امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#13
قسمت 10


خودم و پرت کردم رو تخت. تصمیم داشتم بخوابم اما اونقدر فکر تو سرم بود که نمی ذاشت بخوابم. بی خیال خواب شدم. ازجام بلند شدم و نشستم. دست بردم و عینکم و از روی پاتختی برداشتم. زدم به چشمهام. وقتی بی حوصله ام و عصبی دلم می خواد غذا بخورم. هر چیزی که دهنم و بجنبونه.
رفتم تو آشپزخونه در یخچال و باز کردم و توش سرک کشیدم. دنبال یه چیزی می گشتم که باهاش خودم و آروم کنم.
دست بردم آب میوه بردارم که چشمم خورد به بسته ی سیگار. بی خیال آب میوه شدم و سیگار و برداشتم. یه نخ از توش کشیدم بیرون. دو دل بودم که بکشمش یا نه. مطمئن نبودم که آرومم کنه. سیگار و از سر لجبازی و تفنن می کشیدم نه اینکه دم به دقیقه دودش کنم.
هنوز چشمم به سیگار روی اپن بود و در حال تصمیم گیری. یه صدای آرامش بخش از بیرون اومد. صدای یه موسیقی ملایم که تو روحت می پیچید. صدا از تراس بود. آروم به سمت تراس رفتم. با نزدیک شدن به در تراس صدا هم زیادتر میشد.
دست بردم و در و باز کردم. رفتم بیرون. سرد بود اما اونقدر لباس پوشیده بودم که بتونم سرما رو تحمل کنم.
از در بیرون اومده نیومده سرم و چرخوندم سمت تراس خونه ی کوهیار. مطمئن بودم خودشه.
خودش بود. آرنجهاش و تکیه داده بود به لبه ی تراس و ساز می زد. فکر کنم ساعت حدود 2 نصفه شبه پس اون چرا هنوز بیداره؟ چرا نخوابیده و چرا الان داره ساز می زنه؟ نکنه اونم حالش مثل من گرفته است؟ نکنه اونم درگیریه ذهنی داره.
محو سازدهنی زدنش شده بودم. بی صدا دست به سینه ایستادم و خیره شدم بهش.
اونقدر تو عالم خودش غرق بود که حتی حضور من و حس نکرد. خیره به خیابون بود اما به نظر نمیومد که خیابون و ببینه. انگار افکارش و می دید.
تکیه دادم به در تراس و چشمهام و بستم و آروم گرفتم.
صدای ساز که قطع شد چشمهام و باز کردم. سازش و پایین آورده بود اما هنوز چشمش به خیابون بود.
-: خیلی قشنگ بود.
تکونی خورد و برگشت سمتم. با دیدن من یه لبخندی زد و گفت: سلام علیکم آرشین خانم. حال شما.
جواب لبخندش و با لبخند دادم. تکیه ام و از در گرفتم. رفتم جلو و مثل خودش رو به خیابون خم شدم و تکیه دادم به لبه ی تراس.
سرم و کج کردم سمتش و گفتم: خیلی قشنگ بود. چه جوری یاد گرفتی؟؟ یه .. یه حسی تو آهنگاته که به آدم آرامش میده.
شیطون شد و گفت: راستش و بخوای حسه تو نفسهامه که موقع فوت کردن تو سازدهنی اهنگها رو این شکلی می کنه.
یکم متمایل شد سمتم و دستش و بالا آورد تا بندازه دورگردنم و شیطون تر گفت: می خوای حسه رو بهت بدم؟؟
یه چشم غره بهش رفتم و دستش و تو هوا زدم که بندازه اتش پایین. بلند خنده ی سرخوشی کرد و دوباره دستش و گذاشت رو لبه ی تراس.
دیگه صورتش گرفته نبود. دیگه مات خیابون نبود. انگار حالش عوض شده بود. سرم و پایین آوردم و به ساز دهنی که روی لبه ی تراس بود خیره شدم.
واقعاً با یه فوت یه نفس میشد این ساز کوچیک و صدا دار کرد؟ میشد یه آهنگ قشنگ از توش در آورد؟؟؟
یه چیزی تو وجودم شعله کشید. یه فکری تو سرم جرقه زد. خوشحال لبخند زدم. یکم خودم و کشیدم سمت لبه ی تراس نزدیک تراس کوهیار.
متوجه شد. برگشت سمتم و اول به فاصله ای که کمتر شده بود و بعد به من یه نگاهی انداخت. چشمهاش و ریز کرد و یه ابروش و انداخت بالا.
مشکوک گفت: چیه؟ چی می خوای؟؟؟
با تعجب نگاش کردم. این از کجا فهمید من چیزی می خوام؟؟؟
من: از کجا فهمیدی من چیزی می خوام؟؟
نفسش و مثل فوت فرستاد بیرون و دوباره به خیابون نگاه کرد و گفت: چون خواهرمم هر وقت که ازم چیزی می خواد همین جوری خودشو نزدیک می کنه بهم. به همین پهنا هم لبخند می زنه و چشمهاشم مثل تو یه برق خاصی می زنه.
چشمهام گرد شد. سریع نیشم و بستم. خودم نفهمیدم کی لبخند زدم. سعی کردم عادی باشم. کوفت بگیری تو خواهر داشتی؟؟ حالا لازم بود این خواهر گرام از روشهای خرکنکی من برای تو استفاده می کرد؟؟
برگشت سمتم و گفت: حالا چی می خواستی؟
تازه یادم افتاد. دوباره خود به خود نیشم باز شد و دستهام و حلقه کردم تو هم و مظلوم گفتم: می دونی که خیلی خوشگل ساز می زنی؟؟؟ من همین دوباری که صداش و شنیدم عاشقش شدم. می دونی. .. میشه .. میشه به منم یاد بدی؟؟؟
دیگه بیشتر از این لبهام از هم فاصله نمی گرفت بره سمت گوشهام و بیشتر از این نمی تونستم خودم و مظلوم و خوب و ملوس نشون بدم. درست مثل یه گربه.
کامل برگشت سمتم و یه وری تکیه داد به تراس و دست چپشم گذاشت لبه ی تراس و با یه لبخند کنترل شده انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و گفت: اولاً خر خودتی.
چشمهام گشاد شد. انگشت شصتشم باز کرد و گفت: دوماً نیشتم ببند الان دهنت پاره میشه...
سریع دهنم و جمع کردم و نیشم و بستم.
انگشت وسطیشم باز کرد و گفت: سوماً دیگه برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی.
یه انگشت دیگه اشم باز کرد و گفت: چهارماً دیگه لازم نیست این جوری خودت و تاب بدی.
تازه فهمیدم از اول حرف زدنم و خر کردن کوهیار یه سره داشتم کل هیکلم و به چپ و راست تکون می دادم. یه عمل ناخودآگاه که وقتی می خواستم خودم و لوس کنم خود به خود انجام میشد. سریع صاف ایستادم و دیگه تکون نخوردم.
کوهیار یه لبخندی زد و انگشت کوچیکشم باز کرد و حالا 5 انگشتش جلوی روم بود و گفت: پنجماً به من چی میرسه؟؟؟
تند گفتم: هر چی بخوای ...
برق شیطنت تو چشمهاش جرقه زد و یه لبخند کج که به زور کنترلش می کرد زد و گفت: فکر کنم یه شیشماً هم لازم باشه. تکیه اش و برداشتم و خودش و کشید سمت جلو به طرف من و صاف تو چشمهام نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای... یه نگاه کلی به کل هیکلم انداخت و ابروهاش و انداخت بالا و گفت: یه پسر می تونه از این حرفت کلی سوءاستفاده کنه...
می فهمیدم چی میگه اما فکر نمی کردم انقدر واضح حرفش و بزنه و به نوعی بخواد بهم هشدار بده.
صاف زل زدم تو چشمهاش و محکم و بدون شوخی گفتم: یه پسرم باید بدونه اگه بخواد از این حرفم سوءاستفاده بکنه احتمالاً پرده ی یکی از گوشهاش پاره میشه چون منم دختری نیستم که وایسم نگاهش کنم.
یه پوزخند زدم و یهو با حس شیطنت زیاد چشمکی زدم و گفتم: هیچ پسری تا خودم نخوام نمی تونه ازم سوءاستفاده بکنه.
با حرفم کوهیار خودش و کشید عقب و یهو پق زد زیر خنده و بلند بلند خندید.
تند تند دستم و جلوش مثل بادبزن تکون دادم و گفتم: آروم بابا الان همسایه ها بیدار میشن . ساعت از 2 شب گذشته.
به زور صداش و آروم کرد و خنده اش و تموم. برگشت و ساز دهنیش و برداشت و گرفت سمتم و گفت: بیا.. امتحان کن ببینم چه جوری می زنی.
گیج یه نگاه به سازدهنی کردم و گفتم: ولی من اصلاً بلد نیستم.
ساز و جلوی چشمهام تکون داد و گفت: هر بچه ی 2 ساله هم می تونه تو ساز فوت کنه و یه صدایی ازش در بیاره . بیا.. بگیر می خوام بدونم که می تونی فوت کنی یا نه.
نگاش کردم. داشت می خندید. دست جلو بردم و ساز و گرفتم. خواستم ببرم جلوی دهنم که یادم افتاد کوهیار کم کم قد 5 دقیقه کل لب و لوچه اش رو این ساز چرخیده و هر چی تف بوده خالی کرده تو سوراخهای ساز.
یکم چندشم شد. زیر چشمی به کوهیار نگاه کردم. دوباره تکیه داده بود به تراس و رو به خیابون ایستاده بود. آروم آستین بلند پلیورم و گرفتم تو مشتم و سازم آوردم پایین. و خواستم آستینم و بکشم رو ساز تا شاید یکم از اون تف مفا کمتر بشه و یکم بهداشتی تر بشه. تا یه دور آستینم و کشیدم روش جیغ کوهیار در اومد.
کوهیار: داری چی کار می کنی؟؟؟
تند دست جلو آورد و همچین ساز و از دستم کشید که نزدیک بود پرت شم پایین. پسره ی وحشی.
ساز و مثل یه بچه تو کف دستش گرفت و آروم با اون یکی دستش شروع کرد به ناز کردنش و گفت: عزیزم ببخشید نمی خواستم اذیت شی.
با تعجب به کوهیار نگاه کردم. مطمئنن با من نبود چون نگاهش به ساز بود و داشت نازش می کرد. پسره ی دیوونه.
یهو برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت: دیگه این کار و نکن. داشتی چی کار می کردی؟؟ می خواستی با آستین پاکش کنی؟؟؟
خواستم ماست مالیش کنم اما چه جوریش و نمی دونستم.
برای همین راستش و گفتم.
من: خوب آخه تفی بود.
یه ابروش و برد بالا و گفت: ببین بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم.
همچین نگاهم کرد و گفت: فهمیدی. که هیچ کلمه ای جز فهمیدم نمی تونستم بهش بگم.
یهو خونسرد شد.
مظلوم نگاش کردم و گفتم: خوب ببخشید. حالا میشه بدیش تا بزنمش. دیگه پاکش نمی کنم.
مثل پسر بچه ها که اسباب بازیشون و نمی خوان به کسی بدن روشو کرد سمت تراس و شونه ای بالا انداخت و خودش و سرگرم ناز کردن ساز دهنیش کرد و گفت: نمیدم.
وا اینم که بچه شد. بابا بی خیال.
آروم تر گفتم: کوهیار اذیت نکن. من که گفتم ببخشید. یعنی نمی خوای دیگه یادم بدی؟؟؟
یه نگاه نصفه بهم انداخت و گفت: چرا یادت میدم ولی قبلش باید یه کاری بکنی.
تند گفتم: چی؟؟؟
یه لبخند گشاد زد و گفت: گلوم خشک شد بس که با تو چونه زدم برو برام آب پرتغالی چیزی بیار.
مات نگاش کردم. بچه پررو. خونه خودشون هیچی پیدا نمیشه بخوره به من که میرسه می خواد ویتامینای بدنش و تامین کنه.
وقتی نگاه مات و چپکی من و دید تند گفت: چیه؟ نمیاری؟ باشه پس منم هیچی بلد نیستم که یادت بدم.
تند گفتم: نه نه الان میارم. چند دقیقه صبر کن.
تند برگشتم سمت در و بازش کردم. دویدم تو خونه و رفتم سمت آشپزخونه. سریع یه لیوان آب میوه ریختم و تند گرفتمش. نمی دونم این همه عجله ام برای چی بود شاید می ترسیدم کوهیار پشیمون بشه.
دوییدم سمت در تراس. اونقدر تند رفتم که یکم از آب میوه از تو لیوان بیرون ریخت و پارکت و سرامیک و خیس کرد و منم بی هوا پام و گذاشتم رو همون قسمت خیس شده و نفهمیدم چی شد که تو لحظه ی بعد دیگه رو زمین نبودم. تمام هیکلم رو هوا بود و من فقط تونستم جیغ بکشم و به ثانیه نکشید که با پشت محکم خوردم زمین و یه درد بدی کل وجودم و گرفت و نفسم و بند آورد. چشمهام از درد بیرون زد و نفسم بند اومد. صدای شکستن لیوان آب میوه و بعد از اون صدای کوهیار که اسمم و صدا می کرد تنها چیزهایی بود که بین اون همه درد شنیدمشون و بعد همه چیز تاریک و سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.....
با حس ضرباتی به گونه ام و خیسی روی صورتم آروم چشمهام و باز کردم. اولین چیزی که دیدم دو تا
چشم بود که از فاصله ی کمی زل زده بود بهم. چشمها برام آشنا نبود هنوز وقت نکرده بودم کل صورت صاحب چشمها رو ببینم.
چند بار پلک زدم.
-: حالت خوبه؟؟؟
تازه صاحب چشمها رو دیدم. کوهیار بود. واسه چی حالم و می پرسه؟ وای یعنی از رو تراس افتادم؟؟
با ترس گفتم: از رو تراس افتادم؟؟؟
اول با تعجب نگاهم کرد و یهو پق زد زیر خنده و گفت: نه دیوونه اومدی برام آب میوه بیاری که فکر کنم پات لیز خورد. من صدای جیغت و بعد شکستن لیوان و شنیدم. هر چی صدات کردم جواب ندادی. نگران شدم برای همینم از رو تراسها پریدم و اومدم اینجا دیدم بیهوش افتادی.
کوهیار از رو تراسها پرید؟؟؟ خوب البته با اون لنگای درازش فقط کافیه یه قدم یکم بلند برداره راحت از رو تراسها رد میشه. اما... یعین الان اومده خونه ی من؟؟؟ ام... بی دعوت اومده. بی خیال.
کوهیار: الان خوبی؟؟ می تونی بلند شی؟؟؟
حس دردی نمی کردم. به نظرم خوب بودم.
من: آره فکر کنم خوبم.
دستهام و حائل بدنم کردم که از جام بلند شم. دراز کش رو زمین افتاده بودم. نیم خیز شدم ...
نفسم بند اومد و چشمهام زد بیرون. از زور درد کبود شدم.
کوهیار که هنوز رو پاش کنارم نشسته بود نگران گفت: چی شده؟؟؟
به زور گفتم: نمی تونم بشینم...
کوهیار سعی کرد کمکم کنه. دستهام و گرفت که کمکم کنه اما درد دوباره تو بدنم پیچید.
نتونستم بلند شم. یهو کوهیار دستهاش و گرفت دو طرف بدنم و کمرم و گرفت و با یه حرکت همچین کشیدم بالا که مثل عروسکای خیمه شب بازی که اول ولو هستن رو زمین اما به محض کشیده شدن نخهاشون یهو سیخ وا میستن. منم همون شکلی سرپا رو پاهام ایستادم.
کوهیار کمرم و گرفته بود. یکم خودش و خم کرد تا بیاد جلوی چشمم. نامطمئن گفت: می تونی وایسی و راه بری؟؟؟
درد داشتم اما می تونستم تحمل کنم. چشمهام و بستم و سرم و به نشونه ی آره تکون دادم.
کوهیار یه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت: پالتوت کجاست؟ باید بریم بیمارستان.
نای حرف زدن نداشتم اما گفتم: نمی خواد استراحت کنم خوب میشم.
کوهیار اخمی کرد و گفت: تو حتی نتونستی از جات بلند بشی. بعد میگی استراحت کنم خوب میشم؟؟
بدون توجه به من برگشت. یه نگاهی به خونه کرد و صاف رفت سمت اتاق خوابم و به یه دقیقه نکشید که اومد بیرون. پالتو و شالم دستش بود.
اومد کنارم و کمک کرد پالتوم و بپوشم.
کوهیار: همین شلوار مشکیه که پاته خوبه.
جلوم ایستاد و با دقت شالم و رو سرم انداخت و مرتبش کرد. داشتم فکر می کردم کوهیار بد متوجه شده. من زمین خوردم قسمت تحتانی بدنم درد می کنه دستهام سالمه.
اما اونقدر دقیق داشت کار می کرد که گفتم مزاحمش نشم.
شالم و درست کرد و یه قدم رفت عقب و گفت: می تونی راه بیای؟؟
با سر تایید کردم.
من: فقط بی زحمت یه نگاه به این دورو بر بنداز ببین عینکم و می تونی پیدا کنی؟؟ خدا سوی چشمهات و برات نگهداره.
صدای نفسش و شنیدم. فکر کنم خنده اش گرفته بود. یه نگاهی انداخت و یهو خم شد و گفت: ایناهاش اینجاست. از رو زمین عینکم و برداشت و زد به چشمم. وای همه جا روشن و خوب شد. با چیزهای نزدیک مشکلی نداشتم اما دورها رو نمی دیدم.

به زور و با هر جون کندنی بود یه قدم برداشتم. با هر حرکتم درد تو تنم م یپیچید. کوهیار اومد کنارم و گفت: یه دقیقه صبر کن من برم سوییچ ماشینم و بیارم.
منتظر موندم بره سمت در اما رفت سمت تراس و بعد از 4 دقیقه دوباره برگشت. اینم چه خوشش اومده از رو تراس رفت و آمد می کنه.
دوباره یه قدم برداشتم. اومد کنارم ایستاد دستش و کج آورد بالا کنار بدنش.
کوهیار: به دست من تکیه کن.
یه تشکر کوتاه کردم و دستم و گذاشتم رو ساعد دستش و تکیه دادم بهش تا بهتر بتونم قدم بردارم.
از در پارکینگ خونه اومدیم بیرون. کوهیار رفت ساختمون بغلی و با ریموت در پارکینگ و باز کرد و رفت تو و بعد با ماشین اومد بیرون.
خوب حالا من چه جوری بشینم؟؟ تو جام ایستاده بودم و به ماشین نگاه می کردم.
کوهیار که دید سوار نمیشم شیشه ماشین و آورد پایین و گفت: پس چرا سوار نمیشی؟؟؟
چی می گفتم که نشیمنگاهم درد می کنه نمی تونم بشینم؟؟؟
آروم رفتم سمت در عقب و بازش کردم و به زور سوار شدم. کوهیار برگشت و با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت و آروم حرکت کرد. منم که مطمئن شدم حواسش به رانندگیه آروم دراز کشیدم رو صندلی پشت.
به بیمارستان رسیدیم. ماشین و پارک رکد و اومد در سمت من و باز کرد و کمکم کرد پیاده شم. وارد بیمارستان شدیم. مجبور شدم برم عکس بگیرم.
تو فاصله ی اینکه منتظر بودم عکسها حاضر بشه رو کردم به کوهیار و گفتمک میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟
بدون حرف گوشی و بهم داد و یکم ازم فاصله گرفت. چه بچه ی با فهم و شعوری.
زنگ زدم به آزاد. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. الان بهش احتیاج داشتم. الان به کمک اون نیاز داشتم و اون می بایست کنارم باشه نه کوهیار بیچاره. دوستی برای همین بود. اونم وقتی بهم احتیاج داشت مطمئنن من خودم و بهش می رسوندم. اما بعد از سومین بار که بازم تماسم بی جواب موند دیگه بی خیالش شدم. حتماً خوابه. بایدم باشه ساعت از 3 گذشته بود.
اسمم و صدا کردن. کوهیار رفت عکسها رو گرفت و بردیم پیش دکتر. با اشاره ی دکتر رو تخت نشستم و به چند تا سوالش جواب دادم. دکتر عکسها رو با دقت نگاه کرد و ....
همون جور که چشمش به عکسها بود گفت: بهتره موقع راه رفتن بیشتر مراقب باشید. تا یه چند وقت دردر دارید و نمی تونید هر جایی بشینید براتون یه بالشتک مخصوص سفارش میدم بهتره بخرینش و رو اون بشینید و همه جا هم با خودتون ببریدش. زیادم به خودتون فشار نیارید. تا می تونید از نشستن رو جاهای سفت هم پرهیز کنید.
با تعجب گفتم: آقای دکتر مگه مشکلم چیه؟؟
دکتر بالاخره نگاهش و از رو عکسا برداشت. من و کوهیار هر دو خیره به دهن دکتر بودیم ببینیم چی میگه.
دکتر: یعنی خودتون نفهمیدید؟ از این همه درد تو .... انتهای ستون فقراتتون، دنبالچه اتون ترک برداشته.
با بهت به دکتر خیره شدم. باورم نمیشد. یعنی چی این حرف؟؟؟ چی چی چه ام ترک برداشته؟؟؟
دکتر وقتی قیافه ی مبهوت من و دید عکس و جلو آورد و به یه جایی تو عکس ...
نــــــــــــــــــــــــ ـــه ...
تازه فهمیدم چرا وقتی دکتر اسم برد کوهیار کبود شد. مبهوت ترک خوردگیم بودم نفهمیدم دکتر چی میگه.
دکتر یه چند تا چیز دیگه گفت و رفت بیرون. و من مات سر جام یه وری نشسته بودم به زور.
کوهیار اما آماده بود که منفجر بشه. برگشتم با اخم نگاهش کردم و گفتم: خندیدی میکشمت.
با این حرفم انگار فیتیله ی یه دینامیت و روشن کردم. یهو کوهیار زد زیر خنده و بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
اونقدر خندید که از چشمهاش اشک اومد. همون جور که خم شده بود و دستش و گذاشته بود لبه ی تخت بیمارستان گفت: دختر تو معرکه ای. یعنی اگه سر شب یه کوچولو دلم گرفته بود تو با این کارهایی که کردی یه صدمشم باقی نزاشتی.
با اخم بهش چشم غره رفتم و با حرص گفتم: بدبختی مردم خنده نداره.
به زور از جام بلند شدم. و گاماس گاماس رفتم سمت در. کوهیارم همون جور که ویبره می رفت دنبالم اومد. با کمک کوهیار رفتیم دارو ها و بالشتک و خریدیم. یعنی من تو ماشین ولو شدم کوهیار رفت خرید. بعدم کمکم کرد و بردم خونه. پالتو و شالم و در آوردم و رو تخت یه وری دراز کشیدم. کوهیار داروها و گذاشت رو پا تختی و گفت: خوب دیگه بهتره بخوابی. امشب یه ذره شب طولانی بود.
نگاش کردم و گفتم: ممنون بابت کمکت. اگه تو نبودی احتمالا ...
سرم و انداختم پایین و حرفم و ادامه نمی دادم. اگه کوهیار نبود احتمالا عین جنازه تا صبح همون جا پخش زمین افتاده بودم و هیچکی هم نبود که کمکم کنه.
کوهیار لبخندی زد و گفت: بی خیال. حالا که بودم. دیگه بهش فکر نکن بگیر بخواب. راستی یه دو روزم نرو سرکار. مرخصی بگیر تا دردت تموم بشه.
سری تکون دادم. باید همین کارو می کردم.
من: ببخشید که تو یه همچین وضعیتی اومدی خونه ام ترجیح میدادم یه بار درست و حسابی دعوتت کنم نه اینکه این جوری از رو تراس بیای.
یه لبخند گشاد زد و گفت این جوری حالش بهتره. خوب دیگه من برم. مواظب ...
دهنش و جمع کرد و کبود شد و آروم و پر خنده گفت: دنبالچه اتم باش.
بعد بلند خندید. بهش چشم غره رفتم. اونم برگشت و از اتاق رفت بیرون و قبل رفتن چراغ و خاموش کرد. دمر رو تخت دراز کشیدم و به صدای بسته شدن در گوش دادم. از رو میزم موبایلم و برداشتم.
به آزاد زنگ زدم. بعد از چند تا بوق وقتی که داشتم ناامید میشدم گوشی و جواب داد.
آزاد: الو ...
صداش خواب آلود نبود.
من: سلام خوی؟ کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟؟؟
آزاد: من خونه ام عزیزم چه طور چیزی شده؟ میدونی ساعت چنده؟؟؟
دلم می خواست یکی نازم و بکشه و یکم لوسم کنه. هنوزم درد داشتم با بغض گفتم: آزاد زمین خوردم.
یکم تو صداش نگرانی پیدا شد.
آزاد: زمین خوردی گلم؟ چراغ؟ چیزیت که نشده؟ حالت خوبه؟؟؟
من: نه خوب نیستم. بیهوش شدم و محبور شدم برم بیمارستان و گفت که دنب... گفت که باید یه چند وقت استراحت کنم.
آزاد: عزیزم چرا مراقب خودت نبودی. گلم الان استراحت کن. فردا رو هم مرخصی بگیر. من فردا صبح میام پیشت. نیم خواد زیاد حرف بزنی و بیدار باشی. بگیر بخواب. چشم که باز کردی من دم در خونه اتم. الانم قطع کن. دوست دارم عزیزم خوب بخوابی خانمی. بوس بوس.
با بهت چند بار صداش کردم. پسره ی مزخرف گوشی و قطع کرده بودو نه پرسید چه جوری رفتی بیمارستان. نه پرسید کسی کمکت کرد. نا سلامتی گفتم بیهوش شدم. یعنی همه ی نگرانیش در همین حد بود؟ نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. نمی خواستم خودم و اذیت کنم. برای همینم سعی کردم بهش فکر نکنم.
گوشی و سر جاش گذاشتم و چشمهام و بستم. یادم باشه فردا صبح زنگ بزنم به ملیکا تا برام مرخصی رد کنه یه چند وقتم کلاسهای رقص کنسله.
باورم نمیشه باورم نمیشه این نهایت بی شعوریه. با حرص کوسن رو مبل و که عاشقش بودم و پرت کردم تو دیوار. مجله های روی میزو پرت کردم یه طرف دیگه. می تونستم پا میشدم میرفتم چند تا کاسه می شکوندم یا میرفتم 4 تا جیغ میکشیدم تخلیه شم. آی میشد یکی پیدا بشه بذاره من بزنمش؟؟؟ واقعاً به یه کتک کاری نیاز داشتم.
هنوزم وقتی یاد حرکاتش می افتم دلم می خواد با کف پا بزنم تو دهنش.
صبح ساعت 9 صبح بیدار شدم. به خاطر حرف آزاد که گفت میاد اینجا تا ببینتم با اون دردی که داشتم و هنوز از بین نرفته بود پا شدم یه دست جزئی به خونه کشیدم تا اگه اومد سکته نکنه بگه این دختره چه شلخته است.
زنگ زدم از فروشگاه برام کلی خرت و پرت آوردن. میوه ها رو شستم و مرتب کردم. شکلات خریدم براش چیدم تو ظرف . قهوه رو آماده کردم تا براش درست کنم.
همه ی کارهام و انجام دادم سعی کردم خودم و خوشگل کنم. هر چی باشه دفعه ی اول بود میومد تو خونه ام. می خواستم همه چیز عالی باشه.
کارهام که تموم شد خوشگل نشستم رو مبل تو هال و منتظر شدم. به تلویزیون نگاه کردم و منتظر شدم. به ساعت خیره شدم و منتظر شدم. کسل شدم، نا امید شدم و بازم منتظر شدم.
آزاد اومد. بالاخره اومد. اما نه صبح، نه ظهر بلکه ساعت 5 عصر اومد.
اومد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اومد و یه بوسه رو لبم نشوند. حتی یه گلم برام نیاورد. یه حالت چطوره ی خشک خالی گفت و نشست. حتی بهم نگفت که حالت خوب نیست مریضی بیا بشین.
ازش پذیرایی کردم. براش میوه گذاشتم. شکلات که دوست داشت و بهش تعارف کردم. بازم نپرسید دیشب چی شد.
یکم خوش و بش کرد و گفت: اومدم خبر بدم برای کمک به بابا باید برم یه مسافرت کاری. فکر کنم یه 2 هفته ای نباشم. گفتم بیام حضوری بگم که یکمم رفع دلتنگی این دو هفته رو بکنیم.
این و گفت و رو مبل خودشو کشید سمتم. دستش و انداخت دور کمرم و کشیدم تو بغلش.
چندشم شد. برای اولین بار از نزدیکی بهش چندشم شد. از این رفتارش. از این خودخواهیش از اینکه هیچ چیزی مربوط به من براش مهم نبود از اینکه خودش همیشه تو اولویت قرار داشت و هیچ وقت برنامه اش و برای من تغییر نمی داد.
اون حتی یادش نبود که من دیشب چرا بهش زنگ زدم. حتی متوجه ی حرکات مورچه ای من و بالشتک زیرمم نشد. هیچی نفهمید هیچی ...
اخم ریزی کردم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و یکم هلش دادم به عقب.
ازم جدا شد و بهم نگاه کرد. انگار ناراحت شده بود. گیج گفت: چی شده؟؟؟
صاف تو چشمش نگاه کردم و گفتم: آزاد تو منو دوست داری؟؟؟
متعجب یه لبخند غافلگیر زد و گفت: معلومه که دوستت دارم عزیزم. تو گربه ملوسه ی خودمی.
دوباره اومد سمتم.
بازم پسش زدم.
من: پس چرا هیچ وقت نمی گی؟ چرا هیچ وقت هیچ کاری نمی کنی که بفهمم دوستم داری؟ چرا هیچ حرکتی که بفهمم برات مهمم انجام نمی دی؟؟
آزاد متعجب ازم فاصله گرفت و با لبخند شوکه ای گفت: منظورت چیه آرشین؟ یعنی چی نشون نمیدم؟ من دارم مدام نشون میدم که ازت خوشم میاد. دوستت دارم. دیگه چی کار باید بکنم؟
داشتم بغض می کردم.
من: چی کار کردی؟ چه جوری نشونم دادی؟ فکر کردی اگه بغلم کنی یا ببوسیم یا بعد هر جمله ات بگی عزیزم، گلم خیلی محبته؟ خیلی ابراز علاقه است؟ نه آزاد من این چیزا رو نمی خوام. می خوام برات مهم باشم. می خوام با حرکاتت با رفتارت بهم نشون بدی که برات مهمم. اگه نگرانم میشی واقعی نگران بشی. واقعاً بخوای بدونی حالم چه طوره. نه ظاهری. نه از سر عادت حالم و بپرسی. می فهمی چی می گم؟؟؟
یه لبخندی زد و اومد جلو و با دستش دو طرف صورتم و گرفت و آروم بوسیدم و بعد تو چشمهام نگاه کرد و گفت: عزیزم فکر کنم این چند وقت خیلی کار کردی. فشار روت زیاد بود خیلی حساس شدی. این 2 روز مرخصی برات واقعاً لازم بود. منم میرم تا تو راحت باشی. یکم بخواب. وقتی برگشتم می برمت یه جای خوب تا روحیه ات عوض بشه.
دوباره بوسیدم و با یه خداحافظی بلند شد و رفت. رفت....
به همین راحتی. اونقدر شوکه بودم که حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم.
من این همه حرف زدم و همه ی جوابی که گرفتم این بود که عزیزم خسته ای میرم که استراحت کنی؟؟؟ استراحت کنم؟ آروم بشم؟ با این کارهای اون مگه می تونستم آروم بشم؟؟؟
دوباره با حرص چند مشت محکم به مبل کوبوندم تا شاید خالی شم. اما نشدم. هنوزم حرص می خوردم. هنوزم عصبی بودم. هنوزم می خواستم دعوا کنم.
صدای زنگ منو به خودم آورد. از جام بلند شدم. با امید اینکه شاید آزاد باشه که بعد یک ساعت پشیمون شده و برگشته از دلم در بیاره. آیفون و برداشتم.
من: کیه؟
-: اومدم عیادت مریض ...
اخم کردم کیه که می دونه من مریضم؟ اونم یه پسر؟
با اوقات تلخی گفتم: شما کی باشین؟
-: دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن.
آهان ... کوهیه ...
در و باز کردم. و منتظر موندم بیاد بالا. در آسانسور باز شد و کوهیار بیرون اومد و از همونجا شروع کرد به خوش و بش کردن. اصلا اجازه نمی داد جوابش و بدم تا میومدم جواب اولیش و بدم میرفت سراغ اون یکی. بی خیال جواب دادن بهش شدم. اومد جلو و به هم دست دادیم و کوهیار یه نایلون داد دستم و خودش وارد شد. با تعجب به نایلون نگاه کردم. بازش کردم. توش چند تا کمپوت بود.
تروخدا می بینی شعور این کوهیار منگل بیشتر از اون آزاد بیشعوره.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 13-08-2014، 13:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان