15-08-2014، 22:42
قسمت 13
با حرص چشم باز کردم بگم غلط کردی تو با اون یکمت داشتیم می مردیم. اما با دیدن کوهیار چشمهام در اومد. وا این اینجا چی کار می کنه؟
ملیکا: سلام مرسی. نه ما هم تازه رسیدیم.
یه ابروم رفت بالا و خیره خیره به کوهیار به شایان دست دادم. کوهیار هم کمی متعجب بود اما داشت با لبخند نگام می کرد.
شایان: معرفی می کنم. جناب کوهیار سرمست یکی از دوستان.
ابروم بیشتر رفت بالا و نیش کوهیارم بیشتر باز شد. خوبه ما می دونیم این کوهیار کیه و چرا الان اینجاست واسه ما خالی نبند دیگه.
ملیکا با کوهیار دست داد و خوش و بش کرد و بعدش کوهیار دستش و به سمت من آورد. دستم و تو دستش گذاشتم و آروم پرسیدم: شایان و از کجا می شناسی تو؟
اونم آروم گفت: با کشتی های ما جنسهاش و جابه جا می کنه.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. شایان یه ببخشید گفت و دست ملیکا رو گرفت برد اون سمت تر و مشغول حرف زدن شدن. در حالت عادی مطمئنن کنجکاو می شدم ببینم چی میگن اما الان بدنم یخ تر از اون بود که بخوام فضولی کنم.
دوباره دستهام و دور خودم پیچوندم و شروع کردم به تند تند این پا و اون پا کردن و زیر لبی یه فحش به شایان و یکی هم به ملیکا دادم که اینجا و الان یاد حرف خصوصیشون افتادن. خوب صبر می کردن بریم تو بعد حرف بزنن دیگه.
کوهیار کنار گوشم گفت: سردته؟؟؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. نه پس فکر می کرد واقعاً دستشویی دارم این جوری می کنم؟
یه ابروم و انداختم بالا و گفتم: آره سردمه. می خوای فردین بازی در بیاری و پالتوتو بدی بهم؟؟؟
درسته که به مسخره گفتم اما خدا خدا می کردم این کار و بکنه. راستش به در گفتم که دیوار بشنوه تو رودربایسی هم که شده پالتوش و بده.
کوهیارم خیلی شیک سری تکون داد و نگاهش و ازم گرفت و به شایان اینا خیره شد و گفت: من خودم و بیشتر از اون دوست دارم که بخوام فردین بازی در بیارم. دوره ی اون کارها هم گذشته. پالتوم و بدم خودم یخ می زنم.
من: چیـــــــــش ....
یه شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم سمت ملیکا اینا ببینم حرف زدنشون تموم نشد بریم.
کوهیار: اما می تونم این کارو بکنم.
قبل از اینکه بپرسم چی کار دست راستش نشست رو بازوی راستم و با یه حرکت کشیدم تو بغلش. از پهلو چسبیدم بهش. قسمت راست پالتوش و پیچونده بود دور تنم. بیشتر پشتم و گرفته بود.
چشمهام گرد شد.
با بهت گفتم: چی کار می کنی؟؟؟
بی تفاوت گفت: دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست.
خنده ام گرفته بود. این کوهیارم راهکارهای خودش و داشتا.
نتونستم جلوی خند ه ام و بگیرم همون جور که می خندیدم با آرنج زدم تو شکمش و گفتم: گمشو دیوونه....
سعی کردم خودم و از بغلش بکشم بیرون اما خداییش همین یه حرکتش باعث شده بود که یکم گرم بشم. غیر پالتوش که هم گرم می کرد و هم جلوی باد و می گرفت که بهم نرسه وقتی چسبیدم به تنش گرمای بدنش گرمم کرده بود.
خودم و کنار کشیدم و تو همون حالم می خندیدم. کوهیار فقط یه لبخند می زد.
آروم گفت: از من انتظار فردین بازی نداشته باش. تو مرامم نیست.
فقط لبخند زدم. برگشتم ببینم این دوتا خل و چل بالاخره رضایت دادن که بیان بریم تو رستوران یا نه؟ الان علاوه بر سرما گشنمم شده بود.
با دیدن ملیکا و شایان که رو به ما ایستادن و با لبخند نگاهمون می کنن غافلگیر شدم.
اومدن سمتمون و شایان با بدجنسی گفت: چقدر زود صمیمی شدین؟
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: صمیمی بودیم. حالا زود بیاین بریم تو دارم منجمد میشم.
این و گفتم و خودم تند رفتم تو. وای خدا هرم گرمای توی رستوران که به صورتم خورد حالی به حالی شدم. الان اگه یکی بوسم می کرد انقدر حس لذت بهم دست نمی داد.
تو جام ایستاده بودم و داشتم از گرمایی که از فن کویل به صورتم می خورد لذت می بردم که ملیکا اومد کنارم و آروم پرسید: تو این پسره رو از کجا می شناسی؟
برگشتم سمتش و گفتم: ملیکا کم حافظه ایا. بابا کوهیاره دیگه همسایه ام. یادت رفت؟؟
انگار تازه یادش اومده باشه یه آهان بلند گفت و خیره شد به کوهیار.
ملیکا: بد چیزی نیست. قدش خیلی بلنده. هیکلشم بد نیست. اما قیافه آنچنانی نداره.
یه اخمی کردم و گفتم: بی تربیت. پسر به این خوبی قیافه اش و چی کار داری؟ صورتش معمولی و مردونه است. خوبه مثل آزاد خوشگل باشه اما نامرد؟
ملیکا: خوب حالا چه طرفشم می گیره من که چیزی نگفتم.
بی توجه بهش دنبال شایان و کوهیار که می رفتن سمت میزمون راه افتادم.
راستش ناراحت شدم. ملیکا چی در مورد کوهیار می دونست که انقدر راحت در موردش نظر می داد؟ اون چی در مورد خلق و خو و رفتار خوبش می دونست؟ همه چیز که قیافه نیست. قیافه خدا دادیه آدم نمی تونه عوضش کنه اما هیکل یه چیزیه که خودت می تونی بسازیش کوهیارم بدنش و ساخته بود. همین طور رفتار و منشم یه چیزه که خودت باید کسبش کنی. و کوهیار انصافاً آدم خوش مشرب و خوبی بود. حالا بگذریم از شیطنت هایی که هر پسری داره. من که چیز بدی ازش ندیده بودم.
تو کل مدت شام شایان سعی می کرد با حرفهاش خوشمزگی کنه و تنها کسی که به حرفهاش می خندید ملیکا بود من که با سر تو غذام بودم کوهیارم مثل من. فقط اینکه اون رعایت می کرد و یه لبخندی هم به حرفهای شایان می زد. ولی می دیدم که همه ی حواسش به غذاشه.
شام خوبی بود. البته باید بگم رستوران خوبی بود که شامش خوشمزه بود. بعد شام عجیب خوابم گرفت. خمار خواب بودم. کوهیار نگاهش به من بود.
کوهیار رو به شایان گفت: شب خوبی بود شایان جان ممنونم از لطفت و دعوتت. فکر کنم دیگه کم کم بریم بهتر باشه. خانم ها هم خسته ان. فردا صبح هم همه باید بریم سر کارمون.
انگار همه منتظر بودن چون تند قبول کردن و سریع بلند شدیم. گیج خواب بودم جلوی در رستوران کوهیار از ملیکا و شایان خداحافظی کرد و گفت: من آرشین و می رسونم.
بایدم برسونه. یعنی خریت بود که من از شایان می خواستم با وجود کوهیار که خونه اش یه دیوار با خونه ی من فاصله داره منو برسونه.
بی حرف دنبال کوهیار راه افتادم و سوار ماشین شدم. تا نشستم پرو پرو دست بردم اهنگ و پلی کردم و سرم و تکیه دادم به شیشه و چشمهام و بستم. کوهیارم فهمیده بود که خسته ام.
آروم گفت: خسته ای؟
من: خیلی... این ملیکا کل پاساژ و زیر و رو کرد.
کوهیار: یه چرت بزن رسیدیم صدات می کنم.
من: مرسی. میگم ... تو چیزی از حرفهای شایان فهمیدی؟
کوهیار صادقانه گفت: نه بابا همه ی حواسم به غذام بود لامصب چقدر خوشمزه بود.
با چشمهای بسته لبخند زدم. دروغ و کلاس گذاشتن تو کارش نبود.
جلوی در خونه ام نگه داشت و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حدود دو ساعتی میشد که از هواپیما پیاده شدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. همه جا تاریک بود. خسته بودم اما دلم یه فنجون چایی و یه حمام داغ می خواست.
این ماموریتم به خوبی و خوشی تموم شد. روز آخر رفتیم کلی خرید کردیم و من برای مامان و آرشا و مریم سوغاتی خریدم. شبم برای تموم شدن کارمون با موفقیت رفتیم دیسکو یکم برقصیم حال کنیم. مردیم از بس این چند روزی که اونجا بودیم سر کلاسها ی مختلف رفتیم.
مسئول بار از من خوشش اومده بود و ملیکا هم که سوءاستفاده گر مجبورم کرده بود یکم چشم و ابرو براش بیام و همینم جواب داده بود و باعث شده بود هی برامون مشروب مجانی بیاره و هی تحویلمون بگیره. من که تو ترک بودم هیچی نخوردم اما این دوتا هر چی میومد جلوشون و می خوردن.
یه لحظه رفتم دستشویی که کاش همون جا مبلا رو خیس می کردم اما نمی رفتم. تا دستهام و شستم و برگشتم که بیام بیرون یهو پسره خفتم کرد و همچین چسبید بهم که نزدیک بود خفه بشم. همچین مثل وحوش بوسیدم که با تمام وجود حس کردم که دارم خفه میشم.
نمی دونستم چه جوری در برم فقط تو اون حال به ملیکا فحش دادم. شانس آوردم که خانم حالشون بد شده بود و مجبور شد بیاد دستشویی.
ملیکا که اومد تو پسره ولم کرد و چون ضایع بود و براشم بد میشد رفت بیرون. انقدر چندشم شده بود که سریع برگشتم و دهنم و شستم. خیلی دوست داشتم حلقم و با مایع بشورم اما نمیشد.
ملیکا که از تو دستشویی اومد بیرون یه چند تا مشت حواله ی بازوش کردم و پر حرص گفتم: کارد بخوره تو اون شکمتون. نمیشد شب آخری نرینین تو حالم. اه اه پسره ی بو گندوی چندش. بمیری ملیکا با این تزهای بی خودت.
این و گفتم و سریع زدم بیرون. دیگه دوست نداشتم اونجا باشم. حس خفگی بهم دست می داد. ملیکا و مهرسا هم مجبور شدن دنبالم بیان بیرون.
تو کل مسیر برگشت تو هواپیما با ملیکا سر سنگین بودم. خوشم نمیومد. خوشم نمیومد این جوری از تن و بدنم و دختر بودنم سواستفاده کنم. البته سواستفاده داشتیم. با 4 تا عشوه اومدن برای تخفیف گرفتن و اینا مشکلی نداشتم اما اینکه بخوام عشوه بیام و بعد این جور خفت بشم و یه جورایی تاوان بدم میومد.
سواستفاده باید با رضایت باشه نه زوری.
آب داغ به بدن خسته ام آرامش داد. چایی که ازش بخار میومد آرومم کرد و حس اینکه تو خونه ی خودمم فوق العاده بود.
دلم برای خونه ام تنگ شده بود برای گلهام. طفلی بچه هام توی این یه هفته یکم زرد شده بودن و بی جون.
رفتم سمتشون و نازشون کردم. یکم بهشون آب دادم.
-: ببخشید دیگه این جوری تنهاتون نمی زارم. گل قشنگای من زود خوب بشید.
واقعاً دوستشون داشتم. باید یادم بمونه این بار خواستم برم مسافرت و ماموریت گلهام و بسپرم دست یکی که بهشون برسه.
فردا باید می رفتم اداره. یه روزم بهمون مرخصی بعد ماموریت نمی دادن نامردا.
برای همینم زود رفتم بخوابم. هر چند زیادم زود نبود ساعت 3 صبح بود.
صبح ساعت 7 خواب آلود از پارکینگ اومدم بیرون. آخه 3 ساعت خواب به کجای من می رسید؟
از ماشین پیاده شدم و رفتم در و بستم. برگشتم که سوار شم دیدم ماشین کوهیار جلوی ماشینم ایستاده و کوهیارم سرش و از تو شیشه آورده بیرون و با لبخند نگام می کنه.
کوهیار: سلام سلام خانم خانما. رسیدن بخیر. بابا دلمون برات تنگ شد. کی برگشتی؟ خوش گذشت؟
لبخند زدم و رفتم جلو و کنار ماشینش ایستادم. باهاش دست دادم.
من: سلام مرسی. تو خوبی؟ ساعت 3 صبح رسیدم. مرسی اما چه خوشی برای تفریح که نرفته بودم. برای آموزش بود. هیچم خوش نگذشت.
با توجه به اون خاطره ی چندش دروغم نگفتم.
کوهیار چشمکی زد و گفت: همه برای ماموریت میرن اما اون وسط مسطا هم میشه زیر آبی رفتم خانمی.
خنده ام گرفت. اونقدر شیطون حرف زد که مطمئن شدم خودش همیشه زیر آبی میره.
از ماشینش فاصله گرفتم و گفتم: خوب دیگه برو دیرت میشه.
دوباره چشمکی زد و دستی تکون داد و با یه بوق خداحافظی کرد و رفت.
منم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره. اخرائی نامرد کلی ازم کار کشید. مجبورم کرد ریزه کاریهای ماموریتم و براش توضیح بدم و بنویسم. به خدا دارم وا میرم. دارم له میشم. کی میشه برم خونه بخوابم.
بعد کار با وجود خستگی اما بازم دلم نیومد یه سر خونه نزنم. دلم برای مامان و آرشا تنگ شده بود.
مامان با دیدنم کلی خوشحال شد. گوش مفت گیر آورد و نشست کلی از فامیل حرف زد. خوشم میومد مامان این جوری آمار کله فامیل و یه باره بهت منتقل می کرد. جوری که انگار تو تک تک اتفاقاتشون خودت حضور داشتی.
از کار بابا گفت که بازم گیر کرده.شرکت حقوق کارمندا رو درست پرداخت نمیکنه و خونه های پیش خرید سر موقع تحویل داده نمیشن.
مامان انقدر از کرمها و لباسی که براش آوردم خوشحال شد که حد نداشت. به محض اینکه کرمها رو بهش دادم دست از آمار دادن و غیبت برداشت و. تا آخر ساعتی که اونجا بودم هی عینک به چشم سعی کرد نوشته های ترکی روی کرمها رو بخونه اما خوب هر چی نگاه می کرد نمی فهمید چی میگن. حتی انگلیسیهاشم نتونست بخونه و آخرش با ناامیدی داد دست من تا براش بخونم.
آرشا به ظاهر می خندید باهامون راه میومد و حرف می زد. اما می دیدم که مثل همیشه نیست. روحیه ی همیشگی و نداشت. خنده هاش از ته دل نبود یه لبخند زود گذر بود. آرشایی که تو هر وعده ی غذایی قد گنجشک غذا می خورد الان به عنوان عصرونه کنار من نشسته بود و تا ته غذا رو با هم در آوردیم. این از آرشا بعید بود. این یعنی یه مشکل و دل مشغولی جدی.
باز من و بگی یه چیزی. من همیشه مثل قحطی زده ها بودم اما آرشا...
یهو به یه جایی خیره میشد و میرفت تو فکر. حواسش به ماها نبود. تو یه موقعیت که رفت تو اتاقش سریع دنبالش رفتم.
در و پشت سرم بستم و رو کردم بهش و گفتم: آرشا چته؟؟؟ چی شده؟ قیافه ات عین افسرده هاست. مشکلت چیه؟؟؟
یه نگاه غمگین بهم انداخت و آروم گفت: هیچی.
رفتم کنارش رو تخت نشستم. دستش و گرفتم و گفتم: به من بگو مشکلت چیه؟ بابا اذیتت می کنه؟
سری تکون داد به نشونه ی نه.
من: پس چته؟؟
ناراحت گفت: میلاد ...
سریع صاف نشستم و تند گفتم: میلاد؟ میلاد چی؟ اذیتت کرده؟ چیزی گفته؟؟
با بغض سرش و تکون داد و گفت: نه اذیتم نکرده. دلم براش تنگ شده.
با چشمهای گرد گفتم: برای میلاد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین حرفی بزنی. تا جایی که یادمه شما همیشه با هم دعوا داشتین. هر بار زنگ می زد می خواستی یه جوری از زیر جواب دادن بهش در بری.
هر بار چاخانی بش میگفتی مهمون داریم. دارم غذا درست می کنم. خواهرم اومده. هر وقتم که جوابش و می دادی آخرش ختم میشد به داد زدن تو که بابا میلا خفه شو. بمیر. نمی خوام صدات و بشنوم.
یعنی نه من فکر کنم کل آپارتمان فهمیدن تو با این پسره نمی ساختی.
بغض کرده سری تکون داد و گفت: می دونم. اما اون بیچاره هیچ گناهی نداشت. همه اش تقصیر من بود.
با چشمهای گرد شده گفتم: میلاد گناهی نداشت؟ مثل اینکه یادت رفته شب آخر زده بودتت.
ناراحت چشمهاش و بهم دوخت و گفت: تقصیر من بود. علی بهم زنگ زده بود. میلادم وقتی شماره اش و دیده بود قاطی کرد.
ابروهام پرید بالا. علی یکی از بچه های اکیپشون بود. خیلی سیریش بود و به شدت هم به آرشا می چسبید. چند بار سر همین موضوع با میلاد دعواش شده بود و آخرین بار میلاد آرشا رو مجبور کرده بود کل کانتکتش و پاک کنه و غیر دوستای نزدیک و خانواده شماره ی همه ی پسرها رو از بین برده بود.
با تعجب گفتم: علی؟ اما ... مگه پاکش نکرده بودی؟ از کجا فهمید علیِ؟ یعنی شماره اش و حفظ بوده؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت: نه پاکش نکرده بودم. فقط شماره ها رو قایم کرده بودم. همه تو سیم کارتم سیو بودن. حتی تو کامپیوترمم یه فایل دارم که شماره ها رو توش سیو کردم.
با بهت گفتم: اما .. چرا؟؟؟
از جاش بلند شد. دو قدم تو اتاق راه رفت. برگشت و زل زد تو چشمهام و پر حرص گفت: چون دوست داشتم. خوشم میومد بهم زنگ بزنن. خوشم میومد باهاشون حرف بزنم. دلم نمی خواست تارک دنیا بشم. دلم نمی خواست زندگیم خلاصه شه تو میلاد. صبح بیدار میشدم، میلاد بود، شب می خواستم بخوابم میلاد بود. می رفتم بیرون میلاد بود. مهمونی، میلاد بود. مسافرت بازم بود. خرید...
همه جا بود. آرشین خسته شده بودم. خسته می فهمی. اینکه تموم ساعتها تو با یه نفر بگذرونی و حتی یه ساعت هم وقت خالی برای خودت و تنهاییت نداشته باشی خیلی سخته. اینکه از صبح تا شب با یکی باشی و شبم که بر می گردی خونه ات و هنوز پات و تو اتاق نزاشتی زنگ بزنه ببینه چی کار کردی عذاب آورده. اونم کسی که اونقدرا دوستش نداری. نه اونقدری که باید و لازمه.
اینکه هر وقت می خواستم برم دستشویی یا حموم باید از قبل 10 بار بهش می گفتم. مدت احتمالی موندن و بهش خبر می دادم. اینکه چه ساعتی دارم وارد میشم و چه ساعتی می خوام خارج شم و بگم. سخته .. خیلی سخته. یه وقت خواستی بیشتر بمونی تو دستشویی. مشکلی پیش اومد. یا حال کردی تو حموم بیشتر باشی.
می دونی وقتی یکم طولش می دادم چی میشد؟ میومدم میدیدم 50 تا میس کال و 60تا اس ام اس ردیف کرده.
هر بارم توهم خیانت میزد. نمی گم نپیچوندمش. نمیگم اوایل جلوش سوتی ندادم، گند نزدم به اعتمادش اما خودت که بودی، دیدی این چند ماه فقط با اون بودم. اصلا می تونستم شیطنتی بکنم؟ میشد؟ می زاشت؟
کِی تنها بودم که کاری بکنم؟
من نفهم نیستم. کم سن و سالم نیستم. اونقدی آدم دیدم که بفهمم میلاد واقعاً دوستم داشت. همه ی این کارهاش از علاقه ی زیاد بود اما کارهاش بچگانه بود. من نمی تونستم تحمل کنم. از علاقه ی زیاد دیوونه میشد. دیوونه ام می کرد.
منم نهایت بدجنسی و در حقش کردم. این آخریها میومد دنبالم میگفتم من می خوام فلان فیلم و فلان سریال و ببینم. این بیچاره بدون حرف 2 ساعت کامل پایین تو ماشین منتظرم میموند. می خواستم برم بیرون مثل آژانس زنگ می زدم بهش. هر جا بود خودش و می رسوند. مینشستم تو ماشین بهش می گفتم فقط خفه شو حرف نزن اعصابت و ندارم. با التماس می بردتم شام بیرون.
بغضش شکست. زد زیر گریه.
با اشک گفت: آخه کی می تونه این جور خورد شدن شخصیتش و ببینه و بازم دوستت داشته باشه. کی می تونه تحمل کنه و بازم عاشقت باشه؟؟؟
به خاطر ایناس که دارم آتیش می گیرم. دلم براش تنگ میشه اما به خاطر خودشم که شده نمی خوام بهش زنگ بزنم. نمی خوام دوباره باهاش شروع کنم. این جدایی برای هر دومون خوبه. می خوام زندگی کنه بره دنبال یکی که قدرش و بدونه.
می دونم پشیمون میشم. می دونم پسر خوب که تازه دوستمم داشته باشه کمه. اما من برای میلاد خوب نبودم. جز زجر دادنش کار دیگه ای نکردم.
سست اومد و خودش و کنارم رو تخت ولو کرد. رو زانوهاش خم شد و سرش و گرفت بین دوتا دستهاش.
آرشا: آرشین می دونی چه جوری راضی شد دست از سرم برداره؟
یه روز از صبح رفتم بیرون. بهش زنگ زدم و گفتم: میلاد من دارم میرم که بهت خیانت کنم. دارم با یکی دیگه میرم بیرون.
دیوونه شد. زنگ زد. اس ام اس داد. جوابش و ندادم. میگفت: دروغ میگی. می خوای اذیتم کنی.
میگفت اگه راست میگی گوشی و بردار بزار من یه لحظه صداش و بشنوم تا باور کنم.
نه جوابش و دادم نه ....
با کف دست اشکاش و پاک کرد. یه نفس عمیق کشید. بینیش و کشید بالا و خیره به دیوار گفت: اون روز با هیچکی نبودم. از صبح رفتم تو خیابونا و فقط قدم زدم. تنها قدم زدم تا شب شه. می دونستم دم در منتظره. برای همینم نیومدم خونه. رفتم خونه ی دوستم. حالم خراب بود. حال میلاد خراب تر. فقط اس ام اس زد و گفت: نامردی کردی. دیگه برام مردی.
دوباره هق هقش بلند شد. دستم و انداختم دورش و کشیدمش تو بغلم. آروم نازش کردم.
ناراحت شد ه بودم. برای دلداری گفتم: گریه نکن.. دیگه گذشته.. کاری نمی تونی بکنی...
تو بغلم گریه می کرد. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: به خدا برای خودش کردم. من به دردش نمی خوردم. بودنمون با هم یعنی زجر کشیدن جفتمون. اما نمی تونم... نمی تونم این همه خاطرات خوب و راحت فراموش کنم. کم با هم نبودیم. شب و روزمون با هم بود. یا بیرون یا در حال صحبت کردن. سخته.. خیلی سخته .... عذاب وجدان داره می کشتم. کاش یه جور خوب و راحتی تموم کرده بودیم. نه این جوری دل چرکین.
آروم نازش کردم و گفتم: چرا بهش نمیگی؟ چرا راستش و نمیگی که اونم دلش آروم بشه. که فکر نکنه گذاشتیش و رفتی با یکی دیگه؟
ازم جدا شد و دست کشید به صورتش و گفت: یه حرفی می زنیا؟ دوباره دیدنش بدتره. نمی خوام با دوباره دیدنش امیدوارش کنم.
من: نه نمیگم ببینش. زنگ بزن. یا اس ام اس بده. بهش بگو... بگو که دوست داری شاد باشه.. ازش عذرخواهی کن...
یکم نگام کرد. بینیش و بالا کشید. رفت تو فکر. آروم گفت: نمی دونم ...
یه لبخند زدم. می دونستم که آخرش اس ام اس و میده. از جام بلند شدم. بهتر بود تنهاش می زاشتم تا فکرهاش و بکنه. خودش باید تصمیم می گرفت. تنهایی ...
دستی به شونه اش زدم و گفتم: من دیگه باید برم. خیلی خسته ام.
سری تکون داد. بلند شد و بغلم کرد. از مامانم خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
خواب خوب دیشب حسابی سر حالم آورده بود. الان کلی انرژی داشتم. همه ی کارهام و با نیرو و عشق انجام دادم. همیشه کمک به مردم هدفم بود. الان فقط کمک به مهاجرا بود که کمی بهم آرامش می داد. کی بدش میاد هم کاری که دوست داره انجام بده هم پول در آره.
به چراغ قرمز راهنمایی نگاه کردم. نمیدونم چه صیغه ایه که همیشه چراغ قرمز نصیبم میشه. بی خیال یه آهنگ خوشگل تو ضبط گذاشتم و هماهنگ با آهنگ رو فرمون ضرب گرفتم. سر خوش سرم و بدنم و با آهنگ حرکت دادم. دلم آرامش ساز دهنی کوهیار و می خواست.
تو آینه به خودم لبخند زدم. موهام و فرستادم تو شالم و نگاهی به چراغی که الان سبز شده بود انداختم. پام و گذاشتم رو گاز و راه افتادم. دیگه از ماشین سواری نمی ترسم.
موبایلم زنگ خورد.
-: بله؟
آرشا: سلام چه طوری؟
من: سلام آرشا خوبم. مرسی توخوبی؟؟؟؟ صدات یه جوریه؟
آرشا: خوبم مرسی. حوصله داری یکم بریم بگردیم؟
من: آره کجایی؟ میام دنبالت.
آرشا: من خونه ام.
من: باشه. تا 20 دقیقه ی دیگه دم در باش.
گوشی و قطع کردم و دور زدم و مسیرم و به سمت خونه مامان اینا تغییر دادم.
صداش گرفته بود. حتماً دوباره گریه کرده. امیدوارم حالش خوب باشه و زودتر بهتر بشه.
رسیدم دم خونه. آرشا منتظر بود. آهنگ و عوض کردم و یه آهنگ آروم گذاشتم. جلوی پاش ترمز کردم. سوار شد و راه افتادیم.
من: خوب کجا بریم؟
آرشا: نمی دونم. یکم دور بزن. تو خیابونا بچرخیم.
بی حرف به راهم ادامه دادم. گذاشتم خودش شروع به حرف زدن بکنه.
آرشا: می تونم سیگار بکشم؟
من: فکر می کردم ترک کردی.
آرشا: یه وقتهایی لازمه.
آروم سری تکون دادم. سیگاری روشن کرد و بعد اولین پک گفت: بهش اس ام اس دادم. یه ساعت طول کشید که جوابم و بده. فکر می کردم الان هر چی از دهنش در بیاد بهم میگه.
بغض کرد.
آرشا: اما.. اما فحش نداد. فقط... فقط گفت کاری نکردی که نیاز به ببخش داشته باشی. من ازت گله ای ندارم. خوشبخت باش. فقط اینکه هیچ وقت دل کسی و این جوری نشکون.
دلم گرفت. برگشتم نگاش کردم. سرش و تکیه داده بود به شیشه و یه قطره اشک از چشمهاش چکید.
من: نمی خوای دوباره باهاش باشی؟
برگشت نگام کرد.
آرشا: تروخدا تو دیگه نگو. من دارم داغون میشم تا بتونم فراموشش کنم. تا بتونم این جدایی و حفظ کنم. دوستی دوباره امون فقط عذاب بیشتره.
ساکت شد. منم دیگه چیزی نگفتم.
یکم بعد گفت: مرسی که بهم گفتی باهاش تماس بگیرم. ممنون.
لبخند زدم.
من: خواهش می کنم.
با آراشا رفتیم و یکم دور زدیم و یه ذرت مکزیکی خوردیم و شبم بردمش رسوندمش دم خونه و برگشتم خونه ی خودم.
ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا. امشب حالم خوبه. دلم غذای خونگی می خواد. خوب خوب چی درست کنم؟؟؟
یکم فکر کردم. دیدم جواب نمیده. رفتم تلویزیون و روشن کردم یه آهنگ شاد گذاشتم که بلکم با یکم قر فکرم باز بشه.
آهنگ و گذاشتم قرمم دادم اما بازم نتونستم تصمیم بگیرم چی درست کنم.
ساعت حدود 10 بود. یه فکری کردم و رفتم سمت تراس. سرک کشیدم. کوهیار خونه بود. برگشتم تو خونه و پاکتی که جعبه ی شکلات و راحت الحلقومی که برای کوهیار گرفته بودم و برداشتم. رفتم تو تراس. خم شدم سمت تراس کوهیار و صداش کردم.
-: کوهیار.. سرمت... خونه ای؟؟
جواب نداد بچه پررو.
من: دارم میبینم چراغای خونه ات روشنه. خودت و لوس نکن بیا بیرون. کارت دارم بابا.. کوهیـــــــــــــــــــــ ــــار.....
هر چی صداش کردم جوابم و نداد. بچه پررو خوبه من می بینم خونه است یا نه. حتی صدای موسیقی سنتی هم از تو خونه میومد. بی تربیت.
دوباره خم شدم و این بار بلند تر صداش کردم.
-: کوهیـــــــــــــــــــــ ــــــــــار............... کوهیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــار .......
یهو دیدم کوهیار تند داره می دوئه سمت تراس و دستشم به شلوارشه....
با هول در و باز کرد و پرید بیرون. بندای شلوارش هنوز باز بود.
با ترس و هول گفت: چیه ؟ چی شده؟؟؟ دزد اومده؟ زمین خوردی؟
چشمم به بند شلوارش بود که یه جور کمربند محسوب می شد. هنوز باز بود و شلوارش شل تو تنش ایستاده بود.
وقتی دید جواب نمیدم با هول یه قدم اومد جلو. چشمهام گرد شد شلوارش که شل بود یکم از پاش سر خورد....
تند گفتم: کوهیار شلوارت ...
یعنی به موقع گفتما یکم دیرتر دستش میرفت سمت شلوارش افتاده بود پایین.
سریع شلواری که تا نصفه ی افتادن بود و کشید بالا و بندهاش و گرفت و بستش.
لبهام و جمع کردم تو دهنم که نخندم. اومد جلو و گفت: از دست تو. چی شده؟ چرا این جوری صدام می کنی؟؟ مشکل کجاست؟
یه لبخند خرابکاری زدم و پاکت و گرفتم سمتش.
با تعجب به پاکت نگاه کرد. دست پیش آورد و پاکت و گرفت و تو همون حال گفت: این چیه؟
نگاهی تو پاکت کرد و بهت زده بهم خیره شد.
فکر کردم از شکلاتا خوشش اومده برای همینم با جرأت بیشتری یه لبخند عریض زدم.
یهو بلند گفت: برای اینا اونجوری صدام می کردی؟ من و از تو دستشویی با هول آوردی بیرون که خوراکی بهم بدی؟؟ نزدیک بود سکته کنم. گفتم آتیش گرفتی یا دزد اومده. کل همسایه ها رو خبر کردی. دختر خجالت بکش. مگه من بچه ی 2 ساله ام که به خاطر 4 تا شکلات این جوری احضارم کردی؟؟
شرمنده سرم و انداختم پایین. تازه یادش رفت بگه داشته به خاطر این شکلاتا بی حیثیت میشد.
کوهیار همین جور مستمر دعوام می کرد. حس کردم تن صداش عوض شده. ریز ریز حرف می زد. اما هنوز بهم تشر می زد. سرم و بلند کردم دیدم همون جور که دعوام می کنه یکی یکی شکلاتا رو می زاره تو دهنش.
یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی روت زیاده حداقل بزار دعوا کردنت تموم شه بعد بخورشون. جای دستت درد نکنه اته. بی تربیت...
شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم.
کوهیار اما بی توجه به حرفهای من رفته بود سراغ راحتی ها و با دهن پر گفت: اینا چقدر خوشمزه ان. مرسی.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: زیاد نخور دلت و می زنه. بزار با چایی بخورشون.
بازم توجه نکرد. دوتای دیگه که خورد در دلش افتاد و در جعبه ها رو بست و گذاشتشون تو پاکت.
اومد مثل من تکیه داد به لبه ی تراس و خیره شد به خیابون.
کوهیار: دستت درد نکنه خیلی خوب بود. ممنون که یادم بودی.
با لبخند خواهش می کنمی گفتم.
برگشتم سمتش و گفتم: حالا که من یادت بودم یه آهنگ برام می زنی؟
از بغل چشمش نگاهی بهم انداخت و با ناز گفت: نمی دونم... حسش و ندارم.
با حرص کوبیدم به بازوش. بچه پررو برای من ناز می کرد.
من: بدو برو بیار ببینم. فکر کرده من دوست پسرشم قمیش میاد برام.
اخم ریزی کرد و بازوش و مالید و گفت: وحشی بی تربیت. بلا به دور. اگه تنها مرد رو زمینم باشی من حاضر نمیشم باهات دوست بشم. بی شعور .. دست بزن داری...
خنده ام گرفت. سرم و کج کردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کوهیار.. برو بیارش دیگه... دلم تنگ شده برای ساز زدنت...
یه لبخند دندون نمای خوشحال زد و گفت: با اینکه می دونم می خوای خرم کنی اما باشه. فقط بگما یه آهنگ بیشتر نمیزنم. کار دارم باید برم.
اخم کردم و گفتم: نصف شبی چی کار داری تو؟
کوهیار: باید خونه تکونی کنم. از عصر پدرم در اومده بس که همه جا رو سابیدم.
با تعجب گفتم: حالا چه وقت خونه تکونیه؟
کوهیار: مامانم فردا میاد. باید کل خونه از تمیزی برق بزنه. وسواس داره. نمی خوام 2 روز که داره میاد دستمال به دست تو خونه ام بگرده. باید مطمئن بشه همه جا تمیزه.
مامانش می خواد بیاد؟
بی اختیار ابروهام پرید بالا. من فکر می کردم مامانش فوت شده که اون جور رو ساز دهنیش حساسه.
تازه می فهمیدم که خونه ی مرتب کوهیار به خاطر چی بود. مطمئنن وسواس مامانش روش اثر گذاشته بود.
باشه ای گفتم و کوهیارم رفت سازش و آورد و شروع کرد به زدن.
خیره به ماه، تو صدای ساز گم شدم. آروم شدم.
با اینکه گفت یه آهنگ اما یه آهنگش 5 دقییقه طول کشید و همون برام کافی بود.
بعد تموم شدن آهنگش ازش تشکر کردم.
من: خیلی خوب بود مرسی. ببینم کمک نیاز نداری؟ بی تعارف.
لبخندی زد و گفت: نه ممنون خودم از پسش بر میام.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خلاصه تعارف نکن کمک خواستی خبرم کن.
سری تکون داد. باهاش دست دادم و برگشتم تو خونه. خوب حالا می رسیم به غذا. خوب الان دیگه حس آشپزی به اون صورت ندارم.
آخرشم قسمتم یه تخم مرغ نیمرو شد.
شیده: آرشین.. آرشین ...
با حرص برگشتم سمتش.
من: چیه؟ 2 ساعته یه ریز داری حرف می زنی. بابا بزار کارم و انجام بدم. همه یتمرکزم و پروندی.
شیده: خوب حالا انجام میدی. یه چیزی یادم اومد.
بی حوصله پوفی کردم و منتظر شدم. گشنه ام بود و حرف ز دن مداوم شیده هم بدتر عصبیم می کرد و باعث میشد بخوام یکی و با دندونام تیکه پاره کنم.
از دیشب تا حالا فقط همون یه نیمرو رو خورده بودم. صبحم هیچی نتونستم بخورم چون دیرم شده بود. الانم ضعف کردم بد ...
شیده: ببین اون دفعه که موهای من و هایلایت کردی یکی از دوستام دید خیلی خوشش اومد. با اصرار ازم خواست از آرایشگری که برام این کارو کرده وقت بگیرم. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. از دهنم در رفت گفتم آرایشگاه نداره دوستم بوده تو خونه برام انجام داده. بدتر پیله شده. میگم چیزه.. فردا وقت داری بیاد پیشت موهاش و مش کنی؟؟؟
با چشمهای گرد گفتم: چی کار کنمش؟؟؟ نه بابا. تو که می دونی من برای هر کسی کار انجام نمیدم. بی خود کردی بهش گفتی. فردا هم تعطیلم. می فهمی یعنی چی؟ یعنی بی کاری . خواب زیاد.
شیده: آره می دونم ولی خوب اونم هر کسی نیست که دوستمه. حالا نمیشه این یه بارو استثنا قائل بشی؟ یکم کمتر بخواب. اصلا کامل بخواب میگم عصر بیاد.
من: نخیر نمیشه. تازه فردا کلاس عربی هم دارم نمی رسم.
شیده چشمهاش و گردوند و گفت: بله خانم می دونم. انگاری منم جزو شاگرداتونما. خوبه معنی بی کاری و هم فهمیدیم. بزارش بعد کلاس.
چشمهاش و ریز کرد و با التماس گفت: این دوستم خیلی مهمه. از فامیلای محسنه. خوبم پول میده ها. فقط راضی باشه.
بی تفاوت نگاش کردم. برام مهم نبود. م یخواستم دوروز تعطیلات آخر هفته ام و استراحت کنم. یه هایلایت یا مش کلی زمان می گرفت.
شیدهه که از قیافه ام فهمید حرفهاش تاثیری روم نگذاشته یهو گفت: ببینم مگه تو مشکل مالی نداری؟؟؟ این می تونه بهت کمک کنه.
حرفش بی راهم نبود. رفتم تو فکر. حق با شیده بود. الان نیاز شدید مالی داشتم. نمی تونستم طاقچه بالا بزارم. بهتر بود قبولش کنم. کم کم 100 تومن پولش بود. این یه ماه و باید تحمل می کردم. از ماه بعد که بدهیام و دادم می تونم یه همچین مشتری و رد کنم.
سری تکون دادم و گفتم: باشه فردا بگو بعد کلاس بیاد. فقط ازش بپرس مش چه رنگی می خواد می خواد رو چه زمینه ای باشه. باید براش مواد بخرم.
چشمکی زد و همراه لبخند گفت: باشه الان می پرسم بهت میگم.
سری تکون دادم و برگشتم سر کارم.
ملیکا که تا الان ساکت فقط شنونده بود صندلیش و کشید سمتم و گفت: کار خوبی کردی قبول کردی. به خدا با این هنری که تو داری می دونی می تونی چقدر پول در بیاری؟
نگاش کردم و بی حوصله گفتم: ملیکا ول کن جان مادرت. تو که می دونی من آرایشگری و رقص و فقط برای تفریح دوست دارم نه کار.
شونه ای بالا انداخت و گفت: بس که خری. الان آرایشگرا درآمدشون از متخصصای مغز و اعصابم بیشتره. خنگی دیگه. تو چه می فهمی پول یعنی چی؟
یه ایــــــــش بهم گفت و همراه یه چشم غره صندلیش و کشید عقب و رفت پشت میز خودش. از کاراش خنده ام گرفته بود. حرص می خورد قشنگ. با لبخند برگشتم سر کار خودم.
5 دقیقه بعد شیده گوشی به دست اومد سمتم و رنگایی که دوستش برای موهاش می خواست و بهم گفت. یاد داشت کردم. بعد کار باید می رفتم می خریدمشون.
با عشق به شاگردام نگاه کردم. جلسه ی 7 کلاسشون بود و با چیزهایی که یاد گرفته بودن می تونستن یه آهنگ کامل و برقصن بدون اینکه حرکت کم بیارن. فقط کافی بود با ریتم همراه بشن.
خیلی خوب می رقصیدن یعنی 3 جلسه ی دیگه برای خودشون یه پا رقاص می شدن. هر چند الانم هستن. یه 6 حرکت دیگه یاد بگرین دیگه موقع رقص کم نمیارن.
شیده ی خنگم بد نمی رقصید. منتها مشکل این دختر این بود که هیچ وقت تو خونه تمرین نمی کرد. فکر کنم تنها جایی که شیده می رقصید یکی توی این کلاس بود و یکی دیگه .قتی بود که می خواست جلوی محسن عشوه بیاد. عربی می رقصید که اون و تحت تأثیر قرار بده.
آخرین نفرم رقصش و تموم کرد. کل کلاس براش دست زدن. با لبخند بلند شدم و گفتم: خانم ها خسته نباشید کارتون عالی بود. شنبه ی بعد می بینمتون.
بچه ها تشکر کردن و هر کدوم رفتن سمت وسایلشون که لباس بپوشن. شیده اومد سمتم.
شیده: دوستم یه 15 دقیقه ی دیگه میاد. یعنی تا وقتی که تو قهوه ات آماده بشه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بی خود قهوه می خوای خودت برو درست کن من میرم دوش بگیرم. بو عرق گرفتم این جوری بیام جلوی دوستت آبروت میره.
شیده چشمهاش و برام ریز کرد و رفت سمت آشپزخونه. هنوز کمربندش و در نیاورده بودذ. با هر قدمش این پول پولیای کمربند جرینگ جیرینگ می کرد.
بچه ها لباس پوشیده یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن. منم رفتم سمت حمام. یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و در عرض 5 دقیقه لباس پوشیدم و یه آرایش ملایمم کردم. نمی خواستم دختره بیاد من و مرده ها ببینه. بعد میگفت این چه جور آرایشگریه که به خودش نمیرسه؟ این جور یپول کم میداد. اگه من مرتب باشم اونم خوشش میاد خوب پول میده.
از اتاق اومدم بیرون. شیده داشت با تلفن حرف می زد. رفتم یه لیوان آب ریختم و اومدم کنار اپن ایستادم و کف دستم و تکیه دادم به اپن و در حین آب خوردن خیره شدم به شیده. گوشی به دست رفت سمت آیفون.
زنگ و زدن. شیده هم سریع گفت: همینه بیا بالا.
در و زد و گوشی و قطع کرد. برگشت سمتم و گفت: اومد.
لیوان و پایین آوردم و گفتم: نه کورم نه کرد. دیدم . شنیدم. پاشو برو در و باز کن.
لیوان و یه آب زدم و برگشتم تو حال.
شیده در و باز کرد. منتظر موندم تا این فامیل مهم محسن و ببینم. شیده با لبخند خیره به بیرون در سلام کرد. دست داد و دختره رو کشید تو خونه.
از در که وارد شد بررسی یا بهتر بگم بازرسی من شروع شد. یه دختر ریزه میزه ی کوچولو موچولو و با نمک بود. قدش حدود 155 اینا بود و به نسبت هیکلشم خوب بود. یه پالتوی سبز پوشیده بود که روی یقه و سر آستیناش خزهای سبز داشت. بوتهاشم سبز بود. کیف و شلوارش مشکی بود.
آرایش کامل و قشنگی هم داشت. حیف که باید شسته بشه. یعنی وقتی موهات و بشورم خود به خود پاک میشه.
دختره با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم. دستش و دراز کرد سمتم. با لبخند جوابش و دادم و گفتم: سلام خوش اومدید. آرشین هستم.
دختره: خوشبختم. ببخشید مزاحم شدم. منم پرشان هستم.
سری تکون دادم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید.
شیده پرشان و برد توی هال و نشوندش رو مبل.
منم شیک رفتم نشستم و با چشم و ابرو به شیده اشاره کردم که خودت برو پذیرایی کن. تا شیده بلند شد زنگ در و دوباره زدن. با تعجب به هم نگاه کردیم. من معمولا مهمون یهویی نداشتم. از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت آیفون.
با تعجب گوشی و برداشتم.
من: ملیکا ... تو اینجا چی کار می کنی؟
ملیکا: اومدم فضولی این فامیل محسن و ببینم. زود در و باز کن یخ زدم.
به زور جلوی خند ه ام و گرفتم و در و باز کردم. برگشتم گفتم: ملیکاست.
شیده با چشم و ابرو اشاره کرد اینجا چی کار می کنه. منم با اشاره به پرشان بهش فهموندم اومده فضولی.
در و برای ملیکا باز کردم و اونم بی توجه به من وارد شد. با لبخند و عشوه رفت سمت پرشان و باهاش دست داد و سلام علیک و خوش و بش کرد و پالتو و شالش و در آورد داد دست من. بچه پررو. لباسهای پرشانم گرفتم و بردم آویزون کردم.
ملیکا سر حرف و با پرشان باز کرده بود و همچین باهاش گرم شده بود که یکی نمی دونست فکر می کرد این دوتا دوستهای چند ساله ی همن.
آروم دم گوش شیده گفتم: ببینم این دختره کی محسن میشه؟
شیده کجکی خودش و خم کرد سمتم و گفت: عشق قبلی محسن.
با چشمهای گرد گفتم: چی؟
یه پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت و گفت: دختر عموشه. محسن قبلاً عاشقش بود ولی پرشان دوستش نداشته. برای همینم با یکی دیگه ازدواج کرده. به کوچولو و ریزه بودنش نگاه نکن. 29 سالشه و خیلی هم شیطونه. پسرا براش سر و دستی می شکوندن. با اینکه یه بچه ام داره اما ببین از دخترای 14 ساله جوون تر نشون میده. 7 ساله ازدواج کرده.
من: خوب تو چرا با این انقدر صمیمی؟
من: می خوام سر از کارش در بیارم. نشنیدی میگن دشمنات و نزدیک خودت نگه دار؟ می خوام ببینم چی کار کرده که محسن اون موقع ازش خوشش اومده. بعدم چون تک فرزنده و تنها نوه ی دختریه تو فامیل محسن اینا حرفش خیلی خریدار داره. بهتره باهاش دوست باشم ممکنه به دردم بخوره.
من: اینم حرفیه. تو هم چه عقلی داریا دختر.
ابرویی برام بالا انداخت و بلند شد و قهوه آورد و بعدش از خوردن قهوه دست به کار شدم. باید اول موهاش و قهوه ای می کردم. مش کاهی می خواست.
شیده هم کمکم می کرد. ملیکا کماکان این دختره رو به حرف گرفته بود. با اینکه دختر خوش صحبتی بود و تو حرفهای ملیکا شریک می شد اما همه اش موبایلش دستش بود و باهاش ور می رفت.
موهاش و رنگ کردم و باید منتظر می موندیم که رنگ بگیره بشورم و خشک کنم و تا بتونم از تو کلاه مش موهاش و در بیارم و دکلره کنم.
گوشی شیده زنگ زد. از جاش بلند شد و رفت تو اتاق من که حرف بزنه. وقتی برگشت دیدم شال و کلاه کرده. با تعجب گفتم: شیده خانم کجا؟؟
یه لبخند خوشحال زد و گفت: باید برم. محسن اومده دنبالم می خوایم بریم یه جایی. پرشان چون تو که ناراحت نمیشی تنهات بزارم؟؟
پرشان: نه عزیزم شما برو من مشکلی ندارم. ماشا.. آرشین جون و ملیکا جون انقدر گلاً که آدم احساس غریبی نمی کنه.
با لبخند جواب تعریفش و دادم.
شیده رو تا دم در بدرقه کردم و دم آخرم یه نیشگون گرفتمش که دلم خنک شه. دست آدم و می زاشت تو پوست گردو خودش در می رفت.
برگشتم تو هال دیدم پرشان رفته یه گوشه ایستاده داره با موبایلش حرف می زنه.
رفتم کنار ملیکا نشستم. خم شده بود جلو و با تمرکز داشت به پرشان نگاه می کرد.
من: چته تو؟ چرا این جوری نگاش می کنی؟
ملیکا بدون اینکه چشم از پرشان برداره گفت: به جون خودم این دختره مشکوکه.
برگشت سمتم و گفت: دیدی همه اش سرش تو گوشیشه؟ مدام اس ام اس بازی می کنه. دم به دقیقه هم موبایلش زنگ می زنه. میره جواب بده. والا من که دوست پسر دارم انقدر بهم پیام نمیده یا زنگ نمی زنه. چه طور ممکنه یکی بعد 7 سال زندگی هنوزم این جوری باشه؟ مثل دختر پسرای 14 ساله.
به مسخره گفتم: شاید خیـــــــلی عاشقن ...
ملیکا: این جور که از زیر زبونش در آوردم شوهرش اونقدرا خوبم نیست. دست بزن داره و بی عارم هست.
من: جدی؟؟؟
ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو اصلا به حرفهای ما توجه نمی کردی نه؟ من تو این 40 دقیقه پدر جد این دختره رو در آورد م. یکم دقت می کردی خیلی چیزها دستگیرت می شد.
ببینم شیده بهت گفت یه بچه ی 5 ساله داره؟
من: گفت بچه داره اما نگفت چند سالشه.
ملیکا: آره 5 سالشه. یه دختر داره. بچه اش و دوست داره اما .. فکر نکنم اونقدرا علاقه ای به شوهرش داشته باشه. ظاهراً شوهرش .. چی میگن.. آهان مرد زندگی نیست. از پول باباش می خوره و... خودت برو تا تهش..
من: واقعاً .. خوب شاید خیلی دوستش داشته باشه.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفف: میگم رابطه اشون خوب نیست بعد تو میگی دوستش داره؟ اونم کسی و که می زنتش؟ نه فکر کنم اینا تو زندگیشون یه مشکلاتی دارن. تازه گفت شوهرش زیاد مسافرت میره.
این و گفت و ابرویی بالا انداخت. می خواست یه چیزی و بهم بفهمونه اما من نمی فهمیدم.
وقتی دید من گیج تر از این حرفهام پوفی کرد و صداش و پایین آورد و گفت: چقدر تو گیجی دختر. شوهرش مسافرته. اونم زیاد. الانم فکر کنم مسافرته... پس این که داره باهاش حرف می زنه نمی تونه شوهرش باشه.
من: چرا نمی تونه؟
ملیکا پوزخندی زد و گفت: از اونجایی که تو به شوهرت نمیگی بابایی...
ابروهام پرید بالا. نه خوب هیچکی به شوهرش نمیگه بابایی.
من: این و از کجا فهمیدی؟
ملیکا تکیه داد به مبل و گفت: وقتی گوشیش زنگ زد و جواب داد گفت: سلام بابایی باز چی شده؟
یعنی این بابایی هر کی که هست همونیه که چند بار قبلم زنگ زده. و شوهرشم نیست. میگی نه بشین ببین.
صاف نشست و به جلو خیره شد. به پرشان که گوشی و قطع کرده بود و داشت میومد سمتمون نگاه کرد و رو به من گفت: ببینم آرشین تو مهمونی شایان میای؟؟؟
با تعجب گفتم: مهمونی شایان؟ کی هست؟
ملیکا: شاید هفته ی دیگه بگیره. با خودت همراهم بیار نبینم تنها بیایا...
من: ببینم مهمونبیتون توپه دیگه؟؟؟
ابرویی بالا انداخت و کشیده گفت: تــــــــــــــــــــوپ .....
خندیدم.
من: ای جونم پس دوستای شایان جونم هستن. خوب پس از الان بدون من تنها میام. کی میاد تو معدن طلا و با خودش نقره میاره؟ طلاها رو عشقه ...
ملیکا: بمیری دختر ... پررو...
رو کرد به پرشان و گفت: پرشان جون عزیزم تو هم میای؟؟
پرشان یه لبخندی زد و نا مطمئن گفت: نمی دونم ...
ملیکا شیطون گفت: بیا خوش می گذره. تو با شوهرت میای یا مثل آرشین می خوای از معدن استفاده کنی؟
خجالت زده خندید و گفت: میشه با خودم نقره بیارم؟؟؟
من و ملیکا یه نگاه معنی دار به هم کردیم و لبخند زنان یکم رفتیم جلوتر.
ملیکا: شوهرت؟؟؟
پرشان با لبخند گفت: اون که برنزه.
هر سه خندیدیم. اما خنده ی من و ملیکا پر معنی بود.
حدود دو ساعتی میشد که از هواپیما پیاده شدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. همه جا تاریک بود. خسته بودم اما دلم یه فنجون چایی و یه حمام داغ می خواست.
این ماموریتم به خوبی و خوشی تموم شد. روز آخر رفتیم کلی خرید کردیم و من برای مامان و آرشا و مریم سوغاتی خریدم. شبم برای تموم شدن کارمون با موفقیت رفتیم دیسکو یکم برقصیم حال کنیم. مردیم از بس این چند روزی که اونجا بودیم سر کلاسها ی مختلف رفتیم.
مسئول بار از من خوشش اومده بود و ملیکا هم که سوءاستفاده گر مجبورم کرده بود یکم چشم و ابرو براش بیام و همینم جواب داده بود و باعث شده بود هی برامون مشروب مجانی بیاره و هی تحویلمون بگیره. من که تو ترک بودم هیچی نخوردم اما این دوتا هر چی میومد جلوشون و می خوردن.
یه لحظه رفتم دستشویی که کاش همون جا مبلا رو خیس می کردم اما نمی رفتم. تا دستهام و شستم و برگشتم که بیام بیرون یهو پسره خفتم کرد و همچین چسبید بهم که نزدیک بود خفه بشم. همچین مثل وحوش بوسیدم که با تمام وجود حس کردم که دارم خفه میشم.
نمی دونستم چه جوری در برم فقط تو اون حال به ملیکا فحش دادم. شانس آوردم که خانم حالشون بد شده بود و مجبور شد بیاد دستشویی.
ملیکا که اومد تو پسره ولم کرد و چون ضایع بود و براشم بد میشد رفت بیرون. انقدر چندشم شده بود که سریع برگشتم و دهنم و شستم. خیلی دوست داشتم حلقم و با مایع بشورم اما نمیشد.
ملیکا که از تو دستشویی اومد بیرون یه چند تا مشت حواله ی بازوش کردم و پر حرص گفتم: کارد بخوره تو اون شکمتون. نمیشد شب آخری نرینین تو حالم. اه اه پسره ی بو گندوی چندش. بمیری ملیکا با این تزهای بی خودت.
این و گفتم و سریع زدم بیرون. دیگه دوست نداشتم اونجا باشم. حس خفگی بهم دست می داد. ملیکا و مهرسا هم مجبور شدن دنبالم بیان بیرون.
تو کل مسیر برگشت تو هواپیما با ملیکا سر سنگین بودم. خوشم نمیومد. خوشم نمیومد این جوری از تن و بدنم و دختر بودنم سواستفاده کنم. البته سواستفاده داشتیم. با 4 تا عشوه اومدن برای تخفیف گرفتن و اینا مشکلی نداشتم اما اینکه بخوام عشوه بیام و بعد این جور خفت بشم و یه جورایی تاوان بدم میومد.
سواستفاده باید با رضایت باشه نه زوری.
آب داغ به بدن خسته ام آرامش داد. چایی که ازش بخار میومد آرومم کرد و حس اینکه تو خونه ی خودمم فوق العاده بود.
دلم برای خونه ام تنگ شده بود برای گلهام. طفلی بچه هام توی این یه هفته یکم زرد شده بودن و بی جون.
رفتم سمتشون و نازشون کردم. یکم بهشون آب دادم.
-: ببخشید دیگه این جوری تنهاتون نمی زارم. گل قشنگای من زود خوب بشید.
واقعاً دوستشون داشتم. باید یادم بمونه این بار خواستم برم مسافرت و ماموریت گلهام و بسپرم دست یکی که بهشون برسه.
فردا باید می رفتم اداره. یه روزم بهمون مرخصی بعد ماموریت نمی دادن نامردا.
برای همینم زود رفتم بخوابم. هر چند زیادم زود نبود ساعت 3 صبح بود.
*******
صبح ساعت 7 خواب آلود از پارکینگ اومدم بیرون. آخه 3 ساعت خواب به کجای من می رسید؟
از ماشین پیاده شدم و رفتم در و بستم. برگشتم که سوار شم دیدم ماشین کوهیار جلوی ماشینم ایستاده و کوهیارم سرش و از تو شیشه آورده بیرون و با لبخند نگام می کنه.
کوهیار: سلام سلام خانم خانما. رسیدن بخیر. بابا دلمون برات تنگ شد. کی برگشتی؟ خوش گذشت؟
لبخند زدم و رفتم جلو و کنار ماشینش ایستادم. باهاش دست دادم.
من: سلام مرسی. تو خوبی؟ ساعت 3 صبح رسیدم. مرسی اما چه خوشی برای تفریح که نرفته بودم. برای آموزش بود. هیچم خوش نگذشت.
با توجه به اون خاطره ی چندش دروغم نگفتم.
کوهیار چشمکی زد و گفت: همه برای ماموریت میرن اما اون وسط مسطا هم میشه زیر آبی رفتم خانمی.
خنده ام گرفت. اونقدر شیطون حرف زد که مطمئن شدم خودش همیشه زیر آبی میره.
از ماشینش فاصله گرفتم و گفتم: خوب دیگه برو دیرت میشه.
دوباره چشمکی زد و دستی تکون داد و با یه بوق خداحافظی کرد و رفت.
منم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره. اخرائی نامرد کلی ازم کار کشید. مجبورم کرد ریزه کاریهای ماموریتم و براش توضیح بدم و بنویسم. به خدا دارم وا میرم. دارم له میشم. کی میشه برم خونه بخوابم.
بعد کار با وجود خستگی اما بازم دلم نیومد یه سر خونه نزنم. دلم برای مامان و آرشا تنگ شده بود.
مامان با دیدنم کلی خوشحال شد. گوش مفت گیر آورد و نشست کلی از فامیل حرف زد. خوشم میومد مامان این جوری آمار کله فامیل و یه باره بهت منتقل می کرد. جوری که انگار تو تک تک اتفاقاتشون خودت حضور داشتی.
از کار بابا گفت که بازم گیر کرده.شرکت حقوق کارمندا رو درست پرداخت نمیکنه و خونه های پیش خرید سر موقع تحویل داده نمیشن.
مامان انقدر از کرمها و لباسی که براش آوردم خوشحال شد که حد نداشت. به محض اینکه کرمها رو بهش دادم دست از آمار دادن و غیبت برداشت و. تا آخر ساعتی که اونجا بودم هی عینک به چشم سعی کرد نوشته های ترکی روی کرمها رو بخونه اما خوب هر چی نگاه می کرد نمی فهمید چی میگن. حتی انگلیسیهاشم نتونست بخونه و آخرش با ناامیدی داد دست من تا براش بخونم.
آرشا به ظاهر می خندید باهامون راه میومد و حرف می زد. اما می دیدم که مثل همیشه نیست. روحیه ی همیشگی و نداشت. خنده هاش از ته دل نبود یه لبخند زود گذر بود. آرشایی که تو هر وعده ی غذایی قد گنجشک غذا می خورد الان به عنوان عصرونه کنار من نشسته بود و تا ته غذا رو با هم در آوردیم. این از آرشا بعید بود. این یعنی یه مشکل و دل مشغولی جدی.
باز من و بگی یه چیزی. من همیشه مثل قحطی زده ها بودم اما آرشا...
یهو به یه جایی خیره میشد و میرفت تو فکر. حواسش به ماها نبود. تو یه موقعیت که رفت تو اتاقش سریع دنبالش رفتم.
در و پشت سرم بستم و رو کردم بهش و گفتم: آرشا چته؟؟؟ چی شده؟ قیافه ات عین افسرده هاست. مشکلت چیه؟؟؟
یه نگاه غمگین بهم انداخت و آروم گفت: هیچی.
رفتم کنارش رو تخت نشستم. دستش و گرفتم و گفتم: به من بگو مشکلت چیه؟ بابا اذیتت می کنه؟
سری تکون داد به نشونه ی نه.
من: پس چته؟؟
ناراحت گفت: میلاد ...
سریع صاف نشستم و تند گفتم: میلاد؟ میلاد چی؟ اذیتت کرده؟ چیزی گفته؟؟
با بغض سرش و تکون داد و گفت: نه اذیتم نکرده. دلم براش تنگ شده.
با چشمهای گرد گفتم: برای میلاد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین حرفی بزنی. تا جایی که یادمه شما همیشه با هم دعوا داشتین. هر بار زنگ می زد می خواستی یه جوری از زیر جواب دادن بهش در بری.
هر بار چاخانی بش میگفتی مهمون داریم. دارم غذا درست می کنم. خواهرم اومده. هر وقتم که جوابش و می دادی آخرش ختم میشد به داد زدن تو که بابا میلا خفه شو. بمیر. نمی خوام صدات و بشنوم.
یعنی نه من فکر کنم کل آپارتمان فهمیدن تو با این پسره نمی ساختی.
بغض کرده سری تکون داد و گفت: می دونم. اما اون بیچاره هیچ گناهی نداشت. همه اش تقصیر من بود.
با چشمهای گرد شده گفتم: میلاد گناهی نداشت؟ مثل اینکه یادت رفته شب آخر زده بودتت.
ناراحت چشمهاش و بهم دوخت و گفت: تقصیر من بود. علی بهم زنگ زده بود. میلادم وقتی شماره اش و دیده بود قاطی کرد.
ابروهام پرید بالا. علی یکی از بچه های اکیپشون بود. خیلی سیریش بود و به شدت هم به آرشا می چسبید. چند بار سر همین موضوع با میلاد دعواش شده بود و آخرین بار میلاد آرشا رو مجبور کرده بود کل کانتکتش و پاک کنه و غیر دوستای نزدیک و خانواده شماره ی همه ی پسرها رو از بین برده بود.
با تعجب گفتم: علی؟ اما ... مگه پاکش نکرده بودی؟ از کجا فهمید علیِ؟ یعنی شماره اش و حفظ بوده؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت: نه پاکش نکرده بودم. فقط شماره ها رو قایم کرده بودم. همه تو سیم کارتم سیو بودن. حتی تو کامپیوترمم یه فایل دارم که شماره ها رو توش سیو کردم.
با بهت گفتم: اما .. چرا؟؟؟
از جاش بلند شد. دو قدم تو اتاق راه رفت. برگشت و زل زد تو چشمهام و پر حرص گفت: چون دوست داشتم. خوشم میومد بهم زنگ بزنن. خوشم میومد باهاشون حرف بزنم. دلم نمی خواست تارک دنیا بشم. دلم نمی خواست زندگیم خلاصه شه تو میلاد. صبح بیدار میشدم، میلاد بود، شب می خواستم بخوابم میلاد بود. می رفتم بیرون میلاد بود. مهمونی، میلاد بود. مسافرت بازم بود. خرید...
همه جا بود. آرشین خسته شده بودم. خسته می فهمی. اینکه تموم ساعتها تو با یه نفر بگذرونی و حتی یه ساعت هم وقت خالی برای خودت و تنهاییت نداشته باشی خیلی سخته. اینکه از صبح تا شب با یکی باشی و شبم که بر می گردی خونه ات و هنوز پات و تو اتاق نزاشتی زنگ بزنه ببینه چی کار کردی عذاب آورده. اونم کسی که اونقدرا دوستش نداری. نه اونقدری که باید و لازمه.
اینکه هر وقت می خواستم برم دستشویی یا حموم باید از قبل 10 بار بهش می گفتم. مدت احتمالی موندن و بهش خبر می دادم. اینکه چه ساعتی دارم وارد میشم و چه ساعتی می خوام خارج شم و بگم. سخته .. خیلی سخته. یه وقت خواستی بیشتر بمونی تو دستشویی. مشکلی پیش اومد. یا حال کردی تو حموم بیشتر باشی.
می دونی وقتی یکم طولش می دادم چی میشد؟ میومدم میدیدم 50 تا میس کال و 60تا اس ام اس ردیف کرده.
هر بارم توهم خیانت میزد. نمی گم نپیچوندمش. نمیگم اوایل جلوش سوتی ندادم، گند نزدم به اعتمادش اما خودت که بودی، دیدی این چند ماه فقط با اون بودم. اصلا می تونستم شیطنتی بکنم؟ میشد؟ می زاشت؟
کِی تنها بودم که کاری بکنم؟
من نفهم نیستم. کم سن و سالم نیستم. اونقدی آدم دیدم که بفهمم میلاد واقعاً دوستم داشت. همه ی این کارهاش از علاقه ی زیاد بود اما کارهاش بچگانه بود. من نمی تونستم تحمل کنم. از علاقه ی زیاد دیوونه میشد. دیوونه ام می کرد.
منم نهایت بدجنسی و در حقش کردم. این آخریها میومد دنبالم میگفتم من می خوام فلان فیلم و فلان سریال و ببینم. این بیچاره بدون حرف 2 ساعت کامل پایین تو ماشین منتظرم میموند. می خواستم برم بیرون مثل آژانس زنگ می زدم بهش. هر جا بود خودش و می رسوند. مینشستم تو ماشین بهش می گفتم فقط خفه شو حرف نزن اعصابت و ندارم. با التماس می بردتم شام بیرون.
بغضش شکست. زد زیر گریه.
با اشک گفت: آخه کی می تونه این جور خورد شدن شخصیتش و ببینه و بازم دوستت داشته باشه. کی می تونه تحمل کنه و بازم عاشقت باشه؟؟؟
به خاطر ایناس که دارم آتیش می گیرم. دلم براش تنگ میشه اما به خاطر خودشم که شده نمی خوام بهش زنگ بزنم. نمی خوام دوباره باهاش شروع کنم. این جدایی برای هر دومون خوبه. می خوام زندگی کنه بره دنبال یکی که قدرش و بدونه.
می دونم پشیمون میشم. می دونم پسر خوب که تازه دوستمم داشته باشه کمه. اما من برای میلاد خوب نبودم. جز زجر دادنش کار دیگه ای نکردم.
سست اومد و خودش و کنارم رو تخت ولو کرد. رو زانوهاش خم شد و سرش و گرفت بین دوتا دستهاش.
آرشا: آرشین می دونی چه جوری راضی شد دست از سرم برداره؟
یه روز از صبح رفتم بیرون. بهش زنگ زدم و گفتم: میلاد من دارم میرم که بهت خیانت کنم. دارم با یکی دیگه میرم بیرون.
دیوونه شد. زنگ زد. اس ام اس داد. جوابش و ندادم. میگفت: دروغ میگی. می خوای اذیتم کنی.
میگفت اگه راست میگی گوشی و بردار بزار من یه لحظه صداش و بشنوم تا باور کنم.
نه جوابش و دادم نه ....
با کف دست اشکاش و پاک کرد. یه نفس عمیق کشید. بینیش و کشید بالا و خیره به دیوار گفت: اون روز با هیچکی نبودم. از صبح رفتم تو خیابونا و فقط قدم زدم. تنها قدم زدم تا شب شه. می دونستم دم در منتظره. برای همینم نیومدم خونه. رفتم خونه ی دوستم. حالم خراب بود. حال میلاد خراب تر. فقط اس ام اس زد و گفت: نامردی کردی. دیگه برام مردی.
دوباره هق هقش بلند شد. دستم و انداختم دورش و کشیدمش تو بغلم. آروم نازش کردم.
ناراحت شد ه بودم. برای دلداری گفتم: گریه نکن.. دیگه گذشته.. کاری نمی تونی بکنی...
تو بغلم گریه می کرد. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: به خدا برای خودش کردم. من به دردش نمی خوردم. بودنمون با هم یعنی زجر کشیدن جفتمون. اما نمی تونم... نمی تونم این همه خاطرات خوب و راحت فراموش کنم. کم با هم نبودیم. شب و روزمون با هم بود. یا بیرون یا در حال صحبت کردن. سخته.. خیلی سخته .... عذاب وجدان داره می کشتم. کاش یه جور خوب و راحتی تموم کرده بودیم. نه این جوری دل چرکین.
آروم نازش کردم و گفتم: چرا بهش نمیگی؟ چرا راستش و نمیگی که اونم دلش آروم بشه. که فکر نکنه گذاشتیش و رفتی با یکی دیگه؟
ازم جدا شد و دست کشید به صورتش و گفت: یه حرفی می زنیا؟ دوباره دیدنش بدتره. نمی خوام با دوباره دیدنش امیدوارش کنم.
من: نه نمیگم ببینش. زنگ بزن. یا اس ام اس بده. بهش بگو... بگو که دوست داری شاد باشه.. ازش عذرخواهی کن...
یکم نگام کرد. بینیش و بالا کشید. رفت تو فکر. آروم گفت: نمی دونم ...
یه لبخند زدم. می دونستم که آخرش اس ام اس و میده. از جام بلند شدم. بهتر بود تنهاش می زاشتم تا فکرهاش و بکنه. خودش باید تصمیم می گرفت. تنهایی ...
دستی به شونه اش زدم و گفتم: من دیگه باید برم. خیلی خسته ام.
سری تکون داد. بلند شد و بغلم کرد. از مامانم خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
خواب خوب دیشب حسابی سر حالم آورده بود. الان کلی انرژی داشتم. همه ی کارهام و با نیرو و عشق انجام دادم. همیشه کمک به مردم هدفم بود. الان فقط کمک به مهاجرا بود که کمی بهم آرامش می داد. کی بدش میاد هم کاری که دوست داره انجام بده هم پول در آره.
به چراغ قرمز راهنمایی نگاه کردم. نمیدونم چه صیغه ایه که همیشه چراغ قرمز نصیبم میشه. بی خیال یه آهنگ خوشگل تو ضبط گذاشتم و هماهنگ با آهنگ رو فرمون ضرب گرفتم. سر خوش سرم و بدنم و با آهنگ حرکت دادم. دلم آرامش ساز دهنی کوهیار و می خواست.
تو آینه به خودم لبخند زدم. موهام و فرستادم تو شالم و نگاهی به چراغی که الان سبز شده بود انداختم. پام و گذاشتم رو گاز و راه افتادم. دیگه از ماشین سواری نمی ترسم.
موبایلم زنگ خورد.
-: بله؟
آرشا: سلام چه طوری؟
من: سلام آرشا خوبم. مرسی توخوبی؟؟؟؟ صدات یه جوریه؟
آرشا: خوبم مرسی. حوصله داری یکم بریم بگردیم؟
من: آره کجایی؟ میام دنبالت.
آرشا: من خونه ام.
من: باشه. تا 20 دقیقه ی دیگه دم در باش.
گوشی و قطع کردم و دور زدم و مسیرم و به سمت خونه مامان اینا تغییر دادم.
صداش گرفته بود. حتماً دوباره گریه کرده. امیدوارم حالش خوب باشه و زودتر بهتر بشه.
رسیدم دم خونه. آرشا منتظر بود. آهنگ و عوض کردم و یه آهنگ آروم گذاشتم. جلوی پاش ترمز کردم. سوار شد و راه افتادیم.
من: خوب کجا بریم؟
آرشا: نمی دونم. یکم دور بزن. تو خیابونا بچرخیم.
بی حرف به راهم ادامه دادم. گذاشتم خودش شروع به حرف زدن بکنه.
آرشا: می تونم سیگار بکشم؟
من: فکر می کردم ترک کردی.
آرشا: یه وقتهایی لازمه.
آروم سری تکون دادم. سیگاری روشن کرد و بعد اولین پک گفت: بهش اس ام اس دادم. یه ساعت طول کشید که جوابم و بده. فکر می کردم الان هر چی از دهنش در بیاد بهم میگه.
بغض کرد.
آرشا: اما.. اما فحش نداد. فقط... فقط گفت کاری نکردی که نیاز به ببخش داشته باشی. من ازت گله ای ندارم. خوشبخت باش. فقط اینکه هیچ وقت دل کسی و این جوری نشکون.
دلم گرفت. برگشتم نگاش کردم. سرش و تکیه داده بود به شیشه و یه قطره اشک از چشمهاش چکید.
من: نمی خوای دوباره باهاش باشی؟
برگشت نگام کرد.
آرشا: تروخدا تو دیگه نگو. من دارم داغون میشم تا بتونم فراموشش کنم. تا بتونم این جدایی و حفظ کنم. دوستی دوباره امون فقط عذاب بیشتره.
ساکت شد. منم دیگه چیزی نگفتم.
یکم بعد گفت: مرسی که بهم گفتی باهاش تماس بگیرم. ممنون.
لبخند زدم.
من: خواهش می کنم.
با آراشا رفتیم و یکم دور زدیم و یه ذرت مکزیکی خوردیم و شبم بردمش رسوندمش دم خونه و برگشتم خونه ی خودم.
ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا. امشب حالم خوبه. دلم غذای خونگی می خواد. خوب خوب چی درست کنم؟؟؟
یکم فکر کردم. دیدم جواب نمیده. رفتم تلویزیون و روشن کردم یه آهنگ شاد گذاشتم که بلکم با یکم قر فکرم باز بشه.
آهنگ و گذاشتم قرمم دادم اما بازم نتونستم تصمیم بگیرم چی درست کنم.
ساعت حدود 10 بود. یه فکری کردم و رفتم سمت تراس. سرک کشیدم. کوهیار خونه بود. برگشتم تو خونه و پاکتی که جعبه ی شکلات و راحت الحلقومی که برای کوهیار گرفته بودم و برداشتم. رفتم تو تراس. خم شدم سمت تراس کوهیار و صداش کردم.
-: کوهیار.. سرمت... خونه ای؟؟
جواب نداد بچه پررو.
من: دارم میبینم چراغای خونه ات روشنه. خودت و لوس نکن بیا بیرون. کارت دارم بابا.. کوهیـــــــــــــــــــــ ــــار.....
هر چی صداش کردم جوابم و نداد. بچه پررو خوبه من می بینم خونه است یا نه. حتی صدای موسیقی سنتی هم از تو خونه میومد. بی تربیت.
دوباره خم شدم و این بار بلند تر صداش کردم.
-: کوهیـــــــــــــــــــــ ــــــــــار............... کوهیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــار .......
یهو دیدم کوهیار تند داره می دوئه سمت تراس و دستشم به شلوارشه....
با هول در و باز کرد و پرید بیرون. بندای شلوارش هنوز باز بود.
با ترس و هول گفت: چیه ؟ چی شده؟؟؟ دزد اومده؟ زمین خوردی؟
چشمم به بند شلوارش بود که یه جور کمربند محسوب می شد. هنوز باز بود و شلوارش شل تو تنش ایستاده بود.
وقتی دید جواب نمیدم با هول یه قدم اومد جلو. چشمهام گرد شد شلوارش که شل بود یکم از پاش سر خورد....
تند گفتم: کوهیار شلوارت ...
یعنی به موقع گفتما یکم دیرتر دستش میرفت سمت شلوارش افتاده بود پایین.
سریع شلواری که تا نصفه ی افتادن بود و کشید بالا و بندهاش و گرفت و بستش.
لبهام و جمع کردم تو دهنم که نخندم. اومد جلو و گفت: از دست تو. چی شده؟ چرا این جوری صدام می کنی؟؟ مشکل کجاست؟
یه لبخند خرابکاری زدم و پاکت و گرفتم سمتش.
با تعجب به پاکت نگاه کرد. دست پیش آورد و پاکت و گرفت و تو همون حال گفت: این چیه؟
نگاهی تو پاکت کرد و بهت زده بهم خیره شد.
فکر کردم از شکلاتا خوشش اومده برای همینم با جرأت بیشتری یه لبخند عریض زدم.
یهو بلند گفت: برای اینا اونجوری صدام می کردی؟ من و از تو دستشویی با هول آوردی بیرون که خوراکی بهم بدی؟؟ نزدیک بود سکته کنم. گفتم آتیش گرفتی یا دزد اومده. کل همسایه ها رو خبر کردی. دختر خجالت بکش. مگه من بچه ی 2 ساله ام که به خاطر 4 تا شکلات این جوری احضارم کردی؟؟
شرمنده سرم و انداختم پایین. تازه یادش رفت بگه داشته به خاطر این شکلاتا بی حیثیت میشد.
کوهیار همین جور مستمر دعوام می کرد. حس کردم تن صداش عوض شده. ریز ریز حرف می زد. اما هنوز بهم تشر می زد. سرم و بلند کردم دیدم همون جور که دعوام می کنه یکی یکی شکلاتا رو می زاره تو دهنش.
یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی روت زیاده حداقل بزار دعوا کردنت تموم شه بعد بخورشون. جای دستت درد نکنه اته. بی تربیت...
شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم.
کوهیار اما بی توجه به حرفهای من رفته بود سراغ راحتی ها و با دهن پر گفت: اینا چقدر خوشمزه ان. مرسی.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: زیاد نخور دلت و می زنه. بزار با چایی بخورشون.
بازم توجه نکرد. دوتای دیگه که خورد در دلش افتاد و در جعبه ها رو بست و گذاشتشون تو پاکت.
اومد مثل من تکیه داد به لبه ی تراس و خیره شد به خیابون.
کوهیار: دستت درد نکنه خیلی خوب بود. ممنون که یادم بودی.
با لبخند خواهش می کنمی گفتم.
برگشتم سمتش و گفتم: حالا که من یادت بودم یه آهنگ برام می زنی؟
از بغل چشمش نگاهی بهم انداخت و با ناز گفت: نمی دونم... حسش و ندارم.
با حرص کوبیدم به بازوش. بچه پررو برای من ناز می کرد.
من: بدو برو بیار ببینم. فکر کرده من دوست پسرشم قمیش میاد برام.
اخم ریزی کرد و بازوش و مالید و گفت: وحشی بی تربیت. بلا به دور. اگه تنها مرد رو زمینم باشی من حاضر نمیشم باهات دوست بشم. بی شعور .. دست بزن داری...
خنده ام گرفت. سرم و کج کردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کوهیار.. برو بیارش دیگه... دلم تنگ شده برای ساز زدنت...
یه لبخند دندون نمای خوشحال زد و گفت: با اینکه می دونم می خوای خرم کنی اما باشه. فقط بگما یه آهنگ بیشتر نمیزنم. کار دارم باید برم.
اخم کردم و گفتم: نصف شبی چی کار داری تو؟
کوهیار: باید خونه تکونی کنم. از عصر پدرم در اومده بس که همه جا رو سابیدم.
با تعجب گفتم: حالا چه وقت خونه تکونیه؟
کوهیار: مامانم فردا میاد. باید کل خونه از تمیزی برق بزنه. وسواس داره. نمی خوام 2 روز که داره میاد دستمال به دست تو خونه ام بگرده. باید مطمئن بشه همه جا تمیزه.
مامانش می خواد بیاد؟
بی اختیار ابروهام پرید بالا. من فکر می کردم مامانش فوت شده که اون جور رو ساز دهنیش حساسه.
تازه می فهمیدم که خونه ی مرتب کوهیار به خاطر چی بود. مطمئنن وسواس مامانش روش اثر گذاشته بود.
باشه ای گفتم و کوهیارم رفت سازش و آورد و شروع کرد به زدن.
خیره به ماه، تو صدای ساز گم شدم. آروم شدم.
با اینکه گفت یه آهنگ اما یه آهنگش 5 دقییقه طول کشید و همون برام کافی بود.
بعد تموم شدن آهنگش ازش تشکر کردم.
من: خیلی خوب بود مرسی. ببینم کمک نیاز نداری؟ بی تعارف.
لبخندی زد و گفت: نه ممنون خودم از پسش بر میام.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خلاصه تعارف نکن کمک خواستی خبرم کن.
سری تکون داد. باهاش دست دادم و برگشتم تو خونه. خوب حالا می رسیم به غذا. خوب الان دیگه حس آشپزی به اون صورت ندارم.
آخرشم قسمتم یه تخم مرغ نیمرو شد.
شیده: آرشین.. آرشین ...
با حرص برگشتم سمتش.
من: چیه؟ 2 ساعته یه ریز داری حرف می زنی. بابا بزار کارم و انجام بدم. همه یتمرکزم و پروندی.
شیده: خوب حالا انجام میدی. یه چیزی یادم اومد.
بی حوصله پوفی کردم و منتظر شدم. گشنه ام بود و حرف ز دن مداوم شیده هم بدتر عصبیم می کرد و باعث میشد بخوام یکی و با دندونام تیکه پاره کنم.
از دیشب تا حالا فقط همون یه نیمرو رو خورده بودم. صبحم هیچی نتونستم بخورم چون دیرم شده بود. الانم ضعف کردم بد ...
شیده: ببین اون دفعه که موهای من و هایلایت کردی یکی از دوستام دید خیلی خوشش اومد. با اصرار ازم خواست از آرایشگری که برام این کارو کرده وقت بگیرم. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. از دهنم در رفت گفتم آرایشگاه نداره دوستم بوده تو خونه برام انجام داده. بدتر پیله شده. میگم چیزه.. فردا وقت داری بیاد پیشت موهاش و مش کنی؟؟؟
با چشمهای گرد گفتم: چی کار کنمش؟؟؟ نه بابا. تو که می دونی من برای هر کسی کار انجام نمیدم. بی خود کردی بهش گفتی. فردا هم تعطیلم. می فهمی یعنی چی؟ یعنی بی کاری . خواب زیاد.
شیده: آره می دونم ولی خوب اونم هر کسی نیست که دوستمه. حالا نمیشه این یه بارو استثنا قائل بشی؟ یکم کمتر بخواب. اصلا کامل بخواب میگم عصر بیاد.
من: نخیر نمیشه. تازه فردا کلاس عربی هم دارم نمی رسم.
شیده چشمهاش و گردوند و گفت: بله خانم می دونم. انگاری منم جزو شاگرداتونما. خوبه معنی بی کاری و هم فهمیدیم. بزارش بعد کلاس.
چشمهاش و ریز کرد و با التماس گفت: این دوستم خیلی مهمه. از فامیلای محسنه. خوبم پول میده ها. فقط راضی باشه.
بی تفاوت نگاش کردم. برام مهم نبود. م یخواستم دوروز تعطیلات آخر هفته ام و استراحت کنم. یه هایلایت یا مش کلی زمان می گرفت.
شیدهه که از قیافه ام فهمید حرفهاش تاثیری روم نگذاشته یهو گفت: ببینم مگه تو مشکل مالی نداری؟؟؟ این می تونه بهت کمک کنه.
حرفش بی راهم نبود. رفتم تو فکر. حق با شیده بود. الان نیاز شدید مالی داشتم. نمی تونستم طاقچه بالا بزارم. بهتر بود قبولش کنم. کم کم 100 تومن پولش بود. این یه ماه و باید تحمل می کردم. از ماه بعد که بدهیام و دادم می تونم یه همچین مشتری و رد کنم.
سری تکون دادم و گفتم: باشه فردا بگو بعد کلاس بیاد. فقط ازش بپرس مش چه رنگی می خواد می خواد رو چه زمینه ای باشه. باید براش مواد بخرم.
چشمکی زد و همراه لبخند گفت: باشه الان می پرسم بهت میگم.
سری تکون دادم و برگشتم سر کارم.
ملیکا که تا الان ساکت فقط شنونده بود صندلیش و کشید سمتم و گفت: کار خوبی کردی قبول کردی. به خدا با این هنری که تو داری می دونی می تونی چقدر پول در بیاری؟
نگاش کردم و بی حوصله گفتم: ملیکا ول کن جان مادرت. تو که می دونی من آرایشگری و رقص و فقط برای تفریح دوست دارم نه کار.
شونه ای بالا انداخت و گفت: بس که خری. الان آرایشگرا درآمدشون از متخصصای مغز و اعصابم بیشتره. خنگی دیگه. تو چه می فهمی پول یعنی چی؟
یه ایــــــــش بهم گفت و همراه یه چشم غره صندلیش و کشید عقب و رفت پشت میز خودش. از کاراش خنده ام گرفته بود. حرص می خورد قشنگ. با لبخند برگشتم سر کار خودم.
5 دقیقه بعد شیده گوشی به دست اومد سمتم و رنگایی که دوستش برای موهاش می خواست و بهم گفت. یاد داشت کردم. بعد کار باید می رفتم می خریدمشون.
*****
با عشق به شاگردام نگاه کردم. جلسه ی 7 کلاسشون بود و با چیزهایی که یاد گرفته بودن می تونستن یه آهنگ کامل و برقصن بدون اینکه حرکت کم بیارن. فقط کافی بود با ریتم همراه بشن.
خیلی خوب می رقصیدن یعنی 3 جلسه ی دیگه برای خودشون یه پا رقاص می شدن. هر چند الانم هستن. یه 6 حرکت دیگه یاد بگرین دیگه موقع رقص کم نمیارن.
شیده ی خنگم بد نمی رقصید. منتها مشکل این دختر این بود که هیچ وقت تو خونه تمرین نمی کرد. فکر کنم تنها جایی که شیده می رقصید یکی توی این کلاس بود و یکی دیگه .قتی بود که می خواست جلوی محسن عشوه بیاد. عربی می رقصید که اون و تحت تأثیر قرار بده.
آخرین نفرم رقصش و تموم کرد. کل کلاس براش دست زدن. با لبخند بلند شدم و گفتم: خانم ها خسته نباشید کارتون عالی بود. شنبه ی بعد می بینمتون.
بچه ها تشکر کردن و هر کدوم رفتن سمت وسایلشون که لباس بپوشن. شیده اومد سمتم.
شیده: دوستم یه 15 دقیقه ی دیگه میاد. یعنی تا وقتی که تو قهوه ات آماده بشه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بی خود قهوه می خوای خودت برو درست کن من میرم دوش بگیرم. بو عرق گرفتم این جوری بیام جلوی دوستت آبروت میره.
شیده چشمهاش و برام ریز کرد و رفت سمت آشپزخونه. هنوز کمربندش و در نیاورده بودذ. با هر قدمش این پول پولیای کمربند جرینگ جیرینگ می کرد.
بچه ها لباس پوشیده یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن. منم رفتم سمت حمام. یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و در عرض 5 دقیقه لباس پوشیدم و یه آرایش ملایمم کردم. نمی خواستم دختره بیاد من و مرده ها ببینه. بعد میگفت این چه جور آرایشگریه که به خودش نمیرسه؟ این جور یپول کم میداد. اگه من مرتب باشم اونم خوشش میاد خوب پول میده.
از اتاق اومدم بیرون. شیده داشت با تلفن حرف می زد. رفتم یه لیوان آب ریختم و اومدم کنار اپن ایستادم و کف دستم و تکیه دادم به اپن و در حین آب خوردن خیره شدم به شیده. گوشی به دست رفت سمت آیفون.
زنگ و زدن. شیده هم سریع گفت: همینه بیا بالا.
در و زد و گوشی و قطع کرد. برگشت سمتم و گفت: اومد.
لیوان و پایین آوردم و گفتم: نه کورم نه کرد. دیدم . شنیدم. پاشو برو در و باز کن.
لیوان و یه آب زدم و برگشتم تو حال.
شیده در و باز کرد. منتظر موندم تا این فامیل مهم محسن و ببینم. شیده با لبخند خیره به بیرون در سلام کرد. دست داد و دختره رو کشید تو خونه.
از در که وارد شد بررسی یا بهتر بگم بازرسی من شروع شد. یه دختر ریزه میزه ی کوچولو موچولو و با نمک بود. قدش حدود 155 اینا بود و به نسبت هیکلشم خوب بود. یه پالتوی سبز پوشیده بود که روی یقه و سر آستیناش خزهای سبز داشت. بوتهاشم سبز بود. کیف و شلوارش مشکی بود.
آرایش کامل و قشنگی هم داشت. حیف که باید شسته بشه. یعنی وقتی موهات و بشورم خود به خود پاک میشه.
دختره با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم. دستش و دراز کرد سمتم. با لبخند جوابش و دادم و گفتم: سلام خوش اومدید. آرشین هستم.
دختره: خوشبختم. ببخشید مزاحم شدم. منم پرشان هستم.
سری تکون دادم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید.
شیده پرشان و برد توی هال و نشوندش رو مبل.
منم شیک رفتم نشستم و با چشم و ابرو به شیده اشاره کردم که خودت برو پذیرایی کن. تا شیده بلند شد زنگ در و دوباره زدن. با تعجب به هم نگاه کردیم. من معمولا مهمون یهویی نداشتم. از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت آیفون.
با تعجب گوشی و برداشتم.
من: ملیکا ... تو اینجا چی کار می کنی؟
ملیکا: اومدم فضولی این فامیل محسن و ببینم. زود در و باز کن یخ زدم.
به زور جلوی خند ه ام و گرفتم و در و باز کردم. برگشتم گفتم: ملیکاست.
شیده با چشم و ابرو اشاره کرد اینجا چی کار می کنه. منم با اشاره به پرشان بهش فهموندم اومده فضولی.
در و برای ملیکا باز کردم و اونم بی توجه به من وارد شد. با لبخند و عشوه رفت سمت پرشان و باهاش دست داد و سلام علیک و خوش و بش کرد و پالتو و شالش و در آورد داد دست من. بچه پررو. لباسهای پرشانم گرفتم و بردم آویزون کردم.
ملیکا سر حرف و با پرشان باز کرده بود و همچین باهاش گرم شده بود که یکی نمی دونست فکر می کرد این دوتا دوستهای چند ساله ی همن.
آروم دم گوش شیده گفتم: ببینم این دختره کی محسن میشه؟
شیده کجکی خودش و خم کرد سمتم و گفت: عشق قبلی محسن.
با چشمهای گرد گفتم: چی؟
یه پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت و گفت: دختر عموشه. محسن قبلاً عاشقش بود ولی پرشان دوستش نداشته. برای همینم با یکی دیگه ازدواج کرده. به کوچولو و ریزه بودنش نگاه نکن. 29 سالشه و خیلی هم شیطونه. پسرا براش سر و دستی می شکوندن. با اینکه یه بچه ام داره اما ببین از دخترای 14 ساله جوون تر نشون میده. 7 ساله ازدواج کرده.
من: خوب تو چرا با این انقدر صمیمی؟
من: می خوام سر از کارش در بیارم. نشنیدی میگن دشمنات و نزدیک خودت نگه دار؟ می خوام ببینم چی کار کرده که محسن اون موقع ازش خوشش اومده. بعدم چون تک فرزنده و تنها نوه ی دختریه تو فامیل محسن اینا حرفش خیلی خریدار داره. بهتره باهاش دوست باشم ممکنه به دردم بخوره.
من: اینم حرفیه. تو هم چه عقلی داریا دختر.
ابرویی برام بالا انداخت و بلند شد و قهوه آورد و بعدش از خوردن قهوه دست به کار شدم. باید اول موهاش و قهوه ای می کردم. مش کاهی می خواست.
شیده هم کمکم می کرد. ملیکا کماکان این دختره رو به حرف گرفته بود. با اینکه دختر خوش صحبتی بود و تو حرفهای ملیکا شریک می شد اما همه اش موبایلش دستش بود و باهاش ور می رفت.
موهاش و رنگ کردم و باید منتظر می موندیم که رنگ بگیره بشورم و خشک کنم و تا بتونم از تو کلاه مش موهاش و در بیارم و دکلره کنم.
گوشی شیده زنگ زد. از جاش بلند شد و رفت تو اتاق من که حرف بزنه. وقتی برگشت دیدم شال و کلاه کرده. با تعجب گفتم: شیده خانم کجا؟؟
یه لبخند خوشحال زد و گفت: باید برم. محسن اومده دنبالم می خوایم بریم یه جایی. پرشان چون تو که ناراحت نمیشی تنهات بزارم؟؟
پرشان: نه عزیزم شما برو من مشکلی ندارم. ماشا.. آرشین جون و ملیکا جون انقدر گلاً که آدم احساس غریبی نمی کنه.
با لبخند جواب تعریفش و دادم.
شیده رو تا دم در بدرقه کردم و دم آخرم یه نیشگون گرفتمش که دلم خنک شه. دست آدم و می زاشت تو پوست گردو خودش در می رفت.
برگشتم تو هال دیدم پرشان رفته یه گوشه ایستاده داره با موبایلش حرف می زنه.
رفتم کنار ملیکا نشستم. خم شده بود جلو و با تمرکز داشت به پرشان نگاه می کرد.
من: چته تو؟ چرا این جوری نگاش می کنی؟
ملیکا بدون اینکه چشم از پرشان برداره گفت: به جون خودم این دختره مشکوکه.
برگشت سمتم و گفت: دیدی همه اش سرش تو گوشیشه؟ مدام اس ام اس بازی می کنه. دم به دقیقه هم موبایلش زنگ می زنه. میره جواب بده. والا من که دوست پسر دارم انقدر بهم پیام نمیده یا زنگ نمی زنه. چه طور ممکنه یکی بعد 7 سال زندگی هنوزم این جوری باشه؟ مثل دختر پسرای 14 ساله.
به مسخره گفتم: شاید خیـــــــلی عاشقن ...
ملیکا: این جور که از زیر زبونش در آوردم شوهرش اونقدرا خوبم نیست. دست بزن داره و بی عارم هست.
من: جدی؟؟؟
ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو اصلا به حرفهای ما توجه نمی کردی نه؟ من تو این 40 دقیقه پدر جد این دختره رو در آورد م. یکم دقت می کردی خیلی چیزها دستگیرت می شد.
ببینم شیده بهت گفت یه بچه ی 5 ساله داره؟
من: گفت بچه داره اما نگفت چند سالشه.
ملیکا: آره 5 سالشه. یه دختر داره. بچه اش و دوست داره اما .. فکر نکنم اونقدرا علاقه ای به شوهرش داشته باشه. ظاهراً شوهرش .. چی میگن.. آهان مرد زندگی نیست. از پول باباش می خوره و... خودت برو تا تهش..
من: واقعاً .. خوب شاید خیلی دوستش داشته باشه.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفف: میگم رابطه اشون خوب نیست بعد تو میگی دوستش داره؟ اونم کسی و که می زنتش؟ نه فکر کنم اینا تو زندگیشون یه مشکلاتی دارن. تازه گفت شوهرش زیاد مسافرت میره.
این و گفت و ابرویی بالا انداخت. می خواست یه چیزی و بهم بفهمونه اما من نمی فهمیدم.
وقتی دید من گیج تر از این حرفهام پوفی کرد و صداش و پایین آورد و گفت: چقدر تو گیجی دختر. شوهرش مسافرته. اونم زیاد. الانم فکر کنم مسافرته... پس این که داره باهاش حرف می زنه نمی تونه شوهرش باشه.
من: چرا نمی تونه؟
ملیکا پوزخندی زد و گفت: از اونجایی که تو به شوهرت نمیگی بابایی...
ابروهام پرید بالا. نه خوب هیچکی به شوهرش نمیگه بابایی.
من: این و از کجا فهمیدی؟
ملیکا تکیه داد به مبل و گفت: وقتی گوشیش زنگ زد و جواب داد گفت: سلام بابایی باز چی شده؟
یعنی این بابایی هر کی که هست همونیه که چند بار قبلم زنگ زده. و شوهرشم نیست. میگی نه بشین ببین.
صاف نشست و به جلو خیره شد. به پرشان که گوشی و قطع کرده بود و داشت میومد سمتمون نگاه کرد و رو به من گفت: ببینم آرشین تو مهمونی شایان میای؟؟؟
با تعجب گفتم: مهمونی شایان؟ کی هست؟
ملیکا: شاید هفته ی دیگه بگیره. با خودت همراهم بیار نبینم تنها بیایا...
من: ببینم مهمونبیتون توپه دیگه؟؟؟
ابرویی بالا انداخت و کشیده گفت: تــــــــــــــــــــوپ .....
خندیدم.
من: ای جونم پس دوستای شایان جونم هستن. خوب پس از الان بدون من تنها میام. کی میاد تو معدن طلا و با خودش نقره میاره؟ طلاها رو عشقه ...
ملیکا: بمیری دختر ... پررو...
رو کرد به پرشان و گفت: پرشان جون عزیزم تو هم میای؟؟
پرشان یه لبخندی زد و نا مطمئن گفت: نمی دونم ...
ملیکا شیطون گفت: بیا خوش می گذره. تو با شوهرت میای یا مثل آرشین می خوای از معدن استفاده کنی؟
خجالت زده خندید و گفت: میشه با خودم نقره بیارم؟؟؟
من و ملیکا یه نگاه معنی دار به هم کردیم و لبخند زنان یکم رفتیم جلوتر.
ملیکا: شوهرت؟؟؟
پرشان با لبخند گفت: اون که برنزه.
هر سه خندیدیم. اما خنده ی من و ملیکا پر معنی بود.