02-09-2014، 19:36
قسمت 27
نفهمیدم از خودش پرسید یا از من، هر چیکه بود باعث شد اونقدر شوکه بشم که تند پاهام و جمع کنم و بزارمشون زمین و به ثانیه نکشیده تو جام بشینم و بلند شم.
اونقدر حرکتم سریع بود که کوهیارم چشمهاش و باز کرد و متعجب خیره شد به حرکات من.
بهت زده گفت: چی شده؟
بدوناینکه بهش جواب بدم مثل گیج ها به دوروبرم نگاه می کردم. همه جا کثیف بود و بهم ریخته. می خواستم برم. نمی خواستم الان اینجا باشم اما اوضاع آشفته ی اینجا و کوهیار بیچاره خسته و دست تنها.
نمی تونستم تنها ولش کنم.
بادو قدم خودم و به میز کنار مبلها رسوندم و خم شدم روش تا ظرفهای یه بار مصرف و بردارم. باید اول اینجا رو تمیز می کردم و بعد می رفتم.
چند تا بشقاب و رو هم گذاشتم و لیوانا رو توش انداختم.
اومد کنارم خم شد و مچ دستم و گرفت.
نمی خواستم نگاش کنم.
کوهیار: آرشین... داری چی کار می کنی؟
به میز خیره شدم و یه لیوان دیگه رو ظرفها گذاشتم و گفتم: باید اینجا رو جمع کنم. تنهایی نمی تونی.
نزدیک تر شد و با یه فشار به دستم مجبورم کرد صاف بایستم.
توچشمهام نگاه کرد و با آرامش گفت: تو بقدر کافی امروز زحمت کشیدی. اینا هم میمونه فردا خودم جمعشون می کنم. تو باید استراحت کنی. بیا بشین نمی خواد به چیزی دست بزنی.
سعی کردم دستم و بکشم. به میز و صندلیها و کف پر از آشغال نگاه کردم و گفتم: نه خیلی زیادن تنهایی نمیشه. خسته میشی.
خودشو نزدیک تر کرد جوری که بدنش مماس تنم شده بود. دستش و انداخت زیر چونه ام و سرم و بلند کرد. مجبور شدم تو چشمهاش نگاه کنم. یه لبخند کوچیک زد و گفت: آرشین جان... امشب نه... بزار یکم آروم شیم.
آروم شیم... آروم شیم... با چی آروم شیم؟ یا با کی آروم شیم؟ چرا نگفت آروم بگیریم؟ چرا نگفت راحت بشینیم؟
شدهبودم مثل دختر بچه های خنگ که دنبال جواب یه مسئله ان و باید جلوی معلمشون جواب بدن، اما هر چی فکر می کنن راه حل یادشون نمی یاد.
تند تند پلک می زدم و یه جورایی با عجز نگاش می کردم.
با یه نگاه که مخلوط نگاه شوخ و شیطون همیشگیش، همراه آرامش و یه حس مهربونی خاصی توش بود تو چشمهام نگاه کرد.
حس می کردم داره چشمهام و زیر و رو می کنه. دستش و گذاشت رو شونه ام و گفت: به خدا سخت نیست.
غافلگیر آب دهنم و با صدا قورت دادم و یه قدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم.
مثل مار جذب چشمهاش شده بودم.
من: پس باشه برای فردا میام کمکت. من دیگه برم.
یه ذره اومد جلوتر و گفت: نمی مونی؟
با ابروهای بالا رفته نگاش کردم.
یه لبخند زد و شونه اش و بالا انداخت و گفت: چه فرقی داره این ور یا اون ور؟ یه دیواره و یه پنجره. شایدم بگم یه تراس بهتر باشه.
نگاش کردم.
آروم و ملتمس گفت: بمون....
نگاش کردم.
لبخندشعمیق شد، صورتش شیطون شد، چشمهاش خواهش کننده، دستهاش و رو هم گذاشت و مثل دعا آورد رو سینه اش و گفت: قول میدم پسر خوبی باشم. اصلاً من اینجا می خوابم تو، تو اتاق.
چشمهاش و ریز کرد و امیدوار گفت: می مونی؟
یه قدم رفتم عقب تر.
میمونم...
می خوام بمونم...
نباید بمونم...
ولی من می خوام.... کوهیارم می خواد....
پسر خوبیه ....
می خواد اینجا بخوابه ...
بمونم؟ ....
نباید بمونم....
بهروز خودم و کنترل کردم و یه لبخند زدم و خوشحال و ریلکس، انگار نه انگار که فهمیدم چی گفته خیلی عادی گفتم: مرسی از دعوتت ولی باید برم تو خونه ی خودم راحت ترم.
دو قدم فاصله رو با یه قدم طی کرد و اومد جلو و گفت: ولی خسته ای. پاهاتم درد می کنه. اینجا بمونی بهتره. میدونم جون نداری راه بری.
با سر اشاره به دیوار خونه ی خودم کرد و گفت: تا اونجا نمیرسیا.
تک خنده ای کردم. تو این وضعیتم دست از شوخی بر نمی داره.
خیلی نزدیک شد دستهاش دورم پیچیده شد و آروم کشیدم سمت خودش.
سرش و خم کرد رو صورتم و آروم نفسهاش و داد تو صورتم و گفت: شرط می بندم اینجا راحت تر بتونی بخوابی.
یه جوری نگام کرد که یعنی "چی میگی؟"
یه نگاه به سینه اش و بالا پایین رفتنش انداختم. بدنش گرم بود. مطمئنن اینجا و با این حرارت راحت تر می تونستم بخوابم.
به زور یه لبخند زدم و دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و هل دادم عقب و دستهاش رو کمرم کشیده شد و در نهایت ول شد پایین.
من: نه باید برم. میدونی که.... راحت ترم....
تیزتر از اون بود که نفهمه منظورم چیه.
دستهاش و از هم باز کرد و آروم کوبوند به رونهاش و یه شونه اش و بالا انداخت و گفت: باشه.. هر جور راحتی. به امتحانش می ارزید.
لبخند زد. لبخند زدم.
کوهیار: میرم لباسهات و بیارم.
من: ممنون میشم.
رفت تو اتاق. یه نفس آسوده کشیدم. خدایا شکرت. چقدر سخت بود مقاومت کردن در برابر وسوسه ی حضور کوهیار.
امامیدونستم اگه امشب بمونم. با اینکه مطمئن بودم وقتی کوهیار حرفی میزنه پاش وامیسته و می تونم بهش اعتماد کنم اما اونقدر به خودم اعتماد نداشتم که مطمئن باشم اگه بمونم اجازه بدم همه چیز آروم بگذره و مطمئن نبودم که فردا صبح هم از کاری که ممکنه با موندنم انجام بدم و تغییری که می تونستم تو رابطه امون ایجاد کرنم راضی می بودم.
من هنوز به خودم مطمئن نبودم.