14-08-2014، 23:52
قسمت 12
رفت یه پارچه ی گنده آورد پهن کرد تو هال و جلوی مبل و یه چیزیم آورد انداخت دورش که موها نریزه رو لباسش.
صدای بوق باعث شد سرم و بلند کنم. با دیدن کوهیار که تو ماشینش، پشت ماشین من ایستاه بود نگاه کردم.
کوهیار: چی شده؟ چرا اونجا نشستی؟
غمزده گفتم: کلیدم و تو خونه جا گذاشتم موندم پشت در.
بلند خندید.
-: واسه همین غمبرک زدی؟
سری تکون دادم. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم. نشست کنارم و همه ی وسایلم و دونه دونه گذاشت تو کیفم. کیفم و جمع کرد و زیر بغل من و گرفت و بلندم کرد.
هنوز لبش پر خنده بود. من و به سمت ماشینش برد و گفت: حالا لازم نیست ماتم بگیری الان بیا خونه ی من. داری از خستگی وا میری. بعد یه فکری می کنیم.
راست می گفت داشتم هلاک میشدم. امروز خیلی کار کردم و فشارهای عصبی هم مزید بر علت شده بود و داشت از پا درم می آورد.
بی حرف دنبال کوهیار سوار ماشینش شدم. نشست و ماشینش و برد یه خونه جلوتر و جلوی پارکینگش نگه داشت.
پیاده شد اول ماشین من و برد یه گوشه ای درست پارکش کرد و بعد برگشت تو ماشین. سویچم و بهم داد و با ریموت در پارکینگ و باز کرد.
گشنه بودم، خسته بودم. خدایا توی خونه ی این کوهیار که مطمئنن چیزی برای خوردن پیدا نمیشه بهتره اونجا یکم استراحت کنم تا این آقا یه فکری برای خونه ام بکنه.
جلوی در خونه اش ایستادیم و با کلید در و باز کرد. تعارف کرد اول وارد بشم.
وارد شدم و خودش پشت سرم اومد کفشش و در آورد و رفت تو خونه. دودل بودم کفشم و در بیارم یا نه؟ از صبح پام تو کفش بود و دلم نمی خواست دفعه ی اولی که اومدم خونه ی کوهیار پاهام بو بده.
کفشم و در آوردم اما نمی خواستم با این پاها برم تو خونه. از همون جا داد زدم.
من: کوهیار دستشویی کجاست؟
کوهیار: همون در جلوییته.
دستشویی درست رو به روی در بود. تند خودم و پرت کردم تو دستشویی و اول جورابهام و در آوردم و بعد پام و جورابها رو تمیز شستم. دیگه بو نمی داد.
خوشحال از دستشویی اومدم بیرون.
مشتاق بودم خونه اش و ببینم. تو تصوراتم خونه اش یه خونه ی نامرتب بود.
تا وارد هال شدم از دیدن خونه دهنم باز موند. از جلوی در توی خونه پیدا نبود چون با یه راهرو از خونه جدا میشد.
خونه اش برخلاف تصور من مرتب و تمیز و نورانی بود. همه جا روشن بود و تو چیدمان خونه نهایت سلیقه رو به خرج داده بود.
یه قسمت خونه رو سنتی چیده بود با قلیون و قالیچه و.... و قسمت دیگه رو خیلی مدرن با یه بار کوچولو... یه کتابخونه ی خوشگل با کلی کتابم گوشه ی خونه بود.
آشپزخونه اش اپن بود. با امیدواری به آشپزخونه نگاه کردم که شاید کثیف باشه من یکم روحم و آروم کنم. اما برعکس از تمیزی برق می زد و حتی یه لیوان کثیفم رو کابینت یا سینک نبود.
یه دست مبل قهوه ای سوخته با پارچه ای شبیه مخمل که خیلی راحت به نظر می رسید وسط حال بود.
روی میز وسط یه ظرف سه تیکه ی دسته دار بود که مثل کیک طبقه بندی شده بود. رو طبقه ی اولش پر بود از سوهان و کنجد و برنجک.
طبقه ی دوم پر شیرینی برنجی و کاک و نون خرمایی و طبقه ی سوم هم راحت الحلقوم در رنگهای مختلف چیده بود.
یه ظرف دیگه هم بود که گرد بود و اونم چند قسمت داشت تو هر قسمتش یه مغز بود. مغز پسته، بادم، تخمه و ....
یه ظرف بلوری پر شکلاتم بود.
اصلاً باورم نمیشد اینجا خونه ی کوهیار باشه. انقدر تمیز. انقدر مرتب و این همه سلیقه.
یاد بار اولی که کوهیار خونه ام و دیده بود افتادم.
روزنامه ها پرت، شکلاتا پخش، کوسن جلوی تلویزیون. راستش یکم خجالت کشیدم.
هنوز داشتم با ناامیدی خونه رو می گشتم که یه ایرادی ازش پیدا کنم که کوهیار لباس عوض کرده از تو اتاق اومد بیرون.
لباس راحتی پوشیده بود یه شلوار مشکی آدیداس با یه تیشرت خاکستری. والا من تو خیابونم میبینم ملت از این شلوارا می پوشن. تو خونه هم خوشتیپه.
کوهیار نگاهی به من که هنوز اون دم ایستاده بودم کرد و گفت: چرا اونجا ایستادی؟ بیا تو تعارف نکن. بیا بشین.
آروم و سر بزیرمثل دخترای خوب و خانم رفتم نشستم رو مبل. انقدر همه جا تمیز بود که می ترسیدم با نشستنم کثیفش کنم. خدا رو شکر که جورابام و شسته بودم یکم آبروم حفظ شده بود.
کوهیار رفت توی آشپزخونه و از اونجا داد زد.
کوهیار: چایی می خوری یا قهوه؟؟؟
خمار قهوه بودم. تند گفتم: قهوه.
یکم بعد کوهیار با یه سینی که توش 2 تا فنجون قهوه بود برگشت.
دوست داشتم بپرم سمت فنجون اما دیدم زشته. آروم نشستم تا تعارفم کنه. کنارم نشست و تعارف کرد.
کوهیار: راحت باش چرا پالتوتو در نیاوردی؟؟؟
نمی دونستم چرا. شاید اونقدر تو جو خونه آرامش بخشش بودم که یادم رفت. درسته آرامش بخش بهترین کلمه ای بود که به این خونه می خورد. پاشدم و پالتوم و در آوردم. زیرش یه لباس آستین بلند داشتم. از ترس سرما لباس گرم می پوشیدم. کوهیار بلند شد و پالتوم و گرفت و برد تو اتاق گذاشت و برگشت.
در سکوت قهوه امون و خوردیم. واقعاً لذت بخش بود.
فنجونم و گذاشتم روی میز. کوهیار برگشت سمتم و گفت: ببینم کلید یدکی دست کسی نداری نه؟
با سر گفتم نه.
متفکر دستی به چونه اش زد و گفت: من می تونم از رو تراسها رد بشم ولی خوب چه جوری وارد خونه ات بشم؟؟
تند و خوشحال از جام پریدم و گفتم: همینه از رو تراس میرم تو خونه. صبح که داشتم می رفتم برای اینکه گلهام هوا بخورن در تراس و باز کردم و اونقدر فکرم مشغول بود که یادم رفت ببندمش.
کوهیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خوبه ولی فکر کنم گلهات جای هوا خوری منجمد شدن. امروز خیلی سرد بود. حالا که مشکل خونه ات و کلید و در، حل شد بشین با هم شام می خوریم و بعد برو.
دوست داشتم برم خونه و بدون شام بخوابم. اما دلم نیومد این فرصت و از دست بدم. معلوم نبود چه شامی بهم میده اما حتی اگه یه تخم مرغ ساده هم بهم میداد غنیمت بود. کم نیومده بود خونه ی من و غارت نکرده بود.
ترجیح دادم بشینم و این تنقلات روی میزش و بخورم.
با لبخند نشستم سر جام. کوهیار بلند شد و فنجونها رو برد تو آشپزخونه. تو آشپزخونه سرگرم کار شد منم از بی کاری تلویزیون و روشن کردم. یه آهنگ ملایم در حال پخش بود. اونقدر آروم و قشنگ بود که بی اختیار چشمهام روی هم افتاد.
با حس پرت شدن سرم چشمهام و باز کردم.
من کجام؟ اینجا کجاست؟
کوهیار: دیدم نشسته خوابت برد گفتم بیدارت نکنم بزارم یکم استراحت کنی. ظاهراً خیلی خسته ای.
سرم و چرخوندم و به کوهیار که پشت اپن ایستاده بود و سالاد درست می کرد نگاه کردم.
نگاهی به خودم کردم قبل اینکه بشینم رو مبل کامل دراز کشیده بودم و رو تنم یه پتوی تابستونه بود. چون هوای خونه ملایم و خوب بود. حتماً کار کوهیاره. لبخندی زدم. خیلی با ملاحظه بود.
پا شدم رفتم تو دستشویی دست و صورتم و یه آب زدم. وقتی برگشتم کوهیار صدام کرد برای شام.
رفتم سمت آشپزخونه. منتظر بودم که یه تخمه مرغ نیمرو جلوم بزاره اما بوهای خوبی که به مشام میومد یکم عجیب بود و احتمال نیمرو و کم می کرد.
ریز ریز بو می کشیدم و می رفتم تو آشپزخونه می خواستم کشف کنم چی پخته. پام و تو آشپزخونه گذاشتم و با بهت تونستم حدس بزنم غذاش چیه و همزمان با گفتن اسم غذا چشمم به میز چیده شده افتاد.
با ناباوری گفتم: قورمه سبزی؟؟؟
کوهیار برگشت سمتم و ظرف سالاد و گذاشت روی میز بهم اشاره کرد که بشینم.
کوهیار: آره. نمی دونم دوست داری یا نه از عصر دارم حاضرش می کنم رفته بودم بیرون یکم خرید کنم که تو رو جلوی در دیدم. این غذا قسمتت بود.
صندلی و کشیدم بیرون و نشستم پشتش. غذا به شدت بوی خوبی میداد. رنگ و شکلشم عالی بود از برنج هنوز بخار میومد. برنج دون شده بود و حسابی قد کشیده بود. سالاد شیرازی با آبلیمو که من خیلی دوست داشتم. ماست و نوشابه و یه پارچ آب و یه ظرف هم بود که توش چند مدل ترشی بود.
حتی تصور اینکه کوهیار انقدر با سلیقه باشه و بتونه این غذا رو درست کنه برام سخت بود.
اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم چیزی بگم. خودش بشقابم و برداشت و برام غذا کشید. با اولین قاشقی که تو دهنم گذاشتم چشمهام گرد شد. تند لقمه رو فرو دادم و بلند گفتم: عالیه ...
اونقدر بلند بود که باعث شد کوهیار تکونی بخوره. یه اخم ریز و نا مطمئن کرد و گفت: ممنون.
مطمئن نبود حرفم جدی باشه اونم به خاطر تن صدای بلندم ولی عالی بود. حرف نداشت. من و یاد غذاهای مامانم می نداخت و چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود.
فرصت حرف زدن نداشتم. همچین با ولع افتادم سر غذا که خودمم فکر نمی کردم بتونم با این سرعت این همه غذا رو بخورم.
بعد از خالی کردن دومین بشقابم قاشق و چنگالم و زمین گذاشتم. داشتم می ترکیدم.با هیجان و خوشحالی گفتم: من معمولاً شام نمی خورم.
چشمهاش کوهیار خندون شد. تند گفتم: بله به خاطر غذای فوق العاده ات کلی خوردم. الان قاعدتاً باید به خاطر این همه کالری که باعث شدی وارد بدنم بشه نفرینت کنم اما دمت گرم حرف نداشت. بهترین غذایی بود که بعد مدتها خوردم. ببینم تو همیشه این جور به خودت می رسی؟؟؟
کوهیار مدتها بود که غذاش و تموم کرده بود و به احترام من پشت میز نشسته بود.
لبخندی زد و گفت: نه همیشه. روزهایی که حس خوبی دارم دوست دارم برای خودم آهنگ بزارم و آرامش بگیرم. آشپزی کنم و به جای اینکه از چایی کیسه ای استفاده کنم چایی دم کنم. بوی غذا و چایی دم کرده که تو خونه می پیچه بهم حس خوبی میده یه جور روحیه و انرژی.
چقدر حرفهاش برام آشنا بود. چقدر حسش برام قابل لمس بود. انگار داشتم خودم و می دیدم. حسهایی که خودم لمس می کردم و می گفتم.
لبخندی زدم و آروم گفتم: دقیقاً مثل من.
از جام بلند شدم و خواستم میزو جمع کنم که سریع بلند شد و گفت: نه نه دست نزن خودم جمع می کنم تو برو بشین.
اخم کردم و دلخور گفتم: یعنی چی؟ می خوام کمک کنم. غذا به این خوبی درست کردی حداقل بزار تو جمع کردن میز و شستن ظرفها کمکت کنم.
کوهیار: نه لازم نیست کار خودمه.
من: چه طور تو میای خونه ی من، من پرو پرو ازت کار می کشم. پس یعنی من تعارف ندارم و فکرم نمی کنم تو هم اهل تعارف باشی پس بکش کنار بزار به کارم برسم. اگه یه درصد احتمال میدی که با این کارت من آدم میشم و وقتی اومدی خونم دیگه بهت کار نمیدم سخت در اشتباهی.
بلند خندید و دیگه چیزی نگفت. با هم میز و جمع کردیم و ظرفها رو شستیم. تو هال نشستیم و به آهنگهای قدیمی و خاطره انگیز گوش دادیم و چایی دم کشیده خوردیم.
کوهیار گفت: راستی یه فیلم جالب دارم خیلی تعریفش و شنیدم می خوای ببینی؟
من که خوابم و رفته بودم و دیگه خسته نبودم گفتم: هستم بزار ببینیم.
رفت و فیلم و گذاشت تو دستگاه. من رو مبل نشستم و یه کوسن گذاشتم رو پاهام و آرنج هام و تکیه دادم بهش و خیره شدم به تلویزیون. کوهیارم اومد پایین پام نشست و تکیه داد به مبل و یه دستشم گذاشت رو کوسن روی پای من.
دکمه ی پلی و زد و با هم مشغول دیدن فیلم شدیم.
انصافاً فیلم قشنگی بود. اونقدر قشنگ بود که حتی وقتی تموم شد و اسمهای دست اندرکاران تهیه ی فیلم رو صفحه بالا می رفت ما دوتا هنوز تو جو فیلم به صفحه نگاه می کردیم.
تازه بعدش بحث سر فیلمه شروع شد. داشتیم با هم حرف می زدیم که حواسم رفت سمت موهاش. خیلی بلند شده بود و دیگه فرمش و از دست داده بود.
بی اختیار دست جلو بردم و انگشتهام و فرو کردم تو موهاش. حرفش و قطع کرد. ساکت شد و به حرکات من خیره موند.
زل زدم به موهاش و مشغول وارسی شدم. شنیدید که میگن هر کی شغلش هر چی باشه تو همه جای دنیا هم که باشه اولین چیزی که جذبش می کنه چیزهائیه که مربوط به کارشه. یه معمار همیشه ساختمون ها جذبش می کنن. یه دندون پزشک زوم دندونهای آدمها میشه. یه معلم همیشه به دست خط و نوشته های اطرافیانش توجه می کنه. یه کفاش به کفشها و منم به خاطر تجریه ای که تو آرایشگری داشتم طبیعتاً موهای کوهیار جذبم کرده بود. داشتم تو ذهنم فکر میکردم که موهاش چقدر و چه جوری کوتاه بشن بهش بیشتر میاد.
تو حال خودم بودم. آروم گفتم: موهات خیلی بلند شده.
کوهیار: آره باید کوتاهشون کنم هنوز وقت نشده.
من: می خوای من کوتاهشون کنم؟
نامطمئن گفت: می خوای کچلم کنی؟؟؟
خندیدم ودستی که تو موهاش بود و بیرون آوردم و زدم تو سرش و گفتم: دیوونه. نه بابا می خوام یه فرم قشنگ بهشون بدم. موهات پر پشته حیفه خراب شن یا این جوری هپلی باشی.
یه ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: آرایشگره که کارش اینه همیشه یه گندی می زنه دیگه نمی خوام موهام و بدم دست یه ناشی که نابودشون کنه.
آروم موهاش و کشیدم و خم شدم و سرم و بردم جلو صورتش و گفتم: دفعه ی آخرت باشه به من میگی ناشی. ناسلامتی من دیپلم آرایشگری دارم.
با تعجب نگام کرد و ناباور با یه صدای بامزه گفت: واقعـــــــــــــــــاً ؟؟؟
از لحنش خنده ام گرفت. موهاش و ول کردم و خودم و کشیدم عقب و گفتم: گمشو دیوونه این چه طرزشه؟ واقعاً.
با شک پرسید: تا حالا کارم کردی؟؟؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: هم آره هم نه. بیشتر برای دوستام و دورو بریهام کار انجام میدم. دست به سر و صورت هر کسی نمی زنم.
نیشم و باز کردم و سری تکون دادم. یه چشم غره بهم رفت.
یکم فکر کرد و با تردید گفت: اپیلاسیونم انجام میدی؟
متعجب یکم اومدم جلو و گفتم: بعضی وقتها.
نیشش گوش تا گوش باز شد و خوشحال گفت: کمک خواستی برای اپیلاسیون خبرم کن. جان من تعارف نکنیا. من خوشم میاد دست خیر داشته باشم.
اول چشمهام از تعجب گشاد شد. بعد که متوجه منظورش شدم پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو مبل. و یه لگد حواله ی بازوش کردم که حتی تکونم نخورد.
بچه پررو می خواست بیاد ملت و کامل دید بزنه.
خندیدنم که تموم شد گفتم: پاشو خودتو جمع کن کی گوشت و میده دست گربه.
دوباره نیشش شل شد. یهو سریع از رو زمین بلند شد و گفت: آخ جون. چه خوب شد. خدایی می تونی بدون گند زدن موهام و کوتاه کنی؟؟؟ جان من؟
با بدجنسی گفتم: بیشتر از اونم بلدم. می خوای موهات و مش کنم.
یه چشم غره بهم رفت و گفت: نخیر همون کوتاه کنی خوبه. فردا یه جلسه ی مهم دارم و عزا گرفته بودم چی کار کنم.
خندیدم و گفتم: بله می تونم فقط بگو ببینم قیچی و شونه داری؟؟
سرش و خاروند و گفت: داشتن که دارم ولی نمی دونم به کارت میاد یا نه؟
با هم رفتیم تو اتاقش. کلی شونه و برس داشت اما به درد کار من نمی خورد. از بینشون یه دونه برداشتم که به نسبت بهتر از بقیه بود. قیچیشم خیلی زپرتی بود اما دیگه چاره ای نبود. رفت یه پارچه ی گنده آورد پهن کرد تو هال و جلوی مبل و یه چیزیم آورد انداخت دورش که موها نریزه رو لباسش.
منم نشستم رو مبل و کوهیار اومد نشست جلوی پام. خودم و کشیدم جلو که رو سرش تسلط داشته باشم و دسست به کار شدم.
با قیچی کردن اولین دسته ی مو یه مبارک باشه گفتم. کوهیارم تمام مدت داشت مسخره بازی در میاورد هی صداش و نازک می کرد و هی جیغای ریز می کشید و هی با ادا و اصول میگفت وای گوشم و بریدی. وای زیادی کوتاه کردی. وای خدا زلیلت کنه همه ی گیسامو پر پر کردی.
همچین صداش و نازک و زنونه کرده بود که با هر حرفش به زور جلوی خودم و می گرفتم که خندیدنم باعث نشه جدی جدی گند بزنم تو سرش.
یه بارم همچین جنگ انداخت به پام که سکته کردم و کلی دردم گرفت. نزدیک بود یه دسته ی گنده از موهاش و قیچی کنم.
با حرص گفتم: کوهی دیوونه درست بشین و فکتم ببند. تو که نمی خوای فردا با موهای نمره 4 بری تو جلسه؟
یه دونه محکم با دست کوبید تو صورتش و با صدای زنونه ای با عشوه گفت: وای خاک به سرم کچل شم یعنی؟ شوورم میاد خفه ات می کنه عاشق موهای بلنده. بعد باید گیسای خودتو ببری بچسبونی به سرم استکشنه انسکشنه چی چیه از اوناش باید بکنی.
بلند بلند خندیدم. این پسره آروم بگیر نبود. مجبور شدم دوتا پام و بچسبونم به بازوهاش که نتونه تکون بخوره. یه جورایی قفلش کرده بودم.
با تهدید بهش گفتم: کوهیار یا آروم می گیری یا من میدونم و تو.
فکر کنم از ترس نابودی موهاش و جلسه بود که آروم گرفت و اون موقع بود که تونستم درست و حسابی موهاش و کوتاه کنم. کوتاهی تموم شد. ازش پرسیدم ژلی چیزی داره یا نه. گفت تو اتاقه. رفتم و آوردم و با دقت زدم به موهاش.
وقتی تموم شد پاشدم و با رضایت یه دور دورش چرخیدم و یه لبخند زدم.
کوهیار نامطمئن گفت: ریدی؟؟؟
با چشمهای گرد معترض گفتم: بیشعـــــور ریدی چیه؟؟؟
کوهیار: آخه لبخندت یه جوری بود گفتم رو سرم چهارراه باز کردی.
خندیدیم و بازوهاشو گرفتم و هلش دادم تو اتاق و بردمش جلوی آینه.
موهاش و فرمی کوتاه کرده بودم که بیشتر از هر حالتی بهش میومد. صورتش و قشنگتر نشون می داد و علاوه بر اون خیلی شیکش کرده بود.
با رضایت تو آینه به خودش نگاه کرد. سرش و به چپ و راست تکون داد و بازم نگاه کرد. دستی به موهاش زد و گفت: نه خانم دستتون درد نکنه شوورمون راضی میشه. نیاز به استکشین نیست. وای خدا امشبه رو بگو ...
اینو با صدای زنونه و عشوه گفت و چند بار تند تند پلک زد و آخرشم سرش و انداخت پایین و ریز خندید که مثلاً خجالت کشیده.
مرده بودم از خنده پسره ی منگل....
برگشتم تو هال. دیگه وقت رفتن بود. فردا باید میرفتم سر کار.
من: کوهیار میشه پالتوم و بیاری؟ دیگه باید برم.
کوهیار با لبخند و صدای کشیده گفت: حالا شب میموندی؟
اخم ریزی کردم و در حالی که لبخندم داشتم گفتم: برو بچه پررو روتو کم کن.
می دونستم داره شوخی میکنه. کلاً خیلی شوخی دوست داشت. همه اشم نمک می ریخت.
رفت تو اتاق و با پالتوم برگشت. پوشیدم و شالم و گذاشتم و کیفمم برداشتم.
منتظر کوهیار موندم.
کوهیار: من میرم تو تراس در و باز می کنم بعد تو از در بیا تو باشه؟؟
سری تکون دادم. کوهیار رفت سمت تراس و منم مثل خیره ها دنبالش رفتم.
برگشت و نگام کرد و گفت: تو کجا؟
من: می خوام بیام ببینم.
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و چیزی نگفت. رفت تو تراس و با یه قدم بلند رفت روی لبه ی تراس خونه ی خودش و از اونجا با یه قدم دیگه راحت رفت رو تراس منو پرید پایین.
خیلی از حرکتش خوشم اومد. حس می کردم کلی هیجان داشت.
بی اختیار به لبه ی تراس نزدیک شدم. کیفم و گذاشتم پایین و بسم ... بسم ... آویزون شدم و به زور رفتم بالای دیوارچه ی تراس. بی اختیار از اون بالا به پایین نگاه کردم. چندان زیاد نبود اما یهو ترسیدم و نتونستم دیگه قدم از قدم بردارم.
حس می کردم پاهام می لرزه. با ترس کوهیار و صدا کردم.
من: کو ...کوهیار .... کوهــــــــیار ...
با صدای من کوهیار برگشت و با دیدنم رو لبه ی تراس در حالی که از ترس فقط به کف پارکینگ زیر پام نگاه می کردم با یه قدم سریع اومد نزدیکم و دستش و دراز کرد سمتم.
کوهیار: تو اون بالا چی کار می کنی؟؟؟ دستم و بگیر بیا این سمت.
تند اما با ترس دستش و گرفتم و با اطمینان به دست قفل شدم بین انگشتهاش 20 سانتی متر فاصله ی خالی بین تراسها رو با یه قدم نامطمئن طی کردم و رسیدم به لبه ی تراس خودم.
کوهیار دستم و ول کرد و دوتا دستش و گذاشت دو طرف کمرم و خیلی راحت از لبه ی تراس بلندم کرد گذاشتم پایین.
هنوز از تصویر کف پارکینگ در حال لرز بودم.
کوهیار: وقتی می ترسی چرا رفتی بالا؟؟
به زور آب دهنم و قورت دادم. تموم شده بود.
سرم و بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: به نظر هیجان انگیر میومد.
یه خنده ای کرد و گفت: خوب حالا چه طور بود؟
روراست گفتم: وحشتناک اما مهیج.
دوباره خندید.
کوهیار: خیلی روت زیاده.
تو جوابش لبخندی زدم.
نگاهی به در تراسم کرد و گفت: خوب درم که بازه. فکر کنم دیگه اینجا کاری ندارم. خیلی خوشحال شدم که دیدمت و شب خوبی داشتم.
من: ممنون بابت کمکت و مرسی بابت شام خوشمزه ات و شب قشنگی بود تشکر.
شیطون گفت: تا باشه از این شبها. خونه شما ... یا ما ...
فکر کنم دلش هوس خوراکیهای خونه ی من و کرده.
با هم دست دادیم و کوهیار با یه قدم خیلی راحت رفت رو تراس خودش. کیفم و برداشت و دراز کرد سمتم. کیفم و ازش گرفتم و دوباره ازش تشکر کردم و بعد هر دو رفتیم تو خونه ی خودمون.
بی خیال ماشینم شدم که تو خیابونه. کسی یه پراید و نمی دزده. خسته بودم و با این روحیه ای که از کوهیار گرفته بودم الان خواب خیلی می چسبید.
ملیکا: آرشین میای بریم خرید؟ من برای سفر هیچ لباسی ندارم الانم که سرده بریم من یه پالتویی چیزی بگیرم.
سرم تو کامپیوتر بود و مشغول کار بدون اینکه سرم و بلند کنم گفتم: باشه بریم ولی من ماشین ندارم دیروز یادم رفت بنزین بزنم امروزم بنزینش کم بود نتونستم بیارمش.
ملیا با قر گفت: ایــــــــــش ... هر وقت به من میرسه ماشینش و قایم می کنه. بی خیال ماشین نخواستیم خودتم بیای خوبه.
سرم و از رو کامپیوتر برداشتم و بهش نگاه کردم.
من: میگم چرا صبر نمی کنی بریم اونجا لباس بخری؟؟؟ اینجا همون لباس اون ورو با کلی منت گرونتر بهت می ندازن.
ملیکا: خوب آخه هیچ لباس خوبی ندارم. نگران نباش اونجا هم که اومدم می خرم.
بعد نیشش و باز کرد. یه پشت چشم براش نازک کردم. رو به شیده که داشت با یکی از همکارها حرف یکم زد گفتم: شیده تو هم میای؟؟
برگشت سمتم و گفت: کجا؟
من: خونه ی زن بابای من. خرید دیگه.
شیده: نه نمیام قراره با محسن برم بیرون.
سری تکون دادم و دوباره مشغول کارم شدم. امروز اخرائی اومد و یه گروه سه نفره رو انتخاب کرد برای ماموریت ترکیه. من و ملیکا و یکی دیگه از همکارامون. شیده هم چون قبلاً رفته بود این نوبت نمیومد.
سفرهای برون کشوریمون بیشتر جنبه ی آموزشی داشت. برامون کلاس می زاشتن و چیزهای مختلف و تو روابط وموقعیتها بهمون یاد یاد می دادن. بستگی به مدت کلاسها سفر ماها هم طول میکشید.
بعد ساعت کاری با شیده خداحافظی کردیم و با ملیکا رفتیم برای یه گشت و گذار طولانی و خسته کننده.
چون ملیکا با اینکه خوش سلیقه بود اما خیلی بد خرید بود. یعنی تا همه ی مغازه ها رو زیر و رو نمی کرد محال بود چیزی بخره. حالا شاید بعد کلی گشتن بازم می رفت از همون مغازه اولیه می گرفتا ولی فرقی نمی کرد کل پاساژ و باید می گشت.
شیده معمولاً حوصله ی خرید این جوری و نداشت برای همینم کمتر با ملیکا می رفت خرید و من بیشتر باهاش همراه می شدم چون با اینکه زود انتخاب می کردم اما خیلی گشتن و دیدن مغازه ها رو دوست داشتم بهم روحیه می داد. یه جور خرید درمانی بود.
صبح که از خونه میزدم بیرون آفتاب بود به چه قشنگی. منم جو زده فکر کردم بهاره دیگه لباس گرم نپوشیده بودم یعنی یه بلوز آآآآآستین بلند پوشیده بودم و یه کتم رو مانتوم بود اما داشتم کم کم یخ می زدم.
بالاخره ملیکا یه پالتویی و پسندید و رفت تو اتاق پرو که بپوشه. خدا خدا می کردم تن خورش خوب باشه که همین و بگیره بریم.
یکم صبر کردم تا بپوشه اما وقتی دیر کرد رفتم در زدم ببینم خفه نشده باشه اون تو بمیره؟
در زدم و منتظر موندم. آروم صداش کردم. در و باز کرد. صداش میومد داشت با موبایل حرف می زد و همون جور خودش و پالتو پوشیده تو آینه دید می زد.
خداییش پالتوش خیلی قشنگ بود البته پولشم قشنگ بود فکر کنم حدود 300 تومن براش در میومد.
ملیکا: باشه میایم. کارم تموم شد تا یه ربع دیگه اونجاییم. باشه منتظر می مونم زود بیا.
حوصله نداشتم ببینم با کی داره حرف می زنه. فقط خوشحال بودم از اینکه گفت کارمون داره تموم میشه یعنی پسندیده بود.
گوشی و قطع کرد و گفت: همین خوبه می گیرمش.
خوشحال شدم. در و بست یه دو دقیقه ی بعد اومد بیرون پالتو رو حساب کرد و با کلی عشوه 50 تومن تخفیف گرفت و رفتیم بیرون.
خوشحال از اینکه بالاخره میتونیم بریم خونه، تو یه جای گرم، از پاساژ بیرون اومدم و رفتم سمت خیابون که ماشین بگیریم. ملیکا دستم و کشید و من و با خودش برد سمت راست.
با تعجب برگشتم نگاش کردم و گفتم: کجا داری میری؟ نگو که بازم خرید داری. به جان ملیکا من دارم فریز میشم.
ملیکا بدون توجه به من گفت: خرید ندارم میبرمت یه جایی که گرم بشی. شایان زنگ زد گفت با یکی از دوستاش قرارِ کاری داره می خواد باهاش شام بخوره گفت با هم باشیم.
من: خوب اونا می خوان شام بخورن به ما چه؟؟؟
ایستاد. همون جور که داشت خیابون و نگاه می کرد که از کدوم طرف بره بهتره گفت: بابا این یارو براش مهمه از این به بعد قراره خیلی با هم همکاری داشته باشن. مدیرعامله. برای همین شایان می خواد باهاش صمیمی تر بشه. می خواد باهاش تریپ دوستی بیاد که یارو هم هواش و داشته باشه.
من: یعنی می خواد خرش کنه؟؟
برگشت و یه چشم غره بهم رفت و گفت: خر چیه؟ می خواد باهاش راحت باشه، ندار بشن می فهمی که؟؟
من: آهان ... خوب برای ندار شدنش ما نیازیم؟
ملیکا خیره به یه جایی مستقیم رفت سمتش و تو همون حال گفت: آره دیگه از این به بعد فکر کنم تو همه ی دور همی هامون و مهمونیها و ... این پسره هم باشه. شایان میگفت خیلی پسر خوبیه.
بی حوصله پوفی کردم و گفتم: حالا که منو به زور دارین میبریم پس پول شام با شما. من باید هوای جیبم و داشته باشم تا بعد سفر ترکیه. می دونم بیام اونجا کلی خرید می کنم. هنوز کلی قسط و بدهی دارم.
ملیکا ایستاد و گفت: رسیدیم. باشه بابا مهمون شایانیم خوبه؟؟
خوشحال سری تکون دادم. سر بلند کردم دیدم جلوی یه رستوران ایستادیم. رستورانش شیشه های طولی گنده داشت که توی رستوران پیدا بود. جای خوبی به نظر میومد و از همه مهمتر گرم بود.
با لبخند قدم برداشتم برم تو رستوران اما ملیکا دستم و کشید و گفت: همین جا منتظر میمونیم تا شایان بیاد. گفت نزدیکه.
قیافه ام شد ناله. من سردمه.
چاپلوسانه خودم و کج کردم سمت ملیکا و گفتم: نمیشه من برم تو براتون جا بگیرم؟؟؟
ملیکا بی تفاوت گفت: جا لازم نیست. شایان زنگ زده میز رزرو کرده.
تیرم به سنگ خورد. ناچاراً همون جا ایستادم و دستهام و بغل کردم و مدام این پا اون پا شدم که شاید کمتر سردم بشه. یکی من و می دید فکر می کرد دستشویی دارم.
حدود 7-8 دقیقه گذشت. داشتم فکر می کردم منم مثل دختر کبریت فروش توی این سرما می میرم. لامصب برفم نمیومد یکم از سوز هوا کم بشه. تو کیفم فندک دارم چقدر می تونم با اون گرم بشم؟
ملیکا از کنارم یه قدم به جلو رفت و خوشحال گفت: رسیدن.
ذوق زده سرم و بلند کردم و خیره شدم به مسیر تا باور کنم که گرما نزدیکه. با دیدن ماشین شایان خوشحال چشمهام و بستم و سرم و یکم بردم بالا و رو به خدا گفت: خدایا شکرت واقعاً اسفبار بود که تو قرن 21 تو سرما قندیل ببندم. مثل قرون وسطا.
داشتم پیش خودم یه تصویر از ورودمون به رستوران و هجوم هوای گرم به سمتمون تجسم می کردم و حس شیرین گرم شدن و آروم گرفتن و لمس می کردم.
شایان: سلام به خانمهای زیبا حال شما؟ ببخشید یکم دیر کردیم.
ملیکا: آرشین میای بریم خرید؟ من برای سفر هیچ لباسی ندارم الانم که سرده بریم من یه پالتویی چیزی بگیرم.
سرم تو کامپیوتر بود و مشغول کار بدون اینکه سرم و بلند کنم گفتم: باشه بریم ولی من ماشین ندارم دیروز یادم رفت بنزین بزنم امروزم بنزینش کم بود نتونستم بیارمش.
ملیا با قر گفت: ایــــــــــش ... هر وقت به من میرسه ماشینش و قایم می کنه. بی خیال ماشین نخواستیم خودتم بیای خوبه.
سرم و از رو کامپیوتر برداشتم و بهش نگاه کردم.
من: میگم چرا صبر نمی کنی بریم اونجا لباس بخری؟؟؟ اینجا همون لباس اون ورو با کلی منت گرونتر بهت می ندازن.
ملیکا: خوب آخه هیچ لباس خوبی ندارم. نگران نباش اونجا هم که اومدم می خرم.
بعد نیشش و باز کرد. یه پشت چشم براش نازک کردم. رو به شیده که داشت با یکی از همکارها حرف یکم زد گفتم: شیده تو هم میای؟؟
برگشت سمتم و گفت: کجا؟
من: خونه ی زن بابای من. خرید دیگه.
شیده: نه نمیام قراره با محسن برم بیرون.
سری تکون دادم و دوباره مشغول کارم شدم. امروز اخرائی اومد و یه گروه سه نفره رو انتخاب کرد برای ماموریت ترکیه. من و ملیکا و یکی دیگه از همکارامون. شیده هم چون قبلاً رفته بود این نوبت نمیومد.
سفرهای برون کشوریمون بیشتر جنبه ی آموزشی داشت. برامون کلاس می زاشتن و چیزهای مختلف و تو روابط وموقعیتها بهمون یاد یاد می دادن. بستگی به مدت کلاسها سفر ماها هم طول میکشید.
بعد ساعت کاری با شیده خداحافظی کردیم و با ملیکا رفتیم برای یه گشت و گذار طولانی و خسته کننده.
چون ملیکا با اینکه خوش سلیقه بود اما خیلی بد خرید بود. یعنی تا همه ی مغازه ها رو زیر و رو نمی کرد محال بود چیزی بخره. حالا شاید بعد کلی گشتن بازم می رفت از همون مغازه اولیه می گرفتا ولی فرقی نمی کرد کل پاساژ و باید می گشت.
شیده معمولاً حوصله ی خرید این جوری و نداشت برای همینم کمتر با ملیکا می رفت خرید و من بیشتر باهاش همراه می شدم چون با اینکه زود انتخاب می کردم اما خیلی گشتن و دیدن مغازه ها رو دوست داشتم بهم روحیه می داد. یه جور خرید درمانی بود.
صبح که از خونه میزدم بیرون آفتاب بود به چه قشنگی. منم جو زده فکر کردم بهاره دیگه لباس گرم نپوشیده بودم یعنی یه بلوز آآآآآستین بلند پوشیده بودم و یه کتم رو مانتوم بود اما داشتم کم کم یخ می زدم.
بالاخره ملیکا یه پالتویی و پسندید و رفت تو اتاق پرو که بپوشه. خدا خدا می کردم تن خورش خوب باشه که همین و بگیره بریم.
یکم صبر کردم تا بپوشه اما وقتی دیر کرد رفتم در زدم ببینم خفه نشده باشه اون تو بمیره؟
در زدم و منتظر موندم. آروم صداش کردم. در و باز کرد. صداش میومد داشت با موبایل حرف می زد و همون جور خودش و پالتو پوشیده تو آینه دید می زد.
خداییش پالتوش خیلی قشنگ بود البته پولشم قشنگ بود فکر کنم حدود 300 تومن براش در میومد.
ملیکا: باشه میایم. کارم تموم شد تا یه ربع دیگه اونجاییم. باشه منتظر می مونم زود بیا.
حوصله نداشتم ببینم با کی داره حرف می زنه. فقط خوشحال بودم از اینکه گفت کارمون داره تموم میشه یعنی پسندیده بود.
گوشی و قطع کرد و گفت: همین خوبه می گیرمش.
خوشحال شدم. در و بست یه دو دقیقه ی بعد اومد بیرون پالتو رو حساب کرد و با کلی عشوه 50 تومن تخفیف گرفت و رفتیم بیرون.
خوشحال از اینکه بالاخره میتونیم بریم خونه، تو یه جای گرم، از پاساژ بیرون اومدم و رفتم سمت خیابون که ماشین بگیریم. ملیکا دستم و کشید و من و با خودش برد سمت راست.
با تعجب برگشتم نگاش کردم و گفتم: کجا داری میری؟ نگو که بازم خرید داری. به جان ملیکا من دارم فریز میشم.
ملیکا بدون توجه به من گفت: خرید ندارم میبرمت یه جایی که گرم بشی. شایان زنگ زد گفت با یکی از دوستاش قرارِ کاری داره می خواد باهاش شام بخوره گفت با هم باشیم.
من: خوب اونا می خوان شام بخورن به ما چه؟؟؟
ایستاد. همون جور که داشت خیابون و نگاه می کرد که از کدوم طرف بره بهتره گفت: بابا این یارو براش مهمه از این به بعد قراره خیلی با هم همکاری داشته باشن. مدیرعامله. برای همین شایان می خواد باهاش صمیمی تر بشه. می خواد باهاش تریپ دوستی بیاد که یارو هم هواش و داشته باشه.
من: یعنی می خواد خرش کنه؟؟
برگشت و یه چشم غره بهم رفت و گفت: خر چیه؟ می خواد باهاش راحت باشه، ندار بشن می فهمی که؟؟
من: آهان ... خوب برای ندار شدنش ما نیازیم؟
ملیکا خیره به یه جایی مستقیم رفت سمتش و تو همون حال گفت: آره دیگه از این به بعد فکر کنم تو همه ی دور همی هامون و مهمونیها و ... این پسره هم باشه. شایان میگفت خیلی پسر خوبیه.
بی حوصله پوفی کردم و گفتم: حالا که منو به زور دارین میبریم پس پول شام با شما. من باید هوای جیبم و داشته باشم تا بعد سفر ترکیه. می دونم بیام اونجا کلی خرید می کنم. هنوز کلی قسط و بدهی دارم.
ملیکا ایستاد و گفت: رسیدیم. باشه بابا مهمون شایانیم خوبه؟؟
خوشحال سری تکون دادم. سر بلند کردم دیدم جلوی یه رستوران ایستادیم. رستورانش شیشه های طولی گنده داشت که توی رستوران پیدا بود. جای خوبی به نظر میومد و از همه مهمتر گرم بود.
با لبخند قدم برداشتم برم تو رستوران اما ملیکا دستم و کشید و گفت: همین جا منتظر میمونیم تا شایان بیاد. گفت نزدیکه.
قیافه ام شد ناله. من سردمه.
چاپلوسانه خودم و کج کردم سمت ملیکا و گفتم: نمیشه من برم تو براتون جا بگیرم؟؟؟
ملیکا بی تفاوت گفت: جا لازم نیست. شایان زنگ زده میز رزرو کرده.
تیرم به سنگ خورد. ناچاراً همون جا ایستادم و دستهام و بغل کردم و مدام این پا اون پا شدم که شاید کمتر سردم بشه. یکی من و می دید فکر می کرد دستشویی دارم.
حدود 7-8 دقیقه گذشت. داشتم فکر می کردم منم مثل دختر کبریت فروش توی این سرما می میرم. لامصب برفم نمیومد یکم از سوز هوا کم بشه. تو کیفم فندک دارم چقدر می تونم با اون گرم بشم؟
ملیکا از کنارم یه قدم به جلو رفت و خوشحال گفت: رسیدن.
ذوق زده سرم و بلند کردم و خیره شدم به مسیر تا باور کنم که گرما نزدیکه. با دیدن ماشین شایان خوشحال چشمهام و بستم و سرم و یکم بردم بالا و رو به خدا گفت: خدایا شکرت واقعاً اسفبار بود که تو قرن 21 تو سرما قندیل ببندم. مثل قرون وسطا.
داشتم پیش خودم یه تصویر از ورودمون به رستوران و هجوم هوای گرم به سمتمون تجسم می کردم و حس شیرین گرم شدن و آروم گرفتن و لمس می کردم.
شایان: سلام به خانمهای زیبا حال شما؟ ببخشید یکم دیر کردیم.