21-08-2014، 23:14
قسمت 20
نور آفتاب چشمهام و اذیت می کرد. جوری که خواب شیرینم و از سرم پروند. با حرص سرم و تو بالشتم فرو کردم اما بالشتم سفت تر از اونی بود که بتونم فرو برم توش.
دستم و به چشمهام کشیدم و انداختم دور بالشتم. عجیب بود بالشتم هم سفت بود و هم گرم. یه جورایی انگار رو تشک آبی خوابیدم ونامحسوس بالا و پایین میرم.
یکم پلکهام و باز کردم. به بالشتم خیره شدم.
این که بالشت نبود. سرم رو سینه ی سفت و ستبری بود. یادم نمیومد کجام. چشمهام و ریز کردم و سرم و بلند. چشمم به صورت کوهیار افتاد که آروم خوابیده بود.
دو بار پلک زدم تا مطمئن بشم درست دیدم. تو یه لحظه همه چیز و به خاطر آوردم. مثل جن زده ها از جام پریدم و نشستم و خیره شدم بهش.
خاک به سرت آرشین از زور بی کسی حمله کردی به کوهیار؟
چه سفتم بغلش کرده بودم. چشمم خورد به جای سرم روی سینه اش.
یعنی می خواستم خودم و بکشم. با وجود ملافه ای که رو تنم کشیده بودم اما باد کولر سرد بود آب دهنم و راه انداخته بود.
صورتم مچاله شد. یعنی حیثیت که ندارم من. قد یه دایره ی کوچیک تیشرت کوهیار خیس شده بود.
حالا اگه بیدار شه لباسش و ببینه چی بگم بهش؟؟ تا عمر دارم روم نمیشه نگاش کنم. دخترم انقدر راحت و بی خیال می خوابه؟
چه خوشمم اومده بود.
بهترین کار این بود که جیم بشم و انکار کنم که اصلا دیشب بهش حمله کردم و آثار جرم چندش به جا گذاشتم.
تند از جام پریدم و رفتم تو دستشویی.
ولی خداییش دیشب خیلی راحت خوابیدم. انقده جام راحت بود که برخلاف همیشه که وقتی رو زمین می خوابیدم صبح مثل سگ از جام بلند میشدم الان خیلی سر خوش بودم.
خوش به حال دوست دخترای کوهیار.
یه لبخند خبیث زدم. تو دلم یه کوفتشون بشه گفتم ولنزهام و گذاشتم تو چشمم و از دستشویی اومدم بیرون. یه نگاه به هال انداختم. غیر کوهیار کس دیگه ای نبود.
در 2 تا اتاقم بسته بود. بیشعورا خودشون رفتن تو اتاق ماها رو انداختن تو هال بی امکانات بخوابیم. همچینی حرصم گرفت که نگو.
رفتم کتری و گذاشتم رو گاز و منتظر موندم چایی درست کردم. برای خودم میز صبحونه چیدم به چه خوشگلی.
یه فنجون چایی ریختم نشستم که بخورم که صدای کوهیار و شنیدم.
کوهیار: برای منم چایی بریز.
سرم و بلند کردم. خواب آلود چشمهاش و می مالید و گیج تلو تلو خورون رفت سمت دستشویی.
چه بامزه میشه وقتی از خواب بیدار میشه.
پا شدم برای کوهیارم یه فنجون چایی ریختم و برگشتم سر میز.
دو تا لقمه که خوردم کوهیارم از دستشویی اومد.
وارد آشپزخونه شد و با صورت پف کرده سلام کرد.
من: سلام خوب خوبیدی؟؟
هنوز گیج خواب بود. پیدا بود کامل بیدار نشده. موهاش هچل هفت تو هوا بود و هر کدوم یه سمتی رفته بود. یاد موهای خودم افتادم که وقتی از خواب بیدار میشم پریشون میشه.
کسل گفت: آره خوب بود.
یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه تیز نگام کرد و گفت: تو دیشب چت بود؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم: ببخشید اصلا نفهمیدم که تو اونجا خوابی. خیلی دردت گرفت وقتی لگدت کردم؟
صورت خواب آلودش شیطون شد و گفت: نه وقتی از رو مبل سقوط کردی بیشتر دردم گرفت.
لـــــــــــوس . یه پشت چشم براش نازک کردم و یه لقمه نون پنیر گرفتم.
رو تیشرتش هنوز جای آب دهنم بود. البته نامحسوس. خودش نفهمیده بود انگار.
من: ببینم اصلا تو چرا تو هال خوابیدی؟ من اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چه جوری خوابیدم. اما تو چی؟؟
کوهیار یه مدلی نگام کرد و گفت: کجا می رفتم؟ تو سریع گرفتی خوابیدی. تا لباسم و عوض کنم و مسواک کنم اتاقها پر شدن. ملیکا و شیده تا اومدن هر کدوم رفتن تو یه اتاقی و گرفتن خوابیدن.
پیش شیده که عمراً میرفتم یعنی جراتش و نداشتم پیش ملیکا هم زشت بود خوب.
بچه پررو ... لقمه ام و با لبخند پرت کردم سمتش و گفتم: خیلی روت زیاده.
لقمه رو تو هوا گرفت و گذاشت تو دهنش و ابرو انداخت بالا.
می دونستم شوخی می کنه. اما خوب این یعنی چی؟؟ بزار بچه ها بیدار شن می دونم چی کارشون کنم. بی شخصیتها. رسماً ما دوتا رو شوت کردن بیرون. مخصوصاً که دیدم چمدونمم برای موارد نیاز احتمالی گذاشته بودن پشت مبلها که دیگه شبی، اول صبحی تو اتاق مزاحمشون نشم .
انقده از دستشون حرص خوردم که می خواستم برم تو خواب بزنمشون.
وسیله هام و جمع کردم و رو به کوهیار گفتم: من می خوام برم آفتاب بگیرم تو هم میایی؟
سرش و خاروند و گفت: من که دیگه خوابم نمی بره فکر کنم بیام.
دوتایی با هم ماشین و گرفتیم و رفتیم پلاژ و تا 3 ساعت بعدشم نیومدیم. اما خوب رنگ گرفتم.
وقتی برگشتیم شیده و ملیکا با دیدن رنگ پوستم از حسودی داشتن می ترکیدن. کلی حال کردم.
وقتی اعتراض کردن که چرا بدون اونا رفتم منم خیلی شیک گفتم: حقتونه تا شما باشید که اتاق و برا خودتون زوجیش نکنید. چه معنی داره؟ از امشبم زنونه مردونه می کنیم. دخترا تو یه اتاق پسرا تو یه اتاق دیگه.
تا این و گفتم شایان و محسن شروع کردن به اعتراض کردن. کوهیار که از خداش بود شیده و ملیکا هم وقتی اخم من و دیدن جرات نکردن چیزی بگن.
رو به پسرا گفتم: همین که گفتم حرفم نباشه. مثل اینکه یادتون رفته که من مسابقه رو بردم پس راحتی من ارجحیت داره.
این و گفتم و رفتم خیلی شیک وسایلم و بردم تو اتاق بزرگه و بس نشستم توش.
این و گفتم و رفتم خیلی شیک وسایلم و بردم تو اتاق بزرگه و بس نشستم توش.
ظهر بود و هوا هم داغ، نمیتونستیم بریم بیرون تو خونه موندیم تا عصری بریم دور دور تو این مدتم هر کی به یه کاری مشغول بود. من نشسته بودم و لاکهای دستم و پاک می کردم که دوباره لاک بزنم. رنگ گوشه های ناخنم پریده بود.
شیده و پسرا هم حکم بازی می کردن. ملیکا هم رفته بود سراغ یخچال که تنقلات پیدا کنه بیاره بخوریم.
لاکهای دستم و پام و پاک کردم اما نمی دونستم چه رنگی بزنم.
رفتم از تو چمدونم و کیف کوچیکم و که پر لاک بود و در آوردم. برگشتم رو مبل نشستم و لاکهام و ریختم رو مبل که از بینشون یکی و انتخاب کنم.
ملیکا با چند تا ظرف پر پفک و چیپس و تخمه برگشت و نشست کنار شایان.
یه نگاهی به لاکها کردم. انتخاب سخت بود. رو به ملیکا گفتم: ملی کدوم لاک و بزنم؟
ملیکا از همون جا یه نگاهی به لاکهام انداخت و یه پفک گذاشت تو دهنش و گفت: قرمز برای پاهات قشنگ میشه.
ابروهام و انداختم بالا و نامطمئن به لاک قرمزم نگاه کردم.
زیادم خوب نبود همیشه پاهام لاک قرمز داشت. یه جورایی خسته ام کرده بود. تنوع می خواستم.
برگشتم و گفتم: نه قرمز نباشه یه رنگ دیگه.
ملیکا یه پفک دیگه گذاشت تو دهنش و دوباره خیره شد به لاکها که فکر کنه.
من: پفکش خوبه؟ تو بخور من نمی خورم. یه وقت تعارف نکنیا؟
با یه اخم ریز بهش نگاه کردم که یه پفک اومد جلوی دهنم. برگشتم دیدم کوهیاره که یه پفک برداشته و می خواد بزاره تو دهنم. ذوق زده سریع دهنم و باز کردم وپفکه رو بلعیدم.
بازیشون به نفع تیم کوهیار و شایان جلو بود. این دستم کوهیار اینا برده بودن و 6-3 جلو بودن. محسن با حرص برگه ها رو بر می زد.
کوهیار یه نگاهی به لاکهام انداخت و دست جلو آورد و لاک زردم و از رو مبل برداشت و داد دستم.
کوهیار: این و بزن.
ابروهام پرید بالا.
من: لاک زرد؟
کوهیار: هوا گرمه این لاکم رنگش قشنگه با یکم طراحی روش چیز آسی در میاد.
یکم فکر کردم و دیدم بدم نمیگه. اما هنوز دو به شک بودم. آخه چه طرحی روش می انداختم؟
کوهیار: مگه نخریدیش که بزنیش پس شَکِت برای چیه؟ تو لاک و بزن، این دست و ببریم بازیمون تمومه خودم برات طرح می ندازم.
خوشحال اما نامطمئن نگاش کردم.
من: جدی میگی؟؟
کوهیار خونسرد گفت: آره. لاکت و بزن.
محسن با حرص گفت: از کجا انقدر مطمئنی که این دست و می بری؟
کوهیارم خونسرد گفت: به بازیم مطمئنم.
محسن با حرص خبیث گفت: وقتی مثل زنا تو کار طراحی ناخن و اینا هستی نباید انقدر به خودت مطمئن باشی.
کوهیار: هر چیزی به جای خودش.
دیگه بحث ادامه پیدا نکرد چون دست و دادن و بازی شروع شد منم مشغول لاک زدن شدم. 2 دور که لاک زرد و رو انگشتهام زدم بازی 7-3 به نفع کوهیار اینا تموم شد. وای که این محسن چقده حرص خورد چون بازی سر شام امشب بود و همه ی خرجش می افتاد گردن محسن چون شیده محال بود پول بده.
کوهیار یه نیم دور چرخید و نشست جلوی پام و به لاکهام نگاه کرد.
از بینشون لاک سبز و سفید طراحی و جدا کرد و گفت: دستهات و بیار جلو اول اونا رو درست کنم.
آروم دستهام و بردم جلو. زیاد مطمئن نبودم که می تونه این کار و انجام بده یا نه. همین جوری هم لاک زردم قشنگ بود.
اما چیزی نگفتم و اجازه دادم کوهیار کاری که می خواد و انجام بده. یه ربع بعد رو هر انگشت دستم و انگشت شصت پام از یه گوشه یه خوشه ی سبز و سفید خوشگل کشیده شده بود که خیلی خیلی ظریف و قشنگ بود.
با ذوق گفتم: کارت حرف نداره کوهیار فکر نمی کردم بتونی درستش کنی.
کوهیار از جاش بلند شد و گفت: یه زمانی می خواستم نقاش بشم برای همینم یه چیزایی بلدم.
این و گفت و رفت منم با انگشتهای خوشگل شدم نشستم و دل ملیکا و شیده رو آب کردم.
*****
دم غروب دخترا چیسان فیسان کرده آماده شدیم بریم بیرون می خواستیم بریم یکم تو پاساژا بگردیم و خرید کنیم بعدم بریم شام یکم این محسن و حرص بدیم. خداییش از اون ساعتی که باختن یا یه سره گفته تقلب کردین و شانسی بردین یا به جون شیده غر زده که تو خوب بازی نکردی.
من نمیدونم یه شام زپرتی انقده حرص خوردن داره؟ البته اینم میدونم که به خاطر شام عصبی نشده به خاطر باختن حرص می خوره.
تا پامون و از خونه بیرون گذاشتیم من شخصاً به چیز خوردن افتادم. درسته که شبها هوا خنک تر بود اما بازم خیلی گرمه. من نفسم می گیره. تندی خودم و پرت کردم تو ماشین. این جور وقتهاست که آدم از آرایش کردن خودش پشیمون میشه. وقتی به خاطر گرمها عرق میکنی و صورتت خیس آب میشه و هر چی کرم مرم زدی می ماسه به صورتت و چسبناک میشه تنها آرزوت اینه که با کله بری تو یه تشت آب تا همه ی این چسبناکی چندش ازت دور بشه.
رفتیم یه چند تا پاساژ و این دخترا هر چی دیدن بار کردن و منم حسرت خوردم. با وجود اینکه خیلی چیزا چشمم و گرفته بود ولی سعی می کردم ندید بگیرمشون چون باید پولم و پس انداز می کردم. این یه ماه هم باید تحمل می کردم.
برای اینکه جلوی خودم و بگیرم حتی تو خیلی از مغازه ها که احتمال میدادم کنترلم و از دست بدم و حسابم و خالی کنم نمی رفتم. همون دم در مغازه می ایستادم یا می رفتم سراغ مغازه ی عروسک فروشی تا سرم و گرم کنم.
بعد کلی گشتن و خرید دوباره سوار ماشین شدیم. یعنی ماشین سواری با 6 نفر اونم تو یه وجب جا خیلی سخت بود. تو ماشینی که خیلی آدم پر می کرد 4 نفر بوده ما 6 نفری می نشستیم. محسن که عین چسب همیشه پشت فرمون بود و کوهیارم جلو مینشست. میموند ما 4 تا که پشت می نشستیم و ملیکا رسماً رو پای شایان مینشست.محسن راه افتاد و رفت هتل پارمیس خوشحال خوشحال گفتیم می خواد ماها رو ببره این هتله اما صاف رفت کنار هتله ایستاد. یه باغچه بود که توش رستوران سنتی داشت. خوب اینم بد نبود. من عجیب هوس کباب کرده بودم.
رفتیم تو رستوران نشستیم. چون یکم زیاد بودیم بی خیال تخت و اینا شدیم و رفتیم قسمتی که میز و صندلی داشت نشستیم. هر کی مشغول بررسی شکمش بود ببینه چی هوس کرده. یه گارسون اومد سفارش بگیره.
من که می دونستم چی می خوام بدون توجه به منو گفتم: من کوبیده می خوام.
گارسونه یه بله گفت و یه چیزی تو دفترچه اش یاد داشت کرد. چشمم بهش بود که دیدم یهو چرخید.
فکر کردم کسی صداش کرد برای همین منم سرم و گردوندم ببینم کی صداش کرد اما کسی و ندیدم راستش صدایی هم نشنیده بودم.
کوهیارم منوش و بست و رو به گارسون که الان صاف رو به ما ایستاده بود گفت: فکر کنم منم کوبیده بخورم با دوغ.
گارسون دوباره یه سری تکون داد و یه چیز یاد داشت کرد و دوباره یه دور دور خودش چرخید. چشمهام در اومد. نه این بار درست دیده بودم. برگشتم و به کوهیار که داشت یه ور دیگه رو نگاه می کرد اشاره کردم. اولش متوجه من نشد. اما وقتی با پام کوبوندم به ساق پاش از دردش حواسش جمع شد.
با بهت نگام کرد. با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که به گارسون نگاه کنه. یه اخم ریزی کرد و نگاهش و برگردوند سمت گارسون. شیده داشت سفارش می داد. گارسون بعد گرفتن سفارش دوباره حرکتش و تکرار کرد. یه سفارش گرفت و یه دور چرخید.
چشمهای کوهیارم گرد شد. یه نگاه به من و یه نگاه به گارسونه کرد. دوباره یه سفارش دیگه و دوباره یه چرخش. دهنم و جمع کردم که نزنم زیر خنده. کوهیار خوشحال تکیه داد به پشتی صندلیش و با لذت به حرکت گارسونه نگاه کرد. سرم و چرخوندم. ملیکا و شایان و شیده هم متوجه گارسونه شده بودن.
محسن تا آخر کله اش تو منو موند. گارسون که رفت همه پقی زدیم زیر خنده.
محن با تعجب سرش و بلند کرد و پرسید: به چی می خندین؟؟
شیده: به گارسونه. فکر کنم تیک داشت بعد هر کلمه یه دور می چرخید.
محسن با تعجب به حرفا و تعریفای ماها در مورد گارسونه گوش می داد و حسرت می خورد که چرا ندیده. تا آخر شام سوژه ی ما شده بود حرکت چرخشی بعد سفارش گارسون.
شاممون که تموم شد. شیده گفت: بچه ها بیاین بریم خانه ی وحشت. همین پشته.
کنجکاو برگشتم سمتش. محسن سریع گفت: نخیر نمیریم.
مونده بودم چرا محسن میگه نریم.
ملیکا: وای جدی؟ من خیلی دوست دارم بریم.
کوهیار و شایانم موافق بودن منم نظر خاصی نداشتم هیجان و دوست داشتم.
فقط این محسن اخم کرده بود و نق می زد. از جامون بلند شدیم و پسرا رفتن حساب کنن. رو به شیده گفتم: قضیه چیه؟ محسن چشه؟
شیده با لبخند گفت: محسن می ترسه.
من و ملیکا زدیم زیر خنده. شیده با خنده گفت: به خدا... بزار بریم اگه اومد تو. قبلا هرکاری کردم باهام بیاد نیومد. دیگه این بار نمی تونم بگذرم می خوام یه بارم شده برم ببینم ترسناک هست یا نه مثل این خانه وحشتهای شهربازی خودمونه که توش 4 تا عروسکه و اصلا هم ترس نداره است.
وقتی پسرا برگشتن خنده امون و جمع کردیم. با هم رفتیم سمت خانه ی وحشت. همون جور که شیده گفته بود هر کاری کردیم محسن نیومد. یعنی تا لحظه ی آخر داشت شجاع بازی در میاورد و یه جوری حرف می زد که ماها رو بترسونه ما بی خیال شیم اما وقتی دید ماها ول کن نیستیم تو لحظه 90 گفت من طاقتش و ندارم شما برین.
دیگه فرصتی هم نمونده بود که بخوایم به زور قانعش کنیم.
یه مردی راه و نشونمون داد و یه در و باز کرد. یه مردی با یه لباس سیاه اومد جلومون. کلاه لباس تا تو صورتش و گرفته بود. منو که یاد این کارتنها می نداخت که عزرائیل و با یه داس نشون می داد. لباسش کپ همون بود.
همین جوریشم هیکل گنده مونده ی این مرد ماها رو به وحشت می نداخت. رفتیم تو. نمی دونستیم قراره چی بشه اما یه حسی بهمون می گفت بهم نزدیک بمونیم. من و شیده که چسبیدیم به کوهیار ملیکا هم آویزون دست شایان شد.
مرده با یه صدای ترسناکی گفت: اینجا امن نیست.
همزمان با حرفش در پشت سرمون بسته شد. چون ناگهانی بود ترسیدیم. ملیکا یه جیغی کشید و منم خودم و به کوهیار نزدیک تر کردم.
همه جا تاریک بود. چشم چشم و نمیدید. دوباره صدای مرده اومد این بار ترسناک تر به نظر میومد.
مرد: اگه می خواید زنده بمونید نورو دنبال کنید و بدویید تا به نقطه ی خروج برسید.
یه نور تیزی از سمت مرد پیدا شد. نورش قد سر یه خودکار بود. باهاش نمیشد جایی و دید فقط می تونستی همون نور و ببینی نه هیچ نقطه ای اطرافش و.
دوباره صدای وحشت آورد مرد: اینجا بمونید کشته میشید.
همزمان با حرفش صدای روشن شدن یه اره برقی بلند شد که من به شخصه سکته کردم. همچین جیغ کشیدم که قلبنم کنده شد.
مرد با فریاد گفت: دنبال من بدویید. نور و دنبال کنید.
این و گفت و یهو نور حرکت کرد. اونقدر ترسیده بودیم که نمی تونستیم نفس بکشیم.
تو اون لحظه نمی تونستم به این فکر کنم که بابا اینجا که نمی تونن انقده راحت آدم بکشن. می گیرنشون. اما حسم می گفت بدوام و آتو دست این یارو اره برقیه ندم.
تو یه لحظه هر 5 نفرمون از جا کنده شدیم و دنبال نور دوییدیم. صدای اره برقی هم از پشت سرمون میومد که هی بهمون نزدیک و نزدیکتر میشد.
نمیدونم از کدوم سمت می رفتیم یا از کجا سر در می آوردیم فقط می خواستم بدوام. این وسط بین این وحشت و تاریکی و این ضربه هایی که موقع دوییدن بهم می زدیم تو یه لحظه کفشم از پام در اومد و خوردم زمین. یه جیغ مهیب کشیدم. تو تاریکی کورمال کورمال دنبال کفشم می گشتم. صدای اره نزدیکتر شده بود. از ترس تو جام خشک شده بودم. دستم به کفشم خورد. دستم مشت شد دورش.
یکی بازوم و کشید و از جا کندم. دنبالش کشیده شدم. صدای ارّه. نفس نفس زدن. جیغ بچه ها. نور متحرک. پیچ و واپیچ دالان. وحشت نصف شدن با اره.
تو یه پیچ یهو یه نور شدیدی خورد تو چشمهامون. همچین جیغ کشیدم که به زندگیم نکشیده بودم. با همه ی قدرت رفتم تو بغل کوهیار. یعنی فکر کنم کوهیار بود من که نمیدیدم کی کنارمه. هر کی بود خودم و چسبوندم بهش. دمش گرم اونم هر کی بود سفت بغلم کرد. می خواست ازم محافظت کنه.
دوباره با تاریک شدن همه جا صدای مرد بلند شد.
مرد: بدویید بدویید. سریع تر سریع تر...
دوباره دوییدن. نفس کم آوردن. کشیده شدن توسط بچه ها. جیغ کشیدن از ترس. بهم چسبیدن....
در نهایت نور انتهای یه دالان تموم شد و ...
تاریکی.. صدای اره.. نزدیک شدنش...
با بند بند وجودم ترس و حس می کردم. با همه ی قوا به مردی که کنارم بود چسبیده بودم. یکی هم به پای من آویزون شده بود. هر کی بود دیگه طاقت نیاورده بود و نشسته بود.
چسبیده بودیم گوشه ی دیوار. دستی دور کمرم سفت شده بود.
تو یه لحظه ی طاقت فرسا که حقیقتاً جون کندیم صدای حرکت آهن بلند شد و بعد...
رهایی.. آزادی... یه در آهنی رو پاشنه چرخید و باز شد و نور ... نور وارد دالان شد...
نفسی از آسودگی کشیدیم. به طور هیستریک همه مون زدیم زیر خنده. به پایین نگاه کردم. شیده و ملیکا رو زمین نشسته بودن و از ترس می خندیدن. شایان ایستاده تکیه به دیوار زده بود و اونم کلافه و ترسیده می خندید.
منم می خندیدم اما جام راحت بود. یه جورایی حس می کردم این قاتل اره به دست نمی تونه بهم صدمه بزنه. در واقع دستهایی که دور کمرم تا همین چند دقیقه ی پیش سفت شده بود حس محکم فولاد و بهم می داد. فولادی که هیچ اره ای چه برقی چه غیر نمی تونست خورد، یا نصفش کنه.
سرم و بلند کردم و به کوهیار نگاه کردم. تنها کسی که نمی خندید. تنها کسی که اخم کرده بود و خیره شده بود به در باز و تمرکز کرده بود که تنفسش و منظم کنه.
تو بغلش بودم، چسبیده بهش، آویزون تنها کسی که فکر می کردم می تونه نجاتم بده.
سرش و آورد پایین. با دیدن صورتم لبخند آرامش بخشی زد. آروم شدم و لبخند زدم.
کوهیار: نمیدونم هدفمون از پول دادن برای ترسیدنمون چی بوده؟
از حرفش خندیدم. اول آروم و بعد بلند. واقعاً چه لذتی داره آدم پول بده که یکی تا مرز سکته بترسوندش.
اونقدر بدنمون از ترس سر شده بود که 3-4 دقیقه طول کشید تا بتونیم خودمون و پیدا کنیم و خنده امون بند بیاد و رو پاهامون راه بریم.
وقتی از در بیرون اومدیم. یه آقای شیکی اومد جلو و چند تا عکس گرفت جلومون.
با تعجب به عکسهایی که تو دست شایان بود نگاه کردم.
یعنی عکسا معرکه بود. از اوج لحظه های ترسمون گرفته شده بود. همون قسمتها که یهو نور میزد تو صورتمون در واقع فلاش دوربین بوده.
همه آویزون همدیگه، شالهامون از سرمون افتاده. موها افشون. چسبیده بهم. آویزون دست و لباسای هم. همدیگه رو می کشیدیم که جا نمونیم و از همه جالب تر دهنامون بود که هیچ وقت فکر نمی کردم یه آدم قابلیت باز کردن دهنش مثل یه اسب آبی و داشته باشه و حالا به جرات می تونستم به اسب آبی بگم پاشو جمع کن یه نگاه به ما بنداز روت و کم کن.
همچین از ته دل جیغ کشیده بودیم که هنجره امون خش افتاده بود.
تو یکی از عکسها من همچین تو بغل کوهیار فرو رفته بودم که انگار می خوام یه جورایی تو بغلش گم بشم، محو بشم. با دیدن عکس حس آرامش و امنیتی که تو اون لحظه ی وحشت داشتم و کامل حس مس کردم. یه نگاهی به بقیه انداختم و بدون اینکه کسی بفهمه آروم عکس و گرفتم و گذاشتم تو کیفم. این عکس کلی حسهای خوب بهم می داد. دوست داشتم که مال من باشه.
محسن با دیدن ماها شروع کرد به متلک انداختن. اونقدر کارشو ادامه داد که واقعاً رفت رو اعصابمون. آخرم شایان طاقت نیاورد و گفت: خوبه ما با وجود ترسمون رفتیم تو. تو چی میگی که جرات نکردی قدم تو خونه وحشت بزاری.
بعد حرف شایان و تشر رفتن شیده محسنم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.
ترسه کار خودش و کرده بود. همه مون اونقدر هیجان زده و خسته شده بودیم که کسی حوصله ی دوردور بیشتر و نداشت. برگشتیم خونه. رفتم لنزهام و در آوردم . عینک به چشم برگشتم. پسرا رفته بودن تو کار قلیون چاق کردن و دخترها هم نشسته بودن دور هم.
6 نفری نشستیم و قلیون کشیدیم و از خاطراتمون تعریف کردیم.
من رو مبل دراز کشیده بودم و پفک می خوردم. کوهیارم پایین پام نشسته بود . چون جا نبود پاهام و گذاشته بودم تو بغلش و اونم یکم حرف می زد و یکم پاهام و ماساژ میداد. خدایی خیلی میچسبید. بقیه هم دور قلیون دایره وار نشسته بودن و یا قلیون می کشیدن یا تنقلات می خوردن.
شیده استکان چاییش و بلند کرد که بخوره یهو یاد یه چیزی افتاد و پق زد زیر خنده. جوری که چاییی پرید تو گلوش. محسن با دست پشتش و مالید و گفت: چی شد؟ خوبی؟
شیده با سر تایید کرد و استکان و پایین گذاشت و گفت: اره خوبم. یاد یه چیزی افتادم خنده ام گرفت. نتونستم جلوی خودم و بگیرم.
شایان: چی بوده که انقدر خنده دار بوده که چایی و پروندی تو گلوت؟
شیده یه نگاهی به من انداخت و دودل گفت: خوب نمی دونم می تونم بگم یا نه شاید آرشین خوشش نیاد.
سریع برگشتم سمتش و تیز شدم. چی می خواست از من بگه که خوشم نیاد؟
تا نگاش کردم نیشش و نشونم داد و گفت: بگم؟؟؟ اون ماموریته رو....
با ابرو اشاره به ماموریته می کرد. داشتم فکر می کردم دقیقاً منظورش کدوم ماموریته که ملیکا با ذوق و هیجان دستهاش و کوبوند به هم و گفت: بگو بگو.. خیلی باحال بود.
تازه یادم اومد منظورشون چیه. سرم و گذاشتم رو مبل و در حالت آرامش یه پفک گذاشتم دهنم و گفتم: بگو.. شماها که می دونید بعیده شایان و محسن ندونن این وسط کوهیار فقط غریبه است؟ بگو این پسرم دلش شاد شه.
شیده اول یکم خندید و بعد با هیجان گفت: وای اگه بدونید ماموریتها بدون آرشین اصلاً خوش نمی گذره. یعنی مسافرت رفتن با این دختر حرف نداره.
ملیکا زد زیر خنده و گفت: آره. منم بی صبرانه منتظرم بدونم این بار چی کار می کنه؟
به جفتشون چشم غره رفتم. پسرا که چیزی از حرفهامون سر در نیاوردن صداشون در اومد.
شایان: یعنی چی این بار چی کار می کنه؟ مگه هر بار چی کار می کرد؟؟
درسته که بهشون گفتم تعریف کنن اما نه جوری که اینا بیشتر مشتاق بشن و بعدم شرفم بره.
شیده: این آرشین محاله بره جایی و چیزی جا نزاره. یعنی هر بار که میاد خونه ی ما هم یه چی جا می زاره. یادمه سفر .. بود موقع برگشت تو فرودگاه ایران، خانم می فهمه مانتو و شالش و تو هتل جا گذاشته و دیگه هم نمیشد برگردیم تو هوا بودیم. چیزی هم نمونده بود تو مهرآباد فرود بیایم. حالا خانم چی تنشون بود؟
یه شلوار لی با یه تاپ حلقه ای.
ملیکا با ذوق پرید وسط حرفش و گفت: نه شالی نه روسری. هر چی هم که داشت تو چمدونش بود. این هواپیما نشست ما موندیم این دختر و چه جوری ببریم بیرون که همون دم در نزنن ناکارش کنن.
شیده: حالا بیرونم هوا سرد بود. من یه پالتوی بلند داشتم ازم گرفت و تنش کرد. رسماً توش گم شد. شال گردن ملیکا رو هم گرفت گذاشت سرش. حالا این شاله عرضش کم بود مجبور شد 4 دور دور سرش بگردونه تا موهاش و بپوشونه. یعنی هنوز قیافه ی اون لحظه اش یادم نمیره.
ملیکا: به خاطر خانم ماها رو بیشتر از همه معطل کردن. فکر کرده بودن خلاف ملافی چیزی هستیم.
پسرا داشتن می خندیدن. برگشتم و خیلی ریلکس و جدی گفتم: اره منم هرچی با ناز و عشوه حرف زدم شاید زودتر ردمون کنن فایده نداشت بدتر شد.. یه پسری هم بود بسی خوشتیپ. عجیب چشمم و گرفته بود. وقتی داشتیم پیاده میشدیم دیدمش. انقدر چراغ و طناب دادم اما گوساله اصلا نفهمید. یا فهمید به روی خودش نیاورد. کلی حرصم گرفت. هی بهش لبخند زدم هی عشوه خرکی اومد اما دریغ. بعد که سوار ماشین شدیم خودم و تو آینه دیدم فهمیدم بدبخت حق داشت شکل قاچاقچی های مواد خودم و پیچونده بودم طفلی ترسیده بود.
همه پوکیده بودن از خنده منم به خنده هاشون لبخند می زدم. دیگه این موضوع فراموشی من شده بود نقل توی دهن همه. هر جا می رفتم یکی یه خاطره از فراموش کاری من می گفت. منتها سوتی هایی که جلوی شیده و ملیکا داده بودم جالب تر بود.
اونقدر حرف زدیم که دم دمای صبح شد. اون وقت بود که هر کی رفت تو اتاق خودش و خوابیدیم.
خمیازه ای کشیدم و چرخ زدم. چشمهام و با پشت دست مالیدم. عجیب خواب دیشب یا بهتر بگم امروز صبح بهم چسبید. حس می کردم کلی انرژی دارم.
یه چیزی عجیب بود. من خیلی احساس راحتی می کردم. دیشب که داشتیم می خوابیدیم حس می کردم پای شیده تو دهنمه و دست ملیکا تو شکمم. اما الان حس آزادی عمل داشتم.
دیشب هیچ کدوم راضی نشدیم رو زمین بخوابیم برای همین 3 نفری رو تخت ولو شدیم. یکم زیادی صمیمی خوابیدیم. خوبیش این بود که تخت 2 نفره بود. وگرنه مجبور بودیم به جای کنار هم رو هم بخوابیم و تخت و 3 طبقه اش کنیم.
چشم بسته طاق باز خوابیدم. دستهام و از هم باز کردم. مثل بال پروانه 2 بار رو تخت بالا پایینش کردم. نخیر خبری نیست. انگار تنهام.
چشمهام و باز کردم و سرم و بلند. درست حس کردم کسی تو اتاق نبود. بچه ها چه سحر خیز شده بودن.
از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
اول رفتم تو دستشویی دست و روم و شستم و لنزهامم گذاشتم. اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه از تو یخچال آب پرتقال برداشتم. یه قلوپ ازش خوردم.
چرا اینجا انقدر آرومه؟ از این بچه ها بعیده بی سرو صدا بمونن.
لیوان به دست رفتم تو هال کسی نبود. یه اخم ریز کردم. یعنی چی؟
جلوی در از کفشهاشونم خبری نبود. لیوانم و تا ته سر کشیدم و گذاشتم رو اپن و رفتم سمت اتاق پسرها. در اتاق نیمه باز بود.
سرک کشیدم. یکی تو تخت خوابیده بود. یه نفس راحت کشیدم. در و باز کردم و رفتم تو. خوبه که تنها نیستم اما پس بقیه کجان؟
اصلاً این کیه که خوابه مثل من قال مونده؟
رفتم جلو و کنار تخت ایستادم. آروم انتهای ملافه رو از روی پاش کشیدم. سرش پیدا شد. کوهیار بود. مثل یه بچه خوابیده بود و دهنشم باز مونده بود.
اینو چرا جا گذ....
بیشعورا...
الان می فهمیدم چرا ما دوتا رو گذاشتن تو خونه. آرشین نیستم اگه اینا به تلافی دیروز تنها پلاژ نرفته باشن. همچینم رفتن که ما دوتا بیدار نشیم. بترکین که انقدر حسودین 2 زار رنگ به تن ماها نتونستید ببینید.
کوهیار یه نفس بلند تو خواب کشید و غلت زد و از اون ور خوابید و ملافه رو پیچید دور خودش.
یعنی که چی؟ این پسر چقدر می خوابه. پاشو ببینم حوصله ام سر رفت.
یکم رفتم جلوتر.
من: کوهیار... کوهیار.. بیدار شو هیچکی خونه نیست... پاشو ...
بیدار نشد هیچ حتی تکونم نخورد. خم شدم و دستم و از رو ملافه گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم.
من: کوهیار میگم پاشو... ما دوتا رو تنها گذاشتن رفتن پلاژ...
بازم تکون نخورد. نخیر این پسر بیدار بشو نیست. خم شدم روش و دستم و از اون طرف تنش گذاشتم رو تخت. خیره شدم به صورتش ببینم واقعاً خوابه یا خودش و زده به خواب. چشمهاش که بسته بود. اون یکی دستم و جلوی صورتش تکون دادم. نه واقعاً خواب بود.
خودم و کشیدم بالا. نشستم گوشه ی تخت. این پسر نیاز به اعمال زور داشت.
انگشتهام و گذاشتم تو هم و با دوتا تکون 5-6 تا از انگشتامو شکوندم و تق تق صداشون دادم. مثل این کشتی گیرا.
جفت دستهام و گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم.
من: پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو ...
نه پا نشد. انقده حرصم گرفت. خرم بود با این مدل بیدار کردن من سکته می کرد. اما این بشر خودش و از قصد به خواب زده بود. با حرص چنگ زدم به ملافه اش و کشیدمش تا کامل از رو تنش کشیده شه بی ملافه بمونه. اما نامرد تو لحظه ی آخر ته ملافه رو کشید.
خیره شدم به چشمهاش و با اخم گفتم: کوفته... بیداری 2 ساعته صدات می کنم.
یه لبخند نصفه زد و گفت: کوفته؟؟؟ مگه غذام؟ نه هنوز خوابم ملافه ام و ول کن ادامه ی خوابم و برم.
با اخم یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: عمراً... ملافه رو بده ببینم. بیدار شو من حوصله ام سر رفته همه رفتن بیرون.
یه برق شیطنت آمیز تو چشمهاش جهید. یه لبخند گشاد زد و ابروشو انداخت بالا و یه نــــــــــچ کشدار گفت و تو یه لحظه همچین ملافه رو کشید که بی تعادل شدم و یه وری پرت شدم رو تخت.
تو هوا گرفتم و کشیدم تو بغلش. چشمهام از کاسه زد بیرون. یعنی چی این کار؟
با تعجب و بهت گفتم: چرا همچین کردی؟
یه تکونی به خودم دادم و خواستم بلند شم که دستهاش و حلقه کرد دور بازوهام و سفت تر گرفتم.
با همون تعجب گفتم: یعنی چی؟ ولم کن بزار پاشم.
کوهیار شیطون گفت: پاشی که چی بشه؟ 2 ساعته اومدی جیغ و داد که همه رفتن و ما تنهاییم و فقط من و تو هستیم و ... خوب این یعنی چی؟؟؟
با تعجب گفتم: یعنی چی؟
یه ابروشو انداخت بالا و با یه لبخند بدجنسی گفت: تو نمی دونی؟؟؟ اومدی من و تحریک کردی با زبون بی زبونی حرف زدی حالا میگی یعنی چی؟
با حرص گفتم: ولم کن بابا خواب دیدی خیر باشه. مگه دفعه ی اولمونه که تنهاییم؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه خداییش آروم بگیر می خوام حوصله ات و باز کنم.
شیطون صورتش و آورد جلو. همچین نیش بدجنسش باز بود که کفر آدم و در میاورد. خوب که نزدیک شد با کف دست کوبوندم تو پیشونیش که یه آخی گفت و سرش پرت شد عقب. حقش بود.
من: حقته. تا تو باشی که من و دست نندازی. جان من موقعیت بهتر از الان پیدا نکردی این شوخی خرکیهات و بکنی؟
خداییش موقعیتمون بد بود. من چپکی افتاده بودم رو تخت و تو بغلش. لنگام از کمرش به اون سمت تخت آویزون بود و کمی بالا. کمرم چسبیده به تخت. کوهیار خم شده رو من. بدون تیشرت. من خودم که هیچ... یه تاپ ورزشی حلقه ای آدیداس پوشیده بودم که هم خیلی تنگ بود، هم بیشترین پوشش بالا تنه اش 4 تا بند نخ مانند بود که وقتی این جوری چپکی دراز کش میشدم همه ی دل و جیگرم میزد بیرون. یه شلوارک کوتاهم پوشیده بودم که شب بتونم راحت جفتک بندازم. فکر نمی کردم الان بخوایم بالانس بریم وگرنه لباسام و عوض می کردم. یه صبحونه ی ساده آلاگارسون کردن نمی خواست.
کوهیار یه دستش و گذاشته بود رو پیشونیش و غر میزد.
کوهیار: وحشیِ آمازونی. چرا حمله می کنی تو؟ صبح کله ی سحر اومدی سراغ من به زور داری بیدارم می کنی به زور می خوای حسهای منو غلغلک بدی بعدم که این جوری. اصلاً جنبه ی شوخی نداری تو.
دستهام و گذاشتم رو تخت و به زور خودم و کشیدم بالا که بلند شم و تو همون وضعیت گفتم: شما پسرا همه اتون غلغلک خدایی هستین.
رو آرنج هاش نیم خیز شد و خیره به من گفت: یعنی دخترا هیچ حرکتی برای برانگیختن حس پسرا نمی کنن؟؟
با یه پوزخند گفتم: نیاز به حرکت نیست همین جوریشم حسهاتون برانگیخته است.
کامل نشست و گفت: یعنی دخترا نیستن؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم.
کوهیار: شرط می بندی؟
من: که چی؟
با یه لبخند خبیث و مبارزه طلبانه گفت: که کی زودتر وا میده؟
انقده لجم گرفت. خم شدم رو تخت و با زانو نشستم روش و صاف رفتم جلوی صورتش و زل زدم تو چشمهاش و آروم گفتم: سر چی؟
خیره به چشمهام گفت: هر چی تو بخوای و برعکس.
یه لبخند ملیح و عشوه گر زدم و سرم و کج کردم و گفتم: مطمئنی؟
یه ابروشو انداخت بالا و با یه نیمچه لبخند سرش و مخالف جهت من کج کرد و گفت: خیلی ...
چشمهام و گرد کردم و با معصوم ترین نگاهم بهش خیره شدم.
خودم و کشیدم جلو سمتش که اونم یکم خودش و کشید عقب. یه ابروم رفت بالا. نمی خواست هیچ گونه تماسی داشته باشه و سعی می کرد حتماً یه فاصله ای بینمون بزاره.
لبخند خبیثم و قورت دادم و خودم و بیشتر خم کردم. هر چی من جلوتر می رفتم اون خم تر می شد. آخرش دیگه دراز کشید رو تخت. کامل خم شدم روش. هنوز هیچ گونه برخوردی نداشتیم. موهام از دو طرف صورتم ریخت پایین. انتهاش کشیده میشد به بدن کوهیار.
چشمهام و رو صورتش چرخوندم. بدجنس نگاهم و بین چشمهاش و لبهاش حرکت دادم. رد نگاهم و گرفت. اونم چشمهاش بین این دونقطه می چرخید. خودم و کشیدم پایین.
دوتا دستهام و گذاشتم رو دوتا بازوش و خودم و کشیدم جلو سرم و صاف بردم تو گودی گردنش. حس می کردم نفسش و نگه داشته. آروم و پر ناز دم گوشش گفتم: بعداً پشیمون نشیا...
حواسم و جمع کردم که کامل نفسهام بخوره به گوش و گردنش. گوشه ی لبم یه لبخند خبیث رفت. اما نگاهم و معصوم کرده بودم.
نرم خودم و کشیدم عقب و دستهامم نوازشگر از رو بازوش کشیدم و اون وسط مسطا دستهام و در حین برداشتن کشیدم رو سینه و شکمش. مثلاً غیر ارادی دستم خورد بهش. شکمش یکم رفت تو و جمع شد.
چشمهام و انداختم پایین و نگاش نکردم تا چشمهام لوم نده. داشتم می مردم از خنده.
خواستم ازش فاصله بگیرم که با یه دست کمرم و گرفت و کشیدم جلو. بی هوا این کارو کرد منم هل شدم. کوبیده شدم رو سینه اش.
سینه به سینه اش شدم.
خیره به چشمهام گفت: پشیمونم کن.
خنده ام گرفته بود. دهنم و جمع کردم تا جلوی خنده ام و بگیرم. به هوای اینکه می خوام ازش فاصله بگیرم کف دستهام و گذاشتم رو سینه اش و آروم خودم و کشیدم عقب.
اونم نامردی نکرد و دستی که دور کمرم بود و آروم رو ستون فقراتم به سمت بالا کشید. نفسم بند اومد. رو کمرم خیلی حساس بودم. به زور جلوی خودم و گرفتم که چشمهام بسته نشه. هیچ کس حق نداشت دست به ستون مهره هام بکشه جیغم می رفت هوا. مور مورم میشد.
نشستم رو تخت. کوهیارم بلند شد. دستش هنوز رو کمرم نوازش گر می چرخید و من کامل تمرکز کرده بودم که شرط و نبازم.
چشمهام و دوباره رو صورتش چرخوندم. اونم صاف نشست رو تخت. این بار دیگه بی خیال چشمهام شد و زل زد به لبهام.
این خوبه.
گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. سر کوهیار حرکت کرد. هنوز دستش رو کمرم می چرخید. یکم دیگه ادامه می داد خودم میرفتم سمتش. با نگاهش که به لبهام بود اومد جلو.
وقتی به حد کافی جلو اومد نفس حبس شده ام و بیرون دادم و با یه حرکت از رو تخت پایین پریدم و کوهیار بهت زده رو خم شده به سمت جلو تنها گذاشتم.
بدبخت شوکه شده بود و به من که با خباثت می خندیدم نگاه کرد.
یه لبخند عریض پیروز زدم و دو قدم رفتم عقب و نزدیک در شدم و گفتم: دیدی باختی، دیدی باختی.. پشیمون میشی آق کوهی جون...
این و گفتم و بلند خندیدم. کلی خوشحال شدم که کوهیار اول اومد سمتم وگرنه مطمئن نبودمم بتونم خوددار باشم.
کوهیار که تازه از بهتش در اومده بود با حرص خیز برداشت سمتم منم با یه جیغ پا گذاشتم به فرار.
از اتاق زدم بیرون و دوییدم سمت هال.
بین راه کوهیار از پشت دستم و کشید و تو یه حرکت نفهمیدم چه طوری دستش و انداخت دور کمرم و چه جوری و کی از زمین بلندم کرد و افقی گرفتم پشت کمرش. اون یکی دستشم برای کامل نگه داشتن من انداخت دور زانوهام.
از ترس جیغ بلندی کشیدم و مثل کرم تکون خوردم و چسبیدم به شکمش. داشتم سکته می کردم. موازی با زمین بودم و هر آن احتمال میدادم کوهیار پرتم کنه رو زمین. با اون قدی هم که این داشت فاصله ام از زمین به نسبت زیاد بود.
من: کوهیار جان هر کی دوست داری بزارم زمین قلبم اومد تو دهنم.
کوهیار: نخیر باید یاد بگیری که از این شوخی ها با هیچ پسری نکنی.
من: بابا خودت شرط گذاشتی. تو بی جنبه ای به من چه؟
کوهیار: قرار نبود انقدر عشوه بیای.
به غلط کردن افتاده بودم.
من: مرگ آرشین بزارم زمین.
کوهیار بدجنس گفت: مطمئنی؟
یه حرکت اومد که حس کردم دارم سقوط می کنم یه جیغی کشیدم و چنگ زدم به شکمش.
من: کوهیار جون قربونت برم پرتم نکنی رو زمین؟؟
داشتم التماس می کردم و کوهیارم برای اینکه ترسم بیشتر بشه دو دور در جا چرخید جوری که حس کردم الان از سرگیجه بالا میارم.
بین صداهای جیغم و التماسام در خونه باز شد و بچه ها 4 نفری ریختن تو خونه.
برای من که مثل فرشته ی نجات بودن. با دیدن من و کوهیار بهت زده شوکه دم در ایستادن.
کوهیارم دستش و از دور پام باز کردم و پاهام ولو شد رو زمین. کمرمم ول کرد و تونستم صاف بایستم. موهام و که پریشون شده بود از رو صورتم زدم کنار و ایستادم کنار کوهیار.
ملیکا: اینجا چه خبره؟
کوهیار خونسرد رفت سمت دستشویی و تو همون حالت گفت: یه کسی یه کاری کرده بود باید تنبیه میشد.
می خواستم با پا بکوبم تو گردنش.
از همون جا داد زدم: یه پدری از تو در بیارم که دیگه شرط مرط نبندی.
برگشتم دیدم این بچه ها هنوز دارن با تعجب دم در نگام می کنن.
یه اخمی کردم و گفتم: چیه؟ اجازه ی دخول می خواین؟ بیاین تو دیگه.
خمیازه ای کشیدم و چرخ زدم. چشمهام و با پشت دست مالیدم. عجیب خواب دیشب یا بهتر بگم امروز صبح بهم چسبید. حس می کردم کلی انرژی دارم.
یه چیزی عجیب بود. من خیلی احساس راحتی می کردم. دیشب که داشتیم می خوابیدیم حس می کردم پای شیده تو دهنمه و دست ملیکا تو شکمم. اما الان حس آزادی عمل داشتم.
دیشب هیچ کدوم راضی نشدیم رو زمین بخوابیم برای همین 3 نفری رو تخت ولو شدیم. یکم زیادی صمیمی خوابیدیم. خوبیش این بود که تخت 2 نفره بود. وگرنه مجبور بودیم به جای کنار هم رو هم بخوابیم و تخت و 3 طبقه اش کنیم.
چشم بسته طاق باز خوابیدم. دستهام و از هم باز کردم. مثل بال پروانه 2 بار رو تخت بالا پایینش کردم. نخیر خبری نیست. انگار تنهام.
چشمهام و باز کردم و سرم و بلند. درست حس کردم کسی تو اتاق نبود. بچه ها چه سحر خیز شده بودن.
از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
اول رفتم تو دستشویی دست و روم و شستم و لنزهامم گذاشتم. اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه از تو یخچال آب پرتقال برداشتم. یه قلوپ ازش خوردم.
چرا اینجا انقدر آرومه؟ از این بچه ها بعیده بی سرو صدا بمونن.
لیوان به دست رفتم تو هال کسی نبود. یه اخم ریز کردم. یعنی چی؟
جلوی در از کفشهاشونم خبری نبود. لیوانم و تا ته سر کشیدم و گذاشتم رو اپن و رفتم سمت اتاق پسرها. در اتاق نیمه باز بود.
سرک کشیدم. یکی تو تخت خوابیده بود. یه نفس راحت کشیدم. در و باز کردم و رفتم تو. خوبه که تنها نیستم اما پس بقیه کجان؟
اصلاً این کیه که خوابه مثل من قال مونده؟
رفتم جلو و کنار تخت ایستادم. آروم انتهای ملافه رو از روی پاش کشیدم. سرش پیدا شد. کوهیار بود. مثل یه بچه خوابیده بود و دهنشم باز مونده بود.
اینو چرا جا گذ....
بیشعورا...
الان می فهمیدم چرا ما دوتا رو گذاشتن تو خونه. آرشین نیستم اگه اینا به تلافی دیروز تنها پلاژ نرفته باشن. همچینم رفتن که ما دوتا بیدار نشیم. بترکین که انقدر حسودین 2 زار رنگ به تن ماها نتونستید ببینید.
کوهیار یه نفس بلند تو خواب کشید و غلت زد و از اون ور خوابید و ملافه رو پیچید دور خودش.
یعنی که چی؟ این پسر چقدر می خوابه. پاشو ببینم حوصله ام سر رفت.
یکم رفتم جلوتر.
من: کوهیار... کوهیار.. بیدار شو هیچکی خونه نیست... پاشو ...
بیدار نشد هیچ حتی تکونم نخورد. خم شدم و دستم و از رو ملافه گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم.
من: کوهیار میگم پاشو... ما دوتا رو تنها گذاشتن رفتن پلاژ...
بازم تکون نخورد. نخیر این پسر بیدار بشو نیست. خم شدم روش و دستم و از اون طرف تنش گذاشتم رو تخت. خیره شدم به صورتش ببینم واقعاً خوابه یا خودش و زده به خواب. چشمهاش که بسته بود. اون یکی دستم و جلوی صورتش تکون دادم. نه واقعاً خواب بود.
خودم و کشیدم بالا. نشستم گوشه ی تخت. این پسر نیاز به اعمال زور داشت.
انگشتهام و گذاشتم تو هم و با دوتا تکون 5-6 تا از انگشتامو شکوندم و تق تق صداشون دادم. مثل این کشتی گیرا.
جفت دستهام و گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم.
من: پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو ...
نه پا نشد. انقده حرصم گرفت. خرم بود با این مدل بیدار کردن من سکته می کرد. اما این بشر خودش و از قصد به خواب زده بود. با حرص چنگ زدم به ملافه اش و کشیدمش تا کامل از رو تنش کشیده شه بی ملافه بمونه. اما نامرد تو لحظه ی آخر ته ملافه رو کشید.
خیره شدم به چشمهاش و با اخم گفتم: کوفته... بیداری 2 ساعته صدات می کنم.
یه لبخند نصفه زد و گفت: کوفته؟؟؟ مگه غذام؟ نه هنوز خوابم ملافه ام و ول کن ادامه ی خوابم و برم.
با اخم یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: عمراً... ملافه رو بده ببینم. بیدار شو من حوصله ام سر رفته همه رفتن بیرون.
یه برق شیطنت آمیز تو چشمهاش جهید. یه لبخند گشاد زد و ابروشو انداخت بالا و یه نــــــــــچ کشدار گفت و تو یه لحظه همچین ملافه رو کشید که بی تعادل شدم و یه وری پرت شدم رو تخت.
تو هوا گرفتم و کشیدم تو بغلش. چشمهام از کاسه زد بیرون. یعنی چی این کار؟
با تعجب و بهت گفتم: چرا همچین کردی؟
یه تکونی به خودم دادم و خواستم بلند شم که دستهاش و حلقه کرد دور بازوهام و سفت تر گرفتم.
با همون تعجب گفتم: یعنی چی؟ ولم کن بزار پاشم.
کوهیار شیطون گفت: پاشی که چی بشه؟ 2 ساعته اومدی جیغ و داد که همه رفتن و ما تنهاییم و فقط من و تو هستیم و ... خوب این یعنی چی؟؟؟
با تعجب گفتم: یعنی چی؟
یه ابروشو انداخت بالا و با یه لبخند بدجنسی گفت: تو نمی دونی؟؟؟ اومدی من و تحریک کردی با زبون بی زبونی حرف زدی حالا میگی یعنی چی؟
با حرص گفتم: ولم کن بابا خواب دیدی خیر باشه. مگه دفعه ی اولمونه که تنهاییم؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه خداییش آروم بگیر می خوام حوصله ات و باز کنم.
شیطون صورتش و آورد جلو. همچین نیش بدجنسش باز بود که کفر آدم و در میاورد. خوب که نزدیک شد با کف دست کوبوندم تو پیشونیش که یه آخی گفت و سرش پرت شد عقب. حقش بود.
من: حقته. تا تو باشی که من و دست نندازی. جان من موقعیت بهتر از الان پیدا نکردی این شوخی خرکیهات و بکنی؟
خداییش موقعیتمون بد بود. من چپکی افتاده بودم رو تخت و تو بغلش. لنگام از کمرش به اون سمت تخت آویزون بود و کمی بالا. کمرم چسبیده به تخت. کوهیار خم شده رو من. بدون تیشرت. من خودم که هیچ... یه تاپ ورزشی حلقه ای آدیداس پوشیده بودم که هم خیلی تنگ بود، هم بیشترین پوشش بالا تنه اش 4 تا بند نخ مانند بود که وقتی این جوری چپکی دراز کش میشدم همه ی دل و جیگرم میزد بیرون. یه شلوارک کوتاهم پوشیده بودم که شب بتونم راحت جفتک بندازم. فکر نمی کردم الان بخوایم بالانس بریم وگرنه لباسام و عوض می کردم. یه صبحونه ی ساده آلاگارسون کردن نمی خواست.
کوهیار یه دستش و گذاشته بود رو پیشونیش و غر میزد.
کوهیار: وحشیِ آمازونی. چرا حمله می کنی تو؟ صبح کله ی سحر اومدی سراغ من به زور داری بیدارم می کنی به زور می خوای حسهای منو غلغلک بدی بعدم که این جوری. اصلاً جنبه ی شوخی نداری تو.
دستهام و گذاشتم رو تخت و به زور خودم و کشیدم بالا که بلند شم و تو همون وضعیت گفتم: شما پسرا همه اتون غلغلک خدایی هستین.
رو آرنج هاش نیم خیز شد و خیره به من گفت: یعنی دخترا هیچ حرکتی برای برانگیختن حس پسرا نمی کنن؟؟
با یه پوزخند گفتم: نیاز به حرکت نیست همین جوریشم حسهاتون برانگیخته است.
کامل نشست و گفت: یعنی دخترا نیستن؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم.
کوهیار: شرط می بندی؟
من: که چی؟
با یه لبخند خبیث و مبارزه طلبانه گفت: که کی زودتر وا میده؟
انقده لجم گرفت. خم شدم رو تخت و با زانو نشستم روش و صاف رفتم جلوی صورتش و زل زدم تو چشمهاش و آروم گفتم: سر چی؟
خیره به چشمهام گفت: هر چی تو بخوای و برعکس.
یه لبخند ملیح و عشوه گر زدم و سرم و کج کردم و گفتم: مطمئنی؟
یه ابروشو انداخت بالا و با یه نیمچه لبخند سرش و مخالف جهت من کج کرد و گفت: خیلی ...
چشمهام و گرد کردم و با معصوم ترین نگاهم بهش خیره شدم.
خودم و کشیدم جلو سمتش که اونم یکم خودش و کشید عقب. یه ابروم رفت بالا. نمی خواست هیچ گونه تماسی داشته باشه و سعی می کرد حتماً یه فاصله ای بینمون بزاره.
لبخند خبیثم و قورت دادم و خودم و بیشتر خم کردم. هر چی من جلوتر می رفتم اون خم تر می شد. آخرش دیگه دراز کشید رو تخت. کامل خم شدم روش. هنوز هیچ گونه برخوردی نداشتیم. موهام از دو طرف صورتم ریخت پایین. انتهاش کشیده میشد به بدن کوهیار.
چشمهام و رو صورتش چرخوندم. بدجنس نگاهم و بین چشمهاش و لبهاش حرکت دادم. رد نگاهم و گرفت. اونم چشمهاش بین این دونقطه می چرخید. خودم و کشیدم پایین.
دوتا دستهام و گذاشتم رو دوتا بازوش و خودم و کشیدم جلو سرم و صاف بردم تو گودی گردنش. حس می کردم نفسش و نگه داشته. آروم و پر ناز دم گوشش گفتم: بعداً پشیمون نشیا...
حواسم و جمع کردم که کامل نفسهام بخوره به گوش و گردنش. گوشه ی لبم یه لبخند خبیث رفت. اما نگاهم و معصوم کرده بودم.
نرم خودم و کشیدم عقب و دستهامم نوازشگر از رو بازوش کشیدم و اون وسط مسطا دستهام و در حین برداشتن کشیدم رو سینه و شکمش. مثلاً غیر ارادی دستم خورد بهش. شکمش یکم رفت تو و جمع شد.
چشمهام و انداختم پایین و نگاش نکردم تا چشمهام لوم نده. داشتم می مردم از خنده.
خواستم ازش فاصله بگیرم که با یه دست کمرم و گرفت و کشیدم جلو. بی هوا این کارو کرد منم هل شدم. کوبیده شدم رو سینه اش.
سینه به سینه اش شدم.
خیره به چشمهام گفت: پشیمونم کن.
خنده ام گرفته بود. دهنم و جمع کردم تا جلوی خنده ام و بگیرم. به هوای اینکه می خوام ازش فاصله بگیرم کف دستهام و گذاشتم رو سینه اش و آروم خودم و کشیدم عقب.
اونم نامردی نکرد و دستی که دور کمرم بود و آروم رو ستون فقراتم به سمت بالا کشید. نفسم بند اومد. رو کمرم خیلی حساس بودم. به زور جلوی خودم و گرفتم که چشمهام بسته نشه. هیچ کس حق نداشت دست به ستون مهره هام بکشه جیغم می رفت هوا. مور مورم میشد.
نشستم رو تخت. کوهیارم بلند شد. دستش هنوز رو کمرم نوازش گر می چرخید و من کامل تمرکز کرده بودم که شرط و نبازم.
چشمهام و دوباره رو صورتش چرخوندم. اونم صاف نشست رو تخت. این بار دیگه بی خیال چشمهام شد و زل زد به لبهام.
این خوبه.
گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. سر کوهیار حرکت کرد. هنوز دستش رو کمرم می چرخید. یکم دیگه ادامه می داد خودم میرفتم سمتش. با نگاهش که به لبهام بود اومد جلو.
وقتی به حد کافی جلو اومد نفس حبس شده ام و بیرون دادم و با یه حرکت از رو تخت پایین پریدم و کوهیار بهت زده رو خم شده به سمت جلو تنها گذاشتم.
بدبخت شوکه شده بود و به من که با خباثت می خندیدم نگاه کرد.
یه لبخند عریض پیروز زدم و دو قدم رفتم عقب و نزدیک در شدم و گفتم: دیدی باختی، دیدی باختی.. پشیمون میشی آق کوهی جون...
این و گفتم و بلند خندیدم. کلی خوشحال شدم که کوهیار اول اومد سمتم وگرنه مطمئن نبودمم بتونم خوددار باشم.
کوهیار که تازه از بهتش در اومده بود با حرص خیز برداشت سمتم منم با یه جیغ پا گذاشتم به فرار.
از اتاق زدم بیرون و دوییدم سمت هال.
بین راه کوهیار از پشت دستم و کشید و تو یه حرکت نفهمیدم چه طوری دستش و انداخت دور کمرم و چه جوری و کی از زمین بلندم کرد و افقی گرفتم پشت کمرش. اون یکی دستشم برای کامل نگه داشتن من انداخت دور زانوهام.
از ترس جیغ بلندی کشیدم و مثل کرم تکون خوردم و چسبیدم به شکمش. داشتم سکته می کردم. موازی با زمین بودم و هر آن احتمال میدادم کوهیار پرتم کنه رو زمین. با اون قدی هم که این داشت فاصله ام از زمین به نسبت زیاد بود.
من: کوهیار جان هر کی دوست داری بزارم زمین قلبم اومد تو دهنم.
کوهیار: نخیر باید یاد بگیری که از این شوخی ها با هیچ پسری نکنی.
من: بابا خودت شرط گذاشتی. تو بی جنبه ای به من چه؟
کوهیار: قرار نبود انقدر عشوه بیای.
به غلط کردن افتاده بودم.
من: مرگ آرشین بزارم زمین.
کوهیار بدجنس گفت: مطمئنی؟
یه حرکت اومد که حس کردم دارم سقوط می کنم یه جیغی کشیدم و چنگ زدم به شکمش.
من: کوهیار جون قربونت برم پرتم نکنی رو زمین؟؟
داشتم التماس می کردم و کوهیارم برای اینکه ترسم بیشتر بشه دو دور در جا چرخید جوری که حس کردم الان از سرگیجه بالا میارم.
بین صداهای جیغم و التماسام در خونه باز شد و بچه ها 4 نفری ریختن تو خونه.
برای من که مثل فرشته ی نجات بودن. با دیدن من و کوهیار بهت زده شوکه دم در ایستادن.
کوهیارم دستش و از دور پام باز کردم و پاهام ولو شد رو زمین. کمرمم ول کرد و تونستم صاف بایستم. موهام و که پریشون شده بود از رو صورتم زدم کنار و ایستادم کنار کوهیار.
ملیکا: اینجا چه خبره؟
کوهیار خونسرد رفت سمت دستشویی و تو همون حالت گفت: یه کسی یه کاری کرده بود باید تنبیه میشد.
می خواستم با پا بکوبم تو گردنش.
از همون جا داد زدم: یه پدری از تو در بیارم که دیگه شرط مرط نبندی.
برگشتم دیدم این بچه ها هنوز دارن با تعجب دم در نگام می کنن.
یه اخمی کردم و گفتم: چیه؟ اجازه ی دخول می خواین؟ بیاین تو دیگه.