09-08-2014، 22:02
قسمت 6
هـــــــــــه بلندی گفتم و لبم و گاز گرفتم. چشمهام و ریز کردم و گفتم: بی تربیت. باید زودتر اعلام حضور می کردی که من کمتر ضایع می شدم.
ابروشو بالا انداخت و سر خوش لبخند زد ... سر خوش ....
با داد گفتم: سرمست .....
با ذوق بلند خندیدم. کوهیار با چشمهای گرد شده نگام کرد. سریع صاف ایستادم. وقتی بهش گفتم سرخوش تو مغزم یه جرقه زد و ناخودآگاه فامیلیش یادم اومد. از ذوق به یاد آوردن فامیلیش این حرکات و کرده بودم.
کوهیار: کم حافظه ای نه؟؟؟
برگشتم سمتش و گفتم: چی؟؟؟
دست به سینه تکیه داده بود به دیوار. همون جورم دقیق نگام می کرد. یه لبخند زد و گفت: فامیلیم یادت رفته بود آره؟؟؟
اوه .... بازم ... بدم میاد از این پسره که من به هر چی فکر می کنم این زودتر می فهمه. سریع چشمم و چرخوندم به تاریکی و اصلاً به روی خودم نیاوردم.
خندید. بازم به روی مبارک نیاوردم.
کوهیار: خوب حالا برای چی داشتی صدام می کردی؟؟؟
هان؟؟؟ یادم نمیومد. کله ام و کج کردم و با ناخونای بلندم کله ام و خاروندم. چشمهام و ریز کردم تا یادم بیاد برای چی خودم و اَنَک کردم.
من: آها ...
کوهیار: کم حافظه ای دیگه.
بی توجه به حرفش انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و با اخم متهم کننده گفتم: دزد ...
چشمهاش گرد شد. تکیه اش و از دیوار گرفت و گره ی دستهاش و باز کرد. یکم اومد جلو و با تعجب گفت: به من میگی دزد؟؟؟
تند تند سرم و تکون دادم و گفتم: پس چی؟ دزدی دیگه. ماشینم و چی کار کردی؟؟؟ از وقتی سوییچ ماشینم و به خودت و اون دوستت دادم یهو غیبت زده. دیگه حتی خونه هم نمیای که مبادا گیرت بیارم و ماشینم و بخوام. دزد.... ماشین من خوردن داره اصلاً دلت میاد از یه دختر چیز بلند کنی؟؟؟ خجالت نمی کشی؟؟؟
یکم مات نگام کرد و یهو بلند زد زیر خنده. می خندید و سرش و تکون می داد.
منم با اخم به این حرکات عجیبش نگاه می کردم. یه آدم چقدر می تونه پررو باشه. ماشین دزد بدبخت. حالا که گیر افتاده خودش و زده به دیوونگی که نخوام ماشینم و پس بگیرم ازش. کور خونده. حتی اگه سرطان داشته باشه در حال مرگم باشه شده برم خونه اشو خالی کنم پول ماشینم و از حُلقومش می کشم بیرون.
اما این خنده هاش دیگه داره عصبیم می کنه.
با اخم و ناراحت گفتم: نخند ...
به روی خودش نیاورد.
دوباره گفتم: با توام نخند ....
بازم توجهی نکرد. کماکان در حال خندیدن بود. با اخم جلو رفتم و انگشت اشاره ام و که هنوز تو هوا مونده بود آروم سیخونکی فرو کردم تو شکمش. تو همون حالت گفتم: نخند خوب ...
چند بار انگشتم و سیخونکی زدم بهش که بار پنجم انگشتاش پیچید دور انگشتم و دستم و نگه داشت.
راستش ترسیدم. وای مامان این دیوونه ی زنجیری گرفتتم.
هر چی زور زدم دستم و بکشم عقب نمیشد. خیلی محکم گرفته بودم. با وحشتی که سعی می کردم بروزش ندم آروم گفتم: ولم کن ... ( اونقدر ترسیده بودم که مظلوم گفتم)خوب بخند ....
دوباره بلند خندید. دیگه داشتم قالب تهی می کردم. تقصیر خودمه که انقدر راحت به بقیه اعتماد می کنم. خوب آخه من از کجا می دونستم پسره دیوونه است. اصلاً به قد و قیافه اش نمی خورد خل و چل باشه.
کوهیار: دختره ی دیوونه. تو ماشین منو دیدی. آخه من چه نیازی به پراید تو دارم که بخوام بدزدمش. اونم یه پراید تصادفی که درم نداره.
یکم خم شد سمتم و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: واقعا" فکر کردی ماشینت و دزدیدم؟؟؟
صادقانه سرم و به نشونه ی آره تکون دادم. دیگه بلند نخندید. یه لبخند کوجیک زد و زل زد تو چشمهام. فکر کردم باید بیشتر توضیح بدم.
تند گفتم: آخه چند روزه خونه نیومدی.
دوباره لبخند زد و گفت: ماموریت بودم. تهران نبودم که بیام خونه.
ماموریت؟ شاخکام تکون خورد. اینم که مثل خودم در حال سفره. وای خاک به سرم نکنه پلیسه و من بهش گفتم دزد. دستبند نزنه بهم به جرم تهمت.
انگشتم و ول کرد و یکم رفت عقب و گفت: جنوب بودم بندر عباس.
اوه دیدی پلیسه. رفته بود بندر دنبال قاچاقچیها.
آروم زیر لبی گفتم: پلیسی ؟؟؟
اصلاً قصدم این نبود که بشنوه اما شنید و دوباره خندید.
کوهیار: نه بابا پلیس چیه. تو یه شرکت کشتی رانی کار می کنم. رفته بودم جنسهایی که با کشتی آوردن و تحویل بگیرم. از ماشینتم خبر دارم. یه هفته دیگه آماده میشه و خودم برات میارمش.
خجالت کشیدم. با اینکه مسافرت بود اما بازم یاد ماشینم بود.
چشمهام و گردونم و خیلی شیک چرخیدم سمت تراس و تکیه دادم به لبه ی تراس و بدون اینکه به روی خودم بیارم که تا یه دقیقه ی پیش این یارو رو دزد کردم به خیابون خلوت نگاه کردم.
گوشم و خاروندم و دست بردم لیوان آب پرتقالم و بگیرم بخورم که دیدم نیست. برگشتم ببینم خاک بر سر نشده باشم لیوان افتاده باشه پایین اما هر چی چشم گردوندم ندیدمش. تند تند این ور اون ور و نگاه کردم. خم شدم ببینم رو تراس نیفتاده باشه.
کوهیار: دنبال چی می گردی؟؟؟
لیوانم و خیلی دوست داشتم. نگران سر بلند کردم که بگم لیوانم نیست.
من: لیوان آب پرتق .....
بهت زده به کوهیاری که همه ی حواسش و نگاهش به لیوان من که تو دستش نزدیک لبش بود خیره شدم. خیلی ریلکس یه قلوپ از آب پرتقال می خورد و بعد نگاه می کرد ببینه چقدر توش مونده. دوباره یه قلوپ دیگه می خورد.
اخم غلیظی کردم و صاف ایستادم.
من: میگم دزدی ناراحت میشی. کی گفت آب پرتقال من و بخوری؟
کوهیار یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: این و به عنوان عذرخواهی برای تهمتی که بهم زدی قبول می کنم.
بچه پررو... کدوم عذر خواهی؟؟؟
پسره ی چندش .. بهداشت مهداشتم حالیش نیست. کاش دفعه ی اول که از لیوان خوردم توش تف می کردم الان جیگرم نمی سوخت. با حرص رو پنجه ی پام بلند شدم و دست دراز کردم که لیوان و بگیرم.
لیوان تو دهنش بود و برای همینم متوجه ی خیز برداشتن من نشد.
دستم و پیچیدم دور لیوان و اومدم بکشمش که با دست و دهن لیوان و محکم گرفت و با ابرو اشاره می کرد دستم و ول کنم.
پررو ....
با حرص گفتم: ول کن ...
ابرو انداخت بالا ...
من: میگم ول کن لیوانم و ...
دوباره ابرو انداخت بالا ....
چشمهام و ریز کردم و با حرص انگشتم و سیخونکی فرو کردم تو سینه اش. یهو لیوان و ول کرد منم چون آمادگیش و نداشتم و از طرفی خم شده بودم بین دوتا تراس که دستم به لیوان برسه با این حرکت ناگهانیش تعادلم بهم خورد و خودم و لیوان کج شدیم و هر چی آب پرتقال بود همه اش مثل آبشار از رو تراس ریخت پایین.
کوهیارم محکم مچ دستم و گرفت که خودم کله پا نشدم پرت شم کف پارکینگ.
-: وا .. نصف شبی بارون میاد؟؟؟
چشمهام گرد شد. کی تو پارکینگ بود؟ خواستم خم شم ببینم آب پرتقال و رو سر کدوم بدبختی ریختم که کوهیار سریع دستم که تو دستش بود و کشید و تکیه ام و داد به دیوار و یکم خم شد که از پایین اگه کسی نگاه کرد نبینتمون. من خنگم سیخ ایستاده بودم و با تعجب نگاهش می کردم.
برگشت سمتم یه چشم غره رفت و با اون دستهای غول بیابونیش همچین رو سرم فشار آورد که خود به خود زانوهام خم شد و دولا شدم. با حرص اومدم یه چی بهش بگم که سریع انگشتش و گذاشت جلوی دهنش و آروم اشاره کرد که پایینیا می شنون.
صدای یه مرد اومد که گفت: عزیزم فکر نمی کنم بارون باشه. فقط رو سر تو ریخته. ببین ...
صدا اولیه مال یه زن بود.
زنه: وای .. این چیه دیگه رو کله ی من؟؟ همه ی میکاپم و بهم ریخت ...
مرد: نمی دونم هر چی که هست آب نیست ... صورتت نوچ شده موهات بهم چسبیده .....
زن با عشوه گفت: وای جمشید ... حالم بد شد چیه این آخه .... کی ریخته یعنی؟
مرد: نمی دونم حتماً کار یکی از این همسایه هاست.
زن عصبانی گفت: 10 بار بهت گفتم از این آپارتمان که توش پر آدم بی فرهنگه بریم اما گوش ندادی دیدی چی کارمون کردن؟؟؟
زن اینو گفت و فکر کنم قهر کرد چون دیگه صدایی جز صدای تیک تیک پاشنه ی کفشش نیومد.
مرده هم ملتمسانه دنبالش راه افتاد.
مرد: فری؟ فری جون .. فری عشقم صبر کن خانمم ...
لبم و به زور جمع کرده بودم تو دهنم که نخندم داشتم کبود میشدم.
کوهیار: فری .. فری عشقم اگه می خوای حالا دیگه می توی بترکی ....
پق زدم زیر خنده هم زمان با کوهیار از جام بلند شدم و همون جور که می خندیدم محکم کوبیدم به بازوش.
من: گمشو ... همه اش تقصیر تو بود الان آبرومون می رفت.
شیطون خندید و گفت: به من چه. تو همسایه ی بی فرهنگی هستی آب هر چیزی و شوت می کنی تو پارکینک که فری جون و جمشید جون دعواشون بشه.
دوباره خندیدم.
اینا همسایه های طبقه ی دومم بودن یه زن و شوهر حدود 35 ساله که خانمه خیلی احساس جوونی و با کلاسی می کرد و همیشه کلی به خودش می رسید و مثل دخترهای 18 ساله خودشو فوکول و فشن می کرد. من مخالف حس جوونی و به خود رسیدن نیستم اما این خانمه دیگه زیادی حس برش می داشت. مرده هم همیشه قربون صدقه ی زنش می رفت و مثل موم تو دستاش بود. جلوش جیک نمی تونست بزنه.
معترض گفتم: اگه تو مثل نخورده ها حمله نمی کردی به آب پرتقال من این جوری نمیشد.
کوهیار: اگه تو کوهی صدام نمی کردی منم آب پرتقالت و نمی خوردم.
هر دو رو به روی هم با فاصله ی20 سانت از تراس ها ایستاده بودیم و تو چشم هم خیره. کل کل می کردیم اما رو لب هر دومون لبخند بود. انگار یه بازی بود. یکی اون بگه یکی من جوابش و بدم. حس دخترای 14 ساله رو داشتم که یه پسری و دیدن و فقط می خوان باهاش کل بندازن. اونم همچین نگاه می کرد انگار واقعا" از این هم جوابیا خوشش میاد.
بی حرف تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم: دفعه ی دیگه آب پرتقال خواستی بگو.
اونم آروم گفت: بهم میدی؟؟؟
یه لبخندی زدم و سریع چشمم و ازش گرفتم و به لیوان خالی تو دستم نگاه کردم. یه لبخند زدم و چرخیدم و همون طور که می رفتم سمت در تراس گفتم: ببخشید که بهت گفتم دزد. ماشینم درست شد خبرم کن.
یه باشه ای گفت. در و باز کردم و قبل از اینکه برم تو خونه برگشتم و نگاش کردم. همون جا ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود و با لبخند نگام می کرد.
دستی براش تکون دادم و رفتم تو خونه. پسر جالبی بود.
نمی دونم چرا ولی خستگیم در رفته بود. برای خودم آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدم و تخلیه ی انرژی کردم.
جلوی در خونه ایستادم.
یه نفس عمیق کشیدم. قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنم که در و برام باز کنن و بیام بالا با آرشا حرف زدم که مطمئن بشم مرتیکه نیست. خودش خونه نبود اما بهم اطمینان داد که مرده تا ساعت 10 شب بر نمی گرده.
با اطمینان از اینکه مزاحمی تو خونه ندارم در زدم. مامان در و باز کرد و خوشحال سلام کرد.
لبخند زدم و رفتم جلو بغلش کردم.
من: سلام مامان جان خوبی؟؟؟
مامان: سلام چه طوری تو؟ چه عجب اومدی خونه.
می دونستم الان می خواد گله کنه اما به روی خودم نیاوردم. حتی نمی خواستم بگم که به خاطر تلفن آرشا اومدم. درسته که با هم خوب نبودیم اما ظاهر و که باید حفظ می کردیم. درسته که از هم دلگیریم اما هر چی باشه ....
با همون لبخند گفتم: دلم برای مامان نازم تنگ شده بود خوب. بعدم کلی کار داشتم این چند وقته. واقعا" سرم شلوغ بود همه اش ماموریت و این ور اون ور.
پالتوم و در آوردم و یه سره رفتم تو آشپزخونه و صاف رفتم سر یخچال و کله کردم توش. مامان همیشه یخچالش پر خوراکی های خوشمزه بود. منم که نخورده.
هر چی دم دستم بود برداشتم آوردم بیرون. برنج، قورمه، فسنجون....
مامان: آرشین تو تو خونه ات غذا نمی خوری؟؟ ببین چقدر لاغر شدی.
با دهن پر گفتم: وقت نمی کنم مامان.
حالا وقت می کردما تنبلیم میومد غذا درست کنم.
مامان: ببین ترو خدا تو هی لاغر و لاغر تر میشی من روز به روز چاق تر میشم.
یه نگاه به مامان کردم. نسبت به سنش هم خیلی جوون تر بود و هم پوست شاداب و هم هیکل خوبی داشت. از زمانی که یادم میاد مامان خیلی به پوستش می رسید و انواع و اقسام کرمها رو می زد. جوری که پوستش خیلی شفاف و تمیز و صاف بود. اگه اون 4 تا چروک زیر چشمش و 2 تا خط لبخندی که دو طرف لباش بود و به نظر من خیلی هم قشنگ بود و ندید می گرفتی خیلی جوون تر از سنش بود. تقریبا" چروکی نداشت.
مامان با غصه دستی به شکمش کشید و گفت: با اینکه شبها شام نمی خورم اما بازم شکمم کوچیک نمیشه نمی دونم چرا؟
نمی دونم والا. مامان انتظار داشت با 2 تا شکم زاییدن بازم شکمش تخت بمونه؟ اونوقت من خودم و می کشتم گشنگی می دادم تا هیکلم متعادل باشه.
من: مامان جونم شما که هیکلتون خوبه. عزیزِ من چرا انقدر خودت و اذیت می کنی؟
قاشقم و گذاشتم تو بشقابم و از جام بلند شدم. رفتم سمت کیفم و از توش کرم صورتی که دفعه ی قبل از ترکیه براش خریده بودم و یادم رفته بود بهش بدم و در آوردم.
اومدم نشستم پشت میز و کرم و گذاشتم جلوی مامان.
من: بفرمایید اینم کرم صورت شما. فروشنده میگفت بهترین مارک کرم صورتشه.
مامان با دیدن کرم اونقدر خوشحال شد که یه لبخند بزرگ زد و بی خیال شکمش شد. با هیجان کرم و این ور اون ور کرد.
یه قاشق پر غذا گذاشتم تو دهنم و گفتم: مامان آرشا کجاست؟
مامان اخمی کرد و گفت: چه می دونم. باز با این پسره رفته بیرون. هر چی هم بهش میگم گوش نمیده.
با تعجب گفتم: پسره؟؟؟
مامان با حرص گفت: همین پسره دیگه ... میلادِ خیلادِ ....
خنده ام گرفت. به میلاد بدبخت میگفت خیلاد ...
میلاد دوست پسر آرشا بود. پسر بدی نبود. درسته یکم بچه بود و بین دوست پسرایی که تا حالا آرشا داشت از همه فنچ تر بود با این حال یه 3 سالی از آرشا بزرگتر بود و خواهرم و خیلی دوست داشت و مثل چی هم براش خرج می کرد. یعنی روزی نبود که آرشا با این بره بیرون و دست خالی برگرده.
داشتم بهشون فکر می کردم که یکی کلید انداخت تو در. اخم کردم. یه لحظه فکر کردم باباست.
اما وقتی در باز شد و آرشا اومد خونه خیالم راحت شد. با لبخند بلند شدم و باهاش رو بوسی کردم. یه بویی می داد.
ازش جدا شدم و با اخم گفتم: بوی چی میدی؟؟
نیشش و تا ته باز کرد و با ذوق گفت: بوی جیگر میدم. با میلاد رفتیم جیگر خوردیم.
یهو مامان گرومپ محکم کوبید تو سر آرشا قشنگ حس کردم گردنش خم شد.
بلند خندیدم. آرشا با اخم به مامان نگاه کرد. سرش و گرفت و گفت: چیه؟؟؟
مامان با حرص گفت: خاک بر سرت آرشا. مثل دخترای نخورده ای. واسه یه جیگر انقده ذوق می کنی؟؟؟
آرشا هم بغ کرده گفت: خوب چیه؟؟ میلاد اینا هر هفته مامانش زنگ می زنه میگه بیاین بریم بیرون جیگر بخوریم. کی تو یا بابا زنگ زدی به ما بگید بریم خانوادگی جیگر بخوریم؟ کی خواستید خانوادگی با هم حال کنیم؟ همیشه تو بودی و بابا . همیشه همه جا خودتون بودید. اگه یه وقتی من و آرشینم بودیم با زور و کتک بود. وقتی شما بهم جیگر نمیدید منم میرم با دوست پسرام جیگر می خورم. میلاد جیگر نده یکی دیگه رو پیدا می کنم که بدونه من جیگر دوست دارم.
حرفهاش شاید یه جورایی بود که آدم فکر می کرد شوخیه. اما جدی بود. می فهمیدم چی میگفت. بحث سر یه جیگر و خوئک خوردن نبود. بحث سر دوست پسرم نبود. بحث حتی سر کتکی که مامان به آرشا زدم نبود که اگه بحث رو اینا بود آرشا این جوری بغض نمی کرد. این جوری نگاه نمی کرد و این جوری قهر نمی کرد بره تو اتاقش.
نفسم و مثل آه دادم بیرون. نفهمیدم دیگه چه جوری غذام و خوردم. نیم ساعت بعد از مامان خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون. قبل اینکه مردک برسه خونه.
دلم گرفته بود. پیاده و قدم زنان رامو کشیدم برم خونه. از حرفهای آرشا دلم گرفته بود. از بغضی که موقع حرف زدن داشت دلم گرفت. از حسرتی که موقع گفتن جیگر خوردن میلاد با خانواده اش تو صداش بود.
یاد روزهایی افتادم که خودمم همین حسرتها رو داشتم اونقدر داشتم تا یه روز فهمیدم حسرت خوردن فایده نداره باید فراموششون کرد.
دلم بد جوری گرفته بود. حوصله ی خونه رو نداشتم. گوشیم و از تو جیبم در آوردم. می دونستم الان به کی نیاز دارم.
دکمه ی موبایل و زدم و گذاشتمش دم گوشم.
ابروشو بالا انداخت و سر خوش لبخند زد ... سر خوش ....
با داد گفتم: سرمست .....
با ذوق بلند خندیدم. کوهیار با چشمهای گرد شده نگام کرد. سریع صاف ایستادم. وقتی بهش گفتم سرخوش تو مغزم یه جرقه زد و ناخودآگاه فامیلیش یادم اومد. از ذوق به یاد آوردن فامیلیش این حرکات و کرده بودم.
کوهیار: کم حافظه ای نه؟؟؟
برگشتم سمتش و گفتم: چی؟؟؟
دست به سینه تکیه داده بود به دیوار. همون جورم دقیق نگام می کرد. یه لبخند زد و گفت: فامیلیم یادت رفته بود آره؟؟؟
اوه .... بازم ... بدم میاد از این پسره که من به هر چی فکر می کنم این زودتر می فهمه. سریع چشمم و چرخوندم به تاریکی و اصلاً به روی خودم نیاوردم.
خندید. بازم به روی مبارک نیاوردم.
کوهیار: خوب حالا برای چی داشتی صدام می کردی؟؟؟
هان؟؟؟ یادم نمیومد. کله ام و کج کردم و با ناخونای بلندم کله ام و خاروندم. چشمهام و ریز کردم تا یادم بیاد برای چی خودم و اَنَک کردم.
من: آها ...
کوهیار: کم حافظه ای دیگه.
بی توجه به حرفش انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و با اخم متهم کننده گفتم: دزد ...
چشمهاش گرد شد. تکیه اش و از دیوار گرفت و گره ی دستهاش و باز کرد. یکم اومد جلو و با تعجب گفت: به من میگی دزد؟؟؟
تند تند سرم و تکون دادم و گفتم: پس چی؟ دزدی دیگه. ماشینم و چی کار کردی؟؟؟ از وقتی سوییچ ماشینم و به خودت و اون دوستت دادم یهو غیبت زده. دیگه حتی خونه هم نمیای که مبادا گیرت بیارم و ماشینم و بخوام. دزد.... ماشین من خوردن داره اصلاً دلت میاد از یه دختر چیز بلند کنی؟؟؟ خجالت نمی کشی؟؟؟
یکم مات نگام کرد و یهو بلند زد زیر خنده. می خندید و سرش و تکون می داد.
منم با اخم به این حرکات عجیبش نگاه می کردم. یه آدم چقدر می تونه پررو باشه. ماشین دزد بدبخت. حالا که گیر افتاده خودش و زده به دیوونگی که نخوام ماشینم و پس بگیرم ازش. کور خونده. حتی اگه سرطان داشته باشه در حال مرگم باشه شده برم خونه اشو خالی کنم پول ماشینم و از حُلقومش می کشم بیرون.
اما این خنده هاش دیگه داره عصبیم می کنه.
با اخم و ناراحت گفتم: نخند ...
به روی خودش نیاورد.
دوباره گفتم: با توام نخند ....
بازم توجهی نکرد. کماکان در حال خندیدن بود. با اخم جلو رفتم و انگشت اشاره ام و که هنوز تو هوا مونده بود آروم سیخونکی فرو کردم تو شکمش. تو همون حالت گفتم: نخند خوب ...
چند بار انگشتم و سیخونکی زدم بهش که بار پنجم انگشتاش پیچید دور انگشتم و دستم و نگه داشت.
راستش ترسیدم. وای مامان این دیوونه ی زنجیری گرفتتم.
هر چی زور زدم دستم و بکشم عقب نمیشد. خیلی محکم گرفته بودم. با وحشتی که سعی می کردم بروزش ندم آروم گفتم: ولم کن ... ( اونقدر ترسیده بودم که مظلوم گفتم)خوب بخند ....
دوباره بلند خندید. دیگه داشتم قالب تهی می کردم. تقصیر خودمه که انقدر راحت به بقیه اعتماد می کنم. خوب آخه من از کجا می دونستم پسره دیوونه است. اصلاً به قد و قیافه اش نمی خورد خل و چل باشه.
کوهیار: دختره ی دیوونه. تو ماشین منو دیدی. آخه من چه نیازی به پراید تو دارم که بخوام بدزدمش. اونم یه پراید تصادفی که درم نداره.
یکم خم شد سمتم و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: واقعا" فکر کردی ماشینت و دزدیدم؟؟؟
صادقانه سرم و به نشونه ی آره تکون دادم. دیگه بلند نخندید. یه لبخند کوجیک زد و زل زد تو چشمهام. فکر کردم باید بیشتر توضیح بدم.
تند گفتم: آخه چند روزه خونه نیومدی.
دوباره لبخند زد و گفت: ماموریت بودم. تهران نبودم که بیام خونه.
ماموریت؟ شاخکام تکون خورد. اینم که مثل خودم در حال سفره. وای خاک به سرم نکنه پلیسه و من بهش گفتم دزد. دستبند نزنه بهم به جرم تهمت.
انگشتم و ول کرد و یکم رفت عقب و گفت: جنوب بودم بندر عباس.
اوه دیدی پلیسه. رفته بود بندر دنبال قاچاقچیها.
آروم زیر لبی گفتم: پلیسی ؟؟؟
اصلاً قصدم این نبود که بشنوه اما شنید و دوباره خندید.
کوهیار: نه بابا پلیس چیه. تو یه شرکت کشتی رانی کار می کنم. رفته بودم جنسهایی که با کشتی آوردن و تحویل بگیرم. از ماشینتم خبر دارم. یه هفته دیگه آماده میشه و خودم برات میارمش.
خجالت کشیدم. با اینکه مسافرت بود اما بازم یاد ماشینم بود.
چشمهام و گردونم و خیلی شیک چرخیدم سمت تراس و تکیه دادم به لبه ی تراس و بدون اینکه به روی خودم بیارم که تا یه دقیقه ی پیش این یارو رو دزد کردم به خیابون خلوت نگاه کردم.
گوشم و خاروندم و دست بردم لیوان آب پرتقالم و بگیرم بخورم که دیدم نیست. برگشتم ببینم خاک بر سر نشده باشم لیوان افتاده باشه پایین اما هر چی چشم گردوندم ندیدمش. تند تند این ور اون ور و نگاه کردم. خم شدم ببینم رو تراس نیفتاده باشه.
کوهیار: دنبال چی می گردی؟؟؟
لیوانم و خیلی دوست داشتم. نگران سر بلند کردم که بگم لیوانم نیست.
من: لیوان آب پرتق .....
بهت زده به کوهیاری که همه ی حواسش و نگاهش به لیوان من که تو دستش نزدیک لبش بود خیره شدم. خیلی ریلکس یه قلوپ از آب پرتقال می خورد و بعد نگاه می کرد ببینه چقدر توش مونده. دوباره یه قلوپ دیگه می خورد.
اخم غلیظی کردم و صاف ایستادم.
من: میگم دزدی ناراحت میشی. کی گفت آب پرتقال من و بخوری؟
کوهیار یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: این و به عنوان عذرخواهی برای تهمتی که بهم زدی قبول می کنم.
بچه پررو... کدوم عذر خواهی؟؟؟
پسره ی چندش .. بهداشت مهداشتم حالیش نیست. کاش دفعه ی اول که از لیوان خوردم توش تف می کردم الان جیگرم نمی سوخت. با حرص رو پنجه ی پام بلند شدم و دست دراز کردم که لیوان و بگیرم.
لیوان تو دهنش بود و برای همینم متوجه ی خیز برداشتن من نشد.
دستم و پیچیدم دور لیوان و اومدم بکشمش که با دست و دهن لیوان و محکم گرفت و با ابرو اشاره می کرد دستم و ول کنم.
پررو ....
با حرص گفتم: ول کن ...
ابرو انداخت بالا ...
من: میگم ول کن لیوانم و ...
دوباره ابرو انداخت بالا ....
چشمهام و ریز کردم و با حرص انگشتم و سیخونکی فرو کردم تو سینه اش. یهو لیوان و ول کرد منم چون آمادگیش و نداشتم و از طرفی خم شده بودم بین دوتا تراس که دستم به لیوان برسه با این حرکت ناگهانیش تعادلم بهم خورد و خودم و لیوان کج شدیم و هر چی آب پرتقال بود همه اش مثل آبشار از رو تراس ریخت پایین.
کوهیارم محکم مچ دستم و گرفت که خودم کله پا نشدم پرت شم کف پارکینگ.
-: وا .. نصف شبی بارون میاد؟؟؟
چشمهام گرد شد. کی تو پارکینگ بود؟ خواستم خم شم ببینم آب پرتقال و رو سر کدوم بدبختی ریختم که کوهیار سریع دستم که تو دستش بود و کشید و تکیه ام و داد به دیوار و یکم خم شد که از پایین اگه کسی نگاه کرد نبینتمون. من خنگم سیخ ایستاده بودم و با تعجب نگاهش می کردم.
برگشت سمتم یه چشم غره رفت و با اون دستهای غول بیابونیش همچین رو سرم فشار آورد که خود به خود زانوهام خم شد و دولا شدم. با حرص اومدم یه چی بهش بگم که سریع انگشتش و گذاشت جلوی دهنش و آروم اشاره کرد که پایینیا می شنون.
صدای یه مرد اومد که گفت: عزیزم فکر نمی کنم بارون باشه. فقط رو سر تو ریخته. ببین ...
صدا اولیه مال یه زن بود.
زنه: وای .. این چیه دیگه رو کله ی من؟؟ همه ی میکاپم و بهم ریخت ...
مرد: نمی دونم هر چی که هست آب نیست ... صورتت نوچ شده موهات بهم چسبیده .....
زن با عشوه گفت: وای جمشید ... حالم بد شد چیه این آخه .... کی ریخته یعنی؟
مرد: نمی دونم حتماً کار یکی از این همسایه هاست.
زن عصبانی گفت: 10 بار بهت گفتم از این آپارتمان که توش پر آدم بی فرهنگه بریم اما گوش ندادی دیدی چی کارمون کردن؟؟؟
زن اینو گفت و فکر کنم قهر کرد چون دیگه صدایی جز صدای تیک تیک پاشنه ی کفشش نیومد.
مرده هم ملتمسانه دنبالش راه افتاد.
مرد: فری؟ فری جون .. فری عشقم صبر کن خانمم ...
لبم و به زور جمع کرده بودم تو دهنم که نخندم داشتم کبود میشدم.
کوهیار: فری .. فری عشقم اگه می خوای حالا دیگه می توی بترکی ....
پق زدم زیر خنده هم زمان با کوهیار از جام بلند شدم و همون جور که می خندیدم محکم کوبیدم به بازوش.
من: گمشو ... همه اش تقصیر تو بود الان آبرومون می رفت.
شیطون خندید و گفت: به من چه. تو همسایه ی بی فرهنگی هستی آب هر چیزی و شوت می کنی تو پارکینک که فری جون و جمشید جون دعواشون بشه.
دوباره خندیدم.
اینا همسایه های طبقه ی دومم بودن یه زن و شوهر حدود 35 ساله که خانمه خیلی احساس جوونی و با کلاسی می کرد و همیشه کلی به خودش می رسید و مثل دخترهای 18 ساله خودشو فوکول و فشن می کرد. من مخالف حس جوونی و به خود رسیدن نیستم اما این خانمه دیگه زیادی حس برش می داشت. مرده هم همیشه قربون صدقه ی زنش می رفت و مثل موم تو دستاش بود. جلوش جیک نمی تونست بزنه.
معترض گفتم: اگه تو مثل نخورده ها حمله نمی کردی به آب پرتقال من این جوری نمیشد.
کوهیار: اگه تو کوهی صدام نمی کردی منم آب پرتقالت و نمی خوردم.
هر دو رو به روی هم با فاصله ی20 سانت از تراس ها ایستاده بودیم و تو چشم هم خیره. کل کل می کردیم اما رو لب هر دومون لبخند بود. انگار یه بازی بود. یکی اون بگه یکی من جوابش و بدم. حس دخترای 14 ساله رو داشتم که یه پسری و دیدن و فقط می خوان باهاش کل بندازن. اونم همچین نگاه می کرد انگار واقعا" از این هم جوابیا خوشش میاد.
بی حرف تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم: دفعه ی دیگه آب پرتقال خواستی بگو.
اونم آروم گفت: بهم میدی؟؟؟
یه لبخندی زدم و سریع چشمم و ازش گرفتم و به لیوان خالی تو دستم نگاه کردم. یه لبخند زدم و چرخیدم و همون طور که می رفتم سمت در تراس گفتم: ببخشید که بهت گفتم دزد. ماشینم درست شد خبرم کن.
یه باشه ای گفت. در و باز کردم و قبل از اینکه برم تو خونه برگشتم و نگاش کردم. همون جا ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود و با لبخند نگام می کرد.
دستی براش تکون دادم و رفتم تو خونه. پسر جالبی بود.
نمی دونم چرا ولی خستگیم در رفته بود. برای خودم آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدم و تخلیه ی انرژی کردم.
جلوی در خونه ایستادم.
یه نفس عمیق کشیدم. قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنم که در و برام باز کنن و بیام بالا با آرشا حرف زدم که مطمئن بشم مرتیکه نیست. خودش خونه نبود اما بهم اطمینان داد که مرده تا ساعت 10 شب بر نمی گرده.
با اطمینان از اینکه مزاحمی تو خونه ندارم در زدم. مامان در و باز کرد و خوشحال سلام کرد.
لبخند زدم و رفتم جلو بغلش کردم.
من: سلام مامان جان خوبی؟؟؟
مامان: سلام چه طوری تو؟ چه عجب اومدی خونه.
می دونستم الان می خواد گله کنه اما به روی خودم نیاوردم. حتی نمی خواستم بگم که به خاطر تلفن آرشا اومدم. درسته که با هم خوب نبودیم اما ظاهر و که باید حفظ می کردیم. درسته که از هم دلگیریم اما هر چی باشه ....
با همون لبخند گفتم: دلم برای مامان نازم تنگ شده بود خوب. بعدم کلی کار داشتم این چند وقته. واقعا" سرم شلوغ بود همه اش ماموریت و این ور اون ور.
پالتوم و در آوردم و یه سره رفتم تو آشپزخونه و صاف رفتم سر یخچال و کله کردم توش. مامان همیشه یخچالش پر خوراکی های خوشمزه بود. منم که نخورده.
هر چی دم دستم بود برداشتم آوردم بیرون. برنج، قورمه، فسنجون....
مامان: آرشین تو تو خونه ات غذا نمی خوری؟؟ ببین چقدر لاغر شدی.
با دهن پر گفتم: وقت نمی کنم مامان.
حالا وقت می کردما تنبلیم میومد غذا درست کنم.
مامان: ببین ترو خدا تو هی لاغر و لاغر تر میشی من روز به روز چاق تر میشم.
یه نگاه به مامان کردم. نسبت به سنش هم خیلی جوون تر بود و هم پوست شاداب و هم هیکل خوبی داشت. از زمانی که یادم میاد مامان خیلی به پوستش می رسید و انواع و اقسام کرمها رو می زد. جوری که پوستش خیلی شفاف و تمیز و صاف بود. اگه اون 4 تا چروک زیر چشمش و 2 تا خط لبخندی که دو طرف لباش بود و به نظر من خیلی هم قشنگ بود و ندید می گرفتی خیلی جوون تر از سنش بود. تقریبا" چروکی نداشت.
مامان با غصه دستی به شکمش کشید و گفت: با اینکه شبها شام نمی خورم اما بازم شکمم کوچیک نمیشه نمی دونم چرا؟
نمی دونم والا. مامان انتظار داشت با 2 تا شکم زاییدن بازم شکمش تخت بمونه؟ اونوقت من خودم و می کشتم گشنگی می دادم تا هیکلم متعادل باشه.
من: مامان جونم شما که هیکلتون خوبه. عزیزِ من چرا انقدر خودت و اذیت می کنی؟
قاشقم و گذاشتم تو بشقابم و از جام بلند شدم. رفتم سمت کیفم و از توش کرم صورتی که دفعه ی قبل از ترکیه براش خریده بودم و یادم رفته بود بهش بدم و در آوردم.
اومدم نشستم پشت میز و کرم و گذاشتم جلوی مامان.
من: بفرمایید اینم کرم صورت شما. فروشنده میگفت بهترین مارک کرم صورتشه.
مامان با دیدن کرم اونقدر خوشحال شد که یه لبخند بزرگ زد و بی خیال شکمش شد. با هیجان کرم و این ور اون ور کرد.
یه قاشق پر غذا گذاشتم تو دهنم و گفتم: مامان آرشا کجاست؟
مامان اخمی کرد و گفت: چه می دونم. باز با این پسره رفته بیرون. هر چی هم بهش میگم گوش نمیده.
با تعجب گفتم: پسره؟؟؟
مامان با حرص گفت: همین پسره دیگه ... میلادِ خیلادِ ....
خنده ام گرفت. به میلاد بدبخت میگفت خیلاد ...
میلاد دوست پسر آرشا بود. پسر بدی نبود. درسته یکم بچه بود و بین دوست پسرایی که تا حالا آرشا داشت از همه فنچ تر بود با این حال یه 3 سالی از آرشا بزرگتر بود و خواهرم و خیلی دوست داشت و مثل چی هم براش خرج می کرد. یعنی روزی نبود که آرشا با این بره بیرون و دست خالی برگرده.
داشتم بهشون فکر می کردم که یکی کلید انداخت تو در. اخم کردم. یه لحظه فکر کردم باباست.
اما وقتی در باز شد و آرشا اومد خونه خیالم راحت شد. با لبخند بلند شدم و باهاش رو بوسی کردم. یه بویی می داد.
ازش جدا شدم و با اخم گفتم: بوی چی میدی؟؟
نیشش و تا ته باز کرد و با ذوق گفت: بوی جیگر میدم. با میلاد رفتیم جیگر خوردیم.
یهو مامان گرومپ محکم کوبید تو سر آرشا قشنگ حس کردم گردنش خم شد.
بلند خندیدم. آرشا با اخم به مامان نگاه کرد. سرش و گرفت و گفت: چیه؟؟؟
مامان با حرص گفت: خاک بر سرت آرشا. مثل دخترای نخورده ای. واسه یه جیگر انقده ذوق می کنی؟؟؟
آرشا هم بغ کرده گفت: خوب چیه؟؟ میلاد اینا هر هفته مامانش زنگ می زنه میگه بیاین بریم بیرون جیگر بخوریم. کی تو یا بابا زنگ زدی به ما بگید بریم خانوادگی جیگر بخوریم؟ کی خواستید خانوادگی با هم حال کنیم؟ همیشه تو بودی و بابا . همیشه همه جا خودتون بودید. اگه یه وقتی من و آرشینم بودیم با زور و کتک بود. وقتی شما بهم جیگر نمیدید منم میرم با دوست پسرام جیگر می خورم. میلاد جیگر نده یکی دیگه رو پیدا می کنم که بدونه من جیگر دوست دارم.
حرفهاش شاید یه جورایی بود که آدم فکر می کرد شوخیه. اما جدی بود. می فهمیدم چی میگفت. بحث سر یه جیگر و خوئک خوردن نبود. بحث سر دوست پسرم نبود. بحث حتی سر کتکی که مامان به آرشا زدم نبود که اگه بحث رو اینا بود آرشا این جوری بغض نمی کرد. این جوری نگاه نمی کرد و این جوری قهر نمی کرد بره تو اتاقش.
نفسم و مثل آه دادم بیرون. نفهمیدم دیگه چه جوری غذام و خوردم. نیم ساعت بعد از مامان خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون. قبل اینکه مردک برسه خونه.
دلم گرفته بود. پیاده و قدم زنان رامو کشیدم برم خونه. از حرفهای آرشا دلم گرفته بود. از بغضی که موقع حرف زدن داشت دلم گرفت. از حسرتی که موقع گفتن جیگر خوردن میلاد با خانواده اش تو صداش بود.
یاد روزهایی افتادم که خودمم همین حسرتها رو داشتم اونقدر داشتم تا یه روز فهمیدم حسرت خوردن فایده نداره باید فراموششون کرد.
دلم بد جوری گرفته بود. حوصله ی خونه رو نداشتم. گوشیم و از تو جیبم در آوردم. می دونستم الان به کی نیاز دارم.
دکمه ی موبایل و زدم و گذاشتمش دم گوشم.