امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#14
قسمت 11


دنبال کوهیار که بی تعارف می رفت سمت مبل و همون جوری هم پالتوش و در میاورد راه افتادم.
کوهیار در حین حرکت کل خونه رو زیر نظر گرفت.
کوهیار: جنگ شده؟؟
با تعجب گفتم: چی؟؟؟
یه اشاره ای به کل خونه کرد و گفت: یا جنگ شده یا بمب ترکوندی.
به میزی که اشاره کرده بود نگاه کردم. هال پر بود از مجله ها و روزنامه هایی که همه جا پخش شده بود و کوسنمم کنار تلویزیون ولو بود و حتی شکلاتهای بسته ای که برای آزاد خریده بودم و هم از حرصم پرت کرده بودم تو هوا.
به زور یه لبخندی زدم و همون جور که مورچه ای به سمتشون می رفتم تا تمیزشون کنم گفتم: ببخشید یکم عصبی بودم. الان تمیزشون می کنم.
اومد جلوم ایستاد و گفت: نمی خواد. مهمونی که نیومدم. اومدم دیدن تو. تو هم که مثلا مریضی ناسلامتی دن...
دهنش و جمع کرد و دوباره کبود شد. ای خدا این پسره می خواد هر وقت یاد دنبالچه ی ترک خورده ی من می افته همین جور کبود بشه؟؟ نمیره یه وقت.
کوهیار: تو برو بشین خودم جمع می کنم.
من: نه بابا این که نمیشه دفعه اوله که اومدی اینجا نمیشه کار کنی که.
کوهیار بازومو گرفت و به سمت مبل حرکتم داد و گفت: بالشتکت کجاست؟ اهان اینجاست تو بگیر بشین. اولاً دفعه ی دوممه. دیشب و یادت رفته؟ بعدم کاری نمی کنم خودتو اذیت نکن.
نشوندم رو بالشتکم و خودش رفت اول کوسنم و برام آورد و بعد روزنامه و مجله ها رو جمع کرد. سر جمع کردن شکلاتا که رسید می خواستم بزنم زیر خنده. یه شکلات می ذاشت تو ظرف یکی دیگه رو باز می کرد می خورد. دوباره یکی می ذاشت یکی دیگه رو می خورد.
کار کردنشم مثل آدمیزاد نبود.
خونه که جمع شد اومد و کمپوت ها رو که گذاشته بودم رو میز و برداشت و برد تو آشپزخونه. منم خوشحال برای خودم کنترل و برداشتم و تلویزیون و روشن کردم.
از تو آشپزخونه داد زد و گفت: در بازکنتون کجاست؟
در بازکنمون؟ مگه من چند نفرم؟
بلند داد زدم تو کشوی دومی.
یکم بعد کوهیار سینی به دست اومد و کنارم رو مبل نشست. یه کاسه پر کمپوت گیلاس بود. و یه لیوان پر آب کمپوت.
کوهیار چشمش به تلویزیون بود و سینی و گذاشت رو میز.
کمپوت گیلاس دوست داشتم. خم شدم که برم شربتش و بردارم که کوهیار زودتر از من لیوان و برداشت و زرت برد سمت دهنش. هنوزم چشمش به تلویزیون بود. بی تربیت. من مریض بودم. کمپوت و برای من آورده بود بعد خودش داشت میخورد.
اخم کردم و دلخور بغ کرده نشستم سر جام. کوهیار لیوان و که تا ته سر کشید چشم از تلویزیون گرفت و کاسه به دست خودش و کشید عقب که تکیه بده به مبل و کاسه رو هم گذاشت رو پای من و گفت: بیا بخور برات خوبه.
صورتم و ندید اما من بهش چشم غره رفتم. زیر لب گفتم: آب میوه رو تو بخوری من اینا رو بچه پررو.
یه دونه گیلاس برداشتم گذاشتم دهنم. هنوز یه دونه گیلاسم و تموم نکرده بودم که دست کوهیار اومد سمت کاسه. گفتم خوب اشکال نداره یه دونه می خوره تمومه. اما تو همون بار اول 3-4 تا برداشت و انداخت تو دهنش. مبهوت بودم.
چه جوری این همه رو با هم می خوره؟؟؟
یکم نگاش کردم و بیخیالش شدم. اومدم هسته رو از تو دهنم در بیارم که دست کوهیار دوباره اومد تو کاسه. بازم یه مشت دیگه برداشت. لیوان شربت خالیش و گرفت سمتم و گفت: بیا هسته ها رو بریز تو این. من یه هسته انداختم تو لیوان اما کوهیار همزمان 8-10 تا هسته انداخت.
خلاصه بگم از اون کاسه ی پر گیلاس شاید چیزی حدود 5-6 تاش نصیب من شد و بقیه رو کوهیار خان نوش جان کردن.
یعنی می خواستم بزنمش. خوب این چه کاریه. خودش کمپوت نخوردتره که، چرا آوردش اینجا. تو خونه خودشم می تونست بخوره. اومده دل من و آب کنه؟ بهم نشونش بده و بعد خودش همه ی کمپوت و بخوره؟
کوهیار کانال و عوض کرد و زد یه کانال فیلم. یه فیلم قشنگ با بازیگرای معروف بود. منم عشق فیلم. دوتایی نشستیم به فیلم دیدن. تو این مدت کوهیار یه دو سه باری رفت تو آشپزخونه و برگشت.
فیلم که تموم شد سرخوش اومدم یه کش و قوسی به خودم بدم که چشمم افتاد به میز. رو میز یه سینی پر پوست میوه بود. تقریباً نصف شکلاتای محبوب آزادم خورده بود. دو سه تا لیوان آب و آب میوه هم بود.
من حتی دست به هیچ کدومشون نزده بودم. شکم این کوهیار مگه چقدر جا داشت؟
حدسم درسته این پسره می خواد ویتامیناش و از خونه ی من تامین کنه.
مبهوت خیره شده بودم بهش برگشت سمتم و چشمش به من افتاد.
یکم نگاهم کرد و بعد پرو پرو گفت: چیه؟ چیزی شده؟؟؟
یه ابرومو دادم بالا و گفتم: گشنته؟؟؟
ریلکس سری تکون داد و گفت: اره...
چشمهام گرد شد این همه لمبونده بازم گشنشه.
کوهیار: شام داری؟؟؟
من: من که ور دل تو نشسته بودم شامم کجا بود.
سری تکون داد و از تو جیبش موبایلش و در آورد و شماره گرفت. گوشی و گذاشت کنار گوشش و گفت: تو چی می خوری؟؟؟ پیتزا دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم: مخلوط می خورم.
زنگ زد و 2 تا پیتزای مخلوط سفارش داد. گوشی و قطع کرد و گذاشتش روی میز. دویاره تکیه داد به مبل.
کوهیار: خوب تا غذا بیاد یکم طول می کشه تو این مدت چی کار کنیم؟؟
با دست به میز نابود شده و پر آشغال اشاره کردم و گفتم: بهتره پاشی اینا رو جمع کنی. خودت که می دونی من مریضم نمی تونم.
بی حرف پا شد و میزو تمیز کرد. 5 دقیقه هم طول نکشید. دوباره اومد کنارم رو مبل نشست. این بار دست برد و از توی جیب پالتوش یه چیزی در آورد. وقتی برگشت سر جاش دیدم سازدهنیش دستشه.
کوهیار: گفتم مریضی بیام یکم روحیه بدم بهت.
خوشحال صاف نشستم و گفتم: میدی منم بزنم؟؟
برگشت سمتم و گفت: نخیر تو می خوای 2 ساعت پاکش کنی و تمیزش کنی و ... اصلاً به ساز احترام نمی ذاری....
دهنم و کج کردم و اداش و در آوردم. بهم برخورده بود.
من: همچین میگه انگار سازش از طلاست.
کوهیار: از اونم با ارزش تره.
مشکوک شدم یعنی چی؟؟
من: بعد اونوقت چرا؟؟
کوهیار نگاهی به ساز انداخت و گفت: چون وقتی 4 سالم بود مادرم اینو بهم داد.
همچین با حسرت و دلتنگی این حرف و زد که حدس زدم باید مادرش فوت شده باشه.
آروم گفتم: متاسفم.
اونقدر غرق افکارش بود که حتی حرفم و هم نشنید. بی کلام ساز و بالا آورد و گذاشت رو لبهاش و شروع کرد به زدن.
بازم با صداش آروم گرفتم.
آهنگ که تموم شد زنگ خونه هم زده شد. غذا رو آوردن.
کوهیار رفت غذا رو گرفت. اونقدر موقع غذا ادا اصول در آورد که کلی خندیدم. حدود ساعت 11 وقتی کل وسایل و آشغالا رو جمع کرد و میز و هم تمیز کرد با یه نایلون زباله که پر بود از پوست میوه و شکلات و جعبه ی غذاهایی که خورده بودیم خداحافظی کرد و رفت.
وقتی داشتم می رفتم تو تختم هیچ گوشه ی ذهنم به یاد آزاد نبود. به کل فراموشش کرده بودم. انگار نه انگار که عصری اون جوری ریده بود تو اعصابم. کوهیار خوب تونسته بود کاری کنه که همه چیز و فراموش کنم. اونقدر فکرم و مشغول خودش و کارهاش کرده بود که از بقیه چیزها دور شده بودم.
با یه لبخند رو لبم چشمهام و بستم.
حاضر و آماده منتظر درست شدن قهوه بودم که گوشیم زنگ زد. یعنی کی می تونه باشه اول صبحی؟؟ ملت بی خوابنا.
با امید و احتمال یه درصد که شاید آزاد باشه به صفحه ی گوشیم نگاه کردم. اما کوهیار بود. آزاد از روزی که رفته بود یه بار بیشتر زنگ نزده بود. نمی دونم چرا هنوزم باهاشم. البته این با هم بودن بیشتر اسمیه چون اون که هیچ وقت نیست. شاید عادت باشه شاید یه حسی از بودن کنارش دارم که نمی خوام تموم بشه. ولی تا کی؟؟ وقتی برگشت باید باهاش حرف بزنم.
تماس و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم.
-: الو آرشین سلام..
من: سلام... کوهیار چی شده این وقت صبح؟
کوهیار: چیزی نشده امروز باید بری سر کار؟؟؟
من: آره باید برم. مرخصیم تموم شده.
کوهیار: خوبه پس بیا پایین من منتظرتم.
من: آخه چرا من هنوز ....
گوشی و قطع کرد. گوشی و از گوشم فاصله دادم و مبهوت نگاش کردم. بی تربیت نزاشت حرفم تموم بشه. من هنوز صبحانه نخوردم.
قهوه ام و ریختم تو لیوانم و یه دونات از تو یخچال برداشتم و بی خیال بقیه ی صبحانه شدم. کیفم و نایلون بالشتکم و برداشتم و از خونه زدم بیرون. با اون همه وسیله به زور در و بستم. داشتم فکر می کردم با این نشیمنگاه ناقص چه جوری سوار تاکسی بشم. نمیشه یه جورایی روی نایلون بالشتکم بشینم؟ ولی یکی ببینه خیلی ضایع میشه.
آسانسور نگه داشت و پیاده شدم. دستام پر وسیله بود. دوناتم و هنوز نزاشته بودم تو کیفم و برای باز کردن در با مشکل رو به رو شدم. مجبوری دنات و با دندونام نگه داشتم و در و باز کردم.
تا در و باز کردم چشم تو چشم کوهیار شدم که جلوی در دست به سینه ایستاده بود و زل زده بود به من.
با دیدنش اونم یهو ترسیدم. با دندونایی که روی بسته ی دونات فشار می آورد هینی کردم.
به یه ماشین تکیه داده بود. تکیه اش و از ماشین برداشت و اومد جلو.
کوهیار: صبح بخیر آرشین خانم خوب هستین؟؟؟
با کله گفتم آره.
کوهیار: گفتم روز اول کاری با اون تحتان خراب ....
چشمهای گرد شده ام که بهش چشم غره می رفت باعث شد حرفش و ادامه نده. در عوض گفت: حالا هر چی گفتم بهتره امروز بی خیال تاکسی بشی.
ذوق زده شدم. دمت گرم پسر حقا که حق همسایگی و خوب ادا کردی.
با دهن بسته خوشحال گفتم: می خوای من و برسونی؟؟ دستت طلا.
این چیزی بود که من گفتم اما چیزی که کوهیار شنید یه سری اصوات گنگ بود.
اخم ریزی کرد و دست جلو آورد و دونات و از تو دهنم کشید بیرون و گفت: من که چیزی نفهمیدم. حالا بگو چی گفتی؟؟؟
با خنده ی گشاد گفتم: می خوای منو برسونی خیلی ممنون. راضی به زحمت نبودم.
البته همه اش تعارف بود از خدام بود به زحمت بی افته.
کوهیار: نه من نمی رسونمت. خودت میری. اینم از ماشینت. امروز کله ی سحر زنگ زدم دوستم و تعمیرکاره رو بیدار کردم تا ماشینت و تحویل بگیرم.
چشمهام برق زد. الان واقعاً به ماشینم نیاز داشتم. خواستم برم برای ماشینم ابراز احساسات کنم اما دستهام پر بود.
کوهیار فکر کرد می خوام برم ماشینم و وارسی کنم ببینم خوب درست شده یا نه برای همین کمک کرد و همه ی وسایل و از دستم گرفت و من راحت تونستم برم اول یه بغل حسابی ماشینم و بگنم و زیر لب قربون صدقه خانم طلا بشم. بعد یه دور دورش بچرخم و یه نگاه دلتنگ بهش بندازم. درسته که زیاد از رانندگی خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه از ماشینم خوشم نیاد.
الانم که مجبورم رو بالشتک بشینم واقعاً بهش نیاز داشتم دست کوهیار درد نکنه که به موقع آوردش.
برگشتم با لبخند از کوهیار تشکر کنم.
من: وای دستت درد نکنه خیلی عالی شده اصلاً پیدا ن....
با بهت به کوهیار که قهوه ام و سر کشید و بعدم آخرین تیکه ی دونات و انداخت تو دهنش و دوتا انگشتشم مکید نگاه کردم. بچه نخورده....
خواستم یه چیزی بارش کنم ولی به خاطر ماشینم و زحمتی که کشیده بود بی خیال شدم. حالا من بدون قهوه تا شب سردرد می گیرم.
ازش تشکر کردم و قبل از اینکه از سر فضولی بره سراغ وارسی کیفم، وسایلم و ازش گرفتم گذاشتم تو ماشین.
برگشتم سمتش و گفتم: می خوای برسونمت؟؟؟
کوهیار: نه بابا الان زوده من برم یه صبحونه بخورم گشنمه.
پسره نخورده که هست هیچ، شکمو هم هست.
ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و بسم... بسم... حرکت کردم.
تو اداره از دربون تا همکارها و حتی اخرائی خبر داشتن دنبالچه ام شکسته.
یعنی خدا بگم این ملیکا و شیده رو چی کار کنه که حیثیت برای آدم نمی زارن. آخه دنبالچه ام جاست که ملت بیان بگن بهتره یا نه؟؟؟
شیده اومده بود اما ملیکا یکم دیر کرد. وقتی هم که رسید به یه سلام اکتفا کردیم چون اخرائی دوباره نطقش باز شده بود و داشت سخنرانی می کرد.
پر حرفیهای اخرائی که تموم شد همه رفتن سر کار خودشون. تا وقت ناهار فرصت نشد درست و حسابی با شیده و ملیکا حرف بزنم.
موقع ناهار ساندویچم و در آوردم که بخورم. حوصله نداشتم برم بیرون پشت میزم نشستم و ملیکا و شیده هم صندلیهاشون و آوردم کنار من و سه تایی حین حرف زدن مشغول خوردن ناهارمون شدیم.
خیلی گشنم بود. با ولع به ساندویچم گاز می زدم و به حرفهای بچه ها گوش می دادم. اصولاً موقع غذا همه ی فکرم درگیر غذا بود.
یهو ملیکا با هیجان بشکنی تو هوا زد و گفت: بچه ها اگه بدونید امروز کی و دیدم؟؟
بی خیال اجازه دادم شیده حدسها رو بزنه. غذام مهمتر بود.
حدسهای شیده غلط بود آخرش خود ملیکا به حرف اومد.
ملیکا: باورتون نمیشه امروز که داشتم میومدم دم ساختمون میترا رو دیدم...
لقمه پرید تو گلوم.
شیده با هیجان گفت: میترا همون که ....
به من اشاره ای کرد و حرفش و ادامه نداد. اما ملیکا حرف و زد.
ملیکا: آره همون میترایی که تا وارد جمع میشه همه دوست پسراشون و قایم می کنن. همونی که فقط نشسته ببینه کی با کی دوست شده بره سراغ پسره.
بعد رو به من کرد و گفت: این دختره واقعاً روش زیاده. پرو پرو سراغ تو رو ازم گرفت. گفت چند شب پیش تو مهمونی دیدتت.
یکم مکث کرد. اخم کرد و نامطمئن گفت: همراه آزاد بودی؟ گفت یهو وسط مهمونی پا شدی رفتی. سراغت و از آزاد گرفته اونم گفته حالت خوب نبوده رسوندتت خونه.
به وضوح رنگم پرید. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: اون... آزاد و از کجا دیده؟؟؟
ملیکا: نمی دونم گفت تو مهمونی دیگه....
ولی آزاد با من از مهمونی اومد بیرون. چه جوری می تونست وقتی اونجا نیست به میترا بگه من مریض بودم؟؟ مگر اینکه ... مگر اینکه اون بعد از رسوندن من برگشته باشه مهمونی...
با یه ببخشید از جام بلند شدم. گوشیم و برداشتم و اومدم تو راهرو. باید می پرسیدم. زنگ زدم به ترانه دوست دختر دوست آزاد بود.
با دومین بوق جواب داد.
من: سلام ترانه جون خوبی؟ آرشینم.
ترانه: سلام عزیزم خوبی ؟؟؟ چه عجب یادی از ما کردی.
من: من همیشه یادتم. عزیزم من یه سوالی داشتم روز مهمونی مهران، من حالم خوب نبود رفتم خونه. تو یادته آزاد کی رفت خونه؟؟
ترانه : آره خوب یادمه چون یکم برام عجیب بود. اون دوستت بود تو مهمونی، تمام شب و به آزاد چسبیده بود. اصلاً ازش خوشم نیومد. آخر شبم با آزاد رفت. فکر کنم آزاد می خواست برسونتش. چون موقع اومدن با اشکان اینا اومده بود اما بعد گفت خودش میره. جلوی آزاد هی گفت آژانس بگیرن براش که آزادم گفت آژانس نمی خواد من می رسونمت.
بدنم سر شد. خون تو رگهام منجمد شد. دیگه نای حرف زدن نداشتم. بی روح از ترانه تشکر کردم و گوشی و قطع کردم.
از اینکه آزاد اون و رسوند ناراحت نبودم. از اینکه کل شب بهش چسبیده بود ناراحت نبودم. از اینکه یه جورایی مطمئن بودم اون شب آزاد تنها نبود و حتی مطمئن بودم اون شب خونه ی خودشم نبود ناراحت نبودم. فقط از این ناراحت بودم که چرا من؟؟ چرا میترا این کار و با من می کنه؟
مغموم برگشتم سرجام. دیگه اشتهایی نداشتم. میلی به غذا هم نداشتم. پشت میزم نشستم و مشغول کار شدم. به حرفهای ملیکا و شیده هم توجهی نداشتم.
می خواستم ذهنم و خالی کنم. خالی از هر فکری. از هر خیالی. از هر خاطره ای.

ساعت کاری که تموم شد بلند شدم. وسایلم و جمع کردم و رفتم خونه. گشنم بود اما نمی تونستم چیزی بخورم. تاریکی خونه بهم آرامش می داد. وقتی وارد شدم حتی حس اینکه چراغها رو روشن کنمم نداشتم.

همت کردم لباسهام و درآوردمو یه ژاکت بافت پوشیدم و بسته سیگارم و برداشتم و رفتم رو تراس و رو صندلیم نشستم. نیاز به فکر داشتم. نیاز داشتم به گذشته و حال با هم فکر کنم تا بتونم برای آینده ام تصمیم قاطع بگیرم. تصمیمی که خیلی وقت پیش باید می گرفتم اما بنا به عادت اون و پشت گوش انداختم. باید حضور یک آدم و از تو زندگیم قطع می کردم برای همیشه.

درست مثل کاری که با فرهود کردم. از زندگیم بیرونش کردم. فراموشش کردم. با وجود اینکه می دونستم نبود فرهود یعنی نبود خیلی چیزها. یعنی سختی تو زندگی. یعنی خداحافظ کمک ها و حمایتها.

بار اولی که تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون. بار اولی که واقعاً به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم توی اون خونه با اون مرد زندگی کنم با کسی که از پدر بودن فقط اسمش و پز دادنش و می فهمه تنها چیزی که باعث شد همون موقع تصمیمم و عملی نکنم بی پولی بود.

نداشتن پشتوانه ی مالی مناسب. اون موقع تازه تو این سازمان استخدام شده بودم وهنوز پس انداز و پولی نداشتم.

دیگه تحمل اون خونه و فشار های عصبیش و نداشتم. ترس تنها چیزی بود که تو اون خونه سراغم میومد. ترس از کتک خوردن بی دلیل. ترس از خورد شدن عقیده و نظرم با یه منطق پوچ و توخالی و مستبد.

خوابیدنم به زور قرص های آرام بخش بود و بیشترین زمان موندنم تو خونه خلاصه میشد به وقتی که تو حمام یا تو خواب بودم.

مدام برنامه می چیدم از خونه برم بیرون. قبل از دانشگاه با انواع کلاسها خودم و مشغول می کردم. برای همینم بود که تو هر کاری یه سر رشته ی کوچیک داشتم از رقص گرفته تا زبان و آرایشگری.

بعد از دانشگاه برنامه ها و ساعتهام و با دوستام پر می کردم. هر شب بیرون. هر شب مهمونی هر شب پارتی. نشد دور همی. نشد خونه ی بچه های همکلاسی که خونه دانشجویی داشتن.

حاضر بودم هر جایی باشم غیر خونه ی خودمون.

بابا اوایل خیلی زرت و پرت می کرد داد می زد دعوا می کرد کتک می زد. اما دید حریفم نمیشه. جلوی چشمشون ساعت 11 شب آلاگارسون کرده از خونه می زدم بیرون. از لجشون شبها تو اتاقم سیگار می کشیدم. دوست پسرام تا دم در خونه میاوردنم. جلوی در پیاده میشدم.

هر چند بابا فقط همون، شب بیرون رفتنها رو می دید و هیچ وقت مچم و موقع سیگار کشیدن یا پیاده شدن از ماشین دوست پسرام نگرفت.

یه وقتهایی قهر می کرد. حرف نمی زد. من و داخل آدم حساب نمی کرد و من خوشحال از اینکه دیگه مزاحمتی برام پیش نمیاره.

مامانم که همیشه سایلنت بود. همیشه ساکت. در نهایت همه ی حرفش 4 تا نفرین بود که الهی بمیرم و نباشم که نتونم آبروشون و ببرم.

تو یکی از همون دورهمیها با فرهود آشنا شدم. یه مرد مایه دار و خوشتیپ که 14-15 سال ازم بزرگتر بود. یه بار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود و خیلی خیلی خوش گذرون. به نظرش آدم به دنیا اومده تا خوش بگذرونه و از زندگی لذت ببره.

ازش خوشم اومد. شاد بود و خیلی راحت وقتش و می گذروند. همه ی کارهاش به موقع بود. کار به موقع، مهمونی به موقع، دوست بازی به موقع.

تو زندگیش برنامه داشت. زندگیش ریتم داشت.

آدم خوبی بود و مهمتراز همه پولدار....

تو چند تا مهمونی بعد اونم دیدمش و هر بار کلی با هم حرف می زدیم. یه بار براش از تصمیمم گفتم از اینکه می خوام مستقل شم و از اون خونه برم. منتها با مشکلی به اسم پول مواجهم.

از تصمیمم استقبال کرد و پیشنهاد کرد حمایتم کنه. کلی خوشحال شدم و سریع قبول کردم.

البته می دونستم این حمایت بی خودی و از سر لطف نیست.

با هم دوست شدیم. اون به من چیزی و می داد که می خواستم و بهش نیاز داشتم. در مقابل منم به اون چیزی و می دادم که می خواست.

به کمک اون خونه گرفتم و زندگیم و سامون دادم. از 7 روز هفته 3 روزش پیش من بود. همه جوره با هم بودیم.

اون شیطنتش و داشت اما اولویتش من بودم. و من به حمایتش نیاز داشتم. برای همینم نمی تونستم ولش کنم. اونم خوب می دونست که جلوی من نباید کاری کنه.

با اینکه شیطنت می کرد جلوی من رعایت می کرد. درواقع ما جلویب همه دوتا دوست معمولی بودیم و در خلوت خیلی بیشتر از این حرفها بودیم.

همه چیز خوب بود تا اینکه توی یه مهمونی میترا رو دیدیم. یکی از دوستای قدیمی. به احترام خاطرات مشترکمون با هم خیلی گرم گرفتیم و من غافل از اینکه میترا تو قاپیدن پسرا استاده.

برای فرهودم کمین کرد، عشوه ریخت، خندید و دم به دقیقه سر راهش سبز شد. اونقدر رفت و اومد و خودش و بهش نزدیک کرد که فرهود به سمتش کشیده شد.

اون شبم که فهمیدم مثل الان یه گوشه نشستم و فقط سیگار کشیدم تا تصمیمم و بگیرم.

درسته که من و فرهود جفتمون آزاد بودیم که با کسای دیگه باشیم اما من بهش خیانت نمی کردم. از نظر من وقتی با یه نفرم باید با همون می بودم و اگه نمی خواستمش، یا از کس دیگه ای خوشم میومد باید با اولی تموم می کردم. دوستی با دو نفر در آن واحد برای من بی معنی بود و هست چیزی که برای خیلیها چه دختر و چه پسر معنی نداره.

ولی تو قانون من یه چیز مهم هست. دوست شدن با دوست پسر قبلی دوستام ممنونه. ظاهراً این قانون برای میترا بی معنیه و اون نه تنها با دوست پسر قبلی که با دوست پسر فعلی دوستاشم، دوست میشه و مشکلی نداره.

با شیطنتهای فرهود کنار می اومدم اما با دروغ گفتن و پنهون کاری و خر فرض شدنم کنار نمیومدم. با اینکه به دروغ بگه کار داره و بخواد بپیچونم و بره با میترا کنار نمیومدم. اگرم قراره با کسی باشی بهتره راستش و بگی نه دروغ.

اون شبم بیدار موندم و در نهایت تصمیم گرفتم. فرهود باید تموم میشد. باید می رفت. حمایتهاش باید می رفت و من باید دوباره مستقل میشدم و این بار باید به خودم تکیه می کردم نه به فرهود یا هیچ پسر دیگه ای که مثل اون به خودش اجازه بده با من مثل عروسک خیمه شب بازیش رفتار کنه که با کشیدن هر نخم بتونه من و اون جور که می خواد به حرکت واداره.

فرهود رفت، پولهاش رفت، حمایتهاش رفت و من مجبور شدم از اون خونه ی بزرگ به اینجا بیام. خوبیش این بود که با وجود فرهود من می تونستم حقوقم و تمام و کمال ذخیره کنم و بعد از رفتنش تونستم سر پا بایستم.

سیگار میون دستم بدون اینکه بکشمش تموم شد. ته سیگار و از تراس پرت کردم پایین. به خونه ی کوهیار نگاهی انداختم. چراغهاش روشن بود. پس خونه است. از توی خونه صدای موسیقی میومد.

گوشم و تیز کردم. قصد فضولی نداشتم اما حسی بود که تو اون لحظه بهم دست داده بود. صدای یه دختر و شنیدم که لوند کوهیار و صدا می کرد.

صدای خنده ی دو تا دختر دیگه هم میومد. بعد صدای کوهیار که جواب دختر اول و داد. در نهایت صدای یه پسر دیگه که به کوهیار یه چیزی و گفت.

لبخند زدم. مهمون داشت. سرش گرم بود. چه جوری این خسیس خان دلش اومد مهمون دعوت کنه. اون خودشم غذا نمی خوره. یعنی به اینا می خواد شام بده؟؟

دوباره لبخند زدم و برگشتم و بی سر و صدا رفتم تو خونه.
با آزاد با یه اس ام اس خداحافظی کردم، برای همیشه. لیاقتش بیشتر از یک اس ام اس نبود. اما یا نمیفهمید یا خودش و زده بود به نفهمی که بازم زنگ می زد و من بارها مجبور شدم ریجکتش کنم.

برای بهتر شدن روحیه ام زنگ زدم به آرشا و با هم رفتیم خرید. کلی خرت و پرت خریدم. خیلیهاشون شاید مصرفی نداشتن اما تو لحظه ی دیدنشون من و هیجان زده کرده بودن.

کلی شکلات و تنقلاتم خریدم که چشمهای آرشا رو 4 تا کرد و باعث شد با تعجب بپرسه: آرشین واقعاً می خوای همه ی اینا رو بخوری؟؟

نگاهی به نایلون پر تنقلات کردم و گفتم: نه اصلاً مگه می خوام خودکشی کنم؟؟؟

آرشا: پس چرا این همه چیز پر کالری خریدی؟؟؟

من: برای سیر کردن یه بچه ی گشنه.

آرشا که متوجه منظورم نشده بود گیج نگاهم کرد.

ایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: اینا رو خریدم که اگه کوهیار اومد خونه ام یه چیزی باشه که بخوره. به خدا یه وقتهایی می ترسم که اگه خوراکیهام تموم شه از زور گشنگی بیاد منو درسته قورت بده.

آرشا همچین بلند خندید که دو سه نفری که دورمون بودن برگشتن و بد نگاهمون کردن.

بی توجه به نگاه اونها از فروشگاه بیرون اومدیم. کنار فروشگاه یه گل فروشی بود. با دیدن گلها هیجان زده شدم. رفتم سمتشون و تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه. بوی گل فروشی و مخلوط گلهای مختلف مستم کرد.

مثل ندید بدیدا به گلها خیره شدم. خیلی دلم می خواست که یه موجود زنده تو خونه ام داشته باشم. یکی غیر خودم که نفس بکشه و بزرگ بشه. نمی تونستم حیوون نگه دارم چون بیشتر وقتم بیرون از خونه بودم و اون بدبخت تلف میشد اما می تونستم گل نگه دارم زیادم رسیدگی نمی خواست.

با هیجان به سمت گلدونها رفتم. وقتی از در مغازه بیرون اومدیم تو دست هر کدوممون به اضافه ی نایلونهای خرید 2 تا گلدونم بود.

آرشا رو رسوندم خونه و برگشتم خونه ی خودم. به زور وسایلم و بردم بالا. گلدونها رو گذاشتم کنار پنجره های طولی بلند تراس تا نور کافی بهشون بخوره.

به بامبوهای خوشگلی که تو گلدون شیشه ای گذاشته بودم و توش پر آب بود نگاه کردم. بدنه اش چه پیچشی داشت انگار مداوم در حال قر دادنه. به گل قهرکنم خیره شدم. انگار واقعاً جون داره جوری که می تونه تکون بخوره. با هر انگشتی که روی برگهاش می کشیدم خودشو جمع می کرد. گاهی که کف دستم و رو چند تا برگش می کشیدم کل شاخه اش و کج می کرد به پایین.

دوتا گلدون دیگه هم بودن. عاشقشون شدم. با وسواس جاهاشون و درست کردم.

گشنم شد. یاد سبزیهایی افتادم که خریده بودم. خوشحال رفتم و پاکشون کردم، شستمشون. چایی درست کردم و از یخچال پنیر بیرون آوردم.

نون تازه هم خریده بودم. نون و پنیر و سبزی همراه چایی عجیب بهم چسبید.

همین چیزهای کوچولو می تونست روحیه ی زیادی بهم بده. بوی سبزی حس فوق العاده ای بهم می داد.

من با همین چیزهای کوچیکم خوش بودم.

اگه فکر آروم باشه به هر چیز کوچیکی می تونی لبخند بزنی.

****

کیفم و برداشتم و عصبی از ماشین پیاده شدم. رفتم جلوی در پارکینگ که بازش کنم و ماشین و ببرم داخل.

اونقدر از صبح آزاد زنگ زده بود و اس ام اس داده بود که اعصاب برام نزاشته بود. من نمی دونم حرفش چیه؟ اون که از اولشم می دونست این کارها رو بکنه تهش همین میشه. خوب الان چی می خواد؟؟؟

درسته که از اول بهش گفتم من فکرم بازه و مشکلی ندارم که شیطنت کنه اما منظورم این نبود که همون شبی که بهش نیاز دارم بره با یکی دیگه عشق و حال.

وقتی گفتم مشکلی ندارم برای وقتهایی گفتم که من نیستم چشمش یکی و دیده خوشش اومده خواسته یه شیطنت زودگذری بکنه. یا مسافرته خواسته بره عشق و حال.

چون ممکن بود خودمم این وسطا یکی و ببینم ازش خوشم بیاد. یا دلم بخواد با یکی دیگه دوست بشم. درسته که اگه این اتفاق برای من بی افته من همون موقع با اون آدم نمیرم اولش با دوست پسرم اگه لازم باشه تموم میکنم بعد. همه ی آدمها آزادن و تنوع طلب.

اما این دلیل نمیشه آدم باید خودش شعور داشته باشه وقتی با دوست دخترت می ری تو یه مهمونی نباید همون شب دست یکی دیگه رو بگیری بری خونش.

باید اونقدر درک داشته باشی که وقتی دوست دختر داری خودت نری طرف کسی. از خیانت خوشم نمیومد.

براش حد و مرزی نذاشتم چون تعهد نمی خواستم و تعهد نمیدادم.

شیطنت های آزادم تا وقتی من ازشون خبر نداشتم یا تا وقتی که براش مهم و جدی نبودن برای منم مشکلی نبود اما حالا....

اس ام اس هاش ته خنده بود. فکر می کرد با 4 تا حرف عاشقانه که برای دختر بچه ها خوبه می تونه نظرم و تغییر بده؟؟؟

خوشم نمیومد بی خودی گوشیم زنگ بخوره. دفعه ی آخر که زنگ زد عصبی مجبور شدم گوشیم و خاموش کنم تا دیگه صداش در نیاد.

لعنتی پس این کلید کجاست؟؟

هر چی تو کیف می گشتم دسته کلیدم و پیدا نمی کردم. رو پاهام رو زمین نشستم و کیفم و برعکس کردم. توش پر خرت و پرت بود. بین وسایلی که حالا رو زمین پهن بودن می گشتم اما خبری از کلید نبود.

لعنتی .. لعنتی.. آزاد لعنتی.

صبح اونقدر زنگ زد که یادم رفت کلید و از پشت در بردارم. حالا چی کار کنم؟ چه جوری برم تو خونه؟؟؟
مثل ماتم زده ها رو پاهام نشسته بودم و به وسایلم که نقش زمین بودن خیره شده بودم.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-08-2014، 20:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان