12-08-2014، 19:12
قسمت 9
-: نه .. نه .. امکان نداره .... بگو مرگ آرشین؟؟؟ دروغ میگی شیده.. دروغ میگی مثل سگ ... آخه چه طور ممکنه .... بمیری تو که حیثیت برام نزاشتی ...
با حرص گوشی و قطع کردم و انداختم رو مبل. دستهام و فرو کردم تو موهام و آرنجم و گذاشتم رو زانوهام.
آرشا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: آرشین چی شده؟؟
تو همون حال گفتم: گند زدم. آبروم رفت..
نشست کنارم و گفت: آبروت چرا رفت؟ جلوی کی رفت؟؟؟
ناراحت سر بلند کردم و نگاش کردم و گفتم: جلوی همه... جلوی محسن دوست پسر شیده. بدتر از همه جلوی کوهیار. من زیاد نمیشناسمش اما دیشب در بدترین وضعیت ممکن من و دیده.
آرشا با تعجب گفت: واقعاً من فکر می کردم یه همسایه و دوست خیلی صمیمیه. آخه با اون شکلی که تو داشتی فکر کردم خونه اش بودی و برای همین با هم اومدین.
با تعجب برگشتم سمتش و با استفهام گفتم: منظورت از اون شکلی که من داشتم چیه؟؟؟
آرشا چشمهای گردش و بهم دوخت. چند بار پلک زد و گفت: منظورم لباسهاته دیگه....
یکم زل زل نگاش کردم و گفتم: لباسام چیه مگه؟؟
آرشا حرصی پوفی کرد و گفت: آرشین میزنمتا. بابا مگه یادت نیست دیشب چی پوشیده بودی؟؟؟
واقعاً یادم نبود... با سر گفتم نه...
یه ابروش و انداخت بالا و گفت: پس بهتره بری یه نگاه به لباسهات بندازی....
گیج از جام بلند شدم و رفتم سمت حمام. نمی فهمیدم مگه لباسام چش می تونست باشه که آرشا این جوری میگه؟؟؟
در حمام و باز کردم. دیشب اونقدر خسته بودم که یادم رفت لباسهام و بندازم تو لباسشویی. رفتم سمت لباسهام. دنبال لباسهام می گشتم اما جز یه ژاکت بافت قهوه ای مردونه و یه پیژامه ی مردونه ی گنده و یه بلوز مردونه ی گشاد چیز دیگه ای نبود. یکم نگاشون کردم. یهو مثل جن زده ها خم شدم سمتشون و گرفتمشون تو مشتم...
ای بمیری شیده که من راحت بشم.. دختره ی منگل لباسهای باباش و تنم کرده بود. میمرد لباسهای مامانش و تنم کنه؟؟؟
اونقدر عصبی شدم که یه جیغ بلند کشیدم. آرشا با هول خودش و پرت کرد تو حمام...
آرشا: چی شده؟؟ چرا جیغ می کشی؟؟؟
با قیافه ای که آماده ی آه و ناله کردن و زجه مویه بود گفتم: میکشم.. من این شیده رو می کشم.. کچلش می کنم... تار تار موهاش و با دندونام می کنم... نمی زارم مو به سرش بمونه دختره ی زشت میمون... حیثیت نزاشت برام نه جلوی محسن و اون فامیل بوزینه اشون نه جلوی در و همسایه... وای حالا می فهمم چرا اون پسر دیروزیا که می خواستن سوارت کنن گفتن لیاقتت همین کولی های دگوریه.. وای ببین ترو خدا با اون جیغ و دادی هم که من کردم حقا که کولی ام...
حالا چی کار کنم؟؟ چه جوری برم برای کوهیار توضیح بدم که چی شده؟؟؟ با اون وحشی بازی که من سر اون ماشینا در آوردم و بعدم گندی که به لباساش زدم و بدتر از اون دعوای تو و میلاد و مرتیکه گفتن من...
وای خــــــــــــــــــــــــ ـــدا........................
جیغ جیغا و تهدیدهای منو بگو.. اون جور که من میلاد و تهدید کردم حتماً کوهیار فکر می کنه من یه گانگسترم یا با مافیایی، قاچاقچی هایی چیزی کار می کنم که اون جوری به میلاد گفتم ...
محکم با دوتا دستم لباس ها رو زدم تو سرم. آرشا به زور لباسها رو از تو مشتم در آورد و هلم داد و از تو حموم بیرونم آرود.
آرشا: خوب حالا که کار از کار گذشته تموم شد رفت. بعداً از کوهیارم عذرخواهی کن و براش توضیح بده.
وای نه خیلی بد بود. نمی خواستم کوهیار که یه همسایه بود ذهنیت بدی در موردم داشته باشه. هر کس دیگه ای بود مهم نبود. اما همسایه نه. کافی بود یه نفر تو این محل پشت سرم حرف بزنه تا یهو همه گیر بشه و بازار شایعه و خاله زنک بازی به را بشه و بعد به گوش صاحب خونه برسه و ... دیگه تا تهش برو...
دست آرشا رو ول کردم. آرشا با تعجب نگاهم کرد.
من: باید همین الان براش توضیح بدم.
آرشا: باشه توضیح بده. شمارش و داری؟؟ زنگ بزن بهش.
من: نه .. نه باید حضوری حرف بزنم. تلفنی نمیشه.
راهم و کج کردم سمت تراس. می دونستم باید باهاش حرف بزنم اما خدا خدا می کردم که نباشه خونه که من بتونم یکم زمان داشته باشم با خودم فکر کنم که چه جوری دیشب و بدون اینکه آبرومو بیشتر از این ببرم توضیح بدم.
آرشا: اوی آرشین کجا میری؟؟
گیج وبی تمرکز گفتم: دارم میرم براش توضیح بدم.
آرشا آرومتر گفت: خواهرم خل شد...
بی توجه به اون و حرفش در تراس و باز کردم. سرم پایین بود رفتم بیرون. به سمت چپ چرخیدم و ایستادم کنار تراسم، رو به روی تراس کوهیار. یه نفس عمیق کشیدم که صداش کنم.
سرم و تا نصفه بلند کردم که اسمش و بگم.......
-: یا قمربنی هاشم....
با ترس یه قدم به عقب رفتم.
کوهیار: هیـــــــش .. آروم... بشین ...
با چشمهای گرد به کوهیار که تیپ زده، زانو به بقل تکیه داده بود به تراس و نشسته بود خیره شدم. نزدیک بود پس بی افتم. این پسره تخته هاش کمه ها.
اخم کردم و گفتم: چرا بشینم؟ تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ چرا آروم حرف می زنی؟؟
کلافه سری تکون داد و با حرص گفت: به من نگاه نکن. بهت میگم بشین. جوری وانمود کن که کسی اینجا نیست.
با تعجب گفتم: اما تو اینجایی ....
حرصی دندوناش و رو هم فشار داد و گفت: خیلی خنگی ...
آروم بلند شد و از گوشه ی تراس به خیابون رو به روی خونه نگاه کرد و بعد تندی بلند شد دست من و با یه فشار کشید و به زور نشوندم. درست مثل خودش.
منو که نشوند خودشم نشست درست مثل قبل. نمی دیدمش اما صداش و می شنیدم. دیواره ی تراسهامون به طور کامل پوشیده بود انگار یه دیوار نصفه و کوتاه به جای تراس گذاشته بودن و برای همین وقتی می نشستی نه می تونستی تراس بغلی و ببینی نه بیرون و خیابون و ....
کوهیار: نزدیک بود لوم بدی.
این پسره خیلی مشکوک بود. مطمئنن حدس اولیه ام درست بود که خلاف کار قاچاقچیه و برای همینم همه اش مسافرته و الانم حتماً پلیس تحت نظرش داره. وای خدا خودم و نابود کردم. نکنه فکر کنن من این کوهیار و می شناسم بخوان بیان دنبالم و تعقیبم کنن. نکنه زندانیم کنن.
اونقدر درگیر فکرام بودم که بی هوا گفتم: دزد قاچاقچی خیلی نامردی چرا من و وارد این بازیها کردی؟؟ من یه دختر معمولی بودم نمی خوام به خاطر تو بمیرم. نمی خوام درگیر پلیس شم و زندانیم کنن.
داشتم غم باد می گرفتم از ناراحتی. من ممکن بود برای ادامه تحصیل بخوام برم یه کشور دیگه و اگه کارم به پلیس و اینا بکشه رفتنم سخت میشد. صدای کوهیار و شنیدم.
کوهیار: دختره ی دیوونه اینا چیه که میگی؟؟؟ قاچاقچی و دزد چیه؟؟؟ پلیس یعنی چی؟ چرا باید ببرنت زندان؟؟؟
عصبی گفتم: به خاطر تو، از چی داری فرار می کنی؟؟
کوهیار: خیلی خُلی دختر. من اگه قایم شدم به خاطر دوست سیریشمه.
گیج گفتم: یعنی چی؟؟
کوهیار: صبح دوستم زنگ زد گفت بریم یه جایی. ولی من نه حوصله ی اونو داشتم نه جایی که می خواستیم بریم. البته می خواستم دست به سرشم بکنم. چون شب قراره برم مهمونی اگه بهش می گفتم می خواست چتر بشه.
من: خوب این چه ربطی به قایم شدن ما داره.
کوهیار: آخه بهش گفتم من تهران نیستم و بندرم. اونم از صبح پیله کرده اومده دم خونه کشیک ایستاده ببینه من واقعاً خونه ام یا رفتم بندر. لعنتی بی خیالم نمیشه....
با تعجب گفتم: خوب چرا کشیکت و میده؟
کوهیار حرصی گفت: بس که دیوونه است. بعضی از دوستام خل و چلن خوب.
من: خوب چرا اومدی بیرون؟
کوهیار: برای اینکه دیرم شده باید برم مهمونی و تا اون نره من نمی تونم پام و از خونه بذارم بیرون.
من: حالا می خوای چی کار کنی؟؟؟
کوهیار: منتظر می مونم.
دیگه چیزی نپرسیدم. زانوهام و بغل کردم و آروم نشستم. 5 دقیقه ی بعد یادم اومد که چرا اومدم اونجا.
من: چیزه .. کوهیار در مورد دیشب باید یه توضیحی بدم...
کوهیار: رفتی خونه ی دوستت، مست کردی، احتمالا رو لباست بالا آوردی یا یه همچین چیزی و اونا هم برای دور هم شاد بودن اون لباسها رو تنت کردن. توضیح لازم نیست.
با دهن باز به جلو خیره شدم. این پسره کیه؟ پیشگو؟؟؟
دیگه چیزی نگفتم. 6-7 دقیقه ی بعد کوهیار حرصی گفت: اه این چه وضعشه؟ این کنه تا کی می خواد اونجا بایسته؟؟؟ باید یه درس عبرتی بهش بدم که بفهمه زاغ ملت و نباید چوب بزنه.
آروم از جام بلند شدم و از کنار تراس سرک کشیدم. لعنتی خسته بشو هم نبود.
من: می خوای چی کار کنی؟؟
کوهیار : صبر کن.
صدای دکمه هایی و شنیدم و بعد صدای کوهیار که کمی تغییر کرده بود: الو 110 ... ببخشید آقا می خواستم گزارش یه مورد مشکوک و بدم. یه ماشین 206 که یه سرنشین مرد هم داره از صبح تا حالا جلوی خونه ی ما پارک کرده و نمیره. همه اشم به خونه ی ما نگاه می کنه. بله بله برامون مزاحمت پیش آورده. ما دختر جوون دم بخت داریم آقا. زن و دخترام امنیت ندارن از دست این مرد ...
بله ممنون میشم رسیدگی کنید.
به ثانیه نکشید که صدای خوشحال کوهیار و شنیدم.
کوهیار: خوب دیگه درست شد. حالا یاد می گیره.
خیلی دلم می خواست برم با بهت زل بزنم بهش و بگم: واقعاً زنگ زدی پلیس؟؟ جداً؟؟؟
اما جلوی خودم و گرفتم. من نمی دیدمش. ممکن بود ادا در آورده باشه و برای مسخره کردن من و اگه چیزی بهش بگم بعد بهم بخنده بگه تو چقدر زود باوری. باید می رفتم تو خونه من این بیرون کاری نداشتم اما خوب یه کمی هم کنجکاوی که بفهمم کوهیار چه جوری خلاص میشه نمی زاشت برم.
با افکارم مشغول بودم. حدود چند دقیقه ی بعد که هنوز تو فکر بودم که صدای یه آژیر شنیدم. تندی برگشتم سمت خیابون و آروم و زیر زیرکی به خیابون نگاه کردم. جدی جدی پلیس بود. رفت سمت 206 که کوهیار گفته بود. یه پسر جوون از توش پیاده شد. یکم با پلیسه حرف زد و بعد سوار شد . راه افتاد. پلیسام وقتی مطمئن شدن ماشین رفته سوار شدن و رفتن. هنوز رو زانو نشسته بودم و کلمه امم یکم بالاتر از دیوارچه ی تراس بود.
کوهیار: حقش بود.
سرمو بلند کردم و به کوهیار که ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود نگاه کردم.
کوهیار نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چرا هنوز قایم شدی؟؟ تموم شد می تونی بایستی.
فهمیدم هنوز تو جو پنهون کاری هستم. از جام بلند شدم و پشت لباسم و تکون دادم. این کوهیارم خطرناک بودا.
کوهیار برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: خوب دیگه تموم شد. من دیگه برم. مرسی که موندی. به آرشا سلام برسون.
با هم دست دادیم و کوهیار رفت تو خونه و منم برگشتم تو خونه.
آرشا داشت با موبایلش حرف می زد.
آرشا: باشه .. باشه مامان. من خونه ی آرشینم. اوکی با هم میایم. خیله خوب سعی می کنم بیارمش. باشه .. خداحافظ...
گوشی و قطع کرد و برگشت سمت من. همون جور که به سمت آشپزخونه می رفتم تا برای خودم قهوه بریزم گفتم: من جایی نمیاما...
آرشا اومد و به اپن تکیه داد و گفت: باید بیای. مامان گفت حتماً بریم. خاله فرناز اومده و ماها باید باشیم.
سریع برگشتم سمتش. تند پرسیدم تنها اومده یا با بچه ها؟؟؟
آرشا نیشخندی زد و گفت: تنهای تنها که نیست اما از بچه ها فقط آرام همراهشه.
آرام ...
لبخندی زدم و سری از رضایت تکون دادم و سر خوش گفتم: بریم...
خاله فرناز از دوستای قدیمیه مامان بود. با هم مدرسه می رفتن و تو یه دوره ای از زندگیشون تو دوران دبیرستان با هم هم خونه بودن.
اون وقتها مامان شمال زندگی می کرد. ماها هر وقت می رفتیم شمال کل مدت اقامتمون خونه ی خاله اینا بودیم. از خاله های واقعیم بیشتر دوستش داشتم و با بچه هاش صمیمی تر بودم.
خانواده ی پر جمعیتی داشتن 5 تا بچه و آرام دختر آخر بود.
چه شبهایی که تابستونها تو خونه اشون تا صبح بیدار می موندیم و حرف می زدیم. چه بازیهایی که نمی کردیم. دختر شاه پریون. پرنسس بازی.. چه قوه ی تخیلی داشتیم ماها.
ساعت از 7 گذشته بود که جلوی در خونه بودیم. حتماً مامان از دیدنم اونم انقدر زود تعجب می کنه اما خاله اینا فرق می کنن.
تقریباً از اتفاقات توی خونه ی ما هم خبر داشت. اونقدر ساده بود که هر وقت من یا آرشا می دیدیمش هر اتفاقی که می افتاد و براش تعریف می کردیم. یه جفت گوش شنوا بود و حرف و قضاوتی نمی کرد و همینم حسنش بود.
در زدیم و منتظر موندیم. مامان در و باز کرد. با دیدن ما البته بیشتر من چشمهاش از رضایت برق زد.
وارد شدیم. با دیدن خاله و آرام کلی ذوق کردم. رفتم جلو و زودتر از آرشا هر دوشون و بوسیدم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
با خاله یکم حرف زدیم و بعد رفتیم تو اتاق آرشا. از هر دری حرف می زدیم. از کارم پرسید از تنها زندگی کردنم. جزو معدود افرادی بود که از تنها زندگی کردنم و علتش و اینا خبر داشت برای همینم نیاز به تظاهر کردن جلوش نبود.
تو دنیا آدمهای کمی پیدا میشن که بتونی در کنارشون خودت باشی. خود خودت بدون تظاهر.
آرشا از اتاق بیرون رفت و چایی و میوه بیاره. با آرام در مورد مهمونیه دیشب حرف می زدم و سوتی هایی که دادم. همون جور که از تیکه های فیلمی که از دیشب تو ذهنم بود حرف می زدم حرص می خوردم از این همه خرابکاری که کرده بودم.
آرامم رو تخت ولو شده بود و فقط می خندید و بیشتر لجم و در میاورد و باعث میشد حس بدی از خودم پیدا کنم. اونقدر دیشب حالم بد بود که از خوردن اون مشروبها پشیمون شدم.
در باز شد و آرشا سینی به دست وارد شد. سینی و رو میز گذاشت و یه نگاه به آرام کرد و یه نگاهم به من و بعد همچین برگشت سمتم که سکته کردم.
آرشا: آرشین چی بهش گفتی ؟؟؟
با تعجب و چشمهای گرد گفتم: هیچی چیز بدی نبود....
آرشا با یه اخم ریز و مشکوک گفت: ببینم در مورد دیشبت که براش حرف نزدی؟؟؟
من: چرا اتفاقاً از دیشب گفتم
آرشا محکم کوبوند تو سرم و گفت: خاک بر سرت بدبخت شدی. الان سوژه ات می کنه.
با چشمهای گرد نگاش کردم و گیج گفتم: سوژه ام میکنه؟ سوژه ی چی ؟؟؟
آرشا: دیوونه آرام داستان می نویسه هر چی براش تعریف کنی سوژه می کنه بعدن تو کتاباش شرفت و می بره.
تند برگشتم سمت آرام و پرسیدم: آرشا راست می گه؟ کتاب می نویسی؟؟؟
آرام با نیش باز نگاهی بهم کرد و شونه ای بالا انداخت و بدجنس گفت: چی کار کنم شما خودتون بدون هیچی هم سوژه ی خوبی برای داستانید. مگه تقصیر منه؟؟؟
یه چشم غره بهش رفتم.
آرام: حالا اجازه هست؟؟
من: اجازه ی چی؟؟
آرشا: نخیر ... هنوز یادم نرفته سر قبلیه چه جوری آبروی منو بردی...
دوباره آرام نیشش و باز کرد.
آرام: آرشا جونی کسی که نمیشناستت...
آرشا خودش و ولو کرد کنارش و گفت: خفه ...
خنده ام گرفت. بی تفاوت گفتم: اگه دوست داری بنویس.
اونم ذوق زده بالشت و برداشت و بغلش کرد وبا دقت بیشتری به حرفهامون گوش داد. خاک بر سر بدجوری همه چیز و ضبط می کرد الان می فهمم چرا وقتی به ماها میرسه انقدر آروم میشه و یک کلمه حرف نمی زنه و بیشتر گوش میده. دنباله سوژه ی نابه. وگرنه این دختر تو حرف زدن کم نمیاره.
حرفامون گل انداخته بود و اصلاً یادم نیست چی شده بود که بحثمون به ازدواج کشیده شد.
آرام یه سالی از من بزرگتر بود. داشت در مورد دختر داییش که تازه ازدواج کرده بود حرف می زد. یهو برگشت سمت ماها و گفت: یه سوال بپرسم...
من: بپرس ...
آرام بالشت و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و زد زیر چونه اش و متفکر کفت: شماها فکر می کنید آیندتون چه جوری باشه؟؟ یعنی تصورتون از آینده چیه؟؟ فکر می کنید ازدواج کنید؟؟؟
آرام می دونست که ماها هیچ کدوم اهل ازدواج کردن نیستیم.
قبل از اینکه من جواب بدم آرشا گفت: 20 سال دیگه .. آرشین هنوزم تنها زندگی می کنه. تو ایران یا یه کشور دیگه... مثل الان کار می کنه و بی خیال همه چیزه. اما من ... من با یه پیرمرد ازدواج کردم.
آرام با تعجب گفت: پیره مرد؟؟؟
آرشا یکم لبش و کج کرد و گفت: شایدم جوون اما پولدار...
آرام با تعجب دوباره گفت: خوشبختی؟؟؟
آرشا خیلی مطمئن گفت: البته که خوشبختم چون طلاق گرفتم.
چشمهای آرام گرد شد.
آرام: چرا طلاق گرفتی؟؟
آرشا: چون مهریه ام و برای زندگی لازم دارم. گفتم پیرمرد برای اینکه شاید بمیره و من ارثش و بگیرم و خوب زندگی کنم. ولی اگه جوون بود هم مهم نیست مهریه ام و می گیرم و ازش جدا میشم و عشق زندگی و می کنم.
آرام گیج نگاش کرد و در حالی که تند تند پلک می زد گفت: خوب اگه می خوای جدا بشی پس چرا می خوای ازدواج کنی؟؟؟
آرشا چشمهاش و مل مل داد و گفت: خنگیا.. میگم پولش وبرای زندگیم می خوام. انتظار نداری که بابام این پول و بده بهم؟؟
آرام دیگه چیزی نگفت و فقط گیج به ماها نگاه کرد.
برگشت سمت من و گفت تو چرا ازدواج نمی کنی؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. چرا باید با یه برگه و یه چند تا کلمه ی عربی به زور خودمون و به یکی بچسبونیم. من پیرو آزادیم و استقلال عمل. من ترجیح می دم اگه قراره با کسی باشم هیچ غل و زنجیری به دست و پاش نبندم. پسرا ذاتشون همینه. شاید تو یه لحظه از کس دیگه ای خوشش بیاد. من نمی تونم جلوش و بگیرم. اما ترجیح میدم نفر اول زندگیش باشم.
آرام: یعنی تو اگه با کسی دوست باشی اون آدم می تونه با کس دیگه ای هم باشه؟؟؟
من: البته ...
آرام: و تو مشکلی نداری؟؟
من: نه .. چون شاید منم بخوام با یکی دیگه باشم ...
چشمهای گرد شده اش بهم فهموند که درک این ذهنیت براش سخته.
آرام: اما .. اما چرا ؟؟ این چه احساسیه؟؟ وقتی خیلی راحت می تونی اون آدم و در کنار کس دیگه ای تصور کنی... اصلا فکر می کنی در اون حالت محبتی هم بینتون باشه؟؟؟
بی تفاوت گفتم: معلومه که از هم خوشمون میاد و همو دوست داریم اما همو آزادم می ذاریم.
یه لرز کوچیک به تنش افتاد و با اخم گفت: این وحشتناکه. یا تو تاحالا کسی و دوست نداشتی یا اینکه اونقدر طرف برات جدی نبوده.
یه فکری کردم و گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم تو زندگیم دست کم عاشق 5 نفر شدم. حتی فکر کنم دارم عاشق آزادم میشم. چون خیلی بهم محبت می کنه...
آرام یکم خیره بهم نگاه کرد و گفت: نمیشه.. نمی تونی.. وقتی عاشقی یا وقتی کسی و دوست داری همه چیزش برات مهم میشه. دوست داری فقط تو رو ببینه و فقط تو براش مهم باشی نه کس دیگه ای. گکاهی وقتها یکم حسودی و یکم حس خودخواهی تو دوست داشتن لازمه. لازمه که اینا باشه تا طرف بدونه برات مهه تا بدونه بهش اهمیت می دی و برات ارزش داره. وقتی هیچ کدوم از این احساس ها نیست اون محبتی هم که باید بینتون باشه نیست همه و همه میشه یه عادت زودگذر مسخره.
حرفهاش و قبول نداشتم. بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم: تو زیادی احساساتی هستی.
آرام یکم گیج.. یکم با حرص.. یکم گنگ نگاهم کرد و دیگه بحث و ادامه نداد.
تو فکرم به این دختر بزرگتر با این ذهنیتش از محبت و علاقه می خندیدم. همیشه یکم زیادی احساساتی بود و همین باعث میشد که از خیلی چیزها خودش و کنار بکشه و خودش و درگیر خیلی مسائل نکنه. و این بینابین به یه سردی و بی تفاوتی رسیده بود. اما هنوز ذهنش و تفکرش عوض نشده بود.
شب خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت. به خاطر خاله اینا شب و موندم و از اونجایی که فردا یکشنبه بود و من تعطیل بودم مشکلی نداشتم.
با حرص در و خونه رو باز کردم و وارد شدم. کلید و از تو قفل در آوردم و پرت کردم رو میز. همون جور که به سمت اتاقم می رفتم پالتوم و با حرص در می آوردم و زیر لب هم غرغر می کردم.
خدایا چه شب مزخرفی. آخه اینا دیگه کی بودن؟ این چه وضعش بود؟ یکم شعور و شخصیتم بد نیست. آخه انقدر فضولی تو زندگی بقیه؟؟؟ تا این حد؟؟؟
با یاد آوری مهمونی و اتفاقاتش دوباره حرصی شدم و از حرص یه جیغی کشیدم.
وقتی یادم می افتاد که رفتم تو اتاق تا موبایلم و چک کنم و دو دقیقه بعد من آزاد اومد ببینه حالم خوبه یا نه. وقتی رو به روی هم ایستاده بودیم و خیلی راحت داشتیم حرف می زدیم.
اون فکر می کرد که من زیادی خوردم و حالم بد شده که اومدم تو اتاق در صورتی که من از اون باری که اون افتضاح و جلوی کوهیار در آوردم دیگه تصمیم گرفته بودم مشروب نخورم. حالم خوب بود اما نگران آزاد بودم. صورتش گل انداخته بود و زیادی سر خوش بود. رفتم جلوش ایستادم و دستم و نگران گذاشتم رو گونه اش. می خواستم چک کنم ببینم میزونه یا نه. یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه لبخند قشنگ بهم زد و گفت: خوبم عزیزم نگران نباش.
بهش خندیدم و آروم گونه اش و ناز گردم همون موقع در با یه صدای بدی باز شد و دو سه تا از دوستای آزاد پریدن تو . اونقدر تعجب کردم که دهنم باز موند. آزاد بدبخت که ترسید رسماً. سریع برگشت طرف در ببینه حمله نشده باشه.
وقتی دید دوستاشن با اخم گفت: چتونه؟ درو شکوندید. وحشی بازیتون برای چیه؟
رامین دوست آزاد که گیج و مست بود گفت: فکر کردیم دارین کاری می کنین اومدیم مچتون و بگیریم بگیم مهرسا به خونه اش حساسه. این جاها کاری نکنید پرتونو در میاره.
با چشمهای بهت زده بهشون نگاه کردم. خجالتی نبودم اما سرخ شده بودم. نه از خجالت که از عصبانیت. چقدر یه آدم می تونه بی شخصیت باشه که تا این حد مسائل خصوصی آدم ها رو با صدای بلند به زبون بیاره و تازه نظر بده. بدتر از همه اینکه بعد از تموم شدن نطقش خودش و اون دو نفر دیگه شروع کردن به خندیدن. منتظر بودم که آزاد چیزی بگه.
وقتی نگاهش کردم دیدم با لبخند رفت سمتشون و گفت: گمشید بیرون به شما هم ربطی نداره.
و بعد هر سه نفر و پرت کرد بیرون. با اینکه گفت بهشون ربطی نداره. با اینکه پرتشون کرد بیرون. اما لحن حرف زدنش من و راضی نکرده بود. انگار واقعا از گمشو گفتنش منظوری نداشت و زیادم بدش نیومد بود از حرفهای اونها.
اونا رو که دک کرد اومد سمتم و وقتی من بهت زده رو دید متوجه شد حالم به خاطر حرفهاشون گرفته است. با لبخند گفت: بچه ها منظوری نداشتن. شوخی می کردن.
دستهاش و باز کرد که بغلم کنه که با اخم دستهام و جلو بردم و مانعش شدم و گفتم: دیگه از این واضح تر باید منظورشون و می رسوندن تا بفهمی منظوری داشتن؟؟؟
آدمم انقدر وقیح؟؟؟ تو چه جوری با اینها کنار میای.
شونه ای بالا انداخت و گفت: راحت ...
از حرفش اونقدر تعجب کردم که بی اختیار دستهام افتاد کنارم. اونم که فکر کرد من دیگه ناراحت نیستم جلو اود و بغلم کرد. اونقدر درگیر فکرهام بودم که تمرکزی روی حرکات آزاد که نوازشم می کرد و سرش و تو گردنم فرو کرده بود و می بوسیدم نداشتم.
آزاد خیلی راحت بود. هر چی باشه اونا دوستاشن. یعنی خود آزادم این جوریه؟ تا این حد بی پرده و بهتر بگم تا این حد به خودش اجازه میده که وارد حریم خصوصی بقیه بشه؟
این رفتار برام قابل درک نبود. دخترا فضولن. همه هم اینو می دونن ممکنه که در خلوت و تو جمع دخترونه ی خودمون خیلی چیزها رو به هم بگیم اما هیچ وقت جلوی یه مذکر اونم با این صراحت در مورد این چیزا حرف نمی زنیم. فکر اینکه آزاد در مورد من و روابطمون که زیادم پیش نرفته بود و در حد احتمال اگه بیشتر پیش می رفت ... وای نه ... یعنی ممکنه یه روزی از دهن یکی از دوستاش در مورد خلوتمون چیزی بشنوم؟؟؟ وای این خیلی وحشتناکه.
سعی کردم این فکرها رو از خودم دور کنم. نمی خواستم شبم خراب بشه اما شد....
وقتی با آزاد از اتاق بیرون اومدم یه صدای جیغی اسمم و با هیجان صدا کرد.
با تعجب برگشتم ببینم کیه که این جوری وحشتناک صدام می کنه.
با دیدن میترا اونم اینجا شوکه شدم.
میترا تند خودش و بهم رسوند و با یه عشوه ای هیجان زده بغلم کرد و ظاهری دوتا بوسم از گونه ام کرد.
با هیجان و عشوه گفت: وای آرشین تو اینجا چی کار می کنی؟ فکر نمی کردم یه آشنا تو این جمع ببینم. چقدر خوشحال شدم از دیدنت.
به زور لبخندی زدم. در حالت عادی اگه می دیدمش شاید منم تا حدودی خوشحال میشدم اما الان با حضور آزاد کنارم اصلا هم خوشحال نبودم.
میترا هنوز داشت با عشوه ابراز احساسات می کرد که چشمش به آزاد افتاد. یه ابروش و برد بالا و انگار که غافلگیر شده باشه گفت: ام... این آقا کی هستن؟؟؟
به زور لبخند زدم و گفتم: ایشون آزاد هستن دوست پسرم.
هیجان زده جیغی کشید و و ناباور گفت: جداً وای خدا چقدر خوشحال شدم. همه اش نگران بودم که نکنه به خاطر اینکه با سعید بهم زدی هنوز ناراحت باشی.
بعد متظاهرانه گفت: واقعاً خوشحالم. تا حدودی هم عذاب وجدان داشتم اما الان خوشحالم.
به زور بهش لبخند زدم. دختره ی لوس بی مزه مطمئنم که اصلاً هم عذاب وجدان نداشت. فکر می کنه من چیزی نمی دونم و برای همین می خواد خودش و خوب نشون بده. انتر.
میترا با ناز و عشوه با آزاد دست داد و خوش و بش کرد. نمی خواستم بیشتر از این با آزاد حرف بزنه. برای همینم سعی کردم لبخند بزنم و سریع خودم و آزاد و از دسترسش دور کنم اما این دختر کنه تر از این حرفها بود. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. هر جا می رفتیم باهامون میومد و بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با آزاد حرف می زد.
دیگه کار به جایی رسید که مجبور شدم به بهانه ی سر درد آزاد و بلند کنم تا من و برسونه خونه.
اونم مجبوری بلند شد.
هیچ وقت مهمونی به این افتضاحی نرفته بودم. و آنقدر حرص نخورده بودم.
رفتم زیر دوش. حوله پیچ بیرون اومدم و تند یه لباس گرم پوشیدم سردم شده بود
-: یا قمربنی هاشم....
با ترس یه قدم به عقب رفتم.
کوهیار: هیـــــــش .. آروم... بشین ...
با چشمهای گرد به کوهیار که تیپ زده، زانو به بقل تکیه داده بود به تراس و نشسته بود خیره شدم. نزدیک بود پس بی افتم. این پسره تخته هاش کمه ها.
اخم کردم و گفتم: چرا بشینم؟ تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ چرا آروم حرف می زنی؟؟
کلافه سری تکون داد و با حرص گفت: به من نگاه نکن. بهت میگم بشین. جوری وانمود کن که کسی اینجا نیست.
با تعجب گفتم: اما تو اینجایی ....
حرصی دندوناش و رو هم فشار داد و گفت: خیلی خنگی ...
آروم بلند شد و از گوشه ی تراس به خیابون رو به روی خونه نگاه کرد و بعد تندی بلند شد دست من و با یه فشار کشید و به زور نشوندم. درست مثل خودش.
منو که نشوند خودشم نشست درست مثل قبل. نمی دیدمش اما صداش و می شنیدم. دیواره ی تراسهامون به طور کامل پوشیده بود انگار یه دیوار نصفه و کوتاه به جای تراس گذاشته بودن و برای همین وقتی می نشستی نه می تونستی تراس بغلی و ببینی نه بیرون و خیابون و ....
کوهیار: نزدیک بود لوم بدی.
این پسره خیلی مشکوک بود. مطمئنن حدس اولیه ام درست بود که خلاف کار قاچاقچیه و برای همینم همه اش مسافرته و الانم حتماً پلیس تحت نظرش داره. وای خدا خودم و نابود کردم. نکنه فکر کنن من این کوهیار و می شناسم بخوان بیان دنبالم و تعقیبم کنن. نکنه زندانیم کنن.
اونقدر درگیر فکرام بودم که بی هوا گفتم: دزد قاچاقچی خیلی نامردی چرا من و وارد این بازیها کردی؟؟ من یه دختر معمولی بودم نمی خوام به خاطر تو بمیرم. نمی خوام درگیر پلیس شم و زندانیم کنن.
داشتم غم باد می گرفتم از ناراحتی. من ممکن بود برای ادامه تحصیل بخوام برم یه کشور دیگه و اگه کارم به پلیس و اینا بکشه رفتنم سخت میشد. صدای کوهیار و شنیدم.
کوهیار: دختره ی دیوونه اینا چیه که میگی؟؟؟ قاچاقچی و دزد چیه؟؟؟ پلیس یعنی چی؟ چرا باید ببرنت زندان؟؟؟
عصبی گفتم: به خاطر تو، از چی داری فرار می کنی؟؟
کوهیار: خیلی خُلی دختر. من اگه قایم شدم به خاطر دوست سیریشمه.
گیج گفتم: یعنی چی؟؟
کوهیار: صبح دوستم زنگ زد گفت بریم یه جایی. ولی من نه حوصله ی اونو داشتم نه جایی که می خواستیم بریم. البته می خواستم دست به سرشم بکنم. چون شب قراره برم مهمونی اگه بهش می گفتم می خواست چتر بشه.
من: خوب این چه ربطی به قایم شدن ما داره.
کوهیار: آخه بهش گفتم من تهران نیستم و بندرم. اونم از صبح پیله کرده اومده دم خونه کشیک ایستاده ببینه من واقعاً خونه ام یا رفتم بندر. لعنتی بی خیالم نمیشه....
با تعجب گفتم: خوب چرا کشیکت و میده؟
کوهیار حرصی گفت: بس که دیوونه است. بعضی از دوستام خل و چلن خوب.
من: خوب چرا اومدی بیرون؟
کوهیار: برای اینکه دیرم شده باید برم مهمونی و تا اون نره من نمی تونم پام و از خونه بذارم بیرون.
من: حالا می خوای چی کار کنی؟؟؟
کوهیار: منتظر می مونم.
دیگه چیزی نپرسیدم. زانوهام و بغل کردم و آروم نشستم. 5 دقیقه ی بعد یادم اومد که چرا اومدم اونجا.
من: چیزه .. کوهیار در مورد دیشب باید یه توضیحی بدم...
کوهیار: رفتی خونه ی دوستت، مست کردی، احتمالا رو لباست بالا آوردی یا یه همچین چیزی و اونا هم برای دور هم شاد بودن اون لباسها رو تنت کردن. توضیح لازم نیست.
با دهن باز به جلو خیره شدم. این پسره کیه؟ پیشگو؟؟؟
دیگه چیزی نگفتم. 6-7 دقیقه ی بعد کوهیار حرصی گفت: اه این چه وضعشه؟ این کنه تا کی می خواد اونجا بایسته؟؟؟ باید یه درس عبرتی بهش بدم که بفهمه زاغ ملت و نباید چوب بزنه.
آروم از جام بلند شدم و از کنار تراس سرک کشیدم. لعنتی خسته بشو هم نبود.
من: می خوای چی کار کنی؟؟
کوهیار : صبر کن.
صدای دکمه هایی و شنیدم و بعد صدای کوهیار که کمی تغییر کرده بود: الو 110 ... ببخشید آقا می خواستم گزارش یه مورد مشکوک و بدم. یه ماشین 206 که یه سرنشین مرد هم داره از صبح تا حالا جلوی خونه ی ما پارک کرده و نمیره. همه اشم به خونه ی ما نگاه می کنه. بله بله برامون مزاحمت پیش آورده. ما دختر جوون دم بخت داریم آقا. زن و دخترام امنیت ندارن از دست این مرد ...
بله ممنون میشم رسیدگی کنید.
به ثانیه نکشید که صدای خوشحال کوهیار و شنیدم.
کوهیار: خوب دیگه درست شد. حالا یاد می گیره.
خیلی دلم می خواست برم با بهت زل بزنم بهش و بگم: واقعاً زنگ زدی پلیس؟؟ جداً؟؟؟
اما جلوی خودم و گرفتم. من نمی دیدمش. ممکن بود ادا در آورده باشه و برای مسخره کردن من و اگه چیزی بهش بگم بعد بهم بخنده بگه تو چقدر زود باوری. باید می رفتم تو خونه من این بیرون کاری نداشتم اما خوب یه کمی هم کنجکاوی که بفهمم کوهیار چه جوری خلاص میشه نمی زاشت برم.
با افکارم مشغول بودم. حدود چند دقیقه ی بعد که هنوز تو فکر بودم که صدای یه آژیر شنیدم. تندی برگشتم سمت خیابون و آروم و زیر زیرکی به خیابون نگاه کردم. جدی جدی پلیس بود. رفت سمت 206 که کوهیار گفته بود. یه پسر جوون از توش پیاده شد. یکم با پلیسه حرف زد و بعد سوار شد . راه افتاد. پلیسام وقتی مطمئن شدن ماشین رفته سوار شدن و رفتن. هنوز رو زانو نشسته بودم و کلمه امم یکم بالاتر از دیوارچه ی تراس بود.
کوهیار: حقش بود.
سرمو بلند کردم و به کوهیار که ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود نگاه کردم.
کوهیار نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چرا هنوز قایم شدی؟؟ تموم شد می تونی بایستی.
فهمیدم هنوز تو جو پنهون کاری هستم. از جام بلند شدم و پشت لباسم و تکون دادم. این کوهیارم خطرناک بودا.
کوهیار برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: خوب دیگه تموم شد. من دیگه برم. مرسی که موندی. به آرشا سلام برسون.
با هم دست دادیم و کوهیار رفت تو خونه و منم برگشتم تو خونه.
آرشا داشت با موبایلش حرف می زد.
آرشا: باشه .. باشه مامان. من خونه ی آرشینم. اوکی با هم میایم. خیله خوب سعی می کنم بیارمش. باشه .. خداحافظ...
گوشی و قطع کرد و برگشت سمت من. همون جور که به سمت آشپزخونه می رفتم تا برای خودم قهوه بریزم گفتم: من جایی نمیاما...
آرشا اومد و به اپن تکیه داد و گفت: باید بیای. مامان گفت حتماً بریم. خاله فرناز اومده و ماها باید باشیم.
سریع برگشتم سمتش. تند پرسیدم تنها اومده یا با بچه ها؟؟؟
آرشا نیشخندی زد و گفت: تنهای تنها که نیست اما از بچه ها فقط آرام همراهشه.
آرام ...
لبخندی زدم و سری از رضایت تکون دادم و سر خوش گفتم: بریم...
خاله فرناز از دوستای قدیمیه مامان بود. با هم مدرسه می رفتن و تو یه دوره ای از زندگیشون تو دوران دبیرستان با هم هم خونه بودن.
اون وقتها مامان شمال زندگی می کرد. ماها هر وقت می رفتیم شمال کل مدت اقامتمون خونه ی خاله اینا بودیم. از خاله های واقعیم بیشتر دوستش داشتم و با بچه هاش صمیمی تر بودم.
خانواده ی پر جمعیتی داشتن 5 تا بچه و آرام دختر آخر بود.
چه شبهایی که تابستونها تو خونه اشون تا صبح بیدار می موندیم و حرف می زدیم. چه بازیهایی که نمی کردیم. دختر شاه پریون. پرنسس بازی.. چه قوه ی تخیلی داشتیم ماها.
ساعت از 7 گذشته بود که جلوی در خونه بودیم. حتماً مامان از دیدنم اونم انقدر زود تعجب می کنه اما خاله اینا فرق می کنن.
تقریباً از اتفاقات توی خونه ی ما هم خبر داشت. اونقدر ساده بود که هر وقت من یا آرشا می دیدیمش هر اتفاقی که می افتاد و براش تعریف می کردیم. یه جفت گوش شنوا بود و حرف و قضاوتی نمی کرد و همینم حسنش بود.
در زدیم و منتظر موندیم. مامان در و باز کرد. با دیدن ما البته بیشتر من چشمهاش از رضایت برق زد.
وارد شدیم. با دیدن خاله و آرام کلی ذوق کردم. رفتم جلو و زودتر از آرشا هر دوشون و بوسیدم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
با خاله یکم حرف زدیم و بعد رفتیم تو اتاق آرشا. از هر دری حرف می زدیم. از کارم پرسید از تنها زندگی کردنم. جزو معدود افرادی بود که از تنها زندگی کردنم و علتش و اینا خبر داشت برای همینم نیاز به تظاهر کردن جلوش نبود.
تو دنیا آدمهای کمی پیدا میشن که بتونی در کنارشون خودت باشی. خود خودت بدون تظاهر.
آرشا از اتاق بیرون رفت و چایی و میوه بیاره. با آرام در مورد مهمونیه دیشب حرف می زدم و سوتی هایی که دادم. همون جور که از تیکه های فیلمی که از دیشب تو ذهنم بود حرف می زدم حرص می خوردم از این همه خرابکاری که کرده بودم.
آرامم رو تخت ولو شده بود و فقط می خندید و بیشتر لجم و در میاورد و باعث میشد حس بدی از خودم پیدا کنم. اونقدر دیشب حالم بد بود که از خوردن اون مشروبها پشیمون شدم.
در باز شد و آرشا سینی به دست وارد شد. سینی و رو میز گذاشت و یه نگاه به آرام کرد و یه نگاهم به من و بعد همچین برگشت سمتم که سکته کردم.
آرشا: آرشین چی بهش گفتی ؟؟؟
با تعجب و چشمهای گرد گفتم: هیچی چیز بدی نبود....
آرشا با یه اخم ریز و مشکوک گفت: ببینم در مورد دیشبت که براش حرف نزدی؟؟؟
من: چرا اتفاقاً از دیشب گفتم
آرشا محکم کوبوند تو سرم و گفت: خاک بر سرت بدبخت شدی. الان سوژه ات می کنه.
با چشمهای گرد نگاش کردم و گیج گفتم: سوژه ام میکنه؟ سوژه ی چی ؟؟؟
آرشا: دیوونه آرام داستان می نویسه هر چی براش تعریف کنی سوژه می کنه بعدن تو کتاباش شرفت و می بره.
تند برگشتم سمت آرام و پرسیدم: آرشا راست می گه؟ کتاب می نویسی؟؟؟
آرام با نیش باز نگاهی بهم کرد و شونه ای بالا انداخت و بدجنس گفت: چی کار کنم شما خودتون بدون هیچی هم سوژه ی خوبی برای داستانید. مگه تقصیر منه؟؟؟
یه چشم غره بهش رفتم.
آرام: حالا اجازه هست؟؟
من: اجازه ی چی؟؟
آرشا: نخیر ... هنوز یادم نرفته سر قبلیه چه جوری آبروی منو بردی...
دوباره آرام نیشش و باز کرد.
آرام: آرشا جونی کسی که نمیشناستت...
آرشا خودش و ولو کرد کنارش و گفت: خفه ...
خنده ام گرفت. بی تفاوت گفتم: اگه دوست داری بنویس.
اونم ذوق زده بالشت و برداشت و بغلش کرد وبا دقت بیشتری به حرفهامون گوش داد. خاک بر سر بدجوری همه چیز و ضبط می کرد الان می فهمم چرا وقتی به ماها میرسه انقدر آروم میشه و یک کلمه حرف نمی زنه و بیشتر گوش میده. دنباله سوژه ی نابه. وگرنه این دختر تو حرف زدن کم نمیاره.
حرفامون گل انداخته بود و اصلاً یادم نیست چی شده بود که بحثمون به ازدواج کشیده شد.
آرام یه سالی از من بزرگتر بود. داشت در مورد دختر داییش که تازه ازدواج کرده بود حرف می زد. یهو برگشت سمت ماها و گفت: یه سوال بپرسم...
من: بپرس ...
آرام بالشت و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و زد زیر چونه اش و متفکر کفت: شماها فکر می کنید آیندتون چه جوری باشه؟؟ یعنی تصورتون از آینده چیه؟؟ فکر می کنید ازدواج کنید؟؟؟
آرام می دونست که ماها هیچ کدوم اهل ازدواج کردن نیستیم.
قبل از اینکه من جواب بدم آرشا گفت: 20 سال دیگه .. آرشین هنوزم تنها زندگی می کنه. تو ایران یا یه کشور دیگه... مثل الان کار می کنه و بی خیال همه چیزه. اما من ... من با یه پیرمرد ازدواج کردم.
آرام با تعجب گفت: پیره مرد؟؟؟
آرشا یکم لبش و کج کرد و گفت: شایدم جوون اما پولدار...
آرام با تعجب دوباره گفت: خوشبختی؟؟؟
آرشا خیلی مطمئن گفت: البته که خوشبختم چون طلاق گرفتم.
چشمهای آرام گرد شد.
آرام: چرا طلاق گرفتی؟؟
آرشا: چون مهریه ام و برای زندگی لازم دارم. گفتم پیرمرد برای اینکه شاید بمیره و من ارثش و بگیرم و خوب زندگی کنم. ولی اگه جوون بود هم مهم نیست مهریه ام و می گیرم و ازش جدا میشم و عشق زندگی و می کنم.
آرام گیج نگاش کرد و در حالی که تند تند پلک می زد گفت: خوب اگه می خوای جدا بشی پس چرا می خوای ازدواج کنی؟؟؟
آرشا چشمهاش و مل مل داد و گفت: خنگیا.. میگم پولش وبرای زندگیم می خوام. انتظار نداری که بابام این پول و بده بهم؟؟
آرام دیگه چیزی نگفت و فقط گیج به ماها نگاه کرد.
برگشت سمت من و گفت تو چرا ازدواج نمی کنی؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. چرا باید با یه برگه و یه چند تا کلمه ی عربی به زور خودمون و به یکی بچسبونیم. من پیرو آزادیم و استقلال عمل. من ترجیح می دم اگه قراره با کسی باشم هیچ غل و زنجیری به دست و پاش نبندم. پسرا ذاتشون همینه. شاید تو یه لحظه از کس دیگه ای خوشش بیاد. من نمی تونم جلوش و بگیرم. اما ترجیح میدم نفر اول زندگیش باشم.
آرام: یعنی تو اگه با کسی دوست باشی اون آدم می تونه با کس دیگه ای هم باشه؟؟؟
من: البته ...
آرام: و تو مشکلی نداری؟؟
من: نه .. چون شاید منم بخوام با یکی دیگه باشم ...
چشمهای گرد شده اش بهم فهموند که درک این ذهنیت براش سخته.
آرام: اما .. اما چرا ؟؟ این چه احساسیه؟؟ وقتی خیلی راحت می تونی اون آدم و در کنار کس دیگه ای تصور کنی... اصلا فکر می کنی در اون حالت محبتی هم بینتون باشه؟؟؟
بی تفاوت گفتم: معلومه که از هم خوشمون میاد و همو دوست داریم اما همو آزادم می ذاریم.
یه لرز کوچیک به تنش افتاد و با اخم گفت: این وحشتناکه. یا تو تاحالا کسی و دوست نداشتی یا اینکه اونقدر طرف برات جدی نبوده.
یه فکری کردم و گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم تو زندگیم دست کم عاشق 5 نفر شدم. حتی فکر کنم دارم عاشق آزادم میشم. چون خیلی بهم محبت می کنه...
آرام یکم خیره بهم نگاه کرد و گفت: نمیشه.. نمی تونی.. وقتی عاشقی یا وقتی کسی و دوست داری همه چیزش برات مهم میشه. دوست داری فقط تو رو ببینه و فقط تو براش مهم باشی نه کس دیگه ای. گکاهی وقتها یکم حسودی و یکم حس خودخواهی تو دوست داشتن لازمه. لازمه که اینا باشه تا طرف بدونه برات مهه تا بدونه بهش اهمیت می دی و برات ارزش داره. وقتی هیچ کدوم از این احساس ها نیست اون محبتی هم که باید بینتون باشه نیست همه و همه میشه یه عادت زودگذر مسخره.
حرفهاش و قبول نداشتم. بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم: تو زیادی احساساتی هستی.
آرام یکم گیج.. یکم با حرص.. یکم گنگ نگاهم کرد و دیگه بحث و ادامه نداد.
تو فکرم به این دختر بزرگتر با این ذهنیتش از محبت و علاقه می خندیدم. همیشه یکم زیادی احساساتی بود و همین باعث میشد که از خیلی چیزها خودش و کنار بکشه و خودش و درگیر خیلی مسائل نکنه. و این بینابین به یه سردی و بی تفاوتی رسیده بود. اما هنوز ذهنش و تفکرش عوض نشده بود.
شب خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت. به خاطر خاله اینا شب و موندم و از اونجایی که فردا یکشنبه بود و من تعطیل بودم مشکلی نداشتم.
با حرص در و خونه رو باز کردم و وارد شدم. کلید و از تو قفل در آوردم و پرت کردم رو میز. همون جور که به سمت اتاقم می رفتم پالتوم و با حرص در می آوردم و زیر لب هم غرغر می کردم.
خدایا چه شب مزخرفی. آخه اینا دیگه کی بودن؟ این چه وضعش بود؟ یکم شعور و شخصیتم بد نیست. آخه انقدر فضولی تو زندگی بقیه؟؟؟ تا این حد؟؟؟
با یاد آوری مهمونی و اتفاقاتش دوباره حرصی شدم و از حرص یه جیغی کشیدم.
وقتی یادم می افتاد که رفتم تو اتاق تا موبایلم و چک کنم و دو دقیقه بعد من آزاد اومد ببینه حالم خوبه یا نه. وقتی رو به روی هم ایستاده بودیم و خیلی راحت داشتیم حرف می زدیم.
اون فکر می کرد که من زیادی خوردم و حالم بد شده که اومدم تو اتاق در صورتی که من از اون باری که اون افتضاح و جلوی کوهیار در آوردم دیگه تصمیم گرفته بودم مشروب نخورم. حالم خوب بود اما نگران آزاد بودم. صورتش گل انداخته بود و زیادی سر خوش بود. رفتم جلوش ایستادم و دستم و نگران گذاشتم رو گونه اش. می خواستم چک کنم ببینم میزونه یا نه. یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه لبخند قشنگ بهم زد و گفت: خوبم عزیزم نگران نباش.
بهش خندیدم و آروم گونه اش و ناز گردم همون موقع در با یه صدای بدی باز شد و دو سه تا از دوستای آزاد پریدن تو . اونقدر تعجب کردم که دهنم باز موند. آزاد بدبخت که ترسید رسماً. سریع برگشت طرف در ببینه حمله نشده باشه.
وقتی دید دوستاشن با اخم گفت: چتونه؟ درو شکوندید. وحشی بازیتون برای چیه؟
رامین دوست آزاد که گیج و مست بود گفت: فکر کردیم دارین کاری می کنین اومدیم مچتون و بگیریم بگیم مهرسا به خونه اش حساسه. این جاها کاری نکنید پرتونو در میاره.
با چشمهای بهت زده بهشون نگاه کردم. خجالتی نبودم اما سرخ شده بودم. نه از خجالت که از عصبانیت. چقدر یه آدم می تونه بی شخصیت باشه که تا این حد مسائل خصوصی آدم ها رو با صدای بلند به زبون بیاره و تازه نظر بده. بدتر از همه اینکه بعد از تموم شدن نطقش خودش و اون دو نفر دیگه شروع کردن به خندیدن. منتظر بودم که آزاد چیزی بگه.
وقتی نگاهش کردم دیدم با لبخند رفت سمتشون و گفت: گمشید بیرون به شما هم ربطی نداره.
و بعد هر سه نفر و پرت کرد بیرون. با اینکه گفت بهشون ربطی نداره. با اینکه پرتشون کرد بیرون. اما لحن حرف زدنش من و راضی نکرده بود. انگار واقعا از گمشو گفتنش منظوری نداشت و زیادم بدش نیومد بود از حرفهای اونها.
اونا رو که دک کرد اومد سمتم و وقتی من بهت زده رو دید متوجه شد حالم به خاطر حرفهاشون گرفته است. با لبخند گفت: بچه ها منظوری نداشتن. شوخی می کردن.
دستهاش و باز کرد که بغلم کنه که با اخم دستهام و جلو بردم و مانعش شدم و گفتم: دیگه از این واضح تر باید منظورشون و می رسوندن تا بفهمی منظوری داشتن؟؟؟
آدمم انقدر وقیح؟؟؟ تو چه جوری با اینها کنار میای.
شونه ای بالا انداخت و گفت: راحت ...
از حرفش اونقدر تعجب کردم که بی اختیار دستهام افتاد کنارم. اونم که فکر کرد من دیگه ناراحت نیستم جلو اود و بغلم کرد. اونقدر درگیر فکرهام بودم که تمرکزی روی حرکات آزاد که نوازشم می کرد و سرش و تو گردنم فرو کرده بود و می بوسیدم نداشتم.
آزاد خیلی راحت بود. هر چی باشه اونا دوستاشن. یعنی خود آزادم این جوریه؟ تا این حد بی پرده و بهتر بگم تا این حد به خودش اجازه میده که وارد حریم خصوصی بقیه بشه؟
این رفتار برام قابل درک نبود. دخترا فضولن. همه هم اینو می دونن ممکنه که در خلوت و تو جمع دخترونه ی خودمون خیلی چیزها رو به هم بگیم اما هیچ وقت جلوی یه مذکر اونم با این صراحت در مورد این چیزا حرف نمی زنیم. فکر اینکه آزاد در مورد من و روابطمون که زیادم پیش نرفته بود و در حد احتمال اگه بیشتر پیش می رفت ... وای نه ... یعنی ممکنه یه روزی از دهن یکی از دوستاش در مورد خلوتمون چیزی بشنوم؟؟؟ وای این خیلی وحشتناکه.
سعی کردم این فکرها رو از خودم دور کنم. نمی خواستم شبم خراب بشه اما شد....
وقتی با آزاد از اتاق بیرون اومدم یه صدای جیغی اسمم و با هیجان صدا کرد.
با تعجب برگشتم ببینم کیه که این جوری وحشتناک صدام می کنه.
با دیدن میترا اونم اینجا شوکه شدم.
میترا تند خودش و بهم رسوند و با یه عشوه ای هیجان زده بغلم کرد و ظاهری دوتا بوسم از گونه ام کرد.
با هیجان و عشوه گفت: وای آرشین تو اینجا چی کار می کنی؟ فکر نمی کردم یه آشنا تو این جمع ببینم. چقدر خوشحال شدم از دیدنت.
به زور لبخندی زدم. در حالت عادی اگه می دیدمش شاید منم تا حدودی خوشحال میشدم اما الان با حضور آزاد کنارم اصلا هم خوشحال نبودم.
میترا هنوز داشت با عشوه ابراز احساسات می کرد که چشمش به آزاد افتاد. یه ابروش و برد بالا و انگار که غافلگیر شده باشه گفت: ام... این آقا کی هستن؟؟؟
به زور لبخند زدم و گفتم: ایشون آزاد هستن دوست پسرم.
هیجان زده جیغی کشید و و ناباور گفت: جداً وای خدا چقدر خوشحال شدم. همه اش نگران بودم که نکنه به خاطر اینکه با سعید بهم زدی هنوز ناراحت باشی.
بعد متظاهرانه گفت: واقعاً خوشحالم. تا حدودی هم عذاب وجدان داشتم اما الان خوشحالم.
به زور بهش لبخند زدم. دختره ی لوس بی مزه مطمئنم که اصلاً هم عذاب وجدان نداشت. فکر می کنه من چیزی نمی دونم و برای همین می خواد خودش و خوب نشون بده. انتر.
میترا با ناز و عشوه با آزاد دست داد و خوش و بش کرد. نمی خواستم بیشتر از این با آزاد حرف بزنه. برای همینم سعی کردم لبخند بزنم و سریع خودم و آزاد و از دسترسش دور کنم اما این دختر کنه تر از این حرفها بود. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. هر جا می رفتیم باهامون میومد و بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با آزاد حرف می زد.
دیگه کار به جایی رسید که مجبور شدم به بهانه ی سر درد آزاد و بلند کنم تا من و برسونه خونه.
اونم مجبوری بلند شد.
هیچ وقت مهمونی به این افتضاحی نرفته بودم. و آنقدر حرص نخورده بودم.
رفتم زیر دوش. حوله پیچ بیرون اومدم و تند یه لباس گرم پوشیدم سردم شده بود