20-08-2014، 23:38
قسمت 19
با صدای زنگ گوشی به زور چشمهام و باز کردم. دماغم و بالا کشیدم و دستم و کوبیدم رو موبایلم که خفه شه. من هنوز خوابم میومد. دیشب بعد از اینکه چمدونم و بستم تا دم دمای صبح داشتم فیلم ترسناک می دیدم و برای همین رو مبل خوابم برده بود.
چشمهام دوباره داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. با حرص هی زدم روش اما قطع نشد تو خواب و بیداری یادم افتاد این زنگ آلارم نیست یکی داره زنگ میزنه به گوشیم.
یه چشمم و باز کردم و گوشیم و جواب دادم.
با صدای خواب آلودی گفتم: کیه؟؟؟
-: کوهیارم پاشو در و باز کن.
تو عالم خواب داد زدم: آرشا در و باز کن...
یهو چشمهام و کامل باز کردم. آرشا که نبود.
کوهیار: آرشا خونته؟
من: ببخشید شما؟؟
کوهیار: هنوز خوابی؟ میگم کوهیارم بعدم کی موبایلش و میگیره میگه کیه؟ باید بگی بفرمایید. زود باش بیدار شو به پرواز دیر میرسیم.
چند بار پلک زدم تا منظورش و فهمیدم.
نگاهی به ساعت کردم. خاک بر سرم از اون ساعتی که زنگ گذاشتم 30 دقیقه گذشته.
برای اینکه کم نیارم گفتم: نه بیدارم. دارم حاضر میشم.
کوهیار: جداً؟؟ خوبه پس من 5 دقیقه ی دیگه دم خونه اتم.
قبل از اینکه بتونم بگم نــــــــــــه گوشیو قطع کرد.
2-3 تا فحش به گوشی قطع شده دادم و از جام بلند شدم. این پسره خل بود سر 5 دقیقه میومد. دوییدم سمت دستشویی. با حداکثر سرعتی که می تونستم مسواک زدم و دست و صورتم و شستم. آب سرد لرز به تنم انداخت. یکی نیست بگه خوب شیر آب گرم و باز کن.
تند رفتم تو اتاق و هر چی لباس می تونستم پوشیدم که لرزم تموم شه آخرشم یه پالتو تنم کردم.
چمدونم و برداشتم و از خونه زدم بیرون.
جلوی در منتظر ایستادم یه 5 دقیقه دیر کرده بودم. کوهیار نیومده بود ممکنه من و جا بزاره؟؟؟
اصلا این پسره کی اومد؟؟؟ دیروز که با ملیکا حرف می زدم گفته بود قراره دیشب برگرده تهران و گفت که تا فرودگاه با هم بیایم.
انگار کوهیار خودش زبون نداشت بهم بگه یا زنگ بزنه.
تو فکر بودم که صدای بوق اومد. سرم و بلند کردم. کوهیار بود. می خواست پیاده بشه که گفتم: نه بشین یه چمدونه می زارم رو صندلی عقب.
در عقب و باز کردم و چمدون و انداختم توش و رفتم نشستم جلو.
من: سلام چه طوری؟ رسیدن به خیر.
دستم و دراز کردم که باهاش دست بدم. یه لبخندی زد و دستم و کشید سمت خودش که متمایل شدم به جلو.
همون جور که روبوسی می کرد حرفم می زد.
کوهیار: سلام بر شما خانم سال خوبی داشته باشید پُر شادی، پُر موفقیت، پُر روزهای خوب.
خنده ام گرفته بود چقدر آرزوهاش پُر بود. ازش جدا شدم و یه همچنین گفتم. راه افتاد.
من: کی رسیدی؟
کوهیار:ساعت 2 نیمه شب.
خمیاره ای کشیدم و دستهام و تو بغلم فرو کردم و گفتم: چه دقیق. چقدر سرده امروز. مه همه جا رو گرفته. خدا بگم این محسن و چی کار کنه با این بلیط گرفتنش کی بهش گفت کله ی سحر بلیط بگیره. هنوز هوا روشنم نشده.
همون جور که غر می زدم چشمهام و بستم. خوابم میومد سر جمع 2:30 بیشتر نخوابیده بودم.
کوهیار: انگار یادت رفته که عیده و بلیط پیدا نمیشه اینا رو هم از قبل گرفته وگرنه گیرش نمیومد.
یه اوهومی گفتم. می تونستم تا برسیم فرودگاه یه چرتی بزنم.
با تکونای دست کوهیار چشمهامو باز کردم.
من: چیه؟؟؟
کوهیار: پیاده شو رسیدیم.
من: چه زود...
کوهیار: زود نبود تو کل مسیر و خواب بودی..
خمار سری تکون دادم و پیاده شدم. چمدونم و دنبال خودم می کشیدم و گاماس گاماس راه می رفتم. حواسم اصلا جمع نبود فقط تو فکر این بودم یه جایی پیدا کنم بشینم تا بتونم چرت بزنم. همت کردم یه چشمم و دادم به کوهیار که فقط گمش نکنم.
کوهیار وسط سالن کنار صندلیها ایستاد و گفت: هنوز زوده بچه ها هم نیومدن می تونی بشینی.
از خدا خواسته نشستم و گونه ام و به دسته ی بلند چمدون تکیه دادم و چشمهامم بستم.
انقدر سرو صدا بود که نمی تونستم بخوابم به همون آروم شدن بدنم قانع بودم. سرو و صداها که زیاد شد صدای بچه ها رو از لابه لاش تشخیص دادم. اما حس بلند شدن نداشتم. داشتن به کوهیار سلام علیک و شاد باش عید می گفتن.
یه دستی محکم کوبیده شد به کمرم که نفسم و بند آورد.
سرم و تند بلند کردم و سکته ای به ملت نگاه کردم. کار این شیده ی بیشعور بود یه ذره فهم نداره این دختر.
هر چی هم که من بهش چشم غره می رفتم اون فقط نیشش و نشونم میداد. وقتی دیدم خیره تر از این حرفهاست بی خیالش شدم و ترجیه دادم تا اطلاع ثانوی جزو آدمیزاد حسابش نکنم.
با بقیه سلام علیک کردم و بغ کرده منتظر موندم تا بریم تو هواپیما درست بخوابم.
از اونجایی که من فوق العاده شانسم مزخرفه هواپیما یه ربع تأخیر داشت تا بیاد. چقدر تو دلم غر زدم. البته فقط تو دلم بود چون نمی خواستم همین اول کاری چهره ی غرغروی سفر بشم.
شماره پروازمون و اعلام کردن. ذوق زده از جام بلند شدم. خوبیش این بود که از دست زر زرای شیده خلاص می شدم. نمی دونم چرا امروز بهش آلرژی پیدا کرده بودم.
تا تو هواپیما داشت یه سره حرف می زد یه ذره وسطاش ول نمی کرد که نفس بکشه. آخه یکم از این ملیکا یاد می گرفت چی میشد. از اول خانم ایستاده بود کنار شایان و فقط به حرف بقیه گوش می داد. دنبال صندلیهامون می گشتیم که خودم و رسوندم به کوهیار و بازوش و گرفتم.
صدام و آروم کردم و گفتم: تروخدا نجاتم بده. من پیش تو میشینم. می ترسم یکم بیشتر صدای شیده رو بشنوم کنترلم و از دست بدم بزنم لهش کنم.
سری تکون داد. رو صندلی کنار پنجره نشستم و کوهیارم کنارم. بقیه هم پشت سرمون رو صندلیهای خودشون نشستن.
کمربندم و بستم و آماده و خوشحال از اینکه اینجا می تونستم راحت بخوابم.
هواپیما که پرواز کرد سرم و تکیه دادم به صندلی. می خواستم بهترین وضعیت و برای خوابم پیدا کنم. سرم و یکم کج کردم. نه اینم خوب نبود گردنم درد می گرفت و وقتی خوابم سنگین میشد کله ام سست میشد می افتاد پایین.
یکم خودم و کج کردم سمت کوهیار و سرم و تکیه دادم به بازوش. لامصب انقدر که سفت بود فکر می کردی سرت و داری می کوبونی به دیوار. برگشتم یه چشم غره بهش رفتم. دستش مجله بود و سرش پایین. وقتی حس کرد خیره خیره نگاش می کنم سرش و بلند کرد.
کوهیار: چیه؟؟ چرا این جوری نگام می کنی؟؟؟
با اخم گفتم: می خوام بخوابم.
وقتی خوابم میومد بد اخلاق میشدم.
کوهیار: خوب بخواب.
من: نمیشه جام راحت نیست بازوتم سفته.
ابروهاش پرید بالا و خندش و خورد.
کوهیار: ام... مرسی ... فکر کنم....
بچه ام گیج شده بود نمیدونست الان ازش تعریف کردم یا ازش بد گفتم...
ذوبارع با اخم گفتم: خوابم میاد ...
کوهیار: خوب چی کار کنم. بالشت که نیستم.
نگاهی به شونه اش کردم و با دست اشاره کردم و گفتم: بیا پایین تر سرم و بزارم رو شونه ات.
یه ذره با لبخند نگام کرد و وقتی دید خیلی جدیم بی حرف یکم خودش و کشید پایین. اما بازم کم بود دستم و گذاشتم رو شونه اشو همچین فشارش دادم به سمت پایین که گفت: داری شونه ام و سوراخ می کنی.
من: خوب بیا پایین تر.
کوهیار: دیگه چقدر؟؟ می خوای پهن شم رو زمین؟
نگاه کردم دیدم اون لنگای درازش خیلی جلوتر از صندلی رفته. به روی خودم نیاوردم سرم و گذاشتم رو شونه اش و جای سرم و تنظیم کردم و وقتی یه فرم مناسب پیدا کردم لبخند زدم و اعلام کردم: من خوابم.
کوهیار: امری؟ فرمایشی؟ پتو نمی خواید بدم خدمتتون.
با چشمهای بسته گفتم: نه . فقط حرف نزن.
خداییش دیگه حرف نزد.
کوهیار: آرشین... آرشین بیدار شو ... داریم فرود میایم.
تو خواب یه خمیازه کشیدم و آروم چشمهام و باز کردم. سرم رو شونه ی کوهیار بود. کله ام و چرخوندم و چشمهام فرو رفت تو نگاهش.
سریع مثل برق گر فته ها صاف نشستم و اخم کردم.
من: تو که تو خواب به من نگاه نکردی؟؟؟
گونه اش و خاروند و گفت: اتفاقاً چون بی کار بودم فقط تو رو نگاه کردم.
اخمم بیشتر شد. با حرص گفتم: خیلی بی تربیتی.
با چشمهای گرد کشدار گفت: چرا ؟؟؟؟
با اخم غلیظ بی توجه به اون تکیه دادم به صندلیم و دست به سینه شدم. کمربندم و اصلاً باز نکرده بودم که بخوام ببندم.
کوهیار: خوب میگم چرا نباید نگات می کردم؟
من: چون تو خواب زشت میشم.
همچین خندید که می خواستم بزنم تو صورتش. خوب زشت میشدم دیگه خودم می دونستم. وقتی می خوابم دهنم و مثل غار باز می کنم تازه شانس بیارم جای سرم خوب باشه و خِر خِر نکنم مثل اینا که دارن خفه میشن. اگه سردمم بشه که دیگه نورعلانوره همچین این آب دهنم از گوشه ی دهنم راه می افتاد که ....
خیلی ضایع بود یه پسر آدم و این شکلی ببینه.
خنده اش که تموم شد آروم گفت: خیلی هم بامزه شده بودی. بامزه نه زشت.
فکر کنم برای دل خوشکنک من گفته بود.
دیگه تا نشستن هواپیما چیزی نگفتیم. پامو که از هواپیما بیرون گذاشتم حس کردم دارم خفه میشم. اون همه لباسی که پوشیده بودم تازه بهم فشار آورده بودن و نفسم و گرفته بودن. از درون آتیش گرفته بودم.
تند تند با دست خودم و باد می زدم تا شاید یکم خنک بشم.
بی هوا با حرص گفتم: الان لخت بشی می چسبه.
کوهیار کنار گوشم آروم گفت: می خوای کمکت کنم؟؟؟
برگشتم با چشم غره نگاش کردم. مظلوم نگام کرد و گفت: قصدم کمک بود.
چشمم و ازش گرفتم و کلافه گفتم: الان فقط نیاز دارم که خنک بشم.
سرش و آرود نزدیک تر و شروع کرد به صورت دورانی تو صورتم فوت کردن.
متعجب نگاش کردم.
من: داری چی کار می کنی؟؟
کوهیار: دارم خنکت می کنم.
با حرص گفتم: این جوری؟؟؟
کوهیار یه اخم کوچیک بامزه کرد و دلخور گفت: خوب خودت گفتی الان غیر فوت وسیله ی خنک کننده ی دیگه ای پیدا نکردم. لطفاً تقاضاهات و واضح و کامل بگو که کمکهایی که بهت میرسه کامل و دقیق باشه.
خنده ام گرفته بود. به محض اینکه وسایلمون و گرفتیم چمدون به دست تند رفتم تو دستشویی. پالتوم و لباسهای گرمم و در آوردم و گذاشتم تو چمدون و یه تاپ پوشیدم و یه مانتوی خنک. آخیش... حالم بهتر شد.
ملیکا و شیده تو هواپیما لباسهاشون و عوض کرده بودن پسرا هم همه یه تیشترت خنک تنشون بود و روش پالتو و کاپشن پوشیده بودن و الان در اورده بودنش و مشکل گرمایی نداشتن.
با یه تاکسی رسیدیم دم خونه ای که محسن اجاره کرده بود. یه دوست داشت که اینجا زندگی می کرد و از طریق اون همه چیز و هماهنگ و مهیا کرده بود. خونه و ماشین و ...
چمدون به دست وارد خونه شدیم. رسیده نرسیده گفتم: یکی کولرو روشن کنه خفه شدیم از گرما.
آفتاب در اومده بود و همه جا گرم بود. هوا هم شرجی، عرق شر شر ازمون میچکید.
از در ورودی که میومدی تو خونه سمت راستت یه راهرو داشت میرسید به دوتا اتاق خواب و یه آشپزخونه ی کوچیک. سمت چپم یه پذیرایی بود با مبلهای زرشکی با کوسنهای سفید.
رفتم تو اولین اتاق و چمدونم و گذاشتم. یه اتاق بود با یه تخت دو نفره بزرگ و یه میز که روش آینه بود و یه کمد که توش رختخواب بود و میشد لباسهاتم آویزون کنی. میز آینه هم کشو داشت. مانتوم و در آوردم و با شالم انداختم رو تخت. داشتم از تشنگی می میردم.
رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. کوفتم توش نبود. آهم در اومد. با ناله گفتم: هیچی تو خونه نداریم...
ملیکا: آرشین روت زیاده ها فکر کردی الان برات یخچالم پر میکنن میز پر ملاتم برات می چینن؟؟
دروغ چرا آرزو داشتم این جوری باشه.
یه نگاه ناله وار به بچه ها انداختم. شیده که به دردم نمی خورد خودم و می کشتمم نمیرفت خرید. شایانم که با ملیکا سرگرم بود. از این محسنم که بخاری بلند نمیشد یعنی ترجیه می داد اگه قراره بمیره هم دراز کش بمیره تا کمتر خسته بشه. میموند کوهیار.
وسایلش و برده بود تو یکی از اتاق ها. اومد بره دستشویی دستش و بشوره.
با یه صدای نازک مثل بدبخت بیچاره ها زار گفتم: کــــــــــــــوهیار...
البته وقتی ادا شد فهمیدم بیشتر مدل عشوه خرکی بود.
برگشت و گفتم: جانم؟؟؟
ای من به قربانت. این جانمش یعنی آماده است برای عملی کردن خواسته ام.
رفتم جلو و با چشمهای مظلوم گفتم: هیچی تو خونه نداریم.
یکم خیره خیره تو چشمهام نگاه کرد.
من: میشه بری خرید....
داشتم با چشمهای ریز شده و مظلومم کوهیار و هیپنوتیزم می کردم که شیده گرومپ زد تو سرم.
شیده: مظلوم تر از کوهیار پیدا نکردی؟؟
من: ای که درد بگیری دختر...
دستم و رو سرم گذاشتم. خدایی دردم گرفته بود. کوهیار اومد جلو و نگران گفت: حالت خوبه؟؟؟
قربون شعور این بچه. فکر کنم اینم حس کرد وقتی ضربه دست شیده به سرم خورد چشمهام داشت از تو کاسه ی سرم میزد بیرون. انقدر که ضربه اش محکم بود سگ صفت.
من: آره فکر کنم...
کوهیار: دستهام و بشورم میرم خرید.
شایان که حرفش تموم شده بود گفت: منم باهات میام.
محسن: پس با ماشین برین.
شایان: باشه تاکسی می گیریم.
محسن دو قدم اومد سمتمون و گفت: ماشین نمی خواد یه کاماروی زرد گرفتم براتون خوش باشید. این چند روزه دستمونه. دوستم اجاره اش کرده.
اوه اوه ببین این پسرا چه تو خرجم افتادن برای یه سفر باختی. خدا بیشتر کنه این باختنها رو. مطمئنم کوهیار الان تو دلش به خودش فحش میده که اون شب چرا شعرش و نخونده.
با توجه به خرجی که رو دست ایناست نمیشه خرج رخت و لباس سفر منم بدن؟؟؟؟؟
کوهیار و شایان رفتن خرید. محسنم رفت دوش بگیره. من و شیده و ملیکا هم نشستیم و از اتفاقات این چند روزه گفتیم.
وقتی پسرا اومدن حاضری یه چیزی خوردیم و از اونجایی که آفتاب بیرون بدجوری بهمون چشمک میزد تصمیم گرفتیم که بریم شنا. البته شنا بهونه بود من کلی امکانات آورده بودم خودم و سیاه کنم. از قهوه گرفته بود تا روغن بچه و آب هویج.
وسایلمون و جمع کردیم و ساک به دست رفتیم لب ساحل. از پسرا جدا شدیم و رفتیم تو قسمت خانم ها.
آفتاب بدجوری اذیت می کرد یه وقتهایی هم گرمای هوا نفس و بند می آورد اما خوب چاره چیه بکش و خوشگلم کن. محاله من بدون سیاه شدن برگردم تهران. حداقل باید یه چیزی باشه که نشون بده اومدم کیش. یه چیزی باشه این آرشا ببینه حسرت بخوره.
خودم به فکرم خندیدم. آی حال میداد این آرشا رو حرص بدی. البته چندانم حرص نمی خوردا چون مطمئنن پشت بندش خودشم میومد. الانم اگه مونده شمال به خاطر عیدی هائیه که می گیره وگرنه برمی گشت تهران با دوستاش می رفت سفر. اما در حال حاضر اونجا به صرفه تر بود.
2-3 ساعتی گرما و آفتاب و تحمل کردیم و بعد که طاقتمون تموم شد بارو بندیلمون و جمع کردیم که بر گردیم خونه.
از محوطه بیرون اومدیم.
یه نیمچه رنگی گرفته بودیم.
من: الان هیچی به اندازه ی خوابیدن زیر کولر حال نمیده.
شیده: آی گفتی خیلی می چسبه. مِلی یه زنگ بزن ببین بچه ها کجان بیان بریم خونه.
ملیکا سری تکون داد و گوشیش و در آورد. دوبار زنگ زد اما کسی گوشی و برنداشت.
ملیکا: بر نمی دارن.
شیده: خوب به محسن زنگ بزن.
بی توجه به بحث شیده و ملیکا برا خودم ملت و دید می زدم. چشمم خورد به سه تا پسر که سر یه موضوعی بحث می کردن. منم از فرصت استفاده کردم قشنگ دیدشون زدم. بالا تنه ها همه لخت رو ساحل نشسته بودن. شلوارکم پاشون بود. از پشت که هیکلا میزون نشون میداد.
از پشت عینک هیزی کردن چه حالیم میده ها. نزدیکشون که رسیدیم صداشون و شنیدم.
-: بابا وقتی شنا می کنن که نمی زارن از محوطه بیان بیرون.
-: خوب شاید جلوش باز باشه.
-: نظرتون چیه قایق بگیریم؟؟
با چشمهای گرد خیره شدم بهشون. عینک آفتابیم و دادم پایین و از بالاش دقیق نگاهشون کردم.
من: کوهیار، محسن، شایان....
تا اسماشون و گفتم انگار حین دزدی گرفته باشنشون سریع بلند شدن و رو به ما ایستادن. با صدای من ملیکا و شیده هم حواسشون جمع ما شد.
با تعجب نگاهشون می کردیم. آخر گفتم: شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه قرار نبود برید تو محوطه آفتاب بگیرید؟
کوهیار: قرار بود ولی اونجا خیلی کثیف بود ما هم تصمیم گرفتیم این بیرون آفتاب بگیریم. شما هم بفرمایید.
بچه پررو. میدونه نمی تونیما تعارف می کنه دلمون بسوزه. کوفتتون بشه. محوطه ی زنونه هم خوب نبود خیلی شلوغ بود.
ملیکا: بچه ها بریم خونه خیلی گرمه حالم داره بد میشه.
کنار هم راه افتادیم بریم تو ماشین.
دم گوش شیده گفتم: اینا نمی خوان لباساشون و تنشون کنن؟
گیج برگشت و گفت چی؟
من: ببین از من که گذشت ولی اینجا آدم زیاده دوست که ندارین پسراتون از دستتون بپرن؟ ببین مردم چه جوری نگاهشون می کنن؟
تا این و گفتم شیده سریع به اطراف نگاه کرد و تند به محسن گفت: زود باش لباست و بپوش زشته لخت داری راه میری.
محسن: لخت چیه؟ شلوارک پامه؟
شیده یه چشم غره بهش رفت که اونم ساکت شد و یه تیشرت تنش کرد و باعث شد شایان و کوهیارم بخوان لباس تنشون کنن.
رو به کوهیار گفتم: داشتین هیز بازی در میاوردین؟؟؟؟
کوهیار صادق و خونسرد گفت: آره...
من: از بغلا چیزی پیدا نبود؟
کوهیار: حتی یه انگشت پا ....
من: می خواستین قایق بگیرین؟
کوهیار: پیشنهاد من بود....
من: جلوی محوطه خانمها باز بود.
کوهیار با هیجان مشتی تو کف دست دیگه اش زد و گفت: می دونستم.. می دونستم باید قایق بگیریم اینا قبول نمی کردن.
یه لبخند کج رو لبم نشست و آروم گفتم: ایشا.. دفعه ی بعد...
کوهیارم خیلی شیک گفت: ایشا...
برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.
خواب خیلی چسبید همه مون جون گرفته بودیم.
شیده و ملیکا نق میزدن که تو خونه حوصله امون سر رفته و نیومدیم که تو خونه بمونیم.
محسنم خیلی شیک گفت: حوصله اتون تو خواب سر رفته؟ تا الان که خواب بودید.
خلاصه با مشورت بچه ها قرار شد شام و بریم بیرون و بعدشم بریم دوچرخه سواری.
از وقتی که با خودم کنار اومده بودم و سوار ماشینم میشدم خیلی راحت تر می تونستم با بقیه ی وسایل نقلیه هم کنار بیام.
برای همین وقتی رفتیم دوچرخه بگیریم برخلاف شیده و ملیکا که خوشون و انداختن به محسن و شایان من با اصرار یه دوچرخه خواستم. تصمیمم داشتم که کل جزیره رو دور بزنم.
شب بود و همه جا تاریک و پیست با نور چراغهاش روشن بود. بین راه آدمهایی هم بودن که پیاده راه می رفتن.
منم خوشحال خوشحال تو گوشم آهنگ گذاشته ام و قبل از همه حرکت کردم و بی توجه به بقیه فقطرکاب زدم.
نمی دونم چقدر پیش رفته ام اما با درد پاهام به خودم اومدم. یه گوشه ایستادم و گوشی و از تو گوشم در آوردم. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. هیچکس نبود.
تعجب کردم. یعنی چی؟ چرا بچه ها نیستن؟؟؟
سریع دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم ببینم کجان که از دور کوهیار و دیدم. ذوق زده منتظر موندم تا بهم برسه.
نزدیکم که شد از همون فاصله گفتم: کجایین شما چقدر تنبلین. بقیه هنوز نیومدن؟؟؟
یه اخمی کرد و کنارم ایستاد.
کوهیار: چه عجب شما به حرف اومدی. الان صدای من و میشنوی؟؟
خیره خیره نگاش کردم.
من: شاید ... کور باشم اما کر که نیستم. چرا نباید صدات و بشنوم؟؟
کوهیار با چشم غره گفت: پس از قصد توجه نمی کردی؟ گلوم و جر دادم که بهت بگم زیاد نیا برگشت سخت میشه اما کو گوش شنوا وقتی دیدم دادام فایده نداده بیخیال پاره کردن حنجره ام شدم. منتظر بچه ها هم نباش. همون 10 دقیقه ی اول خسته شدن و برگشتن. منتها حس انسان دوستی من نذاشت تو رو تنها بزارم.
با چشمهای گرد شده گفتم: برگشتن؟ یعنی چی؟ بیشعورا چرا به من نگفتن. خوب بیا ما هم برگردیم.
این بار چشم غره اش خیلی بیشتر شد.
با حرص گفت: خودت و بکشی هم نمی زارم برگردی. رو به جلو بریم زودتر به تهش میرسیم تا بخوایم برگردیم.
این و گفت و بدون توجه به من راه افتاد و منم دنبالش. اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این دوتا پام شده بود 2 تا وزنه ی 100 کیلویی و تکون نمی خورد. از زور خستگی یه وقتهایی یادم می رفت چه جوری باید دوچرخه سواری کنم.
خسته و هلاک و از نفس افتاده گفتم: کوهیار جان عمه ات یه کاری بکن من دارم میمیرم از خستگی.
کوهیارم بی تفاوت گفت: بمیریم فرقی نداره باید این راه و ادامه بدی یا اینکه خیلی دوست داری همین جا بمون.
عمرا من اینجا وسط این بیابون تنها میموندم. دیگه آخراش به غلط کردن افتادم و گفتم: اصلا من غلط کردم .. ماست خوردم. این چه نکبتی بود سرم اومد.
این بار با حرص جواب داد: چیزم خورده باشی دیگه فایده نداره. فقط شانس بیاری زودتر برسیم که من این همه حرص و خستگیم و رو سرت نترکونم. این معرفت و حس همسایگی هم یه وقتهایی بد جور خفت من و می چسبه جوری که بدبختم میکنه.
خلاصه با هر ضرب و زوری بود رسیدیم به انتهاش. اونقدر خسته و هلاک بودیم که نگو. بچه ها خیلی وقت بود کنار ماشین منتظر مونده بودن و یکی یه دونه هم بستنی دستشون بود انقدر دلم بستنی می خواست اما برا ما نگرفته بودن محسن با بدجنسی گفت: این راهه انقدر طولانی بود که گفتیم معلوم نیست کی برسین ما هم بستنی و حروم نکردیم.
می خواستم بزنم لهشون کنم. بی تربیتا حتی صبر نکردن خودم برم بستنی بخرم. در حسرتش موندم. به زور 6 نفری تو ماشین چپیدیم و رفتیم خونه. اونقدر خسته بودم که از در وارد شده نشده پریدم تو دستشویی و همت کردم لنزهام و در آوردم و وقتی اومدم بیرون رو مبل خودم و پهن کردم و دیگه نفهمیدم چی شد بیهوش شدم.
با حس سوزش گلوم چشمهام و نیمه باز کردم. خیلی تشنه ام بود. با دست چشمهام و مالیدم. رو مبل نشستم. همین جوریشم هیچ جا رو نمیدیم چه برسه به الان که همه جا تاریک بود.
یه نگاهی به مبل انداختم.
بی معرفتها حالا من خوابم برده بود شما بیدارم می کردین برم سر جام بخوابم. لااقل یه چیزی می کشیدین روم این کولره بادش صاف میومد تو صورت من.
باز بودن و بسته بودن چشمهام هیچ فرقی نداشت چون هیچ جا رو نمیدیم. ترجیه دادم چشمهام و نیمه باز بزارم. یکم فکر کردم تا یادم بیاد آشپزخونه کجا بوده. از جام بلند شدم و پا کشون رفتم سمت آشپزخونه. یه دهن دره ی بزرگ کردم هنوز از حال خوش خمیازه کشیدن بیرون نیومده بودم که پام رفت رو یه تیکه چوب استوانه ای که باعث شد لیز بخورم و با مخ بیام زمین.
انقده دردم گرفت. هم دردم اومده بود هم عصبانی بودم هم ترسیده. آخه چوب وسط خونه چی کار می کرد. از اون بدتر همزمان با پرت شدن من صدای آخ یه نفرم بلند شده بود.
گیج از ترس تند چهار زانو نشستم و مثل بچه خنگا با کف دست انگشتهای پاهام و گرفتم و خیره شدم به تاریکی و ظلمات به امید اینکه چیزی بببینم.
اما دریغ از یه تصویر واضح.
رو به تاریکی گفتم: کیه؟؟
-: آقای غضنفرم کی می خواست باشه این وقت شب؟
نامطمئن رو به صدا گفتم: کوهیار تویی؟؟
کوهیار: نه پس ... پوف ... چی بگم بهت آخه دختر. زدی ناکارم کردی... نصفه شبی راه رفتنت چیه؟؟
مظلوم جفت دستهام و جلو بردم و تکون دادم شاید پیداش کنم.
با همون مظلومیت که با خواب آلودگی قاطی شده بود گفتم: تشنه ام بود خواستم آب بخورم. کوهیار کجایی؟ من هیچی نمی بینم...
یه نور ضعیف و باریکی روشن شد. مثل هیپنوتیزم شده ها خیره شدم به نور که نزدیک شد.
نور رفت تو چشمم و باعث شد چشمهام و ببندم. صدای کوهیار رو از کنار گوشم شنیدم که گفت: تو برو بخواب من برات آب میارم.
حرف گوش کن 4 دست و پا رفتم سمت مبل. کوهیار پا شد و نورم با خودش برد. فکر کنم نور صفحه ی گوشیش بود.
یه دقیقه ی بعد لیوان به دست اومد جلوم. یه نفس کل آب لیوان و سر کشیدم.
آخیش... جیگرم حال اومد.
لیوان و بالا بردم و دادم بهش و گفتم: دستت درد نکنه.
لیوان و ازم گرفت و یه خواهش زیر لبی گفت. دیگه معطل نکردم خوابم بیشتر از این بپره. سرم و گذاشتم رو مبل و چشمهام و بستم.
یکم بعد یه غلطی زدم که به خاطر تخمین اشتباه و خواب آلودگیم تمام هیکل از گوشه ی مبل سر خوردم و تلپ پهن زمین شدم.
دوباره آخ......
سریع چشمهام و باز کردم. انگاری افتاده بودم رو یکی.
-: نه تو تا امشب منو نکشی ول نمی کنی. دوباره چی می خوای؟
صدای عصبانی کوهیار که بلند شد ترس برم داشت. نمیدونم امشب این پسر چه بخت سیاهی داشت که هی توسط من ضربه می خورد.
با شرمندگی گفتم: هیچی به خدا از رو مبل افتادم. تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه اون وسط نخوابیده بودی؟
کوهیار: چرا. ولی وقتی افتادی رو سرم فکر کردم سر راهه خودم و کشیدم کنار که دیگه لگد نشم. اما ظاهراً اینجا بدتره.
به خودم اومدم دیدم صاف تلپ شده بودم رو کل هیکل کوهیار و افتادم رو سینه اش. بیچاره نفس تنگی نگرفت خوب بود.
برای اولین بار تو زندگیم از اینکه تو بغل کسی افتادم معذب شدم. دلمم براش سوخت. سریع با دستهام به سینه اش فشار آوردم که پاشم برگردم رو مبل که دستش و پیچید دور کمرم و نتونستم بلند بشم.
صداش از نزدیک صورتم اومد.
کوهیار: کجا؟؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم: برگردم سر جام.
کوهیار: که دوباره بی افتی رو سرم یا پاشی لگدم کنی؟
تند گفتم: نه به خدا...
پرید وسط حرفم و گفت: بی خیال. برای محکم کاری همین پایین کنار من می خوابی. می ترسم با این وضعیتت و آسیبهایی که بهم وارد می کنی تا صبح نرسم.
این و گفت و خودش و کشید کنار و برام جا باز کردم.
دیدم بدبخت حق داره. برای همین هم موش شدم و بدون حرف همون بغل خوابیدم. کوهیارم یکم از ملافه اش و کشید رو تنم. خدا خیرش بده اون بالا داشتم خشک می شدم. چنگ انداختم به ملافه و خودم و توش فرو بردم.
چشمهام و بستم و این بار دیگه واقعاً خوابیدم.
چمدون به دست وارد خونه شدیم. رسیده نرسیده گفتم: یکی کولرو روشن کنه خفه شدیم از گرما.
آفتاب در اومده بود و همه جا گرم بود. هوا هم شرجی، عرق شر شر ازمون میچکید.
از در ورودی که میومدی تو خونه سمت راستت یه راهرو داشت میرسید به دوتا اتاق خواب و یه آشپزخونه ی کوچیک. سمت چپم یه پذیرایی بود با مبلهای زرشکی با کوسنهای سفید.
رفتم تو اولین اتاق و چمدونم و گذاشتم. یه اتاق بود با یه تخت دو نفره بزرگ و یه میز که روش آینه بود و یه کمد که توش رختخواب بود و میشد لباسهاتم آویزون کنی. میز آینه هم کشو داشت. مانتوم و در آوردم و با شالم انداختم رو تخت. داشتم از تشنگی می میردم.
رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. کوفتم توش نبود. آهم در اومد. با ناله گفتم: هیچی تو خونه نداریم...
ملیکا: آرشین روت زیاده ها فکر کردی الان برات یخچالم پر میکنن میز پر ملاتم برات می چینن؟؟
دروغ چرا آرزو داشتم این جوری باشه.
یه نگاه ناله وار به بچه ها انداختم. شیده که به دردم نمی خورد خودم و می کشتمم نمیرفت خرید. شایانم که با ملیکا سرگرم بود. از این محسنم که بخاری بلند نمیشد یعنی ترجیه می داد اگه قراره بمیره هم دراز کش بمیره تا کمتر خسته بشه. میموند کوهیار.
وسایلش و برده بود تو یکی از اتاق ها. اومد بره دستشویی دستش و بشوره.
با یه صدای نازک مثل بدبخت بیچاره ها زار گفتم: کــــــــــــــوهیار...
البته وقتی ادا شد فهمیدم بیشتر مدل عشوه خرکی بود.
برگشت و گفتم: جانم؟؟؟
ای من به قربانت. این جانمش یعنی آماده است برای عملی کردن خواسته ام.
رفتم جلو و با چشمهای مظلوم گفتم: هیچی تو خونه نداریم.
یکم خیره خیره تو چشمهام نگاه کرد.
من: میشه بری خرید....
داشتم با چشمهای ریز شده و مظلومم کوهیار و هیپنوتیزم می کردم که شیده گرومپ زد تو سرم.
شیده: مظلوم تر از کوهیار پیدا نکردی؟؟
من: ای که درد بگیری دختر...
دستم و رو سرم گذاشتم. خدایی دردم گرفته بود. کوهیار اومد جلو و نگران گفت: حالت خوبه؟؟؟
قربون شعور این بچه. فکر کنم اینم حس کرد وقتی ضربه دست شیده به سرم خورد چشمهام داشت از تو کاسه ی سرم میزد بیرون. انقدر که ضربه اش محکم بود سگ صفت.
من: آره فکر کنم...
کوهیار: دستهام و بشورم میرم خرید.
شایان که حرفش تموم شده بود گفت: منم باهات میام.
محسن: پس با ماشین برین.
شایان: باشه تاکسی می گیریم.
محسن دو قدم اومد سمتمون و گفت: ماشین نمی خواد یه کاماروی زرد گرفتم براتون خوش باشید. این چند روزه دستمونه. دوستم اجاره اش کرده.
اوه اوه ببین این پسرا چه تو خرجم افتادن برای یه سفر باختی. خدا بیشتر کنه این باختنها رو. مطمئنم کوهیار الان تو دلش به خودش فحش میده که اون شب چرا شعرش و نخونده.
با توجه به خرجی که رو دست ایناست نمیشه خرج رخت و لباس سفر منم بدن؟؟؟؟؟
کوهیار و شایان رفتن خرید. محسنم رفت دوش بگیره. من و شیده و ملیکا هم نشستیم و از اتفاقات این چند روزه گفتیم.
وقتی پسرا اومدن حاضری یه چیزی خوردیم و از اونجایی که آفتاب بیرون بدجوری بهمون چشمک میزد تصمیم گرفتیم که بریم شنا. البته شنا بهونه بود من کلی امکانات آورده بودم خودم و سیاه کنم. از قهوه گرفته بود تا روغن بچه و آب هویج.
وسایلمون و جمع کردیم و ساک به دست رفتیم لب ساحل. از پسرا جدا شدیم و رفتیم تو قسمت خانم ها.
آفتاب بدجوری اذیت می کرد یه وقتهایی هم گرمای هوا نفس و بند می آورد اما خوب چاره چیه بکش و خوشگلم کن. محاله من بدون سیاه شدن برگردم تهران. حداقل باید یه چیزی باشه که نشون بده اومدم کیش. یه چیزی باشه این آرشا ببینه حسرت بخوره.
خودم به فکرم خندیدم. آی حال میداد این آرشا رو حرص بدی. البته چندانم حرص نمی خوردا چون مطمئنن پشت بندش خودشم میومد. الانم اگه مونده شمال به خاطر عیدی هائیه که می گیره وگرنه برمی گشت تهران با دوستاش می رفت سفر. اما در حال حاضر اونجا به صرفه تر بود.
2-3 ساعتی گرما و آفتاب و تحمل کردیم و بعد که طاقتمون تموم شد بارو بندیلمون و جمع کردیم که بر گردیم خونه.
از محوطه بیرون اومدیم.
یه نیمچه رنگی گرفته بودیم.
من: الان هیچی به اندازه ی خوابیدن زیر کولر حال نمیده.
شیده: آی گفتی خیلی می چسبه. مِلی یه زنگ بزن ببین بچه ها کجان بیان بریم خونه.
ملیکا سری تکون داد و گوشیش و در آورد. دوبار زنگ زد اما کسی گوشی و برنداشت.
ملیکا: بر نمی دارن.
شیده: خوب به محسن زنگ بزن.
بی توجه به بحث شیده و ملیکا برا خودم ملت و دید می زدم. چشمم خورد به سه تا پسر که سر یه موضوعی بحث می کردن. منم از فرصت استفاده کردم قشنگ دیدشون زدم. بالا تنه ها همه لخت رو ساحل نشسته بودن. شلوارکم پاشون بود. از پشت که هیکلا میزون نشون میداد.
از پشت عینک هیزی کردن چه حالیم میده ها. نزدیکشون که رسیدیم صداشون و شنیدم.
-: بابا وقتی شنا می کنن که نمی زارن از محوطه بیان بیرون.
-: خوب شاید جلوش باز باشه.
-: نظرتون چیه قایق بگیریم؟؟
با چشمهای گرد خیره شدم بهشون. عینک آفتابیم و دادم پایین و از بالاش دقیق نگاهشون کردم.
من: کوهیار، محسن، شایان....
تا اسماشون و گفتم انگار حین دزدی گرفته باشنشون سریع بلند شدن و رو به ما ایستادن. با صدای من ملیکا و شیده هم حواسشون جمع ما شد.
با تعجب نگاهشون می کردیم. آخر گفتم: شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه قرار نبود برید تو محوطه آفتاب بگیرید؟
کوهیار: قرار بود ولی اونجا خیلی کثیف بود ما هم تصمیم گرفتیم این بیرون آفتاب بگیریم. شما هم بفرمایید.
بچه پررو. میدونه نمی تونیما تعارف می کنه دلمون بسوزه. کوفتتون بشه. محوطه ی زنونه هم خوب نبود خیلی شلوغ بود.
ملیکا: بچه ها بریم خونه خیلی گرمه حالم داره بد میشه.
کنار هم راه افتادیم بریم تو ماشین.
دم گوش شیده گفتم: اینا نمی خوان لباساشون و تنشون کنن؟
گیج برگشت و گفت چی؟
من: ببین از من که گذشت ولی اینجا آدم زیاده دوست که ندارین پسراتون از دستتون بپرن؟ ببین مردم چه جوری نگاهشون می کنن؟
تا این و گفتم شیده سریع به اطراف نگاه کرد و تند به محسن گفت: زود باش لباست و بپوش زشته لخت داری راه میری.
محسن: لخت چیه؟ شلوارک پامه؟
شیده یه چشم غره بهش رفت که اونم ساکت شد و یه تیشرت تنش کرد و باعث شد شایان و کوهیارم بخوان لباس تنشون کنن.
رو به کوهیار گفتم: داشتین هیز بازی در میاوردین؟؟؟؟
کوهیار صادق و خونسرد گفت: آره...
من: از بغلا چیزی پیدا نبود؟
کوهیار: حتی یه انگشت پا ....
من: می خواستین قایق بگیرین؟
کوهیار: پیشنهاد من بود....
من: جلوی محوطه خانمها باز بود.
کوهیار با هیجان مشتی تو کف دست دیگه اش زد و گفت: می دونستم.. می دونستم باید قایق بگیریم اینا قبول نمی کردن.
یه لبخند کج رو لبم نشست و آروم گفتم: ایشا.. دفعه ی بعد...
کوهیارم خیلی شیک گفت: ایشا...
برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.
خواب خیلی چسبید همه مون جون گرفته بودیم.
شیده و ملیکا نق میزدن که تو خونه حوصله امون سر رفته و نیومدیم که تو خونه بمونیم.
محسنم خیلی شیک گفت: حوصله اتون تو خواب سر رفته؟ تا الان که خواب بودید.
خلاصه با مشورت بچه ها قرار شد شام و بریم بیرون و بعدشم بریم دوچرخه سواری.
از وقتی که با خودم کنار اومده بودم و سوار ماشینم میشدم خیلی راحت تر می تونستم با بقیه ی وسایل نقلیه هم کنار بیام.
برای همین وقتی رفتیم دوچرخه بگیریم برخلاف شیده و ملیکا که خوشون و انداختن به محسن و شایان من با اصرار یه دوچرخه خواستم. تصمیمم داشتم که کل جزیره رو دور بزنم.
شب بود و همه جا تاریک و پیست با نور چراغهاش روشن بود. بین راه آدمهایی هم بودن که پیاده راه می رفتن.
منم خوشحال خوشحال تو گوشم آهنگ گذاشته ام و قبل از همه حرکت کردم و بی توجه به بقیه فقطرکاب زدم.
نمی دونم چقدر پیش رفته ام اما با درد پاهام به خودم اومدم. یه گوشه ایستادم و گوشی و از تو گوشم در آوردم. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. هیچکس نبود.
تعجب کردم. یعنی چی؟ چرا بچه ها نیستن؟؟؟
سریع دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم ببینم کجان که از دور کوهیار و دیدم. ذوق زده منتظر موندم تا بهم برسه.
نزدیکم که شد از همون فاصله گفتم: کجایین شما چقدر تنبلین. بقیه هنوز نیومدن؟؟؟
یه اخمی کرد و کنارم ایستاد.
کوهیار: چه عجب شما به حرف اومدی. الان صدای من و میشنوی؟؟
خیره خیره نگاش کردم.
من: شاید ... کور باشم اما کر که نیستم. چرا نباید صدات و بشنوم؟؟
کوهیار با چشم غره گفت: پس از قصد توجه نمی کردی؟ گلوم و جر دادم که بهت بگم زیاد نیا برگشت سخت میشه اما کو گوش شنوا وقتی دیدم دادام فایده نداده بیخیال پاره کردن حنجره ام شدم. منتظر بچه ها هم نباش. همون 10 دقیقه ی اول خسته شدن و برگشتن. منتها حس انسان دوستی من نذاشت تو رو تنها بزارم.
با چشمهای گرد شده گفتم: برگشتن؟ یعنی چی؟ بیشعورا چرا به من نگفتن. خوب بیا ما هم برگردیم.
این بار چشم غره اش خیلی بیشتر شد.
با حرص گفت: خودت و بکشی هم نمی زارم برگردی. رو به جلو بریم زودتر به تهش میرسیم تا بخوایم برگردیم.
این و گفت و بدون توجه به من راه افتاد و منم دنبالش. اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این دوتا پام شده بود 2 تا وزنه ی 100 کیلویی و تکون نمی خورد. از زور خستگی یه وقتهایی یادم می رفت چه جوری باید دوچرخه سواری کنم.
خسته و هلاک و از نفس افتاده گفتم: کوهیار جان عمه ات یه کاری بکن من دارم میمیرم از خستگی.
کوهیارم بی تفاوت گفت: بمیریم فرقی نداره باید این راه و ادامه بدی یا اینکه خیلی دوست داری همین جا بمون.
عمرا من اینجا وسط این بیابون تنها میموندم. دیگه آخراش به غلط کردن افتادم و گفتم: اصلا من غلط کردم .. ماست خوردم. این چه نکبتی بود سرم اومد.
این بار با حرص جواب داد: چیزم خورده باشی دیگه فایده نداره. فقط شانس بیاری زودتر برسیم که من این همه حرص و خستگیم و رو سرت نترکونم. این معرفت و حس همسایگی هم یه وقتهایی بد جور خفت من و می چسبه جوری که بدبختم میکنه.
خلاصه با هر ضرب و زوری بود رسیدیم به انتهاش. اونقدر خسته و هلاک بودیم که نگو. بچه ها خیلی وقت بود کنار ماشین منتظر مونده بودن و یکی یه دونه هم بستنی دستشون بود انقدر دلم بستنی می خواست اما برا ما نگرفته بودن محسن با بدجنسی گفت: این راهه انقدر طولانی بود که گفتیم معلوم نیست کی برسین ما هم بستنی و حروم نکردیم.
می خواستم بزنم لهشون کنم. بی تربیتا حتی صبر نکردن خودم برم بستنی بخرم. در حسرتش موندم. به زور 6 نفری تو ماشین چپیدیم و رفتیم خونه. اونقدر خسته بودم که از در وارد شده نشده پریدم تو دستشویی و همت کردم لنزهام و در آوردم و وقتی اومدم بیرون رو مبل خودم و پهن کردم و دیگه نفهمیدم چی شد بیهوش شدم.
*****
با حس سوزش گلوم چشمهام و نیمه باز کردم. خیلی تشنه ام بود. با دست چشمهام و مالیدم. رو مبل نشستم. همین جوریشم هیچ جا رو نمیدیم چه برسه به الان که همه جا تاریک بود.
یه نگاهی به مبل انداختم.
بی معرفتها حالا من خوابم برده بود شما بیدارم می کردین برم سر جام بخوابم. لااقل یه چیزی می کشیدین روم این کولره بادش صاف میومد تو صورت من.
باز بودن و بسته بودن چشمهام هیچ فرقی نداشت چون هیچ جا رو نمیدیم. ترجیه دادم چشمهام و نیمه باز بزارم. یکم فکر کردم تا یادم بیاد آشپزخونه کجا بوده. از جام بلند شدم و پا کشون رفتم سمت آشپزخونه. یه دهن دره ی بزرگ کردم هنوز از حال خوش خمیازه کشیدن بیرون نیومده بودم که پام رفت رو یه تیکه چوب استوانه ای که باعث شد لیز بخورم و با مخ بیام زمین.
انقده دردم گرفت. هم دردم اومده بود هم عصبانی بودم هم ترسیده. آخه چوب وسط خونه چی کار می کرد. از اون بدتر همزمان با پرت شدن من صدای آخ یه نفرم بلند شده بود.
گیج از ترس تند چهار زانو نشستم و مثل بچه خنگا با کف دست انگشتهای پاهام و گرفتم و خیره شدم به تاریکی و ظلمات به امید اینکه چیزی بببینم.
اما دریغ از یه تصویر واضح.
رو به تاریکی گفتم: کیه؟؟
-: آقای غضنفرم کی می خواست باشه این وقت شب؟
نامطمئن رو به صدا گفتم: کوهیار تویی؟؟
کوهیار: نه پس ... پوف ... چی بگم بهت آخه دختر. زدی ناکارم کردی... نصفه شبی راه رفتنت چیه؟؟
مظلوم جفت دستهام و جلو بردم و تکون دادم شاید پیداش کنم.
با همون مظلومیت که با خواب آلودگی قاطی شده بود گفتم: تشنه ام بود خواستم آب بخورم. کوهیار کجایی؟ من هیچی نمی بینم...
یه نور ضعیف و باریکی روشن شد. مثل هیپنوتیزم شده ها خیره شدم به نور که نزدیک شد.
نور رفت تو چشمم و باعث شد چشمهام و ببندم. صدای کوهیار رو از کنار گوشم شنیدم که گفت: تو برو بخواب من برات آب میارم.
حرف گوش کن 4 دست و پا رفتم سمت مبل. کوهیار پا شد و نورم با خودش برد. فکر کنم نور صفحه ی گوشیش بود.
یه دقیقه ی بعد لیوان به دست اومد جلوم. یه نفس کل آب لیوان و سر کشیدم.
آخیش... جیگرم حال اومد.
لیوان و بالا بردم و دادم بهش و گفتم: دستت درد نکنه.
لیوان و ازم گرفت و یه خواهش زیر لبی گفت. دیگه معطل نکردم خوابم بیشتر از این بپره. سرم و گذاشتم رو مبل و چشمهام و بستم.
یکم بعد یه غلطی زدم که به خاطر تخمین اشتباه و خواب آلودگیم تمام هیکل از گوشه ی مبل سر خوردم و تلپ پهن زمین شدم.
دوباره آخ......
سریع چشمهام و باز کردم. انگاری افتاده بودم رو یکی.
-: نه تو تا امشب منو نکشی ول نمی کنی. دوباره چی می خوای؟
صدای عصبانی کوهیار که بلند شد ترس برم داشت. نمیدونم امشب این پسر چه بخت سیاهی داشت که هی توسط من ضربه می خورد.
با شرمندگی گفتم: هیچی به خدا از رو مبل افتادم. تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه اون وسط نخوابیده بودی؟
کوهیار: چرا. ولی وقتی افتادی رو سرم فکر کردم سر راهه خودم و کشیدم کنار که دیگه لگد نشم. اما ظاهراً اینجا بدتره.
به خودم اومدم دیدم صاف تلپ شده بودم رو کل هیکل کوهیار و افتادم رو سینه اش. بیچاره نفس تنگی نگرفت خوب بود.
برای اولین بار تو زندگیم از اینکه تو بغل کسی افتادم معذب شدم. دلمم براش سوخت. سریع با دستهام به سینه اش فشار آوردم که پاشم برگردم رو مبل که دستش و پیچید دور کمرم و نتونستم بلند بشم.
صداش از نزدیک صورتم اومد.
کوهیار: کجا؟؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم: برگردم سر جام.
کوهیار: که دوباره بی افتی رو سرم یا پاشی لگدم کنی؟
تند گفتم: نه به خدا...
پرید وسط حرفم و گفت: بی خیال. برای محکم کاری همین پایین کنار من می خوابی. می ترسم با این وضعیتت و آسیبهایی که بهم وارد می کنی تا صبح نرسم.
این و گفت و خودش و کشید کنار و برام جا باز کردم.
دیدم بدبخت حق داره. برای همین هم موش شدم و بدون حرف همون بغل خوابیدم. کوهیارم یکم از ملافه اش و کشید رو تنم. خدا خیرش بده اون بالا داشتم خشک می شدم. چنگ انداختم به ملافه و خودم و توش فرو بردم.
چشمهام و بستم و این بار دیگه واقعاً خوابیدم.