امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#27
قسمت 23


-: چقدر دلم برات تنگ شده بود.
قلبم شروع کرد به بی امان کوبیدن. حس می کردم هر لحظه ممکنه کوهیار متوجه ی ضرباتش بشه. اما حس اون لحظه ام اونقدر عالی بود که حاضر نبودم از دستش بدم. شیرین تر از اون حرفش و دلتنگیش بود. حرف من ...
فشار دستهاش و دور شکمم بیشتر کرد و یه نفس عمیق کشید.
لبهام و تو دهنم جمع کردم و هوا و بوی خوش کوهیار و با تمام وجودم به ریه هام کشیدم.
من: خوشحالم که برگشتی.
آروم مثل یه گربه گونه اش و کشید به گردن و گونه ام. از حس خوشی لبریز شدم. لبهاش که نشست رو شونه ی لختم تمام تنم مور مور شد.
خودش و کشید عقب و ازم جدا شد. اومد کنارم و چسبید به اپن و سرش و برد بالای غذا و با چشمهای بسته بو کشید.
با لذت چشم بسته گفت: میمیرم برای این لازانیا.
لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه.
من: کوهیار میدونی که موهات هنوز خیسه؟
یه لبخند گشاد زد. خندیدم و رومو برگردوندم و رفتم دنبال ظرفههای شام و گفتم: تو برو موهات و خشک کن. منم میز و میچینم.
مظلوم یه چشمی گفت و رفت. اول چایی درست کردم و بعد میز و چیدم و از تو یخچال ماست و نوشابه در آوردم و غذا رو هم گذاشتم رو میز و صداش کردم.
سریع خودش و رسوند. از همون دور که چشمش به غذا افتاد چشمهاش شروع کرد به برق زدن.
از قیافه اش گشنگی می بارید.
تند اومد نشست و بشقابش و گرفت سمتم. براش غذا کشیدم. خودم یه تیکه برداشتم. واقعاً گشنش بود چون نمیدونست غذا رو تو چشم و دماغش بزاره یا تو دهنش.
4-5 تا تیکه از لازانیایی که تو خونه برش کرده بودم و خورد سالادم تموم کرد و ماست و نوشابه و هر چی رو میز بود و خورد.
سیر که شد کشید کنار. یه دستی به شکمش کشید و گفت: عالی بود...
خیل خوشم میومد که میدیم غذای دست بختم انقده یه نفر و خوشحال کرده. با لبخند سرم و انداختم پایین و آخرین تیکه ی لازانیمامو که تو بشقابم بود و خوردم.
از جام بلند شدم و بشقاب ها رو جمع کردم. بردم گذاشتم تو سینک. کوهیارم بلند شد کمک کنه.
طرف ماست و که یه دبه ی گنده بود و از تو یخچال در آوردم. من به ماستم دست نزده بودم. برش گردوندم تو ظرف و در ظرف و اسقات گذاشتم روش.
من: سفر خوش گذشت؟
کوهیار: چه خوشی بابا پدرم در اومد بس که کار کردم.
ایستادم نگاش کردم. یه ابروم و بردم بالا. حالا خوبه میدونه من صدای دختره رو شنیدما بازم میگه مردم از خستگی.
من: ولی فکر کنم زیادم بد نبودا...
کوهیار: نه بابا از صبح تا شب سر کار بودم همه اش دوندگی داشت...
با کنایه گفتم: شب تا صبح که نمیدویدی...
کاسه هایی که برده بود سمت سینک و گذاشت تو سینک و برگشت سمت. یه لبخند گشاد زده بود. چاپلوسانه گفت: من که نمی زارم بهم بد بگذره.... فوق برنامه هم داشتم...
یه ور نگاش کردم. نمیدوم چرا یهو حس کردم یه حس شدید خشمی تو وجودم داره سرک می کشه. نگاهم کم کم داشت میشد چپ چپ نگاه کردن.
چشمهاش و ازش گرفتم و پر حرص دبه ی ماست و برداشتم و رفتم سمت یخچال.
در یخچال و باز کردم اومدم ماست و بزارم تو یخچال که گوهیار گفت: از نظر کاری خسته کننده بود اما از نظرات دیگه خوب بود....
لحنش مثل یه نیشتر بود تو قلبم. یهو نفهمیدم چی شد. ظرف ماستی کهدستم بود از بین دستههام لیز خورد و من که خم شده بودم تا بزارمش طبقه ی پایین یخچال سعی کردم تو هوا بگیرمش اما با شدت خورد به پایین یخچال و درش با یه پرش باز شد و کلی ماست از توش پاشید بیرون.
چشمهام و بستم که حداقل تو چشمهام نره و سعی کردم با دستهام نگهش دارم. وقتی مطمئن شدم ظرف ماست ثابت مونده و دیگه محتویاتش بیرون نمیاد چشمهام و باز کردم.
-: چی کار کردی با خودت؟
با حرص در ظرف ماست و گذاشتم و هلش دادم تو قفسه اش. یخچال و زمین آشپزخونه پر ماست شده بود.
برگشتم که یه دستمال بردارم تا تمیزش کنم که کوهیار مچ دستم و گرفت و نگهم داشت. جلوش ایستادم. یه نگاه به صورتم کرد و یه دستی به موهام کشید و دستش و بهم نشون داد.
دستش ماستی شده بود. آهم در اومد.
یه بلخند نصفه زد و گفت: برو خودت و تمیز کن من اینجا رو پاک می کنم.
به ناچار رفتم سمت دستشویی. همچین ماسته پاشظیده بود که موهام و صورتم و لباسم و حتی شلوارمم پر لکه های ماست بود.
به زور موهام و صورتم و پاک کردم. هر چی با آب به جون لباسم افتادم بازم تهش یه لکه ای می موند. ماسته پاک میشد اما خیسی لباس و یه لکه از جای ماست بود رو لباس.
کل تاپ و شلوارم پر تیکه های خیس آب و ماست شده بود. آخرش اونقدر حرص خوردم چون تمیز نمیشد منم بی خیالش شدم و از تو دستشویی اومدم بیرون.
موهام و صورتم خیس بود. برگشتم تو هال و چند تا دستمال کاغذی برداشتم که صورتم و خشک کنم. خواستم برم تو آشپزخونه که بقیهی میز و جمع کنم که کوهیار نزاشت و گفت: خودم جمع کردم تو بشین الان شربت میارم.
راهم و کج کردم و بی حرف برگشتم رو مبل نشستم و با دستمال سعی کردم موهام و خشک کنم. بدتر دستماله خیس می شد می چسبید به موهام.
کوهیار سینی شربت به دست اومد بیرون. از دور من و دید و زد زیر خنده.
نزدیکم شد و اومد یه چیزی بگه که یهو پاش گیر کرد به فرش و تعادلش و از دست داد و خم شد جلو و سینی شربت از دستش در رفت و چون نزدیکم بود سینی با دو تا لیوان شربت آلبالو پرت شد رو سرم و یه درد بدی تو سرم و سینه ام حس کردم.
نفسم بند اومد.


