15-08-2014، 16:48
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-08-2014، 16:48، توسط Archangelg!le.)
نگین:
خواستم غلتی توجام بخورم که حضور کسی رو کنارم حس کردم
اَه باز نفس اومده پیش من بخوابه
صدایی تو وجودم بهم نهیب زد :
عههه نگین خواهرته ها
تو جز خواهرات کسی رو نداری یادت نره
به این فکر کن لحظه ای نداشته باشیشون
برو بغلش کن !
برای اینکه خواب از سرم نپره با چشم بسته نفسو بغل کردم و خواستم دوباره بخوابم که دست نفسم دورم حلقه شد که احساس کردم نفسم بند اومد
چرا دستاش اینقدر سنگین شده?
وایسا ببینم ، چه قدر ابعاد نفس زیاد شده?
همینطور که تو بغلش بودم ناخودآگاه بو کشیدم
وا این که بوی نفسو نمیده بیشتر بوی.....
چی ???
ارمین?!??
با تعجب چشمامو باز کردم و به صورت شخص مقابلم نگاه کردم
وای نه این که ارمینه
ارمین تو اتاق من چیکار میکنه?
ببینم اینجا اتاق منه?
تا نگام به رنگ دیوار اتاق خورد فهمیدم اینکه اتاق من نیست
نععععععععع
اینجا اتاق ارمینه
من تو اتاق ارمین رو تختش و تو بغلش چیکار میکنم???
وای خدای من!!!!
اگه ارمین بفهمه در موردم چی فکر میکنه?
اصلا هر فکر میخواد بکنه دلم میخواست اومدم تو بغلش
رو به خودم تشر زدم:خفه شو دختره ی مشکل دار .
اخخ ننه سر من چی خوردی که اینقد لنگ میزنم?
حس کردم تکون کمی خورد
وای بدبخت شدم
باید قبل از اینکه ارمین بلند شه سریع جیم شم وگرنه...
کمی تقلا کردم و به زور دستاشو از دور باز کردم
اوفففف چه زوریم داره
بدبخت زنش!!!:-)
اروم از تخت اومدم پایین
صاف وایسادم و عرق پیشونیمو گرفتم
اخیششش !
راحت شدم
تا دستمو اوردم پایین، دستم کشیده شد و پرت شدم رو تخت
وای ننه
این گودزیلا کی بیدار شد?
ارمین دستشو دورم حلقه کردو گفت:?
من:مَ ...من ...آ...نَ.... سَ...
آنقدر هل شده بودم که نمی تونستم درست حرف بزنم
ارمین:آخی کوچولو .مامانت بهت یاد نداده بی اجازه تو اتاق کسی نیای ?
یه جوری حرف میزد که انگار با بچه دوساله در طرفه. (خب لپ مطلبم همینه دیگه)
لجم گرفت!!
حق به جانب نگاش کردمو گفتم:هرچیم باشم بهتر از توام که نصفه شب میای تو اتاق دختر مردمو میاریش تو اتاقت و بغلش میکنی ?
به جان خودم اگه تا حالا ندیده بودمش فکر میکردم از ناحیه عقلی دچار یه مشکلی هست و سه چهارتا سکته رو زده
با همون سر و قیافه چشای چپ شده گفت:من تورو اوردم تو اتاقم?
من:نه پس .اجنه و شیاطین تو خونت منو آوردن تو اتاقت
ارمین با قیافه مشکوکانه پرسید :از کجا معلوم خودت با پای خودت نیومدی?
خواستم غلتی توجام بخورم که حضور کسی رو کنارم حس کردم
اَه باز نفس اومده پیش من بخوابه
صدایی تو وجودم بهم نهیب زد :
عههه نگین خواهرته ها
تو جز خواهرات کسی رو نداری یادت نره
به این فکر کن لحظه ای نداشته باشیشون
برو بغلش کن !
برای اینکه خواب از سرم نپره با چشم بسته نفسو بغل کردم و خواستم دوباره بخوابم که دست نفسم دورم حلقه شد که احساس کردم نفسم بند اومد
چرا دستاش اینقدر سنگین شده?
وایسا ببینم ، چه قدر ابعاد نفس زیاد شده?
همینطور که تو بغلش بودم ناخودآگاه بو کشیدم
وا این که بوی نفسو نمیده بیشتر بوی.....
چی ???
ارمین?!??
با تعجب چشمامو باز کردم و به صورت شخص مقابلم نگاه کردم
وای نه این که ارمینه
ارمین تو اتاق من چیکار میکنه?
ببینم اینجا اتاق منه?
تا نگام به رنگ دیوار اتاق خورد فهمیدم اینکه اتاق من نیست
نععععععععع
اینجا اتاق ارمینه
من تو اتاق ارمین رو تختش و تو بغلش چیکار میکنم???
وای خدای من!!!!
اگه ارمین بفهمه در موردم چی فکر میکنه?
اصلا هر فکر میخواد بکنه دلم میخواست اومدم تو بغلش
رو به خودم تشر زدم:خفه شو دختره ی مشکل دار .
اخخ ننه سر من چی خوردی که اینقد لنگ میزنم?
حس کردم تکون کمی خورد
وای بدبخت شدم
باید قبل از اینکه ارمین بلند شه سریع جیم شم وگرنه...
کمی تقلا کردم و به زور دستاشو از دور باز کردم
اوفففف چه زوریم داره
بدبخت زنش!!!:-)
اروم از تخت اومدم پایین
صاف وایسادم و عرق پیشونیمو گرفتم
اخیششش !
راحت شدم
تا دستمو اوردم پایین، دستم کشیده شد و پرت شدم رو تخت
وای ننه
این گودزیلا کی بیدار شد?
ارمین دستشو دورم حلقه کردو گفت:?
من:مَ ...من ...آ...نَ.... سَ...
آنقدر هل شده بودم که نمی تونستم درست حرف بزنم
ارمین:آخی کوچولو .مامانت بهت یاد نداده بی اجازه تو اتاق کسی نیای ?
یه جوری حرف میزد که انگار با بچه دوساله در طرفه. (خب لپ مطلبم همینه دیگه)
لجم گرفت!!
حق به جانب نگاش کردمو گفتم:هرچیم باشم بهتر از توام که نصفه شب میای تو اتاق دختر مردمو میاریش تو اتاقت و بغلش میکنی ?
به جان خودم اگه تا حالا ندیده بودمش فکر میکردم از ناحیه عقلی دچار یه مشکلی هست و سه چهارتا سکته رو زده
با همون سر و قیافه چشای چپ شده گفت:من تورو اوردم تو اتاقم?
من:نه پس .اجنه و شیاطین تو خونت منو آوردن تو اتاقت
ارمین با قیافه مشکوکانه پرسید :از کجا معلوم خودت با پای خودت نیومدی?