرق شدم ....
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 09-09-2014، 5:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان