امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#17
قسمت 14


ملیکا یکم جلو تر رفت و یه چشمک زد و گفت: خوب شیطون در مورد نقره ات بگو ببینم. پس فلز دوست داری.

پرشان چشمکی زد و گفت: ای همچین. راستش دوستمه. یه 4 ماهی میشه که دوستیم.

دوستشه؟ خوب شاید مثل من و کوهیار باشن ما بی خودی داریم گناه یه زن شوهر دار و می شوریم.

با لبخند گفتم: دوستین؟

یه لبخند زد که نفهمیدم خجالت زده بود یا ذوق زده.

پرشام: دوست پسرمه.

مات خیره شدم بهش.

ملیکا: جدی؟؟ چه جالب. اگه فضولی نباشه دوست دارم بدونم چه جوری با هم آشنا شدین.

پرشان یه نگاهی به من و یه نگاهی به ملیکا کرد. یکم مکث کرد. فکر کنم داشت تجزیه تحلیل می کرد که آیا می تونه اطلاعات بیشتری بهمون بده یا نه. بعدم که حس کرد نمی تونیم مشکلی براش باشیم با توجه به اینکه ما اصلا اون و نمیشناسیم و ممکنه دیگه هیچ وقت نبینیمش پس می تونه با تعریف کردن داستانش برای چند دقیقه هم که شده هیجان یه دختر دبیرستانی که برای اولین بار با کسی دوست میشه رو داشته باشه لبخندی زد و خودش و رو مبل جلو کشید و با هیجان شروع کرد.

پرشان: راستش دختر من میره مهد کودک. یه جایی نزدیک خونه امون. چون نزدیکه ترجیح میدم پیاده برم دنبالش. کنار مدرسه اشونم یه باشگاه بدنسازی مردونه است.

یه روز که رفتم مهد دنبالش موقع برگشت یه ماشینی دنبالم میکنه. اولش توجه نکردم. گفتم چه معنی داره با بچه ... وقتی هم که پیچید تو کوچه گفتم دیگه رفته. اما زاننده اش رفت ماشینش و پارک کرد و این بار پیاده اومد سراغم.

یه لبخندی زد و گفت: راستش خیلی خوش هیکل و شیک بود.... خیلی هم قشنگ حرف می زد. بی توجه به اون و حرفاش راه خونه رو پیش گرفتم.

اما وقتی دیدم نزدیک خونه رسیدیم و اون دست بر نمی داره برگشتم و بهش گفتم: آقا من شوهر دارم. اینم بچه امه. اینو که می بینی؟

یه لبخند قشنگ زد و گفت: می بینم و فهمیدم اما برام مهم نیست.

تعجب کردم. وقتی دیدم تا تهش می خواد بیاد مجبور شدم شماره اش و بگیرم که حداقل دیگه دم خونه نیاد.

پریدم وسط حرف شو گفتم: با بچه؟؟؟

سری تکون داد و با یه لبخند خوشحال گفت: نریمانه دیگه... خیلی پر شور و هیجانه. فکر کنم آتیشش خیلی داغ بوده.

این و گفت و خودش خندید. ملیکا هم باهاش همراهی کرد. من تو فکر اون نریمان بودم که از اول کار معلوم بوده دنباله چیه. وقتی آدم میره سراغ یه زن شوهر دار که تازه یه بچه هم داره .....

ملیکا: خوب بعد چی شد؟

پرشان: هیچی دیگه یه روز که بیکار بودم وسوسه شدم و زنگ زدم. یعنی می خواستم زنگ بزنم. یه بوق که خورد پشیمون شدم قطع کردم. اما دو دقیقه ی بعد خودش زنگ زد.

منم هول شدم جواب دادم. هیچی دیگه این جوری با هم دوست شدیم.

ملیکا: سخت نیست؟ یعنی .. منظورم اینه که تو شوهر و یه بچه داری. ببینم اونم زن داره؟

پرشان: نه عزیزم نریمان مجرده. خیلی پسر باحالیه. خیلی هم عاشقه ...

بی اختیار ابروهام رفت بالا. شدت عشقش کاملا پیدا بود. البته این جوری که پرشان توضیح می داد و ازش تعریف می کرد کاملا پیدا بود روابطشون تا چه حده.

پرشان: راستش یه وقتهایی که شوهرم خونه است اذیت می شم. مجبورم گوشیم و قایم کنم و یواشکی حرف بزنم. یا کمتر می تونم نریمان و ببینم. اما وقتی که نیست و مسافرته دیگه راحتم.

تو ذهنم پر مجهولات بود، پر سوال. پرشان با هیجان و شور در مورد خودش و دوست پسرش حرف می زد و من دنبال جوابهام می گشتم.

درسته که من راحت زندگی می کنم. راحت فکر می کنم. روابطم راحت و بازه و این از نظر خیلی ها گناهه... بده اما ...

بی توجه به حرفهای داغ پرشان که در مورد اینکه نریمان نمی تونه ولش کنه چون اون همه جوره تأمینش می کنه و مطمئنه اگه بهم بزنن پسره محاله بتونه فراموشش کنه و دوباره برمی گرده سمتش، پریدم میون کلامش و پرسیدم: چرا باهاش دوست شدی؟

پرشان و ملیکا هر دو برگشتن سمتم. انتظار نداشتن حرفاشون و قطع کنم. پرشان یکم گیج نگاهم کرد. غافلگیر از سوالم گفت: خوب ... نمی دونم ... شاید اولش وسوسه شدم. بعدش خوشم اومد. خوشم اومد که یکی دم به دقیقه بهم زنگ بزنه و حالم و بپرسه. که حرفهای شیرین بهم بزنه. یکی دوستم داشته باشه. وقتی نیستم بگه دلم برای بغل کردنت تنگ میشه. یا کاش اینجا بودی... دلم برای ناز کردن و ناز کشیدن تنگ شده بود.

دوباره پریدم وسط حرفش.

من: تو شوهر داری. فکر می کردم شوهر باید به این حس ها جواب بده.

چشمهاش و تو خونه گردوند. کلافه بود. شاید بیشتر دلخور و ناراضی بود. با انگشتهاش بازی کرد و گفت: شوهر؟؟؟ کدوم شوهر ... حق با توئه این چیزا نیاز زنه که مردش باید برطرفش کنه به شرطی که مردی باشه. اما شوهر من از مردی فقط زور بازوش و میدونه.

می دونی؟ کتکم می زنه. هیچ وقت نیست. وقتی بهش نیاز داری نیست. محبتش خلاصه شده تو نیازش. فکر کردی خیلی من و دوست داره؟ نه عزیزم هیچ علاقه ای به من نداره. مجبوره که باهام زندگی کنه. می فهمی؟ مجبوره. مدام سفره. مدام با این و اونه. وقتی اون می تونه چرا من نتونم؟

من: وقتی زندگی باهاش انقدر برات سخته چرا جدا نمیشی؟

پرشان: نمی تونم. من یه دختر دارم ... جدا بشم برای چزوندن منم که شده بچه ام و ازم می گیره. اون بچه بدون من ...

من: اون الانشم تو رو نداره. هیچ فکر کردی اگه یه روزی بفهمه تو چی کار می کنی، که داری خیانت می کنی چی سر اون میاد؟ فکر می کنی اون موقع آینده اش خیلی درخشان میشه؟

ناراحت گفت: چی کار کنم؟ بشینم تو خونه؟ بپوسم؟ بسوزم و بسازم؟ من آدم نیستم؟ من نیاید زندگی کنم؟ جوونی کنم؟ من نباید شاد باشم؟ کسی و دوست داشته باشم و اونم منو دوست داشته باشه؟ شوهرم اگه طلاقم نمیده برای اینه که پدرش گفته اگه از زنت جدا بشی هیچی بهت نمیدم. بی پول میشه. به خاطر پولای باباشه که با من مونده اونم اسمش. اون خیانت می کنه خوبه؟

ناراحت بلند شدم. ایستادم و خیره شدم بهش.

من: پرشان جان عزیزم. من نمی گم اون کار خوبی می کنه. کار اون اشتباهه. کار تو هم. نمی گم با کسی دوست نشو. با کسی نباش. زندگی نکن. شاد نباش. ولی نه با این شرایط. تو ازدواج کردی، تعهد دادی و الان مسئولی. مسئول خودت، تعهدت و یه بچه که شما آوردینش توی این دنیا.

شوهرت بده، از زندگیت راضی نیستی، دلت تنوع می خواد، هیجان می خوای، زندگی الانت ارضات نمی کنه ...

آزاد شو ... آزاد شو و بدون تعهد هر جور دوست داری زندگی کن...

اون جوری هم اعصابت آروم تره هم اینکه فردا پس فردا بچه ات بزرگ شد و فهمید مادرش چی کار می کنه این حق و بهت میده که خوشحال باشی که زندگی کنی.

پرشان: نمی خوام بچه ام بشه بچه ی طلاق و مردم یه جوره دیگه بهش نگاه کنن ...

بهت زده خیره شدم بهش. این زن با خودش چی فکر می کرد؟ بچه ی طلاق باشه بهتره تا اینکه بدونه مادر و پدرش هر کدوم جدا به هم خیانت می کنن.

آماده بودم که منفجر شم که بترکم و هر چی تو ذهنمه رو بگم.

ملیکا حالم و فهمید. آروم بلند شد و دستم و کشید. رو به پرشان گفت: ببخشید پرشان جون تو حرفهای آرشین و جدی نگیر یکم رو بچه ها حساسه.

دستم و کشید و دنبال خودش برد توی آشپزخونه.

حساس بودم. اون یه بچه داشت.. یه دختر.. فردا می خواست بزرگ شه.. بیاد توی این جامعه.. میون این مردم.. منم یه دختر بودم... می خواستم اینجا زندگی کنم... من تفکراتم مثل آدم های این مملکت نبود ... جدا شدم .. مستقل شدم تا راحت زندگی کنم ... چرا ازدواج نکردم؟ تا تعهد نداشته باشم تا کس یا کسای دیگه رو درگیر زند گیم نکنم. تا یه بچه ای مثل خودم و به دنیا نیارم که آخرش مثل من گله کنه از خونه و خونواده اش.

یه درصد... فقط یه درصد اگه دختر پرشان می فهمید مامانش چی کار مکنه دیگه واویلا...

ملیکا بردم تو آشپزخونه. یه نگاه به توی هال انداخت. برگشت سمتم و آروم گفت؟: هیچ معلومه تو چته"؟ به ما ربطی نداره مردم چی کار می کنن و چه جوری زندگی می کنن. دوست داره می خواد می تونه دوست پسر می گیره. مگه تو داری کسی چیزی بهت میگه؟

با حرص و آروم گفتم: من تنهام. مجردم. اون بچه داره.

با حرص پوزخندی زدم و گفتم: به خیالش داشت به دخترش لطف می کرد. داشت ستم می کرد. بزرگترین ظلمه. فردا بچه اش بزرگ شه ازش متنفر میشه ...

ملیکا: باشه.. به ما چه.. تو می تونی زندگی خودت و بساز. وظیفه ی ما نیست که بهش بفهمونیم داره چی کار می کنه و خوبی کدوم وره و بدی کدوم سمت.

دوباره برگشت تو هال و نگاه کرد و دوباره رو به من گفت: یه لیوان آب بخور آروم بشی. من یه جوری جو و درست می کنم. نیای باز اظهار نظر کنیا. زودی بیا موهاش و درست کن. فکر کنم دیگه رنگ گرفته باشه.

یه نفس عمیق کشیدم سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم. یه لیوان آب خوردم یکم آروم شدم.

ملیکا راست می گفت: من حق اظهار نظر نداشتم. منی که خودم هر کاری می کردم نمی تونستم کس دیگه ای و نصیحت کنم. اما منم تو زندگیم قانون هایی داشتم. یا تعهد نده یا اگه دادی تا آخرش بمون. نتونستی کنسلش کن برو پی زندگیت. یکم این ور یکم اون ور که نمیشه.

آروم تر که شدم رفتم تو هال. ملیکا پرشان و به حرف گرفته بود و از اون حال و هوا در اومده بودن. با یه ببخشید رفتم جلو. موهاش رنگ گرفته بود بردم شستمش خشکش کردم. موهاش و از تو کلاه در آوردم........

دیگه تا آخر کار، هیچ کدوم در مورد اون موضوع حرفی نزدیم. کارمم که تموم شد 100 تومن خوشگل ازش گرفتم و اونم که خوشحال و راضی که با قیمت خوبی یه مش خیلی ناز سوزنی براش در آوردم رفت. ملیکا هم که فضولیش تموم شده بود دیگه نموند چون می دونست برای شام چیزی گیرش نمیاد.

خداحافظی کرد و رفت.

من موندم و یه پاکت سیگار و کلی فکر در مورد پرشان و پرشان ها و بچه هاشون ...

واقعاً یکی از این ور بوم می افته یکی از اون ور، راسته. مادر و پدر من از شدت عشق و علاقه و تعهد به همدیگه باعث شدن ما این جوری بشیم و پرشان و شوهرش و بچه اش اون جوری ...

وقتی به زندگیم نگاه می کنم. به زندگی آرشا .. می بینم هر دومون به خاطر شرایطی که تو خونه داشتیم همیشه فراری بودیم. همیشه دنبال یه جای دیگه برای آرامش بودیم. آرشا از شدت بی توجهی همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه و من ...

همیشه دنبال استقلال و آزادی و فرار از تعهد. و هر دومون ....

از بی پدری و کمبود محبت پدر دنبال کسی که تو اون جایگاه باشه و بتونه گوشه ای از محبتی که می تونستیم داشته باشیم و نداشتیم و بهمون بده. برای همینم بود که من و آرشا همیشه دنبال مردای بزرگتر می گشتیم. کسایی که دست کم 5-7 سال ازمون بزرگتر باشن. برای همینم آرشا با میلاد کنار نمیومد. چون براش بچه بود.

زندگی توالی انتخاب ها و عمل های ماست. هر کسی هر کاری که بکنه هر تصمیمی که بگیره پرتو اون عمل تو زندگی خودش و اطرافیانش نمود پیدا می کنه. همون جور که رفتارهای پدر و مادر ما هم تو شکل گیری شخصیتمون نقش مهمی و داشتن.

اونقدر فکر کردم اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم که کف زمین خوابم برد.
دستی به صورتم کشیدم و غلتی زدم. همهی بدنم درد میکرد. آروم چشمهام و باز کردم. چقدر سرد بود. با تعجب از جام بلند شدم. گیج 4 زانو نشستم و دستهام و گذاشتم رو پام. مثل بچه خنگا به اطراف نگاه می کردم. من چرا تو هال خوابیدم؟ از سرما خودم و مچاله کرده بودم. داشتم منجمد میشدم.

سرمایی که تو کل شب به تنم رسوخ کرده بود با اولین عطسه خودش و نشون داد. با رخوت از جام بلند شدم و برای گرم کردن سریع بدنِ یخ کرده ام پریدم تو حمام. زیر دوش آب داغ حسابی تنم و گرم کردم. تنم گرم بود اما از درون هنوز سرما رو حس می کردم.

حوله پیچ از حموم اومدم بیرون. یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم. لباسهام و پوشیدم و یه پتو برداشتم و رفتم رو مبل وسط هال دراز کشیدم. حسابی خودم و پیچونده بودم.

تنها چیزی که الان لازم نداشتم یه سرما خوردگی بی موقع بود÷.

تازه چشمهام گرم شده بود که با صدای گوشیم از جام پریدم. 2-3 تا فحش دادم و گوشی و از رو میز برداشتم.

لعنتی اس ام اس بود. ببین یه زنگ کوچیک چه جوری من و سکته دادا.

حس خوندنش و نداشتم اما وقتی دیدم کوهیاره با تعجب بازش کردم.

-: سلام دختر خوبی؟ روز تعطیلی چی کار می کنی؟

من: سلام ممنون تو خوبی؟ هیچی خوابیدم.

جوابش و فرستادم و دوباره دراز کشیدم. دوباره صدای اس ام اس اومد.

کوهیار: تنبل خانم ساعت 11:30 تو هنوز خوابی؟ البته منم بودم با اون دامبل و دومبلی که تو دیروز راه انداخته بودی الان خوابم میومد. چه خبر بود مهمونی داشتی؟ حتما حسابی رقصیدی که خسته ای.

بچه فضول و می بینی. آمار آهنگ گذاشتن منم داره.

با لبخند جواب دادم.

-: نه بابا مهمونی چیه؟ کلاس داشتم.

به ثانیه نرسید، پیام داد.

کوهیار: کلاس چی ؟

-: کلاس رقص عربی.

سند کردم. سریع جواب داد.

کوهیار: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــف..... ای جووووون. شاگرد نمی خوای؟ منم بیام؟؟؟ می خوای بیام داور بشم؟

نیشم تا بناگوش باز بود. تصور کوهیار در حین ادای این اوف خیلی خنده دار بود. مطمئنم میمیره تا بتونه تو یه همچین کلاسی که پر دختر و خانمِ که دارن باسناشون و می لرزونن باشه.

من: بدم نیست. تو بیا یه انگیزه ای بشه برای دخترا که بهتر برقصن اونم زیر نظر داور مذکر.

شکلک خنده برام فرستاد.

کوهیار: آرشین می خواستم یه چیزی ازت بپرسم. راستش مامانم 2 روزه اومده و فردا هم می خواد برگرده. می خواستم ببینم می تونی هنر آرایشگریت و رو مامانم پیاده کنی که من مامانم و حوری کنم بفرستم پیش بابام؟ بی رودربایسی بهم بگو آره یا نه. نمی خوام تو معذورات قرار بگیری.

ابروهام پرید بالا. سرما تو بدنم بود و این عطسه های گاه و بی گاه می گفت ممکنه سرما بخورم. از طرفی بی حالم بودم.

اما مطمئنن نمی تونستم خواستهی کوهیار و رد کنم. نه به خاطر رودربایسی و تعارفات کشککی بلکه به خاطر دوستیمون. کوهیار کم کمکم نکرده بود و همیشه هر وقت لازمش داشتم با ربط و بی ربط خودش و رسونده بود. خوشحال میشدم هر چند کم ولی بتونم یه جوری خوشحالش کنم.

براش پیام فرستادم.

من: قدمشون سر چشم. منتها به من بگو چی کارها می خواد بکنه چون باید مواد بگیرم.

کوهیار: هر کاری که خودت می دونی ابروهاش و خوشگل کن موهاش و کوتاه کن. جوری که مثل من کفش ببره. رنگم بکن براش می خوام وقتی میام دنبالش نشناسمش.

آیکون خنده و زبون دراز و برام فرستاد. خنده ام گرفت.

من: خوب چه رنگی می خوای؟ مش کنم یا هایلایت؟

کوهیار: اگه می تونی موهاش و بلوند کن. می خوام مامانم داف بشه بابام دیدتش حس کنه 40 سال جوون تر شده.

بلند بلند خندیدم. این پسره خله به خدا.

یه اوکی براش فرستادم.

با این وجود باید می رفتم خرید. اما حال خرید کردن و نداشتم. خیلی شیک زنگ زدم به شیده و گفتم بره برام رنگ و وسایل رو بخره. هوس کردم موهام و رنگ کنم گفتم یه رنگ شرابی هم برای من بگیره.

بلند شدم و یه ذره خونه رو مرتب کردم. از ترس اینکه حالم بد نشه دوتا قرص خوردم. یه پیام به کوهیار دادم گفتم ساعت 2 بیاید که من به همه ی کارها برسم.

رأس ساعت 2 زنگ و زدن. صورت کوهیار تو آیفون پیدا بود. در و باز کردم. از پشتش یه خانمی رد شد و کوهیار بهش گفت بیاد طبقه ی چندم.

تو آیفون گفتم: تو نمیای؟؟؟

کوهیار: نه ممنون. فقط کارش که تموم شد خبرم کن بیام دنبالش.

من: باشه خیالت راحت.

کوهیار یه لبخندی زد و گفت: ببینم چی می سازی.

خیالش و راحت کردم و رفتم سراغ در. منتظر موندم تا آسانسور تو طبقه ی ما بایسته.

در باز شد. برای خوش آمد گویی لبخند زدم. زنی که از آسانسور پیاده شد برخلاف همهی تصوراتم یه زن چادری با قد حدود 154 اینا بود. حدود 50 و اندی ساله. مرور زمان رو صورتش چین و چروک انداخته بود. زیبا فوق العاده نداشت اما صورت آرومش باعث می شد حس خوبی بهش پیدا کنم. برخلاف کوهیار پوست سفیدی داشت و وقتی نزدیک تر شد با تعجب فهمیدم هیچ شباهتی به کوهیار نداره.

عجیب... پس کوهیار باید یه نسخه ی کامل از پدرش باشه.

با لبخند دستم و جلو بردم و رو به مادر کوهیار سلام کردم.

من: سلام خانم سرمست خوب هستید؟ من آرشین هستم. بفرمایید داخل خوش اومدید.

با لبخند جوابم و داد. وارد شد. بهم دست داد و صورتش و آورد جلو و روبوسی کرد. تعجب کردم. برام عجیب بود. محال بود من بار اول کسی و ببینم و بخوام باهاش رو بوسی کنم. و این کار اون برام عجیب بود. در ضمن من از روبوسی خوشمم نمیدومد. اما اصلا از روبوسی با خانم سرمست ناراحت نشدم. یه حس آرامش بخشی از وجودش به آدم منتقل میشد. یه حس مثل حسی که خونه ی کوهیار بهم می داد.

با هم وارد شدیم و تعارف کردم بشینه و راحت باشه. رو مبل نشست. دقیق نگاهش کردم. منتظر بودم مثل بقیه ی خانم خان باجی های فضول فامیلمون با چشمهاش خونهام و متر و ارزیابی کنه. اما آروم تو جاش نشست و کیفش و از زیر چادرش در آورد و گذاشت کنار پاش. سرش و بلند کرد و گفت: عزیزم مرد که ندارین؟

ابروهام پرید بالا. یعنی کوهیار بهش نگفته من تنها زندگی می کنم؟

من: نه کسی نیست فقط خودمم.

سری تکون داد و چادرش و در آورد. زیر چادر یه کت و دامن زرشکی پوشیده بود و یه روسری زرشکی مشکی.

رفتم جلو تا لباسها شو بگیرم. مانتوش و بهم داد و چادرش و تا کرد گذاشت روی کیفش.

مانتو رو آویزون کردم و رفتم تو آشپزخونه چایی آوردم. میوه و شکلات و از قبل رو میز چیده بودم. وقتی برگشتم دیدم یه جعبه کاک رو میزه.

مادر کوهیار که نگاه من و دید گفت: قابلت و نداره عزیزم. سوغات شهرمونه.

لبخند زدم و قبل از اینکه ازش تشکر کنم یه عطسه ای کردم. با یه ببخشید ازش تشکر کنم. من خیلی کاک دوست داشتم.

من: خانم سرمست چرا زحمت کشیدید؟ خجالت زده ام کردین.

با لبخند گفت: زری صدام کن. قابل شما رو نداره دخترم.

عجیب این زن بهم آرامش می داد. از قیافه اش مهربونی می ریخت. بعد از اینکه چاییمون و خوردیم ازش پرسیدم چی کار می خواد بکنه اونم گفت نمی دونم هر چی کوهیار گفته.

زری: نمی دونم والا این کوهیار بد پیله کرده میگه برو آرایشگاه و گفته کار شما هم خوبه. دیگه هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدید. من اصلاً قصد آرایشگاه رفتن نداشتم اما برای ساکت کردن کوهیار مجبور شدم. راستش این پسر رو چیزی کلید کنه ول نمیکنه. منم راهی جز قبول کردن خواسته هاش بلد نیستم. این جوری لااقل ساکت میشه منم یه نفسی می کشم.

خندیدم، این دقیقاً توصیف کوهیاره. از قیافهاش پیداست این مدلیه. از جام بلند شدم. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: میشه من موهاتون و ببینم؟

موهاش و باز کرد زیاد بلند نبود. مدل خودش خوب بود یکم مرتب کردن می خواست. باید بند می نداختمش و ابروهاش و بر می داشتم. ابروهاش هلال بود اما میشد هشتش کرد و با یکم کوتاه کردنشون قیافه اش عوض میشد. موهاش قهوه ای تیره بود.

به ذهنیتم لبخندی زدم و دست به کار شدم. اول بند و بعدم ابروها. بعد کوتاهی مو. بعد رنگ و در آخر هم مش. ابروهاشم رنگ کردم که با موهاش هماهنگ بشه. در نهایت موهاش و سشوار کردم و همراه با یه آرایش ملایم.

زری جون مدام میگفت آرایش دیگه لازم نیست.

منم گفتم: نه آقا کوهیار سفارش کرده.

راستش نمی دونستم کوهیار من و با چه عنوانی معرفی کرده اما نمی خواستم جلوی مادرش بی احترامی کرده باشم. برای همینم اسمش و با پیشوند آقا صدا می کردم.

عالی شده بود. موهای بلوند با هایلایت استخونی و ابروهای روشن شده و حالت گرفته. موهای سشوار شده که جلوش و کج ریختم تو صورتش. واقعاً دافی شده بود برای خودش.

خیلی اصرار کرد که باهام حساب کنه اما مگه میشد. محال بود من ازش چیزی بگیرم. آخرم برای اینکه راضیش کنم گفتم: من بعداً با آقا کوهیار حساب می کنم. شما نگران نباشید.

همه چیز عالی در اومده بود. تنها چیز مزاحم عطسه های پی در پیم بود که زیاد شده بود و عصبیم می کرد.
زری: دخترم فکر کنم داری سرما می خوری. یه سوپ گرم بخور و استراحت کن.

سوپ و خوب اومد. کی حال داره سوپ درست کنه. حالشم داشته باشم بلد نیستم.

من: نه زری جون نیازی به سوپ نیست. قرص می خورم.

یه نگاهی بهم کرد که حس کردم تا ته وجودم و داره می بینه. یه لبخندی زد و گفت: تو بگیر بشین من برای جبران این همه زحمت می خوام برات سوپ درست کنم. تو دیگه جونش و نداری.

هر کار کردم که جلوشو و بگیرم اما نزاشت. رفت تو آشپزخونه. وقتی دیدم حریفش نمیشم مجبوری کنارش ایستادم و هر چی لازم داشت بهش دادم. وسایل و که گرفت بردم نشوندم رو مبل و گفت: یکم بشین تا من سوپ و حاضر کنم.

تکیه ام و دادم به پشتی مبل. چشمم و دوختم به سقف. بی اختیار لبخند زدم. این مادر و پسر برخلاف ظاهرشون چقدر شبیه هم بودن. از نظر اخلاقی شباهت های زیادی داشتن هر دوشون خوب و مهربون و صادق بودن.

نفهمیدم کی خوابم برد. با حس دستی رو شونه ام بیدار شدم. سریع چشمهام و باز کردم و صاف نشستم.

زری جون بهم لبخند زد.

زری: دخترم خسته ای برو بگیر بخواب. منم دیگه کم کم میرم.

من: نه من خوبم. اجازه بدید به کوهیار زنگ بزنم گفت خبرش کنم.

یه لبخند معنی دار زد و از جاش بلند شد و گفت: نه دخترم کوهیار فکر می کنه من بچه ی 2 ساله ام. هی به همه سفارش می کنه. راهی نیست همین خونه بغلیه خودم می تونم برم.

تازه فهمیدم سوتی دادم و کوهیار و بدون آقا گفتم. دیگه برای درست کردنش دیر شده بود. پس بی خیالش شدم. از جام بلند شدم و گفتم: نه زری جون نمیشه. بعداً از من گله می کنه.

مظلوم نگاش کردم جوری که دلش برام سوخت و با یه لبخند دوباره سر جاش نشست.

زری جون: امان از دست این کوهیار. باشه دخترم می مونم تا خودش بیاد.

از تو کیفش گوشیش و گرفت و زنگ زد به کوهیار.

منم رفتم تو آشپزخونه و یه چایی ریختم و همراه راحتی هایی که از ترکیه گرفته بودم، آوردم گذاشتم رو میز.

مامان کوهیار یه لهجه ی بامزه داشت که آدم خوشش میومد از حرف زدنش.

مشغول چایی خوردن بودیم که زنگ زدن.

زری جون: فکر کنم کوهیاره من دیگه برم دخترم. خیلی ممنون و تشکر از زحمتت.

لبخندی زدم و یه خواهش می کنمی گفتم.

اول در و باز کردم و به کوهیار گفتم: الان میان.

رفتم تو اتاق و لباس زری جون و آوردم. مانتوشو پوشید و اومد روسریش و ببنده که تند و هول گفتم: نــــــــــــــــــه .....

هول شده گیره ی روسریش از دستش افتاد. یه نگاه متعجب و ترسیده بهم انداخت و گفت: چرا؟؟؟

یه لبخند نیشی و شرمنده بابت دادم زدم و گفتم: نه یعنی چیزه.. این همه کار کردیم الان اگه شما روسریتون و سفت ببندین همه اش خراب میشه. آقا کوهیارم می خواستن این جوری ببیننتون. نمیشه روسری سرتون نکنید؟ همین آپارتمان بغلیه دیگه چادرتون و شل بندازین سرتون و برید. این جوری موهاتونم خراب نمیشه.

یه نگاه التماسی هم به حرفهام اضافه کردم.

یه لا اله الا اللهي گفت و خنده ی ریزی کرد.

زری جون: امان از دست شما جوونا. دست شما باشه دین و ایمون آدم و به باد می دید. باشه اما فقط روسری سرم نمی کنم چادرم و درست می ندازم سرم.

همونشم غنیمت بود. باشه ای گفتم و اول رفتم پالتوم و پوشیدم و شالم و سرم انداختم که باهاش برم تا پایین. زشت بود از اینجا خداحافظی کنم.

زری جون: دخترم تو زحمت نکش خودم می تونم برم.

من: نه خودم می خوام که بیام.

با همدیگه از خونه رفتیم بیرون و سوار آسانسور شدیم. در خونه رو باز کردم. کوهیار پشتش به ما بود.

با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. از اینکه منتظر شده بود کلافه شده بود.

صدای در و که شنید با اخم برگشت.

کوهیار: زیر پام عل .....

با دیدن مامانش که با اصرار من تو آسانسور حاضر شده بود تا دم در چادرش و سفت نگیره تا حداقل کوهیار به نظر ببینتش. دوست داشتم عکس العملش و ببینم.

با دیدن مادرش حرفش نصفه تو دهنش موند و بهت زده خیره موند. یکم بعد به خودش مسلط شد. چشمهاش برق زد و رو لبش لبخند اومد.

آروم و راضی گفت: خوب یکم زودتر میومدین. حداقل می گفتین کارتون طول میکشه.

زری جون: من می خواستم خودم بیام اما آرشین جان نزاشتن گفتن تو سفارش کردی.

کوهیار لبخندی زد و گفت: دم آرشین خانم گرم با این حرف گوش کردنش. زری جون دلخور نشو خودم خواستم. ترسیدم دختر گلمون و نصفه شبی بدزدن بابام بی یاور بمونه.

ریز خندیدم. زری جون با لبخندی که پیدا بود خوشش اومده یه چشم غره به کوهیار رفت.

کوهیار دستش و دراز کرد و دست زری جون و گرفت و یه بوسه روی گونه اش نشوند.

به من نگاه کرد و گفت: ازت ممنونم کارت حرف نداره.

سری تکون دادم. زری جون باهام خداحافظی کرد. کوهیار زل زد تو چشمام و یه سری تکون داد. انگار با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه. من که نفهمیدم.

دوتایی رفتن سمت خونه اشون و من از ذوق بهت کوهیار همون جا موندم و تا وقتی که کوهیار کلید انداخت تو در خونه خیره شدم بهشون. در خونه رو که باز کرد و زری جون وارد شد منم برگشتم و رفتم تو خونه.

در و بستم و اومدم از پله برم بالا و سوار آسانسور بشم که چند ضربه به شیشه ی در خورد.

تعجب کردم. یعنی کیه؟ برگشتم از رو پله ها نگاه کردم. کوهیار پشت در بود.

چرا برگشت؟ حتماً زری جون چیزی یادش رفته. چند تا پله ای که بالا رفته بودم و برگشتم و به محض باز کردن در کوهیار خودش و پرت کرد تو خونه و تو یه لحظه که اصلاً نفهمیدم چی شد دستهاش حلقه شد دور کمرم. از زمین بلندم کرد و چرخوندم.

از ترس زبونم بند اومده بود. سفت چنگ زدم به شونه هاش.

دو دور که چرخوندم گذاشتم پایین. اونقدر ترسیده بودم که نمی تونستم سرپا بایستم. سرمم گیج رفته بود.

از ترس سقوط ولش نکردم.

هنوز مبهوت سرگیجه و چرخش بودم که با نشستن بوسه ای رو پیشونیم چشمهای تار شده ام و رو به بسته شدنم گرد گرد شد. هوشیار شدم. هوشیار از اینکه پیشونیم بوسیده شده.

از بهت نفسم بند اومده بود.

کوهیار هیجان زده و ذوق کرده گفت: آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... هیچ وقت زری جون و انقدر متفاوت ندیده بودم. یه دنیا تشکر. جبران می کنم .. قول میدم جبران کنم ...

این و گفت و دستهاش و از دورم باز کرد و یه دستی برای خداحافظی به کتفم زد و از در بیرون رفت و در و پشت سرش بست.

مبهوت اومدنش و چرخش و بوسه و رفتنش موندم. بی اختیار دستم رفت سمت پیشونیم. هنوزم باورم نمیشد کوهیار این کار و کرده باشه.

با بهت چند بار تند تند پلک زدم. فکرم خالی بود.. ذهنم خالی بود...

آروم آروم با درک کارش .. حرکتش.. لحنش.. ذوقش و هیجانش ... لبهام از هم باز شد...

کوهیار به خاطر مامانش ذوق زده شد...

لبهای باز شده ام شکل لبخند گرفتن...

گفت من معرکه ام.. پس مامانش خوشگل شده بود..

لبخندم عمیق و عریض شد..

دیوونه من و چرخوند... از هیجان چرخوندم...

لبخند عمیقم تبدیل شد به خنده.. به قهقه... به زور جلوی خودم رو گفتم که بلند نخندم. دوییدم رفتم تو آسانسور و دکمه ی طبقه ی خودم رو زدم و در که بسته شد خنده ام و ول کردم.

دیوونه مثل پسر بچه ها از خوشگلی مامانش ذوق زده شد... جان من ببین چه جوری هیجانش فوران کرد...

خندیدم... تا توی خونه خندیدیم.. حتی شب هم با یه لبخندی رو لبم خوابم برد.

کاش منم می تونسم مثل کوهیار از خوشگل شدن مامانم. از به وجد اومدن و راضی شدن بابام به خاطر صورت زیبای مامانم این جور خوشحال و هیجان زده بشم...

شاید من برعکس کوهیار باید یه کاری می کردم که بابام به جای دیدن مادرم و زیباییش توجهش به جای دیگه به کس دیگه به ماها جلب بشه.
سوپی که زری جون پخته بود عالی بود. اونقدر خوشمزه بود که تنهایی بیشترش و خوردم. بعد از اونم یه خواب شیرین دوای سرمای بدنم شد و به کل حالم و دگرگون کرد. جوری که فردا صبحش خبری از اون سرما و عطسهها نبود.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 17-08-2014، 0:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان