29-08-2014، 10:23
ســــلـــــآم
اســـــــــپمـ ندـین!وگرنعـ پستـ بسته میشعــــ
ارمین :
اخ سرم!!!
سرمو از روی میز برداشتم که صدای ترق ترق گردنم بلند شد .
اخ!!!
من کی خوابم برد?
صدایی از بالا سرم اومد
:چه عجب بیدار شدی!!
با تعجب به سانیار که بالا سرم وایساده بود نگاه کردم
این اینجا چیکار میکنه?
نگاهی به اطرافم کردم
اینجا که اداره است !
اما تا جایی که یادم میاد من تو شرکت بودم!
رو به سانیار گفتم :من اینجا چیکار میکنم?
با تعجب نگام کرد و گفت:یعنی هیچی یادت نیس?
نگاهش کردمو و گفتم:فقط تا جایی یادمه که وارد اتاقم شدم
:و بعدش?
کمی فکر کردم
اما هیچی یادم نیومد
من:هیچی یادم نمیاد
دستشو رو سرم گذاشت که به شدت درد گرفت
اخمامو تو هم کشیدم
گفت:یعنی یادت نیست کی زد تو سرت?
کسی زد تو سرم???
نه هیچی یادم نمیاد
سرمو به نماز نفی بالا انداختم
اینجا چه خبره?
چرا من اینجام?!?
با اخم شدید رو به سانیار گفتم:بیا بشین ببینم!!
حق به جانب نشست روی صندلی روبه روم و دستاشو رو سینه اش قفل کرد
گفت:بفرمایید سرگرد.
گفتم:بگو ببینم چه اتفاقی افتاده?چرا من اینجام ?
کلافه دستشو تو موهاش کشید و گفت:چقد منو سرهنگ بهت بهت بزار محافظ بزاریم دم شرکت اما مگه قبول میکردی?هی میگفتی خودم هستم ،خودم هستم .بفرما اینم نتیجه ی خودم هستمات.
با حرفاش داشت مثل دریل رو مخم کار میکرد.
عصبی کوبیدم رو میزو گفتم:دِ بهت میگم بگو چی شده?
سانیار:میدونی خب....منشیت نفوذی بوده و ....
با تردید نگاهی بهم کردو گفت:نگین ناپدید شده
چی ??
با تکه تکه حرف زدنش کلافه ام میکرد و عصبانیتم رو به اوج میرسوند
باعصبانیت غرید:درست توضیح میدی یا یه بلایی سرت بیارم که مثل آدم حرف بزنی?
خواست حرفی بزنه که در اتاق زده شد !
مهدی پور بود!
یه مرد میانسال و جدی و البته کمی ترسو!
ادای احترام کرد و رو به سانیار گفت:قربان اگه میشه یه لحظه بیاین .مطلب مهمی هست
چه مطلبیه که من نباید بدونم?
با جدیت نگاهش کردمو گفتم:همینجا بگو .
با تعلل نگاهی به سانیار کرد
که سانیار گفت:اشکالی نداره بگو!
ستوان:متاسفانه خونه ی سرگرد ناصری مورد حمله قرار گرفته و...
وای!
با خیز روی صندلی نشستم و با عصبانیت گفتم:همچین چیزی چجور ممکنه?
سانیار دستمو گرفت و اشاره کرد اروم باشم و رو به ستوان اشاره کرد ادامه بده
ستوان :متاسفانه خانوم نفس فرهمند هم دزدیده شدن
عصبانی نگاهش کردمو گفتم:پس اون محافظای لعنتی اونجا چه غلطی میکردن?
با ترس از صدای بلندم گفت:راستش اونا سر پستشون نبودن و بعد از سه ساعت بیهوش اطراف کرج پیدا شدن
عصبی بودم
خیلی عصبی
اگه این عصبانیت رو خالی نمیکردم قطعا کار دست خودم میدادم!
با عصبانیت از جام بلند شدمو گلدونی رو که روی میز رو برداشتم و محکم کوبیدم توی دیوار
من:لعنتی .اون خونه ی خراب شده اون همه دوربین داشت .اون همه دزدگیر داشت .پس این لامصبا چی شدن?
