21-08-2014، 10:24
پست سوم
فکر کنم از رمان خوشتون نیومده!
حالا من میذارم دوس داشتین بخونین...
************
اشک هام که همراه با صحبت هام میریختن تمام صورتمو خیس کرده بودن....اما سبک شده بودم
سرمو بلند کردم.....دزده هنوز نشسته !!فک کنم تو شوکه!!
اشکامو ا پشت دست پاک کردم و گفتم :حالا نوبت توهه...از خودت بگو
تکونی نخورد.....بسه دیگه بابا!!من اونقدرا هم بدبخت نیستم
تکونش دادم و گفتم:هو هو
اوخی.....خوابیده
خوابیده؟؟غلط کرده ........بیشعور!!مگه من لالایی میگم براش؟؟
اصلا مگه اینجا جای خوابه؟؟
نکنه فیلمشه؟؟
(نه بابا خوابه طفلی نیگا کن چشماشو بسته....مگه من قصه حسن کرد میگفتم که این خوابید؟؟عجب ادمیه؟؟)
حرصم گرفته بود
خنده م گرفته بود
دستشویی ام هم گرفته بود
بلند شدم و رفتم دستشویی .....تو دستشویی بودم که بلبل شروع کرد نغمه بهاری سر داد(استعاره از زنگ خونه)
این وقته شب ؟؟یعنی کدوم الاخی میتونه تویله اشو گم کرده باشه؟؟(کنایه از یهنی کی میتونه باشه؟؟)
{ادبیاتم دارم بهتون درس میدم.....ایه اینجا ....ایه اونجا.....ایه همه جا}
رفتم دم در که وسط راه دزده بیشعور دستمو کشید و گفت:مامورن؟؟
من:نمیدونم ....اخه ایفون تصویریمون خرابه؟؟
والا....فکر کرده اومده تو کاخ سفید قایم شده!!که من بدونم پشت در چه خبره؟؟
دزده:سوتی موتی ندیا!!شترو دیدی ندیدی
من:خوبه خودتم میدونی شکل شتری؟؟یه خنده هم کردم در حد لبخند مونالیزا و رفتم درو باز کردم خودمو زدم به خواب الودگی و رفتم دم در
راست میگفت مامور بودن.....البته ماموت نه مامور
این هیکله اینا دارن؟؟
ماموره:سروان اکبری ..هس.....برو بگو بزرگترت بیاد
من:این خونه کسی رو بزرگتر از من نداره
با تعجب نگام کرد و گفت:تنهایی دختر خانوم؟؟
من:بله
ماموره:مورد مشکوکی ندیدی؟؟خونه ات کسی نیس
من:نه
اون یکی ماموره:این خودش مشکوکه ها
من:تو که خودت بیشتر مشکوک میزنی....همین الان داشتم میدیدمت .....تو خوابم بودی.......داشتی پشت سر این سروان اکبری بد میگفتی
سروان اکبری:پشت سر من بد میگفتی؟؟
اون یکی:نه والا
سروان اکبری:من که میدونم اون حرفا رو تو پشت سرم تو اداره در اوردی
اون یکی:هی هیچ چی نمیگم پرو بشو
فهمیدم بزرگی به هیکل ماموتی نیس
به عقله که اینا ندارن
درو بستم و رفتم تو.......
دزده:رفتن؟؟
من:نه ......لوت دادم.....باید بری دم در
دزده:خیلی بی معرفتی
اومد بره که گفتم
من:شوخی کردم بشین تو تعریف کن
دستمو گرفت و گفت:راس میگی
من:نیشتو ببند دستمو ول کن...خودتم جمع کن......
دستمو کشید و گفت:بریم بشینیم برات تعریف کنم
من:باز که دست منو گرفتی؟؟؟
دزده:من اسمم ماهیاره......با بابا و مامانم تو یه خونه ویلایی زندگی میکنیم تو زعفرانیه
من:خوب؟؟
ماهیار:بابام دکتر مغز و اعصابه.......مامان یه شرکت دارو سازی داره........داداشم هم درس میخونه
من:خوب؟؟
ماهیار:امشب هم با رفقا زده بودیم بیرون چون مامانم اینا رفتن حج و نیستن......
من:حج؟؟
ماهیار:من این هممه حرف زدم تو فقط از همین خوشت اومد
من:نمیدونی چه قدر دوز دارم برم ماهیار
ماهیار:همین دیگه تو اسمتو نگفتی....
من:هانا....البته اسم واقعیم نیس......ولی برای اینکه تو محل اسممو ندونن همه هانا صدام میکنن
ماهیار:اسم واقعیتو نمیگی؟؟
من:نه اینجوری راحت ترم
پشتش یه خمیازه کشیدم و گفتم:نمیخوای بری؟؟
ماهیار:نمی بینی مگه چه مامور بازاریه ........نمیتونم برم
من:نکنه.........؟؟نکنه میخوای اینجا بمونی
ماهیار:تورو خدا........همین یه شب
من:من چه جوری به تو اهتماد کنم
ماهیار:اهتماد نه اعتماد......ثانیا نکنه جدی جدی فک کردی من دزدم.......
من:فعلا که هستی
ماهیار:اخه من کجا برم هانا؟؟
من:خونه ی عمه ام..........چه میدونم هرجا غیر اینجا.......
ماهیار:نمیشه برم بیرون میگیرن منو
من:الهی بگیرن راحت شم
ماهیار مشتشو زد رو قالی رنگ و رو رفته اتاق و گفت:خدایا!!اینم ادم بود مارو انداختی پیشش همه میخوان من یه شب پیششون باشم.......این برا ما افه میاد
فکر شیطانی زد تو سرم:قبول...با یه شرط
یه فیگور پسر مایه دار گرفت که درسته تو حلقم و بعد گفت:به چه شرطی؟
من:شب تا صبح که میخوام برم مدرسه باید تو دستشویی بخوابی و درم ببندم
ماهیار:ها؟؟؟؟؟
فکر کنم از رمان خوشتون نیومده!
حالا من میذارم دوس داشتین بخونین...
************
اشک هام که همراه با صحبت هام میریختن تمام صورتمو خیس کرده بودن....اما سبک شده بودم
سرمو بلند کردم.....دزده هنوز نشسته !!فک کنم تو شوکه!!
اشکامو ا پشت دست پاک کردم و گفتم :حالا نوبت توهه...از خودت بگو
تکونی نخورد.....بسه دیگه بابا!!من اونقدرا هم بدبخت نیستم
تکونش دادم و گفتم:هو هو
اوخی.....خوابیده
خوابیده؟؟غلط کرده ........بیشعور!!مگه من لالایی میگم براش؟؟
اصلا مگه اینجا جای خوابه؟؟
نکنه فیلمشه؟؟
(نه بابا خوابه طفلی نیگا کن چشماشو بسته....مگه من قصه حسن کرد میگفتم که این خوابید؟؟عجب ادمیه؟؟)
حرصم گرفته بود
خنده م گرفته بود
دستشویی ام هم گرفته بود
بلند شدم و رفتم دستشویی .....تو دستشویی بودم که بلبل شروع کرد نغمه بهاری سر داد(استعاره از زنگ خونه)
این وقته شب ؟؟یعنی کدوم الاخی میتونه تویله اشو گم کرده باشه؟؟(کنایه از یهنی کی میتونه باشه؟؟)
{ادبیاتم دارم بهتون درس میدم.....ایه اینجا ....ایه اونجا.....ایه همه جا}
رفتم دم در که وسط راه دزده بیشعور دستمو کشید و گفت:مامورن؟؟
من:نمیدونم ....اخه ایفون تصویریمون خرابه؟؟
والا....فکر کرده اومده تو کاخ سفید قایم شده!!که من بدونم پشت در چه خبره؟؟
دزده:سوتی موتی ندیا!!شترو دیدی ندیدی
من:خوبه خودتم میدونی شکل شتری؟؟یه خنده هم کردم در حد لبخند مونالیزا و رفتم درو باز کردم خودمو زدم به خواب الودگی و رفتم دم در
راست میگفت مامور بودن.....البته ماموت نه مامور
این هیکله اینا دارن؟؟
ماموره:سروان اکبری ..هس.....برو بگو بزرگترت بیاد
من:این خونه کسی رو بزرگتر از من نداره
با تعجب نگام کرد و گفت:تنهایی دختر خانوم؟؟
من:بله
ماموره:مورد مشکوکی ندیدی؟؟خونه ات کسی نیس
من:نه
اون یکی ماموره:این خودش مشکوکه ها
من:تو که خودت بیشتر مشکوک میزنی....همین الان داشتم میدیدمت .....تو خوابم بودی.......داشتی پشت سر این سروان اکبری بد میگفتی
سروان اکبری:پشت سر من بد میگفتی؟؟
اون یکی:نه والا
سروان اکبری:من که میدونم اون حرفا رو تو پشت سرم تو اداره در اوردی
اون یکی:هی هیچ چی نمیگم پرو بشو
فهمیدم بزرگی به هیکل ماموتی نیس
به عقله که اینا ندارن
درو بستم و رفتم تو.......
دزده:رفتن؟؟
من:نه ......لوت دادم.....باید بری دم در
دزده:خیلی بی معرفتی
اومد بره که گفتم
من:شوخی کردم بشین تو تعریف کن
دستمو گرفت و گفت:راس میگی
من:نیشتو ببند دستمو ول کن...خودتم جمع کن......
دستمو کشید و گفت:بریم بشینیم برات تعریف کنم
من:باز که دست منو گرفتی؟؟؟
دزده:من اسمم ماهیاره......با بابا و مامانم تو یه خونه ویلایی زندگی میکنیم تو زعفرانیه
من:خوب؟؟
ماهیار:بابام دکتر مغز و اعصابه.......مامان یه شرکت دارو سازی داره........داداشم هم درس میخونه
من:خوب؟؟
ماهیار:امشب هم با رفقا زده بودیم بیرون چون مامانم اینا رفتن حج و نیستن......
من:حج؟؟
ماهیار:من این هممه حرف زدم تو فقط از همین خوشت اومد
من:نمیدونی چه قدر دوز دارم برم ماهیار
ماهیار:همین دیگه تو اسمتو نگفتی....
من:هانا....البته اسم واقعیم نیس......ولی برای اینکه تو محل اسممو ندونن همه هانا صدام میکنن
ماهیار:اسم واقعیتو نمیگی؟؟
من:نه اینجوری راحت ترم
پشتش یه خمیازه کشیدم و گفتم:نمیخوای بری؟؟
ماهیار:نمی بینی مگه چه مامور بازاریه ........نمیتونم برم
من:نکنه.........؟؟نکنه میخوای اینجا بمونی
ماهیار:تورو خدا........همین یه شب
من:من چه جوری به تو اهتماد کنم
ماهیار:اهتماد نه اعتماد......ثانیا نکنه جدی جدی فک کردی من دزدم.......
من:فعلا که هستی
ماهیار:اخه من کجا برم هانا؟؟
من:خونه ی عمه ام..........چه میدونم هرجا غیر اینجا.......
ماهیار:نمیشه برم بیرون میگیرن منو
من:الهی بگیرن راحت شم
ماهیار مشتشو زد رو قالی رنگ و رو رفته اتاق و گفت:خدایا!!اینم ادم بود مارو انداختی پیشش همه میخوان من یه شب پیششون باشم.......این برا ما افه میاد
فکر شیطانی زد تو سرم:قبول...با یه شرط
یه فیگور پسر مایه دار گرفت که درسته تو حلقم و بعد گفت:به چه شرطی؟
من:شب تا صبح که میخوام برم مدرسه باید تو دستشویی بخوابی و درم ببندم
ماهیار:ها؟؟؟؟؟