امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#20
قسمت 17


غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم.

تازه حواسم جمع شد. نگاهی انداختم دیدم تو یه پارکینگ سیاه و تاریکیم. با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟

کوهیار: پارکینگ. پیاده شو دیگه.

پیاده شدم و کنجکاو دنبالش راه افتادم. کلی آدم و ماشین بودن که میومدن تو پارکینگ. نمی فهمیدم داریم کجا میریم که انقدر شلوغه اونم این ساعت شب. ساعت حدود 11 بود.

از تو کوچه ای که پارکینگ توش بود بیرون اومدیم و رسیدیم به خیابون اصلی. از بین آدم ها رد شدیم و پیچیدیم سمت چپ و یهو کوهیار ایستاد منم گرومپ خوردم بهش. برگشت با لبخند دستش و انداخت دور کمرم و از بین آدمهای جور واجور که بیشترشون سانتال مانتال بودن و تیپاشون و لباسهاشون من و کشته بود ردم کرد تا رسیدیم به یه درشیشه ای که باز شد. به خاطر ازدحام جمعیت هنوز نفهمیده بودم کجاییم. وارد شدم. وقتی رو دیوارها رو دیدم با بهت گفتم: اومدیم سینما؟؟؟

کوهیار بلیطها رو به دربون داد و گفت: نه عزیزم اومدیم تأتر.

ذوق زده گفتم: جدی میگی؟؟؟ من عاشق تأترم.

لبخندی زد و با دست هدایتم کرد سمت بوفه و پاپکورن و پفک و چیپس خرید و چون به وقت شروع نزدیک شده بودیم وارد سالن شدیم و یه جای خوب نشستیم.

کوهیار که تا نشست بسته ی چیپس و باز کرد و مشغول خوردن شد. خیلی آدم اومده بود.

با ذوق اسم تأتر و پرسیدم.

همون جور که یه چیپس تو دهنش می گذاشت گفت: قهوه خانه ی زری خانم 2.

یه لحظه فکر کردم داره شوخی میگنه.

من: مگه سریاله 1 و 2 داشته باشه.

کوهیار: نمی دونم ولی این تأتره که داره.

از ذوق غمهام و فراموش کرده بودم و یه ریز حرف می زدم. کوهیار که دید این جور ادامه بدم از حرفهام گوش درد می گیره دست برد تو بسته ی چیپس و یه مشت برداشت و یهو بدون آمادگی فرو کرد تو دهنم. جوری که حس می کردم چیپسه از تو دهنم وارد شده الاناست که از گوش و بینیم بزنه بیرون.

چشمهام در اومد.

با لبخند گفت: یه 2 دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم الان شروع میشه.

با دست صافم کرد رو به صحنه و دیگه مجبور شدم آروم بگیرم چون بازیگرا داشتن میومدن رو صحنه.

وای که چه تأتری بود ترکیدم از خنده. خیلی بامزه بود.

انقده خوب بود که بعد تموم شدنش دلم نمیومد از جام بلند بشم و برم و به زور کوهیار که دستم و گرفت و دنبال خودش کشید ناراضی از سالن خارج شدم.

به زور از بین اون همه آدم که می خواستن برن بیرون رد شدیم و به بیرون سینما که رسیدیم دیدم این ملت که تو سالن بودن همه یه گوشه جمع شدن.

نگاهی به کوهیار انداختم. اونم بدتر از من داشت از فضولی میمرد. دستم و گرفت و رفتیم سمت جمعیت. دیدم همه دور یه پسر جوون و .... از حق نگذریم خوشتیپ جمع شدن و پسره هم دستش یه گیتاره و ایستاده داره گیتار میزنه و یکم بعد شروع کرد به خوندن. جالب تر این بود که کیف گیتارشم جلوش پهن بود و ملت میرفتن جلو و تو کیفش پول میذاشتن.

از بین کله ها سرک کشیدم. اوه ..... جان من ببین پسره با یه گیتار چه پولی در میاره. کمترین اسکناسی که تو کیف گذاشته بودن 5000 تومنی بود. تا همین الانشم کلی پول جمع کرده بود. با حسرت به پولهای تو کیف نگاه کردم. کاش مال من بود.

کوهیار برگشت سمتم و دم گوشم گفت: تو اینجا بمون الان بر می گردم.

بدون اینکه منتطر جواب من بمونه و قبل اینکه فرصت کنم بپرسم کجا میری سریع ازم دور شد.

دوباره برگشتم و خیره شدم به پسره و سازی که می زد.

یاد این دوره گردهایی افتادم که میومدن تو کوچه ها و سر چهار راه ها تنبک ونی و فلوت و ویولون میزدن و ملت بهشون پول میدادن. با اینکه انصافاً اونا بدون کلاس رفتن و هیچی قشنگ می زدن اما در بهترین حالت ممکن که شانس می آوردن یه کسی دلش می سوخت و یه اسکناس 2000 تومنی بهشون می داد و اونها هم ذوق می کردن.

اما اینجا این آدم ها که مایه داری از سر و شکلشون می بارید چقدر راحت تو کیف این جوون که پیدا بود مشکل مالی هم نداره پول می زارن. شاید یک کمیشم به خاطر جو زدگی و کم نیاوردن بوده.

آهنگ تموم شد و همه برای پسره دست زدن. از تو فکر بیرون اومدم و به پسر نگاه کردم.

چشمام 4 تا شد کوهیار اونجا چی کار می کرد؟؟؟

کوهیار کناره پسره بود و یه چیزی زیر گوشش گفت و پسره هم با لبخند یه سری تکون داد. با دست به کوهیار اشاره کرد که اونم ایستاد کنارش.

از تو جیبش یه چیزی در آورد. فکم افتاد زمین. ساز دهنیش بود.

سازش و گذاشت رو لبهاش و شروع کرد. آدم های جمع شده هم با سوت و دست تشویقش کردن و بعد ساکت شدن و به صدای ساز دهنی کوهیار که یکم بعد با صدای گیتار قاطی شد گوش دادن.

خیره خیره به کوهیار نگاه کردم. تلفیق صدای ساز دهنی و گیتار چیز جالبی بود.

بازم مثل دفعه ی قبل همه پول انداختن تو کیف و بعد از تموم شدن آهنگ دست زدن. کوهیار و پسره 2 تا آهنگ و با هم زدن و بعد پسره از همه تشکر کرد و به مرور ملت متفرق شدن.

من موندم با دستهایی که تو جیب پالتوم فرو رفته بود و نگاه خیره ای که حرکات کوهیار و زیر نظر گرفته بود. با اینکه ساز دهنی زده بود اما حواسم بود که تو همون وضعیت مشغولیت دهنش با چشم و ابرو به دخترا نخ می داد و همینم جالبش کرده بود.

صبر کردم چند تا دختری که دور کوهیار و پسر جوون جمع شده بودن برن. پسره پولها رو از تو کیف برداشت و گیتارش و تو جاش قرار داد و برگشت سمت کوهیار و یه چیزهایی بهم گفتن و خندیدن و پسره یه چیزی به کوهیار داد و بعد از دست دادن کوهیار اومد سمت من.

تا بهم رسید با تعجب گفتم: تو بی نظیری. چه جوری با یه ساز دهنی مخ ملت و زدی؟

چشمکی زد و گفت: همون جور که مخ تو رو زدم.

اخم کردم و یه مشت کوبوندم تو بازوش که باعث شد بلند بخنده. اما خ0دایی راست می گفت اگه به خاطر سازش نبود شاید هیچ وقت برای بار دوم رو تراس نمیدیدمش و دوستیمون شکل نمی گرفت.

دستش و انداخت دور کمرم و چرخوندم و بردم سمت کوچه ای که پارکینگ توش بود.

وارد پارکینگ شدیم. ماشین و از بین ماشین های دیگه پیدا کردم و رفتم سمت در تا بازش کنم بشینم که کوهیارم اومد سمت همون در.

با تعجب نگاش کردم و گفتم: چرا اومدی این سمت؟ می خوای بدی من رانندگی کنم؟

یه نیشی برام باز کرد و گفت: با اون رانندگی افتضاحت هرگز ...

دوباره اخم کردم اما چیزی نداشتم که بگم کم من و در حال نابودی ماشینم ندیده بود.

یه قدم بهم نزدیک تر شد و دستش و به سمتم دراز کرد. با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش انداختم و گفتم: این چیه؟؟؟

کوهیار بی تفاوت گفت: پول ...

چشمهام گرد شد. با بهت گفتم: پول چی؟؟؟

چشمکی زد و گفت: کار کرد امشب.

سرم و پایین آوردم و خیره شدم به دستش و پولها.

پول؟ اونم پول سازی که زده بود؟ پسره دونگش و داد؟ اما چرا داره میدتش به م ....

سریع سرم و بلند کردم و نگاش کردم. اخمام رفت تو هم. یعنی ممکنه حرفهای من و مریم و شنیده باشه و الان این پول به خاطر همون باشه؟؟؟ یعنی ... یعنی ...

نمی دونم چرا عصبانی شدم...

عصبی گفتم: چرا داری میدیش به من؟؟؟ پول خودته پیش خودت بمونه.

خواستم برگردم سمت در و بازش کنم و بشینم و درم به قصد کنده شدن بکوبم به هم. اما کوهیار یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و دستم و گرفت و نگهم داشت. برم گردوند و پول و گذاشت کف دستم و مستقیم خیره شد تو چشمهام و جدی گفت: ببین نمی خوام بگم ناخواسته چون خواسته حرفهات و گوش کردم و شنیدمشون. می دونم که پول لازم داری و می خوای بری از مادرت بگیری. اینم درک کردم که این کار برات سخته. احتمالاً من اگه جای تو بودم ترجیح می دادم بمیرم و این کار و نکنم. از طرفی درسته که ما با هم دوستیم ولی همین دوستی باعث میشه که نخوام بهت کمک مالی بکنم چون معمولاً من با دوستام مخصوصاً اونهایی که صمیمی هستم وارد مسائل مالی نمیشم. یعنی پول رد و بدل کردن و قرض دادن تو مرامم نیست.

چون فکر می کنم دوستیها رو از بین می بره.

نمی خوام نطق کنم. امشب حس کردم که حالت بده و برای همینم آوردمت تأتر تا روحیه ات عوض بشه. وقتی خودم ناراحتم ساز زدن آرومم می کنه. به دفعات دیدم که وقتی ساز میزنم چقدر آرامش می گیری برای همینم از خونه سازم و آوردم که تو پارک بشینیم برای هوا خوری و برات ساز بزنم. اما قسمت این بود که امشب جلوی این همه آدم ساز بزنم.

از اونجایی هم که من این ساز و به نیت تو آوردم برای همین هر چی ازش در اومد نصیب تو میشه. نه به عنوان یه قرض به عنوان پول خودت. نیازی به پس دادنشم نیست.

الانم این پول و می گیری چون حوصله ی بحث کردن ندارم.

مات نگاش کردم. حرفهاش و می فهمیدم اما درکش برام سخت بود. مطمئنن منم از کوهیار هیچ وقت پول قرضی نمی گرفتم. منطق منم یه چیزی بود مثل اون منتها الان شرایطم فرق داشت با این حال بازم حاضر نبودم ازش پول بگیرم. ولی اینکه میگه پول خودمه و نیاز به پس دادنش نیست ... این یه حرف دیگه است ...

کوهیار ساکت خیره به خود درگیریهای من بود. چشمهای من مدام بین صورت اون و دست خودم می چرخید. گیجیم و که دید شیطون شد و با یه چشمک گفت: یه تشکر ویژه هم ازت دارم. الان فهمیدم اگه یه روزی از کار بی کار شدم یه شغل پر در آمد این گوشه ی شهر وجود داره. جان تو ملت خوب پول میدن. نه که همه پنجی و دهی می دادن من یکی که روم نمیشد کمتر بزارم. خدا خیرشون بده پول زیاد دارن خیرات می کنن.

به خاطر حرفهاش و لحنش یه لبخند زدم. هنوزم گیج بودم. ضربه ای به بازوم زد و گفت: زیاد بهش فکر نکن.

چرخید و رفت اون سمت ماشین و سوار شد. وقتی از داخل در و باز کرد و کوبوند به پام تازه به خودم اومدم. پول و گذاشتم تو کیف و سوار شدم.

ماشین و روشن کرد و از تو پارکینگ در اومد و مسیر خونه رو در پیش گرفت. خیلی دلم می خواست پولا رو در بیارم بشمرمشون ببینم چقدره اما روم نمیشد.

هر چقدر که بود خدا خیرش بده من و مدیون خودش کرد.

تو شرایطی نبودم که دست رد به این همه اسکناس بزنم. برگشتم یه نگاه طولانی مدیون و قدرشناس بهش انداختم. بدون اینکه نگام کنه متوجه نگاه خیره ام شد. اخم کرد.

آروم اما محکم و جدی گفت: لطفاً دیگه این جوری نگاهم نکن. تو به من مدیون نیستی. از این نگاه ها اصلاً خوشم نمیاد.

شوکه شدم از اینکه بدون نگاه حسم و فهمید.

برگشت و با یه لبخند شیطون گفت: شنیدی میگن پول باد آورده رو باد می بره؟ تو برای این پولا همون بادی.

یکم گیج به حرفش فکر کردم حالت من و که دید بلند خندید. تازه متوجه منظورش شدم با حرص یه چشم غره بهش رفتم.

من: بدجنس.

جلوی در خونه ازش تشکر کردم یه خداحافظ گفتم و برگشتم سمت در که پیاده شم. دل دل می کردم. آخرش طاقت نیاورم برگشتم و با یه حرکت دستهام و سریع انداختم دور گردنش و یه بوسه رو گونه اش نشوندم و بغلش کردم. آروم دست کشید به بازوم و چند ضربه ی نرم زد به پشتم.

حالا دلم آروم گرفت.

کوهیار تو همون حال آروم و پر شیطنت گفت تو که می خواستی ماچ کنی یه ماچ با پدر مادر خوب می کردی. امشب که به شب زنده داریمون نرسیدیم حداقل با دل خوش بخوابیم.

تو همون حالت یه اخم ریز کردم. کاملا پیدا بود که داره شوخی می کنه اما با این حال با یکم حرص سرم و از بغل کوبوندم به سرش که اخش در اومد.

دستش و برد بالا گذاشت کنار سرش و گفت: اصلاً خودتم بکشی نمی خوام. ( صداش و نازک کرد و جیغی مثل دخترا گفت ) وحشی ...

به حالت قهر صورتش و برگردون سمت جلو. ناز بشی پسر. لبخندی زدم و دستم و بردم جلو و آروم یه بار صورتش و ناز کردم. سریع دستم و کشیدم عقب و بدون گفتن کلمه ای ازش جدا شدم و با یه خداحافظی تند از ماشین پیاده شدم.

تند کلید انداختم و رفتم تو خونه.

به محض وارد شدن سریع پولا رو از تو کیفم در آوردم و شمردمشون.

واوووو این پول حدود 250 هزار تومن بود. کوهیار راست میگفت بد کاسبی هم نبود.

پولهای تو دستم و گرفتم تو سینه ام و چشمهام و بستم و رو به آسمون فقط گفتم: مرسی.

خدا خودش میدونست این مرسی برای چیه. برای بودن کوهیار. برای بی اعتبار نشدن و بی آبرو نشدن. برای سر خم نکردن جلوی بابا. برای ضایع نشدن و خار نشدنم جلوی مامان. برای همه چی ....

پولها رو بردم گذاشتم تو کشو کنار بقیه ی پولها که فردا ببرم واریز کنم به حساب جای چک و پر کنم.

به لطف کوهیار. بالاخره بعد یک ماه، یه شب آروم و بدون استرس جور کردن پول خوابیدم.
حدود یک هفته ای از ماجرای تأتر و پاس کردن چکم گذشته بود. روزها مثل هم می گذشتن. زندگی خیلی یکنواخت شده بود. صبح ها پا میشدم میرفتم اداره و عصر خسته و کوفته جنازه میشدم خونه. حتی حس مهمونی رفتنم نداشتم.

توی این یه هفته فقط یه بار کوهیار و دیدم. فکر کنم به تلافی اون شبی که قرارش و به خاطر من کنسل کرد هر شب میره جبران خسارت می کنه. آخه خیلی از شبها چراغ خونه اش خاموشه.

اون باری هم که دیدمش تو سوپری محل بود که اومده بود یه بسته سیگار بخره منم رفته بودم یکم برای شکمم خرید کنم. یه سلام و خوش و بشی کرد ولی چون عجله داشت و دعوت بود زود رفت.

جلوی در پارکینگ ایستادم و از ماشین پیاده شدم که در و باز کنم. کلید انداختم. اینجا همه خونه ها ساختشون تقریباً یکی بود یعنی تو تعداد طبقات و نما و امکانات سعی کرده بودن ساختمونها رو یک دست بسازن. حالا از شانس مزخرف من همین خونه ی من یکی در پارکینگش ریموت نداشت. حتی خونه ی کوهیارم در پارکینگش با ریموت باز میشد.

در و باز می کردم و تو دلمم به اون آدمی که برای خونه امون خسیسی کرد بد و بیراه می گفتم که هر بار مجبورم میکنه پیاده شم و در و باز کنم سوار شم برم داخل دوباره برگردم در و بنندم. اصلاً حواسم نبود و فقط زیر لب غرغر می کردم.

با صدای بوق ترسیده سرم و بلند کردم.

کوهیار: خل شدی دختر؟ چی زیر لب غر می زنی؟؟

با دیدن کوهیار که پست فرمون ماشینش نشسته بود و پشت ماشین من نگه داشته بود لبخندی زدم. آخی حیوونی چند وقته ندیدمش.

در خونه و ماشینم و بی خیال شدم و رفتم جلو و خم شدم و تکیه دادم به شیشه ای که برام پایین آورده بود.

من: سلام چه طوری؟ کجایی تو متواری شدی؟؟؟ چند وقته نیستی.

با لبخند جوابم و داد.

کوهیار: خوبم. متواری که نه این چند وقته اوضاع شاد بوده چتر بودم پیش بچه ها. اتفاقاً شاید یه چند وقتی هم نباشم.

با تعجب گفتم: چه خبر؟؟؟

کوهیار: ماموریت دارم باید برم بندر. منتها ازت یه خواهشی داشتم. می خواستم تو نبود من حواست به خونه ام باشه. البته منظورم یکی دو روز آینده است.

من: باشه.... اما چرا؟؟

یکم خودش و جلو کشید و گفت: راستش دیشب خونه ی یکی از دوستام بودم. بعد اون یکی دوستم پیله کرد که این چند وقته نیستی و خونه ات خالیه و خطرناکه و کلید و بده من برم شبا مواظب باشم.

با کنجاوری گفتم: خوب ...

کوهیار: خوب به جمالت منم کلید و ندادم بهش.

من: وا .. چرا ندادی؟ داشت لطف می کرد بهت.

یه نگاه عاقل اندر صفیحی بهم انداخت و گفت: دختر تو چقدر ساده ای. این لطفش که بی دلیل نبوده. خونه خالی و... مکان عالی و....

بعد با چشم و ابرو و ادا و اصول بقیه اش و بهم فهموند. احتمالاً منظورش این بود که ژیلا راضی و ....

سری تکون دادم و گفتم: آهان ... فهمیدم. باشه حواسم هست.

کوهیار: دستت درد نکنه مرسی. این چند وقته نیستم مواظب خودتم باش.

با لبخند گفتم: باشه هستم. راستی .. امشبم جایی دعوتی؟؟؟

کوهیار: نه امشبه رو خونه ام.

من: خوب پس شام بیا خونه ی من.

ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی می خوای شام درست کنی؟؟؟

نیشی نشون دادم و گفتم: شام که نه یه چیز حاضری. گفتم نه که چند وقت نیستی یه شام بدرقه ای بهت بدم.

با لبخند سری تکون داد و گفت: باشه همین الان میام. بزار ماشین و بزارم تو پارکینگ.

از سرعت قبول پیشنهادم تعجب کردم. انگار معطل بود. سری تکون دادم و تکیه ام و از در ماشین گرفتم و رفتم سمت ماشین خودم. تا من ماشین و پارک کنم و پیاده بشم کوهیارم اومده بود و در پارکینگ و بست.

رفتیم بالا و وقتی وارد خونه شدیم. چقدر خدا رو شکر کردم که صبح حالم از خونه ی پر از لباس بهم خورده بود و برای همین تند قبل رفتن لباسها رو از تو هال جمع کردم و پرتشون کردم تو اتاق.

همینم باعث شده بود که ظاهر خونه اونقدرها شلخته نباشه . کوهیارم که تو اتاق نمیره ببینه بازار شامه. تعارف کردم که بشینه و خودم رفتم تو اتاق و مواظب بودم که در و جوری باز کنم و وارد بشم که توی اتاق پیدا نباشه.

تند پالتوم و شالم و در آوردم و لباسهام و عوض کردم. یه شلوار بلند مشکی پوشیدم با یه تیشرت معمولی راحت که تو خونه میپوشیدم. گیره موهام و باز کردم و یکم پوست سرم و ماساژ دادم.

یه سنجاق برداشتم و از اتاق اومدم بیرون همون جور که موهام و می پیچوندم تا بالای سرم به صورت موقت با سنجاق نگهش دارم رفتم سمت دستشویی و دست و صورتم و کامل شستم و کل آرایشمم

پاک کردم.

حوله به دست از دستشویی بیرون اومدم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم و صورتم و خشک می کردم از کوهیار که رو مبل لم داده بود و کنترل تلویزیون و تو دستش گرفته بود و کانالها رو بالا پایین می کرد پرسیدم: چیزی می خوری؟؟؟ چایی؟ شربت؟ قهوه؟

همون جور که چشمش به صفحه ی تلویزیون بود و حواسش به کانال پیدا کردن گفت: قهوه داغ خیلی می چسبه.

باشه ای گفتم و رفتم تو آشپزخونه و قهوه جوش و اماده کردم و خودم رفتم سراغ یخچال. خوب الان چی می تونم درست کنم که زودم آماده شه و جلوی کوهیارم آبروداری بشه؟؟

یه نگاه به محتویات یخچال و کابینتهام کردم و تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم.

دیگ و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز و رفتم سراغ پیاز و چیزای دیگه. در حین کار حواسم به قهوه هم بود وقتی آماده شد یه فنجون برای کوهیار بردم. تشکر کرد و من برگشتم تو آشپزخونه. دوباره مشغول شدم که صداش و از پشت سرم شنیدم.

کوهیار: کمک نمی خوای؟؟؟

برگشتم و یه نیم نگاه بهش کردم و گفتم: نه مرسی خودم انجامش میدم.

اومد جلو و یه نگاه به دستم که خیارها رو برای سالاد خورد می کردم انداخت و گفت: تعارف نکنیا بگو کمکت کنم.

لبخند زدم و گفتم: تعارف نمیکنه. فقط چون بار اولیه که دارم برات غذا درست می کنم دوست دارم خودم همه کارهاش و انجام بدم.

سرم و بلند کردم و تو چشمهاش که می خندید نگاه کردم و با یه لبخند گفتم: تنهایی... حس خوبی بهم میده.

لبخندش پررنگ تر شد و سری تکون داد و بی حرف رفت بیرون.

دوباره مشغول شدم. تا حالا کوهیار کلی کار برام انجام داده بود و من حتی ازش تشکر درست و حسابی هم نکرده بودم. حتی بعد از تأتر نتونستم درست ببینمش که بابت محبتش ازش قدردانی کنم و حالا حس می کردم شاید با یه میز خوشگل و رنگی بتونم یه گوشه از قدرشناسیم و بهش نشون بدم.

درست کردن غذا و سالاد و چیدن میز 1:30 طول کشید و تو این مدت کوهیار سرش و با تلویزیون و خوردن میوه و قهوه و شکلات گرم کرد. میزو که چیدم ایستادم و یه نگاه به کلش انداختم تا مطمئن بشم همه چیز هست. میز تکمیل بود یه نفس راحت از سر رضایت کشیدم و با آرنج پیشونیم و پاک کردم.

چند تار مویی که اومده بود رو صورتم و کنار زدم و کوهیار و صدا کردم.

یه بله ای گفت و تلویزیون و رو کانال آهنگ تنظیم کرد و اومد تو آشپزخونه.

با دیدن میز یه سوتی کشید و گفت: آخ جــــــــــــــون من میمیرم برای لازانیا.

خوشحال از اینکه غذا رو دوست داره نشستم پشت میز. اونم نشست.

چشمش به غذا بود تند بشقابش و بلند کرد و گرفت سمتم. مثل بچه ها برای غذا ذوق کرده بود. براش کشیدم و دادم بهش.

در تمام مدت شام خیره شده بودم به کوهیار و خودم چیز زیادی نخوردم. اونقدری که دیدن غذا خوردن کوهیار برام لذت بخش بود غذا خوردن خودم نبود.

بعد شام نزاشتم کمکم کنه گفتم: باشه بعداً خودم تمیز می کنم.

یکم نشست و چون فردا قرار بود صبح زود حرکت کنه بلند شد که بره. تا نزدیک در بدرقه اش کردم که یهو یه چیزی یادم اومد. تند گفتم: کوهیار؟؟؟

دستش رو دستگیره ی در بود تا بازش کنه بیخیال باز کردنش شد و برگشت سمتم و گفت: بله؟

من: ببینم تو کی بر می گردی؟؟ راستش منم مأموریت دارم و فکر کنم یه 8-9 روزی نباشم. می ترسم تو مدت نبود من گلهام پژمرده و زرد بشن. اگه میشد تا موقعی که بر می گردم یکی باشه که هر چند روز یه بار آب بده بهشون خیلی خوب بود.

سری تکون داد و گفت: مشکلی نیست من میام بهشون آب میدم.

ذوق زده گفتم: اگه برات زحمت میشه بی خیال.

اما خدا خدا می کردم بی خیال نشه. گلای خوشگلم حیف بودن.

کوهیار یکم نگام کرد و بعد بی تفاوت گفت: باشه پس هیچی...

کش آوردم وارفته گفتم: جدی؟؟؟

بدجنس خندید و گفت: نه شوخی. برو کلیدت و بیار.

ذوق زده گفتم: پس چرا دل آدم و می لرزونی؟؟

همون جور که به سمت اتاق می رفتم تا کلید یدک . بیارم صداش و شنیدم که گفت: خوبه میدونی اهل تعارف نیستم و هی تعارف می کنی. حقته که یکم اذیتت کنم.

خندیدم. از تو کشوی میزم کلید یدکم و در آوردم و برگشتم دادم بهش و کلی تشکر کردم. بعد خداحافظی در و بستم و برگشتم تو خونه.

خوب دیگه تنبلی بسه آرشین خانم بچسب به تمیز کاریت.

رفتم تو آشپزخونه و تند تند شروع کردم به تر تمیز کردن.

و حدود ساعت 1 بود که کارها تموم شد و تونستم برم بخوابم.
روز از رفتن کوهیار می گذره و من واقعاً حوصله ام سر رفته. حتی حس دورهمیهای شیده و ملیکا رو هم ندارم. کاشکی کوهیار بود که لااقل یکم با حرفهاش روحیه ام و عوض می کرد. الان همه اش شده کار و کار و کار ...
از صبح که اومدم اداره خودم و تو کار غرق کردم تا بلکه کمتر به این یکنواختی فکر کنم.
پرونده های سنگینی که روی دستم بود و رو میز گذاشتم. دستم و به کمرم زدم و یه نفس عمیق کشیدم. کمرم گرفت با این همه بار.
چشمهام و مالیدم و خواستم بشینم رو صندلی به بقیه ی کارهام برسم که موبایلم زنگ خورد. تعجب کردم. این ساعت روز معمولاً کسی به من زنگ نمیزد. شاید آرشا باشه.
گوشی و از رو میز برداشتم و به شماره نگاه کردم.
با دیدن اسم کوهیار ذوق زده سریع دکمه ی وصل تماس و زدم.
با شنیدن صداش که سلام می کرد لبخند عمیقی رو صورتم نشست. دلم می خواست تنها باشم تا صداش و کامل و دقیق بشنوم. اینجا یکم شلوغ بود.
با قدم های تند از اتاق خارج شدم و تو همون حالم سلام کردم.
من: به به آقا کوهیار یادی از ما کردی.
کوهیار: خوبه من زنگ زدم تو چی اصلا یاد من بودی؟؟ چی کار کنم؟ دلم هواتو کرده، یاد چشات و کرده، راست میگی من مقصر، دل که گناه نکرده.
بلند خندیدم. همچین با یه لحن بامزه این شعرو می خوند که دل آدم غش می رفت. دلم یه جوری شد. سر حال شدم.
کوهیار ساکت بود و به صدای خنده هام گوش می داد.
خندیدنم که بند اومد با آرامش گفت: اوضاع و احوالت خوبه؟؟
من: ای بد نیست. تو که نیستی زیاد خوش نمی گذره. حوصله ام سر رفته.
صداش و خروسکی کرد و با جیغ بامزه ای گفت: یعنی چی خانم؟ این حرفتون به این معنیه که من میمون تشریف دارم که سرت و با مسخره بازیام گرم می کنم؟ اگه به شوهرم نگفتم چشمات و در میاره.
دوباره بلند خندیدم.
زیر لب گفتم: دیوونه ..
آروم شد و گفت: شنیدم.
برای خودم نیشم و باز کردم.
من: کی بر می گردی؟
کوهیار: 4 روز دیگه میام. کارهام یکم طول کشیده.
اخمام رفت تو هم.
من: چقدر بد ... من 3 روز دیگه پرواز دارم. باید برم دوبی.
کوهیار: جدی ؟؟... یعنی نمیبینمت؟
من: نه تا وقتی برگردم.
یکی از اون سمت کوهیار و صدا کرد. یه بله ای گفت و دوباره تو گوشی گفت: آرشین باید برم. خوشحال شدم صدات و شنیدم. مواظب خودت باش و سفر خوش بگذره.
فقط تونستم یه خداحافط بگم چون گوشی بعدش قطع شد. با لبهای جمع شده به گوشی توی دستم خیره شدم و ناراحت گفتم: چه خوشی آخه؟ همه اش خر حمالیه. خر حمالی که ایران و دوبی نداره.
گوشی و گذاشتم تو جیبیم و برگشتم سر کارم.
*****
مأموریت این دفعه امون آخرین مأموریت تو این ساله. وقتی برگردیم یه هفته بعدش عیده. آرشا زنگ زده گفته خاله برای عید دعوتمون کرده بریم شمال. دلم هم برای خاله اینا تنگ شده بود و هم برای دریای شمال. کم چیزی نبود من کل دوران بچگیم و اونجا بودم و کلی خاطره از جای جای شهر دارم.
با اینکه دوست ندارم پیش مامان اینا باشم اما خوب گاهی هم اشکال نداره برای تداوم سناریویی که مامان اینا در مورد خانواده ی خوشبختمون نوشتن منم یکم خودم و تو جمع نشون بدم.
لازمم نیست زیاد بمونم می تونم به بهانه ی کار بعد 2-3 روز برگردم تهران. منتها باید از الان اعلام کنم که 3 روز بیشتر مرخصی ندارم که مامان وقتی می خواد برای بقیه قوپی بیاد بدونه چه آماری بده که بعداً حرفهامون 2 تا نشه.
ماموریت این بارمون طولانی تر بود و طبعاً فعالیت و زحمتمونم بیشتر. کلاسها دقیق تر و پر بار تر برگزار شده بود. گاهی توی این شغل خیلی اذیت می شدیم.
گاهی مجبور بودیم افراد بیشتری و ساپورت کنیم و گوش کردن به حرفهای همه ی اون آدمها که می خوان مهاجرت کنن و دلایلشون و قانع کردنشون برای اینکه کدوم کشور راحت تره براشون و موقعیت بهتری نصیبشون میشه سخت بود. بعضی ها هم که اصلا گوش نمیدادن. نیم ساعت براشون حرف می زدیم تازه آخرش می گفتن من چیزی نفهمیدم از اول باید براش توضیح می دادم.
برای همینم به این کلاسها نیاز داشتیم تا قدرت بیانمون و بالا ببریم و با دلایل محکم تری متقاضیها رو قانع کنیم.
روز آخر فقط یک ساعت طول کشید تا از خدم و حشم هتل خداحافظی کنیم. این دربونها هم هی وایساده بودن و به من میگفتن یکم بیشتر بمونید و از این تعارفها.
حالا اینها هی تعارف تیکه پاره می کردن ملیکا ذلیل مرده زیر گوش من می خندید.
سوار تاکسی که شدیم بریم فرودگاه با حرص ازش پرسیدم چرا می خندیدی؟؟
ملیکا هم با همون نیش بازش برگشت گفت: یعنی تو نفهمیدی چرا هی بهت تعارف تیکه پاره می کردن؟
گیج پرسیدم: چرا؟
ملیکا: کودن انقده که اینا تو این چند روز هی به بالاتنه ی تو نگاه کردن کل هتل فهمیدن تو هنوز نفهمیدی؟
چشمهام گرد شد. خاک بر سرم با این برجستگیها که دربونم چشمش میگیره. اینام همیشه برا من معضلین.
وقتی رسیدیم ایران از ملیکا و بقیه ی بچه ها خداحافظی کردم. 6-7 تا فحشم نثار خرشانسیشون کردم. چون اونا می تونستن برن خونه و استراحت کنن اما من بدبخت به خاطر مسئول مأموریت بودنم مجبور بودم یه راست برم اداره و گزارش کارها رو بدم به اخرائی چون برای جلسه ی فردا صبحش لازم داشت. میمرد یکی و بفرسته بیاد اینا رو ازم بگیره.
خسته و کوفته رفتم اداره و به آژانسیه گفتم منتظر بمونه تا من برگردم. گزارشها رو دادم به اخرائی. یه ربع هم به نطقش گوش کردم تا ولم کرد و من تونستم خسته و کوفته برگردم تو آژانش.
آدرس خونه رو دادم و چشمهام و بستم تا یکم خستگیم در بره. ماشین که جلوی در خونه ایستاد کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و چمدونمم برداشتم.
خدا این خونه رو از من نگیره. چقدر دلم آرامش و سکوت و امنیت خونه ی خودم و می خواست. با یه ذوقی به آپارتمان نگاه کردم و چمدون به دست رفتم جلوی در خونه ایستادم. دستم و فرو بردم تو کیفم و دنبال کلید گشتم. بعد یکم گشتن تو بازار شام توی کیفم بالاخره پیداش کردم. خوشحال سرم و بلند کردم کلید و انداختم تو در که صدای سلام یکی توجهم و جلب کرد.
-: سلام ... رسیدن بخیر.
با بهت برگشتم سمت صاحب صدا و با دیدنش خشکم زد. میترا اینجا چی کار می کرد؟ جلوی در خونه ی من؟
متوجه ی شوکه شدنم شد. یه لبخند چاپلوس و گشاد زد و دستش و آورد جلو.
میترا: خوبی؟؟؟ خسته نباشید. میدونم تازه از مأموریت برگشتی. یه چند دقیقه ای میشه که تو ماشینم منتظرتم تا بیای.
هنگ بودم. نمی فهمیدم چرا میترا باید جلوی خونه ی من منتظر اومدن من باشه.
وقتی دید هنوز گیج و منگم ابروهاش پرید بالا و با یه قیافه ی مثلاً متعجبی لوس گفت: تو نمیدونی من چرا اینجام؟
که ببینی دوست پسر جدید دارم زودی بقاپیش؟
با سر گفتم: نه...
میترا: ملیکا بهت زنگ نزد؟؟
بالاخره به خودم مسلط شدم و صاف ایستادم و با یه اخم ریز گفتم: قرار بود زنگ بزنه؟
دستهاش و تو هم گره کرد و گفت: فکر می کردم خودش زنگ بزنه....
همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد.
میترا یه لبخند گشاد زد و گفت: احتمالاً خودشه.
یه نگاه خیره و طولانی بهش کردم و دستم و بردم تو کیفم و گوشیم و در آوردم. ملیکا بود.
خیره به میترا خشک جدی جواب دادم.
من: بله؟
ملیکا: سلام آرشین رسیدی خونه؟؟؟
خشک گفتم: با اجازه اتون.
متوجه لحن جدی حرف زدنم شد. یکم مکث کرد و آروم گفت: میترا اونجاست.
تو یک کلمه گفتم: بله...
ملیکا: وای آرشین ترو خدا ببخشید مجبور شدم آدرس خونه ات و بهش بدم. یک کاره اومده بود دم در خونه امون. منم با شایان بودم. نمی خواستم شایان و ببینه. اومده و گفت فلشش و می خواد. یادته؟ همونی که 7 ماه پیش بهم داد و دیگه هم سراغش نیومد. منم فکر کردم دیگه نمی خوادش برای خودم توش عکس و فیلم ریختم و دادم به تو. اما ظاهراً توش چند تا فایل بود که برای میترا مهم بود و نمی دونم چه جوریاست که بعد 7 ماه یادش افتاده. بهش گفتم پیش من نیست. اصرار کرد که همین امشب می خوادتش و اینا. منم مجبور شدم بگم پیش توئه.
نمی خواستم سوار ماشین شایان بشه و دنبالم راه بی افته برای فلش. خودت که می دونی چه جوریه. نمی خوام شایان و ازم بدزده. اونم خیلی اصرار کرد که خودش می تونه بیاد و ازت بگیره. البته اون جور که اون اصرار می کرد بیشتر شبیه این بود که داره از فضولی میمیره بیاد تو زندگیت سرک بکشه.
آرشین ببخشید ببخشید مجبور شدم آدرست و بهت بدم. معذرت می خوام.
هم حرفهاش و می فهمیدم هم نمیفهمیدم. بیشتر از هر کسی ملیکا می دونست که من چقدر از این دختر ضربه خوردم. و از طرفی هم درکش می کردم که حتی نمی خواست میترا شایان و ببینه. چون این دوتا رابطه اشون خیلی خوب بود و تازگیها حرف نازمزدی و ازدواجم وسط اومده بود. نمی تونست ریسک کنه. البته فکر نمی کنم شایانم کسی باشه که سریع با 2 تا اشاره ی میترا وا بده چون واقعاً ملیکا رو دوست داشت. در هر حال نمیشد ریسک کرد.
چشمهام و بستم و یه نفس پر صدا کشیدم و دوباره بازشون کردم.
من: باشه.
ملیکا شرمنده و متشکر گفت: یه دنیا ممنونم آرشین. فقط یه چیز دیگه می تونی اون عکسها و فیلم ها رو از تو فلش پاک کنی؟ نمی خوام بفهمه ازش استفاده کردم.
چشمهام و گردوندم و این بار با حرص گفتم: باشه...
دیگه وا نستادم تا به تشکراتش گوش کنم. بی خداحافظی گوشی و قطع کردم.
خیلی از میترا خوشم میومد مجبور بودم تعارف کنم بیاد تو خونه ام. از این کار متنفر بودم. خدا بگم چی کارت کنه ملیکا.
خیلی سرد رو به میترا گفتم: بیا بالا تا من فلشت و پیدا کنم.
یه لبخند چاپلوسانه زد و دنبالم راه افتاد.

کلید انداختم و وارد شدیم. تو آسانسور مدام به در و دیوار نگاه می کرد و خودش و تو آینه ی آسانسور نگاه می کرد.

نمیدونم یه فلش گرفتن نیاز به این همه قر و غمزه و آرایش داشت؟

از گوشه ی چشم مدام بهش چشم غره می رفتم و اون هر بارچشمش من و میدید یه لبخند گشاد می زد که حالم و بهم میزد.

جلوی در خونه ام ایستادم و کلید انداختم. دوست داشتم بهش بگم همین جا صبر کن تا من بیارمش اما..

در و که باز کردم بدون تعارف اول خودم رفتم تو کفشهام و در آوردم و برگشتم سمتش و سرد گفتم: بیا تو...

برگشتم که برم تو خونه که یهو دوتا دست پیچید دور کمرم و یکی محکم گونه ام و بوسید. چشمهای گردم در حال سقوط بود و دستهام شوکه دو طرف بدنم افتاده بود.

سر طرف عقب رفت اما دستها ازم جدا نشد.

با تعجب و بهت گفتم: کوهیـــــــــــــــــار ... اینجا چی کار می کنی؟

یه لبخند خوشحال رو لبهاش بود.

کوهیار: اومدم به گلهات آب بدم که دیدم خودت اومدی. لعنتی نمیگی دلم برات تنگ میشه؟ یه زنگ می زدی.

با اینکه بهم گفته بود لعنتی اما حس خوبی داشتم. بی اختیار لبخند زدم یه لبخند گرم. خیره شدم به چشمهاش. نگاه و لبخندم و جواب داد.

منم خیلی دلم براش تنگ شده بود مخصوصاً برای این هیجانات یهوییش.

تو دلتنگی چشمهاش غرق بودم که یکی از پشتم سرفه کرد. کوهیار شوکه شد و من اخمم رفت تو هم. به کل میترا رو فراموش کرده بودم.

میترا یه قدم برداشت و اومد داخل و با یه ابروی بالا رفته انگار که مچ کسی و در حین خلاف بگیره با یه لحن دزدگیر و پر عشوه ای گفت: سلام... ببخشید فکر کنم بد موقع اومدم. مزاحم کارتونم شدم.

بعد یه نگاه معنی دار به من و کوهیار کرد که خداییش من خیلی بهم بر خورد.

کوهیار که به خاطر نگاه میترا جا خورده بود و فکر می کنم اونم حس می کرد بهش تهمت زدن تند گفت: نه مزاحم چیه. من نمیدونستم شما هم هستید. کاری نداریم...

میترا با چشمهای گرد شده یه دستی به لبهاش کشید و گفت: خوب منظورم کارهای خصوصی بود...

من چشمهام گرد شده بود از این همه وقاحت.

کوهیارم برای خفه کردن میترا گفت: راستش من به همه این جوری خوش آمد میگم.

میترا یه آهان کش دار گفت و با یه لبخند پر عشوه دستش و جلو آورد و گفت: من میترام دوست صمیمی آرشین.

تو به گور پدرت خندیدی دوست صمیمی من باشی. همچین اخم هام رفت تو هم که کوهیار با یه نگاه به من فهمید یه چیزی درست نیست.

نگاهی به من و نگاهی به میترا انداخت و به ناچار دستش و جلو برد و دست میترا رو گرفت.

تو بهت و ناباوری من میترا رو انگشتهای پاش بلند شد و یه جایی نزدیک به لب کوهیار و بوسید.

خود کوهیار بدبخت ماتش برده بود. من داشتم سکته می کردم. قلبم یهو ول شد رو زمین و نفسم بند اومد.

میترا دوباره رو پاهاش صاف ایستاد و گفت: منم به روش شما عمل کردم. نمی خوام معذب باشید.

یعنی دوست داشتم پاشنه ی کفشم و فرو کنم تو چشمهای دریده ی این میترای ... عوضی ...

اونقدر از حر ص ناخن هام و تو کف دستم فشار دادم که حس می کردم از پوست و گوشتم رد شده داره میرسه به استخونهام.

کوهیار خیره شده بود به میترا بدون لبخند و بدون هیچ عکس العملی. در حالت عادی من به این نگاه کوهیار می گفتم نگاه ارزیابی کننده.

کوهیار رو به میترا کرد و گفت: سرپا ایستادید خوب نیست بفرمایید داخل.

میترا لبخندی زد و کفشهاش و در آورد و سر خود رفت تو هال و همون جور که از کنار من رد میشد آروم گفت: چقدر تند تند دوست پسرات و عوض میکنی.

تو هم به همون سرعت می دزدیشون.

نفسهام تند و حرصی شده بود.

کوهیار نگاهی به من کرد و دستش و آورد سمت چمدونم و گفت: بده من میارمش.

چیزی نگفتم. فقط دستم و از رو چمدون برداشتم. با حرص رومو و برگردوندم و پشت سر میترا راه افتادم. کوهیارم بعد من اومد.

میترا رو مبل نشست.

یه نگاه به کوهیار انداختم که چمدونم و برد کنار در اتاقم گذاشت. اونقدر شعورش می رسید که بی اجازه وارد اتاقم نشه.

برای پیدا کردن فلش باید می رفتم تو اتاق و همون جا هم باید فیلم ها و عکسها رو پاک می کردم. نگاهی به کوهیار کردم که کنارم ایستاده بود. دوست نداشتم اون و با میترا تنها بذارم اما چاره ای نداشتم.

یه نگاه نگران به کوهیار کردم.

آروم زیر گوشم گفت: من از رو تراس پریدم برای همینم کفش ندارم نمی تونم از در برم تو خونه ام.

این حرف یعنی مجبور تا وقتی میترا هست اینجا بمونه. نمیشد که جلوی اون بره رو تراس و بعدم مثل غول چراغ غیب بشه.

سری تکون دادم و پر اضطراب گفتم: میرم فلشت و بیارم.

کوهیار هم سری تکون داد و رفت نشست رو مبل و منم برگشتم و رفتم تو اتاق. با دیدن اتاق آهم در اومد. وقتی داشتم می رفتم همه ی لباسها و وسایلم و ریخته بودم و جمع هم نکردم. همه ی امیدم این بود که در و باز بذارم و از اینجا مواظب این میترای مارموز باشم که پنجه نندازه رو کوهیار. اما با این اوضاع اتاق نمیشد در و باز کنم.

با اخرین سرعتی که داشتم کیفم و پرت کردم رو تخت. کوله ام و از پشتم در آوردم و لب تاپم و در اورد و گذاشتم رو تخت. هجوم بردم به سمت کشوها و همه رو باز کردم و تند تند توشون و گشتم.

تو کشوی آخر پاتختی فلش و پیدا کردم. تند پریدم رو تخت لپ تاپ و روشن کردم و فلش و وصل کردم. آخ که چقدر دلم می خواست کل محتویات فلش و پاک می کردم این دختره تو گل بمونه اما نمیشد پای امانت داری ملیکا وسط بود. با آخرین سرعتی که می تونستم عکسها و فیلم ها رو پاک کردم و تند فلش و از کامپیوتر کشیدم.

تند پریدم سمت در که بازش کنم اما برای یه لحظه خشک شدم. یه چیزی تو دلم وول می خورد. استرس و نگرانی همهی وجودم و پر کرده بود. می خواستم ببینم این میترای هفت خط تونسته تو این مدت نظر کوهیار و جلب کنه یا نه.

می دونستم که خدای عشوه گری و کلکهای زنانه است. با تمام وجودم خدا خدا می کردم که کوهیار تحت تأثیر حرکات پر عشوه اش قرار نگیره.

آروم در و باز کردم و از لای در سرک کشیدم. کوهیار رو مبل خودش نشسته بود اما میترا جاش و رو مبلش عوض کرده بود و اومده بود نزدیک کوهیار. با چنان عشوه ای می خندید که دل منم ضعف رفت چه برسه به کوهیار.

بی اختیار چشمهام و بستم و نفس حبس شدم و مثل یه آه بیرون دادم.

نمیدونم چرا ولی فکر اینکه کوهیار به سمت میترا جذب بشه خیلی برام درد آورد بود. حتی زجر آور تر از حسی که موقع از دست دادن فرهود و آزاد داشتم.

نمی خواستم کوهیار و از دست بدم. واقعاً میترا لیاقت کوهیار و نداشت.

باز هم صدای خنده های میترا تو گوشم فرو رفت. با دیدن لبخند کوهیار انگار یکی یه سیخ داغ تو قلبم فرو کرد. لبهام و تو دهنم گرفتم . نمی دونم چرا بغض کردم.

میترای عوضی حتی نذاشت مزه ی خوش دلتنگی کوهیار و حس کنم.

یه نفس عمیق کشیدم. صاف ایستادم و پر صلابت رفتم بیرون. با نزدیک شدم من اول میترا و بعدم کوهیار بهم نگاه کرد.

ایستادم و فلش و گرفتم سمت میترا و گفتم: فلشت ..

میترا یه نگاهی بهم کرد و دست دراز کرد و فلش و ازم گرفت.

دست به سینه سیخ ایستادم جلوش و با یه نیمچه اخم خیره شدم بهش. قصد نداشتم بشینم قصدم نداشتم بیشتر از این این دختر و تو خونه ام تحمل کنم.

خودش از نگاهم فهمید هر چی منتظر موند که شاید من یا کوهیار تعارفش کنیم اما وقتی دید خبری نیست پاشد. خدا رو شکر که کوهیار هیچی نگفت که بمونه وگرنه با تمام احترامی که براش قائلم یه مشت می کوبوندم تو دهنش.

میترا با یه لبخند از جاش بلند شد و گفت: خوب دیگه من برم.

اومد جلو و گونه اشو چسبوند به گونه ام از شدت انزجارچشمهام و بستم تا شاید زودتر تموم شه بره.

ازم جدا شد و با کوهیار دست داد و با عشوه ازش خداحافظی کرد و کوهیارم با لبخند جوابش و داد.

خون خونم می خورد وقتی عشوه ی میترا و لبخند کوهیار و می دیدم. دوست داشتم موهاش و بکشم پرتش کنم بیرون از خونه ام و از زندگیم.

میترا رفت سمت در و کفشش و پوشید. تند در و براش باز کردم. برگشت و پر عشوه نگاهی به من و کوهیار کرد و گفت: ببخشید مزاحم تو و دوست پسرتم شدم.

خیلی خشک و جدی گفتم: ما با هم فقط دوستیم.

یه ابروش پرید بالا و این بار قدی نگاهی به کوهیار کرد و ناز نگاهش و بیشتر کرد و گفت: از دیدنت خوشحال شدم کوهیار...

دیگه وا ینستادم لاس بزنه یه لبخند حرصی گشاد زدم که با همون سرعت هم جمع شد و در و خیلی شیک بستم روش که دیگه نخواد زر بزنه.

تا در و بستم و برگشتم کوهیار که تا حالا لبخند می زد چشمهاش و تو کاسه چرخوند و نفسش و مثل فوت بیرون داد و از حالت شق و رقی در اومد و گفت: اوف... این دیگه کی بود؟ چقدر چسب بود... آرشین این و از کجا پیدا کردی؟؟؟ فکر نمی کردم از این دوستا هم داشته باشی. خدایی ته پایگی بود. خوبه فکر می کرد من دوست پسرتم و انقدر دست و پا میداد.

با چشمهای گرد و بهت زده نگاش کردم. یعنی چی؟؟

با تعجب گفتم: یعنی.. تو از میترا خوشت نیومده؟

کوهیار یه اخم غلیظ کرد و همراه یه چشم غره گفت: یعنی انقدر بی سلیقه ام؟

من: ولی داشتین می خندیدن. فکر می کردم خوشت اومده ازت.

کوهیار: نه بابا از همون اول که زوری خودش و چسبوند بهت و گفت صمیمیه باهات و تو هم قیافه ات و مثل انار چروک کردی فهمیدم از این دختره خوشت نمیاد. و از رفتارشم پیدا بود چه جور آدمیه.

یهو به خودم اومدم و پر حرص گفتم: بی شعور پس چرا یک ساعت دل می دادی و قلوه می گرفتی باهاش؟؟

نیشخندی زد و گفت: عزیزم آدم هر چقدرم که از یکی خوشش نیاد و متنفر باشه باید همیشه ظاهر و حفظ کنه. اونم جلوی این جور آدمها که می خوان با پنبه سر ببرن. باید مثل خودشون رفتار کرد.

ابروهام پرید بالا. یه جورایی حق با کوهیار بود. من به صورت اتوماتیک با دیدن میترا عکس العمل نشون می دادم در صورتی که اون خیلی شیک خود شیرینی می کرد و آخرشم به هدفش می رسید.

باید باهاش همین رفتار و داشته باشم. نه با اخم و تخم بلکه با لبخند اون و از خودم دور نگه دارم.

وقتی به منظور اصلی کوهیار پی بردم. یه لبخندی زدم.

کوهیار: آهان همینه این شد آرشین خودم. چی بود اون همه اخم و چشم غره.

خنده ام بیشتر شد.

دستش و انداخت دور کمرم و گفت: حالا شد. میدونم خسته ای در نتیجه حوصله ی شام و اینا نداری. بیا مثل من از تراس بپریم اون ور شام و پیش من باش.

هم زمان با حرف زدن هدایتم می کرد سمت تراس.

من: بابا من از اون بلندیه می ترسم.

کوهیار فشاری به کمرم آورد و گفت: خودم دستت و می گیرم.

حرفش دلم و گرم کرد. نردیک در تراس گفتم: بذار برم سوغاتیهات و برات بیارم. برات شکلات آوردم.

در تراس و باز کرد و گفت: بذارش برای بعد. باید فردا هم یه بهانه ای داشته باشی که بتونی من و ببینی یا نه.

خندیدم...

خودش با مهارت از رو تراسها پرید و بعد دستش و دراز کرد سمت من و کمکم کرد از رو تراسها رد بشم. با اطمینان به کوهیار خیلی راحت و بدون ترس پریدم رو تراس خونه ی اون.

شام خوشمزه تو محیط گرم و تمیز و آرامش بخش خونه ی کوهیار همراه با شوخی ها و خوشمزگیهای اون واقعاً عالی بود.

و من چقدر دلم برای این شام های 2 نفره تنگ شده بود. این شام و این با هم بودن بعد مدتها واقعاً دلنشین بود.

جوری که وقتی شب برگشتم خونه ام آنچنان با آرامش خوابیدم که خستگی تمام سفر از تنم در رفت.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 19-08-2014، 20:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان