امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#28
قسمت 24


شروع کرد به زدن. درسته که مثل آهنگهای عربی نمی تونستم قر بدم چون همه اش ضربه بود اما با همون ضربه ها هم می تونستم برقصم. اول با حرکت باسن شروع کردم. با هر ضربه باسنم به چپ و راست می رفت و بعد لرزوندم و همین طور ادامه دادم تا به حرکات چرخشی و بازی با موهام و بقیه رسید...
اونقدر حرکاتم سریع بود و پر نفس که نفسهام تند شده بود...
بعد 10 دقیقه کوهیار بالاخره رضایت داد و زدن و تموم کرد و شروع کرد به دست زدن.
تو جام ایستادم و لباسم و پایین تر کشیدم تا جونم پیدا نشه و با لبخند و عرق کرده به کوهیار نگاه کردم.
با نفس نفس گفتم: خوب حالا... برای مربی گری خوب بودم؟
با چشمهایی که برق می زد گفت: عالی بودی...
تند از جاش بلند شد و گفت: بشین نفس بگیر الان برات آب میارم.
سریع گفتم: فقط مواظب باش...
یه لبخند گشاد زد و گفت: هستم.
خودم و پرت کردم رو مبل و موهام و انداختم عقب که رو صورتم نباشه و با جفت دستهام شروع کردم به باد زدن خودم هنوز نفسهام جا نیومده بود و هوا به شدت گرم بود.
کوهیار با دوتا شربت هر کدوم تو یکی از دستهاش اومد از همون دور گفت: به دستهام بیشتر از سینی اطمینان دارم.
با خنده نیم خیز شدم و لیوان شربت و رو هوا ازش گرفتم. از تماس دستهامون دور لیوان یه تکونی خورد و یکم از شربته ریخت رو پای لختم. هر دو یه نگاهی به پام کردیم و زدیم زیر خنده.
شربت و گرفتم و همون جور که میبردم سمت دهنم گفتم: خوب شد رو لباسم نریخت. این بار واقعاً میکشتمت.
کوهیارم نشست جفت من و با لبخند گفت: آب روشنائیه....
در حال سر کشیدن شربت یه پشت چشمی براش نازک کردم. 4 قلوپ شربت خوردم و گفتم: آب روشنائیه این شربت قرمزیه.
یه لبخندی زد و یه قلوپ از شربتش خورد. منم بقیه ی محتویات لیوانم و تا ته یه نفس سر کشیدم.
کوهیار یکم از شربتش خورد و با دست چپش لیوان خالی شربتم و گرفت و هر دو لیوان و گذاشت رو میز کنارش.
به پای شربتیم نگاه کردم و گفتم: چقدر شربته خنک بود جونم و پام حال اومد.
خیره به پام بودم که گفت: پات نوچ میشه.
کف دستش و گذاشت رو پام. دستش داغتر از پاهای من بود. نفسم و بند آورد.
نگاهم و از پاهام گرفتم و بهش نگاه کردم. اونم بی حرف و بی حرکت به چشمهام خیره شد. دست راستش و تکیه داد به پشتی مبل پشت من. یه جورایی روم خم بود و بهم تسلط داشت ....
دستش رو پام نرم و ظریف به سمت بالا کشیده شد و در حین حرکتش خنکی شربت و پاک کرد.
آب دهنم و صدا دار قورت دادم. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
نگاهش تو کل صورتم چرخید و من خیره به حرکاتش...
جو عجیبی بود... سکوت و فقط صدای نفسهامون میشکست. دستش رو پام سفت شد. برای پیدا کردن هوا لبهام نیمه باز شد...
خیره به صورتم سرش کج شد و آروم آروم نزدیک اومد...
تو وضعیتی قرار گرفته بودم که جتی یک درصدم احتمالش و نمی دادم.
هم این حال و دوست داشتم و هم، از بعدش می ترسیدم. از بعدی که نتونیم دیگه به هم نگاه کنیم....
دیگه نگاهش رو صورتم نمی چرخید. ثابت و متمرکز بود و هر آن نزدیک تر میشد. اگه کاری نمی کردم. اگه آروم میموندم شاید به چیزی که کل شب می خواستم میرسیدم.
صورتش تو سه انگشتی صورتم بود... نفسم بند بود. مثل مار هیپنوتیزم شده بودم.....
هر ثانیه صورت و لبهاش بهم نزدیک میشد.... تو یه لحظه با یه حرکت صورتم و به سمت راست چرخوندم و با یه نفس عمیق گفتم: چیزه... اگه کلاس نمی خوای من برم...
زیر چشمی نگاش کردم هنوز نیم خیز رو من تو همون فاصله مونده بود. حسش با حرکت و حرفم پرید. رو لبهاش یه لبخند محوی نشست. سرش و انداخت پایین و یه تکونی به گردنش و سرش داد. انگار می خواست حال و هواش و عوض کنه.
خودش و کشید عقب و دستش و از پشتی مبل برداشت.
نگاهش پایین بود. لبهاش و کشید تو دهنش و سرش و بلند کرد و با یه لبخند کج و نصفه بهم چشم دوخت.
نه من چیزی در مورد حرکتم گفتم نه اون در مورد کارش.
آروم گفت: اگه خسته ای می تونیم بزاریمش یه شب دیگه.
تند از جام بلند شدم و گفتم: آره این بهتره.... چیزه.... من دیگه برم...
یه نگاهی به پاهای لختم کردم و گفتم: لباسهام شسته نشد؟
کوهیار یه نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت: هنوز خشک نشده. در هر حال نمی تونی بپوشیش. میگم در تراست اگه بازه از اینجا برو.
بهترین کار همین بود چون نمی تونستم پا لخت برم تو خیابون.
من: از رو تراس می رم.
کوهیار رفت و مانتوم و برام آورد. از رو میز گیره امو گرفتم و زدم به موهام و شالمو از دور کمرم باز کردم و انداختم دور گردنم. مانتوم و از دستش گرفتم و تنم کردم.
رفتیم رو تراس. کوهیار پشت سرم بود. برگشتم و سرم و بلند کردم تا بتونم به صورتش نگاه کنم. یه جورایی به خاطر کارم و کارش معذب بودم. هر چند اونم نه توضیحی داد نه به روی خودش آورد.
من: بابت امشب... ممنون...
اشاره ای به تیشرتش کردم و گفتم: اینم بهت برمی گردونم.. قول...
لبخندی زد و دستش و انداخت دورم و کشیدم تو بغلش سیخ رفتم تو بغلش جرات تکون خوردن نداشتم مثل چوب بدنم و سفت کرده بودم. نکنه که بخواد دوباره کاری بکنه و این بار دیگه نمی تونم خودم و نگه دارم.
آروم گفت: همه ی خستگیم رفت. مرسی که اومدی و مرسی بابت شام خوشمزه.
به زور تو همون حالت گفتم: خواهش نوش جان.
ازم جدا شد و دستش و انداخت دور کمرم و با یه حرکت بلندم کرد و گذاشت رو لبه ی تراس. یه جیغ خفه کشیدم.
نزدیک بود سکته کنم. بابا من از بلندی می ترسم.
کوهیار: دستم و بگیر و برو اون ور من مواظبتم.
آروم و با احتیاط چنگ زدم به دستش و قدم برداشتم و رفتم رو تراس خودمون و تند پریدم پایین.
مطمئن که شدم سالمم برگشتم و با لبخند گفتم: مرسی... مرسی...
دیگه نمی دونستم چی بگم یه دستی تکون دادم و برگشتم و تند رفتم تو خونه. پامو که توخونه گذاشتم و مطمئئن شدم کوهیار نمیبینتم رو زانوم خم شدم و دستهام و گذاشتم رو زانوم و یه نفس راحت کشیدم.
امشب چه شبی بود....
دستم زیر چونه ام بود و به مونیتور سیاه شده نگاه می کردم. از صبح تا حالا دارم به رفتارای دیشب کوهیار فکر می کنم. کل دیشب، خوابش و دیدم و چقدرم قشنگ بود، جوری که اصلا دوست نداشتم از خواب بیدار بشم.

رفتاراش بدجوری من و به فکر انداخته بود. از هر طرف نگاه می کردم آخرش به این نتیجه می رسیدم که یا کوهیار هم مثل من تنش مور مور شده و به من فکر میکنه و یا....

خوب به حالت دوم نمی خواستم فکر کنم. ترجیه میدادم همون فکر خوب اولی و داشته باشم و تو خیالاتم فکر کنم دوستم داره.

ملیکا: متفکر شدی انیشتین.

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و بی حوصله گفتم: برو حوصله ات و ندارم.

یه ایشی بهم گفت و برگشت بره که سریع تو جام صاف نشستم و صداش کردم. با یه اخمی برگشت و برام پشت چشم نازک کرد.

بی توجه به اخم و دلخوریش گفتم: ملیکا.. میشه یه سوال ازت بپرسم؟

یه ابروش و با اخم داد بالا و بدون اینکه نگام کنه گفت: بپرس.

چشمهام و ریز کردم و تو فکر رفتم. چه جوری باید سوالم و مطرح می کردم؟

من: ببین اگه تو نسبت به یکی یه حس هایی داشته باشی که خودت مطمئن نباشی واقعیه با به خاطر اختلالات هرمونیه. بعد همون کسی که بهش حسی داری یه جورایی بخواد زیادی خودش و بهت نزدیک کنه. یعنی بیشتر از اونی که قبلا بوده و فرم نزدیکیش یهو عوض بشه. بعد تو فکر می کنی ممکنه اون آدمم هرموناش به هم ریخته باشه یا اون هم ممکنه یه سری احساسات و علاقه نسبت بهت پیدا کرده باشه؟

سرم و بلند کردم و پرسشگر بهش چشم دوختم.

نگران نگام کرد و اومد نزدیک و گفت: آرشین تو حالت خوبه؟ داری خل میشی؟؟ اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟؟؟

راستش، خودمم نفهمیدم چی گفتم. ذهنم اونقدر شلوغ بود که نمی دونستم چی به چیه. درگیر بودم که سوالم و چه جوری بهتر بیان کنم که گوشیم زنگ خورد. برگشتم و از روی میز برش داشتم و ملیکا هم برگشت و رفت پشت میز خودش.

آرشا بود. تماس و وصل کردم و گفتم: چی می خوای؟

آرشا: خیلی بی تربیتی بعد این همه مدت زنگ زدم میگی چی می خوای؟

من: دقیقاً به خاطر همین می گم چی می خوای. تو هیچ وقت بی دلیل خواهریت گل نمیکنه. ماشین بده نیستم چون دارم هلاک میشم از خستگی خودم بهش احتیاج دارم.

آرشا: واقعاً که گدا خانم خرش و یه روز بهمون قرض داد ببین چه فیسی برامون میاد. نه خانم چیزی نمی خوام ازت. زنگ زدم بگم که آرام داره میاد خونه امون. تونستی شب بیا اینجا هی میگه دلم برای آرشین تنگ شده.

بی اختیار اخمی کردم. دلم نمی خواست پام و تو اون خونه بزارم اما آرام.

عصبی پوفی کردم و گفتم: من نمیام اونجا اگه می خوای شب بیاین خونه ی من از بیرون شام میگیرم.

آرشا سوتی کشید و گفت: چه دست و دلباز شدی. اوکی پس 8 – 8:30 اونجاییم.

باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم. برگشتم سمت ملیکا و شیده و گفتم: بچه ها دوست دارین شب بیاین خونه ی من؟

شیده: شامم میدی؟

من: کارد بخوره به شکمت نه پس گشنه می خوابونمتون.

شیده: اوکی هر جا شام باشه منم میام.

ملیکا: منم بی کارم میام.

سری تکون دادم و مشغول کار شدم. بعد از تموم شدن ساعت کاری سه تایی از شرکت زدیم بیرون و از سر کوچه 3 تا پیتزا گرفتم با مخلفات و رفتیم خونه.

تا قبل اومدن آرشا و آرام با کمک بچه ها یه دستی به سر و گوش خونه کشیدیم. ده دقیقه ی بعد زنگ خونه رو زدن.

از بعد از عید آرام و ندیده بودم و آرشا رو هم 2 بار بیشتر ندیدم. با لبخند ازشون استقبال کردم و دعئتشون کردم بیان تو خونه. آرام چند باری بچه ها رو دیده بود اما بازم معرفیشون کردم. یکم نشستیم و از هر دری حرف زدیم و چون همه گشنه بودیم شام و آوردم. بین شوخی و خنده ی بچه ها شام و خوردیم.

تو هال نشسته بودیم و از سفر کیشمون تعریف می کردیم که چقدر خوش گذشت. وسط صحبتمون ملیکا رو به آرام گفت: آره دیگه. خلاصه جات خالی بود. فقط اینکه ما نفهمیدیم آرشین و کوهیار اون روز تنهایی تو خونه چی کار می کردن؟

آرام کنجکاو نگاهش بین اخم و چشم غره ی من و لبخند گشاد شیده چرخید و آروم و شمرده گفت: کوهیار.... همون همسایه ات؟

سری تکون دادم و گفتم: آره بابا همون همسایه ام. در ضمن هیچ کاری هم نمی کردیم.

نمی کردیم و با تاکید گفتم و به ملیکا چشم غره رفتم.

آرام با لبخند و مشتاق خودش و کشید جلو و دستش و زد زیر چونه اش و دقیق نگام کرد و گفت: حالا این آقای همسایه چه شکلی هستن؟

تا من دهن باز کنم شیده تند گفت: نردبون اما زشت.

سریع براق شدم سمتش و گفتم: خفه شو بیشعور کوهیار کجاش زشته بچه ام به این ماهی. مردونه و و ماه و نــــــــــــاز...

به خودم اومدم دیدم همه دارن با تعجب بهم نگاه می کنن. ابروهام رفت بالا و گفتم: چیه؟ چرا این جوری نگام می کنید؟

ملیکا با تعجب گفت: کوهیار.. ماه؟؟؟

آرشا: ناز؟؟؟؟

این وسط نیش باز آرام از همه بیشتر رو اعصابم بود. داشتم فکر می کردم خوب کوهیار از دید من همینه دیگه مگه اینا کورن نمی بینن و انقدر از حرفم تعجب کردن؟؟؟

با خودم کلنجار می رفتم که حس کردم یکی داره صدام میکنه. هم زمان با من بقیه هم برگشتن سمت تراس.

آرام: آرشین.... یکی از تو کوچه صدات کرد.

بی اختیار لبخند زدم.

من: از تو کوچه نبود.

خواستم بلند شم که دستم و کشید و یه بسم .. زیر لبی گفت و رو بهم گفت: نریا با اینکه اعتقاد اونجوری ندارم اما اومدیم و یکی همین جوری خواست صدات کنه از اون ج مح ها بعد که رفتی بیرون پرتت کرد پایین مثل تف چسبیدی به کف پارکینگ. بعضی وقتها شوخیشون می گیره.

با خنده دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم: دیوونه، از اون ج مح ها نیست بابا کوهیاره. تو که خرافاتی نبودی، پس چی شد؟

رفتم سمت تراس و آرام که یکم خیالش راحت شده بود گفت: همه اش تقصیر این دوستامه دیشب کلی از این چیزا تعریف کردن الان تو جوشم. پس کوهیاره، باشه برو... ( یهو بلند تز گفتSmile چی؟ کوهیار...

به محض اینکه در تراس و باز کردم یکی کوبیده شد به در و چسبید به شیشه.

با تعجب برگشتم دیدم آرام چسبیده به شیشه و با دست به من اشاره می کنه که برم و با لبهاش میگه: می خوام ببینمش.

خنده ام گرفت. آرشا هم اومد کنارش ایستاد. یه چشم غره به این فک و فامیل آّبرو برم رفتم و پا گذاشتم رو تراس.

کوهیار: سلام... مهمون داری؟ چقدر سر و صدا میاد. ببینم رقص عربی هم دارین بگو منم بیام قرش بدم استاد رقصم، کلاس رفتم.

چشمهام و براش گرد کردم و در حالی که گردن می کشید تا بتونه تو خونه رو نگا کنه گفتم: تو استادی؟ خوبه هنوز یه جلسه هم کلاس نزاشتیم.

دست از دید زدن خونه ام برداشت و با نشون دادن دندوناش گفت: این و من و تو میدونیم خانومای تو مجلس که نمیدونن.

با لبخند قورت داده بهش چشم غره رفتم و گفتم: کارم داشتی؟

دستش و بلند کرد و یه نایلون و ظرفهای غذام و گرفت سمتم.

کوهیار: این از لباسها و ظرفهات. دستتم درد نکنه.

یه نگاهی به ظرفها کردم و گفتم: توشون چیه؟

کوهیار: نون برنجی برات گذاشتم. نمیشه که ظرف و خالی تحویل بدم.

چند تا پسر پیدا میشن که تو این موارد آداب دون باشن؟

نایلون و ظرفها رو ازش گرفتم. باز نگاهش زوم خونه ام شد. یه نگاه به خونه انداخت و یه نگاه به من و یه ابرو تکون داد.

منظورش و نفهمیدم و گفتم: چی؟

دوباره به خونه اشاره کرد و صاف ایستاد و آروم گفت: دو نفر به شیشه چسبیدن.

آهم در اومد. برگشتم دیدم این دوتا تابلو لوپشون و فشار میدن به شیشه و به وضوح سعی می کنن نامحسوس کوهیار و دید بزنن.

پوفی کشیدم و در تراس و باز کردم و گفتم: آرشا، آرام بیاین بیرون.

هر دو سر به زیر و یکم فقط یکم شرمنده با دستهای گره شده تو هم مثل بچه هایی که تنبیهشون کردن بیرون اومدن.

رو به کوهیار گفتم: آرشا رو که میشناسی. اینم آرام دختر خاله امِ.

سرشون و بلند کردن و سلام کردن. کوهیار خیلی شیک وآقا باهاشون سلام علیک کرد. با آرشا به خاطر یه بار آشنایی بیشتر حال و احوال کرد و تو این بین آرام تونست کامل دیدش بزنه. همچین با تعجب به قد و قواره اش نگاه می کرد که انگار غول دیده. تا کوهیار نگاش کرد سریع سرش و انداخت پایین.

کوهیارم خوش و بشش با آرشا تموم شد و رو به آرام با یه، "از آشنایی باهاتون خوشبخت شدم" حرفش و تموم کرد و اونا هم یه همچنین گفتن و حرفاشون تموم شد.

همه ساکت شدن. به کوهیار نگاه کردم که دستهاش و تو هم قلاب کرده بود و با ابروهای بالا رفته منتظر به دخترا نگاه می کرد. انگار می خواست یه چیزی بگه.

برگشتم دیدم آرشا زل زل و آرام زیر زیرکی دارن به کوهیار نگاه میکنن و هیچ کدومم به روی خودشون نمیارن که سلام علیک تموم شد دیگه کاری باهاشون نداریم پاشن برن تو.

انقدر خیره نگاشون کردم تا بالاخره یکیشون سر بلند کرد و نگام کرد. با ابرو به آرام اشاره کردم که برن تو.

جفت ابروهاش و یه بار انداخت بالا و روش و برگردوند یعنی نمیرم. اگه کوهیار نبود همون جا با مشت یکی یه دونه می زدم تو سرشون. اما خوب جلوی در و همسایه زشت بود.

برگشتم و با عجز کوهیار و نگاه کردم که دیدم به زور جلوی خنده اش و گرفته انگار همه چیز و دیده بود. یه سرفه ی مصلحتی کرد و گفت: راستش می خواستم برای 5 شنبه دعوتت کنم.

من: دعوت چی؟

کوهیار: والا این دوستای من هر چند وقت یه بار رو سر یکی خراب میشن این بارم نوبت من شده.

آرام و آرشا نخودی خندیدن. ظاهراً خیلی خوششون اومده بود.

کوهیار: شایان و محسن اینا هم میان.

رو به دخترا گفت: شما هم تشریف بیارید خوشحال میشم. دخترای جمعمون کمن.

باز این دوتا با نیش باز ریز خندیدن. بزنم نصفشون کنم.

یه پشت چشم براشون نازک کردم و گفتم: حالا ببینم چی میشه.

کوهیار: پس منتظرتونم خانمها. مزاحمتون نشم. شبتون بخیر.

کجای "حالا ببینم" من یعنی میام؟

کوهیار خداحافظی کرد و رفت و این دوتا هنوز ریز می خندیدن و به در بسته ی تراسش نگاه می کردن.

با حرص با شونه ام آرام و هل دادم که خورد به آرشا و جفتی خوردن تو شیشه ی تراس و با حرص گفتم: گمشید برید تو آبرو برام نزاشتید.

آرشا در تراس و باز کرد و تند خودش و بعدم آرام رفتن تو. می ترسیدن بیشتر کتک بخورن. تا وارد شدیم آرام تند گفت: این چقده درازه....

آرشا خوشحال گفت: دیدی زوری ازش دعوت گرفتیم؟

من: مرده شورتون و ببرن پسره فکر کرد منگلین. خاک به سرم که کل آّبروم تو یه شب با این فامیلای کج و کوله ام رفت.

وسایل تو دستم و کنار مبل گذاشتم و یکی زدم تو پهلوی آرام و گفتم: مخصوصاً تو چرا مثل خنگا زیر چشمی نگاش می کردی و میخندیدی؟

آرام سرش و خواروند و مظلوم گفت: آخه سرش تا لامپ سقف تراس یه وجب فاصله داشت.

با این حرفش همه حتی خود منم خندیدیم. راست می گفت بدبخت، من تاحالا به این موضوع دقت نکرده بودم. چون خیلی کم پیش میومد بریم رو تراس و برقا رو روشن کنیم.

ملیکا: قضیه ی مهمونی چی بود؟

براشون موضوع 5 شنبه رو تعریف کردم. ملیکا و شیده گفتن میان.

رو به آرام و آرشا گفتم: شما چی؟ میاین؟

آرشا که سرش تو گوشی بود گفت: نه بابا با سیامک اینا می خوایم بریم مهمونی. اون یکی مهم تره.

یه گمشوی زیر لبی بهش گفتم و به آرام نگاه کردم.

یه لبخند ریز زد و گفت: لباس نیاوردم.

من: کوفت... حالا یکی می خری.

آرام: نه بابا من اصلا نیستم میرم شمال. بعدم اگه دیدی پسره دعوتمون کرد تو رودربایسی گیر کرده بود وگرنه جدی نگفت.

با حرص گفتم: پس چرا وقتی بهتون اشاره کردم نیومدین تو؟

بی تفاوت شونه اش و انداخت بالا و گفت: می خواستم ببینم این آقای ناز و ماه چی می خواد بهت بگه بعدشم ببینم اونقدر ادب داره ماها رو دعوت کنه یا نه. دیدم انگاری داره.

می خواستم بزنمش.

شیده زد زیر خنده و گفت: دیدی ماه و؟

همه خندیدن.

آرام جمله اش و تصحیح کرد و گفت: نردبون...

خواستم بلند بشم بزنمش که دستهاش و برد بالا تا آرومم کنه و گفت: خوب بابا ببخشید. ناز. ولی به نظر من اونقدرا هم نــــــــــــــاز نبود. یکم، شاید بیشتر استیل مردونه داشت. نمی تونستی بگی خوشگله. چیز خاصی نداشت اما به دل مینشست.

متفکر و بدجنس یه ابروشو و برد بالا و همون جور که تکیه می داد به مبل گفت: حالا باید دید این آقا چی داشتن و یا چی کار کردن که تو چشم شما ناز و ماه به نظر میان. دقت داشته باش. تو چشم توی تنها نه هیچ کدوم از ما. هر چند من معتقدم احتمالا این تاثیر رفتارشه که به دل میشینه و باعث میشه صورتش برات جذاب تر شه، اما خوب، آدم هیچ وقت در مورد کسی که براش خاص نیست این جوری مثل تو جبهه نمیگیره.

این و گفت و شونه ای بالا انداخت و دقیق بهم نگاه کرد.
نگاهش یه جورایی مچ گیرنده بود. یا یه جورایی مثل کسی که می خواد به یه بچه ی خنگ یه چیزهایی و بفهمونه یا به زور بخواد یه چیزی و بهت بگه که تا حالا خودت بهش دقت نکردی.

هر چی که بود باعث شد من که تا اون موقع نیم خیز شده بودم و خودم و رو مبل جلو کشیده بودم، تو جام آروم بگیرم و برم عقب و به فکر فرو برم.

تا حالا خودم به این قسمتهاش نگاه نکرده بودم. یا فکر نکرده بودم. به اینکه چرا از بین این همه آدم از بین این همه پسر و مردی که هر روز باهاشون سر و کار دارم یا تو مهمونیها میبینمشون چرا چرا کوهیار؟ چرا؟ حتی آزاد با اون همه زیبایی صورت بازم برام جلوی کوهیار اونقدر ناز نبود اونقدر خوب نبود اونقدر زیبا نبود؟

چرا منی که تو مسافرتهای خارج از ایران تو ماموریتها هر لباسی و هر جا و حتی تو خیابون جلوی چشم 100 ها نفر خیلی راحت و بدون کوچکترین حس بدی می پوشم اما دیشب به خاطر کوتاه بودن لباسم و پیدا بودن رونهام جلوی کوهیار معذب بودم.

چرا منی که تو مهمونی تو دورهمی ها با خیلی از پسرا می رقصیم اونم مدلهای مختلف. کنار هم می نشستیم و شاید گاهی صمیمی با هم صحبت می کردیم و در حد مخ زنی هم پیش می رفت اما هیچ کدومشون جز جاذبه ی اولیه چیز خاصی نداشتن. می تونستم برای یه ساعت یا نهایت یه مهمونی تحملشون کنم. حتی با اونایی که دوست میشدم هم خوشم نمیومد زیاد دورو برم باشن اما کوهیار....

این پسر چی داشت که من دلتنگش می شدم. دوست داشتم مدام دورو برم باشه. حاضر بودم به خاطر کمک بهش از روز جمعه ام بزنم. برای درست کردن غذای مورد علاقه اش و رفع خستگیش خودم و خستگیم و فراموش کنم؟؟ کوهیار چی داشت....

خودم جواب خودم و می دونستم.

با فکر به جواب، یه نفس عمیق کشیدم. سرم و بلند کردم. بچه ها هنوز در مورد کوهیار و مهمونی حرف می زدن. تنها کسی که با نگاه تیزش حالتهام و زیر نظر گرفته بود آرام بود. چشم ازش برداشت. نگاه دقیق و جستجو گرش همراه لبخند ریزش روحم و اذیت می کرد. حقیقتی که خیلی ساده فهمیده بود و رک کوبونده بود تو صورتم در عین اینکه باعث آرامش خیالم شده بود پریشونمم کرده بود.

از جام بلند شدم و به بهانه ی چایی ریختن رفتم تو آشپزخونه.

سینی و برداشتم و رفتم سراغ فنجونا. باید خودم و مشغول می کردم.

آرام: عاشقش شدی؟

دستم دور فنجونی که تو سینی گذاشتم مشت شد. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

تو ته مهای وجودم دنبال عشق گشتم. متفکر برگشتم و بهش که تکیه داده بود به اپن و نگام می کرد خیره شدم.

صادقانه گفتم: عاشق نه... دوست داشتن... آره...

یه ابروش و فرستاد بالا و دست به سینه شد و با لبخند گفت: جالبه... از کجا میدونی عاشق نه؟

سرم و انداختم پایین و در حالی که یه خاطره ی دور تو ذهنم جون می گرفت آروم گفتم: شاید دلیل درستی نباشه اما... یادمه سال سوم دانشگاه که بودم یه پسرِ ورودی بود که صورت خیلی معصومی داشت. چیز خیلی خاصی نبود اما من و یاد پاکی پسر بچه های 2 ساله می نداخت. همه ی عشقم این بود که برم تو محوطه ی دانشکده اشون بگردم دنبالش تا بتونم از دورم که شده ببینمش. یادمه یه بار که با بچه ها رو نیمکت نشسته بودیم و من داشتم حرف می زدم اون اومد و از کنارمون رد شد. با ضربه ی دست ملیکا به خودم اومدم. اصلا نفهمیدم که کی با دیدنش حرفم و قطع کردم و از جام بلند شدم و بدون اینکه بدونم ایستادم و مات خیره شدم بهش و با چشم دنبالش کردم تا آخرین نقطه ای که میشد دیدش. حسی که به اون داشتم یه حس عشق مفرط بود. صادقانه و بی دلیل.

هنوزم نمیدونم چرا اون جوری عاشقش شده بودم. کور شده بودم و فقط چشمهام اون و میدید و دنبال اون می گشت.

کنجکاو پرسید: چی شد؟ بهش گفتی؟

سرم و بلند کردم و با یاد آوری اون روزها یه لبخند عظیم زدم و برگشتم و بقیه ی فنجونها رو گذاشتم تو سینی و با صدای پر خنده گفتم: نه.... پسره وقتی دید هر جا میره منم پشتشم و گاهی از پشت درختها و دیوارها نگاش می کنم بدبخت ترسید. یه جوری میومد و میرفت که من نبینمش.

آرام پق زد زیر خنده. دلشو گرفته بود و می خندید. بعد چند دقیقه که من چایی ها رو ریختم و اونم یکم آروم شد اشک چشمهاش و گرفت و گفت: نه انگاری واقعاً عاشق اون یکی بودی. اما حست به کوهیار چیه؟

دوباره یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتش و از پشت تکیه دادم به کابینتها و صادق گفتم: دوستش دارم. الان میدونم که دوستش دارم. نه به خاطر قیافه اش. البته هنوز فکر می کنم که ناز و ماهِ اما بیشتر به خاطر اخلاقش. دوستش دارم با همه ی خصوصیات خوب ( صورت خندونش، کمک های گاه و بیگاهش، ساز دهنی زدنهاش و شوخیهاش که باعث میشد از ته دل بخندم جلوی چشمم اومد و یه لبخند محو نشوند رو صورتم) و بدش ( دید زدنش به دخترای فشنی که از خیابون رد میشدن. هیز بازیش وقتی داشت آهنگ خارجی میدید و دخترا رو با مایو دید می زد و آب از لب و لوچه اش آویزون بود و این آخریه، یه صدای ظریف پشت تلفن که کوهیار و نیمه های شب عزیزم صدا می کرد. )

سری تکون دادم و گفتم: من دیگه بچه نیستم که بخوام با یه نگاه یا یه حس زودگذر از کسی خوشم بیاد و خودم و کشته و مرده و فداییش بکنم. از اولم این جوری نبودم. ترجیح میدم با چشمهای باز یکی و ببینم و با توجه به همه ی خصوصیات و اخلاقهایی که هر آدمی تو وجودش داره و همه اشونم خوب نیستن با تکیه به احساسم و عقلم کسی و دوست داشته باشم. یه دوست داشتن عمیق از ته قلبم. که به نظرم خیلی با ارزش تراز اون عشقهای کور و تو خالیه خیالیه.

کوهیارم دوست دارم. و شاید خیلی بیشتر از خیلی. یه دوست داشتن که فقط تو قلبم خلاصه نمیشه. به همه ی اعضای بدنمم سرایت کرده. قلبم و تند میکنه و بدنم و داغ. من اون و با جاذبه های مردونه و اخلاق بچگونه اش و در عین حال عاقلش دوست دارم با همه ی قلبم و حسهای زنونم. به خاطر اینکه می تونم کنار اون خودم باشن. خود خودم و نیاز نیست بچگونه و لوسی حرف بزنم یا برای خوش اومدنش خودم و تیتیش کنم.

یکم فکر کردم و آروم گفتم: البته فکر کنم برای همینه ام هست که تا حالا به چشم یه زن بهم نگاه نکرده.

آرام دوباره ریسه رفت از خنده و من برگشتم و سینی چایی و برداشتم و همون جور که می رفتم سمت هال تو فکرم ادامه ی حرفم و دادم و گفتم: البته به جز دیشب.

دیگه تا آخر شب در مورد من و کوهیار چیزی نگفتیم و خدا رو شکر کسی به نایلون لباسهایی که کوهیار بهم داده بود و ظرف غذا هم توجهی نکرد و من مجبور نشدم برای اونها توضیح بدم.

شب تموم شد و بعد از تمیز کاری تو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر دوست داشتن کوهیار می تونه راحت باشه. انگار همیشه دوستش داشتم و همیشه یه جایی تو قلبم داشت.

غلتی زدم و با صداقت به خودم اعتراف کردم که خیلی خودخواهم.

چون حس می کردم خودم و دوست دارم با یه جنسیت متفاوت. با توجه به همه ی اخلاقها و شباهت های فکری و زندگی من و کوهیار، اون به طرز باور نکردنی مثل خودم بود . خود خود من منتها پسرش.
یه هفته خستگی و کار به امید یه پنجشنبه و یه مهمونی توپ. مهمونی که فکر می کردم خیلی راحت تر از این حرفها باشه اما از صبح که اومده ام سر کار کوهیار هر یک ساعت زنگ میزنه. داره کم کم دیوونه ام میکنه.
این کارها از اون بعیده معمولا خیلی مستقله و تنهایی همه ی کارهاش و می کنه. یادم نمیاد هیچ وقت تو هیچ کاری ازم کمک گرفته باشه اما امروز بدجوری نیازمند دست یاریِ.
آخرین باری که زنگ زد ازش پرسیدم.
من: چرا امروز انقدر مضطربی؟ نگران نباش همه چیز خوب پیش میره. باور نمیکنم این همه استرس به خاطر مهمونی باشه.
کلافه از تو گوشی نفس صدا داری کشید و ناراحت گفت: حق با توئه. تو یه عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبورم امروز تا ساعت 5 بمونم شرکت تا یه قرار دادی و تنظیم کنم. به خاطر همین همه ی کارهام پیچیده تو هم.
تو صداش عجز موج میزد. اونقدر می شناختمش که بدونم براش عالی برگزار شدن مهمونیش به اندازه ی تنظیم بهترین قرار داد مهمه. دستی به پیشونیم کشیدم و به انبوه پرونده های روی میزم نگاه کردم. نفسی کشیدم و گفتم: کوهیار من میتونم کمکت کنم. فقط بهم بگو چی کار کنم. من تا یک ساعت دیگه کارم تموم میشه.
به ساعت نگاه کردم نزدیک 11:30 بود.
کوهیار با ذوق گفت: واقعاً؟ یعنی می تونی؟ وای آرشین تو چقدر ماهی من تو رو نداشتم چی کار کنم.
یه لبخند نشست رو صورتم و تو دلم گفتم: آویزون دوست دخترات میشدی.
کوهیار: خوبه پس. ببینم ماشین داری؟
من: آره.
کوهیار: پس می تونم بهت آدرس بدم بیای شرکت ازم کلید خونه رو بگیری؟ باید ژله و اینا رو درست کنی اگه زحمتی نیست.
من: نه مشکلی نیست.
آدرس و گفت و یاد داشت کردم. تماس و قطع کردم و یکم وسایل رو میز و جمع و جور کردم و کیفم و برداشتم و از جام بلند شدم.
شیده با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: کجا میری؟
من: برم خونه.
به میزم اشاره کرد و گفت: با اینا چی کار می کنی؟ میدونی چقدرن؟ باید تا یکشنبه تحویل بدی. دو روزم که تعطیله.
دوباره نگاهی به میز کردم و نفس و فوت کردم بیرون و گفتم: میدونم شنبه میام اداره انجامشون میدم.
شیده با تعجب گفت: روز تعطیلت و می خوای بیای اداره برای چی؟ خوب همین امروز بمون تمومشون کن دیگه.
اخم کردم و گفتم: چون کار دارم باید برم.
تو دلم گفتم " کوهیار مهم تره ".
من: شب می بینمتون.
یه اخمی کردم که دیگه نتونه چیزی بگه و تند ازش دور شدم. رفتم برای 2 ساعت باقیمونده مرخصی گرفتم و رفتم دم شرکت. به کوهیار زنگ زدم که بیاد پایین.
تکیه به در ماشین از پشت شیشه ی عینک آفتابیم به ساختمون غول جلوم خیره شدم. هیچ فکر نمی کردم کوهیار تو یه همچین جایی با این موقعیت مکانی و معروفیت کار کنه. یه شرکت بزرگ کشتی رانی...
اوف.... بی خودی نیست بچه میگه بهش خوش می گذره دروغم که نیست.... همینه دیگه سر خر می خواد چی کار. بزار همین جوری مجردی حال کنه با این پولایی که در میاره.
در حال بررسی محل بودم که یکی با هیجان صدام کرد. تکیه ام و از ماشین گرفتم و به کوهیار که خوشحال به سمتم میومد نگاه کردم. خواستم عینکم و بردارم که با دوتا قدم بلند اون دو سه متر باقیمونده رو طی کرد و تو یه لحظه همچین بغلم کرد که حس کردم صدای ترق تروق استخونام و شنیدم و پاهام چند سانت از زمین بلند شده.
با چشمهای گرد از تعجب گفتم: کوهیار چی کار می کنی؟
همون جور که حس می کردم پاهام داره با زمین آشنا میشه گفت: ابراز احساسات و قدر دانی.
کامل رو زمین قرار گرفتم و کوهیار خودش و کشید عقب. چقدر خدا رو شکر کردم که به خاطر پیدا نکردن جای پارک مجبور شدم بیام تو کوچه بغلی شرکت پارک کنم و منتظر بمونم.
به کت و شلوار خوش دوختش نگاه کردم. هیچ وقت انقدر رسمی ندیده بودمش. حتی وقتی که تو خیابون گذری میدیمش که میره شرکت یا بر می گرده. هیچ وقت کت تنش نبود.
چقدر تیپ رسمی بهش میومد.
کوهیار: واقعا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم. خیلی ممنون.
از تو جیبش یه دسته کلید در آورد و از بینش یه دسته کلید با دوتا کلید که تو یه دایره ی جدا بودن و جدا کرد و گرفت سمتم.
کوهیار: اینا کلیدای یدکمه، این بزرگه برای حیاطه این یکی هم برای در ورودیه.
کلید و ازش گرفتم و با تعجب پرسیدم: تو کلید یدکیتم تو دست کلیدت با خودت این ور و اون ور میبری؟
یه چشمکی بهم زد و با لبخند شیطون گفت: شاید لازم شد بدمش به یه لیدی که زودتر از من خودش و برسونه خونه و آماده شه.
برق شیطنت تو چشمهاش و جمله ی خبیث آخرش که با خباثت محض آروم اضافه کرد (( مثل الان )) باعث شد که نگاهم و همراه سرم که پایین بود و کلیدا رو وارسی می کردم و تو کسری از ثانیه بلند کنم و تیز شم سمتش.
قبل از اینکه یکی بکوبونم تو سرش خودش و کشید عقب و فقط تونستم با حرص بگم: من و با اون دوست دخترات یکی نکن بی تربیت.
صدای قهقه اش بلند شد و بین خنده اش گفت: تو از همشون بهتری تو سوگلی منی.
چشم غره ی تیزی بهش رفتم که باعث شد از جذبه ام به خودش بیاد و به زور دهنش و جمع کنه و آروم مثل یه پسر بچه ی خطا کار گفت: خوب تو با اونا فرق داری.
دوباره نیشش و باز کرد و شیطون گفت: تو گل منی....
دیگه نتونستم بیشتر از این بهش چشم غره برم و با چشم دعواش کنم. لبهام و جمع کردم که حداقل نخندم تا پررو تر نشه.
دروغ چرا از حرفش یه جورایی خوشمم اومد.
سریع برگشتم و سوار ماشین شدم. اومد کنار ماشین و زد به شیشه.




رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 26-08-2014، 21:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان