امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا...

#9
نفس:
من:پوووووف خسته شدم
رزا:الهی بگردم چقدرم که تو زحمت کشیدی نه 
من:آره به جان تو 
رزا:جان عمت..
من:آره راست میگی جون عمه ی جفتمون 
رزا:نفس همه چیز و آماده کردین؟
من:آره شما ها چطور؟
رزا:ماهم آره..
رزا:شب بخیر خواهری
من:شب بخیر عزیزم.

سه هفته از اون روزی که باشهاب رفتیم بیمارستان میگذره .
حدودا چند روز بعدش حال سپهر خوب شدو مرخص شد و مامان و خاله اینا هم برگشتن و یک مهمونی به افتخار سلامتی سپهر دادن وعمو مسعود(بابای سپهر)از منو رزا و شهاب و خشایار هم تشکر کرد هم معذرت خواهی کرد که مراسم نامزدی ما بهم خورده بود بااین موضوع ماهمه این موضوع رو انکار کردیم .
توی مهمونی هم اتفاق خاصی نیفتاد که درست یادم بیاد .
منو رزا هم به اصرار های سپهر باستاره دوست شدیم و هرجا میرفتیم اونم میبردیم که دوستیمون صمیمی بشه ولی برای اذیت کردن سپهر هیچوقت اونو باخودمون نمیبردیم .ستاره خیلی دختر خوبی بود ولی مامان باباش از هم جدا شده بودن.

یک روز هممون دور هم نشسته بودیم که یک دفعه ای سپهر و شهاب و خشایار گفتن بریم شمال همه موافقت کردن ولی منو رزا مشکوک شدیم که اینا چه نقشه ای کشیدن که یک دفعه ای هوس شمال رفتن کردن .
که حدودا دوروز بعدش منو رزا توی باغ نشسته بودیم که شهاب و خشایار اومدن به ما گفتن که ستاره روهم دعوت کنیم خیر سرشونم میخواستن طبیعی بگن که مااصلا نفهمیم به خاطر سپهر دارن میگن ولی بیچاره ها از دهنشون حدودا ده بار اسم سپهر دررفت که آخرش سپهر که اون گوشه وایستاده بود اومد یکی زد پسه کله جفتشونو گفت لازم نکرده اینقدر مبهم و سری حرف بزنین خودم میگم بهشون آقا جان خواهران گرام لطفا ستاره رو هم دعوت کنید .
که ماهم حسابی خودمونو خجالت دادیم و کلی شرط و شروط گذاشتیم.
وقتی ما به ستاره گفتیم اول مخالفت میکرد ولی بعدش راضی شد که بیاد .
حالا هم فردا قراره اول بریم دنبال ستاره بعدشم به سمت شمال راه بیافتیم


شهاب


خشایار:سپهر؟
سپهر:جان؟
خشایار:میشه بپرسم کی می خواد این شرطای خواهران سیندرلا رو اجرا کنه
من با خنده :خواهران چی؟
خشایار:سیندرلا
سپهر:بچه ها الان یک سوال برای من به وجوداومده 
من:بپرس
سپهر:من سیندرلام
من و خشایار:هااا؟؟؟
سپهر خیلی جدی: آخه رزا و نفس خواهرای منن دیگه بعد الان خشایار گفت خواهران سیندرلا پس نتیجه گیری من میشم سیندرلا
منو خشایار خیلی جدی داشتیم به حرفش فکر میکردیم تا معنی این جمله اش و درک کنیم .که یکدفعه ای فهمیدیم سر کاریم و باهم جیغ زدیم:سپهرررر.
سپهر با قهقه :خوب به من چه خشایار گفت 
خشایار:دیوونه 
سپهر:چاکریم
یک مدت سکوت شد .
خشایار:شهاب؟
من:جانم؟
خشایار:یک روز فکرشم میکردی با سپهر اینجوری دوست بشی؟
من:نه بابا اصلا فکرشم نمیکردم
سپهر:چرا ؟چی؟چطوری ؟
خشایار:آخه اولا که شهاب با نفس آشنا شده بود وق...
نذاشتم حرفشو تموم کنه و شروع کردم به سرفه مصلحتی کردن و محکم زدم به پای خشایار.و باابرو بهش فهموندم که هیچی نگه.
ولی سپهر با خنده گفت:خب میگفتی خشایار جان
خشایار با یک لبخند همینجور که داشت پاشو میمالید گفت:کجا بودم آها یادم اومد داشتم میگفتم که..
من که میدونستم خشایار میگه سریع گفتم:بچه ها من میخوابم شب بخیر.وسرمو کردم زیر پتو
خشایار:آها داشتم میگفتم که اولا که شهاب با نفس آشنا شده بود و هنوز تورو ندیده بود و همیشه پشت تلفن میشنید که تو ونفس دارین باهم حرف میزنین و از اینجور حرفا کلی حرص می خورد و فکر میکرد تو نامزد نفسی و می خواست سر به تنت نباشه.
سپهربالحنی که توش خنده موج میزد گفت:نکنه حسودی میکرد؟
خشایار:دیگه دیگه ...
یک چند دقیقه ای سکوت شد فکر کردم خوابیدن ولی نمی دونم چرا حس کردم دارن باهم پچ پچ میکنن .
بعداز چند دقیقه سپهر بالحن جدی گفت:خشایار فکر میکنی شهاب خوابه؟
خشایار:آره حتما یلی خسته بود 
سپهر:خشی یک چیزی بگم ینی یک اعتراف
خشایار:چیزی شده سپهر؟
سپهر:قول بده به شهاب نگی؟
خشایار:قول میدم زودتر بگو پسر جون به لبم کردی
سپهر:فقط قبلش یک سوال شهاب نفس و دوست داره؟
خشایار:فکرنمی کنم دوسش داشته باشه
سپهر :راستشو بخوای من عاشق نفسم م...
نتونستم ادامه ی حرفش و بشنوم و از زیر پتو یورش بردم سمتش و میخواستم باسپهر دعوا کنم که چشمم خورد به خشایار و سپهر که ابروهاشونو انداختن بالا و دارن باخنده نگام میکنن.
فهمیدم نقششون بوده که میخواستن ببینن من روی نفس حساس هستم یانه.
منم به روی خودم نیاوردم و خیلی طبیعی گفتم:پوف چقدر هوا گرمه نه؟
سپهر . خشایار فقط سرشونو تکون دادن که از صدتا خرخودتی بدتر بود .
من:خو چه کار کنم دوسش دارم
یکدفعه ای دیدم سپهر زد زیر خنده وخشایارم سرش وانداخته پایین و یک لبخند رو لبشه 
من:سپهر به چی داری می خندی؟
سپهر:ب..به..به این.وای خدا دلم درد گرفت
من:اه خوب بگو دیگه
سپهر:به این که دکتر مملکت ما بااین سنش مثل بچه ها خوب رو میگه خو 
اومدم یک چیزی بگم که خشایار سرشو گرفت بالاو بالحن محربونی رو به سپهر گفت:این شهاب اصلی و شیطونه سپهر جان...
وسرشو برگردوند طرف من و من تازه اون موقع بود که دیدم چشمای خشایار پراز اشکه و داره بامهربونی نگام میکنه.
سپهر که دید اینجوریه گفت:جریان چیه ؟البته اگه دوست دارین من بدونم
من:آره عزیزم حتما فردا توی ماشین تعریف میکنم 
سپهر:ولی فردا که همه تو ماشین نشستن.
من:خشایار که میدونه نفسم که باید بدونه توهم که می خوام بهت بگم میمونه ستاره خانوم و رزا که خود به خود از طرف شما دوتا زن زلیل میشنون پس سنگین ترم که خودم براتون تعریف کنم .
سپهر:زن زلیل خودتی 
خشایار:اصلا آقا جان ماسه تا معروف به سه زن زلیل میشیم مساوی با سه تفنگدار خوبه
من:خشایار تو امروز چیزی زدی چرا اینقدر چرت و پرت میگی
خشایار:بیخیال تو زیاد جدی نگیر
من:باشه عزیزم.
سپهر:بچه ها بخوابیم که سر صبح باید راه بیافتیم
من:شب بخیر
خشایار:شب بخیر
سپهر:شب بخیر
نفس
رزا:نفس جون .نفس جونم
من:هوووم
رزا:هوم چیه بی ادب 
من:بابا رزا جان من بی خیال شو میخوام بخوابم
رزا:آخه شغال الان همه منتظر خانوم پایینن
من:رزا تو تازگیا خیلی با خشایار و شهاب میپری خیلی بی ادب شدی
رزا:خیلی ببخشید که شغال فوش معروف شماست ها!
من:خب حالا ..
رزا:اِ نفس توکه الان بیداری پس بلند شو دیگه
من:اومدم بابا اه اه اه
شهاب:اینقدر غر نزن پیرزن
رزا:وای شهاب تو اینجایی ترسیدم
من:نترس عزیزم ایشون عادتشونه مثل جن بوداده یهو ظاهر میشن 
شهاب:اگه من جن بودادم پس تو چی هستی؟
من:نفس امیری 
شهاب:تنهایی فکر کردی به این نتیجه رسیدی
من:پس نه از مخ آکبند تو کمک گرفتم
شهاب:حداقل خوبه من مخ دارم و آکبنده تو که کلا نداری
من:منم که ندارم باتویی که داری و ازش استفاده نمیکنی چه فرقی باهم داریم؟
شهاب اومد جوابمو بده که رزا با داد گفت بسه دیگه .!نفس تو هم سریع برو دست و صورتت و بشور و شهاب توام برو پایین ماالان میایم.
من که همونجا مثل یک دخترخاله ی گوش به حرف کن رتم دست و صورتمو شستم دیگه نفهمیدم شهابم پسرگوش به حرف کنی بود یانه؟

بالاخره به زور رزا یک دست بلوز آستین بلند آبی و یک شلوار اسپرت مشکی پوشیدم و باخستگی رفتم پایین و دیدم همه تو ماشینا نشستن 
من:رزا ما قراره باکی بریم؟
رزا:هیچی مامان بزرگ که رفته خونه خواهرش منو و تو خشایار و سپهر و ستاره هم باماشین شووو شما میریم
من:چیششش نمیشه من بایکی دیگه بیام؟
نفس چشماشو ریز کرد و گفت:مطمعنی دوست نداری باما بیای
من که دوست داشتم برم ولی خب نمیخواستم رزا بفهمه که من اینبار ذره ذره از شهاب خوشم اومده و عاشق شخصیتش شدم ...
اینوخودمم نمی خواستم باورکنم چه برسه به اینکه بخوام به رزا بگم برای همین گفتم
:آره من نمی خوام بیام
رزا:باشه پس بروتو ماشین ما
من که فکر نمیکردم جدی جدی بخوام برم یک جای دیگه سریع گفتم:مگه تو نمیای
رزا:نه توماشین ما فقط جای یکنفره
من:چیششش خب پس منم باشما ها میام
رزا خندید و هیچی نگفت منم به روی خودم نیاوردم و رفتم سوار ماشین شدم .
شهاب:چه عجب تشریف فرما شدید
رزا یک نگاه باخنده به من انداخت و گفت:آخه نفس نمیخواست بیاد توی این ماشین داشت راضیش میکردم که ...
داشت میگفت که سپهر یک سقلمه به رزا زد و اونم ساکت شدو دوتاییمون به سمت سپهر برگشتیم دیدیم داره باچشم و ابرو شهابو نشون میده برگشتیم دیدم شهاب باچشمای به خون نشسته داره از توی آیینه نگام میکنه و پوست صورتش کاملا به قرمزی میزد .
خشایار که اوضاع و اینجوری دید سریع گفت:شهاب نمی خوای راه بیافتی ؟
شهاب هیچی نگفت و راه افتاد قرار بود ماها برای خوودمون بریم و بزرگترا هم برای خودشون برای همین ما باخیال راحت راه خونه ی ستاره اینارو پیش گرفتیم که خشایار باشیطنت برگشت عقب و گفت:سپهر جان شما بیا جلو بشین من برم عقب بشینم
سپهر :چرا من جام خوبه
خشایار:خب ممکنه جای ستاره خانوم ناراحت باشه
سپهر:نه اون جاش راحتتره
خشایار:از کجا میدونی
سپهر:چون من خیلی لاغر ترم از تو 
خشایار:آها خب پس جاتو یا با نفس یا با رزا عوض کن
سپهر:چرا؟
خشایار:آخه میترسم رودل کنی بچسبی تو ماشین به ستاره خانوم
سپهر: اِ راست میگیا اصلا حواسم نبود که اگه ستاره بیاد بشینه میافته کنار من
شهاب بالحنی که توش خنده بود گفت:معلوم بود کاملا یقه ی لباس خشایار و به زور گرفته فرستاده جلو بعدشم کلی مکان یابی کرده که اگه جلوی خونه ستاره خانوم اینا وایستیم کدوم در نزدیک تره به درخونشون 
هممون خندیدیم به شهاب نگاه کردم بااین که از اون عصبانیت اولیش خبری نبود و داشت میخندید ولی تو چشمای مشکیش دلخوری موج میزد .باصدای خشایار جفتمون به خودمون اومدیم
خشایار:راستی رزا شما ها چرا وقتی اومدین نشستین از در سپهر اومدین؟
رزا:نمی دونم دیدیم دربازه و سپهرم دم در واستاده گفتیم ازهمون دربیایم
شهاب:نخیرم به خاطر اینکه سپهر جان لطف کردن پدر در اونورو درآورده
رزا باتعجب:ینی چی؟
شهاب:ینی یک کاری کرده که اون در اصلا باز نمیشه 
سپهر:شهااب
شهاب:جانم!
سپهر:خیلی نامردی منکه گفتم پولشو بهت میدم .
شهاب:پولش فدای سرت توفقط به اونچیزی که میخوای برسی برس بقیش فدای سرت
ههمون داشتیم باتعجب اینا رو نگاه میکردیم که دارن درمورد چی صحبت میکنن .
همون موقع رسیدیم دم درخونه ی ستاره اینا .
شهاب بوق زد و حدودا یک دقیقه بعدش ستاره در خونه رو باز کرد و اومد بیرون بالبخند اومد سمت ما و خواست درو باز کنه که تازه چشمش خورد به سپهر و لبخند رو لبش ماسید و خواست بیاد سمت در ما که شهاب پنجره طرف خشایار و پایین زد و گفت:سلام ستاه خانوم خوبین
ستاره:ممنون شما خوب هستین ببخشید دیگه مزاحم شدم
شهاب بالبخند خیلی شیک گفت:اختیار دارین ستاره خانوم فقط شرمنده در طرف نفس اینا خراب شما باید از همین در سوار شین.
ستاره مردد وایستاده بودو داشت باالتماس منو رزا رو نگاه میکرد که منو رزا هم اصلا به روی خودمون نیاوردیم و مثلا منتظر داشتیم نگاش میکردیم
ولی اون باچشم و ابرو برامون خط و نشون کید و نشست
ستاره:سلام به همگی ببخشید مزاحم شدم
همه:سلام 
من:این چه حرفیه ستاره جون تو برای همه ی ما خیلی عزیزی مگه نه بچه ها
شهاب و خشایار فقط لبخند زدن و رزا و سپهر باهم بلند گفتن:بله
همه از این حرکت سپهر خندیدیم


ک نیم ساعتی میشد که از دم خونه ی ستاره اینا راه افتاده بودیم ماشین سوت و کور بود و همه داشتن به بیرون نگاه میکردن که شهاب ضبط ماشینو روشن کرد و چندتا آهنگ جلوعقب برد تارسید به آهنگ مورد علاقه ی من.صدای ظبط کم بود برای همین آروم خزیدم جلو و دم گوش شهاب گفتم:شهاب میشه صدای ضبط و بلند کنی
شهاب هیچی نگفت فقط دستشو برد سمت ضبط و صداش و زیاد کرد:
به امید یه هوای تازه تر
گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر
می خواستیم مثله پرنده ها باشیم 
آسمونو حس کنیم رها باشیم(2)
اومدیم دل و به دریا بزنیم 
رنگ خورشید و به شبها بزنیم

امانه اینجا سراب قربت 
سهممون یه کوله بارِ حسرته
اینجافصل بیصدای غصه هاست 
سرگذشتی داره هرکی بین ماست
یکی از قصه غصه هاش میگه
یکی از قربت لحظه هاش میگه
یکی می خواد شب و مهتابی کنه 
شهرخاکستری رو آبی کنه
دلمون تنگه سکوتوبشکنیم
شب و با خورشید و ماه آشتی بدیم
دلمون تنگه سکوتو بشکنیم
شب و با خورشید و ماه آشتی بدیم...
آهنگ که تموم شد خشایار گفت
-هی یادش بخیر 
من:آره منو رزا عاشق این آهنگیم
رزا:یادش بخیر چقدر سریالشو دوست داشتیم
من:آره
ستاره :ببخشید دارین درمورد چی صحبت میکنین
من:این آهنگ متن سریال خط قرمز بود
ستاره:آها حالا فیلمش قشنگ بود
من:واااای عالی بود من که عاشق فیلمشم محشره حرف نداره بیست بیسته 
خشایار:نفس راست میگه ستاره خانوم سریالش خیلی قشنگه البته برای بعضی ها پراز خاطرست 
رزاُ:درسته
بازم سکوت شد فقط صدای آروم و ملایم آهنگ توی ماشین بود که سپهر گفت:راستی شهاب قرار بود یک چیزی رو برامون تعریف کنی
شهاب:آره راست میگی خشی بیا تو پشت فرمون بشین 
وماشین و یک گوشه نگه داشت 
ماهمه داشتیم باتعجب به کارای اینا نگاه میکردیم .
وقتی شهاب جاشو باخشایار عوض کرد رزا طاقت نیاورد و پرسید:جریان چیه؟
شهاب:هیچی من دیشب به سپهر قول دادم جریان زندگیمو براش تعریف کنم
رزا:جریان زندگی؟
شهاب:حالا صبرکن خودت می فهمی 
هممون ساکت شدیم و به شهاب نگاه کردیم ولی
هممون ساکت شدیم و به شهاب نگاه کردیم ولی شهاب هیچی نگفت به جاش یکدفعه ای خشایار شروع کرد :
شهاب خیلی پسر شر و شیطونی بود جوری که هیچکس از پسش برنمی اومد.
عاشق درسش بود و کنارش شیطونی هم میکرد توی پارک به هرکی میرسید متلک میگفت و اینجوری بود درسته میگین دکتر مملکت و اینکارا ولی همیشه منو شهاب بیرون مطب و بیمارستان دوتا آدم متفاوت میشدیم و پی عشق و حالمون بودیم ولی نه دیگه هر عشق و حالی مهمونی میرفتیم ولی هیچوقت لب به مشروب نزدیم و یا هیچوقت دختر بازی نمیکردیم دوست دختر داشتیم ولی دختر باز نبودیم درحد یک دوستیه ساده هیچوقتم به هیچ کدومشون دل نبسته بودیم...
تا اینکه....
شهاب نذاشت حرف خشایار تموم بشه و ادامه داد:تااینکه من توی یکی از مهمونی ها بایکی به اسم سروناز دوست شدم .
توی اون مهمونی ها که لباس همه اندازه ی یک بند انگشت بود لباس سروناز نسبت به اونا خیلی پوشیده تر بود .
یک گوشه نشسته بودو هر کسی طرفش می اومد جواب منفی می داد .
منم کنجکاو شده بودم ببینم این چجوریه برای همین همه ی مهمونی یک جوری که خودش نفهمه حواسم بهش بود ولی تا آخر مهمونی سروناز سرش پایین بودو و به تمام درخواستا هم جواب منفی میداد
سپهر:ببخشید ببخشید یک سوال سروناز خوشگل بود
خشایار: قیافش خیلی خاص بود بوستش سفید بود چشماش میشد گفت بنفش بود یا خاکستری درست نمیشد حدس زد یک چیزی بین این دوتا
ولی قدش نسبت به رزا اینا خیلی کوتاه بود موهاشم کوتاه بود مدل مصری ها زده بود که بهش خیلی می اومد .
سپهر:خیلی ممنون از توضیحت عزیزم خب داشتی میگفتی شهاب؟
شهاب:اون شب مهمونی که تموم شد ما اومدیم بیرون داشتم ماشین و روشن میکردم که دیدم یک ماشین با سرعت از کنار ما رد شد و هرچی آب توی کوچه به خاطر بارون جمع شده بودو ریخت روی عابر پیاده ای که توی خیابون بود بعدشم با قهقه دور شدن .رفتیم نزدیکش تا ببینیم کیه و به کمک احتیاج نداره وقتی جلوش رسیدیم دیدم سرونازه خلاصه سوارش کردیم و راه افتادیم اونم کلی تشکر کرد ولی چون خونه ی خشایار نزدیک تر بود اول خشایار و رسوندم بعدشم به سمت خونه ی سروناز اینا راه افتادم .
وقتی جلوی خونشون پارک کردم کلی تشکر کرد و شمارشو داد که خیر سرش اگه تونست جبران کنه منم خب متقابلا شمارمو دادم بهش .....
یک چند روز گذشت منم سرم به درس و طرحم گرم بود اصلا موضوع سروناز و به کل یادم رفته بود ...
تا این که اون روز داشتم باخشایار میرفتیم خونه ی یکی از بچه ها که گوشیم زنگ خورد به صفحه اش که نگاه کردم دیدم اسم سروناز افتاده باتعجب گوشی رو برداشتم 
-بله بفرمایید؟
سروناز:سلام آقا شهاب خوب هستید
من:ممنون سروناز خانوم شما خوبید ؟اتفاقی افتاده؟
سروناز:نه نه اتفاقی نیفتاده
من:خب خدارو شکر ...کاری داشتین
سروناز یک ره من من کرد و بالحن خیلی محجوبی گفت:راستش می خواستم ببینتون
من:منو؟
سروناز:بله البته اگه اشکالی نداشته باشه 
منم که به شدت کنجکاو شده بودم ببینم چیکارم داره گفتم:نه چه اشکالی فقط کی و کجا
سروناز:امروز ساعت8 خوبه؟
من:بله خوبه فقط کجا؟
سروناز:کافی شاپ دریا تو خیابون....
من:بله بله میشناسم چشم ساعت هشت اونجام
سروناز:ممنون مرسی پس فعلا
من:خدانگه دار
اونشب یک تیشرت آبی و یک شلوار مشکی پوشیدم و رفتم سر قرار یک پنج دقیقه ای دیر کردم و وقتی رسیدم دیدم روی یکی از صندلی ها نشسته آرایشش غلیض بود ومانتوشم کوتاه بود ولی نه دیگه خیلی فجیح تو مایه های مانتو های نفس اینا 
وقتی رسیدم سر میزش بلند شدو باهام دست داد وبعدش نشستیم 
یه یک ساعتی درمورد موضوعات مختلف حرف زدیم تابالاخره دوتامون قصد رفتن کردیم .
یک چند باری به بهونه های مختلف بامن قرار میذاشت و میرفتیم بیرون خیلی خانوم بود و من از این اخلاقش خیلی خوشم می اومد ..
حدود یک ماه از رفت و آمدمون میگذشت ولی هیچوقت مثل یک دوست دختر دوست پسر نبودیم .
مامان بابای سروناز از هم جدا شده بودن و باباش معتاد بود مامانشم تاحالا دوبار افتاده بود زندان .
خیلی از اخلاقاش و دوست داشتم ازش خوشم اومده بود که باهمچین مادر پدری تونسته اینقدر خانوم باشه


یک چند روز گذشت منم سرم به درس و طرحم گرم بود اصلا موضوع سروناز و به کا یادم رفته بود ...
تا این که اون روز داشتم باخشایار داشتیم میرفتیم خونه ی یکی از بچه ها که گوشیم زنگ خورد به صفحه اش که نگاه کردم دیدم اسم سروناز افتاده باتعجب گوشی رو برداشتم 
-بله بفرمایید؟
سروناز:سلام آقا شهاب خوب هستید
من:ممنون سروناز خانوم شما خوبید ؟اتفاقی افتاده؟
سروناز:نه نه اتفاقی نیفتاده
من:خب خدارو شکر ...کاری داشتین
سروناز یک ره من من کرد و بالحن خیلی محجوبی گفت:راستش می خواستم ببینتون
من:منو؟
سروناز:بله البته اگه اشکالی نداشته باشه 
منم که به شدت کنجکاو شده بودم ببینم چیکارم داره گفتم:نه چه اشکالی فقط کی و کجا
سروناز:امروز ساعت8 خوبه؟
من:بله خوبه فقط کجا؟
سروناز:کافی شاپ دریا تو خیابون....
من:بله بله میشناسم چشم ساعت هشت اونجام
سروناز:ممنون مرسی پس فعلا
من:خدانگه دار
اونشب یک تیشرت آبی و یک شلوار مشکی پوشیدم و رفتم سر قرار یک پنج دقیقه ای دیر کردم و وقتی رسیدم دیدم روی یکی از صندلی ها نشسته آرایشش غلیض بود ومانتوشم کوتاه بود ولی نه دیگه خیلی فجیح تو مایه های مانتو های نفس اینا 
وقتی رسیدم سر میزش بلند شدو باهام دست داد وبعدش نشستیم 
یه یک ساعتی درمورد موضوعات مختلف حرف زدیم تابالاخره دوتامون قصد رفتن کردیم .
یک چند باری به بهونه های مختلف بامن قرار میذاشت و میرفتیم بیرون خیلی خانوم بود و من از این اخلاقش خیلی خوشم می اومد ..
حدود یک ماه از رفت و آمدمون میگذشت ولی هیچوقت مثل یک دوست دختر دوست پسر نبودیم .
مامان بابای سروناز از هم جدا شده بودن و باباش معتاد بود مامانشم تاحالا دوبار افتاده بود زندان .
خیلی از اخلاقاش و دوست داشتم ازش خوشم اومده بود که باهمچین مادر پدری تونسته اینقدر خانوم باشه

خلاصه سرتون و درد نیارم بعد از یک مدت احساس کردم برای اولین بار از یکی خوشم اومده ...
دوسش داشتم دختر خوبی بود.
ولی مطمعن بودم مامان و بابا راضی نمیشن که باهاش ازدواج کنم...
برای همین تنها کسایی که از این ماجرا خبر داشتن خشایار بودو شهلا ...
میشه گفت یکسال باهم دوست بودیم سروناز کم کم تغییر کرد نمیدونم چه تغییری یاشایدم هنوزم نمیخوام باور کنم چه تغییراتی کرد .
خشایار:پس بذار من بگم چه تغییراتی کرد:
سروناز بعد از یک مدت به کل عوض شد دیگه از اون دختر خانوم و باوقار خبری نبود ینی درست از وقتی تغییر کرد که شهاب بهش گفت دوسش داره.
دیگه سرونازم اون روی خودشو نشون داد تبدیل شد به یک دختر ولخرج و سوء استفاده گر ...

منو شهلا اینارو میدیدیم ولی شهاب نه خیلی سعی کردیم به خودش بیاریمش ولی نشد تااین که اونروز منو شهاب و شهلا رفتیم شهر بازی تو سف یکی از بازیا وایستادیم که من دیدم سروناز دست یک پسررو گرفته و سرشو گذاشته روشونش و میگه :واای عزیزم حالم بد شد خیلی تند میرفت ها نزدیک بود تو بغلت غش کنم.
من که توشک بودم داشتم هاج و واج به سوناز و اون پسره نگاه میکردم که یک دفعه ای صدای آروم شهلا رو کنار خودم حس کردم :خشایار شهاب کو؟
من سریع برگشتم سمتش و گفتم :شهاب؟؟؟
وای بچه ها باورتون نمیشه صحنه به صحنه اون روز یادمه خلاصه منو شهلا کل شهر بازی و گشتیم تا یک لحظه شهلا دست منو گرفت .
به سمتی که نگاه میکرد نگاه کردم دیدم شهاب جلوی سروناز و اون پسره وایستاده.
سرونازم داشت یکچیزایی میگفت که من فقط دیدم پسره برگشت و یکی زد تو دهن سروناز یک تفم انداخت توصورتشو دستشو گذاشت رو شونه شهاب و یک چیزی گفت و رفت...
شهاب:پسره داشت میگفت که باور کن من خبر نداشتم که سروناز یکی دیگه تو زندگیش هست وگرنه عمرا پامو میذاشتم و زندگیش واقعا منو ببخش و حالا فهمیدم این دختر اصلا ارزش فرد باشخصیتی مثل شمارو نداره به درد ماجوجه خیابونی هاهم نمیخوره چه برسه به شما.
خشایار:سروناز خیلی سعی کرد باشهاب ارتباط برقرار کنه چند بار به منو شهلا زنگ زد و باهامون صحبت کرد ولی ماها زیر بار نرفتیم از همه بدتر این بود که شهاب هیچی نگفت ینی دیگه حرف نزد .
حدودا دوماه گذشت حال شهاب دوباره داشت بهتر میشد هرچند که هممون مطمعن بودیم دیگه شهاب شهاب سابق نمیشه.
یک روز منو شهلا و شهاب نشسته بودیم توی پارک که گوشی شهاب زنگ زد .شهاب اون موقع نبود فکر کنم رفته بود چیزی بگیره من گوشیش و جواب دادم که یکی بهم گفت:آقای راد
من:من دوستشون هستم بفرمایید؟
خانومه:شما با سروناز گلکار نسبتی دارین؟
من:بله میشناسمشون.
خانومه:خیلی متاسفم ولی ایشون فوق کردن
من:چی؟؟؟
خانومه:آقای محترم آروم باشین ایشون امروز تصادف میکنن و درجا میمیرن من واقعا متاسفم


خانومه:آخرین تماس ایشون بااین شماره بود که به اسم شهاب راد سیو شده بود.فقط لطفا هرچه زود تر بیاین جنازه رو تحویل بگیرین
من:چشم حتما
خانومه:ممنون خدافظ

بعد از اینکه تلفن و قطع کردم شهلا پرسید چی شده منم براش تعریف کردم ...
به شهاب جریان و نگفتیم و من رفتم سروناز و ازز سرد خونه گرفتم و مراسم تشیه جنازش تموم شد یک چند روز گذشت تا با کمک شهلا موضوع مرگ سروناز و گفتیم .
نمی شد حال شهاب و گفت که خوشحال بود یاناراحت یک چیزی مثل بیتفاوتی مطلق .
ولی شهاب دیگه هیچوقت شهاب سابق نشد .تاالان و من واقعا از خانواده شماها ممنونم که شهاب و برگردوندین به شهاب گذشته .
حرف خشایار تموم که شد یک چند دقیقه ماشین سوت و کور بود تا بالا خره خود شهاب این سوکوت و شکست و گفت:خوب بچه ها به نظرتون آهنگ چی بذارم؟
ماها هم که نمی خواستیم جو ماشین همونجوری بمونه هرکدوم یک پیشنهاد دادیم فقط من بودم که ساکت بودم یکدفعه ای خشایار از توی آینه جلو به من نگاه کرد و گفت اصلا هر چی نفس بگه


پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 8 - Meteorite - 09-08-2014، 0:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان