امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#32
قسمت 28


کوهیار با وسایلم از تو اتاق اومد. مانتوم و پوشیدم و شالم و انداختم سرم. کیف کوچیکم و برداشتم.
نگاهی به دستهاش کردم و گفتم: پس کفشام کو.
با لبخند اشاره ای به جاکفشی کنار درش کرد و گفت: اونجاست.
با هم به سمت در رفتیم و کفشهام و برداشتم و پوشیدم. حس می کردم با این کفشها چقدر رفتم بالا. حس خوبی داشت.
وقتی دیدم دست کوهیارم رفت سمت کفشش سریع گفتم: تودیگه کجا؟
کوهیار: ساعت 2:30 نصفه شبه فکر نمی کنی که بزارم تنها بری؟
اوه نه. فجیع تر از اینم میشه. اگه بیاد مطمئن نیستم بزارم برگرده خونه اش.
تند دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم: کوهیار...
اونقدر هول صداش کردم که متعجب برگشت نگام کرد.
لبم و گاز گرفتم. حالا چی باید می گفتم؟
آروم و ملتمس گفتم: من خودم میرم.
خونسرد گفت: نمیشه.
خم شد سمت کفشش که این بار بازوش و گرفتم و متوقف و صافش کردم.
پرسش گر نگام کرد.
من: خواهش می کنم. نیاز دارم تنها برم.
پرسوال نگام کرد اما چیزی نگفت. دستهاش و جمع کرد و گذاشت تو جیبش. نمی دونم از تو چشمهام چی خوند یا از حرفم چه برداشتی کرد که آروم گفت: باشه...
خوشحال و هیجان زده با ذوق گفتم: مرسی...
با لبخند یه "خواهش می کنمی" گفت و خم شد در و برام باز کرد.
کوهیار: بازم ممنون بابت همه چی.
من: خواهش می کنم.
دستمو رو کیفم فشار دادم. یه لبخند نصفه زدم. سرم و انداختم پایین و برگشتم سمت در باز. یه نگاه به بیرون انداختم. سرم و انداختم پایین دستم و بیشتر به کیف فشردم، یه قدم به سمت در برداشتم.
نمیتونستم همین جوری برم. نه بعد تمام اتفاقات امشب. نه بعد همه ی حسهایی که داشتم و کوهیار داشت. نه بعد اون همه نگاه و آرامش. باید یه چیزی می گفتم یه حرفی می زدم یه...
گوشه ی لبم و به دندونگرفتم. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. یه دستم و از کیف جدا کردم و مشت کردم. خودم و آروم کردم و مطمئن برگشتم سمت کوهیار... دستهای تو جیبش... قد بلندش... بدن استوارش... با دیدن اون چشمها و اون نگاه ...
رو پنجه ی پام بلند شدم و چشمهام و بستم و تند لبهام و گذاشتم رو لبهاش.
تموم شد. التهاب.. استرس.. نامطمئنی.. شک... دو دلی...
همهاش تموم شد. لبهامون ثابت بود چسبیده به هم اما ثابت. شایدم کوهیار غافلگیر بود. چشمهای بسته ام اجازه نمی داد بفهمم حالتش چیه؟ شوکه است؟ یا...
بعد از چند ثانیه که به نظر طولانی هم میومد پاشنه ی پام و رو زمین قرار دادم و لبهام از رو لبهاش برداشته شد.
چشمهام هنوز بسته بود و همون طور سرم و آوردم پایین. یه جورایی نمی تونستم بهش نگاه کنم.
آروم چشمهام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم کفشهام بود.
لبمو گاز گرفتم و یه خداحافظ آروم گفتم و اومدم برگردم که تو کسری از ثانیه دست چپ کوهیار رفت دور شکمم و با یه حرکت چرخوندم و کشیدم تو بغلش و همزمان با دست راستش چونه ام و گرفت و سرم و بلند کرد و خودشم کمی خم شد و با دست کمی به بالا هلم داد و ....
لبهام جای خودشونو پیدا کرده بودن.
چشمهام بی اختیار بسته شدن.
یه بوسه ی ملتهب اما ثابت و عمیق.
لبهاشجدا شد و پیشونیش و چسبوند به پیشونیم. جرأت کردم و چشمهام و باز کردم. چشمهاش نیمه باز رو لبم ثابت مونده بود. لبهاش و کشید تو دهنش و گازشون گرفت.
انگار می خواست لبهام و مزه کنه. چشمهاشبالا اومد و تو نگاهم نشست. به چشمهاش نگاه کردم به هر دوتاش. چشمهاش خندید. لبهاش خندید و دوباره لبام و با لبهاش کشیده شد.
این بار کوتاه نبود ثابت نبود. برای مزه هم نبود....
دست چپش دور کمرم سفت شد و دست راستش شونه هام و احاطه کرد و به خودش فشردم. از زور هیجان دستهام باز شد و کیفم افتاد.
دستهام بی اختیار بالا اومدن و یکی دور گردنش حلقه شد و دیگری تو موهاش فرو رفت.
سرهامون و لبهامون می چرخید.
نفس کم بود اما نمی تونستم یه لحظه ازش فاصله بگیرم. نمی شد.
نه می خواستم نه می زاشت.
نمیدونم چقدر گذشت. که لبهام و ول کرد و بوسه هاش نشست رو صورتم. رو گونه ام فکم و سرش رفت تو گردنم.
نفسهام تند شده بود و داغ.
چند بوسه به گردنم زد. داغ شدم، گر گرفتم.
آروم و بریده بریده گفتم: کوه.. یار... باید... برم...
لبهاش رو گردنم ثابت موند. بی حرکت. دستهاش دور کمرم سفت شد. تو گلوم گفت: حتماً؟ موندنت... راه نداره؟
من: نه .... نمی تونم ... بمونم.
سرش و یه تکونی داد و یه بوسه به گلوم کرد و یکم فاصله گرفت و یه بوسه ی عمیق رو لبهام نشوند و ازم فاصله گرفت.
تو چشمهاش نگاه کردم. می خواستم خودم و بکشم عقب اما دستهای پیچیده دور بدنم اجازه نمی داد.
آروم صداش کردم.
تو چشمهام خیره بود اما انگار تو حال خودش بود.
کوهیار: جانم...
من: دستهات....
با استفهام نگام کرد و یهو به خودش اومد یه آهانی گفت و دستهاش و جدا کرد و رفت عقب.
کوهیار: ببخشید حواسم نبود.
لبخند زدم.
خم شد و کیفم و از رو زمین برداشت و داد دستم.
تشکر کردم.
سرش پایین بود. آروم گفت: تا حالا برای موندن کسی انقدر تلاش نکرده بودم.
فقط نگاش کردم.
نگام کرد. یه لبخند محو زد و گفت: ارزش داشت.
لبخند زدم.
من: خوب دیگه من برم... شبت بخیر.
رو پاهام بلند شدم و آروم گونه اش و بوسیدم.
لبخند زد. دستهاش و تو جیبش قرو برد و خیلی جدی و با یه اخم ریز گفت: رژت مزخرفه. خیلی بد مزه است.
چشمهام گرد شد.
یه لبخند کج زد و شیطون گفت: لبهات عالین. آدم و گشنه می کنن.
به زور لبخند خوشحال و راضیم و جمع کردم و باهاش دست دادم و اومدم بیرون. تا سوار آسانسور نشدم و درش بسته نشد از جلوی در نرفت.
تیکه دادم به دیوار آسانسور و چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
بین تموم حسهای گنگ و گیج کننده گم شده بودم.
نمیدونستمبه کدوم قسمتش فکر کنم. با قدم های خسته خودم و به خونه رسوندم. یه راست رفتم تو دستشویی و لنزهام و در آوردم و صورتم و شستم.
خستهبودم خیلی خسته. بدون فکر لباسهام و در آوردم و بدون اینکه حس پوشیدن لباسی داشته باشم رو تخت ولو شدم و ملافه رو کشیدم رو خودم و نفهمیدم کی خوابم برد.****
با صدای زنگ گوشیمبی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و کشیدم رو پاتختی و با لمس گوشیم تو خواب و بیداری دکمه اش و زدم و گذاشتم زیر گوشم.
خواب آلود با صدای بمی گفتم: چیه؟
صدای کلافه ی کوهیار تو گوشی پیچید.
کوهیار: سلام خواب بودی ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم.
تو خواب یه "اهمی" گفتم.
کوهیار: یه چیز میگم زود قطع می کنم تو به ادامه ی خوابت برس عزیزم.
باشنیدن عزیزم گوشام تیز شد و چشمهام نیمه باز شد و به زور سرم و کمی بالا کشیدم و به دستم تکیه دادم. هنوز نفهمیده بودم کی زنگ زده اما هر کسی که بود من و عزیز خودش می دونست پس آدم با شخصیت و مهمی بوده.
سعی کردم هوشیار شم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و گفتم: نه بیدارم.
صدای کلافه اما پر خنده ی کوهیار و شنیدم.
کوهیار: آره از قشنگی صدات کاملاً پیداست بیدار بودی.
سرم و خاروندم و لبهام و با زبون خیس کردم. گیج به ساعت نگاه کردم. ساعت 11 صبح بود.
من خوابم میومد. یاد دیشب و مهمونی و خونه ی ترکیده ی کوهیار باعث شد تو جام نیم خیز بشم.
من: چیزه...نفهمیدم کی صبح شد. می خوای خونه رو تمیز کنی؟ یه چیزی بخورم میام اونجا.
کوهیار تند گفت: نه نمی خواد برای همین زنگ زدم.
یه زنی از تو خونه صداش کرد و کوهیار بلند داد زد " الان میام" .
گوشهام و چشمهام باز شد. اخمام رفت تو هم. این دیگه کدوم نکبتی بود؟ فکر کردم دیشب همه رو فرستاد رفتن. این و کجا قایم کرده بود؟
بهزور جلوی خودم و گرفتم نگم که اون پتیاره کیه تو خونه اته. آخه این حرفها به من نمیومد و دلیلی برای پرسیدن هم نداشتم. حالا یه بوس ارزش مداخله تو زندگی خصوصی بقیه رو نداشت. شایدم داشت... ولی منم همچین حقی داشتم؟
کوهیار کلافه تو گوشی پوفی کرد و با عجز گفت: بدبخت شدم آرشین.
تویه لحظه همه چیز و فراموش کردم و نگران صاف تو جام نشستم. ملافه از رو بالاتنه ی لختم افتاد پایین. بی توجه بهش گفتم: چرا؟ چی شده؟
کوهیار: خونه رو که یادته چه جوری بود دیشب؟
من: آره.
کوهیار:هیچی دیگه یه ساعت پیش زنگ زدن رفتم در و باز کردم خواستم هر کی هست کلی چیز بارش کنم که دیدم زری جون پشت دره. تعجب کردم. انتظارش و نداشتم. معمولاً بی خبر نمیاد. در و که باز کردم اومد بالا خونه رو که دید نزدیک بود سکته کنه. اصلاً از در تو نیومد تا براش نایلون بردم پیچید دور پاهاش و دستاش و اون موقع تازه پاشو گذاشت تو خونه. حتی ساکشم رو زمین نزاشت چند تا نایلون برداشت چید رو زمین ساکش و گذاشته روش.
کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: الانم لباس در نیاورده دستکش دستش کرده داره کل خونه رو میسابه تا از نجستی پاک شه.
از ناراحتیش و کلافگیش ناراحت شدم. آروم گفتم: کمکی از دست من بر میاد؟ می خوای بیام کمکت؟
دلخورگفت: حتی نمی زاره من دست به چیزی بزنم. از یه ساعت پیش تا حالا مجبور شدم 2 بار دوش بگیرم. برای همین بود که هر وقت میومد اینجا رو مثل گل می کردم که این وسواسش عود نکنه. الان به همه چیز شک داره که ناپاکه.
نمی دونستم چی بگم.
به مامانش نمیومد این مدلی باشه یعنی خونهی من که اومد خیلی راحت بود.
من: کوهیار... پس چرا خونه یمن اومد خیلی راحت بود و گیر نمی داد.
پوفیکرد و گفت: با غریبه ها کاری نداری با خودیا مشکل داره. میگه خونه ی اونا می خوام 2 ساعت بشینم فوقش برگشتم خونه ام یه دوش می گیرم.
دیگه چیزی نداشتم بگم. ساکت شدم. اونم همین طور.
بعداز چند ثانیه گفت: ببخشید از خواب بیدارت کردم. زنگ زده بودم بگم راحت تا هر وقت که خواستی بخوابی چون خونه داره سابیده میشه. دستت درد نکنه تو هم یکم بیشتر استراحت کن خسته ای.
نمی دونم تا کی اینجاست. فکر کنم یه هفته، ده روزی بمونه. می خواد بره دکتر.
دوباره صدای زری جون اومد که کوهیار و صدا کرد.
کوهیارم تند تو گوشی گفت: آرشین من دیگه برم. بعداً بهت زنگ می زنم. ببخشید.
و قبل از اینکه بتونم جوابش و بدم قطع کرد.
گیج به گوشی تو دستم نگاه کردم. تازه فهمیدم این بدبخت دیشب چرا داشت خودش و جر می داد به خاطر یه جفت کفش ناقابل.
شونهام و بالا انداختم و گوشی و پرت کردم رو تخت و خودم و ولو کردم روش و چند ثانیه بعد همچین خوابیدم که انگار هیچ وقت هیچ زنگ تلفنی از خواب بیدارم نکرده بود.
*****


*****
3 روزی از اومدن مامان کوهیار می گذره و تو این مدت کوهیار هر روز یک بارم که شده زنگ می زنه حالم و می پرسه.
این چند روز اونقدر کلافه است که دیگه از شوخیهای همیشگیش خبری نیست.
وقتی ازش پرسیدم مشکلی پیش اومده؟
ناراحت گفت: زری جون مدام فکر می کنه خونه کثیفه. تا فرشها و مبلها رو 4 دور با شامپو فرش نشست رضایت نداد.
با آه گفت: همه ی خونه ام خیسه. حس می کنم یه سیل اومده همه ی اساسیه رو خیس کرده رفته. حتی نمیشه رو مبلها نشست.
کلافگی و خستگی تو صداش داد می زد. اونقدر براش ناراحت شدم که اگه بود با یه بغل سعی می کردم بهش دلداری بدم.
اما الان.. نمی دونستم چی بگم.
فقط گفتم: یکم دیگه تحمل کن میره خونه اش. در مورد شستشو هم بهتر، خونه ات یه باره اساسی تمیز شد. پول فرش شستن و مبل شویی هم نمیدی.
می خواستم یکم شادش کنم.
باخودم که تعارف ندارم. دل خودمم براش تنگ شده. خدایی وسواسی بودنم خیلی بده. خوبه کوهیار غیر کفش پوشیدن تو خونه رو چیز دیگه ای حساس نیست.
یاد دهنی خوردنش افتادم. قهوه و آب پرتغالم و که بی اجازه گرفت سر کشید.
نه حالا که فکر می کنم یه ذره هم کثیفه. دهنی خور.
****
خستهاز کار و گرمای هوا کلید و تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. کفشم و در آوردم. کلید و رو میز وسط هال انداختم و یه راست رفتم تو اتاق و تو حمام.
اونقدر عرق کرده بودم که حس خیسی و چسبناکی بدنم حالم و بد می کرد. یه دوش آب ولرم بدنم و سر حال آورد.
از حمام بیرون اومدم و بعد خشک شدن تنم یه تاپ بندی و یه دامن کوتاه چین چین پوشیدم که خیلی خنک بودن و به پوست تنم باد میرسوندن.
ازاتاق اومدم بیرون. هوا گرم بود و احساس می کردم اکسیژن تموم شده. در تراس و باز کردم و با باز شدنش باد تو خونه پیچید و پرده ی سفید حریر پشت در با باد رقصید. انقدر خوشم میومد پرده این جوری باد بخوره.
یه نفس عمیق کشیدم. یه نیم نگاه به تراس بغلی انداختم. خالی خالی بود.
امروز از کوهیار خبری نبود. برخلاف روزهای قبل حتی تماسم نگرفته بود. دوباره یه نفسی کشیدم و برگشتم تو خونه.
رفتم تو آشپزخونه و یه املت درست کردم و خوردم.
کلیوقت داشتم و می تونستم استراحت کنم. کتابی که شبها قبل خواب می خوندم و از رو پاتختی برداشتم و همراه یه ملافه ی نازک آوردم و رو مبل بزرگ تو هال لم دادم و عینکم و رو چشمم گذاشتم و مشغول کتاب خوندن شدم.
کتابخوندن تو سکوت و آرامش و دوست داشتم. جوری که گذشت زمان و حس نمی کردم. هوا که تاریک شد بلند شدم لامپ و روشن کردم و دوباره مشغول شدم.
غرقکتاب بودم که صدای تقه هایی به شیشه باعث شد متعجب سرمو بلند کنم. چشمهام و ریز کردم تا بتونم سایه ای که تو تاریکی بیرون رو تراس ایستاده رو ببینم.
قیافه اش که پیدا نبود اما قدش.
نامطمئن و با شک گفتم: کوهیار... تویی....
کوهیار: اجازه هست؟
سریع کتاب و بستم و عینکم و برداشتم انداختم رو میز و از جام بلند شدم و به سمت تراس رفتم.
من: البته بیا تو...
با چند قدم رسیدم نزدیک در تراس.
تکیه اش و داده بود به در و بهم نگاه می کرد. نزدیک که شدم تکیه اش و از رو در برداشت و یه قدم رفت عقب.
بهش اشاره کردم و گفتم: چرا میری بیرون؟ بیا تو خونه.
یهنگاه نامطمئن و با شک به تراس خونه ی خودشون انداخت و دوباره نگام کرد و نگران گفت: نه همین جا خوبه نمی تونم زیاد بمونم. مامان هنوز بیداره.
از تراس اومدم بیرون و رو به روش ایستادم.
چهره اش خسته بود. هیچ وقت این جوری ندیده بودمش.
دلم یه جوری شد.
آروم گفتم: کوهیار حالت خوبه؟
چشمهاشو بست و تکیه داد به لبه ی تراس و روش نشست و چشمهاش و بست. به همون آرومی گفت: نه خوب نیستم. کارهای شرکت گره خورده. مأموریتم جلو افتاده، مامانمم که این جور...
دلم برای قیافه ی خسته اش ریش شد. عادت کرده بودم به همیشه شاد دیدنش. به پر انرژی بودنش به مقاوم بودنش.
یه قدم جلو رفتم و ایستادم جلوش. تو نوری که از سالن میومد قیافه ی خسته اش خسته تر به نظر میومد.
بی اختیار دستم و بلند کردم و گذاشتم رو گونه اش.
تو همون حال چشم بسته یه نفس عمیق کشید و صورتش و خم کرد سمت دستم و گونه اش و کشید رو کف دستم.
با شصتم نوازشش کردم. دستش و بالا آورد و گذاشت رو دستم و کف دستم و بوسید.
چشمهاش و باز کرد و تو نگام خیره شد و با یه حال عجیبی گفت: خسته ام. دلتنگم...
چقدر دوست داشتم که این دلتنگی برای من بوده باشه.
یه لبخند کم جون نشست گوشه ی لبش. دستهاش و گذاشت رو پهلوهام و پاهاش و باز کرد و آروم کشیدم جلو سمت خودش.
حالا که نشسته بود تا حدودی هم قد شده بودیم اما بازم اون بلند تر بود.
تو عمق چشمهام خیره شد. بی کلام، بی حرف ...
دستهاش و از رو پهلوهام بالا کشید و آورد کنار گردنم. با جفت شصتاش زیر چونه ام و فشار داد و سرم و آورد بالا.
نگاهش بین چشمهام و لبم چرخید. یکم خم شد سمتم.
لبهاش خوش فرم بودن. دوستشون داشتم. بوسیدنش حس خوبی داشت.
سرم و یکم تکون دادم. منظورم و فهمید. سرش بیشتر خم شد و آروم نشست رو لبم.
دونه دونه لبهام و بوسید و بوسه هاش آروم بود و با طومآنینه. بدون هیچ عجله ای.
انگار واقعاً برای آرامش گرفتن می بوسید.
من که آروم شدم. اونو نمیدونم.
بعد چند دقیقه لبهام و ول کرد. گونه ام و بوسید، پایین گوشم و...
دستش آروم رو گردن و شونه ام کشیده شد و دور کتفم پیچید و بغلم کرد. سرش و گذاشت رو شونه ام.
کوهیار: مرسی.. مرسی بابت همه چیز.. ببخشید که نتونستم....
-: کوهیار....
با صدای زری جون که از تو خونه کوهیار و صدا می کرد یکم از هم فاصله گرفتیم و سرامون چرخید سمت در تراس کوهیار.
کوهیار: مامانه... نمیدونه کجام.
برگشت نگام کرد.
با یه صدای ناراحت گفت: باید برم.
سری تکون دادم به نشونه ی موافقت.
تندیه بوسه رو لبم نشوند و ازم جدا شد و با دو حرکت پرید رو تراس خونه اش . دستش و به دستگیره گرفت و برگشت سمتم و با لب زدن گفت: ممنونم.
لبخند زدم و چشمهام و بستم.
دستی تکون داد و رفت تو خونه.
خیره به در بسته ی تراس به رفتنش نگاه کردم. به بودنش به خستگیش به ...
یه لبخند محو رو لبم نشست و برگشتم تو خونه و دوباره کتابم و گرفتم که بخونم.
اما بعد هر خطی که می خوندم صورت کوهیار و نگاهش و کارهاش میومد جلوی چشمم و بی اختیار باعث لبخند زدنم میشد.
اونقدر کتاب خوندم و فکر کردم که نفهمیدم کی رو همون مبل با در باز تراس خوابم برد.

ازرو بی کاری و بی حوصلگی مشغول سر و سامون دادن به خونه شدم. این چند وقته اصلا حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز و ندارم. یه کوهیارم بود روحیه امو تقویت می کرد اونم نیست شده. از وقتی زری جون اومده تماسمون در حد همون چند تا تلفن و یه بار دیدنش رو تراس بوده. الان 2 روزه که حتی زنگم نزده.
کلافه ام و مدام حس می کنم یه چیزی و گم کردم.
اینبیکاریها و کلافگیها یه مزیت داشت اونم این بود که یکم ذهن مشغولیم باعث شد که به فکر مامان و آرشا بی افتم و حرفهای مامان که میگفت این چند وقته آرشا سر به راه شده.
هرچند که این موضوع مامان و خوشحال می کرد اما برای من عجیب بود. خونه موندن آرشا و دوردور نکردن و مهمونی نرفتن یا لااقل کم رفتنش خیلی خیلی ....
برای همینم زنگ زدم بهش و گفتم وقت کرد 2 ساعت بیاد اینجا. اونم قبول کرد.
اونقدر بی کار بودم که تند گفتم " زودتر بیاد" .
رفتم تو آشپزخونه و چایی دم کردم. یه نگاه به یخچال انداختم. یکم شیرینی و شکلات داشتم.
خندهام گرفت. مثل مادر بزرگای مهربون که هر وقت میرن دیدن نوه هاشون تو جیبهاشون پر شیرینی و شکلاته، که نوه اشون و خوشحال کنه یا تو خونه اشون شکلات و اینا می زارن که بچه اومد خونه اشون بدن بهش ذوق کنه، منم هر بار که می رم خرید بی اختیار دستم میره سمت شکلات و تنقلات و شیرینیجات.
خودمکه نمی خوردم. اینا رو هم می گیرم که اگه یه وقتی کوهیار اومد اینجا بدم بهش خوشحال بشه. مهمونی که میره فقط دنبال ایناست و به عشق خوراکیها میره جایی.
نفس کشیدم و چند تا شکلات و شیرینی برداشتم تو یه طرف چیدم و بردم گذاشتم رو میز.
کمرم و که صاف کردم زنگ خونه رو زدن.
رفتمسمت در و بازش کردم. آرشا بود. جلوی در ایستادم و منتظر بالا اومدنش شدم. از آسانسور پیاده شد. با هم دست دادیم و اومد تو خونه. براش چایی بردم و یکم حال و احوال کردیم و از مامان اینا پرسیدم و یه یه ربعی وقت تلف کردم.
کلاً مقدمه چین خوبی نبودم و نیستم برای همینم بی حوصله از این همه پیش زمینه سازی رو کردم بهش و گفتم: آرشا قضیه چیه؟
یه ابروش رفت بالا و با تعجب پرسید: قضیه؟؟؟؟
پوفی کشیدم از این همه توهمی که تو سرم بود و باعثش مامان بود.
رو مبل خودم و کشیدم جلو و گفتم: ببین مامان جدیداً خیلی خوشحاله. هر وقت باهاش حرف می زنم میگه آرشا همه اش تو خونه است و دنبال کار می گرده و بچه ام سر به راه شده و دیگه کمتر نگرانشم و تو هم اگه برگردی خونه من خیالم راحت میشه. خوب این یعنی یه جای کار می لنگه. یا افسردگی گرفتی یا یه موضوع دیگه حالا یا خودت میگی یا خودم حدس میزنم؟
سرشو بلند کرد و یه لبخند تلخ زد و گفت: واقعاً مامان فکر می کنه خونه موندن من خوبه؟ اگه بشینم تو خونه و آفتاب و مهتاب رنگم و نبینن خیلی دختره خوبیم؟ دلش و به این چیزا خوش کرده؟
شونهای بالا انداختم و گفتم: ببین اینا حرفهای مامانه. من نمیدونم قضیه چیه و چی شده و تو چرا خونه نشینی اما اینم می دونم آدمی نیستی که بیخودی خودت و تو خونه حبس کنی. کمِ کم اگه حتی مهمونی و دورهمی و مسافرتم که نری بیرون رفتن و خرید کردن رو شاخشه. حالا چی شده که آرشای عشق خرید یا بهتر بگم معتاد خرید تو خونه نشسته و خودش و از این نعمت الهی محروم کرده....
ابروهام و فرستادم بالا و سری تکون دادم.
من: خودت بگو...
پوفی کرد و رو پاهاش خم شد و آرنجش و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و تو هم قفل کرد و به فرش خیره شد.
منتظرو بی حرف فقط نگاش کردم. ترجیح میدادم خودش دهن باز کنه و حرف بزنه تا به زور ازش حرف بکشم. به زمان نیاز داشت تا چیزی که تو ذهنشه رو سرو سامون بده.
دست بردم و فنجون نسکافه ام و از رو میز برداشتم و بردمش به سمت دهنم و به لبهام نزدیک کردم.
خواستم یه قلوپ ازش بخورم که با حرف آرشا پرید تو دهنم و تا حلقم و سوزوند. سریع گذاشتمش رو میز و تیز خیره شدم به آرشا.
آرشا: تا حالا به ازدواج فکر کردی؟
ازدواجچه واژه ی غریبی. چیزی که به خاطر مامان اینا بهش معتقد نبودم و حالا یه چند وقتی هست که بی اختیار تو فیلم ها و سریالهایی که شبها موقع خواب میدیم صحنه ی ازدواج و خواستگاری بازیگرا بیشتر از هر چیز دیگه ای احساساتم و تحریک می کرد. اما در هر حال بازم چیز مزخرفی بود.
بی حرف نگاش کردم.
سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.
تو حس و حال خودش بود.
آرشا:تا حالا شده کسی و ببینی و فکر کنی این همونه که می خوای؟ این همونیه که باید باشه بدون تغییر بدونه کم و زیاد. همونه که از نظر تو از هر لحاظ تکمیله؟ کسی که خودش برات مهم باشه نه موقعیتش نه قیافه اش و نه خانواده اش. کسی که حس کنی باهاش راحتی و می تونی براش هر کاری بکنی. هرکاری که اون بخواد و خوشحالش کنه. هر چیزی که بر طبق میل و اعتقادات اون باشه.
مهمنیست تو چی فکر می کنی. مهم نیست منطقت چیو میگه مهم نیست قبلاً چی فکر می کردی الان مهمه که فکر اون شده فکر تو چون خودت می خوای.
یه جایی تو ذهنم یکی گفت: آرشا در مورد کوهیار حرف می زنه آیا؟
یه نفس عمیق کشید و گفت: من الان اون حال و دارم. حالی که قابل وصف نیست.
از ذهنم گذشت " تو توضیح نده خودم حسش می کنم"
سرش و گردوند و دستهاش و باز کرد و دوباره تو هم قلاب کرد و گفت: نمی دونم حسین و یادته یا نه.
به ذهنم فشار آوردم یه چیزای گنگی توش پیدا میشد اما نه کامل.
آرشا:دوست پسرم قبل میلاد. بهترینش. تنها کسی که حس کردم می تونم باهاش ازدواج کنم و یه عمر کنار خودم ببینمش و بازم دوستش داشته باشم و هیچ وقت از داشتنش خسته نشم. کسی که واقعاً باعث شد به ازدواج فکر کنم.
نهبه خاطر قیافه اش، قد و هیکلش یا موقعیت خوب خانواده اش که البته اینها هم بودن اما مهم تر از همه خودش بود. خود خودش همون جور که هست. اخلاقاش و دوست داشتم. رفتارش... حسی که بهم میداد... چیزی که بینمون بود...
نفسی کشید و دستهاش و آزاد کرد با حسرت و بغض لبهاش و تر کرد و تکیه داد به مبل و سرش و رو به بالا گرفت و خیره شد به سقف.
آرشا: چیزی که فکر می کردم هست.. یا .. بود و خراب شد...اخم ریزی کردم. خراب شد؟
آرشا:به خاطرش خودم و عوض کردم. به خاطرش کارهای قبلیم و کنار گذاشتم. مهمونیهام خلاصه میشد تو جمع هایی که حسینم بود. اگه از کسی خوشش نمیومد یا حس می کرد یه حالیه اون آدم حذف میشد برای همیشه. اگه لباسی و دوست نداشت دور انداخته میشد. آرایشم زیاد بود.. کم می کردم... یه آدمهایی و خوب نمیدونست، قطع رابطه می کردم...
همونیشدم که می خواست. همونی که دوست داشت... دوستش داشتم.. خیلی... همه چیزش و.. اخلاقش و گاهی سگ بازیهاش و .. عصبانیتش و .. از ته دل خندیدنش و ... حتی محبت کردنش و .... توجهاتش و... دوست داشتم و واقعاً بهش نیاز داشتم.. به اینکه برای کسی مهم باشم.. نگرانی و تو چشمهای یکی بخونم. اگه دیر جواب میدادم یا ازم بی خبر بود دلواپس بشه.. حس خوبی داشت... از اینکه بگه هوا سرده لباس گرم بپوش تنم گرم می شد... جون می گرفتم... این که بخوام همه ی روزام و با چشمهای اون صبح کنم... فکری بود که کم کم جزویی از رویاهام و آرزوهام شده بود...
کنجکاو خودم و کشیدم سمتش. زهر خندی زد و گفت: اما نشد.. نخواستن... یعنی نزاشتن...
اخمهام تو هم رفت....
آرشا: یه وقتهایی حس می کنم دنیا با این همه آدم حسود و چشم تنگ چی کار می خواد بکنه؟ یا آخرش به کجا میرسه؟
خونهی حسین کرج بود. خونه مجردیش. مهمونیهاش و اونجا می گرفت. برای من سخت بود که هر بار تا اونجا برم. برای همینم با یکی از دوستاش که اونم از تهران میرفت هماهنگ شدیم که با هم بریم و برگردیم چون ماشین داشت و مطمئن تر از آژانس بود و در ضمن خونه اش نزدیک خونه ی ما بود.
چونیه مرد بزرگ 35-36 ساله بود و نسبتاً محترم هیچ فکر بدی در موردش نکردم. هم خودم راحت تر بودم هم حسن خیالش راحت شد. رابطه ام با اون پسره هم خیلی رسمی بود. راحت حرف می زدیم اما جدی. شوخی و جلف بازی هم نداشتیم.
همه چیز خوب بود تا اینکه نمی دونم کدوم آدم حسودی.. کدوم آدم بی معرفتی رفت و به حسین گفت من و اون پسره با همیم. با هم رابطه دارم.
چشمهام گرد شد. آرشا بغض خفه ای کرد. دستهاش رو دسته ی مبل مشت شد.
آرشا:بهم زنگ زد. کلی داد و بیداد کرد. براش توضیح دادم که چیزی نیست و برای چی با اون اصلا میرم و میام. قبول کرد. راضی شد. یا من فکر کردم که راضی شد. انگار بعدش از خود اونم میپرسه. اونم نامردی نکرد و گفت " آره ما با همیم پس فکر کردی برای چی با هم میریم و میایم؟ "
بعدم یه مشت چرت و پرت در مورد من بهش گفت که اونم ...
آروم گفتم: قبول کرد؟
بابغض و چشمهای ناراحت نگام کرد و گفت: همه چیز و در موردم میدونست. از روابط راحتم و دوست پسرای قبلیم و ... همه چیز و.... هم خودش میدونست هم خودم بهش گفتم... باور کرد. باورش شد.... گفت وقتی انقدر راحتی برات چه فرقی می کنه من باشم یا اون؟
لبم و گاز گرفتم. ناراحت نگاش کردم. جلوتر رفتم و دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم.
به دستهامون نگاهی کرد و یه لبخند کج زد.
آرشا:رابطه امون به فنا رفت و تموم شد. به زور با خودم کنار اومد. به زور تونستم بزارمش کنار. به زور رویاهام و آرزوهام و خورد کردم و شکوندمشون تا بهشون فکر نکنم.
حدودیه ماه و نیم دوماه پیش تو خونه بودم و داشتم حاضر میشدم برم بیرون که بابا زنگ زد و گفت " یکی از مدارکش و خونه جا گذاشته خودش تو شهر نیست یکی از همکاراش و می فرسته بیاد بگیره" منم گفتم باشه میمونم تا مدارک و بدم و بعد برم.
یه 20 دقیقه ی بعد زنگ زدن. در و باز کردم و گفتم" بفرمایید بالا" رفتم مدارک و گرفتم و آوردم. وقتی در و باز کردم....
ساکتشد. لبهاش و کشید تو دهنش و دوباره یه نفس عمیق. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. با بغض گفت: خودش بود... بعد این همه مدت... دیدمش... اونم پشت در خونه امون... ماتم برده بود... هیچ تغییری نکرده بود... دوست داشتنی تر هم شده بود...
نمیدونیچقدر شوکه شده بودم. دهنم باز مونده بود نمی تونستم تکون بخورم. چسبیده به دستگیره ی در ماتم برده بود. اونم فقط بی حرف نگام می کرد. اونم گیج مونده بود. شاید اونم فکر نمی کرد منو ببینه.
اونقدر مات موندم که نفهمیدم مامان کی از آسانسور پیاده شد و اومد تو خونه. یه نگاه به ما دوتا کرد و رو به حسین گفت: بفرمایید.
با صدای مامان حسین به خودش اومد یه سلامی کرد و خودش و معرفی کرد و گفت برای مدارک اومده.
مامانبا لبخند باهاش سلام علیک کرد. ازم خواست مدارک و بیارم که بی حرف دستم و بلند کردم که بدم بهش. موقعی که داشت می گرفتشون بی اختیار دستش کشیده شد به دستم و من...
بغضش بیشتر شد و به زور گفت: آتیش گرفتم.. اون همه زحمت دود شد رفت هوا.. دوباره حالی به حالی شدم و دلم هوایی شد.
حسین تند تشکر کرد و با یه خداحافظی رفت. اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم درست فکر کنم. فقط نیشم مثل منگلا باز مونده بود.
بدتر از اون این بود که مامان تا دوساعت در مورد حسین و خوش قیافه بودنش و وجناتش و آقاییش سخن وری کرد و دل منو آتیش زد.
بیخیال بیرون رفتن شدم و برگشتم تو اتاقم و رو تختم ولو شدم. کل روز بهش فکر کردم. دوباره خیالش اومده بود تو ذهنم و زندگیم و این بار دور کردنش سخت تر بود. چون با وجود مامان و بابا که مدام در موردش حرف می زدن مدام ذهنم پر میکشید سمت اون و خاطراتمون.
چند وقت گذشت و من مدام به اون فکر می کردم.

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 07-09-2014، 0:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان