18-08-2014، 22:52
قسمت 16
خلاصه گفتیم و خندیدم و شاممونم خوردیم. بعد شام دور هم نشستیم. ملیکا و شیده چایی به همراه تنقلات آوردن. من رو زمین نشسته بودم و تکیه ام و داده بودم به مبل. ملیکا کنارم رو مبل نشست. ساشا پرید رو مبل و نشست کنارش و ملیکا هم مشغول ناز کردنش شد. شایان کنار کوهیار بود و محسن و شیده هم پایین رو زمین نشسته بودن و محسن چند تا از کوسنها رو جمع کرده بود گذاشته بود زیر دستش و مثل شیوخ عرب لم داده بود و مشت مشت تخمه بر می داشت چلیک چلیک می شکوند.
شایان: بچه ها بیاین بازی کنیم.
محسن در حال تخمه شکوندن گفت: جان من داداش هر بازی هست فقط مجبور نشیم از جامون بلند شیم همین جور نشسته باشه.
شایان یه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: محسن تو دیگه خیلی تنبلی.
محسن خیلی خونسرد گفت: تازه داریم ریلکس می کنیم. نزار مجبورمون کنن با شکم پر پشتک بارو بزنیم براشون.
حرفش باعث شد همه غیر کوهیار که در جریان نبود لبخند بزنیم. دفعه ی آخری که بازی کرده بودیم و محسن مجازات شده بود مجبورش کردیم پشتک بزنه و این محسن بس که گاگول بود پشتکاش یه وری بود همه اش. مثل بچه های کوچیک نمی تونست درست پشتک بزنه. آخرشم انقدر تقلا کرد که دل و روده اش قاطی شد و حالش بهم خورد.
شایان ماجرا رو برای کوهیار تعریف کرد.
ملیکا: میگم حالا که بعضیها تنبلی می کنن بیاین یه بازی نشستنی بکنیم. مشاعره خوبه؟
محسن: بابا من یادم نیست دیشب کجا خوابیدم تو میگی شعر بخونیم؟
شیده تند براق شد سمتش و گفت: محســــــن تو که گفتی دیشب خونه بودی؟؟
محسن تند صاف نشست و گفت: آره عزیزم دیشب خونه بودم. باور نمی کنی از مامانم بپرس. مثال زدم.
خوشم میومد محسن مثل چی از شیده حساب می برد.
ملیکا: می تونیم از شعر ترانه ها هم استفاده کنیم.
محسن یه تخمه ای شکوند و گفت: بازی همین جوری خشک و خالی هم بدرد نمی خوره که.
ملیکا ابرویی بالا انداخت و گفت: تو که تا همین الان میگفتی نای مجازات شدن ندارم. بازی نشستنی باشه.
محسن شونه ای بالا انداخت و گفت: الانم میگم. مجازات عملی نباشه.
ملیکا با حرص گفت: مثلاً این یعنی چی؟؟
ملیکا همیشه از نصفه حرف زدن محسن حرص می خورد. محسنم می دونست خوشش میومد ملیکا رو حرص بده. به جبران اینکه شیده همیشه می چزوندش.
محسن خبیث نگاهی به جمع کرد و گفت: میگم چه طوره هر کی باخت خرج سفر بقیه رو بده.
چشمهام گرد شد این یعنی چی اونوقت؟ این که خیلی زیاده. یکی دوتا که نیستیم. 6 نفرریم.
تند برگشتم به ملیکا و شیده نگاه کردم. که یعنی قبول کنید می کشمتون.
شیده یه من و منی کرد و گفت: خوب این خیلی زیاده...
محسن: خوب 2 گروه میشیم. خانم ها با هم. آقایونم با هم. چه طوره؟
شایان خوشحال خودش و کشید جلوی مبل و گفت: ایول خوبه.
ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: خوبه؟ پس اگه من باختم پولش و تو حساب کن.
شایان با لبخند گفت: چشم خانمی .. چشم ...
انقده خوشم میومد شایان با محبت میشد. اما اون خرج ملیکا رو می داد. من بدبخت چی بگم تو این اوضاع بد مالی. نمیشدم که مخالفت کنم ضایع بود. تنها راهش این بود که هر جور شده بازی و ببریم. من معمولاً آهنگ زیاد گوش می کردم. اما حفظ کردن و جفت و جورشون یکم مشکل بود. با این حال باید با تمرکز به شعر ها فکر می کردم.
با موافقت همه بازی و شروع کردیم. شعر اول و ملیکا خوند.
همزمان با خوندن شعر ماها بشکن می زدیم. بعدش نوبت شایان بود که با " ه " شعر بگه.
شایان: همونی که خیلی نایسه عمرا سرکوچه واسه راه می ره آسه آسه شما چی میگید قبوله.
کوهیار: از وسط شعرم قبوله؟
شایان چشمکی زد و گفت: شما بگو قبوله.
کوهیار: برای شعر خودت گفتم.
خلاصه کوهیارم شعرش و خوند و بعد اون به ترتیب شیده و محسن و بعد من شعر گفتیم.
تو دور سوم شیده سوخت و بعد 5 دور ملیکا. بدبخت شده بودم. خرج سفر افتاده بود تو پاچه ام.
دور ششم بود و نوبت من. باید با " ر" شعر می خوندم. خدایی وقتی تو موقعیت قرار می گیری هیچی یادت نمیاد. یکم آسمون و زمین و نگاه کردم و گفتم: میشه شعر کودکانم خوند؟؟
محسن بلند خندید اما شیده و ملیکا برای حمایت از تنها عضو مونث مونده تو بازی تند گفتن: هر چی دوست داری بخون.
نیشم و باز کردم و خوشحال و سر خوش با بشکن خوندم.
روزی بود و روزگاری بود جنگل و سبزه زاری بود روباه ناقلایی بود...
یعنی این بچه ها پوکیده بودن با شعر من.
شایان:
کوهیار یه لبخند گشاد زد و به تک تکمون نگاه کرد و خیره شد به من. شیطون گردنش و تکون داد و گفت: لب لب لب تو گل اناره ... جنس تن تو باغ بهاره ....
دیوونــــــــــــــــــــ ه ... همچین عشوه و چشم و ابرو میومد که نمی تونستی خودت و کنترل کنی نخندی.
بعد 8 دور شایانم سوخت.
حالا مونده بودیم 3 تا. امیدم برای برد بیشتر شد. دور نهم بود و شعر افتاده بود به کوهیار.
کوهیار:
نوبت محسن بود. بازی حساس شده بود. محسن بلند شد صاف نشست تو جاش که تمرکزش بیشتر بشه. ملیکا زمان گرفت. هر کس برای خوندن شعرش 3 دقیقه وقت داشت. زمان که تموم بشه طرف می سوزه.
محسن نشسته و متفکر هی " ی" " ی" می کرد.
ملیکا تایم و شمرد.
ملیکا: 5-4-3-2- تموم شد باختی.
محسن حرصی یه مشتی به پاش زد.
ملیکا: آرشین نوبت توئه. از " ی " بگو.
لبخند زدم از قبل خودم و آماده کرده بودم.
من:
با انگشت اشاره کردم به کوهیار و گفتم: از " ن " بده.
کوهیار:
تو چشمهام خیره شد و منتظر موند. بدون مکث گفتم:
یه لبخند کج زدم و منتظر شدم.
کوهیار:
میم.... از میم چی بگم؟؟؟ خیلی از شعرها رو قبلاً خونده بودن. نمیشد ازشون استفاده کرد.
آهنگ های گوگوش و دوست داشتم و همیشه گوش می کردم. با هر کدومشون خاطره داشتم و مربوط میشدن به یه دوره از زندگیم. یاد سال سوم دانشگاه افتادم. یه لبخندی زدم و خوندم.
انقدر بازی حساس شده بود که هیچکی حرف نمی زد. شیده جفت دستهاش و تو هم پیچیده بود و ریز ریز میگفت: " ه " .. " ه "
کوهیار سرش و انداخت پایین و خیره شد به دستش و گفت:
من:
نفس هام در هوای يه صبح نازنينه
برام تنها صدای طبيعت دلنشينه
مي خوام دور از هياهو ديگه تنها بمونم
مي خوام اينجا براي دل خودم بخونم
کوهیار سرش و بلند کرد و خیره شد به من و گفت:
محسن: آرشین از " م " بگو... دیگه چیزی هم مونده که نگفته باشیم؟؟؟
تند با قر دادن سر و ابرو انداختن شروع کردم به خوندن.
ملیکا خوشحال زد رو شونه ام و گفت: ایول دمت گرم.... همین جوری برو ...
خیره خیره زل زدم به کوهیار و منتظر موندم.
نگاهش به من بود اما فکرش ... انگار جای دیگه ای بود.
ملیکا تایم گرفت. تعجب کردم آخه کوهیار حتی به نظر در حال فکر کردنم نمیومد. شایان بازوش و تکون داد و گفت: پسر یکم فکر کن ببازیم کلی خرج می افته رو دستمونا.
اما کوهیار بی توجه به حرف شایان و حرص خوردن محسن فقط زل زده بود به من و چیزی نمی گفت.
ملیکا شمارش معکوس و شروع کرد.
ملیکا: 5-4-3-2-1 ..... تموم شد ایول ...
همزمان با یک گفتنش خودش و شیده هر دو یه متر پریدن هوا. با خنده نگاشون کردم. محسن به شیده اینا چشم غره می رفت و شایانم چپ چپ به کوهیار نگاه می کرد.
دخترا اومدن دورم و هی میزدن به بر و بازوم و اظهار خوشنودی می کردن. انگار اینا از من بدبخت بیچاره تر بودن. خوب پول ندارین مگه مرض دارین شرط می بندین؟ اگه کوهیار نرفته بود تو هپروت که بدبخت شده بودیم. شعرام ته کشیده بود.
من خوشحال و با لبخند خیره شدم به خوشنودی دخترا و کری خوندنشون برای پسرا که با حرفهاشون لجشون و در میاوردن.
واقعاً با این حس پیروزی و این مسابقه کلی آدرنالینم زیاد شده بود و روحیه ام به کل تغیییر کرده بود.
یه یک ساعتی نشستیم و تصمیم گرفتیم کجا بریم که خرج بیشتری بزاریم رو دست این بچه ها که با نظر شیده و ملیکا قرار شد بریم کیش. منتها ماه بعد چون این ماه هم اوضاع جیب من نا بسامان بود. هم کوهیار ماموریت داشت هم ما سه تا.
دیگه وقت رفتن بود. ملیکا شب می موند. با بچه ها خداحافظی کردیم و من با کوهیار و شیده هم با محسن راهی شدیم.
تو مسیر کوهیار هیچی نگفت. فقط تو سکوت به موزیک ملایم گوش کردیم. کلاً حال کوهیار بعد بازی یه جورایی عجیب شده بود. تو خودش بود و فکر می کرد.
جلوی در خونه رسیدیم. کوهیار ماشین و پارک کرد. خواستم برگردم ازش تشکر کنم که گفت: منم باهات میام.
ابروهام پرید بالا. کجا می خواست بیاد نصفه شبی ؟ برو خونه خودت بخواب.
کوهیار که قیافه ام و دید با لبخند گفت: دیوونه می خوام بیام پنچری ماشینت و بگیرم.
تازه دوزاریم افتاد. ای جونم بچه ام خوش قوله. با معرفت.
نیشم و باز کردم و دوتایی پیاده شیدم. در و باز کردم و رفتیم تو پارکینک. چرخ زاپاس تو صندوق بود و وسیله هم برای تعویض بود.
کوهیار پالتوش و در آورد داد دست من و خودش دست به کار شد. یکم نگاه کردم که شاید یاد بگیرم. اما دیدم هم سخته هم سرده بی خیال شدم. یه نگاهی به کوهیار که رو کارش تمرکز کرده بود و پیچهای چرخ و می پیچوند تا بازشون کنه کردم و وقتی دیدم مشغوله آروم پالتوشو و انداختم دور خودم و دستهام و از تو آستیناش بیرون آوردم.
آخی بهتر شد گرم شدم.
کوهیار چرخها رو عوض کرد و در حال سفت کردن آخرین پیچ بود. منم تو سکوت نگاش می کردم. پیچ و سفت کرد و قالپاق و گذاشت تو جاش تا محکمش کنه.
قالپاقم که محکم شد نشسته یه نگاهی به چرخ کرد و تو همون حالت خیره به چرخ یهو گفت:
متعجب خیره شدم بهش. دستش و با دستمال پاک کرد و بلند شد ایستاد. سرش پایین بود.
در حالت عادی همه چیز و به شوخی می گرفتم و می گفتم دیر یادت اومد باید تو بازی می گفتی اما این جوری که کوهیار خوندش اصلا به نظر نمیومد فراموش کرده باشه یا تازه یادش اومده باشه. انگار از اولشم یادش بود منتها نخواست که بخونه.
با تعجب گفتم: تو ... تو یادت بود؟ چرا نخوندی؟؟؟
سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد.
کوهیار: فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی.
منظورش و نفهمیدم. درسته که من باید حتماً می بردم چون پول نداشتم برای سفر و از طرفی بازیش خیلی باحال بود و خیلی هم حال داد اما...
تکیه داد به ماشین و سرش و انداخت پایین. یکم با دستهاش بازی کرد و سرش و بلند کرد. آروم شروع کرد.
کوهیار: زری جون ... مامانم... بهترین مامان دنیاست. بابام دوستش داره. چون محترمه، مهربونه و صبور ... واقعاً صبور. من خیلی اذیتش کردم. خیلی لجباز بودم و ... شیطون ... از دستم ضله میشد عاصی میشد اما هیچی نمیگفت.
خیره شد به یه نقطه و گفت: من .. عاشقشم ... اگه الان به یه جایی رسیدم به خاطر محبتهای اون و همت خودم بود.
خانمی که دیروز دیدی... ( با پوزخند گفت ) مادر ... مادر بیولوژیکیمه... من و به دنیا آورد. پدرم عاشقش بود. ( پر بغض گفت ) ولی تفاوت فرهنگی .... ( سری تکون داد و با یه نفس بلند گفت ) به هر حال ... ( انگار می خواست سریع از این قسمتش رد بشه ) وقتی 3 سالم بود بدون توجه به اینکه یه بچه داره. بدون فکر به من، پدرم و ترک کرد. روزی که داشت برای همیشه می رفت اون ساز دهنی و بهم داد.
تنها چیزی که ازش دارم... یه ساز دهنی قدیمی و یه خاطره ی محو از رفتنشه.
( ساکت شد. سرش و انداخت پایین و به دستهاش خیره شد. در حال تداعی کردن خاطرات بدی بود. )
پدرم به خاطر من با زری جون ازدواج کرد. برای اینکه مادر بالا سرم باشه. یه زن جوون و خانم و خانواده دار. انصافاً مثل بچه ی خودش بزرگم کرد.
( عصبی سرش و تکون داد. دستی به صورتش کشید. لبهای خشک شده اش و با زبون تر کرد و ادامه داد)
زبان خوندم. هوشم خیلی خوب بود. همتم زیاد بود. با رشته ی زبان توی همین شرکت کار گرفتم. اوایل بندر زندگی می کردم. هزینه ها اونجا کمتره. راحت تر میشه پس انداز کرد. بعد 5 سال تونستم 2 تا خونه بخرم. انتقالی گرفتم تهران.
این آپارتمان و خریدم. از مادرم خبری نداشتم تا 3 سال پیش. وقتی اومدم تهران ... ( کلافه سری تکون داد ) نمی دونم از کجا، ولی پیدام کرد.
اخم کرد. شقیقه هاش و بین انگشتهاش فشار داد. داشت تقلا می کرد که حرف بزنه. براش سخت بود اما می خواست بگه. مسخ شده و متأثر تو جام ایستاده بودم و خیره شده بودم بهش.
آب دهنش و قورت داد و ادامه داد.
کوهیار: اول اومد شرکت... نشناختمش. وقتی گفت مادرتم فقط یه پوزخند زدم. باورم نشد. من .. هیچ عکسی ازش ندیده بودم. به شوخی گفتم: شباهتی به زری جون نداری.
فکر کردم اشتباه گرفته اما یه عکس از خودش و من نشونم داد. کوهیار 2 ساله.
( اخمش بیشتر شد ) خودش بود... زنی که ولم کرده بود... عصبانی شدم. یادم نیست چی بهش گفتم. فقط یادمه خیلی سریع از اونجا رفتم. نمی خواستم ببینمش.
بعد اون اومد خونه... راست و بخوای کنجکاو بودم. نه برای دیدن کسی که می گفت مادرمه برای اینکه اینکه بفهمم بعد 26 سال چرا یهو حس مادرش قلنبه شده؟
اونقدر ندیدمش تا زری جون اومد و باهام حرف زد. به خاطر اون حاضر شدم ببینمش.
پوزخندی زد. سری تکون داد و گفت: نمی دونم با چه رویی اومده بود و ازم می خواست مثل یه مادر باهاش رفتار کنم. مادری که کاری برام نکرده انتظار زیادی داشت.
لبش و به دندون گرفت. دوباره شقیقه هاش و فشار داد و گفت: هر چند وقت یه بار می بینمش. اما .. هیچ وقت نمی تونم مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کنم. مادر بیولوژیکیم هست اما ... حسی که باید و بهش ندارم. اون موقع که باید برام مادری می کرد نبود. زری جون جاش و پر کرد. الان دیگه نیازی بهش ندارم....
یه نفس عمیق کشید و تکیه اش و از ماشین برداشت و بهم نگاه کرد و گفت: دیشبم رفته بودم برسونمش خونه اش. از شوهر دومش یه دختر داره. خواهرمه. دوستش دارم. به خاطر اون رفتم تو خونه و یکم نشستم. داشتم بر می گشتم که ... که تو رو دیدم. با اون حال خرابت ...
ساکت شد.. زل زد بهم... صاف تو چشمهام نگاه می کرد. تیزی نگاهش تا عمق وجودم می رفت. تازه فهمیده بودم منظورش از یاد آوری و به زبون آوردن این همه خاطرات سخت و درد و دل چی بود. که منم خودم و خالی کنم. که بگم و سبک بشم.
انصاف هم همین بود. حق داشت بدونه. کم کمکم نکرده بود و تو لحظه های حساس به دادم نرسیده بود. بدون توقع جبران، بدون چشم داشت مثل یه دوست.
برای همینم لب باز کردم و گفتم. گفتم از خانواده ای که هر کس برای خودش زندگی می کنه. منِ از خونه بیرون اومده و آرشای از خونه فراری. پدر و مادری که عاشق همن و به بچه ها به عنوان وسیله ای برای پز دادن نگاه می کنن. مثل گوسفندایی که پروارشون می کنی و می بری برای بقیه نمایششون میدی. به محض اینکه راه و کج برن با چوب هیشون می کنی. ما هم حکم همون گوسفندا رو داشتیم. رفتار باب میلشون که نمی کردیم همون چوب نصیبمون میشد.
منتها وضع من بدتر بود. من همیشه همه چیز و تو خودم می ریختم تا جایی که کارم به دکتر روانکاو و مشاوره و قرض خواب رسید. اما آرشا نمی زاشت بهش زور بگن. با داد و جیغ و خودسری کار خودش و می کرد. آرشا مهربون بود. البته ناگفته نماند که مامانم اون و بیشتر دوست داشت.
آرشا کار خودش و می کرد. کسی نمیتونست جلوشو بگیره. هر چی من تو خونه ساکت می بودم و در برابر رفتارها و کتکهاشون هیچی نمی گفتم آرشا داد می کشید جیغ می زد فریاد می کرد و حیثیتشون و جار می زد. اونام از ترسشون نمی تونستن چیزی بهش بگن.
از همه چیز گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به دیشب و دعوا و کتک زدن و....
از حس لذت بخش لگد زدن به مردی که پدرم محسوب میشه.
در تمام مدت کوهیار آروم و دست به سینه به حرفهام گوش داد و هیچی نگفت.
سرم و بلند کردم و نگاش کردم و ناراحت گفتم: اینکه من به خاطر ضربه ای که به پدرم زدم حس آسودگی خیال دارم باعث میشه آدم خیلی بدی باشم؟
لبخندی زد و یه قدم بهم نزدیک شد و دستی به بازوم کشید و گفت: این موضوع تو رو تبدیل نمی کنه به یه آدم بد. تو از خودت و حقت دفاع کردی. پدر و مادر به صرف بوجود آوردن یه موجود یه بچه حق بازی با روح و روان و جسمشون و ندارن.
پر بغض نگاش کردم. چونه ام می لرزید. حرفهاش آرومم کرد. اینکه همه چیز و براش گفتم حسم و بهتر کرده بود. سبک شده بودم.
رو انگشتهای پام بلند شدم و دستهام و انداختم دور گردنش و بغلش کردم. مثل یه دوست یه ناجی یه همراه.
زمزمه کردم: ازت ممنونم به خاطر همه چیز....
تو دلم گفتم: به خاطر اینکه برای آروم کردن من مجبور شدی خاطرات بدی و مرور کنی.
دستی به کمرم کشید و گفت: کاری نکردم که نیاز به تشکر باشه.
ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم. جوابم و داد.
ابروش و بالا انداخت و گفت: میشه حالا بریم خونه هامون دارم می میرم از سرما.
دندونام و نشون دادم و پالتوش و از تنم در آوردم و دادم دستش. ازش تشکر کردم و باهاش دست دادم و خداحافظی کردم. سوار ماشینش که شد در و بستم.
در خونه رو باز کردم و کلید وارد شدم. کفشهام و در آوردم و کلید و پرت کردم رو میز. با اینکه تا همین الان بیرون بودم اما داشتم خفه میشدم. نیاز به هوای تازه داشتم. یه راست رفتم سمت تراس و در و باز کردم و بدون روشن کردن لامپی چیزی رفتم بیرون و رو صندلی نشستم. کار همیشگیم بود. اصولاً تاریکی و ترجیح می دادم. آرنجهام و تکیه دادم به زانوهام و مستاصل سرم و گرفتم بین دستهام.
خدایا چی کار کنم؟ فردا آخرین مهلته و من ... واقعاً دیگه کسی نمونده که ازش کمک بخوام. یکی تو سرم فریاد زد (( هنوز مامان مونده )) اما واقعاً مامان؟؟؟ اونم بعد اون جریان؟؟؟ اونم بعد اینکه آرشا بهم گفت همون شب به خاطر ضربه ی من دست بابا شکست؟ اونم بعد این که من بعد شنیدن این خبر با کلی لذت از ته قلب خندیدم؟؟؟
مطمئنن الان مامان به خونه ام تشنه است. اونم نباشه مطمئنن در قبال کمکی که ممکنه بهم بکنه انتظار داره 2 ساعت پای موعظه اش بشینم و در آخرم به خاطر کار نکرده برم از مرتیکه عذر خواهی کنم که واقعاً حاضر بودم بمیرم اما این کارو نکنم.
بعد این همه تنهایی و استقلال. بعد این همه با چنگ و دندون خودم و بالا کشیدن الان نمی خواستم به خاطر 200 هزار تومن اعتبارم و از دست بدم.
اه لعنتی فقط 200 هزار تومن کم دارم.
یاد فرهود افتادم. میترای عوضی اگه تو نبودی الان لازم نبود من این جوری به خاطر این پول کاسه ی چکنم چکنم دستم بگیرم. اگه فرهود بود من غم پول و بدهی و نمی خوردم. کافی بود که بگم انقدر لازم دارم تا خیلی راحت در اختیارم بزاره.
اما از وقتی از اون بریدم تا حالا رو پای خودم بودم. درسته من زیاد خرج می کنم اما خرج چندان پرتی هم نمی کنم. به وقتش پس اندازم می کنم.
کاش می تونستم با احمدی حرف بزنم تا 2 هفته دیگه بهم وقت بده اما چون ماه پیشم ازش یه ماه وقت گرفتم دیگه محاله ممکنه.
از پول قرض گرفتن متنفرم اما به خاطر احمدی مجبور شدم. تقریباً دیگه کسی نمونده که ازش کمک نگرفته باشم. شیده، ملیکا، مریم حتی آرشا هم بهم کمک کرده اما بازم.
دلم می خواست یه فحش درست و حسابی به فرهود بدم. تقصیر اون بود. من حتی از این بدهی خبر هم نداشتم. عوضی ...
یادمه این چکی که الان گرفتارشم و برای خرید مبلهای خونه داده بودم. با فرهود برای خرید رفته بودیم و موقع حساب کردن آقا یادش اومد کیفش و تو خونه جا گذاشته و همه چیزم توی اون کیف بود. همه ی پولها و چک و کارتهای اعتباری.
چون صاحب مغازه آشنا بود قرار بر این شد که من یه چک با مبلغ ولی بدون تاریخ بدم بهشون که یه جور ضمانت باشه که فرهود فرداش با پول بره و چک من و بگیره. اما ظاهراً فرهود فراموش میکنه و چک من همون جا میمونه و طرفم چون یهو براش یه مشکلی پیش میاد و یه چند ماهی و مجبور میشه بره خارج از ایران این چک فراموش میشه و حالا که برگشته موقع حساب کتابها یاد چک و پولش می افته. یه ماه قبل به من زنگ می زنه و میگه هنوز پول مبل ها حساب نشده و از اونجا که الان با فرهود نیستم نمی تونم ازش بخوام پولشون و حساب کنه و خودم مجبور به پرداختشونم. یک ماهی ازش مهلت گرفتم اما ...
کلافه دستی به صورتم کشیدم. داشتم فکر میکردم دیگه از کی غیر مامان می تونم پول قرض بگیرم؟
صدای در تراس خونه ی کوهیار و همزمان با اون صدای صحبتش با گوشی اومد.
نمی خواستم به حرفهاش گوش بدم اما خوب صداش می رسید.
کوهیار: اره عزیزم منتظرم باش حتماً میام. ای جـــــــــــــونم اون لباسه رو دوست دارم. ببینم می خوای امشب بکشیم؟ جون دلم.... باشــــــــه هر چی تو بخوای. خونه تو ... باشه.. شبم میمونم.... فکر کنم بشه فردا صبح یه ساعتی مرخصی بگیرم.
باشه عزیزم تو حاضر شو من خودم میام دنبالت. اره قربونت برم. موش موشی خودم...
تو اون حال خرابم از حرفش خنده ام گرفته بود.
کوهیار: باشه دیگه گفتم نه همون قرمزه خوبه دیگه تو که می دونی من عاشق قرمزم...
وسط حرفهاش یهو ساکت شد و بعد یکم گفت: الی جون من بهت زنگ می زنم عزیزم.
گوشی و قطع کرد. صدای قدمهاش و شنیدم.
یا تعجب گفت: آرشین ... تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟
مجبور شدم تغییر وضعیت بدم. سرم و از رو دستهام برداشتم و صاف نشستم. تکیه دادم به پشتی صندلیم و چشمهام و بستم.
الان آرامش می خواستم و تمرکز. حوصله ی توضیح دادن نداشتم.
تو همون وضعیت با بی حالی گفتم: آره خوبم. چیزی نیست.
کوهیار: آرشین چیزی شده؟
من: نه یکم کسلم.
دیگه چیزی نگفت. فکر کردم رفته. پر بغض با چشمهای بسته لبم و گاز گرفتم. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید رو گونه ام. دستم و آروم بالا آوردم و اشکم و پاک کردم.
تنها راهش همونه که بهش فکر کردم. باید به مامان رو بندازم و با خفت برم سراغ مرتیکه تا ازش عذرخواهی کنم.
آبرو و اعتبارم مهم تر بود.
کوهیار: اصلاً خوب به نظر نمیای. لباسهاتم که تنته. می خوای جایی بری؟
پس هنوز نرفته. چشمهام و باز کردم و خیره شدم بهش. ایستاده بود و موشکافانه نگام می کرد. چی بهش بگم که بی خیال حال من بشه؟
من: یکم دلم گرفته. بی حوصله ام.
یکم نگام کرد. یه لبخند گشاد زد و گفت: من می دونم چی کار کنی حالت بهتر شه. پاشو.
چشمهام گرد شد. این کوهیارم یه چیزیش میشه ها. بخواد الان مسخره بازی در بیاره بگه پاشو برقص یه کف گرگی می زنم تو صورتش.
بی حوصله گفتم: پاشم چی کار کنم؟
کوهیار سرش و انداخت پایین و با موبایلش ور رفت و تو همون حالت گفت: پاشو کیفت و بردار بیا پایین. 5 دقیقه ی دیگه جلوی در خونه اتونم.
یه ابروم و انداختم بالا و تقریباً بهش چشم غره رفتم. به عقل نصفه اش شک کردم. این همین الان داشت برای شب و ژیلا منظورم همون الی جونه برنامه می چید الان اون کف گرگیه حقش نیست بزنم؟؟
کوهیار گوشیش و گذاشت بغل گوشش و گفت: سلام الی خوبی؟ ببین برنامه ی امشب کنسل شد من یه قرار مهم کاری برام پیش اومده باید حتماً برم.
یکم ساکت شد و بعد خیلی جدی گفت: دقیقاً همین شبونه این قرار پیش اومد. دیگه باید برم. خودم باهات تماس می گیرم. شب خوش.
با دهن باز مات موندم بهش.
قطعاً این پسر دیوانه است. همین الان بود با ناز و عشوه و حرفای کشکی و لوسی داشت مخ این الی و میزد که با هم برن بیرون و شبم خونه و دیگه بقیه اش به من چه...
حالا خُل دیوونه زنگ زده جدی جدی بهمش زده با چه هیبت و جدیتی هم گفت قرار کاری دارم منم باورم شد. نکنه حقیقتاً قرار داشته باشه.
برگشت سمتم و بهم خیره شد.
کوهیار: اولاً دهنت و ببند هی داره ازش بخار میاد. بعدم چرا نشستی؟ قرار بود دم در باشی.
با شک پرسیدم: مگه قرار کاری نداری؟
یه خنده ی مردونه و از ته دل کرد که زودم قطع شد.
کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی....
همچین با عشوه گفت که سریع چشمهام و ریز کردم و گفتم: فقط بیرون و باهات میام بقیه اش از عهده ی من خارجه.
دوباره یه تک خنده ای کرد و گفت: من با دوستام از اون قرارا نمی زارم. اون قرارا مخصوص آدم های دیگه است.
ایــــــش بی شعور الان دقیقاً نفهمیدم این حرفش خوب بود یا بد بود ولی به یه ایش می ارزید.
از جام پاشدم.
کوهیار: از در پارکینگ بیا بیرون.
سری تکون دادم و رفتم تو خونه. از صبح بیرون بودم دنبال بدبختیم. بدون آرایش با یه دست لباس ساده یه تیپ سر تا پا مشکی حتی موهامم ساده و سفت پشت سرم با کش بسته بودم. شالمم به نسبت همیشه جلو بود و تا فرق سرم پیدا نبود.
بی حوصله تر از اون بودم که بخوام لباس عوض کنم یا آرایش کنم. با همون سر و شکل کیفم و برداشتم و دم در بوتهای بلندم و پوشیدم و رفتم پایین. برای اینکه بتونم از مامان کمک بخوام و از مرتیکه ... باید روحیه داشته باشم. باید انرژی داشته باشم که زیاد داغون نشم. برای همینم قبول کردم که برم. هر چند با کاری که کوهیار کرده بود نمیشدم که نرم.
تا از در بیرون اومدم کوهیار جلوم ترمز کرد.
سوار شدم و راه افتادیم. تیکه دادم به در و گفتم: کجا داریم میریم؟
خیلی خونسرد گفت: تا نرسیم نمی فهمی.
ابروم و انداختم بالا این جور که محکم گفت و اصلاً هم بهم نگاه نکرد یعنی خودمم بکشم نمیگه. دست به سینه نشستم و خیره شدم به خیابون ها و آدم هاش.
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. مریم بود. بیچاره اونم درگیر مشکلات من شده بود. جواب دادم.
مریم: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چی کار کردی؟
من: سلام مرسی. هیچی فعلاً.
مریم ناراحت گفت: هنوزم پول کم داری؟
با یه آه گفتم: آره ...
مریم: چقدری هست؟؟
نگاهی به کوهیار انداختم مشغول رانندگی بود و چشماش به جلو خیره بود. صدام و پایین آوردم و روم و کردم سمت شیشه و گفتم: یه 200 هزار تومنی کم دارم هنوز.
مریم: از کجا می خوای جور کنی؟؟ به خدا نداشتم بیشتر که بهت بدم.
یه لبخند نصفه زدم و گفتم: می دونم عزیزم همین قدر که کمکم کردی خودش کلیه. یه دنیا تشکر. حالا نمی خواد نگران باشی. شاید جورش کردم.
مریم تند گفت: جدی؟؟؟ از کجا؟ کسی و سراغ داری؟؟
ناراحت یه آهی کشیدم و گفتم: شاید رفتم از مامانم گرفتم.
مریم متعجب گفت: مامانت؟؟؟ اما اون که ...
حرفش و نصفه ول کرد و ساکت شد. چشمهام و بستم و با درد گفتم: می دونم. شاید مجبور شدم از بابامم به خاطر اون شب عذر خواهی کنم. اما چاره ای نیست اعتبارم در خطره. احمدی دیگه بهم وقت نمیده. فردا باید چکش پاس بشه. تا الانم به خاطر آشنائیت صبر کرده.
مریم یکم دلداریم داد و گفت زیاد خودم و ناراحت نکنم. فوقش یه ربع طول بکشه. اما من می دونستم وقتی پام و بزارم تو خونه تا کامل محاکمه نشم و جد و آبادم و جلوی چشمام نیارن و سرزنش و توهینشون نکنن ولم نمی کنن.
گوشی و قطع کردم و تو سکوت خیره شدم به خیابون.
شایان: بچه ها بیاین بازی کنیم.
محسن در حال تخمه شکوندن گفت: جان من داداش هر بازی هست فقط مجبور نشیم از جامون بلند شیم همین جور نشسته باشه.
شایان یه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: محسن تو دیگه خیلی تنبلی.
محسن خیلی خونسرد گفت: تازه داریم ریلکس می کنیم. نزار مجبورمون کنن با شکم پر پشتک بارو بزنیم براشون.
حرفش باعث شد همه غیر کوهیار که در جریان نبود لبخند بزنیم. دفعه ی آخری که بازی کرده بودیم و محسن مجازات شده بود مجبورش کردیم پشتک بزنه و این محسن بس که گاگول بود پشتکاش یه وری بود همه اش. مثل بچه های کوچیک نمی تونست درست پشتک بزنه. آخرشم انقدر تقلا کرد که دل و روده اش قاطی شد و حالش بهم خورد.
شایان ماجرا رو برای کوهیار تعریف کرد.
ملیکا: میگم حالا که بعضیها تنبلی می کنن بیاین یه بازی نشستنی بکنیم. مشاعره خوبه؟
محسن: بابا من یادم نیست دیشب کجا خوابیدم تو میگی شعر بخونیم؟
شیده تند براق شد سمتش و گفت: محســــــن تو که گفتی دیشب خونه بودی؟؟
محسن تند صاف نشست و گفت: آره عزیزم دیشب خونه بودم. باور نمی کنی از مامانم بپرس. مثال زدم.
خوشم میومد محسن مثل چی از شیده حساب می برد.
ملیکا: می تونیم از شعر ترانه ها هم استفاده کنیم.
محسن یه تخمه ای شکوند و گفت: بازی همین جوری خشک و خالی هم بدرد نمی خوره که.
ملیکا ابرویی بالا انداخت و گفت: تو که تا همین الان میگفتی نای مجازات شدن ندارم. بازی نشستنی باشه.
محسن شونه ای بالا انداخت و گفت: الانم میگم. مجازات عملی نباشه.
ملیکا با حرص گفت: مثلاً این یعنی چی؟؟
ملیکا همیشه از نصفه حرف زدن محسن حرص می خورد. محسنم می دونست خوشش میومد ملیکا رو حرص بده. به جبران اینکه شیده همیشه می چزوندش.
محسن خبیث نگاهی به جمع کرد و گفت: میگم چه طوره هر کی باخت خرج سفر بقیه رو بده.
چشمهام گرد شد این یعنی چی اونوقت؟ این که خیلی زیاده. یکی دوتا که نیستیم. 6 نفرریم.
تند برگشتم به ملیکا و شیده نگاه کردم. که یعنی قبول کنید می کشمتون.
شیده یه من و منی کرد و گفت: خوب این خیلی زیاده...
محسن: خوب 2 گروه میشیم. خانم ها با هم. آقایونم با هم. چه طوره؟
شایان خوشحال خودش و کشید جلوی مبل و گفت: ایول خوبه.
ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: خوبه؟ پس اگه من باختم پولش و تو حساب کن.
شایان با لبخند گفت: چشم خانمی .. چشم ...
انقده خوشم میومد شایان با محبت میشد. اما اون خرج ملیکا رو می داد. من بدبخت چی بگم تو این اوضاع بد مالی. نمیشدم که مخالفت کنم ضایع بود. تنها راهش این بود که هر جور شده بازی و ببریم. من معمولاً آهنگ زیاد گوش می کردم. اما حفظ کردن و جفت و جورشون یکم مشکل بود. با این حال باید با تمرکز به شعر ها فکر می کردم.
با موافقت همه بازی و شروع کردیم. شعر اول و ملیکا خوند.
بیا بریم کوه کدوم کوه همون کوهی که آهو جای داره آی بله
بچه صیاد به پایش دام داره آی بله
همزمان با خوندن شعر ماها بشکن می زدیم. بعدش نوبت شایان بود که با " ه " شعر بگه.
شایان: همونی که خیلی نایسه عمرا سرکوچه واسه راه می ره آسه آسه شما چی میگید قبوله.
کوهیار: از وسط شعرم قبوله؟
شایان چشمکی زد و گفت: شما بگو قبوله.
کوهیار: برای شعر خودت گفتم.
خلاصه کوهیارم شعرش و خوند و بعد اون به ترتیب شیده و محسن و بعد من شعر گفتیم.
تو دور سوم شیده سوخت و بعد 5 دور ملیکا. بدبخت شده بودم. خرج سفر افتاده بود تو پاچه ام.
دور ششم بود و نوبت من. باید با " ر" شعر می خوندم. خدایی وقتی تو موقعیت قرار می گیری هیچی یادت نمیاد. یکم آسمون و زمین و نگاه کردم و گفتم: میشه شعر کودکانم خوند؟؟
محسن بلند خندید اما شیده و ملیکا برای حمایت از تنها عضو مونث مونده تو بازی تند گفتن: هر چی دوست داری بخون.
نیشم و باز کردم و خوشحال و سر خوش با بشکن خوندم.
روزی بود و روزگاری بود جنگل و سبزه زاری بود روباه ناقلایی بود...
یعنی این بچه ها پوکیده بودن با شعر من.
شایان:
دل دیوونه ای دل ای بی نشونه ای دل
می دونستی زمونه نامهربونه ای دل
کوهیار یه لبخند گشاد زد و به تک تکمون نگاه کرد و خیره شد به من. شیطون گردنش و تکون داد و گفت: لب لب لب تو گل اناره ... جنس تن تو باغ بهاره ....
دیوونــــــــــــــــــــ ه ... همچین عشوه و چشم و ابرو میومد که نمی تونستی خودت و کنترل کنی نخندی.
بعد 8 دور شایانم سوخت.
حالا مونده بودیم 3 تا. امیدم برای برد بیشتر شد. دور نهم بود و شعر افتاده بود به کوهیار.
کوهیار:
همه چی آرومه تو به من دل بستی
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
نوبت محسن بود. بازی حساس شده بود. محسن بلند شد صاف نشست تو جاش که تمرکزش بیشتر بشه. ملیکا زمان گرفت. هر کس برای خوندن شعرش 3 دقیقه وقت داشت. زمان که تموم بشه طرف می سوزه.
محسن نشسته و متفکر هی " ی" " ی" می کرد.
ملیکا تایم و شمرد.
ملیکا: 5-4-3-2- تموم شد باختی.
محسن حرصی یه مشتی به پاش زد.
ملیکا: آرشین نوبت توئه. از " ی " بگو.
لبخند زدم از قبل خودم و آماده کرده بودم.
من:
یه دیواره یه دیواره یه دیواره
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
تو که دیوارو پوشیدن سیه ابرون
نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون
با انگشت اشاره کردم به کوهیار و گفتم: از " ن " بده.
کوهیار:
نروتوهم مثل من نمیتونی دوم بیاری
نروتوهم مثل من تو غصه كم میاری
نرو ................ نرو
نروتوهم مثل من تو غصه كم میاری
نرو ................ نرو
تو چشمهام خیره شد و منتظر موند. بدون مکث گفتم:
وقتشه وقتشه رفتن وقتشه
وقتشه از تو گذشتن وقتشه
مهلت تولد دوباره نيست
مردن دوبارهء من وقتشه
وقتشه از تو گذشتن وقتشه
مهلت تولد دوباره نيست
مردن دوبارهء من وقتشه
یه لبخند کج زدم و منتظر شدم.
کوهیار:
هی بازیگر گریه نکن
ما همه مون مثل همیم
صُبا که از خواب پا میشیم
نقاب به صورت می زنیم
ما همه مون مثل همیم
صُبا که از خواب پا میشیم
نقاب به صورت می زنیم
میم.... از میم چی بگم؟؟؟ خیلی از شعرها رو قبلاً خونده بودن. نمیشد ازشون استفاده کرد.
آهنگ های گوگوش و دوست داشتم و همیشه گوش می کردم. با هر کدومشون خاطره داشتم و مربوط میشدن به یه دوره از زندگیم. یاد سال سوم دانشگاه افتادم. یه لبخندی زدم و خوندم.
ما به هم نمی رسيم
مثل خورشيديم و ماه
تن تو خاك بهشت
تن من پر از گناه
مثل خورشيديم و ماه
تن تو خاك بهشت
تن من پر از گناه
انقدر بازی حساس شده بود که هیچکی حرف نمی زد. شیده جفت دستهاش و تو هم پیچیده بود و ریز ریز میگفت: " ه " .. " ه "
کوهیار سرش و انداخت پایین و خیره شد به دستش و گفت:
همه که مث تو منو اشباع نمی کنن
همه که مث تو با من خوب تا نمی کنن
منو از ته دل از اون بوسا نمی کنن
یا اون روزا که می برم از هر کس و ناکسی خودشونو توی دلم اینقدر زود جا نمی کنن
همه که مث تو با من خوب تا نمی کنن
منو از ته دل از اون بوسا نمی کنن
یا اون روزا که می برم از هر کس و ناکسی خودشونو توی دلم اینقدر زود جا نمی کنن
من:
نفس هام در هوای يه صبح نازنينه
برام تنها صدای طبيعت دلنشينه
مي خوام دور از هياهو ديگه تنها بمونم
مي خوام اينجا براي دل خودم بخونم
کوهیار سرش و بلند کرد و خیره شد به من و گفت:
ما بايد اسير بمونيم
زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه
تا رها بشيم مي ميريم
زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه
تا رها بشيم مي ميريم
محسن: آرشین از " م " بگو... دیگه چیزی هم مونده که نگفته باشیم؟؟؟
تند با قر دادن سر و ابرو انداختن شروع کردم به خوندن.
من و تو با هميم اما دلامون خيلي دوره
هميشه بين ما ديوار صد رنگ غروره
نداريم هيچ كدوم حرفي كه بازم تازه باشه
چراغ خنده هامون خيلي وقته سوت وكوره
هميشه بين ما ديوار صد رنگ غروره
نداريم هيچ كدوم حرفي كه بازم تازه باشه
چراغ خنده هامون خيلي وقته سوت وكوره
ملیکا خوشحال زد رو شونه ام و گفت: ایول دمت گرم.... همین جوری برو ...
خیره خیره زل زدم به کوهیار و منتظر موندم.
نگاهش به من بود اما فکرش ... انگار جای دیگه ای بود.
ملیکا تایم گرفت. تعجب کردم آخه کوهیار حتی به نظر در حال فکر کردنم نمیومد. شایان بازوش و تکون داد و گفت: پسر یکم فکر کن ببازیم کلی خرج می افته رو دستمونا.
اما کوهیار بی توجه به حرف شایان و حرص خوردن محسن فقط زل زده بود به من و چیزی نمی گفت.
ملیکا شمارش معکوس و شروع کرد.
ملیکا: 5-4-3-2-1 ..... تموم شد ایول ...
همزمان با یک گفتنش خودش و شیده هر دو یه متر پریدن هوا. با خنده نگاشون کردم. محسن به شیده اینا چشم غره می رفت و شایانم چپ چپ به کوهیار نگاه می کرد.
دخترا اومدن دورم و هی میزدن به بر و بازوم و اظهار خوشنودی می کردن. انگار اینا از من بدبخت بیچاره تر بودن. خوب پول ندارین مگه مرض دارین شرط می بندین؟ اگه کوهیار نرفته بود تو هپروت که بدبخت شده بودیم. شعرام ته کشیده بود.
من خوشحال و با لبخند خیره شدم به خوشنودی دخترا و کری خوندنشون برای پسرا که با حرفهاشون لجشون و در میاوردن.
واقعاً با این حس پیروزی و این مسابقه کلی آدرنالینم زیاد شده بود و روحیه ام به کل تغیییر کرده بود.
یه یک ساعتی نشستیم و تصمیم گرفتیم کجا بریم که خرج بیشتری بزاریم رو دست این بچه ها که با نظر شیده و ملیکا قرار شد بریم کیش. منتها ماه بعد چون این ماه هم اوضاع جیب من نا بسامان بود. هم کوهیار ماموریت داشت هم ما سه تا.
دیگه وقت رفتن بود. ملیکا شب می موند. با بچه ها خداحافظی کردیم و من با کوهیار و شیده هم با محسن راهی شدیم.
تو مسیر کوهیار هیچی نگفت. فقط تو سکوت به موزیک ملایم گوش کردیم. کلاً حال کوهیار بعد بازی یه جورایی عجیب شده بود. تو خودش بود و فکر می کرد.
جلوی در خونه رسیدیم. کوهیار ماشین و پارک کرد. خواستم برگردم ازش تشکر کنم که گفت: منم باهات میام.
ابروهام پرید بالا. کجا می خواست بیاد نصفه شبی ؟ برو خونه خودت بخواب.
کوهیار که قیافه ام و دید با لبخند گفت: دیوونه می خوام بیام پنچری ماشینت و بگیرم.
تازه دوزاریم افتاد. ای جونم بچه ام خوش قوله. با معرفت.
نیشم و باز کردم و دوتایی پیاده شیدم. در و باز کردم و رفتیم تو پارکینک. چرخ زاپاس تو صندوق بود و وسیله هم برای تعویض بود.
کوهیار پالتوش و در آورد داد دست من و خودش دست به کار شد. یکم نگاه کردم که شاید یاد بگیرم. اما دیدم هم سخته هم سرده بی خیال شدم. یه نگاهی به کوهیار که رو کارش تمرکز کرده بود و پیچهای چرخ و می پیچوند تا بازشون کنه کردم و وقتی دیدم مشغوله آروم پالتوشو و انداختم دور خودم و دستهام و از تو آستیناش بیرون آوردم.
آخی بهتر شد گرم شدم.
کوهیار چرخها رو عوض کرد و در حال سفت کردن آخرین پیچ بود. منم تو سکوت نگاش می کردم. پیچ و سفت کرد و قالپاق و گذاشت تو جاش تا محکمش کنه.
قالپاقم که محکم شد نشسته یه نگاهی به چرخ کرد و تو همون حالت خیره به چرخ یهو گفت:
هجرت سرابي بود و بس خوابي که تعبيري نداشت
هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت
هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت
متعجب خیره شدم بهش. دستش و با دستمال پاک کرد و بلند شد ایستاد. سرش پایین بود.
در حالت عادی همه چیز و به شوخی می گرفتم و می گفتم دیر یادت اومد باید تو بازی می گفتی اما این جوری که کوهیار خوندش اصلا به نظر نمیومد فراموش کرده باشه یا تازه یادش اومده باشه. انگار از اولشم یادش بود منتها نخواست که بخونه.
با تعجب گفتم: تو ... تو یادت بود؟ چرا نخوندی؟؟؟
سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد.
کوهیار: فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی.
منظورش و نفهمیدم. درسته که من باید حتماً می بردم چون پول نداشتم برای سفر و از طرفی بازیش خیلی باحال بود و خیلی هم حال داد اما...
تکیه داد به ماشین و سرش و انداخت پایین. یکم با دستهاش بازی کرد و سرش و بلند کرد. آروم شروع کرد.
کوهیار: زری جون ... مامانم... بهترین مامان دنیاست. بابام دوستش داره. چون محترمه، مهربونه و صبور ... واقعاً صبور. من خیلی اذیتش کردم. خیلی لجباز بودم و ... شیطون ... از دستم ضله میشد عاصی میشد اما هیچی نمیگفت.
خیره شد به یه نقطه و گفت: من .. عاشقشم ... اگه الان به یه جایی رسیدم به خاطر محبتهای اون و همت خودم بود.
خانمی که دیروز دیدی... ( با پوزخند گفت ) مادر ... مادر بیولوژیکیمه... من و به دنیا آورد. پدرم عاشقش بود. ( پر بغض گفت ) ولی تفاوت فرهنگی .... ( سری تکون داد و با یه نفس بلند گفت ) به هر حال ... ( انگار می خواست سریع از این قسمتش رد بشه ) وقتی 3 سالم بود بدون توجه به اینکه یه بچه داره. بدون فکر به من، پدرم و ترک کرد. روزی که داشت برای همیشه می رفت اون ساز دهنی و بهم داد.
تنها چیزی که ازش دارم... یه ساز دهنی قدیمی و یه خاطره ی محو از رفتنشه.
( ساکت شد. سرش و انداخت پایین و به دستهاش خیره شد. در حال تداعی کردن خاطرات بدی بود. )
پدرم به خاطر من با زری جون ازدواج کرد. برای اینکه مادر بالا سرم باشه. یه زن جوون و خانم و خانواده دار. انصافاً مثل بچه ی خودش بزرگم کرد.
( عصبی سرش و تکون داد. دستی به صورتش کشید. لبهای خشک شده اش و با زبون تر کرد و ادامه داد)
زبان خوندم. هوشم خیلی خوب بود. همتم زیاد بود. با رشته ی زبان توی همین شرکت کار گرفتم. اوایل بندر زندگی می کردم. هزینه ها اونجا کمتره. راحت تر میشه پس انداز کرد. بعد 5 سال تونستم 2 تا خونه بخرم. انتقالی گرفتم تهران.
این آپارتمان و خریدم. از مادرم خبری نداشتم تا 3 سال پیش. وقتی اومدم تهران ... ( کلافه سری تکون داد ) نمی دونم از کجا، ولی پیدام کرد.
اخم کرد. شقیقه هاش و بین انگشتهاش فشار داد. داشت تقلا می کرد که حرف بزنه. براش سخت بود اما می خواست بگه. مسخ شده و متأثر تو جام ایستاده بودم و خیره شده بودم بهش.
آب دهنش و قورت داد و ادامه داد.
کوهیار: اول اومد شرکت... نشناختمش. وقتی گفت مادرتم فقط یه پوزخند زدم. باورم نشد. من .. هیچ عکسی ازش ندیده بودم. به شوخی گفتم: شباهتی به زری جون نداری.
فکر کردم اشتباه گرفته اما یه عکس از خودش و من نشونم داد. کوهیار 2 ساله.
( اخمش بیشتر شد ) خودش بود... زنی که ولم کرده بود... عصبانی شدم. یادم نیست چی بهش گفتم. فقط یادمه خیلی سریع از اونجا رفتم. نمی خواستم ببینمش.
بعد اون اومد خونه... راست و بخوای کنجکاو بودم. نه برای دیدن کسی که می گفت مادرمه برای اینکه اینکه بفهمم بعد 26 سال چرا یهو حس مادرش قلنبه شده؟
اونقدر ندیدمش تا زری جون اومد و باهام حرف زد. به خاطر اون حاضر شدم ببینمش.
پوزخندی زد. سری تکون داد و گفت: نمی دونم با چه رویی اومده بود و ازم می خواست مثل یه مادر باهاش رفتار کنم. مادری که کاری برام نکرده انتظار زیادی داشت.
لبش و به دندون گرفت. دوباره شقیقه هاش و فشار داد و گفت: هر چند وقت یه بار می بینمش. اما .. هیچ وقت نمی تونم مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کنم. مادر بیولوژیکیم هست اما ... حسی که باید و بهش ندارم. اون موقع که باید برام مادری می کرد نبود. زری جون جاش و پر کرد. الان دیگه نیازی بهش ندارم....
یه نفس عمیق کشید و تکیه اش و از ماشین برداشت و بهم نگاه کرد و گفت: دیشبم رفته بودم برسونمش خونه اش. از شوهر دومش یه دختر داره. خواهرمه. دوستش دارم. به خاطر اون رفتم تو خونه و یکم نشستم. داشتم بر می گشتم که ... که تو رو دیدم. با اون حال خرابت ...
ساکت شد.. زل زد بهم... صاف تو چشمهام نگاه می کرد. تیزی نگاهش تا عمق وجودم می رفت. تازه فهمیده بودم منظورش از یاد آوری و به زبون آوردن این همه خاطرات سخت و درد و دل چی بود. که منم خودم و خالی کنم. که بگم و سبک بشم.
انصاف هم همین بود. حق داشت بدونه. کم کمکم نکرده بود و تو لحظه های حساس به دادم نرسیده بود. بدون توقع جبران، بدون چشم داشت مثل یه دوست.
برای همینم لب باز کردم و گفتم. گفتم از خانواده ای که هر کس برای خودش زندگی می کنه. منِ از خونه بیرون اومده و آرشای از خونه فراری. پدر و مادری که عاشق همن و به بچه ها به عنوان وسیله ای برای پز دادن نگاه می کنن. مثل گوسفندایی که پروارشون می کنی و می بری برای بقیه نمایششون میدی. به محض اینکه راه و کج برن با چوب هیشون می کنی. ما هم حکم همون گوسفندا رو داشتیم. رفتار باب میلشون که نمی کردیم همون چوب نصیبمون میشد.
منتها وضع من بدتر بود. من همیشه همه چیز و تو خودم می ریختم تا جایی که کارم به دکتر روانکاو و مشاوره و قرض خواب رسید. اما آرشا نمی زاشت بهش زور بگن. با داد و جیغ و خودسری کار خودش و می کرد. آرشا مهربون بود. البته ناگفته نماند که مامانم اون و بیشتر دوست داشت.
آرشا کار خودش و می کرد. کسی نمیتونست جلوشو بگیره. هر چی من تو خونه ساکت می بودم و در برابر رفتارها و کتکهاشون هیچی نمی گفتم آرشا داد می کشید جیغ می زد فریاد می کرد و حیثیتشون و جار می زد. اونام از ترسشون نمی تونستن چیزی بهش بگن.
از همه چیز گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به دیشب و دعوا و کتک زدن و....
از حس لذت بخش لگد زدن به مردی که پدرم محسوب میشه.
در تمام مدت کوهیار آروم و دست به سینه به حرفهام گوش داد و هیچی نگفت.
سرم و بلند کردم و نگاش کردم و ناراحت گفتم: اینکه من به خاطر ضربه ای که به پدرم زدم حس آسودگی خیال دارم باعث میشه آدم خیلی بدی باشم؟
لبخندی زد و یه قدم بهم نزدیک شد و دستی به بازوم کشید و گفت: این موضوع تو رو تبدیل نمی کنه به یه آدم بد. تو از خودت و حقت دفاع کردی. پدر و مادر به صرف بوجود آوردن یه موجود یه بچه حق بازی با روح و روان و جسمشون و ندارن.
پر بغض نگاش کردم. چونه ام می لرزید. حرفهاش آرومم کرد. اینکه همه چیز و براش گفتم حسم و بهتر کرده بود. سبک شده بودم.
رو انگشتهای پام بلند شدم و دستهام و انداختم دور گردنش و بغلش کردم. مثل یه دوست یه ناجی یه همراه.
زمزمه کردم: ازت ممنونم به خاطر همه چیز....
تو دلم گفتم: به خاطر اینکه برای آروم کردن من مجبور شدی خاطرات بدی و مرور کنی.
دستی به کمرم کشید و گفت: کاری نکردم که نیاز به تشکر باشه.
ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم. جوابم و داد.
ابروش و بالا انداخت و گفت: میشه حالا بریم خونه هامون دارم می میرم از سرما.
دندونام و نشون دادم و پالتوش و از تنم در آوردم و دادم دستش. ازش تشکر کردم و باهاش دست دادم و خداحافظی کردم. سوار ماشینش که شد در و بستم.
در خونه رو باز کردم و کلید وارد شدم. کفشهام و در آوردم و کلید و پرت کردم رو میز. با اینکه تا همین الان بیرون بودم اما داشتم خفه میشدم. نیاز به هوای تازه داشتم. یه راست رفتم سمت تراس و در و باز کردم و بدون روشن کردن لامپی چیزی رفتم بیرون و رو صندلی نشستم. کار همیشگیم بود. اصولاً تاریکی و ترجیح می دادم. آرنجهام و تکیه دادم به زانوهام و مستاصل سرم و گرفتم بین دستهام.
خدایا چی کار کنم؟ فردا آخرین مهلته و من ... واقعاً دیگه کسی نمونده که ازش کمک بخوام. یکی تو سرم فریاد زد (( هنوز مامان مونده )) اما واقعاً مامان؟؟؟ اونم بعد اون جریان؟؟؟ اونم بعد اینکه آرشا بهم گفت همون شب به خاطر ضربه ی من دست بابا شکست؟ اونم بعد این که من بعد شنیدن این خبر با کلی لذت از ته قلب خندیدم؟؟؟
مطمئنن الان مامان به خونه ام تشنه است. اونم نباشه مطمئنن در قبال کمکی که ممکنه بهم بکنه انتظار داره 2 ساعت پای موعظه اش بشینم و در آخرم به خاطر کار نکرده برم از مرتیکه عذر خواهی کنم که واقعاً حاضر بودم بمیرم اما این کارو نکنم.
بعد این همه تنهایی و استقلال. بعد این همه با چنگ و دندون خودم و بالا کشیدن الان نمی خواستم به خاطر 200 هزار تومن اعتبارم و از دست بدم.
اه لعنتی فقط 200 هزار تومن کم دارم.
یاد فرهود افتادم. میترای عوضی اگه تو نبودی الان لازم نبود من این جوری به خاطر این پول کاسه ی چکنم چکنم دستم بگیرم. اگه فرهود بود من غم پول و بدهی و نمی خوردم. کافی بود که بگم انقدر لازم دارم تا خیلی راحت در اختیارم بزاره.
اما از وقتی از اون بریدم تا حالا رو پای خودم بودم. درسته من زیاد خرج می کنم اما خرج چندان پرتی هم نمی کنم. به وقتش پس اندازم می کنم.
کاش می تونستم با احمدی حرف بزنم تا 2 هفته دیگه بهم وقت بده اما چون ماه پیشم ازش یه ماه وقت گرفتم دیگه محاله ممکنه.
از پول قرض گرفتن متنفرم اما به خاطر احمدی مجبور شدم. تقریباً دیگه کسی نمونده که ازش کمک نگرفته باشم. شیده، ملیکا، مریم حتی آرشا هم بهم کمک کرده اما بازم.
دلم می خواست یه فحش درست و حسابی به فرهود بدم. تقصیر اون بود. من حتی از این بدهی خبر هم نداشتم. عوضی ...
یادمه این چکی که الان گرفتارشم و برای خرید مبلهای خونه داده بودم. با فرهود برای خرید رفته بودیم و موقع حساب کردن آقا یادش اومد کیفش و تو خونه جا گذاشته و همه چیزم توی اون کیف بود. همه ی پولها و چک و کارتهای اعتباری.
چون صاحب مغازه آشنا بود قرار بر این شد که من یه چک با مبلغ ولی بدون تاریخ بدم بهشون که یه جور ضمانت باشه که فرهود فرداش با پول بره و چک من و بگیره. اما ظاهراً فرهود فراموش میکنه و چک من همون جا میمونه و طرفم چون یهو براش یه مشکلی پیش میاد و یه چند ماهی و مجبور میشه بره خارج از ایران این چک فراموش میشه و حالا که برگشته موقع حساب کتابها یاد چک و پولش می افته. یه ماه قبل به من زنگ می زنه و میگه هنوز پول مبل ها حساب نشده و از اونجا که الان با فرهود نیستم نمی تونم ازش بخوام پولشون و حساب کنه و خودم مجبور به پرداختشونم. یک ماهی ازش مهلت گرفتم اما ...
کلافه دستی به صورتم کشیدم. داشتم فکر میکردم دیگه از کی غیر مامان می تونم پول قرض بگیرم؟
صدای در تراس خونه ی کوهیار و همزمان با اون صدای صحبتش با گوشی اومد.
نمی خواستم به حرفهاش گوش بدم اما خوب صداش می رسید.
کوهیار: اره عزیزم منتظرم باش حتماً میام. ای جـــــــــــــونم اون لباسه رو دوست دارم. ببینم می خوای امشب بکشیم؟ جون دلم.... باشــــــــه هر چی تو بخوای. خونه تو ... باشه.. شبم میمونم.... فکر کنم بشه فردا صبح یه ساعتی مرخصی بگیرم.
باشه عزیزم تو حاضر شو من خودم میام دنبالت. اره قربونت برم. موش موشی خودم...
تو اون حال خرابم از حرفش خنده ام گرفته بود.
کوهیار: باشه دیگه گفتم نه همون قرمزه خوبه دیگه تو که می دونی من عاشق قرمزم...
وسط حرفهاش یهو ساکت شد و بعد یکم گفت: الی جون من بهت زنگ می زنم عزیزم.
گوشی و قطع کرد. صدای قدمهاش و شنیدم.
یا تعجب گفت: آرشین ... تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟
مجبور شدم تغییر وضعیت بدم. سرم و از رو دستهام برداشتم و صاف نشستم. تکیه دادم به پشتی صندلیم و چشمهام و بستم.
الان آرامش می خواستم و تمرکز. حوصله ی توضیح دادن نداشتم.
تو همون وضعیت با بی حالی گفتم: آره خوبم. چیزی نیست.
کوهیار: آرشین چیزی شده؟
من: نه یکم کسلم.
دیگه چیزی نگفت. فکر کردم رفته. پر بغض با چشمهای بسته لبم و گاز گرفتم. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید رو گونه ام. دستم و آروم بالا آوردم و اشکم و پاک کردم.
تنها راهش همونه که بهش فکر کردم. باید به مامان رو بندازم و با خفت برم سراغ مرتیکه تا ازش عذرخواهی کنم.
آبرو و اعتبارم مهم تر بود.
کوهیار: اصلاً خوب به نظر نمیای. لباسهاتم که تنته. می خوای جایی بری؟
پس هنوز نرفته. چشمهام و باز کردم و خیره شدم بهش. ایستاده بود و موشکافانه نگام می کرد. چی بهش بگم که بی خیال حال من بشه؟
من: یکم دلم گرفته. بی حوصله ام.
یکم نگام کرد. یه لبخند گشاد زد و گفت: من می دونم چی کار کنی حالت بهتر شه. پاشو.
چشمهام گرد شد. این کوهیارم یه چیزیش میشه ها. بخواد الان مسخره بازی در بیاره بگه پاشو برقص یه کف گرگی می زنم تو صورتش.
بی حوصله گفتم: پاشم چی کار کنم؟
کوهیار سرش و انداخت پایین و با موبایلش ور رفت و تو همون حالت گفت: پاشو کیفت و بردار بیا پایین. 5 دقیقه ی دیگه جلوی در خونه اتونم.
یه ابروم و انداختم بالا و تقریباً بهش چشم غره رفتم. به عقل نصفه اش شک کردم. این همین الان داشت برای شب و ژیلا منظورم همون الی جونه برنامه می چید الان اون کف گرگیه حقش نیست بزنم؟؟
کوهیار گوشیش و گذاشت بغل گوشش و گفت: سلام الی خوبی؟ ببین برنامه ی امشب کنسل شد من یه قرار مهم کاری برام پیش اومده باید حتماً برم.
یکم ساکت شد و بعد خیلی جدی گفت: دقیقاً همین شبونه این قرار پیش اومد. دیگه باید برم. خودم باهات تماس می گیرم. شب خوش.
با دهن باز مات موندم بهش.
قطعاً این پسر دیوانه است. همین الان بود با ناز و عشوه و حرفای کشکی و لوسی داشت مخ این الی و میزد که با هم برن بیرون و شبم خونه و دیگه بقیه اش به من چه...
حالا خُل دیوونه زنگ زده جدی جدی بهمش زده با چه هیبت و جدیتی هم گفت قرار کاری دارم منم باورم شد. نکنه حقیقتاً قرار داشته باشه.
برگشت سمتم و بهم خیره شد.
کوهیار: اولاً دهنت و ببند هی داره ازش بخار میاد. بعدم چرا نشستی؟ قرار بود دم در باشی.
با شک پرسیدم: مگه قرار کاری نداری؟
یه خنده ی مردونه و از ته دل کرد که زودم قطع شد.
کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی....
همچین با عشوه گفت که سریع چشمهام و ریز کردم و گفتم: فقط بیرون و باهات میام بقیه اش از عهده ی من خارجه.
دوباره یه تک خنده ای کرد و گفت: من با دوستام از اون قرارا نمی زارم. اون قرارا مخصوص آدم های دیگه است.
ایــــــش بی شعور الان دقیقاً نفهمیدم این حرفش خوب بود یا بد بود ولی به یه ایش می ارزید.
از جام پاشدم.
کوهیار: از در پارکینگ بیا بیرون.
سری تکون دادم و رفتم تو خونه. از صبح بیرون بودم دنبال بدبختیم. بدون آرایش با یه دست لباس ساده یه تیپ سر تا پا مشکی حتی موهامم ساده و سفت پشت سرم با کش بسته بودم. شالمم به نسبت همیشه جلو بود و تا فرق سرم پیدا نبود.
بی حوصله تر از اون بودم که بخوام لباس عوض کنم یا آرایش کنم. با همون سر و شکل کیفم و برداشتم و دم در بوتهای بلندم و پوشیدم و رفتم پایین. برای اینکه بتونم از مامان کمک بخوام و از مرتیکه ... باید روحیه داشته باشم. باید انرژی داشته باشم که زیاد داغون نشم. برای همینم قبول کردم که برم. هر چند با کاری که کوهیار کرده بود نمیشدم که نرم.
تا از در بیرون اومدم کوهیار جلوم ترمز کرد.
سوار شدم و راه افتادیم. تیکه دادم به در و گفتم: کجا داریم میریم؟
خیلی خونسرد گفت: تا نرسیم نمی فهمی.
ابروم و انداختم بالا این جور که محکم گفت و اصلاً هم بهم نگاه نکرد یعنی خودمم بکشم نمیگه. دست به سینه نشستم و خیره شدم به خیابون ها و آدم هاش.
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. مریم بود. بیچاره اونم درگیر مشکلات من شده بود. جواب دادم.
مریم: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چی کار کردی؟
من: سلام مرسی. هیچی فعلاً.
مریم ناراحت گفت: هنوزم پول کم داری؟
با یه آه گفتم: آره ...
مریم: چقدری هست؟؟
نگاهی به کوهیار انداختم مشغول رانندگی بود و چشماش به جلو خیره بود. صدام و پایین آوردم و روم و کردم سمت شیشه و گفتم: یه 200 هزار تومنی کم دارم هنوز.
مریم: از کجا می خوای جور کنی؟؟ به خدا نداشتم بیشتر که بهت بدم.
یه لبخند نصفه زدم و گفتم: می دونم عزیزم همین قدر که کمکم کردی خودش کلیه. یه دنیا تشکر. حالا نمی خواد نگران باشی. شاید جورش کردم.
مریم تند گفت: جدی؟؟؟ از کجا؟ کسی و سراغ داری؟؟
ناراحت یه آهی کشیدم و گفتم: شاید رفتم از مامانم گرفتم.
مریم متعجب گفت: مامانت؟؟؟ اما اون که ...
حرفش و نصفه ول کرد و ساکت شد. چشمهام و بستم و با درد گفتم: می دونم. شاید مجبور شدم از بابامم به خاطر اون شب عذر خواهی کنم. اما چاره ای نیست اعتبارم در خطره. احمدی دیگه بهم وقت نمیده. فردا باید چکش پاس بشه. تا الانم به خاطر آشنائیت صبر کرده.
مریم یکم دلداریم داد و گفت زیاد خودم و ناراحت نکنم. فوقش یه ربع طول بکشه. اما من می دونستم وقتی پام و بزارم تو خونه تا کامل محاکمه نشم و جد و آبادم و جلوی چشمام نیارن و سرزنش و توهینشون نکنن ولم نمی کنن.
گوشی و قطع کردم و تو سکوت خیره شدم به خیابون.