17-08-2014، 22:27
قسمت 15
از صبح یه سره دارم میدوام. هی از این ور میرم اون ور. کلاً من وقتی میام اداره فرصت سر خاروندنم ندارم. گشنمم هست. وقت نکردم ناهار بخورم. سر پایی دوتا بیسکوییت خوردم.
آنقدر که این روزا ناهار نمی خورم و گشنه می مونم از گشنگی سیر میشم. دارم از پا میافتم. خوب شد دیشب کلی سوپ خوردم. دست مامان کوهیار درد نکنه. خداییش اگه اون و سوپش نبودن محال بود که با اون خستگیم پا میشدم و غذا درست می کردم.
مدارک و کپی کردم و اومدم سمت میزم که گوشیم زنگ خورد. سریع از رو میز برداشتمش و جواب دادم تا صدای زنگش مزاحم همکارا نشه.
صدای پر انرژی کوهیار تو گوشی پیچید.
کوهیار: سلام بر آرشین خانم گل. خوب هستید؟؟
بی اختیار لبخند زدم. انقدر انرژی تو صداش بود که یه جورایی بدن خالی از انرژیم و شارژ می کرد. خسته نشستم رو صندلی.
من: سلام مرسی. تو چه طوری؟
آروم شد. یکم مکث کرد و گفت: مریضی؟ اتفاقی افتاده؟
من: نه خوبم چه طور؟
کوهیار: حس می کنم صدات ضعیفه انگار جون نداری؟
نفس بلندی کشیدم و خسته گفتم: آره اصلاً جون ندارم. به زور سر پا ایستادم. از گشنگی هم دارم میمیرم. از صبح تا حالا همین الانه که اومدم نشستم رو صندلی. پدرم در اومده.
کوهیار: نیاز به یه استراحت درست و حسابی داری. دیروزم که روز تعطیلت بود من و مامانم نذاشتیم یکم استراحت کنی ببخشید.
صاف تو جام نشستم و یه اخمی کردم. واقعاً اینا رو نگفته بودم که عذرخواهی کنه.
من: دیوونه این یعنی چی؟ من با تو تعارف دارم؟ خودم دوست داشتم که برای مامانت کار کنم پس بی خودی ببخشید و اینا نگو.
کوهیار: باشه ... دستت درد نکنه. راستی زنگ زدم هم درست و حسابی ازت تشکر کنم هم اینکه ببینم این مامان ما چقدر خرج رو دست پسرش انداخت؟
با خنده گفتم: گمشو دیوونه. چه خرجی؟ برو دیگه هم از این حرفها نزن. مادرتون مهمون من بودن. ایشون کلی هم بهم لطف کردن.
کوهیار: اینا که تعارفه، باید با هم حساب کنیم.
از پشت گوشی یه اخمی کردم و گفتم: کوهیار جداً ناراحت میشم اگه ادامه بدی. گفتم حرفش و نزن تو هم دیگه چیزی در موردش نگو. فکر میکنم برای خاله ی خودم این کارها رو انجام دادم. پس بی خیالش شو.
یکم مکث کرد و گفت: پس شب بیا خونه ی من.
من: چرا؟
کوهیار: امروز مامان رفت. جاش خالیه. خونه یهو خالی شده دلم می گیره. وقتی نیست بهم غر بزنه که خونه ام کثیفه یه حس عجیبی دارم. شب بیا که منم تنها نباشم.
داشتم فکر می کردم اگه زری جون به کوهیار میگه کثیف پس چقدر خودش و کنترل کرده به من چیزی نگه.
بی حال لم دادم رو صندلیم و گفتم: وای کوهیار میگم دارم وا میرم از اصلاً خستگی حس ندارم.
وسوسه انگیز و شیطون گفت: برات شام درست می کنم.
اسم شام و غذا باعث شد شکمم به قارو قور بیفته. صاف نشستم و گفتم: زرشک پلو ...
بلند خندید و گفت: زرشک پلو.
من: اوکی پس 7 اونجام.
کوهیار: منتظرم.
ازش خداحافظی کردم. تصور یه شام لذیذم برام عالی بود و بهم انرژی می داد. همینم باعث شده بود که با نیروی بیشتری کار کنم.
کارم که تموم شد یه راست رفتم خونه. سر راهم نوشابه و دلستر لیمو خریدم. ماشین و بردم تو پارکینگ خونه و اومدم بیرون. زنگ خونهی کوهیار و زدم که بی حرف در و برام باز کرد.
از آسانسور پیاده شدم. در و 4 طاق باز کرده بود. و با لبخند بهم نگاه می کرد. از همون دور سلام کردم و اونم با روی خوش بهم خوش آمد گفت. رفتم تو خونه و کفشهام و در آوردم. جورابهام نو بود و تمیز. از اون روزی که مجبور شدم بیام خونه یکوهیار صبح به صبح جوراب تمیز و شسته می پوشم. برای موارد احتمالی.
دلستر و نوشابه رو دادم بهش.
کوهیار: چرا زحمت کشیدی؟
من: زحمت نبود هوس کردم.
خونه اش گرم بود، تمیز و بوی غذا میداد. با خستگی رفتم کنار مبل. بی حال دکمه های پالتوم و باز کردم کوهیار کمکم کرد درش بیارم. ازم گرفت و برد آویزونش کرد.
ولو شدم رو مبل. اومد بالای سرم ایستاد و گفت: خیلی خسته ای نه؟ از قیافه ات پیداست. با یه چایی داغ چه طوری؟
من: عالیه ...
رفت تو آشپزخونه و تا برگرده، یکم از مغزهای مختلفی که تو ظرف خوشگل چیده بود خوردم.
برگشت و سینی چایی و گذاشت رو میز و خودشم نشستم کنارم رو مبل.
لیوان چاییم و داد دستم و پرسید: خوب چه خبر. امروز چی کارا کردی.
تا این سوال و پرسید انگار داغ دل من تازه شد. با اخم شروع کردم.
من: این اخرائی رئیسمون فکر کرده من نوکر زر خریدشم. بابا یکمم انصاف داشته باشی بدم نیست. درسته که من عاشق کارم هستم اما دلیل نمیشه که کارهای خودشم بده به من. به خدا یه روزایی کم میارم. از زور خستگی خودم و میکشم اینور اونور. درست نمی تونم راه برم.
مطمئنم اگه کوهیار می تونست حرف بزنه و اگه من مهمونش نبودم و نمی خواست حق میزبانی و به جا بیاره، با جفت دستهاش جلوی دهنم و میگرفت که ساکتم کنه تا انقدر غر نزنم و سرش و نخورم.
اما به مدت 15 دقیقه ی کامل با حوصله و لبخند به تک تک شکایتهام گوش داد و تو جوابم سر تکون داد تا مطمئن شم که یکی به گلایه هام گوش میکنه. و این حس خیلی خوبی بود که بتونم بعد یه روز کاری سخت کنار یکی بشینم و این جوری خودم و تخلیه ی روحی کنم جوری که خستگیم در بره.
غر زدنام که تموم شد ساکت شدم و یه نفس عمیق کشیدم. با یه لبخند دستی رو شونه ام گذاشت و گفت: انقدر خودت و اذیت نکن. اگه واقعاً برات سخته بهش بگو. نریز تو خودت. حالا هم پاشو بریم شام بخوریم. مطمئنم خیلی گشنته.
با سر حرفش و تایید کردم و دنبالش راه افتادم. اول دستهام و شستم و بعد رفتم تو آشپزخونه. مثل بار قبل میزش پر مخلفات و خوشرنگ و با سلیقه بود.
با لذت غذام و خوردم.
سیر که شدم نیشمم شل شد. یه نگاه خریدار به کوهیار انداختم و گفتم: من اگه پسر بودم به خاطر این غذاهای خوشمزه هم که شده حتماً زن می گرفتم. وای نمیدونی چقدر حال میده خسته بیای خونه و ببینی
غذا حاضره و خونه گرمه و یه زن خوبــــــــــــم ......
یه نگاه سرتاپایی به کوهیار کردم. کوهیارم رد نگاهم و گرفت و یه نگاهی به کل هیکلش انداخت و یهو تند سرش و بلند کرد و گفت: پاشو دختر پاشو برو... با این نگاه کردنای تو یه لحظه به جنسیتم شک کردم. پاشو برو تا کار دست من ندادی...
با خنده از جام بلند شدم. هر کار کردم کوهیار نذاشت ظرف ها رو بشورم و فرستادم تو هال. یکم بعد با دوتا فنجون قهوه اومد و نشست. فنجون قهوه رو گرفت سمتم و گفت: مامانم خیلی از موهاش خوشش اومده بود. حتی بابامم راضی بود. جوری که یه ساعت قبل زنگ زد بهم. با اینکه نمی خواست به روی خودش بیاره اما آخرش طاقت نیاورد و گفت: فکر کنم ماهی یه بار مامان و بفرستم پیشت براش خوب باشه.
آخه می دونی زری جون هیچ وقت موهاش و روشن نکرده بود. هر بار یه بهانه ای میآورد. همیشه موهاش تیره بود و الان بعد این همه سال یهو تغییر رنگ موهاش خیلی جالب و عجیب بوده. خدایی خیلی بهش میومد.
ته قهوه ام و سر کشیدم و خوشحال گفتم: خواهش می کنم. خیلی خوشحالم که خوشتون اومد.
بلند شد و فنجونهای قهوه رو برد تو آشپزخونه. از فرصت استفاده کردم و طاق باز دراز کشیدم رو مبل. آخی ... چه حس خوبی داشت زمین گذاشتن کمرم بعد از یه روز سخت.
کوهیار برگشت و تلویزیون و روشن کرد. کنترلها رو گذاشت رو میز. خواستم بلند شم که بشینه جای خودش اما نذاشت.
کوهیار : نمی خواد دراز بکش راحت باش.
منم از خدا خواسته دیگه پا نشدم.
خم شد پاهام و بلند کرد نشست سر جاش و پاهام و گذاشت رو پاهای خودش.
یکم این فرم دراز کشیدن خوب نبود. یعنی بیچاره کوهیار گناه داشت، پام تو دهنش بود اما نای بلند شدن و نشستن نداشتم. وقتی دیدم کوهیار بدون توجه به پاهام داره به تلویزیون نگاه می کنه و مطمئن شدم براش مشکلی ایجاد نکردم بی خیال شدم. خواستم تلویزیون ببینم اما خسته تر از این حرفها بودم. یکم زل زدم به تلویزیون.
کوهیار همون جور که نگاهش به جلو بود پاهام و گرفت بین دستهاش. سرم و صاف کردم ببینم چی کار داره می کنه.
آروم با دستهاش ساق پام و فشار داد نرم رفت سمت مچ و یکم ماساژ داد رفت رو انگشتهام و ...
هنوز چشمش به تلویزیون بود. با هر فشاری که به انگشتهای له شدم میآورد انگار خستگی و از تو پام میکشید بیرون.
چشمهام خمار شد. بدنم سِر شد. یه حس لذت بخشی داشتم که نگو. کلاً ماساژ همه جوره دوست داشتم و خمارم می کرد. حس تهی شدن بهم دست می داد.
خوابم گرفته بود. چشمهام رو هم افتاد.
دستی به صورتم کشیدم. دستم که پایین اومد افتاد رو زمین. با ترس چشمهام و باز کردم. خیره شدم به رو به روم. به کوهیاری که خیره شده بود به جلو و یه دستشم زیر چونه اش بود. سرم و برگردوندم.
یه آهنگی داشت از تلویزیون پخش میشد و کوهیارم عجیب رفته بود تو بحرش.
چقدر گذشته؟ دستم و بالا آوردم به ساعتم نگاه کردم. دو ساعتی گذشته بود. وای یعنی من خوابم برد؟ چقدر زشت. بیچاره کوهیار. یعنی تمام این مدت همین جوری نشسته بود؟؟ طفلی ...
آروم سعی کردم از جام بلند بشم و بشینم. پاهام و جمع کردم که کوهیار یه تکونی خورد. برگشت و وقتی دید بیدارم لبخندی زد و گفت: خوب خوابیدی؟
یه لبخند کج دندونی خجالت زده آوردم رو لبم و گفتم: ببخشید. نمی خواستم بخوابم. ولی این ماساژه ...
خندید و گفت: ماساژ بد چیزیه ...
لبم و کشیدم تو دهنم. از جام بلند شدم دستی به لباسم کشیدم.
من: خوب من دیگه برم.
کوهیارم بلند شد.
کوهیار: کجا؟ حالا می موندی.
من: نه باید برم. فردا اداره دارم.
پالتوم و آورد و کمکم کرد پوشیدم. کیفم و برداشتم که برم دیدم کوهیارم ژاکت پوشیده جلوم ایستاده. با تعجب پرسیدم: تو کجا؟
ابرویی بالا انداخت و گفت: این وقت شب انتظار نداری که تنها بفرستمت.
با خنده گفتم: اوهوک... یه خونه اون سمت تره.
شونه ای بالا انداخت و گفت: یه خونه باشه. سر کوچه دارن خونه میسازن شبها کارگرا تو ساختمون می خوابن. چون از خونهی من داری میری بیرون پس اگه تو همین دو قدمم چیزیت بشه مسئولیتش با منه. بعدم یه خونه انقدر بحث کردن نداره بیا بریم.
دیگه چیزی نگفتم با هم رفتیم و رسوندم خونه. باهاش دست دادم و خداحافظی کردیم و هر کدوم رفتیم خونه ی خودمون.
مسئولیتش من و کشته.
تازه برگشته بودم خونه. امروز برعکس دیروز روز کاری خلوتی داشتم. هنوز سر حال و پر انرژی بودم.
پالتوم و در آوردم و پرت کردم رو مبل رفتم از تو یخچال یه بطری آب برداشتم سر کشیدم.
نفسم جا اومد. در یخچال با،ز بطری به دست داشتم فکر می کردم که چی کار کنم امشب یکم حال و هوام عوض شه که گوشیم زنگ خورد. تند بطری و گذاشتم تو یخچال و درش و بستم. رفتم تو هال و از تو کیفم گوشیم و برداشتم. بهبد بود...
تماس و وصل کردم.
من: بفرمایید...
بهبد: سلام خوبی؟ چه می کنی؟
من: سلام آق بهبد چه عجب یادی از ما کردی.مرسی تو خوبی؟؟
بهبد: دختر، من که همیشه یادتم تو زیاد پیدات نیست.
من: سرم شلوغه همه اش دنبال کار و زندگیم.
بهبد: این وسط مسطا یه جایی برا تفریحم بزار.
خودم و پرت کردم رو مبل.
من: تفریحم کجا بود.
بهبد: زنگ زدم بگم امشب مهمونیه مهردادِ میای؟؟؟
صاف نشستم. ایول مهمونی. اونم مهرداد. مهمونیهاش معروف بود خیلی توپ بودن.
یه فکری کردم و گفتم: احتمالاً بیام... کجا هست؟
آدرس و بهم داد و یکم دیگه حرف زدیم و قطع کردم.
مهمونی یعنی لباس. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاق. در کمدم و باز کردم. نگاهی به لباسهام انداختم. قدرت تصمیم گیری نداشتم. این جور وقتها آرشا خیلی مفید بود.
رفتم تو هال و گوشیم و بر داشتم و به آرشا زنگ زدم.
من: سلام آرشا خوبی؟ خونه ای؟
آرشا: سلام مرسی آره خونه ام.
من: ببین من امشب مهمونی دعوتم. با سلیقه ی خودت یه دست لباس برام انتخاب کن میام می گیرم.
آرشا: فرمایش دیگه ؟؟
با نیش باز گفتم: کفشای ستشم بزار.
گوشی و قطع کردم. بهتر بود همین الان میرفتم که زودتر برگردم برم دوش بگیرم حاضر بشم. اما چه کاریه؟ خونه مامان اینا دوش می گیرم. همون جا هم حاضر میشم میرم.
وسایلم و جمع کردم گذاشتم تو کیف گنده ام. لباس پوشیدم، کلید و سوییچمو برداشتم رفتم تو پارکینگ. اومدم برم سوار ماشینم شم، که با دیدن چرخ جلوش آهم در اومد.
با حرص گفتم: ماشین خنگ کی پنچر شدی. خاک تو سرت نتونستی از یه چرخ مراقبت کنی. حالا من چه جوری برم؟؟ بدبختی داریما.
به ناچار زنگ زدم به آژانس.
-: من که پنچری بلد نیستم بگیرم. یعنی چرثقیل میاد برای پنچری ماشین و از تو خونه ببره تعمیرگاه؟
یه لگد به چرخ سوراخ زدم. کاریه که شده بعداً بهش فکر می کنم.
از خونه اومدم بیرون. به سر کوچه نگاه کردم. آژانس نیومده بود. سرم و تو کوچه چرخوندم.
ابروهام پرید بالا. کوهیار تو حد فاصل بین خونه ی خودش و خونه ی من کنار ماشینش تو پیاده رو ایستاده بود و با یه خانم حرف می زد. جوری که اگه یکی دو قدم می رفتم جلو می تونستم صداشون و بشنوم. اما خوب زشت بود و کاملاً ضایع.
دقیق به زنه نگاه کردم. فضولیم گل کرده بود.
خانمه یه زن سانتال مانتالی بود. سن و سالش به کوهیار نمی خورد.
چشمهام و ریز کرده بودم که یهو کوهیار که تاحالا نیم رخش به من بود یکم چرخید و چشمش به من افتاد.
سعی کردم سریع نگاهم و ازشون بگیرم اما دیگه نمیشد دیده بودتم. برای همینم با یه لبخند سری تکون دادم. که یعنی من یه همسایه معمولی و ساده ام. یه وقت خانمه براش سوءتفاهم نشه.
اما کوهیار خیلی راحت با وجود اخمش لبخندی بهم زد و سلام کرد.
کوهیار: سلام خوبی؟؟ جایی میری؟ ماشینت کو؟ میان دنبالت؟
خوب وقتی کوهیار براش مهم نیست پس موردی نداره.
من: آره یه جا کار دارم. ماشینمم پنچره.
لبخندش رفت و گفت: جدی؟ چرا پنچریش و نگرفتی؟ می خوای برسونمت.
لبخندی زدم و گفتم: پنچری بلد نیستم بگیرم. نه ممنون زنگ زدم آژانس، نمی خوام مزاحم بشم.
با چشم اشاره ای به خانمه کردم که یعنی " ای بابا یکم جلوی زنه مراعات کن. شکم اگه نداشت الان پیدا کرد " مخصوصا که با چشمهای ریز شده دقیق بهم خیره شده بود و یکی در میون سرش بین من و کوهیار می گشت.
کوهیار نگاهی به خانمه کرد و برگشت سمتم و گفت: یادم رفت معرفی کنم. مادر، آرشین... آرشین، مادر.
با دست ماها رو به هم معرفی کرد. ابروهام پرید بالا. به زور سلام کردم و گفتم خوشبختم. مادر که قربونش برم یه اخمی کرد و فقط یه سری تکون داد.
خاک تو سرت کوهیار با این معرفی کردنت. زنه بیچاره ناراحت شد. نمی خوای بگی دوست دخترمه خوب نگو. ولی نگو مادرمه خوب زنه ناراحت میشه اون و با ننه ات یکی می کنی. اوه اوه چه نگاهیم بهم می کنه. خوبه حالا من زری جون و دیده بودم. این کوهیارم کم حافظه است.
خدارو شکر، خدارو شکر آژانس اومد و منم از خدا خواسته سریع یه خداحافظی تند کردم و پریدم تو ماشین.
الهی بگم کوهیار خدا چی کارت بکنه با این عقل نصفت. مثلا فکر کردی من بفهمم تو با یکی که قدر مادرت سن داره دوستی ذهنیتم نسبت بهت عوض میشه؟ یا میشینم پشت سرت حرف می زنم؟ خوب چی کار میشه کرد تو زنای سن بالا دوست داری. موردی نداره که. پسره ی مشنگ...
تا خونه داشتم به کوهیار و حرف خاک بر سریش فکر می کردم. جلوی در خونه حساب کردم و پیاده شدم.
زنگ و زدم رفتم بالا. آرشا در و باز کرد. تند رفتم تو و سلام کردم. مامان و بوسیدم.
مامان: چه عجیب به ما سر زدی.
من: مامان جان من که همیشه یا زنگ می زنم یا حالتون و از آرشا می پرسم گله نکنید دیگه.
یه لبخندی زدم و رو به آرشا گفتم: ببینم چی برام حاضر کردی؟؟؟
یه پشت چشمی برام نازک کرد و رفت سمت اتاق من. دنبالش راه افتادم. از تو کمد یه دست پیراهن آبی نفتیِ یقه رومی در آورد که پایینش دو ردیف چین خورده بود و تا بالای زانو هم بود.
همراهش یه جفت کفش ستشم در آورد.
خیلی خوشگل بودن. ذوق زده گفتم. ایول چه خوشگلن دستت درد نکنه. فقط اینکه این زیادی بازه من یخ می کنم. به نظرت یه ساق کلفت بپوشم و یه شال بافت بندازم دورم چه طوره؟؟
آرشا یه چشم غره بهم رفت و گفت: غلط کردی بخوای لباس خوشگلم و با این چیزای مسخره از فرم بندازی می کشمت. یکم بیشتر بخور تا گرمت بشه.
یه شکلکی براش در آوردم رفتم جلو و لباس و از دستش گرفتم و همون جور که نگاش می کردم گفتم: از بعد اون شبی که جلوی کوهیار بالا آوردم دیگه چیزی نمی خورم.
آرشا یه خنده ای کرد که با مشت من ساکت شد.
لباس و گذاشتم رو تخت و گفتم: بی زحمت یه پالتوی بلند بده بهم چون پالتوی خودم کوتاهه. لوازم آرایشم حاضر کن که تا از حمام میام زودی آماده بشم. راستی یه حوله هم برام بیار تو حمام.
وا نستادم به غرغرهای آرشا گوش بدم. از اتاق اومدم بیرون و رو به مامان گفتم: مامان من برم حمام.
سری تکون داد.
بعد مدتها تو خونه ی خودمون می رفتم حموم. خیلی حال داد. به یاد قدیم کلی زیر دوش موندم.
وقتی حسابی تنم حال اومد از حمام اومدم بیرون و حوله پیچ رفتم تو اتاق. زود خودم و خشک کردم ولی حوله رو در نیاوردم. با همون حوله موهام و سشوار کردم و با چند تا گیره پشت سرم کج جمعش کردم.
یه آرایش متناسب لباسمم کردم. چشمهام خیلی خوشگل شده بودن مخصوصاً با لنزهای آبی که گذاشته بودم سایه های آبی چند رنگی که زده بودم خیلی جلوه داشتن.
حوله رو باز کردم انداختم رو تخت. زنگ خونه رو زدن. تو جام ایستادم.
اه لعنتی کاش یکم دیرتر میومد که من رفته باشم.
بی توجه به صدای آرشا که بلند گفت : باباست.
رفتم سمت لباس و پوشیدمش. تو تنم خیلی قشنگ وا میستاد ولی یه مشکلی بود اونم این بود که با توجه به اینکه کوتاهه با وجود پالتوی بلند نمیشد تو حد فاصل اینجا و محل مهمونی هیچی زیرش نپوشم. پوشش و حجاب و بی خیال قندیل می بستم. همون جور با اون لباس از اتاقم اومدم بیرون و رفتم اتاق بغلی که مال آرشا بود.
من: آرشا یه ساپورت بده بپوشم منجمد نشم.
آرشا با اخم از رو تخت بلند شد و گفت: گمشو دیوونه مدل لباس و بهم می زنی.
من: نمی زنم. اونجا که رسیدم درش میارم. از خونه پام و بزارم بیرون سوز هوا مرحومم می کنه به مهمونی نمیرسم.
ابرویی برام بالا انداخت و از تو کشو یه ساپورت مشکی در آورد. همون جا پوشیدمش. بهتر شده بود. دیگه نیازی هم به پالتوی آرشا نداشتم. پالتوی خودم خوب بود. برگشتم تو اتاق خودم و پالتوم رو پوشیدم. دکمه ها شو نبستم. شالمم انداختم دور گردنم.
چشمم افتاد به گردنم، خیلی خالی بود. یاد مامان افتادم. یه گردنبند داشت از طلای سفید که باریک و ظریف بود.
برم ببینم میده من امشب بندازم گردنم یا نه.
از اتاق اومدم بیرون و داشتم می رفتم سمت اتاق مامان که بابا از تو دستشویی اومد بیرون. یه سلام زیر لبی بهش دادم و رفتم تو اتاق مامان اینا. سعی کردم کمترین توجه رو به حضور این مرد داشته باشم.
از گوشه ی چشمم میدیم که اخم کرده.
رفتم تو اتاق. مامان تو اتاق بود. تا اومدم صداش کنم بابا زودتر صداش کرد.
مامان یه نگاهی به من کرد و گفت: کارم داری؟؟
من: منتظر می مونم برگردی.
رفت بیرون. رفتم جلوی آینه ایستادم و به تیپ و قیافه ام نگاه کردم. دستی به موهام کشیدم که صدای بابا رو شنیدم. دستم تو هوا خشک شد.
بابا: این دختر اینجا چی کار می کنه؟ اومده که بمونه؟مامان: نه اومد از آرشا یه چیزی بگیره.
بابا: مگه من نگفتم حق نداره با این سر و شکل پاشو تو خونه ی من بزاره؟ می خواد آبرومون و جلوی در و همسایه بره؟ همین که فکر می کنن دخترمون از خونه فرار کرده کافیه دیگه لازم نیست با این شکل و شمایل بیاد اینجا.
چشم هام و بستم. یه پوزخند عصبی زدم.
شکل و شمایل من براشون افت داشت.
بی خیال گردنبند و گردن خالیم شدم. از اتاق اومدم بیرون و همون جور که میرفتم سمت اتاق خودم گفتم: نگران نباشد همین الان از اینجا میرم که حضور بیشترم تو خونه ی والدیـــــــــــنم آبروی این مردمان آبرومند رو نبره.
بابا: دختر ببند فکتو وگرنه خودم می بندم.
عصبی برگشتم سمتش و گفتم: نمی بندم. نه تا وقتی که کار کردن من باعث آبروریزیتونه. واقعاً فکر می کنید مردم بیکارن که بشینن در مورد دختری که شاید اصلاً یادشون نباشه وجود داره یا نه حرف بزنن ولی در مورد طلبکارای جورواجور شما که پاشنه ی خونه رو از جا کندن هیچی نگن؟؟
پوزخندی زدم و به فریادش که توهین می کرد توجهی نکردم. برگشتم رفتم تو اتاق. باید کیفم و بر می داشتم و از اینجا می رفتم. تحمل این مرد برای یه دقیقه هم سخت بود.
همین جور فحش می داد و حرفهای ناجور می زد. حرفهایی که من سعی می کردم با زمزمه ی آهنگ ساز دهنی کوهیار با دهنم نشنومشون.
داشتم میرفتم سمت تخت که بابا با لگد زد به در اتاق و کوبوندش به دیوار و همون جور که فحش می داد از پشت چنگ انداخت به موهام و همچین کشیدم که پرت شدم عقب. تو همون حالت با دست دیگه اش کوبوند تو دهنم.
بابا: حرفهای گنده تر از دهنت می زنی دختر. قد این حرفها نیستی. من پدرتم. بزرگترت. اجازه نداری باهام این جور حرف بزنی. یا وقتی دارم باهات صحبت می کنم راهت و بکشی و بری.
با دستهام سعی کردم گره ی انگشتهاش و از تو موهام باز کنم. صدای جیغ آرشا و دادای مامان که ازش می خواست ولم کنه رو میشنیدم. این کتکها اونقدر برام عادی شده بود که حتی دیگه دردمم نمیومد. فقط عصبانیم می کرد. تا حدی که در حال انفجار بودم.
در حالت کلنجار با موهام و دستش گفتم: برام پدری نکردی که فکر کنم پدرمی...
آنچنان با لگد کوبوند پشتم که پرت شدم جلو و موهام کشیده شد و از بین دستهاش آزاد شد و موهای جمع شده ام هم باز و شل افتاد دورم. خودمم پرت شدم رو تخت.
نفسم بند اومده بود. کمرم تیر می کشید اما بدتر از اون عصبانیت و خشمی بود که مثل مار تو خونم پیچید. با حرص رو تخت چرخیدم. کمرم رو تخت بود و روم به سمت در.
از حرص نفس نفس می زدم. بابا اما انگار سوزشش از حرفهام از بین نرفته بود که هجوم آورد سمتم که با یه خیز و ضربات پی در پی جواب یک جمله حرفم و بده و برتری خودش و... پدر بودنش و ... احترامش و همه و همه رو با زور ازم بگیره...
عصبانیت... درد ... حرفهای زشت و ناحق ... نا عدالتی ... همه و همه جمع شدن و شدن دیوانگی و جون و تو یه لحظه پاهام و از زانو خم کردم تو شکمم و وقتی خیز برداشت سمتم و نزدیکم شد با چنان قدرتی پاهام و کوبوندم تو سینه اش که پرت شد عقب و فاصله ی بین تخت و در اتاق و که 3-4 متری میشد و طی کرد و کوبیده شد تو دیوار کنار در.
آرشا و مامان با یه جیغ از سر راهش کنار رفتن.
بابا پهن زمین شد و با آرنج خورد زمین. از درد به خودش پیچید و دست راستش و تو دستش گرفت. آرشا بهت زده خیره موند بهش. مامان خم شد روش تا ببینه چی شده. در عین حال قربون صدقه ی شوهرش می رفت و نفرینهایی بود که نثار وجود ناپاک من می کرد.
من اما نموندم تا ببینم اون همه خشم و کینه چه بلایی سرش آورده. سر مردی که خودش و پدرم میدونست.از جام بلند شدم. کیفم و برداشتم و تند از کنارشون رد شدم و رفتم سمت در. کتونیهام و تو دستم گرفتمو از پله دوییدم پایین. عصبی بودم و نمی تونستم منتظر آسانسور بمونم. هول شالم و انداختم رو سرم.
عصبی ... در عین ناراحتی بغض هم کرده بودم.
خودم و از خونه پرت کردم بیرون.
چرا؟ چرا ؟ چرا همیشه من؟ چرا هر بار که پام و تو این خونه می زارم این اتفاق باید بی افته؟ چرا نمی تونم یه بار .. فقط یه بار با آرامش تو خونه ای که باید جای امنم باشه بمونم؟ خدایا چرا با من این کارو می کنی؟
تو سرم پر چراها بود. چراهایی که هیچ جوابی براشون نداشتم. نمی دونستم چی کار دارم می کنم یا کجا دارم میرم. بارون میومد. خیس شده بودم. آب از سر و روم میریخت اما من هیچی نمی فهمیدم. نه تاریکی کوچه ی به نسبت پهن و... نه نور کم چرغهای بلوار رو به روم و ... نه تردد ماشین ها رو....
تنها چیزی که می دیدم و می فهمیدیم. لحظه ی پرت شدن بابا بود. از من با این چثه بعید بود که بتونم یه مرد گنده با قد و هیکل بابا رو این جوری پرت کنم اما تو اون لحظه من نبودم. اونی که اون ضربه رو زد خشم و بغضی و کینه ای بود که تو تموم این 26 سال تو وجودم جمع شده بود. فشار همه ی کتکها و ضرباتی بود که بارها و بارها ناعادلانه رو سرو تنم فرود اومده بود.
سردم بود. منجمد شده بودم. می لرزیدم. چونه ام با بغض تکون می خورد. بد نفس می کشیدم.
تلو تلو خرون زیر بارون می رفتم.
به کجا؟؟
نمی دونم.....
به هر کجا غیر این کوچه.. غیر این خونه.. غیر این محل... به هر جا که بتونم نفس بکشم.. که بفهمم آدمم و می تونم خودم باشم...
بی توجه خواستم از خیابون رد شم بوق ممتد . نور چراغ یه ماشین باعث شد که یه قدم عقب گرد کنم. بهت زده ایستاده بودم. یه لنگه از کتونیهام افتاد. مات خیره شدم بهش. دولا شدم که برش دارم اون یکی هم از دستم افتاد. رو زانو نشستم رو زمین و زانوهام و گرفتم تو بغلم و خیره شدم به کفشهایی که افتاده بودن.
کفشهایی که باید تو پام می بودن... همراه راهم می بودن... اما الان افتاده بودن.
کفشهایی که باید من و... پای من و... از هر گزندی حفظ می کردن اما الان افتاده بودن.
مثل 2 تا وزنه ی مهم زندگی هر آدمی ... که من نداشتم.. که من حسرتشون و می خوردم و در عین داشتن من نداشتم.
امشبم که رسماً زده بودم یکی و شکونده بودم.
همون جور خیره به کفشهای افتاده قطره های اشک از چشمهام بیرون اومدن و رو گونه هام با دونه های بارون قاطی شدن و رو صورتم رد گذاشتن و از رو چونه ام سر خوردن.
سر خوردن و افتادن تا بفهمم همه چیز میره. همه چیز رد میشه و می ره و می افته. هیچ چیز دووم نداره. این شب لعنتی هم تموم میشه و این بغض .. این بغض که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم .. میشکنه...
هنوز خیره به کفشها بودم که دستی رو شونه ام نشست. برگشتم و به بالا سرم نگاه کردم. به آدمی که مثل من زیر بارون ایستاده بود و خیره شده بود بهم.
خم شد و دستهاش و گرفت به بازوهام و از جام بلندم کرد.
-: تو اینجا چی کار می کنی؟ زیر این بارون؟ اینجا چرا نشستی؟
برم گردوند. خیره شدم به کوهیاری که جلوم ایستاده بود و با تعجب و نگرانی نگام می کرد.
نگرانی.. چیزی که واقعاً الان تو چشمهاش میدیم. چیزی که شاید هیچ وقت تو چشمهای بابام ندیدم. تو حرفهاش حس نکردم. موقع کتک خوردنام لمسش نکردم.
پربغض سرم و جلو بردم و آروم گذاشتم رو سینه اش. داشتم می ترکیدم از بی کسی. آروم آروم اشک ریختم. بهت زده بود. اما چیزی نگفت.
دستش و انداخت پشتم و هدایتم کرد.
کوهیار: چیزی نیست. بیا بریم تو ماشین داری می لرزی. آروم باش.
با هم رفتیم سمت ماشین. سرم و تکیه داده بودم به سینه اش. به شدت دلم می خواست حس کنم کسی کنارمه.
در ماشین و باز کرد نشوندم رو صندلی. برگشت و کفشهام و از رو زمین برداشت و اومد کنار در سمت من نشست و آروم پام کرد.
در تمام مدت خیره شده بودم به این دوست و همسایه ای که شاید خیلی غریبه بود اما الان تو این لحظه از هر خانواده ای برام صمیمی تر بود.
از جاش بلند شد در و بست و رفت نشست پشت فرمون. لرزم گرفته بود. همه هیکلم خیس بود و تنها وسیله ی گرمایشیم پالتوی خیسم بود. کوهیار نگاهی به لرز بدنم انداخت. برگشت سمت عقب و پالتوش و برداشت و مثل پتو انداخت روم.
بدون حرف. بدون کلام. فقط یه لبخند اطمینان بخش بهم زد که بدونم هست ... کنارمه ...
ماشین و روشن کرد و همزمان با روشن شدنش صدای ظبط هم بلند شد. بخاری و روشن کرد و درجه اشو گذاشت تا ته.
آروم حرکت کرد. بی حرف .. بدون کلام ...
سرم و تکیه دادم به صندلی به بیرون خیره شدم. اشک رو گونه هام سر خورد. زیر پالتو مچاله شدم...
آهنگ تو گوشم فرو رفت .... بی اختیار گوشه ی پالتو رو تو مشتم می فشردم. دستی نشست روی دستم.
کوهیار بود آروم و نوازش گر..
بی حرف... بی کلام...
خیره به جاده تو مسیری که شاید انتهاش خونه بود. اما نمی خواستم .. الان نیم خواستم تنها باشم.
آروم گفتم: میشه من و ببری خونه ی دوستم؟
سر تکون داد. آدرس و گفتم.
چیزی نپرسید. حرفی نزد. کنجکاوی نکرد. حال زارم و به روم نیاورد.
پیش رفت بی حرف .. بی کلام... در آرامش... با گرمی دستش...
به بارون و خیابون خیره شدم و گوش دادم به آهنگی که پخش میشدم تا موسیقی آرومم کنه آرومم کنه و خلاص از صحنه های چند دقیقه ی پیش...
یکم بعد صدام کرد. آروم چشمهام و باز کردم و سرم و برگردوندم. اشکهام رو گونه هام خشک شده بودن.
لبخندی زد و گفت: رسیدیم.
به بیرون نگاه کردم. خودشه رسیده بودیم. سری تکون دادم و با یه تشکر زیر لبی پالتوشو و از رو تنم برداشتم و کیفم و گرفتم که پیاده شم.
دستم و گرفتم به در که بازش کنم. دست دیگه ام کشیده شد. برگشتم سمت کوهیار و نگاش کردم.
کوهیار: هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن...
لبخند پر بغضی زدم و سری تکون دادم. به زور جلوی اشکهام و گرفتم که سیل نشن و نبارن.
پیاده شدم. دستی براش تکون دادم و زنگ خونه رو زدم.
-: آرشین؟؟؟
من: سلام مریم. در و باز می کنی؟؟؟
مریم: آره عزیزم بیا بالا...
در و باز کرد و وارد شدم. برگشتم در و بستم. کوهیار وقتی مطمئن شد وارد خونه شدم حرکت کرد و رفت. تو شیشه ی در صورتم دیدم. از بارون و اشک خیس بود و پای چشمم کمی سیاه شده بود. با گوشه ی شالم چشمهام و تمیز کردم و رفتم بالا.
مریم جلوی در منتظرم بود. با دیدنم یه لبخند غافلگیر و مشکوک زد. حال زارم و صورت نابود و غمزده ام و که دید بدون سوال آغوشش و برام باز کرد.
خزیدم تو بغلش و سعی کردم با نفسهام آرامش وجودش و ببلعم.
دستی به کمرم کشید و گفت: عزیزم چی شده؟ خوشحالم کردی اومدی. بیا تو گلم بیا... ببین چقدر خیس شده. داری می لرزی دختر.
کفشهام و در آوردم و رفتم تو. خدا رو شکر می کردم که خیلی دیر نیست. سرسری با مامان باباش سلام علیک کردم و رفتیم تو اتاقش.
مریم سریع برام یه حوله آورد و یه دست لباس تمیز و خشک.
مریم: لباسهاتو عوض کن با اینا بمونی سرما می خوری.
کمکم کرد لباسهام و عوض کنم. برام یه لیوان چایی داغ آورد که با خوردنش کمی گرم شدم. یه پتو آورد انداخت رو شونه هام.
در تمام مدت نه من حرفی زدم و نه مریم سوالی پرسید.
همیشه همین بود همیشه وقتی حالم زار بود به مریم پناه می آوردم و اونم در آرامش محیط امن و برام ایجاد می کرد تا وقتی آروم گرفتم خودم لب باز کنم و به لطف کوهیار قبل از اینکه برسم اینجا تا حدودی اون امنیت و آرامش و بدست آورده بودم.
آروم لب باز کردم و گفتم.. بغض کردم و گفتم ... اشک ریختم و گفتم ... و در نهایت از حس شیرینی کمه بعد از ضربه ای که به مرتیکه زدم گفتم.
بین اشک و ناله یه لبخند دیوونه وار زدم و گفتم: خیلی خوب بود. وقتی دیدم رو زمین پهن شده. وقتی دیدم درد میکشه جیگرم خنک شد. روحم تازه شد. وقتی دیدم یه درصد از ضربه هایی که بهم زده رو جبران کردم آرامش گرفتم.
وسط لبخند های جونون آمیزم بغض کردم و اشک ریختم. اختیارم دست خودم نبود. تعادل نداشتم. حالم عجیب بود.
مریم تو سکوت به حرفهام گوش داد . آروم سرم و بغل کرد و نوازشم کرد.
هیچ وقت قضاوت نمی کرد. هیچ وقت نظر نمی داد. اجازه می داد خودم با حرفهام و تحلیل هام به نتیجه برسم. فقط آرامش می داد و من واقعاً به این حضور گرم نیاز داشتم.
کوهیار 2 بار بهم پیام داد و حالم و پرسید و هر بار گفتم خوبم.
اونقدر تو بغل مریم حرف زدم و خودم و تخلیه روحی کردم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد.
نور خورشید که به صورتم تابید چشمهامو باز کردم. وای خدا کی صبح شد. برای یک لحظه زمان و مکان و فراموش کردم.
وای کارم دیر شد. تند از جام بلند شدم. وقتی به اتاقی که توش بودم نگاه کردم همه چیز یادم اومد. منتها فرصت فکر کردن نداشتم. 2 ساعت دیگه باید می بودم اداره و هنوز حتی لباس هم ندالشتم.
گیج دور خودم م یپیچیدم. پالتوم خیس بود اما خدا رو شکر لبسهایی که دیروز باهاشون رفته بودم خونه سالم و تمیز و خشک بودن.
در باز شد و مریم سینی به دست وارد شد.
مریم: صبح بخیر بیدار شدی؟
گیج سرم و خاروندم و گفتم: آره بیدارم. باید برم دیرم شده.
سینی و رو میز گذاشت. تند لباسهای مریم ودر آوردم و لباسهای خودم و پوشیدیم.
مریم: برو صورتت و بشور بیا صبحونه بخور.
رفتم سمت دستشویی. سر راه سلامی به مامان و بابای مریم کردم. یعنی فرصت می کنم برم خونه و لباسهام و عوض کنم؟
دست و روم و شستم و برگشتم تو اتاق. مریم در حال لقمه گرفتن بود. لقمه ای که درست کرده بود و گرفت سمتم. با سر به مبل تختخوابی اشاره کرد و گفت: برات پالتو و شال گذاشتم. لباسهای خودت خیس بودن. امروز با اینا برو.
لقمه رو ازش گرفتم و خوشحال گونه اش و یه ماچ محکم کردم.
مریم: تو فرشته ای دختر. نجاتم دادی. وگرنه مجبور بودم برگردم خونه و کلی زمان از دست می دادم.
شونه ای بالا انداخت و گفت: کارم اینه نجات مردم.
دوتایی صبحونه خوردیم و حاضر شدم و بعد یه خداحافظی و تشکر از خونه زدم بیرون.
رفتم سر خیابون و ماشین گرفتم. این چند وقته بدبخت شده بودم. همین جوریشم پولام ته کشیده بود و منم مدام مجبور بودم آژانس بگیرم.
بدهیهام مونده بود و هنوز نمی دونستم باید باهاشون چی کار کنم.
رسیدم اداره. منتظر آسانسور بودم که گوشیم زنگ خورد.
کوهیار بود. بازم حالم و پرسید و مطمئنش کردم که حالم خوبه. بیچاره کوهیار. مطمئنن دیشب خیلی داغون بودم که باعث شده بود کوهیار انقدر نگران بشه.
وارد دفتر شدم و پشت میزم نشستم. یه سلام هول به شیده و ملیکا کردم و مشغول کارم شدم.
موقع ناهار زنگ زدم برام ساندویچ آوردن. با بچه ها دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم. در تمام طول روز خودم و با کار مشغول کرده بودم که به دیشب فکر نکنم. دوست نداشتم فکر کنم. دوست نداشتم یادم بیاد.
شیده در حال حرف زدن بود که یهو ملیکا پرید وسط حرفش و گفت: راستی بچه ها شایان یه توله ی خوشگل و ناز خریده. می خواد براش سور بده. امشب میاین بریم خونه اش؟
من و شیده یه نگاهی به هم کردیم. من که بی کار بودم و ترجیح می دادم تنها نباشم.
شیده: کیا هستن؟
ملیکا: هیچکی فقط من و شما. راستی کوهیارم هست. شیده به محسنم بگو بیاد؟
گل از گل شیده شکفت. سریع بلند شد بره زنگ بزنه به محسن.
ابروم و انداختم بالا و گفتم: اینم جزو پروژه ی صمیمیته؟؟
چشمکی زد و گفت: ای همچین.
بعد کار هر سه تا با ماشین ملیکا رفتیم. تو مسیر ساکت بودم. نزدیک خونه ی شایان که رسیدیم تازه یادم افتاد که چیزی برای این سگه نخریدم.
من: ملیکا یادمون رفت چیزی برای سگه بخریم؟
ملیکا: بی خیال بابا شایان خودش کلی چیز میز خریده. اسکار یادته؟ سگ گنده مشکیه که قبلاً داشت. انقدر این سگه رو دوست داشت که گاهی بهش حسودیم میشد. الهــــــی سر اینکه بدبخت مرد چقدر ناراحت بود تا یه هفته نمی شد جلوش در مورد سگ و جایزه ی اسکار و گرمی حرف زد. بغض می کرد.
یه جورایی درکش می کردم. خوب شاید اگه گلهای دلبند منم یه چیزیشون بشه منم غصه بخورم.
رسیدیم. خونه ی شایان یه آپارتمان 120 متری بود که با سلیقه چیده بودتش. البته می دونم هنر خودش نبوده این ملیکا خیلی تو چیدمان کمکش کرده بود. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی ششم پیاده شدیم. شایان در و باز کرد و خوشرو سلام کرد.
شایان: سلام سلام خانمها چه به موقع اومدین.
یکی یکی وارد شدیم و سلام کردیم و دست دادیم. صدای واق واق یه سگ از تو اتاق میومد.
یه نگاه معنی دار به شیده کردم. این نگاهمون خیلی حرف توش بود. راستش این شایان از هر چیزی گنده اش و دوست داشت. ماشین شاسی بلند. مبلهاش هم خیلی گنده بودن. میز ناهار خوریش انقدر بزرگ و بلند بود که موقع غذا خوردن روش نیاز نبود از دستهات استفاده کنی فقط کافی بود یکم سرت و خم کنی تا بتونی غذا رو ببلعی. یخچالش ساید گنده بود. یه وان گنده داشت. تخت 2 نفره ی بزرگ که بلند هم بود و جون میداد بری روش به یاد بچگیهات بالا پایین بپری. حتی گلهای تو خونه اشم بزرگ بودن. یه کاکتوس گنده و یه یوکای گنده پشت پنجره های طولی بلند.
سگ قبلیشم بزرگ بود و چقدر این سگه و سیاهیش من و شیده رو می ترسوند. اونم منی که از چیزی نمی ترسیدم.
الانم وحشت زده به هم چسبیده بودیم و منتظر تا ببینیم که این توله جدیده چه هیبتی داره؟
کلا فکر می کنم این شایان از چیزهای کوچیک و ریز وحشت داره. تنها چیز متناسبی که دورو برشه همین ملیکاست.
شایان رو به اتاق سگه رو صدا کرد و ماها با حرکت دست ملیکا رفتیم تو هال که لباسهامون و در بیاریم. خونه اش یه جورایی دو قسمت بود از در که وارد میشدی روبه روت آشپزخونه بود سمت راست پذیرایی، با یه دست مبل و میز ناهار خوری. سمت راست 2 تا سرویس داشت و اتاق خواب ها و یه فضای کوچیک که با یه دست مبل پر شده بود.
پالتوم و در آوردم و خیلی شیک صندلیم و چرخوندم و بردم کنار شومینه ای که روشن بود و آتیشش حرارت ملایمی و ساتع می کرد نشستم.
صدای واق واق کردن سگه که بلند و نزدیک شد برگشتیم سمت صدا. همه اش دنبال یه دونه از این سگ گرگیهای گنده بودم اما در کمال تعجب یه سگ کوچولوی پشمالو دیدم که موهاش اومده بود تو چشمش. انقده ناز بود که دلم می خواست بگیرم بچلونمش.
دویید و اومد نزدیکمون اول یکم ایستاد نگاهمون کرد بعد آروم رفت سمت ملیکا.
ملیکا: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چقده تو نازی؟ با بابایی خوش گذشت؟؟
الان من بخندم زشته؟؟ آخه تصور شایان به عنوان پدر یه سگ خیلی بامزه بود.
از جام بلند شدم و رفتم کنار ملیکا نشستم و مشغول ناز کردن سگه شدم. گوشی شیده زنگ خورد. جواب داد و گفت: محسن رسید.
شایانم از تو آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چه به موقع کوهیارم رسید.
آیفون و زد و در باز شد. جلوی در منتظر موند تا بچه ها بیان بالا. شیده نخودم که خود شیرین رفت استقبال محسن.
بچه ها وارد شدن و شایان کوهیار و به محسن و شیده معرفی کرد. سلام علیک کردیم و همه دور هم نشستیم.
من و شیده و ملیکا با ساشا سرگرم شده بودیم و شایانم سعی می کرد میزبان بازی در بیاره و با شوخی و خنده کوهیار و با جمع مچ کنه. در واقع نمی خواست کوهیار احساس غریبی بکنه جوری که شوخیهاش یکم بی مزه شده بود دیگه.
به کوهیار نگاه کردم. سنگینی نگاهم و حس کرد چون برگشت و بهم نگاه کرد. یه لبخندی زدم که جوابم و با لبخند داد.
عجیب بود که یکی بخواد کاری بکنه که کوهیار احساس راحتی بکنه. اصولاً پسر راحتی بود و معذب بودن تو خونش نبود. خیلی دوست داشتم برم به شایان بگم انقدر زور نزن پسر کوهیار راحته.
ولی دینش وقتی اون جور تقلا می کرد جالب بود.
معمولاً وقتی دور هم جمع میشدیم بساط مشروب به راه بود. شایانم یه بطری با گیلاسهاش و آورده بود هر کی می خواد بخوره. من که نمی خوردم. کوهیارم گفت باید رانندگی کنه نخوره بهتره.
وقتی گفت رانندگی کنه کلی ذوق کردم. با ماشین اومده بود.
از جام بلند شدم و رفتم رو مبل جفتش نشستم. با تعجب برگشت نگام کرد. یکم عجیب بود که یهو برم بچسبم بهش.
تا نگاهم کرد نیشم و براش باز کردم و چشمهام و تا حد ممکن ریز کردم و گفتم: کوهیار جوونی ... شب منم می رسونی؟؟؟
ابروهاش پرید بالا و خنده اش گرفت. با خنده گفت: نمی گفتی هم می بردمت.
دوباره نیشم و باز کردم و گفتم: حالا که انقدر ماهی می تونی پنچری ماشینمم بگیری؟؟؟
چند بار تند پلک زدم که تاثیر کلام و حس عشوه گریم و بیشتر کنم.
یه نگاه متفکر بهم کرد و گفت: میام ولی باید خودتم بایستی و نگاه کنی و یاد بگیری چون همیشه یکی پیدا نمیشه برات پنچری بگیره. بهتره خودت بلد باشی.
خوشحال دستم و بلند کردم و گونه اش و آروم کشیدم و گفتم: ناز بشی پسر که انقده خوبی.
خندید. برگشتم که بلند شم برم سر جام که دیدم همه با لبخند و کنجکاوی و ابروهای بالا رفته دارن به ما دوتا نگاه می کنن.
پلک زدم و پرو پرو گفتم: چیه؟ همسایه امونه.
شایان بدجنس گفت: منم همسایه اتون باشم این جوری لپم و می کشی؟
یه چشم غره بهش رفتم از اون ور ملیکا هم آرنجش و فرو کرد تو پهلوش و گفت: تو غلط می کنی هیچکی غیر من حق نداره لپت و بکشه.
انقدر با مزه گفت که باعث شد همه بخندیم.
تازه برگشته بودم خونه. امروز برعکس دیروز روز کاری خلوتی داشتم. هنوز سر حال و پر انرژی بودم.
پالتوم و در آوردم و پرت کردم رو مبل رفتم از تو یخچال یه بطری آب برداشتم سر کشیدم.
نفسم جا اومد. در یخچال با،ز بطری به دست داشتم فکر می کردم که چی کار کنم امشب یکم حال و هوام عوض شه که گوشیم زنگ خورد. تند بطری و گذاشتم تو یخچال و درش و بستم. رفتم تو هال و از تو کیفم گوشیم و برداشتم. بهبد بود...
تماس و وصل کردم.
من: بفرمایید...
بهبد: سلام خوبی؟ چه می کنی؟
من: سلام آق بهبد چه عجب یادی از ما کردی.مرسی تو خوبی؟؟
بهبد: دختر، من که همیشه یادتم تو زیاد پیدات نیست.
من: سرم شلوغه همه اش دنبال کار و زندگیم.
بهبد: این وسط مسطا یه جایی برا تفریحم بزار.
خودم و پرت کردم رو مبل.
من: تفریحم کجا بود.
بهبد: زنگ زدم بگم امشب مهمونیه مهردادِ میای؟؟؟
صاف نشستم. ایول مهمونی. اونم مهرداد. مهمونیهاش معروف بود خیلی توپ بودن.
یه فکری کردم و گفتم: احتمالاً بیام... کجا هست؟
آدرس و بهم داد و یکم دیگه حرف زدیم و قطع کردم.
مهمونی یعنی لباس. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاق. در کمدم و باز کردم. نگاهی به لباسهام انداختم. قدرت تصمیم گیری نداشتم. این جور وقتها آرشا خیلی مفید بود.
رفتم تو هال و گوشیم و بر داشتم و به آرشا زنگ زدم.
من: سلام آرشا خوبی؟ خونه ای؟
آرشا: سلام مرسی آره خونه ام.
من: ببین من امشب مهمونی دعوتم. با سلیقه ی خودت یه دست لباس برام انتخاب کن میام می گیرم.
آرشا: فرمایش دیگه ؟؟
با نیش باز گفتم: کفشای ستشم بزار.
گوشی و قطع کردم. بهتر بود همین الان میرفتم که زودتر برگردم برم دوش بگیرم حاضر بشم. اما چه کاریه؟ خونه مامان اینا دوش می گیرم. همون جا هم حاضر میشم میرم.
وسایلم و جمع کردم گذاشتم تو کیف گنده ام. لباس پوشیدم، کلید و سوییچمو برداشتم رفتم تو پارکینگ. اومدم برم سوار ماشینم شم، که با دیدن چرخ جلوش آهم در اومد.
با حرص گفتم: ماشین خنگ کی پنچر شدی. خاک تو سرت نتونستی از یه چرخ مراقبت کنی. حالا من چه جوری برم؟؟ بدبختی داریما.
به ناچار زنگ زدم به آژانس.
-: من که پنچری بلد نیستم بگیرم. یعنی چرثقیل میاد برای پنچری ماشین و از تو خونه ببره تعمیرگاه؟
یه لگد به چرخ سوراخ زدم. کاریه که شده بعداً بهش فکر می کنم.
از خونه اومدم بیرون. به سر کوچه نگاه کردم. آژانس نیومده بود. سرم و تو کوچه چرخوندم.
ابروهام پرید بالا. کوهیار تو حد فاصل بین خونه ی خودش و خونه ی من کنار ماشینش تو پیاده رو ایستاده بود و با یه خانم حرف می زد. جوری که اگه یکی دو قدم می رفتم جلو می تونستم صداشون و بشنوم. اما خوب زشت بود و کاملاً ضایع.
دقیق به زنه نگاه کردم. فضولیم گل کرده بود.
خانمه یه زن سانتال مانتالی بود. سن و سالش به کوهیار نمی خورد.
چشمهام و ریز کرده بودم که یهو کوهیار که تاحالا نیم رخش به من بود یکم چرخید و چشمش به من افتاد.
سعی کردم سریع نگاهم و ازشون بگیرم اما دیگه نمیشد دیده بودتم. برای همینم با یه لبخند سری تکون دادم. که یعنی من یه همسایه معمولی و ساده ام. یه وقت خانمه براش سوءتفاهم نشه.
اما کوهیار خیلی راحت با وجود اخمش لبخندی بهم زد و سلام کرد.
کوهیار: سلام خوبی؟؟ جایی میری؟ ماشینت کو؟ میان دنبالت؟
خوب وقتی کوهیار براش مهم نیست پس موردی نداره.
من: آره یه جا کار دارم. ماشینمم پنچره.
لبخندش رفت و گفت: جدی؟ چرا پنچریش و نگرفتی؟ می خوای برسونمت.
لبخندی زدم و گفتم: پنچری بلد نیستم بگیرم. نه ممنون زنگ زدم آژانس، نمی خوام مزاحم بشم.
با چشم اشاره ای به خانمه کردم که یعنی " ای بابا یکم جلوی زنه مراعات کن. شکم اگه نداشت الان پیدا کرد " مخصوصا که با چشمهای ریز شده دقیق بهم خیره شده بود و یکی در میون سرش بین من و کوهیار می گشت.
کوهیار نگاهی به خانمه کرد و برگشت سمتم و گفت: یادم رفت معرفی کنم. مادر، آرشین... آرشین، مادر.
با دست ماها رو به هم معرفی کرد. ابروهام پرید بالا. به زور سلام کردم و گفتم خوشبختم. مادر که قربونش برم یه اخمی کرد و فقط یه سری تکون داد.
خاک تو سرت کوهیار با این معرفی کردنت. زنه بیچاره ناراحت شد. نمی خوای بگی دوست دخترمه خوب نگو. ولی نگو مادرمه خوب زنه ناراحت میشه اون و با ننه ات یکی می کنی. اوه اوه چه نگاهیم بهم می کنه. خوبه حالا من زری جون و دیده بودم. این کوهیارم کم حافظه است.
خدارو شکر، خدارو شکر آژانس اومد و منم از خدا خواسته سریع یه خداحافظی تند کردم و پریدم تو ماشین.
الهی بگم کوهیار خدا چی کارت بکنه با این عقل نصفت. مثلا فکر کردی من بفهمم تو با یکی که قدر مادرت سن داره دوستی ذهنیتم نسبت بهت عوض میشه؟ یا میشینم پشت سرت حرف می زنم؟ خوب چی کار میشه کرد تو زنای سن بالا دوست داری. موردی نداره که. پسره ی مشنگ...
تا خونه داشتم به کوهیار و حرف خاک بر سریش فکر می کردم. جلوی در خونه حساب کردم و پیاده شدم.
زنگ و زدم رفتم بالا. آرشا در و باز کرد. تند رفتم تو و سلام کردم. مامان و بوسیدم.
مامان: چه عجیب به ما سر زدی.
من: مامان جان من که همیشه یا زنگ می زنم یا حالتون و از آرشا می پرسم گله نکنید دیگه.
یه لبخندی زدم و رو به آرشا گفتم: ببینم چی برام حاضر کردی؟؟؟
یه پشت چشمی برام نازک کرد و رفت سمت اتاق من. دنبالش راه افتادم. از تو کمد یه دست پیراهن آبی نفتیِ یقه رومی در آورد که پایینش دو ردیف چین خورده بود و تا بالای زانو هم بود.
همراهش یه جفت کفش ستشم در آورد.
خیلی خوشگل بودن. ذوق زده گفتم. ایول چه خوشگلن دستت درد نکنه. فقط اینکه این زیادی بازه من یخ می کنم. به نظرت یه ساق کلفت بپوشم و یه شال بافت بندازم دورم چه طوره؟؟
آرشا یه چشم غره بهم رفت و گفت: غلط کردی بخوای لباس خوشگلم و با این چیزای مسخره از فرم بندازی می کشمت. یکم بیشتر بخور تا گرمت بشه.
یه شکلکی براش در آوردم رفتم جلو و لباس و از دستش گرفتم و همون جور که نگاش می کردم گفتم: از بعد اون شبی که جلوی کوهیار بالا آوردم دیگه چیزی نمی خورم.
آرشا یه خنده ای کرد که با مشت من ساکت شد.
لباس و گذاشتم رو تخت و گفتم: بی زحمت یه پالتوی بلند بده بهم چون پالتوی خودم کوتاهه. لوازم آرایشم حاضر کن که تا از حمام میام زودی آماده بشم. راستی یه حوله هم برام بیار تو حمام.
وا نستادم به غرغرهای آرشا گوش بدم. از اتاق اومدم بیرون و رو به مامان گفتم: مامان من برم حمام.
سری تکون داد.
بعد مدتها تو خونه ی خودمون می رفتم حموم. خیلی حال داد. به یاد قدیم کلی زیر دوش موندم.
وقتی حسابی تنم حال اومد از حمام اومدم بیرون و حوله پیچ رفتم تو اتاق. زود خودم و خشک کردم ولی حوله رو در نیاوردم. با همون حوله موهام و سشوار کردم و با چند تا گیره پشت سرم کج جمعش کردم.
یه آرایش متناسب لباسمم کردم. چشمهام خیلی خوشگل شده بودن مخصوصاً با لنزهای آبی که گذاشته بودم سایه های آبی چند رنگی که زده بودم خیلی جلوه داشتن.
حوله رو باز کردم انداختم رو تخت. زنگ خونه رو زدن. تو جام ایستادم.
اه لعنتی کاش یکم دیرتر میومد که من رفته باشم.
بی توجه به صدای آرشا که بلند گفت : باباست.
رفتم سمت لباس و پوشیدمش. تو تنم خیلی قشنگ وا میستاد ولی یه مشکلی بود اونم این بود که با توجه به اینکه کوتاهه با وجود پالتوی بلند نمیشد تو حد فاصل اینجا و محل مهمونی هیچی زیرش نپوشم. پوشش و حجاب و بی خیال قندیل می بستم. همون جور با اون لباس از اتاقم اومدم بیرون و رفتم اتاق بغلی که مال آرشا بود.
من: آرشا یه ساپورت بده بپوشم منجمد نشم.
آرشا با اخم از رو تخت بلند شد و گفت: گمشو دیوونه مدل لباس و بهم می زنی.
من: نمی زنم. اونجا که رسیدم درش میارم. از خونه پام و بزارم بیرون سوز هوا مرحومم می کنه به مهمونی نمیرسم.
ابرویی برام بالا انداخت و از تو کشو یه ساپورت مشکی در آورد. همون جا پوشیدمش. بهتر شده بود. دیگه نیازی هم به پالتوی آرشا نداشتم. پالتوی خودم خوب بود. برگشتم تو اتاق خودم و پالتوم رو پوشیدم. دکمه ها شو نبستم. شالمم انداختم دور گردنم.
چشمم افتاد به گردنم، خیلی خالی بود. یاد مامان افتادم. یه گردنبند داشت از طلای سفید که باریک و ظریف بود.
برم ببینم میده من امشب بندازم گردنم یا نه.
از اتاق اومدم بیرون و داشتم می رفتم سمت اتاق مامان که بابا از تو دستشویی اومد بیرون. یه سلام زیر لبی بهش دادم و رفتم تو اتاق مامان اینا. سعی کردم کمترین توجه رو به حضور این مرد داشته باشم.
از گوشه ی چشمم میدیم که اخم کرده.
رفتم تو اتاق. مامان تو اتاق بود. تا اومدم صداش کنم بابا زودتر صداش کرد.
مامان یه نگاهی به من کرد و گفت: کارم داری؟؟
من: منتظر می مونم برگردی.
رفت بیرون. رفتم جلوی آینه ایستادم و به تیپ و قیافه ام نگاه کردم. دستی به موهام کشیدم که صدای بابا رو شنیدم. دستم تو هوا خشک شد.
بابا: این دختر اینجا چی کار می کنه؟ اومده که بمونه؟مامان: نه اومد از آرشا یه چیزی بگیره.
بابا: مگه من نگفتم حق نداره با این سر و شکل پاشو تو خونه ی من بزاره؟ می خواد آبرومون و جلوی در و همسایه بره؟ همین که فکر می کنن دخترمون از خونه فرار کرده کافیه دیگه لازم نیست با این شکل و شمایل بیاد اینجا.
چشم هام و بستم. یه پوزخند عصبی زدم.
شکل و شمایل من براشون افت داشت.
بی خیال گردنبند و گردن خالیم شدم. از اتاق اومدم بیرون و همون جور که میرفتم سمت اتاق خودم گفتم: نگران نباشد همین الان از اینجا میرم که حضور بیشترم تو خونه ی والدیـــــــــــنم آبروی این مردمان آبرومند رو نبره.
بابا: دختر ببند فکتو وگرنه خودم می بندم.
عصبی برگشتم سمتش و گفتم: نمی بندم. نه تا وقتی که کار کردن من باعث آبروریزیتونه. واقعاً فکر می کنید مردم بیکارن که بشینن در مورد دختری که شاید اصلاً یادشون نباشه وجود داره یا نه حرف بزنن ولی در مورد طلبکارای جورواجور شما که پاشنه ی خونه رو از جا کندن هیچی نگن؟؟
پوزخندی زدم و به فریادش که توهین می کرد توجهی نکردم. برگشتم رفتم تو اتاق. باید کیفم و بر می داشتم و از اینجا می رفتم. تحمل این مرد برای یه دقیقه هم سخت بود.
همین جور فحش می داد و حرفهای ناجور می زد. حرفهایی که من سعی می کردم با زمزمه ی آهنگ ساز دهنی کوهیار با دهنم نشنومشون.
داشتم میرفتم سمت تخت که بابا با لگد زد به در اتاق و کوبوندش به دیوار و همون جور که فحش می داد از پشت چنگ انداخت به موهام و همچین کشیدم که پرت شدم عقب. تو همون حالت با دست دیگه اش کوبوند تو دهنم.
بابا: حرفهای گنده تر از دهنت می زنی دختر. قد این حرفها نیستی. من پدرتم. بزرگترت. اجازه نداری باهام این جور حرف بزنی. یا وقتی دارم باهات صحبت می کنم راهت و بکشی و بری.
با دستهام سعی کردم گره ی انگشتهاش و از تو موهام باز کنم. صدای جیغ آرشا و دادای مامان که ازش می خواست ولم کنه رو میشنیدم. این کتکها اونقدر برام عادی شده بود که حتی دیگه دردمم نمیومد. فقط عصبانیم می کرد. تا حدی که در حال انفجار بودم.
در حالت کلنجار با موهام و دستش گفتم: برام پدری نکردی که فکر کنم پدرمی...
آنچنان با لگد کوبوند پشتم که پرت شدم جلو و موهام کشیده شد و از بین دستهاش آزاد شد و موهای جمع شده ام هم باز و شل افتاد دورم. خودمم پرت شدم رو تخت.
نفسم بند اومده بود. کمرم تیر می کشید اما بدتر از اون عصبانیت و خشمی بود که مثل مار تو خونم پیچید. با حرص رو تخت چرخیدم. کمرم رو تخت بود و روم به سمت در.
از حرص نفس نفس می زدم. بابا اما انگار سوزشش از حرفهام از بین نرفته بود که هجوم آورد سمتم که با یه خیز و ضربات پی در پی جواب یک جمله حرفم و بده و برتری خودش و... پدر بودنش و ... احترامش و همه و همه رو با زور ازم بگیره...
عصبانیت... درد ... حرفهای زشت و ناحق ... نا عدالتی ... همه و همه جمع شدن و شدن دیوانگی و جون و تو یه لحظه پاهام و از زانو خم کردم تو شکمم و وقتی خیز برداشت سمتم و نزدیکم شد با چنان قدرتی پاهام و کوبوندم تو سینه اش که پرت شد عقب و فاصله ی بین تخت و در اتاق و که 3-4 متری میشد و طی کرد و کوبیده شد تو دیوار کنار در.
آرشا و مامان با یه جیغ از سر راهش کنار رفتن.
بابا پهن زمین شد و با آرنج خورد زمین. از درد به خودش پیچید و دست راستش و تو دستش گرفت. آرشا بهت زده خیره موند بهش. مامان خم شد روش تا ببینه چی شده. در عین حال قربون صدقه ی شوهرش می رفت و نفرینهایی بود که نثار وجود ناپاک من می کرد.
من اما نموندم تا ببینم اون همه خشم و کینه چه بلایی سرش آورده. سر مردی که خودش و پدرم میدونست.از جام بلند شدم. کیفم و برداشتم و تند از کنارشون رد شدم و رفتم سمت در. کتونیهام و تو دستم گرفتمو از پله دوییدم پایین. عصبی بودم و نمی تونستم منتظر آسانسور بمونم. هول شالم و انداختم رو سرم.
عصبی ... در عین ناراحتی بغض هم کرده بودم.
خودم و از خونه پرت کردم بیرون.
چرا؟ چرا ؟ چرا همیشه من؟ چرا هر بار که پام و تو این خونه می زارم این اتفاق باید بی افته؟ چرا نمی تونم یه بار .. فقط یه بار با آرامش تو خونه ای که باید جای امنم باشه بمونم؟ خدایا چرا با من این کارو می کنی؟
تو سرم پر چراها بود. چراهایی که هیچ جوابی براشون نداشتم. نمی دونستم چی کار دارم می کنم یا کجا دارم میرم. بارون میومد. خیس شده بودم. آب از سر و روم میریخت اما من هیچی نمی فهمیدم. نه تاریکی کوچه ی به نسبت پهن و... نه نور کم چرغهای بلوار رو به روم و ... نه تردد ماشین ها رو....
تنها چیزی که می دیدم و می فهمیدیم. لحظه ی پرت شدن بابا بود. از من با این چثه بعید بود که بتونم یه مرد گنده با قد و هیکل بابا رو این جوری پرت کنم اما تو اون لحظه من نبودم. اونی که اون ضربه رو زد خشم و بغضی و کینه ای بود که تو تموم این 26 سال تو وجودم جمع شده بود. فشار همه ی کتکها و ضرباتی بود که بارها و بارها ناعادلانه رو سرو تنم فرود اومده بود.
سردم بود. منجمد شده بودم. می لرزیدم. چونه ام با بغض تکون می خورد. بد نفس می کشیدم.
تلو تلو خرون زیر بارون می رفتم.
به کجا؟؟
نمی دونم.....
به هر کجا غیر این کوچه.. غیر این خونه.. غیر این محل... به هر جا که بتونم نفس بکشم.. که بفهمم آدمم و می تونم خودم باشم...
بی توجه خواستم از خیابون رد شم بوق ممتد . نور چراغ یه ماشین باعث شد که یه قدم عقب گرد کنم. بهت زده ایستاده بودم. یه لنگه از کتونیهام افتاد. مات خیره شدم بهش. دولا شدم که برش دارم اون یکی هم از دستم افتاد. رو زانو نشستم رو زمین و زانوهام و گرفتم تو بغلم و خیره شدم به کفشهایی که افتاده بودن.
کفشهایی که باید تو پام می بودن... همراه راهم می بودن... اما الان افتاده بودن.
کفشهایی که باید من و... پای من و... از هر گزندی حفظ می کردن اما الان افتاده بودن.
مثل 2 تا وزنه ی مهم زندگی هر آدمی ... که من نداشتم.. که من حسرتشون و می خوردم و در عین داشتن من نداشتم.
امشبم که رسماً زده بودم یکی و شکونده بودم.
همون جور خیره به کفشهای افتاده قطره های اشک از چشمهام بیرون اومدن و رو گونه هام با دونه های بارون قاطی شدن و رو صورتم رد گذاشتن و از رو چونه ام سر خوردن.
سر خوردن و افتادن تا بفهمم همه چیز میره. همه چیز رد میشه و می ره و می افته. هیچ چیز دووم نداره. این شب لعنتی هم تموم میشه و این بغض .. این بغض که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم .. میشکنه...
هنوز خیره به کفشها بودم که دستی رو شونه ام نشست. برگشتم و به بالا سرم نگاه کردم. به آدمی که مثل من زیر بارون ایستاده بود و خیره شده بود بهم.
خم شد و دستهاش و گرفت به بازوهام و از جام بلندم کرد.
-: تو اینجا چی کار می کنی؟ زیر این بارون؟ اینجا چرا نشستی؟
برم گردوند. خیره شدم به کوهیاری که جلوم ایستاده بود و با تعجب و نگرانی نگام می کرد.
نگرانی.. چیزی که واقعاً الان تو چشمهاش میدیم. چیزی که شاید هیچ وقت تو چشمهای بابام ندیدم. تو حرفهاش حس نکردم. موقع کتک خوردنام لمسش نکردم.
پربغض سرم و جلو بردم و آروم گذاشتم رو سینه اش. داشتم می ترکیدم از بی کسی. آروم آروم اشک ریختم. بهت زده بود. اما چیزی نگفت.
دستش و انداخت پشتم و هدایتم کرد.
کوهیار: چیزی نیست. بیا بریم تو ماشین داری می لرزی. آروم باش.
با هم رفتیم سمت ماشین. سرم و تکیه داده بودم به سینه اش. به شدت دلم می خواست حس کنم کسی کنارمه.
در ماشین و باز کرد نشوندم رو صندلی. برگشت و کفشهام و از رو زمین برداشت و اومد کنار در سمت من نشست و آروم پام کرد.
در تمام مدت خیره شده بودم به این دوست و همسایه ای که شاید خیلی غریبه بود اما الان تو این لحظه از هر خانواده ای برام صمیمی تر بود.
از جاش بلند شد در و بست و رفت نشست پشت فرمون. لرزم گرفته بود. همه هیکلم خیس بود و تنها وسیله ی گرمایشیم پالتوی خیسم بود. کوهیار نگاهی به لرز بدنم انداخت. برگشت سمت عقب و پالتوش و برداشت و مثل پتو انداخت روم.
بدون حرف. بدون کلام. فقط یه لبخند اطمینان بخش بهم زد که بدونم هست ... کنارمه ...
ماشین و روشن کرد و همزمان با روشن شدنش صدای ظبط هم بلند شد. بخاری و روشن کرد و درجه اشو گذاشت تا ته.
آروم حرکت کرد. بی حرف .. بدون کلام ...
سرم و تکیه دادم به صندلی به بیرون خیره شدم. اشک رو گونه هام سر خورد. زیر پالتو مچاله شدم...
آهنگ تو گوشم فرو رفت .... بی اختیار گوشه ی پالتو رو تو مشتم می فشردم. دستی نشست روی دستم.
کوهیار بود آروم و نوازش گر..
بی حرف... بی کلام...
خیره به جاده تو مسیری که شاید انتهاش خونه بود. اما نمی خواستم .. الان نیم خواستم تنها باشم.
آروم گفتم: میشه من و ببری خونه ی دوستم؟
سر تکون داد. آدرس و گفتم.
چیزی نپرسید. حرفی نزد. کنجکاوی نکرد. حال زارم و به روم نیاورد.
پیش رفت بی حرف .. بی کلام... در آرامش... با گرمی دستش...
به بارون و خیابون خیره شدم و گوش دادم به آهنگی که پخش میشدم تا موسیقی آرومم کنه آرومم کنه و خلاص از صحنه های چند دقیقه ی پیش...
روی تن سردم چیکه چیکه بارون میباره
انگاری که با تو دارم میشم عاشق دوباره
چقدر حس خوبی به تو دارم عشق من
اگه تورو میخوام دست خودم نیست آخه دوست دارم
دلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمت
انگاری که با تو دارم میشم عاشق دوباره
چقدر حس خوبی به تو دارم عشق من
اگه تورو میخوام دست خودم نیست آخه دوست دارم
دلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
خیلی دارم عادت میکنم به بودن کنارت
میدونی که امشب من از ته دلم میخوامت
نمیزارم عشقم ثانیه ها با تو تموم شه
کجا توی دنیا کسی مثل تو میتونه باشه
دلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمت
میدونی که امشب من از ته دلم میخوامت
نمیزارم عشقم ثانیه ها با تو تموم شه
کجا توی دنیا کسی مثل تو میتونه باشه
دلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
آهنگ زیر بارون با صدای ناصر زینعلی
چشمهام و بستم و به آهنگ و نوازش انگشت کوهیار روی دستم فکر کردم. فکر کردم تا روحم و آروم کنم.یکم بعد صدام کرد. آروم چشمهام و باز کردم و سرم و برگردوندم. اشکهام رو گونه هام خشک شده بودن.
لبخندی زد و گفت: رسیدیم.
به بیرون نگاه کردم. خودشه رسیده بودیم. سری تکون دادم و با یه تشکر زیر لبی پالتوشو و از رو تنم برداشتم و کیفم و گرفتم که پیاده شم.
دستم و گرفتم به در که بازش کنم. دست دیگه ام کشیده شد. برگشتم سمت کوهیار و نگاش کردم.
کوهیار: هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن...
لبخند پر بغضی زدم و سری تکون دادم. به زور جلوی اشکهام و گرفتم که سیل نشن و نبارن.
پیاده شدم. دستی براش تکون دادم و زنگ خونه رو زدم.
-: آرشین؟؟؟
من: سلام مریم. در و باز می کنی؟؟؟
مریم: آره عزیزم بیا بالا...
در و باز کرد و وارد شدم. برگشتم در و بستم. کوهیار وقتی مطمئن شد وارد خونه شدم حرکت کرد و رفت. تو شیشه ی در صورتم دیدم. از بارون و اشک خیس بود و پای چشمم کمی سیاه شده بود. با گوشه ی شالم چشمهام و تمیز کردم و رفتم بالا.
مریم جلوی در منتظرم بود. با دیدنم یه لبخند غافلگیر و مشکوک زد. حال زارم و صورت نابود و غمزده ام و که دید بدون سوال آغوشش و برام باز کرد.
خزیدم تو بغلش و سعی کردم با نفسهام آرامش وجودش و ببلعم.
دستی به کمرم کشید و گفت: عزیزم چی شده؟ خوشحالم کردی اومدی. بیا تو گلم بیا... ببین چقدر خیس شده. داری می لرزی دختر.
کفشهام و در آوردم و رفتم تو. خدا رو شکر می کردم که خیلی دیر نیست. سرسری با مامان باباش سلام علیک کردم و رفتیم تو اتاقش.
مریم سریع برام یه حوله آورد و یه دست لباس تمیز و خشک.
مریم: لباسهاتو عوض کن با اینا بمونی سرما می خوری.
کمکم کرد لباسهام و عوض کنم. برام یه لیوان چایی داغ آورد که با خوردنش کمی گرم شدم. یه پتو آورد انداخت رو شونه هام.
در تمام مدت نه من حرفی زدم و نه مریم سوالی پرسید.
همیشه همین بود همیشه وقتی حالم زار بود به مریم پناه می آوردم و اونم در آرامش محیط امن و برام ایجاد می کرد تا وقتی آروم گرفتم خودم لب باز کنم و به لطف کوهیار قبل از اینکه برسم اینجا تا حدودی اون امنیت و آرامش و بدست آورده بودم.
آروم لب باز کردم و گفتم.. بغض کردم و گفتم ... اشک ریختم و گفتم ... و در نهایت از حس شیرینی کمه بعد از ضربه ای که به مرتیکه زدم گفتم.
بین اشک و ناله یه لبخند دیوونه وار زدم و گفتم: خیلی خوب بود. وقتی دیدم رو زمین پهن شده. وقتی دیدم درد میکشه جیگرم خنک شد. روحم تازه شد. وقتی دیدم یه درصد از ضربه هایی که بهم زده رو جبران کردم آرامش گرفتم.
وسط لبخند های جونون آمیزم بغض کردم و اشک ریختم. اختیارم دست خودم نبود. تعادل نداشتم. حالم عجیب بود.
مریم تو سکوت به حرفهام گوش داد . آروم سرم و بغل کرد و نوازشم کرد.
هیچ وقت قضاوت نمی کرد. هیچ وقت نظر نمی داد. اجازه می داد خودم با حرفهام و تحلیل هام به نتیجه برسم. فقط آرامش می داد و من واقعاً به این حضور گرم نیاز داشتم.
کوهیار 2 بار بهم پیام داد و حالم و پرسید و هر بار گفتم خوبم.
اونقدر تو بغل مریم حرف زدم و خودم و تخلیه روحی کردم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد.
نور خورشید که به صورتم تابید چشمهامو باز کردم. وای خدا کی صبح شد. برای یک لحظه زمان و مکان و فراموش کردم.
وای کارم دیر شد. تند از جام بلند شدم. وقتی به اتاقی که توش بودم نگاه کردم همه چیز یادم اومد. منتها فرصت فکر کردن نداشتم. 2 ساعت دیگه باید می بودم اداره و هنوز حتی لباس هم ندالشتم.
گیج دور خودم م یپیچیدم. پالتوم خیس بود اما خدا رو شکر لبسهایی که دیروز باهاشون رفته بودم خونه سالم و تمیز و خشک بودن.
در باز شد و مریم سینی به دست وارد شد.
مریم: صبح بخیر بیدار شدی؟
گیج سرم و خاروندم و گفتم: آره بیدارم. باید برم دیرم شده.
سینی و رو میز گذاشت. تند لباسهای مریم ودر آوردم و لباسهای خودم و پوشیدیم.
مریم: برو صورتت و بشور بیا صبحونه بخور.
رفتم سمت دستشویی. سر راه سلامی به مامان و بابای مریم کردم. یعنی فرصت می کنم برم خونه و لباسهام و عوض کنم؟
دست و روم و شستم و برگشتم تو اتاق. مریم در حال لقمه گرفتن بود. لقمه ای که درست کرده بود و گرفت سمتم. با سر به مبل تختخوابی اشاره کرد و گفت: برات پالتو و شال گذاشتم. لباسهای خودت خیس بودن. امروز با اینا برو.
لقمه رو ازش گرفتم و خوشحال گونه اش و یه ماچ محکم کردم.
مریم: تو فرشته ای دختر. نجاتم دادی. وگرنه مجبور بودم برگردم خونه و کلی زمان از دست می دادم.
شونه ای بالا انداخت و گفت: کارم اینه نجات مردم.
دوتایی صبحونه خوردیم و حاضر شدم و بعد یه خداحافظی و تشکر از خونه زدم بیرون.
رفتم سر خیابون و ماشین گرفتم. این چند وقته بدبخت شده بودم. همین جوریشم پولام ته کشیده بود و منم مدام مجبور بودم آژانس بگیرم.
بدهیهام مونده بود و هنوز نمی دونستم باید باهاشون چی کار کنم.
رسیدم اداره. منتظر آسانسور بودم که گوشیم زنگ خورد.
کوهیار بود. بازم حالم و پرسید و مطمئنش کردم که حالم خوبه. بیچاره کوهیار. مطمئنن دیشب خیلی داغون بودم که باعث شده بود کوهیار انقدر نگران بشه.
وارد دفتر شدم و پشت میزم نشستم. یه سلام هول به شیده و ملیکا کردم و مشغول کارم شدم.
موقع ناهار زنگ زدم برام ساندویچ آوردن. با بچه ها دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم. در تمام طول روز خودم و با کار مشغول کرده بودم که به دیشب فکر نکنم. دوست نداشتم فکر کنم. دوست نداشتم یادم بیاد.
شیده در حال حرف زدن بود که یهو ملیکا پرید وسط حرفش و گفت: راستی بچه ها شایان یه توله ی خوشگل و ناز خریده. می خواد براش سور بده. امشب میاین بریم خونه اش؟
من و شیده یه نگاهی به هم کردیم. من که بی کار بودم و ترجیح می دادم تنها نباشم.
شیده: کیا هستن؟
ملیکا: هیچکی فقط من و شما. راستی کوهیارم هست. شیده به محسنم بگو بیاد؟
گل از گل شیده شکفت. سریع بلند شد بره زنگ بزنه به محسن.
ابروم و انداختم بالا و گفتم: اینم جزو پروژه ی صمیمیته؟؟
چشمکی زد و گفت: ای همچین.
بعد کار هر سه تا با ماشین ملیکا رفتیم. تو مسیر ساکت بودم. نزدیک خونه ی شایان که رسیدیم تازه یادم افتاد که چیزی برای این سگه نخریدم.
من: ملیکا یادمون رفت چیزی برای سگه بخریم؟
ملیکا: بی خیال بابا شایان خودش کلی چیز میز خریده. اسکار یادته؟ سگ گنده مشکیه که قبلاً داشت. انقدر این سگه رو دوست داشت که گاهی بهش حسودیم میشد. الهــــــی سر اینکه بدبخت مرد چقدر ناراحت بود تا یه هفته نمی شد جلوش در مورد سگ و جایزه ی اسکار و گرمی حرف زد. بغض می کرد.
یه جورایی درکش می کردم. خوب شاید اگه گلهای دلبند منم یه چیزیشون بشه منم غصه بخورم.
رسیدیم. خونه ی شایان یه آپارتمان 120 متری بود که با سلیقه چیده بودتش. البته می دونم هنر خودش نبوده این ملیکا خیلی تو چیدمان کمکش کرده بود. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی ششم پیاده شدیم. شایان در و باز کرد و خوشرو سلام کرد.
شایان: سلام سلام خانمها چه به موقع اومدین.
یکی یکی وارد شدیم و سلام کردیم و دست دادیم. صدای واق واق یه سگ از تو اتاق میومد.
یه نگاه معنی دار به شیده کردم. این نگاهمون خیلی حرف توش بود. راستش این شایان از هر چیزی گنده اش و دوست داشت. ماشین شاسی بلند. مبلهاش هم خیلی گنده بودن. میز ناهار خوریش انقدر بزرگ و بلند بود که موقع غذا خوردن روش نیاز نبود از دستهات استفاده کنی فقط کافی بود یکم سرت و خم کنی تا بتونی غذا رو ببلعی. یخچالش ساید گنده بود. یه وان گنده داشت. تخت 2 نفره ی بزرگ که بلند هم بود و جون میداد بری روش به یاد بچگیهات بالا پایین بپری. حتی گلهای تو خونه اشم بزرگ بودن. یه کاکتوس گنده و یه یوکای گنده پشت پنجره های طولی بلند.
سگ قبلیشم بزرگ بود و چقدر این سگه و سیاهیش من و شیده رو می ترسوند. اونم منی که از چیزی نمی ترسیدم.
الانم وحشت زده به هم چسبیده بودیم و منتظر تا ببینیم که این توله جدیده چه هیبتی داره؟
کلا فکر می کنم این شایان از چیزهای کوچیک و ریز وحشت داره. تنها چیز متناسبی که دورو برشه همین ملیکاست.
شایان رو به اتاق سگه رو صدا کرد و ماها با حرکت دست ملیکا رفتیم تو هال که لباسهامون و در بیاریم. خونه اش یه جورایی دو قسمت بود از در که وارد میشدی روبه روت آشپزخونه بود سمت راست پذیرایی، با یه دست مبل و میز ناهار خوری. سمت راست 2 تا سرویس داشت و اتاق خواب ها و یه فضای کوچیک که با یه دست مبل پر شده بود.
پالتوم و در آوردم و خیلی شیک صندلیم و چرخوندم و بردم کنار شومینه ای که روشن بود و آتیشش حرارت ملایمی و ساتع می کرد نشستم.
صدای واق واق کردن سگه که بلند و نزدیک شد برگشتیم سمت صدا. همه اش دنبال یه دونه از این سگ گرگیهای گنده بودم اما در کمال تعجب یه سگ کوچولوی پشمالو دیدم که موهاش اومده بود تو چشمش. انقده ناز بود که دلم می خواست بگیرم بچلونمش.
دویید و اومد نزدیکمون اول یکم ایستاد نگاهمون کرد بعد آروم رفت سمت ملیکا.
ملیکا: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چقده تو نازی؟ با بابایی خوش گذشت؟؟
الان من بخندم زشته؟؟ آخه تصور شایان به عنوان پدر یه سگ خیلی بامزه بود.
از جام بلند شدم و رفتم کنار ملیکا نشستم و مشغول ناز کردن سگه شدم. گوشی شیده زنگ خورد. جواب داد و گفت: محسن رسید.
شایانم از تو آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چه به موقع کوهیارم رسید.
آیفون و زد و در باز شد. جلوی در منتظر موند تا بچه ها بیان بالا. شیده نخودم که خود شیرین رفت استقبال محسن.
بچه ها وارد شدن و شایان کوهیار و به محسن و شیده معرفی کرد. سلام علیک کردیم و همه دور هم نشستیم.
من و شیده و ملیکا با ساشا سرگرم شده بودیم و شایانم سعی می کرد میزبان بازی در بیاره و با شوخی و خنده کوهیار و با جمع مچ کنه. در واقع نمی خواست کوهیار احساس غریبی بکنه جوری که شوخیهاش یکم بی مزه شده بود دیگه.
به کوهیار نگاه کردم. سنگینی نگاهم و حس کرد چون برگشت و بهم نگاه کرد. یه لبخندی زدم که جوابم و با لبخند داد.
عجیب بود که یکی بخواد کاری بکنه که کوهیار احساس راحتی بکنه. اصولاً پسر راحتی بود و معذب بودن تو خونش نبود. خیلی دوست داشتم برم به شایان بگم انقدر زور نزن پسر کوهیار راحته.
ولی دینش وقتی اون جور تقلا می کرد جالب بود.
معمولاً وقتی دور هم جمع میشدیم بساط مشروب به راه بود. شایانم یه بطری با گیلاسهاش و آورده بود هر کی می خواد بخوره. من که نمی خوردم. کوهیارم گفت باید رانندگی کنه نخوره بهتره.
وقتی گفت رانندگی کنه کلی ذوق کردم. با ماشین اومده بود.
از جام بلند شدم و رفتم رو مبل جفتش نشستم. با تعجب برگشت نگام کرد. یکم عجیب بود که یهو برم بچسبم بهش.
تا نگاهم کرد نیشم و براش باز کردم و چشمهام و تا حد ممکن ریز کردم و گفتم: کوهیار جوونی ... شب منم می رسونی؟؟؟
ابروهاش پرید بالا و خنده اش گرفت. با خنده گفت: نمی گفتی هم می بردمت.
دوباره نیشم و باز کردم و گفتم: حالا که انقدر ماهی می تونی پنچری ماشینمم بگیری؟؟؟
چند بار تند پلک زدم که تاثیر کلام و حس عشوه گریم و بیشتر کنم.
یه نگاه متفکر بهم کرد و گفت: میام ولی باید خودتم بایستی و نگاه کنی و یاد بگیری چون همیشه یکی پیدا نمیشه برات پنچری بگیره. بهتره خودت بلد باشی.
خوشحال دستم و بلند کردم و گونه اش و آروم کشیدم و گفتم: ناز بشی پسر که انقده خوبی.
خندید. برگشتم که بلند شم برم سر جام که دیدم همه با لبخند و کنجکاوی و ابروهای بالا رفته دارن به ما دوتا نگاه می کنن.
پلک زدم و پرو پرو گفتم: چیه؟ همسایه امونه.
شایان بدجنس گفت: منم همسایه اتون باشم این جوری لپم و می کشی؟
یه چشم غره بهش رفتم از اون ور ملیکا هم آرنجش و فرو کرد تو پهلوش و گفت: تو غلط می کنی هیچکی غیر من حق نداره لپت و بکشه.
انقدر با مزه گفت که باعث شد همه بخندیم.