با ترس گفت:قربان یه نفر به کامپیوترا و دوربین و دزدگیر ها نفوذ کرده و همه رو غیر فعال کرده
داد زدم:لعنتی لعنتی لعنتییییی
رو به ستوان با داد گفتم:برو بیرون!!!
ستوان با ترس رفت بیرون
سانیاراز جاش بلند شد و روبروم وایساد :هی پسر چته?اون بنده خدا چه گناهی کرده?
بی اهمیت دستشو که روی شونه ام گذاشته بود رو کنار زدم و روی صندلی نشستم
تلفن روی میز زنگ خورد که سانیار برش داشت و مشغول صحبت شد
یعنی کار کی بودش?
کی دوربین ها رو Hک کرده?
سر نگار و اروین و ایدین چه بلایی اومده?
چجور به این راحتی تو خونه من نفوذ کردن?
چرا هم نفس رو دزدیدن و هم نگین رو ?
یعنی سالاری.....
سالاری کیه??
صدتا سوال تو ذهنم بود اما همه بدون جواب!!!
این بی جوابی داشت دیوونه ام میکرد!!!
باید از سانیار بپرسم
شاید اون بتونه کمی از این سردرگمی درم بیاره !
سانیار بعد یه مدت گوشی رو گذاشت و نفس عمیقی کشید
اینقد تو افکارم غرق بودم که متوجه مکالمه اش نشدم
من:سانیار?
سرشو آورد بالا وگفت:بله?
من :بگو چی شده
نگاهی به چشمای کلافه ام کرد وگفت:چی میخوای بدونی?
فکری کردم
قبل از هرچیز باید تکلیف نگارو بچه ها معلوم میشد
رو بهش گفتم:نگار و اروین و ایدین کجان?
نگاهی بهم کردوبا کمی تردید گفت;وقتی خواستن نفس رو بدزدن ایدین روبیهوش کردن البته الان بهوشه و بچه ها دارن ازش سوال مبپرسن شاید سر نخی گیر بیاریم .کمی مکث کرد و بعد گفت :نگارم تو بیمارستانه
با گفتن بیمارستان نگامو که به میز دوخته بود سریع بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم
من:بیمارستان?بیمارستان برای چی?
..............
اســـــــــپمـ ندـین!وگرنعـ پستـ بسته میشعــــ
ارمین :
اخ سرم!!!
سرمو از روی میز برداشتم که صدای ترق ترق گردنم بلند شد .
اخ!!!
من کی خوابم برد?
صدایی از بالا سرم اومد
:چه عجب بیدار شدی!!
با تعجب به سانیار که بالا سرم وایساده بود نگاه کردم
این اینجا چیکار میکنه?
نگاهی به اطرافم کردم
اینجا که اداره است !
اما تا جایی که یادم میاد من تو شرکت بودم!
رو به سانیار گفتم :من اینجا چیکار میکنم?
با تعجب نگام کرد و گفت:یعنی هیچی یادت نیس?
نگاهش کردمو و گفتم:فقط تا جایی یادمه که وارد اتاقم شدم
:و بعدش?
کمی فکر کردم
اما هیچی یادم نیومد
من:هیچی یادم نمیاد
دستشو رو سرم گذاشت که به شدت درد گرفت
اخمامو تو هم کشیدم
گفت:یعنی یادت نیست کی زد تو سرت?
کسی زد تو سرم???
نه هیچی یادم نمیاد
سرمو به نماز نفی بالا انداختم
اینجا چه خبره?
چرا من اینجام?!?
با اخم شدید رو به سانیار گفتم:بیا بشین ببینم!!
حق به جانب نشست روی صندلی روبه روم و دستاشو رو سینه اش قفل کرد
گفت:بفرمایید سرگرد.
گفتم:بگو ببینم چه اتفاقی افتاده?چرا من اینجام ?
کلافه دستشو تو موهاش کشید و گفت:چقد منو سرهنگ بهت بهت بزار محافظ بزاریم دم شرکت اما مگه قبول میکردی?هی میگفتی خودم هستم ،خودم هستم .بفرما اینم نتیجه ی خودم هستمات.
با حرفاش داشت مثل دریل رو مخم کار میکرد.
عصبی کوبیدم رو میزو گفتم:دِ بهت میگم بگو چی شده?
سانیار:میدونی خب....منشیت نفوذی بوده و ....
با تردید نگاهی بهم کردو گفت:نگین ناپدید شده
چی ??
با تکه تکه حرف زدنش کلافه ام میکرد و عصبانیتم رو به اوج میرسوند
باعصبانیت غرید:درست توضیح میدی یا یه بلایی سرت بیارم که مثل آدم حرف بزنی?
خواست حرفی بزنه که در اتاق زده شد !
مهدی پور بود!
یه مرد میانسال و جدی و البته کمی ترسو!
ادای احترام کرد و رو به سانیار گفت:قربان اگه میشه یه لحظه بیاین .مطلب مهمی هست
چه مطلبیه که من نباید بدونم?
با جدیت نگاهش کردمو گفتم:همینجا بگو .
با تعلل نگاهی به سانیار کرد
که سانیار گفت:اشکالی نداره بگو!
ستوان:متاسفانه خونه ی سرگرد ناصری مورد حمله قرار گرفته و...
وای!
با خیز روی صندلی نشستم و با عصبانیت گفتم:همچین چیزی چجور ممکنه?
سانیار دستمو گرفت و اشاره کرد اروم باشم و رو به ستوان اشاره کرد ادامه بده
ستوان :متاسفانه خانوم نفس فرهمند هم دزدیده شدن
عصبانی نگاهش کردمو گفتم:پس اون محافظای لعنتی اونجا چه غلطی میکردن?
با ترس از صدای بلندم گفت:راستش اونا سر پستشون نبودن و بعد از سه ساعت بیهوش اطراف کرج پیدا شدن
عصبی بودم
خیلی عصبی
اگه این عصبانیت رو خالی نمیکردم قطعا کار دست خودم میدادم!
با عصبانیت از جام بلند شدمو گلدونی رو که روی میز رو برداشتم و محکم کوبیدم توی دیوار
من:لعنتی .اون خونه ی خراب شده اون همه دوربین داشت .اون همه دزدگیر داشت .پس این لامصبا چی شدن?
با ترس گفت:قربان یه نفر به کامپیوترا و دوربین و دزدگیر ها نفوذ کرده و همه رو غیر فعال کرده
داد زدم:لعنتی لعنتی لعنتییییی
رو به ستوان با داد گفتم:برو بیرون!!!
ستوان با ترس رفت بیرون
سانیاراز جاش بلند شد و روبروم وایساد :هی پسر چته?اون بنده خدا چه گناهی کرده?
بی اهمیت دستشو که روی شونه ام گذاشته بود رو کنار زدم و روی صندلی نشستم
تلفن روی میز زنگ خورد که سانیار برش داشت و مشغول صحبت شد
یعنی کار کی بودش?
کی دوربین ها رو Hک کرده?
سر نگار و اروین و ایدین چه بلایی اومده?
چجور به این راحتی تو خونه من نفوذ کردن?
چرا هم نفس رو دزدیدن و هم نگین رو ?
یعنی سالاری.....
سالاری کیه??
صدتا سوال تو ذهنم بود اما همه بدون جواب!!!
این بی جوابی داشت دیوونه ام میکرد!!!
باید از سانیار بپرسم
شاید اون بتونه کمی از این سردرگمی درم بیاره !
سانیار بعد یه مدت گوشی رو گذاشت و نفس عمیقی کشید
اینقد تو افکارم غرق بودم که متوجه مکالمه اش نشدم
من:سانیار?
سرشو آورد بالا وگفت:بله?
من :بگو چی شده
نگاهی به چشمای کلافه ام کرد وگفت:چی میخوای بدونی?
فکری کردم
قبل از هرچیز باید تکلیف نگارو بچه ها معلوم میشد
رو بهش گفتم:نگار و اروین و ایدین کجان?
نگاهی بهم کردوبا کمی تردید گفت;وقتی خواستن نفس رو بدزدن ایدین روبیهوش کردن البته الان بهوشه و بچه ها دارن ازش سوال مبپرسن شاید سر نخی گیر بیاریم .کمی مکث کرد و بعد گفت :نگارم تو بیمارستانه
با گفتن بیمارستان نگامو که به میز دوخته بود سریع بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم
من:بیمارستان?بیمارستان برای چی?
..............