بهت زده تو یه لحظه تکیه ام و از رو مبل گرفتم و اومدم لبه ی مبل.

علاوه بر دردی که از برخورد لیوان ها با سر و سینه ام حس می کردم رسماً شده ام موش شربت چکیده.

شربتای سرخ از رو سرم و لباسم می ریخت پایین. کل لباسام به گند کشیده شده بود و لباسهای خاکستریم صورتی شده بود.

اونقدر شوکه و بهت زده بودم که دستمال به دست با دستهای تو هوا خشک شده، دهن نیمه باز مبهوت به کوهیار نگاه می کردم.

قدرت حرف زدن نداشتم.

کوهیار شرمنده ابروهاش رفت بالا و هلال شد و یه نگاهی به موهام و سر تا پام انداخت. سینی خالی شده ی شربت و گرفت تو بغلش و سرش و کج کرد سمت شونه اش و مظلوم گفت: فکر کنم دیگه شستشو لازم شدی.

دوست داشتم جیغ بکشم.

آروم و مظلوم اومد جلو و دستم و کشید و از رو مبل بلندم کرد. سعی می کرد با بیشترین فاصله ازم بایسته تا نکنه یه وقت منفجر بشم و بزنم لهش کنم.

تو همون حالت دستم و کشید و بردم سمت اتاقش و تو اتاقش یه دری و نشونم داد و در و باز کرد و برقش و روشن کرد و گفت: برو خودت و بشور. اگه الان بشوریشون شاید رنگش نمونه. یه جورایی... نابود شدی.

تیز برگشتم و یه چشم غره ی توپ بهش رفتم.

رفتم تو حمام و کوهیار در و پشت سرم بست.

یه نفس عمیق و پر حرص و فوت کردم بیرون. تاپم و در آوردم و شلوارمم. نابود شده بودم. دوش لازم بودم رسماً.

کاش می رفتم خونه.

داشتم با غم به لباسهام نگاه می کردم که چند ضربه به در خورد و صدای کوهیار و شنیدم که گفت: آرشین یه دوش بگیر. برات حوله ی تمیز و لباس می زارم. لباساتم بده بندازم تو ماشین.

نزدیک در شدم و گفتم: کاش برم خونه ام. این جوری که نمیشه.

کوهیار: محاله بزارم این جوری بری. پیش وجدانم معذب می مونم. دوشت و بگیر. من از اتاق میرم بیرون. تو راحت باش. لباسات و بده.

به نفس عمیق کشیدم و لباسهام و برداشتم. آروم در و باز کردم. از لای در لباسها رو دادم بهش. ازم گرفت و در و بستم.

یکم بعد صدای بسته شدن در اتاقم شنیدم.

ظاهراً الان تنها کار ممکن همون دوش گرفتن بود. بقیه ی لباسهام و یه جایی آویزون کردم که خیس نشه لازمشون داشتم.

دوش و باز کردم و رفتم زیرش. حیف اون همه آرایشی که کرده بودم. سه سوته نابود شد.

یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم. لباسهام و برداشتم و در و آروم باز کردم. تو اتاق سرک کشیدم.

کسی نبود. تند اومدم بیرون و از رو تخت حوله ی سفیدی که برام گذاشته بود و برداشتم و پیچیدم دورم.

یه سرکی به اتاقش کشیدم.

چقدر تر و تمیز بود. تخت دو نفره ی راحت و نرم. آدم دلش می خواست روش همچین بپره که فنراش بزنه بیرون. همه چیز به جای خودش بود. یکم صبر کردم تا بدنم خشک شد. یه نگاه به تیشرت آستین کوتاه خاکستری که برام رو تخت گذاشته بود انداختم.

چه امشب همه چیز خاکستری شده بود.

برش داشتم و تو هوا بلندش کردم. گشاد بود و بلند. با اون قد و هیکل کوهیار غیر اینم نباید انتظار داشت.

بلندیش قده پیراهنهایی بود که برای مهمونیهام می پوشیدم. بین زانو و باسنم بود.

خوب چاره چیه.

حوله رو از دورم باز کردم و لباسهام و پوشیدم و تیشرت کوهیارم روش.

دستم و بردم تو موهام و تند تکونشون دادم تا با پریشون کردنشون آبی که بهشون مونده بود ازش جدا شه.

دستم هنوز به موهام بود که چشمم خورد به کمدی که یه لنگه از دراش باز بود.

یه اخم ریزی کردم و کنجکاو رفتم سمتش. در و باز کردم. متعجب به کیفهای مشکی ساز که با اندازه های مختلف تو کمد منطم پیده شده بودن چشم دوختم.

دستم و جلو بردم و یکیشون و برداشتم. سنگین بود و استوانه ای. با زور از تو کمد درش آوردم. زیپش و باز کردم و چشمم خورد به یه تنبک. همچین ذوق کردم که نگو. با دست دوتا ضربه ی محکم روش زدم که یه صدای بد و بلندی داد.

کیف بعدی که سفت تر بود و شکل جعبه ی کوچیک بود و در آوردم. با دقت بازش کردم. چشمم خورد به یه ویولون هیجان زده برش داشتم. سعی کردم صداش و در بیارم که یه صدای گوش خراشی از رو سیمهاش در اومد. پشیمون گذاشتمش سر جاش.

کیف بعدی یه تار بود. رفتم سراغ کیف بعدی و بازش کردم که چند ضربه به در اتاق خورد.

-: آرشین... خوبی؟ یه صداهایی اومد.

چشم از سه تاری که تو دستم بود برنداشتم و تو همون حالت گفتم: آره خوبم بیا تو...

کوهیار: لباس پوشیدی؟

من: اره بیا تو.

در باز شد و کوهیار اومد تو. برگشتم و با لبخند نگاش کردم. چشمهاش متعجب بود و خیره شده بود به من که کنار کمد رو زمین نشسته بودم و دورو برم پر بود از سازهای مختلف.

کوهیار: اینا رو چرا باز کردی؟

دو قدم اومد جلو و گفت: دو دقیقه نمی تونم تنهات بزارم؟ ببین اتاق و چقدر بهم ریختی. خوب می گفتی خودم برات درشون می آوردم.

خجالت زده لب ورچیدم. راست می گفت اتاق و کن فیکون کرده بودم. شرمنده سرم و انداختم پایین.

دستش و دراز کرد سمتم و گفت: خوب حالا دعوات که نکردم قیافه ات و این جوری کردی. پاشو پاشو خودم جمعشون می کنم.

دستش و گرفتم و از جام بلند شدم. نگاش به سازا بود و سرش پایین. یه نگاه به دورو برش کرد و گفت: کدوم و می خوای؟ با خودت ببرش بیرون من بقیه رو جمع کنم.

خوشحال یه نگاهی به سازا کردم. دست دراز کردم تنبک و برداشتم. دوباره نگاه کردم. گیتارم گرفتم. دوباره ویولونم گرفتم. دستم و دراز کردم سمت سه تار که با نگاه کوهیار دستم تو هوا نرسیده به ساز موند و بعد یکم جمعش کردم تو بغلم و گفتم: همین 3 تا رو می خوام.


یه لبخندی زد و گفت: باشه اینا رو ببر من میام.

سری تکون دادم و خوشحال سازها رو بردم تو هال. رو مبل نشستم و یکی یکی باهاشون ور رفتم.

اونقدر مشغول بودم که نفهمیدم کوهیار کی کارش تموم شد و از اتاق اومد بیرون و نشست کنارم. فقط به خودم اومدم دیدیم دستش و زده زیر چونه اش و داره با لبخند نگام میکنه.

یکم خجالت کشیدم. نه از نگاهش بلکه از اینکه داشتم با این آلات موسیقی کشتی می گرفتم تا شاید صدای بهتری ازشون در بیاد اما نمیشد و منم بدجوری باهاشون کلنجار می رفتم.

برای دور کردن خطر دعوای احتمالی لبخندی زدم و گیتاری که دستم بود و گرفتم سمتش و گفتم: تو بزن. شاید صداش بهتر شه.

با لبخند جمع شده ابروهاش و برد بالا. گیتار و از دستم گرفت و گذاشت رو پاش و تنظیمش کرد و یکم سیمهایی که من دست کاری کرده بودم و سفت و شل کرد و شروع کرد به زدن.

قد دو دقیقه با هیجان نگاش کردم اما یهو هیجانم ته کشید رفتم سراغ ویولون گرفتم سمتش و گفتم: اینم بزن.

دوباره ابروهاش پرید بالا.

گیتار و گذاشت کنار و ویولون و گرفت. تنظیم کرد و شروع کرد به زدن. اینم قد دو دقیقه هیجان زده ام کرد و بعدش رفتم سراغ تنبک و بی حرف گرفتم سمتش. دیگه خودش میفهمید.

نگاهی به تنبک کرد و دست از ساز زدن کشید. یه نگاه چپه بهم کرد و ویولون و گذاشت پایین. بدون اینکه تنبک و بگیره نگاهم کرد و خونسرد گفت: تکلیف خودت و روشن کن. کدوم و بزنم؟ سر سه دقیقه نظرت عوض میشه. تا تو تصمیم نگیری از ساز زدن خبری نیست.

این و گفت و کنترل و تلویزیون و برداشت و روشنش کرد.

من موندم و یه انتخاب خیلی سخت. یکم فکر کرد و دستم رفت سمت گیتار اما نرسیده بهش پشیمون شدم دستم و کشیدم عقب و رفتم سمت تنبک. بازم پشیمون شدم. نگاهی به ویولون کردم.

خیلی سخت بود. سرم و بلند کردم و با عجز به کوهیار نگاه کردم. بدجوری زوم تلویزیون بود و به من نیم نگاهی هم نمی نداخت. رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به تلویزیون.

چشمهای ملتمسم یهو شماتتگر شد.

یعنی بگم خاکــــــــــــــــــــــ ــ. همچین با اشتیاق نگاه می کرد که گفتم چه موضوع مهمیه که انقدر حواسش و جمع خودش کرده. یه شو خارجی داشت نگاه می کرد که خواننده هاش 3 تا آدم چاق و چله بودن که کنار استخر می خوندن. این استخرم انگار غیر این 3 تا مذکر دیگه ای نداشت همه خانم بودن اونم چه خانم هایی. همه جاشون و انداخته بودن بیرون و یا شنا می کردن یا حموم آفتاب می گرفتن یا در حال قر دادن بودن.

پر حرص گفتم: یعنی من موندم تو کار این خواننده ها. خودشون که هیچی ندارن نه صدا نه قیافه از سر و شکل و اندام بقیه مایه می زارن تا 4 تا اشکول هیزی مثل تو بشینه نگاشون کنه.

کوهیار یه ثانیه، فقط یک ثانیه چشمهاش اومد رو من و سریع برگشت رو تلویزیون و تو همون حالت گفت: خوب گذاشتن که ببینیم. نمی خواستن خودشون و می پوشوندن.

هم زمان با تموم شدن حرفش شویی که پخش میشد هم تموم شد. کوهیارم با یه لبخند برگشت سمت من. چشمام و براش ریز کردم که مسخره و سرزنشش کنم اما نگاهش اصلا به چشمام نرسید. همون پایین مایینا موند.

سریع به خودم نگاه کردم.

این تیشرت کوهیار وقتی می ایستادی مشکلی نداشت ولی وقتی می نشستی زیادی کوتاه می شد. حالا هم که نشسته بودم قسمت زیادی از پاهام و رونم پیدا بود.

برام مهم نبود اما دیگه این چشمهای کوهیار زیادی داشت خیره میشد به پرو پاچه ی من.

پا شدم اول یکی کوبوندم تو سر کوهیار تا اون چشمای هیزش و برداره و بعدم رفتم شالم و برداشتم و برگشتم گذاشتم رو پام که پاهام و از نگاه این گرگ دور کنم.

اومدم 4 تا چیز بار کوهیار کنم که با لبخند خودش و یکم کشید سمتم و گفت: آرشین جان کدوم ساز و می خواستی برات بزنم؟

ابروهام پرید بالا. یعنی پسرا رو جون به جونشون کنی هیز و دله ان. کوهیار و آزاد هم نداره. ببین یه دید خشک و خالی چه بچه رو مطیع کرده.

اول مطمئن شدم که دیگه پاهام از زیر شال دیده نمیشه و بعد رو به کوهیار گفتم: ببین من همه ی اینا رو دوست دارم منتها ... چیزه...

سرش و تکون داد که یعنی چیزه؟؟

یه لبخند ملیح زدم و گفتم: نمیشه به من یاد بدی؟؟؟

یه ابروش رفت بالا. یه نگاه خبیث اومد تو چشمهاش. خودش و کشید عقب و دست به سینه تکیه داد به مبل و پاشو انداخت رو پاشو گفت: خوب چی گیر من میاد؟

وا رفتم. خوب چی می خواست الان؟ ماچ بدم خوبه؟ بابا یه ساز یاد دادنه دیگه.

مظلوم گفتم: چی می خوای؟ هزینه ی کلاسهات و میدم خوب...

کوهیار یه نگاهی بهم انداخت و گفت: هزینه نمی خوام. سوسول بازی نداریم. مثل ساز دهنی بخوای پاکشون کنی و بگی کثیفن و چیزن و چیز نیستن.

داشتم فکر می کردم غیر ساز دهنی کدوم یکی از این سازها تفی میشه؟ خدایی هیچ کدومشون غیر دست با دک و دهن کاری نداشتن.

سری تکون دادم.

کوهیار: امشبم سازها رو نشونت میدم ببینم کدومش و دوست داری. البته فکر می کردم ساز دهنی بخوای یاد بگیری.

تند گفتم: اون و بیشتر از همه دوست دارم ولی اینا وسوسه کننده است.

سری تکون داد و گفت: میدونم منم برای همینه که خریدمشون. شاید برای هر کدوم 2 سال وقت گذاشتم تا دلم و زدن و رفتم سراغ بعدی ولی خوب هنوزم بعضیها رو عالی بلد نیستم. یه چیزایی بلدم و می تونم بزنم. مثلاً همین ویولون خیلی سخته. منم زیاد بلد نیستم. تا عاشقش نباشی نمیتونی بزنیش. زده ات می کنه.

تو تایید حرفهاش سری تکون دادم.

کوهیار به سرم نگاهی کرد و گفت: خوب حق زحمه ی من چی میشه؟

ناباور گفتم: خوب چقدر میشه؟

یه لبخند کج و نصفه زد و گفت: من پولی کار نمیکنم.

یعنی ماچ می خواست؟


کوهیار: من بهت ساز یاد میدم تو هم به من رقص عربی یاد بده.

ناباور و متعجب یکم خودم و کشیدم جلو. فکر کردم اشتباه شنیدم.

نامطمئن گفتم: چی یادت بدم؟

شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه خوب... منم عربی دوست دارم. به منم یاد بده...

یه نگاه سر تا پایی به قد و هیکلش کردم و گفتم: یعنی مطمئنی؟

سریع موضع دفاعی گرفت و گفت: چیه؟ نمی خوای؟ باشه منم هیچی یادت نمیدم.

تند گفتم: نه نه یادت میدم باشه. برای من که شاگرد با شاگرد فرقی نداره.

یه لبخندی زد و گفت: امشب جلسه اول و بزار.

می خواست گرو کشی کنه که از دستش در نرم. یه باشه گفتم و کوهیار خوشحال خودش و رو مبل کشید سمتم.

اول گیتار و گرفت و داد دستم و گفت: ببین این گیتار از همه آسون تره. این و امتحان کن تا ببینم تا چه حد استعداد داری.

گذاشت تو بغلم و جلوم زانو زد و دستهام و روی سیمها تو جای درست قرار داد. پا شد اومد کنارم نشست و شروع کرد به توضیح دادن.

اول دستهاش و مثل پنجه ی کلاغ کج و کوله کرد و گفت هر کدوم از این مدل پنجه ها برای زدن یه نتیه و هر کدوم اسم داره.

خدایی خیلی سخت بود بدتر از اون اینکه دستهای من از دستهای کوهیار کوچیکتر بود و بعدم مگه چقدر کش میومد که یه انگشتم و باید می زاشتم رو سیم اول و انگشت بعدیم و می زاشتم رو سیم آخر. حس می کردم انگشتام دارن از هم باز میشن و مدام از رو سیم ها در می رفتن.

کوهیار خودش و نزدیکم کرد و دستش و انداخت دورم و از یه طرف بدنم با دست انگشتام و روی پایین سیمها میزون کرد و از اون طرف انگشتام و روی سیمهای بالایی درست قرار داد.

کنار گوشم آروم و با تمرکز گفت: حالا برای زدن آهنگ فقط کافیه وقتی این انگشتهات این جوری قرار گرفتن ناخن این انگشتت و آروم بگشی رو سیمها.

دستم و گرفت و آروم ناخنم و کشید رو سیمها. یه صدای قشنگی ازشون در اومد که هیجان زده ام کرد.

کوهیار: آفرین. حالا می خوام با ناخن شصتت بکشی رو دوتا سیم اول و سه تای پایینی و با انگشت اشاره ات بکشی به سمت بالا.

من که نفهمیدم چی گفت. همه ی حواسم به این بود که شونه ام و بدم بالا و سرم و کج کنم سمتش تا هوای گرم نفسهاش موقع حرف زدن کمتر بخوره تو گوش و گردنم.

تنم و مور مور می کرد. از طرفی هم گرمای بدنش که این جوری بهم چسبیده بود وقتی بهم منتقل میشد یه جورایی بدنم و سِر و بی حس می کرد.

برای بار چندم شونه ام و انداختم بالا و کشیدمش به گوشم تا گرمای نفسش و از بین ببرم.

کوهیار تو همون حالت نگاهی بهم کرد و گفت: آرشین حواست با منه؟

دیگه نتونستم تحمل کنم. یعنی واقعاً مجبور بود برای یاد دادن بهم این جوری خودش و دستهاش و دورم بپیچه؟

با یه حرکت از جام بلند شدم و ایستادم. شالم از روی پاهام افتاد. برگشتم و گیتار و گذاشتم تو دستهاش و تو صورت بهت زده اش با اخم گفتم: من این و نمی خوام. اصلاً خوشم نیومد نه هیجان داشت نه حس خوب. یکی دیگه بهم یاد بده.

یکم ناباور خیره شد بهم. یهو به خودش اومد و تکونی خورد و از جاش بلند شد. دستهاش و کشید به لباسش و گیج سرش و گردوند و گفت: ام... باشه.. باشه .. صبر کن ببینم....

تو چرخشش چشمش خورد به ویولون و گفت: خوب بزار ویولون باهات کار کنم شاید این و دوست داشته باشی.

با سر حرفش و تایید کردم. ویولون و برداشت و اومد جلوم ایستاد.

کوهیار: اول با دقت به من نگاه کن تا نوبت تو برسه باشه؟

با سر گفتم باشه.

ویولون و گذاشت رو شونه اش و جاش و درست کرد و تو همون حالت یه توضیحاتی هم به من داد.

همه ی حواسم و داده بودم به یاد گیری ساز. توضیحاتش که تموم شد ویولون و آورد پایین و اومد سمتم.

جلوم ایستاد و ویولون و داد دستم و گفت: هر کاری من کردم تو هم بکن.

سعی کردم کارهاش و مو به مو انجام بدم اما بازم یه جاهایی اشکال داشتم. برای همین خودش دستش و می آورد جلو و بهم کمک می کرد که چه جوری رو شونه ام فیکسش کنم و سرم و چه جوری بزارم و ...

واقعاً کار سختی بود بی خود نبود آدم ها خیلی کم می رفتن سمتش. واقعاً تا عاشق این سازی نباشی نمی تونی تحملش کنی.

ساز که رو شونه ام جا گیر شد کوهیار یه نگاهی بهم کرد و بعد اومد پشتم. دستهام و از آرنج با کف دستاش گرفت و به سمت بالا هلشون داد. دستهاش و انداخت دورم و آرشه رو روی سیمهای ساز تنظیم کرد.

دوباره داشت عصبیم می کرد. با اینکه بی حرف کارش و انجام می داد اما شرایط عوض نشده بود. هنوزم با نفسهاش که این بار به پشت گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسهام تند شده بود.

یه قدم به جلو برداشتم تا یکم ازش دور باشم اما تو کسری از ثانیه کوهیار بازم پشتم بود و نفس هاش...

چشمهامو بستم و لبم و به دندون گرفتم. نفسهام تند و تند تر میشد.

بی اختیار دستهام سفت شده بود و هر چی کوهیار تلاش می کرد تا جای درست قرارشون بده نمی تونست. تو یه لحظه از پشت بهم چسبید که با قدرت بیشتری دستهام و تکون بده. همون باعث شد از خود بی خود بشم و رم کنم.

تند دو قدم رفتم جلو و با اخم برگشتم سمتش. به زور خودم و کنترل کردم. کنترل کردم تا کار دست خودم ندم. قیافه ی بهت زده ی کوهیارم باعث میشد بخوام جلوی خودم و بگیرم.

خم شدم و ویولون و آرشه رو گذاشتم رو مبل و گفتم: میدونی چیه؟ بی خیال. من هیچ وقت استعداد موسیقی نداشتم. اصلاً من و چه به ساز زدن همون برقصم برام کافیه.

زیر چشمی به کوهیار نگاه کردم. یه اخم ریز تو صورتش بود. فکر کنم یکم به خاطر رفتارای عجیبم گیج شده بود. شایدم یه کوچولو بهش بر خورده بود. اما کاری ازم بر نمی یومد. بهتر از این بود که بهش....

سری تکون داد و گفت: باشه... پس بی خیال کلاس من میشیم و میریم سراغ کلاس تو. چون خودت کلاست و کنسل کردی پس ایرادی به من وارد نیست.

نشست رو مبل و گفت: برای اینکه بدونم معلم خوبی هستی یا نه اول باید رقصت و ببینم تا مطمئن بشم.

چشمهام گرد شد. یعنی یه جور امتحان دیگه....

دست دراز کرد و تنبکش و برداشت و گفت: خوب من با ریتم می زنم تو باهاش برقص ببینم چی کاره ای.

نامطمئن گفتم: واقعاً؟ جدی میگی؟

کوهیار مستقیم نگاهم کرد و گفت: تو قیافه ی من شوخی میبینی؟

من: ام... نه....

واقعاً هم جدیِ جدی بود. پس اعتراض نمیشد کرد. رفتم و شالم و برداشتم و بستم دور کمرم و دو طرفش و آویزون کردم. گیره ی موهام و باز کردم و با دوتا حرکت به چپ و راست موهام و پریشون کردم.

کوهیار با لبخند سوتی کشید و گفت: نه انگار خیلی این کاره ای....

شونه ای بالا انداختم و صاف ایستادم و گفتم: بزن....
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 25-08-2014، 23:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان