امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#25
قسمت 21



سرم و چرخوندم و با یه چشم غره رفتم تو اتاق.
پشت سرم ملیکا و شیده هم چپیدن تو اتاق.
برگشتم سمتشون و با یه اخم ریز رو صورتم گفتم: در و ببندین می خوام لباس عوض کنم.
ملیکا در و بست و شیده یه نگاه به لباسام کرد و گفت: چرا؟ لباسات که خوبه.
من: نه بابا این یقه اش زیادی بازه. بخورم زمین همه جونم می افته بیرون. همون کوهیار دیداش و زد بسه.
ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: یعنی شایان و محسن هیزن دیگه؟
از تو چمدونم یه تاپ پوشیده تر و شلوار در آوردم و گفتم: تو هم حرف تو دهن من می زاریا.
حالا این یکی تاپمم همچین پوشیده نبودا ولی خوب یقه اش یکم بسته تر بود.
شیده نشست رو تخت و مانتوش و در آورد و گفت: خوب حالا بگو اینجا چه خبر بود؟
تاپم و در آوردم و تاپ جدیده رو گرفتم دستم که بپوشم و تو همون وضعیت گفتم: خبری نبود.
ملیکا: ماها رو خر فرض کردی؟ خبری نبود و تو و کوهیار اون ریختی بودین؟ خبری بود معلوم نبود شماها رو تو چه وضعیتی پیدا می کردیم؟
شلوارکمم در آوردم و گفتم: چرا حرف در میارین؟ مگه ما چه ریختی بودیم؟
شیده یه اشاره به لباسهام که الان رو تخت افتاده بود کرد و گفت: تو که این جور کوهیارم که لخت بود از سر و گردن همم که آویزون بودین.
شلوارم و کشیدم بالا و رفتم یه گیره برداشتم و موهام و جمع کردم بالا و گفتم: یعنی شما خدای حرف در آوردنید. رفتم بیدارش کنم بیدار نشد. به زور بلندش کردم عصبانی شد دنبالم کرد می خواست تلافی اینکه نزاشتم بخوابه رو در بیاره همین.
در و باز کردم و اومدم بیرون و دیگه صبر نکردم این دوتا به نظریه پردازیشون ادامه بدن.
بچه ها ناهار گرفته بودن. نشستیم دور میز. من و کوهیارم صبحونه و ناهارمون و یکی کردیم و خوردیم.
شب ساعت 1 پرواز داشتیم برای برگشت. من و شیده و ملیکا مرخصیمون تموم شده بود و باید صبح فردا سر کار می بودیم.
بعد خوردن ناهار چون هوا خیلی گرم بود یه دوساعتی خونه موندیم تا تیزی آفتاب کمتر بشه.
کلافه و خسته رو مبل نشسته بودم و به صفحه لب تاپ ملیکا که آهنگ پخش می کرد نگاه می کردم. مثل این پانداها که گرما زده شدن و چشمهاشون خمار مونده به همه نگاه می کردم. حوصله ام سر رفته بود. از صبح تو خونه نشسته بودم.
دستم و زیر چونه ام زدم و گفتم: دارم از بی حوصلگی می میرم. هیجان می خوام.
شایان که با محسن مشغوله تخته بازی کردن بود گفت: بازم دلت خانه وحشت می خواد؟
محسن بهش چشم غره رفت.
پوفی کردم و تکیه دادم به مبل و گفتم: نه اون برای بار اول که نمی دونستیم چه خبره خوب بود الان دیگه اونقدرا حال نمیده. یه چیزی می خوام که حسابی آدرنالینم و ببره بالا. مثل پرش از ارتفاعی تلکابینی مسابقه رالی چیزی.
ملیکا با چشم غره گفت: نه که رانندگیتم خیلی خوبه رالی می خوای؟
براش شکلکی در آوردم و از جام بلند شدم.
کوهیار که سرش تو موبایلش بود و فقط شنونده بود و به حرفهامون لبخند می زد سرش و بلند کرد و گفت: کجا؟ میری رالی؟
یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: نه میرم اسکی روی آب.
یه ابروش و برد بالا. با حرص حرکت کردم و گفتم: میرم دوش بگیرم.
هیجان که نداریم برم یکم آب بازی. نه که اینجا دریا نداریم. باید با آب و وان و دوش خودمون و سرگرم کنیم.
یه نیم ساعتی تو حمام موندم و اومدم بیرون. لباسهام و یه آب زده بودم بردم تو اتاق پشت در و پنجره آویزون کردم تا خشک شه بعد بزارمشون تو چمدونم.
داشتم لباس می پوشیدم که شیده و ملیکا اومدن تو اتاق و گفتن: آرشین حاضر شو می خوایم بریم بیرون.
لباسهامون و پوشیدیم و رفتیم تو شهر.
برای بار آخر رفتیم پاساژ و بچه ها بازم خرید کردن. منم مثل دفعه ی قبل با ویترین مغازه ها سرم و گرم کردم. مشغول نگاه کردن به ویترینا بودم که پشت یه ویترین ساز فروشی چشمم خورد به یه ساز دهنی آبی. خیلی خوشگل بود و بد جوری چشمم و گرفته بود. یه نگاه به دورو برم کردم. هیچ کدوم از بچه ها در تیر رس نگاهم نبودن. با یه تصمیم آنی وارد مغازه شدم و با یه ذوقی ساز و خریدم.
نمیدونم واقعاً هدفم چی بود. در کل که بلد نبودم ساز بزنم. اما خوب شاید یه روزی خواستم یاد بگیرم. البته می تونستم تا اون موقع یه فوتی توش بکنم صداش در بیاد من ذوق کنم بگم ساز زدم.
یکم بعد همه خریدهاشون و کردن و از پاساژ اومدیم بیرون. هوا تاریک شده بود و گرم. هوس دریا کردم. رو به بچه ها گفتم: بیاید بیریم دریا. این چند وقته همه اش برای آفتاب گرفتن رفتیم. بیاین یه بارم بریم شبش و تماشا کنیم.
بچه ها موافقت کردن و راه افتادیم سمت ساحل. با دیدن ساحل به وجد اومدم. دوست داشتم با انگشتهای پام شنها رو حس کنم. از ماشین پیاده شدم. کفشهام و در آوردم و انداختم تو ماشین و بی توجه به بقیه رفتم سمت ساحل. گرمی و روونی شنها که به پاهام می خورد حس قشنگی بهم میداد. یکمم قلقلکم میومد.
دستهام و از هم باز کردم و چشمهام و بستم و دور خودم چرخیدم. چقدر این سکوت و تاریکی شب خوب بود. چه حس دل انگیز و آرامش بخشی داشت.
دلم آرامش خواست. دلم موسیقی خواست. دلم آرامش نفسهای ساز شده ی کوهیار و خواست.
ایستادم. چشمهام و باز کردم. بین بچه ها دنبال کوهیار گشتم. لبخند زدم و دوییدم سمتش. دویدن رو شنها مکافات بود. اونقدر ذوق زده بودم که لبخند از لبم نمی افتاد. به خاطر دوییدن رو شنها تعادل درست و حسابی نداشتم. حس می کردم این شنها که از زیر پام در میره منم لیز می خورم می افتم زمین.
کوهیار تنها یه گوشه ایستاده بود. دستهاش و تو جیب شلوارش فرو کرده بود و به تاریکی و شب دریا نگاه می کرد.
نرسیده بهش صداش کردم. سرش و برگردوند و به من که میدویدم و شالمم رو سرم یه وری و باز شده بود نگاه متعجبی کرد.
با نزدیک شدن من کوهیار دستهاش و از تو جیبش در آورد و برای اینکه نیافتم زمین بازوهام و گرفت. با دستهایی که از آرنج به بالا تا شده بود رفتم تو شکمش. سرم و بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم: کوهیار جان میشه یه خواهشی بکنم؟
یکم نامطمئن نگام کرد. فکر کنم حس می کرد یه چیزیم میشه.
کوهیار: چه خواهشی؟
من: میشه برامون ساز بزنی؟ ساز دهنی؟
یه لبخندی زد و یه فشاری به بازوم داد و گفت: آخه دختر خوب من که سازم و همه جا دنبال خودم نمیکشم.
لبخندم بیشتر شد و سوالی گفتم: اگه من سازت و جور کنم؟؟؟
کوهیار: اون یه حرفی.
لبخند گشادی زدم و ازش جدا شدم. دوییدم سمت ماشین و از تو کیفم ساز دهنی نوم و در آوردم و برگشتم دادم دستش.
یه نگاه متعجب و غافلگیر به من و یکی هم به ساز انداخت و آروم گفت: چه آماده به حرکتم هست.
تو دلم خندیدم و هیچی نگفتم. نشست رو شنها و آروم ساز و برد سمت دهنش.
مثل بچه های 4 ساله که منتظرن عموشون یه چیز فوق العاده براشون درست کنه نشستم و دستهام و زدم زیر چونه ام و خیره شدم بهش.
صدای سازش که بلند شد و بقیه بچه ها هم جمع شدن دورش. یه آهنگی بود که با روح و روان آدم بازی می کرد. اونقدر حس توش پر بود که نمی تونستی نشنیده بگیریش.
تو صدای سازش غرق شدم. بدون اینکه دست خودم باشه خیره شدم به صورتش. ابروهای پر پشت و حالت دارش که به خاطر تمرکز تو هم رفته بود. دستهای مردونه اش که دور ساز گره خورده بود. موهای کوتاهش که رو به بالا ایستاده بود.
تو یه لحظه صدای آهنگ قطع شد و من به خودم اومدم. خواستم دست بزنم و تشویقش کنم که دوباره شروع کرد به آهنگ زدن.
اما نه آهنگهای معمولی. یه آهنگ آشنا بود یه چیزی که ...
یادم اومد. این آهنگ منو یاد جعبه های موزیکالی می نداخت که وقتی درشون و باز می کنی صداشون در میاد.
کوهیار از جاش بلند شد. دست راستش به ساز بود و با ریتم ساز خودش و تکون می داد. اومد سمت من و دست چپش و دراز کرد سمتم.
نمیفهمیدم می خواد چی کار کنه اونم با این آهنگ جنگولک. دستم و بلند کردم و گذاشتم تو دستش. با یه حرکت کشیدم بالا و بلندم کرد. وقتی ایستادم دستم و ول کرد و همون دستش و انداخت دور آرنجم و به سمت راست چرخید. منم ناچار به همون سمت چرخیدم.
یه چشمک زد و دستش و از دور دستم برداشت. دست چپش و گذاشت رو ساز و دست راستش و دور آرنجم حلقه کرد و چرخید سمت راست.
تازه خوشم اومده بود. این بار باهاش همراه شدم. با صدای ساز دستهامون و تو هم می پیچیدیم و می چرخیدیم. به تبعیت از ما شیده و محسن بعدشم ملیکا و شایان بلند شدن و 6 نفری کنار ساحل با آهنگ چرخیدیم. دو دور به چپ و راست می چرخیدیم و یارمون و عوض می کردیم.
وقتی یه دور کامل با محسن و شایان چرخیدم دوباره رسیدم به کوهیار. از هیجان و خوشی بلند بلند می خندیدم. حسابی داشتم حال می کردم.
جلوش ایستادم. چشمهاش و بست و سرش و با ساز کمی خم کرد. مثل یه جور تعظیم یا خوش آمدگویی. دوباره خنده ی بلندی کردم و گوشه های مانتوم و گرفتم و اون یه پام و بردم پشت اون یکی پام و مثل این فیلمها تعظیم کردم.
که چی؟ فکر کرده من بلد نیستم؟
با خنده دستم و دراز کردم اما کوهیار به جای دستم کمرم و گرفت. چشمهام گرد شد با خنده نگاش کردم که شیطون یه چشمکی بهم زد و چرخید. خنده ام هر لحظه شدت می گرفت. مخصوصاً که در حین چرخش دستش کشیده میشد دور کمرم و قلقلکم می داد.
منم دستهام و انداخته بودم دور کمرش اما نمی تونستم خودم و کنترل کنم. هم خنده ام بند نمیومد هم اینکه یه جورایی به خاطر چرخش زیاد سر گیجه گرفته بودم و گیج می زدم. برای اینکه نیافتم با دست آزادم چنگ انداختم به بازوش و سرم و فرو کردم تو سینه اش.
حس کرد که دارم گیج می زنم. دست از ساز زدن برداشت. همه متوقف شدن اما همین مقدار چرخشم همه رو سر حال آورده بود.
کوهیار کمکم کرد بشینم رو شنها.
کوهیار: سرت گیج رفت؟
من: آره....
کم کم خنده ام بند اومد. بچه ها هم اومده بودن دور و بر کوهیار و ازش تعریف می کردن. هر چی نباشه بار اول بود که هنر نمایش و میدیدن.
حالم بهتر شده بود. از جام بلند شدم و به سمت مخالف قدم زدم. یکم از جمع فاصله گرفتم. دستهام و پیچیدم دور بازوهام. خیره شدم به آسمون و دریا. تو یه خطی از هم جدا میشدن. روی این خط انگاری ماه میرسید به دریا. نورش پخش شده بود رو سیاهی دریا و تلاطمش باعث میشد فکر کنی نور میپاشه.
آروم قدم زدم سمت دریا. واقعاً به این سفر و این خوشیها نیاز داشتم.
مگه چقدر تو زندگیم خوشی داشتم؟ همه ی روزهام تو کار و تنهایی خلاصه میشد و نهایت مهمونی و دور همی که آدم یه روزی از اینها هم خسته میشه.
پاهام که خیس شد چشم از دریا برداشتم. نفهمیدم چه جوری اومدم تو آب. زیاد خیس نشده بودم. مهم نبود.
خنکی آّب و بچسب که روح و جلا میده.
-: بهت خوش می گذره؟
برگشتم سمت صدا. به کوهیار که خیره شده بود به دریا نگاه کردم. با لبخند گفتم: ای همچین. می تونه بهترم باشه.
نگاهش و از دریا گرفت و خیره شد به من. پر سوال گفت: همچین؟؟؟ چه جوری بهتر شه؟
سرم و انداختم پایین و پای چپم و تو آب تاب دادم. جوابش و ندادم.
یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: بهت خوش نمی گذره؟
دوباره سکوت.
دو قدم دیگه به سمتم اومد. تو آب نبود اما نزدیکم بود. ایستاد. دوباره صدام کرد.
کوهیار: آرشین با توام. میگم چه جوری بهتر میشه.
سر به زیر لبخندی زدم. سرم و بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش.
نمیدونم واقعاً نگران بود یا من این جوری حس می کردم. عجیب بود که فکر کنم به خاطر من نگرانه؟
کوهیار محکم تر و جدی تر گفت: آرشین چه جوری؟
آروم و مظلوم نگاش کردم. نه واقعاً می خواست بدونه.
تو یه لحظه لبخند عظیمی زدم و بدجنس گفتم: این جوری.
با تمام قدرت لگدی به آب زدم که باعث شد کلی آب بپاشه تو صورت و تن و بدن کوهیار.
از تعجب یه خرناسی کشید و دستهاش و حائل صورتش کرد و دو قدم رفت عقب.
اونقدر از حرکتم سر خوش شدم که از ذوق جیغ کوتاهی کشیدم و بلند خندیدم. اما وقتی اخمهای تو هم کوهیار و دیدم پیشمون در رفتم.
ترجیه می دادم تو این موقعیت خطرناک کنارش نباشم.
تند دوییدم سمت چپ که در برم اما به خاطر شنها و آب سرعتم خیلی کم شده بود.
کوهیار یه دادی کشید و با دوقدم خودش و بهم رسوند و از پشت کمرم و گرفت و با یه حرکت برم گردوند سمت خودش و من فقط جیغ می کشیدم و سعی می کردم با کشیدن و سفت کردن بدنم خودم و خلاص کنم.
کوهیار با یه حرکت دستهاش و انداخت دور پاهام و کشیدم بالا. تک جیغی کشیدم و از ترس چپه شدن محکم با دستهام شونه هاش و گرفتم.
صدام و گم کرده بودم. یادم نمیومد چه جوری باید حرف بزنم که به کوهیار بگم بزارم پایین.
کوهیار اما سرخوش خندید و دو دور چرخید. از ترس فقط دهن باز بدنم و مثل چوب خشک سفت کردم.
چرخید و ایستاد و بلند تر خندید. ملتمس نگاش کردم و گفتم: قربونت برم من و بزار زمین.
یه خنده ی سر خوشی کرد و صورتش و تو شکمم فرو برد. نفسم بند اومد. چشمهام بسته شد.
دستهاش از دور پاهام آروم شل شد و من ریز ریز سور خوردم و اومدم پایین. دستهاش و از دور پاهام گذاشت دور کمرم.
چشمهام بسته بود. تو بغلش بودم و خیلی نزدیک. عطر تنش با نفس هام وارد بدنم میشد.
حس می کردم گرمه. بدنم گرمه گرمتر از هوای داغ اینجا. نفسهام تنده. ضربان قلبم بالاست.
تپش قلب، نفس تنگی و گر گرفتگی که به خاطر هیجان و هوا نبود.
سرم و بردم بالا و آروم چشمهام و باز کردم.
چرا قلبم تند می زد؟ این هیجان مضاعف برای چی بود؟
کوهیار آروم با یه لبخند تو چشمهام خیره شده بود. هنوزم سر خوش بود. نگاهش.. نگاهش شیطون بود اما همین نگاه باعث شد قلبم تند تر بزنه. تنم مور مور شد.
آروم خودم و کشیدم عقب. آروم نگام کرد. حالتم خیلی عجیب بود. باید یه جوری توجیحش می کردم.
یه قدم رفتم عقب و به همون آرومی گفتم: از بلندی می ترسم.
لبخندش عمیق تر شد. روم و برگردوندم و رفتم سمت بچه ها. داشت یه مرگم میشد که نمی دونستم چه کوفتیه. این کوهیارم یه کارهایی می کردا.
هیجانم اندازه داره. قلبم الاناست که از جاش در بیاد.
چشمهام و بستم و آروم آروم نفس کشیدم. هوا رو فرو دادم و فوت کردم بیرون. اونقدر تکرار کردم که آروم گرفتم.
محسن: خوب دیگه بریم یه چیزی بخوریم گشنمونه. باید برگردیم خونه وسایلمون و جمع کنیم.
سوار ماشین شدیم و جلوی یه رستوران ایستادیم.
یه میز تو فضای باز بیرون انتخاب کردیم و نشستیم. سفارش دادیم. بعد غذا بچه ها کماکان نشسته بودن و حرف می زدم.
به آدمهای دیگه که تو رستوران بودن نگاه می کردم. کنار هر میزی 2 تا پنکه بود که باد می زد. با اینکه چندان تاثیری نداشت و صورتمون خیس از عرق میشد ولی بهتر از هیچی بود.
همین جور داشتم نگاه می کردم که حس کردم صورتم خیس شد. سرم و بلند کردم و به آسمون نگاه کردم. این بار 100 ام بود که امشب فکر می کردم قطره ی بارون رو صورتم نشسته اما هوا اصلا نشون نمی داد که بارون داشته باشه.
نمی دونم این قطره ها از کجا می پاشید رو صورت من.
وقتی دوباره صورتم خیس شد بازم به آسمون نگاه کردم. دیگه داشت عصبیم می کرد. زیر لبی گفتم: خدایا مگه باهات شوخی دارم؟ یا آسمونت و ببارون یا هیچی. چرا تیکه تیکه کار می کنی؟
ملیکا: آرشین زیر لبی ورد می خونی؟
با اخم نگاش کردم و گفتم: نه بابا ورد چیه؟ از وقتی اومدیم اینجا نشستیم هی یه قطره یه قطره بارون میاد. اما خبری از بارش درست و حسابی نیست. خدا باروناشم اینجا قسطی میده.
نمی دونم حرفم چه ایرادی داشت که اینا همه چشمهاشون در اومد و به ثانیه نکشید همه زدن زیر خنده.
کوهیار میون خنده گفت: آرشین عاشقتم تو معرکه ای.
درسته از خندیدنش ناراحت شده بودم اما جمله اش خیلی پر بار بود. ذوق زده از اینکه بهم گفته آی لاو یو نیشم و باز کردم که با حرف شایان سریع بسته شد.
شایان: یعنی از اون موقع تا حالا فکر می کردی می خواد بارون بیاد؟ یعنی نفهمیدی این قطره های آب از پنکه پاشیده میشه؟؟
ابروهام پرید بالا. برگشتم به پنکه نگاه کردم. خودش میگه پنکه، آب پاش که نیست.
اومدم اعتراض کنم بگم منو دست انداختی که دیدم وسط این پره ها یه سوراخایی داره.
خاک بسرم چقده من خنگم. ابروهام رفت بالا و سرم و خاروندم که باعث شد بچه ها از خنگی من بیشتر بخندن.
دیگه کم کم می خواستیم بریم. بلند شدیم که کوهیار گفت: بچه ها شما برید خونه من یه کاری دارم انجام میدم و تا 11 اینا بر می گردم که بریم فرودگاه.
هر چی پرسیدیم کجا میری جواب نداد. زودتر از ماها از رستوران بیرون رفت. ما هم بعد حساب کردن سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه. دیگه وقت چمدون بستن بود.
همه ی وسایلم و جمع کردم و ریختم تو چمدون. حوصله ی تا ما کردن نداشتم. تا پرواز یه 3 ساعتی مونده بود. هر کی یه جوری خودش و سرگرم کرده بود. رو تخت دراز کشیده بودم و با گوشیم بازی می کردم که یهو زنگ خورد. عکس کوهیار بزرگ اومد رو صفحه. به عکس لبخند زدم. این عکس و وقتی کوهیار خواب بود رو مبل ازش گرفتم. خیلی بامزه افتاده بود با اون چشمهای بسته اش.
گوشی و جواب دادم.
من: بله؟
کوهیار: سلام. من جلوی در خونه ام.
من: خوب بیا تو. می خوای در و برات باز کنم؟
کوهیار: نه نمی خوام بیام تو . تو بیا پایین.
من: چرا؟
کوهیار: تو بیا خودت می فهمی؟
پوفی کردم و یه باشه گفتم. پاشدم لباسهام و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. شیده سینی چایی به دست از تو آشپزخونه اومد بیرون.
شیده: کجا داری میری؟
من: میرم زود میام. یه کاری دارم.
کفشهام و پوشیدم. شیده از همون جا داد زد.
شیده: دیر نکنی از پرواز جا بمونیما.
من: نه به موقع میام.
در و بستم و تند از پله ها اومدم پایین. در و با یه حرکت باز کردم و رفتم بیرون.
جلوی خونه کسی نبود. پس این کوهیار کجا بود. تو فکر بودم که یهو یه چیزی با سرعت جلوی پام ترمز کرد.
بهت زده یه قدم رفتم عقب. کوهیار بود اما...

من: این و از کجا آوردی؟؟؟
چشمکی زد و گفت: خوشت میاد؟
نیشم خود به خود باز شد. انقدر پهن که کل لثه و دندونام پیدا شد.
من: عاشقشم. از بچگی دلم یم خواست موتور سواری کنم.
با ذوق رفتم جلو. کوهیار سوار یه موتور مشکی سورمه ای بود که پشتش بلند تر از جلوش بود. یه ابهتی داشت که نگو. اصلا قابل مقایسه با این موتور گازیها نبود. پیدا بود چیز مالیه.
یه دور دور موتور و کوهیار که روش نشسته بود چرخیدم و دوباره برگپشتم سر جام و با ذوق گفتم: منم سوار می کنی؟
لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: بپر بالا.
هیجان زده رفتم که بپرم اما خدایی نمیشد خیلی بلند بود.
هی دستم و می گرفتم این ور نمیشد. مدلم و عوض می کردم نمیشد. کوهیار که خود درگیریم . دید گفت: کمر من و بگیر. پاتو بزار این پایین با یه پرش بپر رو صندلیش.
همون کاری که گفته بود و کردم. چنگ زدم به شونه هاش و با یه حرکت پریدم بالا. از هیجان یه جیغ خفه کشیدم. حس می کردم خیلی رفتم بالا و الان تو آسمونم.
کوهیار سرش و کج کرد و گفت: حاضری؟
سرم و یکم بردم جلو و گفتم: از این کلاه گنده ها که جلوش شیشه داره نمیدی بهم؟
کوهیار زد زیر خنده و گفت: مگه تو هیجان نمی خواستی؟ پس به اون کلاها نیاز نداری. محکم بشین.
این و گفت و موتور و روشن کرد و شروع کرد در جا گاز دادن.
مونده بودم کجا رو بگیرم. پشت صندلی و بگیرم؟ خیلی میرم عقب. جلو که جای دست نداره.
به محض اینکه موتور اولین تکونش و برای حرکت خورد محکم خودم و پرت کردم جلو و چسبیدم به کوهیار.
وقتی مثل جت از جاش کنده شد صدای جیغ من تو خنده ی کوهیار گم شد. تو کسری از ثانیه حس کردم سرعتمون با سرعت نور برابری می کنه.
مثل چی از خیابونا می گذشتیم. اصلا نمیتونستم بغل خیابونا رو ببینم مثل یه تصویر متحرکت محو از کنارم رد میشدن. باد تو موهام م یپیچید. حس کردم شالم از سرم افتاده. به زور یه دستم و بلند کردم و شالم و جوری پیچیدم دور گردنم که فکر کردم الانه که خفه بشم. اما حداقل احتمال اینکه باد ببرتش کمتر بود.
هیجان و ترس و با هم داشتم. هم خوب بود هم می ترسیدم با مخ بخوریم زمین نفله بشین.
جرات اینکه دهنب از کنم و به کوهیار بگم آروم تر برو رو هم نداشتم. همه اش اون فیلمه می افتادم که دختره پشت موتور نشسته بود و دهنش و جیغ می کشید یهو یه سوسک رفت تو دهنش. فکرش باعث میشد چندشم بشه.
به خاطر همین لبهام و رو هم محکم فشار داده بودم و دستهام و پیچیده بودم دور کمر کوهیار و سرم و یه وری به پشتش تکیه داده بودم. که نه باد زیاد بهم بخوره نه سوسک بیاد تو دهنم.
از قسمت ترس از مرگش که بگذریم کم کم داشت حس خوبی بهم می داد. حس پرواز رو ابرها. حس سبکی و یکی شدن با هوا.
اما آدم محکمی که جلوم نشسته بود بهم اطمینان م یداد که رو زمینم. موقع ترس حس گرمای بدنش که از گونه هام به وجودم سرایت می کرد حس زندگی و امنیت و بهم القا می کرد.
باد باعث شده بود موهام پریشون بشه و مثل شلاق بخوره تو صورتم و چشمهام. دیگه داشت آزار دهنده میشد. دستهام و شل کردم و یه دستم وجدا کردم و باهاش موهام و تا جایی که میشد از تو صورت و چشمهام و دهنم کنار زدم. تازه داشتم حس راحتی می کردم که یهو حرکت پیچش موتور باعث شد از ترس بچسبم به کوهیار.
تو اون لحظه اونقدر ترسیده بودم که حتی می تونستم قسم بخورم کهع حس کردم به اندازه ی چند سانتی متر از رو موتور جدا شدم.
اصلا حواسم نبود که چه جوری چسبیدم به کوهیار. فقط با 5 تا انگشتم سعی کرده بودم بیشترین میزان بدنش و برای حمایت از خودم تحت پوشش در بیارم.
به خودم اومدم. حس کردم دستام رو تنش زیادی رفته بالا. سفتی بدنش باعث شد بفهمم از ترسم به جای اینکه دستهام و حلقه کنم دور کمرش گذاشتم رو سینه هاش.
باید دستهام و بر می داشتم اما راستش چیز جالبی بود. فقط این فکر تو سرم بود که این پسر چقدر وزنه ی سینه زده که اینها رو این جوری فرم داده و سفتشون کرده.
میدونستم که دارم زیادی هیزی می کنما اما دست خودم نبود. خودم مچ خودم و می گرفتم. قلبم به خاطر این کارم تند تند می زد. اما چی کار کنم از امروز صبح و اون شرط بندی مسخره تا حالا همه اش سعی کرده بودم زیاد به کوهیار نگاه نکنم و نزدیکش نشم. نمش دونم چرا وقتی نگاش می کردم ناخودآگاه چشمم میرفت سکت لبهاش. همون صبح فهمیدم لبهاش خیلی خوش فرم و گوشتیه.
جون میده برای ....
خاک به سرم، من و کوهیار از این حرفها نداریم که. چشمهات و درویش کن دختر.
اما اینم می دونستم که بعضی حسها به استدلالات منطقی من گوش نمیده.
خوب چیه؟ شاید این فقط یه کشش جسمی باشه برای یه دوره ی خاص. احتمالاً 2 روز دیگه از بین میره.
اره همینه.
اونقدر آرامش داشتم که نفهمیدم کی رسیدیم دم خونه. وقتی موتور ایستاد به خودم اومدم.
تمام مدت مثل چی چسبیده بودم به کوهیار. حسابی حال داد.
با کمک کوهیار پیاده شدم. خودش پیاده نشد.
کوهیار: خوب چه طور بود؟
با هیجان گفتم: عالی.. امشب از بهترین شبهای زندگیم بود. واقعاً ممنونم.
لبخندی زد و گفت: خوشحالم. حالا برو تو.
من: مگه تو نمیای؟
کوهیار: باید برم این و پس بدم.
سری تکون دادم و یه فعلا گفتم و برگشتم بر م تو خونه. زنگ زدم در و برام باز کردن. وقتی داشتم وارد میشدم کوهیار داد زد و گفت: این شرط صبح و بی حساب می کنه.
بدون اینکه برگردم لبخند زدم و بدجنس و خونسرد گفتم: بهش فکر می کنم.
وارد خونه شدم. بچه ها همه سرهاشون برگشت سمت من.
ملیکا: کجا بودی؟
بدجنس لبخند زدم. نمی دونم چرا دوست نداشتم بگم با کوهیار رفتیم موتور سواری. یه جورایی دلم می خواست این قسمت سفرمون مثل شرط بندیمون فقط برای خودمون باشه و هیچ غریبه و دوستی و توش راه ندیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی رفته بودم خرید.
شایان یه نگاهی به دستهای خالیم کرد و گفت: پس کو خریدت؟
دستهام و بلند کردم و نگاشون کردم. برای خالی نبودن عریضه شونه ام و انداختم بالا و گفتم: همه شون و خوردم.
راهم و کشیدم رفتم تو اتاق. حالا بشینن فکر کنم من چی خریده بودم که تنهایی همه رو خوردم.
کوهیارم نیم ساعت بعد برگشت خونه. همه چمدونهامون و بردیم جلوی در ردیف کردیم. دیگه کم کم باید راه می افتادیم. قرار بود دوست محسن بیاد و کلید خونه و ماشین و ازمون بگیره. تا فرودگاهم با آژانس می رفتیم.
با کمک بچه ها یه دستی به سر گوش خونه کشیدیم که طرف خونه رو دید سکته نکنه بگه توبَه توبَه اینا دیگه کدوم مغولهایی بودن.
من و شیده و شایان هال و جمع و جور می کردیم. ملیکا و محسنم آشپزخونه رو، کوهیارم رفته بود سراغ اتاقا.
کوسنها رو، رو مبلها ردیف کردم. یه لیوان پر پوست تخمه زیر یکی از میزها جا مونده بود. برش داشتم و بردم سمت آشپزخونه. گذاشتمش رو میز و خواستم ملیکا رو صدا کنم که بشورتش.
قبل اینکه دهنم و باز کنم کوهیار از اتاق ما بیرون اومد.
کوهیار: این مال کیه؟
برگشتم سمتش ببینم چی مال کیه؟ دیدم لباس زیرام و که ظهر شسته بودم و با دوتا انگشت تو هوا گرفته و همین جور که راه میره اینام تاب می خورن. کوهیارم چشماش به این لباسهاس و نگاهشم تکون نمیده. زوم کرده بود روشون.
چشمهای من در اومد. تو لحظه ی اول داشتم به این فکر می کردم که چقده اینا خوشرنگن مخلوط بنفش و مشکی بودن یهو یادم اومد ای دل غافل اینا که لباسهای خودمن.
تند به این ور اون ور نگاه کردم ببینم کسی متوجه نشده باشه. قبل از اینکه خیز بردارم سمت کوهیار شیده از تو هال گفت: چی مال کیه؟
تند پریدم سمت کوهیار و چنگ زدم لباسها رو برداشتم و زدم زیر بغلم و به کوهیاری که می خواست لباسها رو به شیده و بقیه نشون بده چشم غره رفتم.
من: حالا خودت دیدی هیچ، باید کل شهر و خبر دار کنی؟
ابروهاش پرید بالا.
کوهیار: مال تو بود؟
پر حرص گفتم: نه پس مادربزرگ تو از اینا می پوشه.
لبخندش و جمع کرد و گفت: نه فکر نکنم انقدر خوش سلیقه باشه.
یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت: تازه سایزشم فرق می کنه.
انقدر حرصم گرفت که دستم و بلند کردم بزنمش اما اون خونسرد دستهاش و گذاشت تو جیبش و داد زد: چیزی تو اتاقا نیست.
با حرفش توجه بقیه رو جلب کرده بود نتونستم بزنمش تا نکنه بقیه شک کنن.
خونسرد از کنارم رد شد و گفت: در هر حال خوشرنگ بودن.
لبم و به دندون گرفتم.
بچه پررو حتماً حسابی وارسیشون کرده که سایز و رنگ و همه چیزش دستشه.
تند رفتم و لباس و چپوندم تو چمدونم. به لطف کوهیار این بار چیزی جا نذاشتم.
دوست محسن اومد و کلیدها رو دادیم بهش و رفتیم فرودگاه. تو کل مسیر برگشت بیدار موندم. نمی خواستم دوباره بخوابم و یه گند دیگه بزنم.
تو فرودگاه تهران از بچه ها خداحافظی کردیم و با کوهیار برگشتیم خونه.
تا صبح چیزی نمونده بود و باید زودتر استراحت می کردم تا یه جونی برای کار فردا داشته باشم. دم در زود از کوهیار خداحافظی کردم و رفتم خونه.
مسافرت خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت. فردا روز از نو و روزی از نو.
*****
خسته از کار و زندگی و اتفاقات روزمره از اداره بیرون اومدم. دیشب آرشا اومد و ماشینم و برد. کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی موندم. بعد 8 دقیقه یه تاکسی گیرم اومد که مسافرم داشت.
سوار شدم. یه مرد میانسالی کنارم نشسته بود که بد جوری خودش و بهم چسبونده بود. اونقدر عصبی بودم که می تونستم اگه کاری کرد کله اش و همین جا بکنم.
برای جلوگیری از دعوا همچین اخم و چشم غره ای بهش رفتم که خودش و جمع کرد.
یه خیابون قبل خونه از ماشین پیاده شدم. می خواستم قدم بزنم. باید نفس بکشم. باید حالم و بهتر کنم.
کیفم و رو دوشم بالاتر انداختم. دستهام و تو جیب مانتوم فرو کردم و خیره به کف پیاده رو به تمام اتفاقات روز فکر کردم.
گاهی وقتها فشاری که این کار رو روح و روانم می آورد خیلی زیاد تر از حد توانم بود. اگه عاشق کارم نبودم شاید بی خیالش می شدم.
سر کوچه دم یه پیتزا فروشی ایستادم. 2 تا پیتزا مخلوط و یه نوشابه خانواده و سیب زمینی و سالاد سفارش دادم.
تا حاضر شدن سفارشم پاهام و تلو تلو دادم.
غذام و گرفتم و رفتم سمت خونه. اونقدر به اعصابم فشار اومده بود که حد نداشت.
سعی می کردم ذهنم و خالی از هر چیزی بکنم. سعی می کردم تو لحظه بی قاعده باشم. راه رفتنمم بی قاعده بود. پاهام و هر جا که دوست داشتم زمین می زاشتم. یه وقتهایی زیکزاک راه می رفتم. به جای نگاه کردن به جلوی پام به خیابون و آسمون نگاه می کردم. دستم و همراه کیفم تاب می دادم. قدم هام مورچه ای بود انگار هیچ وقت نمی خواستم برسم به خونه.
اما تا کی؟ تا کی می تونی بی قاعده بمونی تا کی می تونی ذهنت و خالی کنی و تو لحظه زندگی کنی تا کی می تونی رسیدن به مقصد و به تاخیر بندازی؟
یه نگاه طولانی به در خونه انداختم. یه نفس عمیق و خسته کشیدم. دستم و فرو کردم تو کیفم و دنبال کلیدم گشتم. وقتی پیداش کردم با حرص چپوندم تو قفل اما قفل و پیدا نمی کردم. کلید جا نمی رفت.
هر چی من حرص می زدم و زور می زدم کلید تو قفل نمی رفت. حرصی و عصبی دو تا لگد محکم کوبیدم به در.
-: با در کشتی می گیری؟
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 23-08-2014، 21:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان