رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا... (/showthread.php?tid=154990) صفحهها:
1
2
|
رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا... - Meteorite - 09-08-2014 --واااای رزا من عمرا پاموبزارم توی اون متب ای بابا حالم خوبه دیگه !!!ولم کن!!!!! -ا ا ا حالتون خوبه؟؟پس حتمااون من بودم که افسردگی گرفته بود نه؟؟؟؟؟ -آره توام افسردگی گرفته بودی. -ای کوفت درسته دوتامون بعدازاون سفرکوفتی افسردگی گرفتیم -ولی به خدارزا افسردگی ماکه حادنبود فقط یکم اعصابمون بهم ریخته بود الانم که دیدی خوب خوب شدیم -درسته ولی بیا فقط یک جلسه بریم پیشش اگه خوشط نیومددیگه نمیریم !.ولی من تعریف این دکترروخیلی شنیدم -باشه فقط به خاطرتوفقط همین یک جلسرو میام ..اه اه اه معلوم نیست پیرمرد هاف هافو توی کدوم کوره دهاتی درس خونده حالا اومده برای من دکتر روانشناس شده!!!!! -خیله خوووب بابااینقدرغرغر نکن الان که وقت دکترمون رفت اونوقته که منه بدبخت بایدبشینم دوباره یک هفته منت توی ایکبیری رو بکشم که قدم رنجه بفرمایی و بریم دکتر -به درک -نفس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!! -
-خیله خوب بابا چراداد میزنی؟خوب اعصابمو خرد کردی -غلط کردم -خدانکنه حالازودسویچتو بردار که بریم -خوب چراباماشین تونریم؟؟ -خسیس ماشین من تعمیرگاهه -خسیس باباته هوووی به عموی خودت توهین نکنا!!
حالا خوبه خودت میگی عموی منه -خوب بابای منم هست دیگه -اااخوب شدگفتی حواسم نبود -خیله خوب بامزه نمی خواد سرمنوگرم کنی که دیربه دکتر برسی زود بااااش -چشم قربان {خندید و هیچی نگفت!داشتیم باهم دیگه میومدم پایین که یک دفعه ای رزا وایستاد وروبه من گفت -فقط نفس؟؟؟؟!!! -بازچیه؟؟؟؟ - نمی خوام مامان وبابای هیچ کدوممون ازاین ماجرای دکتر چیزی بدونن باشه؟ - اوووف باشه باباترسیدم گفتم چی شده تازه ماکه یک جلسه بیشتر نمی خوایم بریم پس لزومی نداره بگیم -ازدست این لجبازیای تونفس باشه ممنون حالا بیابریم -باشه!!!!!!!!!! وقتی اومدیم پایین دیدم مامانم روی مبل نشسته داره tvنگاه میکنه - سلام برمامان گل خودم وسلام برخاله ی دخترخاله ی خودم -سلام بچه ها >نفس چه خبرته بابادختربزرگ شدی دیگه 22 سالته -مامانم مهم اینه که دل بچه باشه {رزاباخنده گفت -که البته توهم مخت وهم دلت بچه ست مامانم باخنده روبه دوتامون گفت - خیله خوب حالا برین بیرون به جای این که سر منو بخورین -باشه مامان جان بیرونمون کن!!راستی مامان منو رزابرای ناهار نمیایم -باشه عزیزم ماکه عادت داریم فقط بچه ها شب خاله مرجان تونو مینا هم میان -اه مامان نمیتونستی فقط خاله مینا{مامان رزا}رودعوت کنی -نه دوتاشون خواهرامن چرادعوتشون نکنم -باشه مامان من اصلاهرچی شمابگی بحث کردن باشما فایده نداره -پس خدافظ خاله -خدافظ بچه ها ازدرخونه که بیرون اومدیم به رزاگفتم- رزاا!! هوم؟؟ من خیلی این خونه وباغو دوست دارم بهم یک آرامش عجیبی رومیده -چیکارکنم؟ -ا بیتربیت ! -خوب بخشید حالاعزیزم بدوبریم که دیرشد -باشه ولی هستی تاجای ماشین من مسابقه بدیم -آراهستم {همین که می خواستیم شروع کنیم به دویدن یک دفعه قلبم وایستاد دست رزاتوی دستم بود برای همین سریع فهمید که حالم خوب نیست . فشارخودشم که خود به خود پایین هست بادیدن رها پایین ترافتادباصدای خفه ای که به زحمت خودمم میشنیدم گفتم
-رزا اصلابهش محل نده بیامسابقمونو بدیم {1و2و3...}باشماره ی سه من دوتامون شروع کردیم به دویدن وازجلوی رهاکه اون لبخند احمقانه روی لبش ماسیده شده بود گذشتیم فقط توی لحظه آخرکه داشتم از کنارش رد میشدم شنیدم که گفت -مثل همیشه ازم فرارکن ولی بالاخره هم خودت وهم اون پولای نازنینت مال من میشه {این حرفارو دیگه داشت داد میزد طوری که منورزا که رسیده بودیم دم ماشین قشنگ میشنیدیم.وقتی درماشینوبازکردیم دوتامون طقریبا ولوشدیم روی صندلی های ماشین ازتوی آینه که خودمو نگاه کردم دست کمی ازبابابزرگ خدابیامرزم کهلحظه آخردیده بودمش فرقی نداشت به رزاکه نگاه کردم یک لحظه واقعا ترسیدم آخه رنگش خیلی پریده بود باصدای کم جونی گفتم -رزاجون حوبی؟ باصدای لرزونی جواب داد -آره عزیزم خوبم ولی توصاف بشین چون رها هنوزداره نگامون میکنه -باشه چشم فقط توام زودتربروکه بهقول خودت دکترپریداا!! دوتامون خندیدیم ولی اینقدرخندمون مصنوعی بود که فقط لبامون کج شد ***
-ببین نفس رسیدیم تازه شانس آوردیم 5دقیقه هم زود تررسیدیم بلند شو بریم
-اینه ساختمونش؟؟؟ -آره تازه مثل اینکه کل ساختمونشم مال باباشه -زپلشک پس باباش عمرنوح کرده !!!!ولی عجب پیرمردپولداری!!!!میگم هستی تورش کنیم؟؟؟ -هیف که من ازدکتر جماعت خوشم نمیادمال خودت خوشگلم -حیف شد پیره{اینبار دوتامون واقعا خندیدیم وسعی کردیم مثل همیشه ناراحتیامونو سریع فراموش کنیم} پشت درمطب که رسیدیم دیدم روی یک برد زده:دکترشهاب راد متخصص روانشناسی -اه اه اه رزا اسم وفامیلشونگاه کن شهاب راد فکرکنم ازاینایی باشه که اسمشو عوض کرده !چیش اصلا خوشم نمیادپیرمردعقده ای اصلابیا برگردیم -ای بابااین بدبخت ازکجامیدونست که توازدوران راهنمایی ازاسم شهاب بودی حالابیابریم قرارشداگه خوشمون نمیومددیگه نیایم -باشه بیابریم {واردمطب که شدیم خیلی تعجب کردم صلافکرنمیکردم که مطب یک دکتر روانپزشک اینجوری باشه تمام دیورانارنجی و زردبود که باخط های قرمز روش ازشعرای حافظ باخط نست علیق نوشته شده بود.که وقتی واردشدیم یک آرامش عجیبی بهم داشتم همینجوری سرمو میچرخوندم که چشمم خورد به یک میزکه گوشه سالن بود ولی کسی پشتش نشسته بود حدص زدم که باید میز منشی باشه با رزارفتیم روی صندلی ها نشستیم داشتم به مریضایی که روبه رومون نشسته بودن نگاه می کردم که دریک اتاق باز شدو یک خانوم نسبتا مسن اومدبیرونو رفت پشت همون میزه نشست سرشو که بالا گرفت چشمش به ماافتادویک لبخندمهربون زد وگفت -بفرمایید منورزابلندشدیم من فقط سلام کردم ولیرزا گفت -سلام ببخشید مابرای ساعت1:45وقت گرفته بودیم -بله خوش اودیدمیشه فامیلتونوبگید؟ -نفس امیری ورزا امیری -خانوم امیری لطفابنشینید مریض که اومدبیرون شمابرین تو -ممنون مرسی {بارزادوباره رفتیم روی اون صندلی هانشستیم یک 5دقیقه ای منتظرشدیم که دراتاق باز شدو یک دخترو پسرجوون اومدن بیرون ماهم بااشاره خانوم رئوفی{منشی}رفتیم تو وقتی درو بازکردیم نزدیک بود ازخنده منفجربشم چون نه تنها دکتریک پیرمرد هاف هافو نبودبلکه یک جوونه فوق العاده خوشتیپ حودا29-30 ساله بود به رزا یک نگاه معنی دارکردم که خندش گرفت ولی جلوی خودشو گرفت باصدای دکتر به خودمون اومدیم -
ببخشید سلام عرض کردم منو رزا باهم گفتیم -سلااام -علیک سلام ببخشید شمااینجاچیزخنده داری میبینید -مگه ماخخندیدیم -آخه رنگ جفتتون قرمز شده وقرمز شدم رنگ پوست دخترا سه حالت بیشتر نیست 1-وقتی یک پسرجوونه خوشتیپ می بینن{به خودش اشار کرد}2وقتی عصبانین3وقتی میخوان جلوی خندشونو بگیرن که درموردحات اول که اصلا به شمانمیاد خجالتی باشین درمورد حالتدومم که چشماتون قرمز نیست پس میمونه قسمت خندش که میبینین درسته {وقتی راد داشت حرف میزد منورزا فقط میخندیدیم که من باخنده گفتم -حدس شماکاملادرسته مانه خجالتییم ونه عصبانی فقط داشتیم جلوی خندمونو میگرفتیم حالا به چی میخندیدیم بماند فقط یک سوال شما ازکجا فهمیدین که ماخجالتی نیستیم؟؟ -ازاونجایی که دوتاییتون وقتی واردشدین بااون چشمای رنگیتون زل زدین توی صورت من بدبخت -میگم دکترماشااله واردیناخوب جنس دخترارومیشناسین! -خوب رشته امه -نه دیگه این شناختاباید تجربه بشه -خیله خوب دختره شیطون بیاین بشینین که مثلابرای یک کاردیگه اومدین به سمت رزا برگشتم که دیدم داره خیلی خونسرد نگام میکنه چون برخلاف اون که بیشترمواقع ساکت بود ولی به جاش خوب زبون داشت من همیشه دخترشروشوری بودم و همیشه برای همه جاجواب داشتم . رفتیم نشستیم شهاب گفت خوب خانوما میشه بپرسم شمادقیقا میخواین چی کارکنین -ببینین دکتر منورزا دقیقا میخوایم داستان زندگیمونو و یک حماقت بچه گانمونو تعریف کنیم خوب ببخشید اینومیگم ولی میشه یک خواهش بکنم ! -بله بفرمایید - اینجا وقت برای هرمریضی خیلی محدوده میخواستم بگم اگه برای شمامسئله ای نیست مایک جا قراربذاریم واوجا برام قشنگ تعریف کنید -نه برای ماکه مسئله ای نیست -باشه پس شماشماره ی منوداشته باشین تازنگ بزنید و بگین کی وقت دارین -بله ممنون میشه بفرمایید -حتما0912..... -مرسی ممنون پس من بهتون زنگ میزنم -منتظرم -پس فعلا خدافظ دکتر -خدافظ بارزاکه ارمطب اومدیم بیرون زدیم زیرخنده رزاباخنده گفت
-عجب پیرمردهاف هافوی چشم وابرومشکی جذابی -وقدبلند -بعلهههههههههههههه دوباره دوتاییمون زدیم زیرخنده که دوباره رزاگفت -ولی خیلی پروو ها (درحالی که سعی میکرد صداشو شبیه اون کنه گفت -وقتی واردشدین بااون دوتا چشمای رنگیتون زل زدین به من !!آخه مردیکه به توچه؟؟؟؟ -ای باباحالاتوچرا اینقدرجوش میزنی ؟ولش کن بابا -آرا بیخیخی بابا -میگم رزااااااا؟ -بناااااااااااااااااال -بیتربیت -خیله خوب قهرنکن حالابخشید بفرماییدسرکارخنوم نفس امیری -جونم برات بگه که دلم برای سپهرتنگ شده میای بریم کافی شاپش؟؟؟؟؟ -آره راست می گی دل منم براش تنگ شده پس سوارشوبریم (وقتی میخواستم سوارشم نمی دونم چراولی ناخداگاه برگشتم ه بسمت پنجره دکتر.وقتی نگاه کدم دیدم شهابم پشت پنجره است وداره به مانگاه میکنه وقتی نگاه منوبه خودش دید ازهمون فاصله هم دس پاچه شدنش معلوم بودولی خیلی سریع ب خودش اومدو دست تکون داد منم براش دست تکون دادم و سوار ماشین شدم ورفتم شهاب
خاک توسرت پسره ی احمق آخه واسه ی چی رفتی پشت پنجره اصلا واسه ی چی نفس برگشت سمت پنجره مطب من اه ولی عجب چشمایی داشت این دختر (باصدای زنگ گوشیش به خودش اومد)
-الوسلام خشایارخوبی -به به شهاب خان چطوری دیگه سری به مانمیزنی؟ -خوبم خشایارجان شرمندتم به خداسرم خیلی شلوغ شده -اشکال نداره دیگه ماعادت کردیم -خشایارمیخواستم ببینمت -ا چه عجب بالاخره یادی ازماکرد ولی حاضرم شرط ببندم که باهام یک کاری داری نه؟ -تروخدا خشایار ببین یکمی گیج شدم -دیدی گفتم کارم داری ولی باشه چشم من تایک ساعت دیگه میام جای همیشگی -باشه پس منم خودمو میرسونم -پس تا یک ساعت دیگه بابای -بای (ازاتاقاومدمبیرونوروبهخان� �مرئوفیگفتم -خانوم رئوفی امروز اگه میشه وقت تمام مریضامو کنسل کنین -باشه چشم آقای دکتر -پس فعلاخدافظ -به سالمت جناب دکتر (وقتی ازمطب اومدم بیرون می خواستم برم سمت ماشین ولی اصلاحس روندنونداشتم برای همین پیاده شروع کردم به قدم زدن وقتی رسیدم دم در کافی شاپ مک ومن وقتی رفتم تو دیدم خشایارجای همیشگمون نشسته تامنو دید برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم رفتم جلو -سلام پسرمعلوم هست کجایی قراربود یک ساعت دیگه اینجا باشی الا من نیم ساعته اینجا معطل توام -سلام ببخشید پیاده اومدم دیر شد - بیا ببینم مثل اینکه مسئله خیلی جدیه برای خاله وعمو مشکلی پیش اومده؟
-نه اونا خوبن اتفاقا میگن چراخشایاراینقدربیمعرفت شده ودیگه سری به ما نمی زنه
-معذرت خواهی کن ازطرف من
-بروبابا چه مودب شدی !!! -من موودب بودم ولی جدا تعریف کن ببینم چی شده؟؟ -ببین امروز توی مطب نشسته بودم و منظر مریض بعدی که درباز شدو دوتادختر وارد شدن قیافه هاشون خیلی خنده دارشده بودمعلوم بود دارن جلوی خندشومیگیرن چون صورت جفتشون قرمز شده بود -چه شکلی بودن
-دوتاشون بور بودن بودن یکیشون چشماش خاکستری بود اون یکی چشماش آبی -آها پس خوشگل بودن -خیلی! نمیگم فرشته بودن ولی خیلی ناز بودن نمیدونم خشایارولی وقتی چشمای آبیشو دیدم دلم یک جوری شد
-خب بعدش -بعدش یک ذره بانفس.. -نفس؟؟؟؟؟ -آره اسم چشم آبی نفس واسم چشم خاکستریه رزا -اوو خب ببخشید وسط حرفت پریدم -خواهش میکنم داشتم میگفتم کلی بانفس کل کل کردم دخترحاضرجوابیه بعدش یک حرفی زدم که خودمم توی شکش موندم -چیییییییییییییییییییی؟؟؟؟ ؟؟؟ -گفتم وقت مریضام محدوده بیرون همدیگرو ببینیم -نههههههههههههههههه!!! -آره !نمی دونم چی شد که این حرفو زدم -حتما اوناام زدن توی دهنت -نه اتفاقا حرفموباورکردن وقبول کردن -ولی توکه هیچوقت بامریضات بیرون نمیرفتی -به خدا نمی دونم خشایار خیلی عصبیم -حالا بیخیال این دفعه رو بروازدفعه دیگه توی مطبت قراربذار -باش... (باصدای زنگ smsحرفمو نصفه کذاشتم وبه گوشیم نگاه کردم از یک شماره ناشناس بود نوشته بود -سلام دکتر خوب هستین؟ -کیه شهاب -خشایار یکی از یک شماره ناشناس برام زده سلام دکتر خوب هستین -خوب براش بزن شما؟ -باشه همونوبراش زدم ومنتظرشدم ببینم این کیه بعدازدودقیقه جوابش اومد که گفته بود -یک دوست که اسمشم عسله -اوه اوه اوه شهاب فکرکنم گیر یک دخترشرو شیطون افتادی --خشایارچرا من فکرمیکنم که این دختره نفسه؟ -برووبابادیووانه شدی پسر خل شدی جدا همه ی حرفارو نفس میشنوی -نه جدا -باباشهاب توتاحالایک دفعه بیشتر باهاش حرف نزدی چجوری میتونی بفهمی که اون نفسه - مثل اینکه یادت رفته من خیرسرم روانپزشکما!!!! -خب حالا اون بدبخت اون ور تلف شد -خب میگی چی بزنم -بزن که میخوام ببینمت -چییییییییییییی؟ -مرض کرشدم -دیوونه شدی -بودم ولی جدا بزن ببینیم این کیه که میشناستت -باشه چون میخوام بدونم این نفسه یانه -اینم خوبه بزن -باشه همونو براش زدم ومنتظر شدم که جوابش اومد
-باشه دکی جون پس قرارمون فردا بستنی شاد جای پارک.. -خشایار تومیدونی پارک... کجاست؟ -عجیبه منوتوبیشترپارکارومیشناسیم ولی تاحالا اسمش به گوشم نخورده حالااشکال نداره توبزن باشه برات پیداش میکنم! -باشه براش زدم باشه پس تافردا ساعت 1 بای -بای نفس
بعدازاینکه باشهاب دست تکون دادم رفتم توی ماشین نشستم رزاهم پشت رل نشست
-خب نفس به نظرتو الان کجابریم که ازدست مهمونای ناخونده درامان باشیم -اممممممممممممم..... آها فهمیدم بریم کافی شاپ آسمان پیش سپهر -ایول بالاخره یک باریک حرف درست توی زندگیت زدی -برووگمشو دخترخاله بیشعور -دخترعمو!!!!! -چه فرقی داره -هیچی -پس حرف نزن راه بیفت بچه پروو پشت ماشین من نشسته غرم میزنه!!!! -ایششششششششش خصیص -خسیس باباته -وعموی تو -اصلا بحث کردن باتو فایده ای نداره - باریک توی راه داشتم به سپهر فکر میکردم سپهر یکی ازبهترین دوستای ما توی چند سال اخیربود اون صاحب کافی شاپیه که منو رزا میرفتیم توش یک جورایی پاتقمون شده بود داستان آشنایی ما ام اینجوری شروع شد مادیگه پای صابت کافی شاپ شده بودیم وشهابم هرموقع مارومیدیدباخنده ازمون پذیرایی میکرد ودرحدیک سلام و خداحافظ بیشتر نبود تایک روزی که منو رزا نشسته بودیم وداشتیم میخندیدیم که دوتاپسر تازه به دران رسیده مزاحممون شدن سپهرم بااونا درگیرشد و اونجاشروع دوستی ماسه نفر بود سپهرخیلی پسرخوبیه توی ان سالاجای برادرنداشته منو رزاروبرامون پرکرد همیشه یک راهنمای فوق العاده برام بود
-نفسم!ازعالم هپروت بیابیرون رسیدیم -ها؟ -ها نه و بله ؟معلوم نیست توی فکرکی بودی که اصلا صدای منونمیشنیدی -بی مزه داشتم به آشناییمون باسپهرفکرمیکردم -آها -کوفت بیا بریم تو پختم ازگرما بعدتواینجانشستی بامن سرفکری که توی مخم بود بحث میکنی؟ -خیله خوب حالا چرا میزنی /بیابریم تو بارزارفتیم تو سپهرتامارودید خیلی خوشحال شدولی به روی خودش نیاورد میدونستم میخواد اذیتمون کنه .اومدجلوروبه ماگفت -به به سلام خواهرهای افسانه ای میگم چراازصبح دلشوره دارم نگو قراره دوتا اجنه پا بزارن اینجا (چون میدنستیم شوخی میکنه ناراحت نمیشدیم ازدستش برای همین گفتیم -آره دیگه ماام گفتیم خیلی توی این یک ماهی که ماروندیدی بهت خوش گذشته امروزبیایم که رودل نکنین -خوشم میاد اززبونت نفس خانوم یک میلی مترم کم نشده -توخماریش بمون که زبون من کوتاه بشه -ببینیم وتعریف کنیم حالا بووین برین سرجاتون بشینین کهمنم بیام باهم بحرفیم -باشه پس مارفتیم منورزا همیشه میریم پشت یک میزی که سه تا صندلی داره میشینیم و خیلیم جاش دنجه به قول سپهر اونجامخصوص منو رزا و هیچوقت سپهرنمی ذاره کسی اونجا بشینه باصدای نفس به خودم اومدم که میگه -وااااااااااااااااااااای رزا اونجارونگاه کن -کجارو ؟ -بابا میزودارم میگم نگا چقدر تمیزه این که نمی دونست ما بعد از یک ماه کی میخوایم بیایم! قبل از اینکه من جوابشو بدم صدای سپهر از پشت سرمون اومد : -تمام این یک ماه به امید اینکه خواهرام دوباره سری بهم میزنن این میزو تمیز میکردم -آخی نفس فدای داداشیش بشه تو اینقدر احساساتی بودی و ما خبر نداشتیم ؟ دوباره شد همون سپهر شیطون همیشگی وگفت: -برووبابا حالامن یک چیزی گفتم بیاین بشینین ببینم چیکارکردین شماوروجکا توی این یک ماه چی کارکردین؟ ببین ماالان مثل همیشه آخروقت نیوومدیم تومیخوای کافی شاپو به امون خداول کنی
-نگران نبش هنوزکمال همنشینی باشمادوتا اونقدر روم تاثیرنذاشته که کافی شاپ رو ول کنم اینجا بشینم سینا هستش -ا مگه دادشت از کیش برگشت -آره یک سه هفته ای میشه -چشمت روشن -مرسی ممنون منو رزا داشتیم از اتفاقای این یک ماه اخیر براش تعریف میکردیم و کلیم خندیدیم که یکدفعه ای دیدیم از پله ها یک پسر خیلی خوشتیپ وفوق العاده شبیه سپهر اومد بالا روبه مابایک حرکت خنده دار خم شدوگفت -سلام خانوما به کافی شاپ خوش آمدید بعدروبه سپهر گفت -داداشی اگه میشه به دوست دخترات بگوآروم تربخندن کسایی که اون بالان خیلی بد دارن اینجارو نگاه میکنن!اا راستی سپهر این همون میزه نیست که نمیزاشتی کسی از 2کیلومتریش رد بشه و وقتی این میزو تمیز میکردی تا 3 ساعت بعدش افسردگی میگرفتی؟ چیه چرا هی چشم وابرومیای ؟آها نباید اینارومیگفتم؟ وقتی سینا داشت این حرفارومیزد منو رزا غش کرده بودیم ازخنده سپهرم معلوم بود خندش گرته ولی به روی خودش نمیاورد سپهر باصدایی که سعی میکرد جدی باشه ولی اصلا موفق نبود گفت
-دوست دخترچیه وروجک این دوتا خواهرای منن -ا اینا خواهرای ماان نگفته بودی مامان بابا سرپیری هوس شیطونی کردن !ولی یک سوال من کلا 2ساله رفتم کیش اینا حداقل 20 سالشون هست یک جای کارمیلنگه تازشم منو تو ومامان وبابا هممون چشم وابرو مشکی باموهای پرکلاغیم پس چرا این دوتا اینقدربورن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - وواااای سینا چقر فک زدی سرمون رفت درضمن نمی خواد زبون بریزی زود ترکارتو بگو برو -ا بیتربیت هیچی بیکار بودم گفتم بیام یکذره خودشیرینی کنم برم -خب خودشیرینیتو کردی هری -باز توبی ادب شدی -دادشم لطفا بروو -این ینی اینکه اگه نرم فردا جنازم میره پیش دوست دخترم -چقد توباهوشی -اوه اوه اوه پس فعلا خدافظ شما وبه حالت دورفت پایین منو رزا هنوز داشتیم به این دوتا برادر میخندیدیم که سپهر باخنده گفت -اینو ولش کنین تاجایی که من یادمه نفس توباید الان به این آق دکتر بزنگی نه -آخ قربونت سپهرخوب شد گفتی - خاهش میکنم میکنم -خب بچه ها به نظرتون چی بزنم؟ رزا گفت -بگو سلاآق دکتر خوب هستین این شماره منه -خوبه سپهر -وقتی رزاخانوم میگن من دیگه چیکارم -برووخواهرزلیل -چاکریم دوباره خندیدیم ومن همون sروبرای شهاب راد فرستادم بعدازچنددقیقه ازظرفش sاومدکه زده بود -شما؟ میخواستم بزنم نفسم که سپهر گفت -صبرکن نفس!! -واچرا ؟ وقتی نگاش کردم دیدم چشماش داره برق شیطنت میزنه حدسم درست بودچون بلافاصله گفت -بیا یکذره سرکارش بزار رزاام باخوشحالی گفت -سپهرراست میگه نفس کلی میخندیم براش بزن یک دوست که اسمشم عسل -ایوول بچه ها آدم دوتادوست مثل شما داشته باشه حسابش با کرامل کاتبینه -بی مزه -خیلی خوب ببخشید ولی جدی اینو بزنم براش -آره دیگه بزن -باشه همون sکه بچه هاگفتن وزدم ومنتظرشدم بعداز چنددقیقه جوابش اومدکه گفته بود -میخوام ببینمت!!! سپهرباخنده گفت -اوه اوه اوه آقارو -خب حالابزنم نه یا باشه -بزن باشه براش زدم -باشه فقط چجوری باید بشناسمت؟ بعدبرام زد -من یک تیشرت سفید باسویی شرت مشکی تنمه پس تافردا ساعت 1 باااای -بای نمی دونم چرا ولی ازاینکه قرارگذاشت که ببینتمون یک جورایی نااراحت شدم !بعدازاون smsبازی یک ذره دیگه ام موندیم بعدش بلند شدیم که بریم رزاگفت -خب سپهر جان خیلی زحمت دادیم دیگه بریم که فکرکنم مهمونا رفتن منوسپهرباهم گفتیم -انشااله وهرسه خندیدیم وهرسه رفتیم پایین که دیدیم سینا داره با دوتادختر میخنده ولی تا سپهرو دید سریع خودشوجمع کردو اون دوتا دختر رو دک کرد سپر باخنده گفت -پسرجان توچرا منو جلوی این دوتا اجوج مجوج یک غول بیابونی نشون میدی من چی کار به دختربازی تودارم سینا باقیافه متعجب گفت -ا فهمیدی قصدم چی بود -خر که نیستم میفهمم منو رزا وسینا باخنده یک صداگفتیم -بلا نسبت خر -خیلی نامردین اجوج ومجوج تاچشمتون به داشم خورد منو فراموش کردین -صد دفعه گفتم به ما نگو اجوج و مجوج بچه پروو بعدشم تو داداشی گل ما هستی راستی سپهر بابا و عمو میگن این وروجک کجاست ؟ سپهر با قیافه متعجب گفت -وروجک دیگه کیه ؟اگه منظورشون منم که بنده آقاسپهر گلم منو رزا باهم گفتیم -عقققققققققققق وپا به فرار گذاشتیم مثل همیشه که درمیرفتیم دوباره برگشتیم پیششون که دیدیم سینا روی صندلی ازخنده غش کرده و سپهرم دست به سینه دم در منتظره ماام باخنده برگشیتیم و باسینا دست دادیم و خدافظی کردیم باسپهرم دست دادیم که ازحرصش همچین دستمونو فشار داد که جیغ جفتمون رفت هوا شانس آوردیم کافی شاپ خلوت بودکسایی ام که بودن مشتریای صابت کافه بودن و عادت داشتن به کارای ماسه تا خلاصه بعد ازخدافظی رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم وقتی به خونه رسیدیم ساعت 7:30شده میدونستیم که اگه بریم حتما تاالان خاله مرجان اینارفتن خونه ی خودشون ووقتی رسیدیم دم در دیدیم درست حدس زدیم وقتی رفتیم تو یک سلام باجیغ زدیم که مامانامون نیم مترازجاپریدن ولی هم بابای من هم بابای رزا چون عادت داشتن خیلی خونسرد جواب سلاممون رودادن یک نگاه به دوروبرکردم دیدم مامان و خاله مینا دارن با هم حرف میزنن بابا و عمومعینم دارن شطرنج بازی میکنن من رو به باباوعموگفتم -راستی سپهرسلام رسوندو گفت خیلی آقا وباشخصیته بابامو عمو باهم زدن زیرخنده هم بابام هم عمو سپهرو خیلی دوسش داشتن و بااین که سنشون خییییییییییییلی بیشتراز اونه ولی همیشه سپهر پایه تفریحای بابامو عمو وهمیشه سربه سرشون میذاره برای همین توی خخانواده ما به غیراز خانواده خاله مرجان همه عاشق سپهرن ! منو رزا باهم رفتیم توی اتاق من رزا روبه من باجدیت گفت -نفس چرامن حس میکنم توازاین که شهاب پیشنهادبیرون رفتن دادناراحت شدی؟ -نه داری اشتباه میکنی -باشه من اشتباه میکنم ولی هرموقع باخودت روراست شدی من هنوزخواهرت و مرحم رازاتم حالا برای فردا می خوای چی کارکنی؟ -هیچی دیگه میریم سرقرار بعداونجابراش تعریف میکنیم -باشه اینم فکرخوبیه الان میخوای چی کار کنی؟ -می خوام بخوابم -ای خدا توچراهمیشه از24ساعت26ساعتشوخوابی؟ -مثل تو خوبه که کلا درطول شبانه روز فقط 6ساعت میخوابی -بازتوخوابت میاد سگ شدی؟ -چه خوب فهمیدی -باشه پس من رفتم بای -بای جیگری صبح که بیدارشد خورشید هنوز طلوع نکرده بود معلومه دیگه دیشب ساعت 7 بخوابم الان بلند میشم میدونستم رزا الان بیداره کلااین بشرخواب نداره ولی اینقدرکسل بودم که حال نداشتم ازراه مخفی برم توی اتاقش برای همین باخودم گفتم یک نیم ساعت دیگه بخوابم بعد بلند میشم دوباره خوابیدم ولی بانور خورشید که میخورد توی چشمم بیدارشدم به گوشیم نگاه کردم
-اوه اوه اوه ساعت12شده که من هنوزهیچکارنکردم سریع بلند شدم که یادم اومد روی گوشیم پیغام یک sاومده بود بازش کردم دیدم ازطرف شهابه برام زده بود که -سلام عسل خانوم من الان جاییم که از اینجا درست آدرسونمی دونم میشه آدرس دقیقشو برام sکنی؟ بعدازکلی خندیدن به این طبیعی کردن شهاب براش آدرس پارکو فرستادم ولی مطمعنئانمی تونست بستنی فروشی روپیداکنه آخه بستنی فروشی توی یک کلبه است بعدازاینکه حموم رفتم اومدم بیرونو سریع موهامو بالای سرم بستم و یک مانتو کوتاه وخنک آبی پوشیدم بایک شال و شلوارسفید سریع رفتم پایین دیدم رزا ام نشسته خیلی جالب بود اکثراوقات منو رزا بدون اینکه هماهنگ کنیم تیپمون شبیه هم بود رزاام مانتوش مثل اتوی من فقط خاکستریش بود بایک شلوار دقیقا مدل شلوارمن مشکیش بود باهم سلام واحوال پرسی کردیم و سریع ازخونه زدیم بیرون من یک کفش اسپرت آبی پوشیدم رزاام یک کفش مشکی توی راه جریانsشهابو براش تعریف کردمو کلی بارزا خندیدیم وقتی رسیدیم ازپشت شهابوشناختم داشت ازاینو اون سوال میکرد که بستنی فروشی...کجاست ماباخنده رفتیم جلو باجیغ گفتیم
-سلام دکتر شهاب باوحشت برگشت سمت ما ووقتی دیدماییم نمی دونم چرا ولی برق چشماش یک چیزی توی مایه های اعتمادبه نفس بود حالا برای چی اله اعلم -وای دخترا ترسیدم رزا:خب ببخشید شهاب:خواهش میکنم این حرفونزدم که معذرت خواهی کنین من:راستی دکترشمااینجا چیکارمیکنین؟ شهاب:امممم راستش بادختر خالم قرار داشتم منو و رزا یک نگاه معنی دابهم کردیمو من باخنده روبه رزا گفتم -رزاجون توخبرداشتی که ما به غیراز رها ورامین یک پسرخاله دیگه ام داشتیم؟ انتظارداشتم شهاب تعجب کنه ولی باکمال حیرت دیدم که اون برق چشماش پررنگ تر شد شهاب:ا پس شما دوتا بودین ؟ رزا:کی دکتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شهاب:همون کسی که اسمش عسل بودو به من smsداد من:تقصیرمن نبود دکتر وقتی شما گفتین "شما"رزا گفت بیا دکتروسرکارش بذاریم(نمی دونم چرا ولی توی اون لحظه دوست نداشتم اسمی ازسپهر بیارم) شهاب:به رزاخانوم نمیاد ازاین شیطونیا بکنن من:دستتون دردنکنه دکتر ینی به قیافه من میاد؟ شهاب:کم نه! خودش و رزا خندیدن خودمم خندم گرفت رزا:خیله خوب حالابیاین بریم توی بستنی فروشی پختم ازگرما من:باشه بریم وقتی وارد بستنی فروشی شدیم رفتیم پشت یک میز چهارنفره نشستیم گارسون:خوش اومدید چی میل داری رزا:بستنی باطمع قهوه من:شیرموز غلیض شهاب:منم شیرموز میخورم من-آخ جون بالاخره یکی پیدا شد سلیقش مثل من باشه شهاب خندیدو هیچی نگفت !بعدازاینکه سفارشامونوخوردیم شهاب گفت -خب حالاکه باهمیم فرصت خوبیه که یکذره ازماجرارو تعریف کنید من:باشه اتفاقاپیشنهادخوبیه آماده شنیدن هستین؟ -البته من:خب اول ازنسبتامون بهتون میگم وازجایی شروع میکنم که زندگی منو رزا عوض شد : ماخانواده کم جمعیتی داریم مامانم دوتا خواهر داره به اسم های مینا ومرجان بابامم فقط یک برادرداره به اسم معین خاله مینا باعمومعین ازدواج کرد وفقط رزا بچشونه منم تک بچه ام ولی خاله مرجان باپسرخالش عموامیر ازدواج کرد که اسم بچه هاش رها ورامین ماهممون به همراه مامان بزرگمون(مامان مامانم)توی یک باغ 3000متری زندگی میکنیم رهاو رامین دوقولوهستن ودوسال ازمابزرگ ترن ولی برای کنکور نمیدونم چرا دوسال صبرکردن بعدباماها کنکوردادن وجالبیش به اینه که 4تایی توی یک رشته ینی باساتان شناسی قبول شدیم ومامان بزرگم به افتخارما یک مهمونی بزرگ ترتیب داد وتوی مهمونی بدون اطلاع به ماها اعلام کنه گفت که میخواد برای ادامامه تحصیل ما .,همه ی چهار نفرمونو بفرسته مصر !خانواده من و خانواد رزا اصلاازاین موضوع خوشحال نبودن ولی خانواده خاله مرجان بادمشون گردومیشکستن خلاصه بعدازکلی رفت و آمد مامان و بابای من ورزا هیچ تغییری ایجادنشدازاونجایی که همیشه آخرین حرفو مامان سلطتنت(مامان بزرگم)میزد بالاخره راضی شدن. منورزا کلاازاول ازاین دوتاپسرخاله هامون زیاد خوشمون نمی اود وحالاکه فهمیده بودیم باید چهارسال لیسانسمونو بااونا توی یک کشورغریب زندگی کنیم زیادکه چه عرض کنم اصللاراضی نبودیم ولی چه میشه کرد وقتی مامان باباهامون نتونستن کاری برای ماانجام بدن خودمون میخواستیم چی کار کنیم !بابای منورزا یک هفته قبل از سفرمون رفتن مصر که برای ماها خونه بخرن وازهمه ی نکات بدتر این بود که باید ههمون توی یک خونه زندگی میکردیم خلاصه یک هفته ام باسرعت برق وباد گذشت فقط یک چیزی که منو رزارو خیلی به شک می انداخت نصیحت های بی اندازه خاله مرجان و عموامیر به رها ورامین بودونگاه خیره اون دوتا به ما بود!! وقتی حرفم تموم شد سرموگرفتم بالا دیدم رزا داره یواش یواش گریه میکنه و شهابم دستشو گذاشته زیر چونش وزل زده به من واخماش توی همه وقتی نگاه منوبه خودش دید یک لبخند زد جعبه دسال کاغذی رو به سمت رزا گرفت رزا تشکرکرد ویکی برداشت بعدبه سمت من گرفت من:چرامن منکه احتیاج ندارم شهاب باخنده:خانوم خانوما یک دستی به صورتت بکشی میفهمی که احتیاج داری خوشم اومدازاینکه بهم میگه خانوم خانوما !یک دست به صورتم کشیدم دیدم خیسه وای من کی گریه کردم باصدای شهاب به خود اومدم -الووونمی خوای برداری دستم شکست ها!!!!!!!!! -ببخشید داشتم باخودم فکرمیکردم -اون که معلوم بود ولی داشتی به چی فکرمیکردی -به این که من کی گریه کردم خندیدوگفت -نه جدا -به خداشوخی نکردم جداتوی همین فکربودم (خیلی خوشحال بودم که وسط حرفام نپریده بودو گوش کرده بود به حرفام بهش نگاه کردم دیدم داره باخنده نگام میکنه من:چیه دکتر به چی نگاه میکنین شهاب:به هیچی -اوه اوه دکترحسابی حرف زدم شمارم ازکارو زندگی انداختم شهاب:ببخشیدا همینم جزو کارمه رزا:درسته ولی دیگه مزاحمتون نمیشیم شماام مطب دارین منو رزا باهم بلندشدیم من:ممنون دکتر خیلی سبک شدم امیدوارم سرتونودرد نیاورده باشم شهاب:ا دختراین چه حرفیه درضمن مودب بودن اصلا بهت نمیاد حالااین حرفاروبیخیال من عسل رو به اسم کی عوض کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رزا:خودتون چی فکرمیکنین؟ شهاب :راستشوبخواین وقتی شما بهمSدادین من پیش دوستم بودم نمی دنم چراولی یک حسی بهم میگفت کسی که داره بهم اس میده نفس خانومه ودوستم بهم گفت قراربذار تامطمئن بشی هنوزم حست درست کارمیکنه یانه حالا من حدس میزنم که نفس خانوم باشه! خیلی خوشحال شدم که شهاب به خاطراینکه فکرمیکرده منم اومده سرقرار و طرز صحبت کردنمو توی همون جلسه به یادش مونده ! رزا:درست حدس زدید دکتر نفس داشت بهتون اس میداد دیدم شهاب داره باخنده نگام میکنه منم شونه هامو انداختم بالا که باعث شد خندش شدت بگیره بارزا که ازبستنی فروشی اومدیم بیرون رزا روبه من گفت -نفس دوتا سوال دارم -بگو؟ -اول اینکه چرابرای ماجرای سرکارگذاشتن اسمی از سپهر نبردی -سوال بعدی؟ -اینکه چراوقتی شهاب گفت که حس کرده ماییم برای همین اومده سرقرار خوشحال شدی -برای سوال اولت باید بگم یادم رفت وبرای دومی توداری اشتباه میکنیی -فکرمیکردم بعداز 22سال زندیگی منو مثل خواهرت بدونی نه که یک غریبه! وراشوکشید وجلوترازمن رفت منم دنبالش من:رزا!!!!!!!!!! وایستاد ولی برنگشت رزا:بگو!؟ من:ببین واقعا جواب سوالاتونمی دونم اون موقع دوست نداشتم اسمی از سپهرجلوش بیارم حالا برای چی نمی دونم واون موقع هم که شهاب گفت حدس زده که ما ینی من داشتم سرکارش میزاشتم ته دلم خوشحال شدم که حرف زدن منوبه یک جلسه تشخیص داده! رزابالبخندبرگشت سمت منوبغلم کرد وگفت -خوشحالم باتعجب نگاش کردم وگفتم -برای چی؟ خندیدیو هیچی نگفت وراشوکشید ورفت منم دنبالش من:رزابگودیگه ارچی خوشحالی رزا:بعدامیفهمی من:ا توکه میدونی من فضولم خب بگودیگه رزا:نچ من:خب نگو! -باشه نمیگم ولی نفس دیدیش امروز چه تپی زده بود شلوار فیلی و تیشرت سفید و سویی شرت مشکی خیلی نازشده بود -آره ولی رزا من فکرکنم این ازخطاطی خیلی خوشش بیاددیدی روی تیشرتشم خطاطی بود -آره راست میگی شهاب
وقتی دخترا رفتن من یک چند دقیقه ای نشستم و به جای خالی نفس نگاه کردم این دخترچی داشت توی نگاهش که منواین جوری کرده بود باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم خشایار بود خشایار:سلام زنده ای هنوز -سلام خوبم توخوبی -آره راستی شهاب من امروز مطب ندارم بیکارم توچه کاره ای؟ -منم کاری ندارم بیکارم -پس پاشو بیا خونه ی من باهم حرف بزنیم -باشه اتفاقا این پارکه به خونه توام نزدیکه تایک ربع دیگه اونجام -پس منتظرم بای -خدافظ رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 2 - Meteorite - 09-08-2014 وقتی رسیدم دم خونه خشایار دیدم خود خشایارم داره میاد سمت خونش بادست پر خشایار:سلام ببخشید خیلی منتظرشدی -نه همین الان رسیدم -رفته بودم خرید -نه باباخونه دارشدی -چی کارکنیم دیگه حالابیابریم تودم دروایستاده درمورد خونه داری من صحبت می کنه باهم وارد خونش شدیم خونه خشایار یک آپارتمان 5طبقه بود که خشایار طبقه همکفش زندگی میکرد خونش خیلی شیک بود کلابچه مرتبی بود و خونش اصلانمی خورد که یک پسرمجرد داره توش تنهازندگی میکنه! خشایار:چراوایستادی برو بشین تامن ایناروبذارم توی آشپزخونه و بیام -باشه تاوقتی خشایارنبود یک نگاهی به اطراف انداختم خونه خشایار یک خونه 150 متری توی یکی ازبهترین نقاط تهران بود بااین که پول داشت تابزرگ تربخره ولی خودش جمع وجوری روترجیح میده خونش سه اتاق خوابه بود که با5تاپله ازحال جدامیشد رنگ تمام دیوارای هالش قهوه ای بود که با ست مبلمان وپرده های نارنجیش یک هارمونی قشنگی بوجود اومده بود جوری که به آدم یک آرامش عجیبی میداد! خشایارازتوی آشپزخونه دادزد:شهاب چی میخوری برات بیارم -یک لیوان آب فقط -ای به چشم !راستی ازخاله مینو عمو بهروز چه خبر -مامان باباهم خوبن سلام میرسونن بهت مامان بابای تو چطورن -خوبن اتفاقادیشب اونجا بودم حالتو پرسین میخواستم بگم ازدست رفتی! -دیوونه -خب حالا بیخیخی اینو بگوببینم امروز رفتی سرقرار -بعله و خوشم میاد که خودش بود -نههههههههههه بابا ایول داره این حس تو چجوری فهمیدی -دیگه دیگه -خیله خب حالاازش تعریف کردیم پرووشدباز !راستی کجارفتین؟ -بستنی فروشی ... -چی خوردین -رزا که بستنی خورد من ونفس هم شیرموز خوردیم خشایار طقریبا از روی صندلی بلند شد وداد زد -چییییییییییییییییییی؟ - چرا داد میزنی؟ -درست شنیدم تو شیرموز خوردی کسی که ازبچه طرف موزم نمی رفت؟ -خب ببین اصلا نفهمیدم چی شد وقتی دیدم نفس شیرموز سفارش داد منم دوست داشتم امتحان کنم و وقتی خوشحالی نفس و دیدم که گفت آخ جون بالا خره یکی پیداش شد که سلیقه اش بامن یکی باشه! خوشحال شدم که برخلاف میلم شیرموزسفارش دادم -بابا پسر جدی جدی عاشق شدی ها -توام اگه ببینیش عاشقش میشی -من غلط بکنم عاشق عشق بهترین دادشم و دوستم بشم -چاکرت -می گم شهاب یک کاری بکن من بتونم این دختر افسانه ای روببینم -نمی دونم حالا وایستاببینم چی میشه! اون شب تاصبح نشستم باخشایار حرف زدم یک ذره سبک شدم دم دما ی صبح وقتی میخواستم چشمام ببندم عکس دوتا چشم آبی که داشت ازش شیطتنت میبارید اومد جلوی چشمم وبه خواب عمیقی فرو رفتم وقتی بیدارشدم ساعت 1ظهربود وقتی به جای خشایارنگاه کردم دیدم نیست بلند شدم ورخت خابارو جمع کردم ویک آبی به سر صورتم زدم رفتم رو مبل نشستم داشتم فکرمیکردم خشایارکجارفته که همون موقع درباز شدوخشایار خسته و کوفته اومد تو من:سلام کجابودی تو؟ چراقیافت اینجوریه ؟اتفاقی افتاده؟ خشایار:وای دودقیقه سکوت !دیشب تازه داشت چشمام گرم میشد که از بیمارستان زنگ زدن وگفتن حال یکی از مرضا بدشده جاتون خالی ساعت 6صبح رفتم ساعت 12 عملش تموم شد -الهی خب پس توبروبخواب من یک چیزی درست میکنم بخوریم -باشه مرسی پس من رفتم بخوابم -بروبه سلامت وقتی خشی رفت بخوابه منم رفتم توی آشپزخونه و تا4مشغول درست کردن برنج و مرغ بودم تازه میخواستم برم خشایار و بیدار کنم که دیدم باموهای ژولیده و چشمای پف کرده داره میاد پایین خشایار:به به عجب بویی راه انداختی پسر -به پای شما که نمی رسه -اختیار دارین ولی جدا خوبی خونه مجردی اینه که آشپزیمون خوب میشه -آره حالا بدوبرو دست و صورتتو بشور بیا که غذا یخ کرد -چشم مامان جون آفرین پسرگلم بعدازاین که غذامونوخوردیم و خشایارم کلی سربه سرم گذاشت و جای نفس و خالی کرد من حاضر شدم که برم مطب من:خب خشیارجان من دیگه برم دستت درد نکنه -این چه حرفیه پسرچرامثل این دخترااینقدرتعارفی شدی تو درضمن مثل این که ناهارباتوبودا -خب اگه من نبودم که دیشب تاساعت5 بیدارنمیموندی!! دیدم خشایار داره دمپایی رو فرشیشو درمیاره منم فلنگو بستم ودررفتم وسوار ماشین شد م توی مطب نشسته بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد فکرکردم مثل همیشه خشایار برای همین بدون اینکه به صفحش نگاه کنم گوشی روبرداشتم -جوووووووووووووووووووووووو نم عزیزم بگو دیدم هیشکی جواب نمیده به صفحه که نگاه کردم یکی محکم کوبیدم روپیشونیم وااای این که نفس نفس باصدای لرزونی گفت -الو دکترمنم نفس باکس دیگه ای اشتباه نگرفتین؟ من باصدایی که واقعا توش شرمندگی موج میزد گفتم -سلام نفس خانوم اتفاقا چرا اشتباه گرفته بودم نمی دونم چراولی صدای نفس پراز دلخوری شدو گفت -پس اگه میشه ازاین دفعه منو با بقیه اشتباه نگیرین -نه ببخشید آخه هیشه خشایاربهم زنگ میزنه صبحم یک ذره سربه سرش گذاشته بودم برای همین بازم ببخشید نفس:خواهش میکنم من:حالا امربفرمایید یک خنده نازی کرد که ازپشت تلفنم دلم ضعف رفت -هیچی میخواستم بگم مااین هفته نمیتونیم بیایم -چرااااااااااا؟ -هیچی دکتر چرانگران شدید داریم میریم مسافرت -به سلامت ایشااله خوش بگذه بهتون -مرسی ممنون خب رزا هم بهتون سلام میرسونه -توهم ببخشید !ینی شماام سلام برسونین دوبباره خندید وگفت -راحت باشین دکتر برام مشکلی نیست -باشه هرجورراحتی -خب دکتر کاری ندارین ؟ -نه برو به سلامت روز حرکتتون کی؟ -فردا ساعتای 5:30 یا6راه میفتیم -به سلامت -خدافظ -خدافظ چراحس کردم وقتی فهمید اونوباخشایار اشتباه کردم خوش حال شد ! خدایا آخه چم شده خداجونم من که اینجوری نبودم چم شده که باخنده یه دختر اینجوری دلم زیرورو می شه منی که اصلا عشق و عاشقی رو قبول نداشتم پس یکدفعه ای چم شد ه خداااااااایا کمکم کن نفس
رزا:صحبت کردی؟ بابغض رفتم توبغل رزا وگفتم -رزا من چم شده توروخدا کمکم کن دارم دیوونه میشم رزا:دیوونه داری گریه میکنی؟آره نفس منو نگاه کن ببینم -رزا وقتی گفت جونم قلبم اومدتوی دهنم بعدکه ازش پرسیدم منو باکسی اشتباه گرفتین گفت آره وای رزا اون موقع فکرکردم بادوست دخترش اشتباه گرفته ولی گفت بادوستش خشایار -خب خداروشکر ولی نفس الان بیشتر پسرا دوست دختر دارن توهمیشه خودت میگفتی مگه میشه پسری دوست دختر نداشته باشهJ با هق هق رفتم توی بغل رزا و گفتم :نمی خوام نمی خوام اون نباید ازاون دسته پسراباشه من نمی خوام خداااااااایا LLLLLLL سرموکه گرفتم بالا دیدم رزاام داره پابه پای من گریه میکنه رزا:اگه میدونستم رفتن پیش دکتر افسرده ترت می کنه نمی گفتم بریم بعدشم نفس خانوم توکه دختر ساده ای نبودی که به همین سرعت دل ببندی توتاحالافقط دوباردیدیش نفس فقط دوبار می فهمی ینی چی توهیچی ازش نمی دونی که زن داره نداره دوست دختر داره نداره کجازندگی می کنه و... من باجیغ :بس کن رزا بس کن خواهش میکنم میدونم من آدمی نبودم که بادوجلسه حتی ازیکی خوشم بیاد ولی این فرق میکنه حالا چه فرقی برای من داره نمی دونم رزا:نفسم آروم باش عزیزم به خدا عصبی بشی دوباره اون تشنج ها میاد سراغت ها تروخدا آروم باش ببین مامانامون چقدر برای این سفر خوشحالن خرابش نکن باشه عسیسم؟ -باشه ! -آخ قربون توجوجه بشم من -چیششش حالاخوبه فقط 3ماه ازم بزرگ تری -سه ماه خیلی بچه های دوقول هم اون یکی که 2دقیقه بزرگ تره اون یکی رو جوجه صدامیکنه -خیله خب عزیزم حالم بهتر شد بلندشو که وسایلمونو جمع کنیم رزا: باشه پس وایستا من برم توی اتاقم الان میام -باشه رزاکه رفت رفتم ازمامان چمدونم و بگیرم وقتی رسیدم رزاتوی اتاق بود باکلی خنده و شوخی وسایل منو جمع کردیم و رفتیم توی اتاق رزا رزاام رفت که مثلا ازمامانش چمدون بگیره ولی از لباسایی که معلوم بود باعجله کرده توی کمدش فهمیدم رزا قبلا وسایلشو جمع کرده بود ولی برای اینکه من فکرم مشغول باشه دوباره وسایلشو ریخته بیرون و من چقدر مدیون این خواهر 3ماه بزرگ تر بودم رزا:به چی فکرمیکنی جوجه من:به این که تو حاضری هرکاری بکنی تا من امشب فکرم مشغول باشه! منظورم وفهمید ولی به روی خودش نیاورد وگفت -چطور؟ _هیچی بیا وسایل و جمع کنیم آجی بزرگه -فدات تا آخرشبم توی اتاق رزا سرگرم بودیم و تقریبا جنازم افتاد روی تختم و فرصت هیچ فکری و بهم ندادو چقدرممون رزا بودم خواب خواب بودم که باتکون های شدید یکی بیدار شدم رزا:اه بلند شو دیگه تنبل -واای رزا ساعت مگه چنده -5 -خب مگه نمی خواستیم 6راه بیفتیم؟ -چراولی الان همه به غیرازتوبیدارن گفتیم زودترراه بیفتیم -باشه توبرومنم میام -بیایا بازنخوابی -اه بیابابا کاملااز روی تخت بلند شدم ورفتم سراغ لباسام! همیشه منورزا عادت داشتیم وقتی باماشین مسافرت میکنیم یک بلوز آستین کوتاه باشلوارک بپوشیم و موهامونو باکلیپس جادویی تخت کنیم البته برای من راحت تربود چون فقط تیکه آخرموهام فردرشت بود ولی رزا همه موهاش فربود نازمیشد باموهای فرولی همیشه حسرت موهای منومیخورد خلاصه وقتی تخت میبستیم یک کلاه نقاب دارکه تمام موهامونومیپشوند سرمون می کردیم و یک پتو هم بردامی داشتیم که بعضی موقع ها بندازیم رومون تاکسی تیپمونو نبینه خلاصه اونروز تیپ منو رزا کپی برابر اصل بود چون هردومون لباسای سفید قرمزباکلاه سفید و یک عینک آفتابی که فرم دورش سفید ولی دسته هاش قرمزبانوشته D&Gسفید بود . رفتیم پایین که دیدیم هیچ کس پایین نیست فهمیدیم همه رفتن توماشین بازهراخانومم خدافظی کردیم ورفتیم توی حیاط باباگفت بچه ها فقط قبل از اینکه سوارشین بیاین این علف هارو آبیاری کنین من:کدوم علف ها ؟ بابا:همینایی که زیر پای ماسبز شده رزا:ایش عمو بابا:جون عمو رزا:هیچی راستی مامان بزرگ کجان خاله مینا:مامان بامامیان توام مزاحم عمومجیدت میشی بابا:مزاحمت چیه میناجان؟ رزاهم دختر دوم من خاله مینا:لطف داری مجید آقا عمومعین:بابا نمی خواین حرکت کنیم فقط بچه ها قبلش برین به مامان بزرگ سلام کنین منورزا رفتیم جلو به مامان بزرگ سلام کردیم و اونم باخنده به قیافه ما جوابمونوداد منو رزا رفتیم عقب نشستیم بعد بابا اومد نشست و روبه ماگفت بچه ها دوتا سورپرایز پیش من دارین اولی روالان میگم ولی نفس جلوی مامانت زیاد خوشحالی نکن من:چی بابا؟ بابا:این که خاله مرجان اینا نمیان منو رزا همچین جیغ زدیم و پریدیم بغل بابا که همه برگشتن سمت ما فقط عمومعین بود که داشت باخنده مارونگاه میکرد وسرش وتکون میداد بقیه داشتن باتعجب نگامون می کردن بعداز حدودا یک ربع که دیگه همه کارهاروکردن هرکسی برگشت به سمت ماشین خودش داشتم بارزا حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد باتعجب نگاه کردم دیدم شهابه باتعجب برداشتم -الو سلام -سلام خانوم مسافرخوبی -مرسی ممنون بعداون وقت باید باورکنم که صبح به این زودی بیدارشدین که برین مطب؟ نه راستشو بخوای میخواستم اول راه بهت بگم مواظب خودت باش دست رزاروکه توی دستم بود وفشار دادم اونم چون گوششو چسبونده بود به مبایل برای همین حرف شهاب وشنید ومتقابلابه دستم فشار واردکرد من:ممنون مرسی خب ...داشتم حرف میزدم که باچیزی که دیدم ازخوشحالی یک جیغ کشیدم وگفتم -وااااااااااااااااای سپهر شهاب باکمی تعجب خشم:ببخشید نفس خانوم -ببخشید .. -نه خواهش میکنم خب کاری نداید؟ -نه مرسی ممنون -خواهش میکنم خدافظ حتی نذاشت من خدافظی کنم رزا که همچنان داشت گوش میداد گفت -نبایداونجوری میگفتی سپهر -آخه خیلی شکه شدم پیچیدیم توی کوچه سپهر اینا -بالاخره نباید اونجوری میگفتی باباکه تااون لحظه ساکت بود گفت -نفس بابا من:جونم بابایی -باباجون منوتوبه غیر ازرابطه پدر ودختری که اصلا بینمون حس نمی شهJدیگه چه نسبتی باهم داریم؟ -خب معلومه دوستمین -آ باری کلااله حالا من میخوام بدونم کی ساعت 6صبح به دوست من زنگ زده که دوست من باشنیدن صداش یک اتفاق غیرطبیعی توی وجودش ینی گل انداختن صورتش بوجود میاد؟ به مامان نگاه کردم داشت بیرونو نگاه میکرد برای همین گوشیموبرداشتم و به باباSدادم گفتم -بابایی بذارین برای یک وقتی که منو وشماو رزا تنهاباشیم وارسال کردم وقتی رسید باباخوندش و سری تکون داد همیشه منو رزا بعدازهمدیگه بهترین دوستامون بابامامانامون بودن ولی چون این موضوع مربوط به خواهر مامانامون می شد هیچی نگفتیم رزا:راستی عمو چراوارد کوچه سپهر ایناشدیم بابا:جونم براتون بگه که سورپرایزبعدیم همین بود ماداریم با مسعودینا(بابای سپهر)میریم اونو خانومش میان اینجا شمادوتا مثل همه مسافرت ها که بااونا میریم میرین توماشین سپهر منو رزا دستامونو بهم کوبیدیم و گفتیم آخ جون وقتی رسیدیم دیدیم عمومسعودو خاله مریم و سپهروسینا دم دروایستادن خلاصه بعدازکلی چاق سلامتی هرکسی رفت توی ماشینش منو رزا عقب نشستیم و سینا کنار سپهر سپهر:راستی ازدکی جون چه خبر؟ رزا:خبرای خوب خوب ! سپهر:ا خب بگین دیگه رزا سرشو انداخت پایین ومبایلشو برداشت هم من هم سپهر فهمیدیم که میخواد به سپهرSبده سیناام که کلا توی عالم خواب وبیداری بود رزا که اس رو فرستاد باچشم وابروپرسیدم که چی زد؟ اونم گفت که زده بعدابهت میگیم همینجوری تایکی دوساعت حرف زدیم و خندیدیمو چهارتایی جیغ زدیم تابالاخره منورزا ازخستگی غش کردیم نگران سپهر نبودیم که خوابش ببره چون سپهر عاشق رانندگی بودو وقتی پشت رل میشست قشنگ خواب ازسرش میپرید . باتکونای دست یکی بیدارشدم دیدم رزا باقیافه خواب آلود داره تکونم میده من:رسیدیم رزا:نه بابا هنوز بلندشو میخوایم ناهار بخوریم من:باشه شهاب وقتی تلفونو قطع کردم شدیدا به فکرفرو رفتم دیشب ساعت وکوک کردم برای ساعت 6 که بهش زنگ بزنم ینی سپهرکیه؟ داشت داستان زندگیشو تعریف میکرد اسمی از سپهرنبرد نکنه نامزدش باشه!واااای شهاب توعاشق کی شدی پسر عاشق کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برای فرار کردن از فکرو خیال قرص خوردم و دوباره دراز کشیدم قبل ازاینکه بخوابم دوتاتصمیم مهم گرفتم که ازاین دفعه باهاش مثل همه مریضام برخوردکنم ودفعه بعدکه دیدمش خیلی طبیعی ازش بپرسم نامزد داره یانه بااین فکرهایکذره آروم شدم ودوباره خوابیدم نفس وقتی ناهارمونوخوردیم باشوق و ذوق دوباره برگشتیم سمت ماشینامون این دفعه سینابه زور نشست پشت فرمون و سپهر جاشوگرفت تفلی تا ماشین حرکت کرد خوابش برد برای همینم شلوغ بازی نکردیم که سپهربیدارنشه توی اون مدت رزا داشت نصیحتم میکرد که نباید خودمو لوبدم وشعارمون که بعدازاون اتفاق درست کردیم ینی "هیجوقت اعترانکن"رویاد آوری کرد من:ولی رزا شهاب بااونافرق میکنه -درسته نباید شهابو بااون عوضی ها مقایسه کنیم ولی تروخدا مواظب خودت باش -چشم عزیزم سینا:خانوما من اگه مزاحمم پیداشم؟ خندیدیمو من گفتم:سینا تواهل رمانی؟ سینا:بگی نگی من:بعد احیانا جدید ترین رمانی که خوندی اسمش همخونه ازمریم ریاحی نبوده؟ سینا:ازکجافهمیدی ؟؟؟ رزا:ببخشید ولی منو نفس تاحالا خیلیی رمان خوندیم حدودا 300تاتاحالا خوندیم البته حدودا100تاش مال بچه های سایت سینا:سایت؟ من:آره یک سایتی هست مخصوص کتاب و رمان و ....خیلی جالبه منو رزاکه عشقمون گشتن توی 98iaخیلی خوبه حتما برو عضو شو سینا:باشه حتما اتفاقا کنجکاو شدم ببینم این سایت چیه همون موقع سپهربیدارشدو شوخی و خنده ها دوباره شروع شد من:راستی بچه ها قراره اول بریم کجا سپهر:فکرکنم قراره تمام یک هفته رو دامغان بمونیم من:اه من میخواستم شمال هم بریم رزا:حالا دوباره باباایناروراضی میکنیم موقع تولد توبریم ویلا ولی بچه هایک سوال اونم اینه که مگه دامغان نمیریم خب اون که خیلی نزدیکه چرااینقدر لفتش دادین سپهر:برای اینکه وقتی شماها خواب بودین خیلی توقف کردیم برای همین من:شگفتااااااااا خلاصه بعدازاینکه رسیدیمو یک ساعت هم توی شهرگششتیم رفتیم توی هتل اتاق منو رزا یک بود اتاق مامان منو خاله مینا و خاله مریم باهم بود پسرا و باباهامونم باهم توی یک اتاق بودم بعدازاینکه رفتیم توی اتاق هم من هم رزا بالباس افتادیم روی تخت و باهمون لباسای بیرون خوابمون برد خواب بودم که باتکونای دست رزا بیدارشدم -نفس بلند شودیگه -رزاجونم تومیشه دقیقا به من بگی چه مشکلی باخواب من داری؟بابا توازبچگی کم خواب بودی من چی کارکنم؟ -اصلا به من چه !میخواستم بهت بگم شهاب زنگ ز... نذاشتم حرفش تموم بشه وسیخ نشستم من:چییییییییییییییییییییی� �ی!!!! دیدم رزا داره بهم میخنده رزا:چه آجید شدی بااسم شهاب من:جدا زنگ زد؟ رزا:نه! من:نه؟؟؟ رزا:نه زنگ نزد توخواب خواب بودی میخواستم ببینم خوابت برات مهم تره یا شهاب جونت من:معلومه خوابم دیگه خوابموکرده بودم وگرنه چه ربطی به شهاب داره رزا :صحیح پس ربطی داره؟ -معلومه که نداره رزا:پس ببین برونگاه کن ببین زده یانه؟ من:عمرا دروغ گو رزا:میتونی بری نگاه کنی طقریبا شیرجه زدم رومبایل که باصدای خنده رزا مواجح شدم من:خیلی بیشعور و دروغ گویی رزا:تاتوباشی برای من خالی نبندی من:حالا میشه بپرسم اصلا برای چی منو بیدارکردی رزا:آره من:چی آره رزا:میتونی بپرسی برای چی بیدارت کردم من:رزا دست ازلودگی برداربگو برای چی بیدارم کردی رزاجدی شد و گفت:ببین نفس بیاالان که هیچ کس باهامون نمیادبریم خرید من:واخب بامامان اینابریم چی میشه رزا:بابابیابریم برای شهاب سوقاتی بخریم من:ااا راست میگیا بلند شو بلند شو بریم که الان همه بیدارمیشن خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده بارزا وارد بازار شدیم رزا:میگم نفس می خوای به شهاب زنگ بزنی من:نمی دونم رزا:بیا زنگ بزن دیدم رزا داره بهم میخنده رزا:چه آجید شدی بااسم شهاب من:جدا زنگ زد؟ رزا:نه! من:نه؟؟؟ رزا:نه زنگ نزد توخواب خواب بودی میخواستم ببینم خوابت برات مهم تره یا شهاب جونت من:معلومه خوابم دیگه خوابموکرده بودم وگرنه چه ربطی به شهاب داره رزا :صحیح پس ربطی داره؟ -معلومه که نداره رزا:پس ببین برونگاه کن ببین زده یانه؟ من:عمرا دروغ گو رزا:میتونی بری نگاه کنی طقریبا شیرجه زدم رومبایل که باصدای خنده رزا مواجح شدم من:خیلی بیشعور و دروغ گویی رزا:تاتوباشی برای من خالی نبندی من:حالا میشه بپرسم اصلا برای چی منو بیدارکردی رزا:آره من:چی آره رزا:میتونی بپرسی برای چی بیدارت کردم من:رزا دست ازلودگی برداربگو برای چی بیدارم کردی رزاجدی شد و گفت:ببین نفس بیاالان که هیچ کس باهامون نمیادبریم خرید من:واخب بامامان اینابریم چی میشه رزا:بابابیابریم برای شهاب سوقاتی بخریم من:ااا راست میگیا بلند شو بلند شو بریم که الان همه بیدارمیشن خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده بارزا وارد بازار شدیم رزا:میگم نفس می خوای به شهاب زنگ بزنی من:نمی دونم رزا:بیا زنگ بزن وگوشی روداد دست من منم بادست های لرزونی شمارشوگرفتم بعداز پنج تابوق میخواستم قطع کنم که شهاب گوشیشو برداشت و بالحن سردی گفت-بله سلام منم که ازصدای سردش حالم گرفته شده بود جوری وانمود کردم که انگارصداشو نشنیدم و دستموگذاشتم روبینیم و صفحه گوشیرو به رزانشون دادم وگفتم -رزا دکترگوشیشو جواب نمیده رزا که فکرکرد من دوباره میخوام شهابو سرکار بذارم گفت رزا: نفس دوباره زنگ بزن این پسرا خیلی سیرشن ها بدجورمزاحم شدن من گوشی رو قطع کردم مثلا میخواستم شمارشو بگیرم که گوشیم زنگ خورد باخنده ریزی جواب دادم -به به دکی ببخشید یعنی دکترخوب هستین ؟ یکدفعه ای صدای خنده بلندیک زن و یک مرد ازاون ورخط اومد خودشهابم صداش باخنده بود -سلام خوب هستی؟ من که فکرکردم دارن مسخرم میکنن سریع گفتم -ای جانم رزا اونجارونگاه کن سپهره چقدر این تی شرتی که براش خریدم بهش میاد!! رزا که از قیافه ی من فهمید باید باهام همکاری کنه باصدایی مثلا آروم ولی طوری که شهابم بشنوه گفت: -هیس بابا اون بدبخت پشت خطه تواینور ازهدیه ای که برای سپهر خریدی حرف میزنی من:راست میگی تیپ سپهرو دیدم همه چیز یادم رفت من:الو دکترببخشید دیرشد شهاب باصدایی که سعی میکرد سرد باشه ولی توش دلخوری موج میزد گفت -خواهش میکنم من:خب دکترکارری ندارین؟ شهاب :نه برین بهتون خوش بگذره من:ممنون ازدعای خیرتون خدافظ وایندفعه من نذاشتم خدافظی کنه و گوشی رو قطع کردم رزا:نفس چی شد چرایکدفعه ای اینقدرسرد شدی؟ -پسره پروو صدای منو روی آیفن گذاشته بود وقتی اشتباهی گفتم دکی صدای خنده دوست دخترش همه جارو پرکرد رزا شکه شده باصدای آرومی گفت:ینی چی من باعصبانیت:یعنی هیچی ینی اینکه منه بدبخت ازهرکی خوشم میادیک آشغال به تمام معناس رزا:حالا آروم باش شهاب
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم به نفس فکر میکردم که گوشیم زنگ زدخشایاربودمن:سلام خشی خوبی خشایار:من که توپ توپم زنگ زدم حال مجنون روبپرسم -داغونم نمی دونم چم شده خشیار:غمت نباشه تایک ساعت دیگه دادشت میادپیشت من:ا پس منتظرتم فعلا خدافظ -بای بعدازاینکه تلفنم باخشایارتموم شد بلندشدم رفتم سمت پنجره اتاقم ازاون روزی که نفس رفته بود رفته بودم خونه مامان اینا !مثل همیشه داشتم به نفس فکرمی کردم که صدای دراتاقم اومد -بیاتو شهلابودخواهرم هفت سال ازمن کوچکتر بود ورشتشم دندان پزشکی بود شهلا:شهاب میتونم باهات حرف بزنم من:البته عزیزم بیا بشین شهلا:شهاب تواز وقتی اومدی اینجا توفکری چی شده؟ من:هیچی عزیزم شهلا:شهاب خواهش میکنم من:قول میدی به کسی نگی ؟ -آره قول میدم نشستم ازهمون روزاول براش گفتم ازدوتاچشم آبی گفتم باتموم شدن حرفم زنگ خونه هم زده شدو پشت بندش خشایاربدون درزدن وارداتاق شد خشایار:به به میبینم که خواهرو برادرباهم خلوت کردین شهلا:اگه اجازه بدین شهلا و خشایار داشتن باهم حرف میزدن که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم کپ کردم نفس بود خشایار:الوو کیه داره زنگ میزنه من:نفس شهلا:خب جواب بده دیوونه خشایار :صدارو بزار رو آیفن من:باشه سعی کردم صدام سرد باشه:بله سلام نفس: -رزا دکترگوشیشو جواب نمیده رزا: نفس دوباره زنگ بزن این پسرا خیلی سیرشن ها بدجورمزاحم شدن شهلا:شهاب فکرکنم چون دیربرداشتی میخواسته قطع کنه ولی قطع نشده خشایار:سیب زمینی نشنیدی پسرمزاحمشون شده خب یک زنگ بزن بهش پول قبضش بامن به نفس زنگ زدم که گفت -به به دکی یعنی دکتر خوب هستین؟ چون صداش روی آیفن بود شهلا و خشایارنتونستن جلوخندشونوبگیرن بلندخندیدن خودمم خندم گرفته بود وسعی کردم نشون ندم که یکدفعه ای صدای نفس روشنیدم که گفت -ای جانم رزا اونجارونگاه کن سپهره چقدر این تی شرتی که براش خریدم بهش میاد!! رزاباصدایی که سع میکرد آروم باشه ولی من شنیدم گفت -هیس بابا اون بدبخت پشت خطه تواینور ازهدیه ای که براش خریدی حرف میزنی نفس:راست میگی تیپ سپهرو دیدم همه چیز یادم رفت نفس:الو دکترببخشید دیرشد خیلی ناراحت شدم می خواستم زودتربفهمم این سپهرکیه ولی بااین حال سعی کردم صدام سرد و خونسرد باشه گفتم-خواهش میکنم من:نه خواهش میکنم نفس:خب دکترکارری ندارین؟ من :نه برین بهتون خوش بگذره نفس:ممنون ازدعای خیرتون خدافظ ونذاشت من باهاش خدافظی کنم سرمو که بالا گرفتم دیدم شهلا و خشایار بادهن های باز دارن نگام میکنن من:چیه چرااینجوری نگام میکنین؟ شهلا:این چرا یکدفعه اینجوری شد؟ من:چه میدونم فکرکنم ازصدای خنده شماناراحت شد خشایار:آخه صداش خیلی پرانرژی بود تازه وقتی اشتباهی گفت دکی دیگه واقعا نتونستیم جلوی خندمونو بگیریم شهاب معلومه پیش خودشون دکی صدات میکنن ها شهلا هم به نشونه تاییدحرف خشایار سرشو تکون داد من:بچه هافکرمی کنین سپهرکیه؟ خشایار :شایدنامزدشه شهلا:شایدم مثلا داداشی پسرخاله ای پسرعمویی چیزی من:نامزدشونمیدونم ولی داداش که نه رزا داره نه خودش پسرخاله هم فقط دوتا داره پسرعموهم نداره چون عموش باخالش ازدواج کرده ش:پس همون گزینه نامزد میشه خ:شهاب توکلا شانس نداری ها آخه من موندم پسری مثل تو که اینقدر سنگین و آقا بود چجوری تونستی به یکی از مریضات پیشنهاد بدی که برین بیرون من:خشایار باورکن نمی خواستم ازاعتمادشون سوءاستفاده کنم توخودتم منو میشناسی بعدازاون ماجرای سروناز نامرد دیگه قید دخترارو زده بودم ش:شهاب توقبل از ماجرای سروناز خیلی شیطون بودی و شیطونی میکردی ولی بعداز اون انگار روح شیطونت مرد وهمون ماجراباعث شد توازاین خونه بری نمی دونی چقدر مامان وبابا زجرکشیدن اصلامامان ازهمون موقع نمازخوندن و شروع کرد هرروز میرفت امام زاده وسروناز و لعن و نفرین میکرد که خداخوب جواب دعاهای مامانو دادو اون اتفاق براش افتاد.اگه میدونی اینم مثل سروناز نابودت کنه قبل ازاینکه ریشه عشقت دوباره محکم بشه خشکش کن! به دوتاشون نگاه کردم چشم جفتشون ازیادآوری اون خاطرات پر اشک شده بود ولی من دیگه اشکی نداشتم که برای سرونازبریزم من:میدونین بچه ها همه چیز ازاون اعتراف مسخره شروع شد اون اعتراف و ضبط صدام و عشق احمقانه من ودرآخر نابودیم خشایار بابغض گفت:ولی تودوباره خودتوساختی داداشم خودتو ساختی عزیزم ایندفعه محکم تراز قبل شهلا:خشایار تو تاحالا عاشق شدی؟ خشایار:راستشوبخوای نه ینی وقتی شهابو بااون حال داغون دیدم باخودم عهدکردم که اگه واقعا یک دختری که ارزشش روداره پیداکردم درقلبمو به روش باز کنم شهلا:اوهوم خب درساچطوره ؟ خشایار:خوبه دیگه اگه منم مثل آق شهاب سربازی نمی رفتمو به خاطر چشم وهم چشمی بااینواون جهشی خونده بودم الان تخصصمو گرفته بودم شهلا:ای بابا این نیز بگذرد من :بچه ها میشه تنهام بذارید خشایارو شهلا باهم باصدایی که توش نگرانی و وحشت موج میزد گفتن:نه من:بابا نگران نباشید فقط می خوام تنها باشم خشایار:مطمعنی؟ من:آره به خدا حالم خوبه خشایار:باشه پس من رفتم من:ببخش تروخدا خشایار جان خ:این حرفاچیه میدونم درکت میکنم عزیزم به تنهایی نیاز داری پس شهلا خدافظ شهلا غرید:صددفعه گفتم یک خانوم به تهش بچسبون یایک جانی چیزی خشایار:ببین این جادوتا نکته وجود داره اول اینکه تو اصلا هم تیپت شبیه خانوما نیست ونکته دومم اینه که تو جان من نیستی برای همین بهترین اسم برات همون شهلا خالیه من:بابابس کنید دیگه اه شهلا غریدو گفت خدافظ خشایار خشایار:هووووی من هفت سال ازت بزرگ ترم هااحترام بذار شهلا یک نیشخند زدو رفت خشایارباخنده گفت:-من آخراین خواهر تورو خفه میکنم من:توغلط میکنی خشایار:خیله خوب بابا غیرتی نشو بای من:بای وقتی خشایار رفت به دورو براتاقم نگاه کردم دیواراش آبی بود که روی دیوارا تابلو هایی از خطاطی های خودمم بود روی دیوار روبروییم باخط درشتت نوشته بودم "تاشقایق هست زندگی باید کرد"درست یادمه اینو زمانی نوشته بودم که سروناز رفته بودو ازهمه زندگی بریده بودم ولی وقتی داشتم همینجوری برگه سیاه میکردم یک دفعه ای این بیت شعر سهراب یادم اومدو نوشتم ازاون روز سعی کردم به زندگی عادیم برگردم بقیه اتاقمم یک مبل دونفره آبی باپرده های سفید آبی بودکه دورتادور اتاق زده بودم به غیراز روی پنجرم هرکی میامد توی این اتاق به این قسمت میخندید ولی من اهمیت نمی دادم پنجره اتاقم رو به حیاط خونمون باز میشد کناشم آینه قدی بود و کنار اونم یک میز توالت که عطر و اینجور چیزایی که خونه مامان گذاشته بودم بود رفتم جلو آینه به خودم نگاه کردم درست برعکس نفس بودم من چشم و ابرو مشکی بودم موهامم پرکلاغی بود که یکذره بلند بود ولی نه طوری که روشونه هام بریزه تازیرگوشم بود که بیشتر وقتا به سمت بالا شونشون میکردم که چون موهامو حلت فشن زده بودم باهال وایمیستاد و بهم میومد قدمم بلند بود چون هم مامانم هم بابام قد بلند بودن منو شهلا هم قدمون بلند بود من به اندازه ی خشایار چهار شونه نبودم فقط بازو و بدن درحد ورزیده داشتم اینم مدیون خشایار بودم که به زورمنو بردباشگاه دماغ و لبمم به صورتم میومد لبه من و شهلا به مامان رفته بود برای همین برجسته بود ابروهامم باریک نکرده بودم خیلی ضایع هم برنداشته بودم فقط چون پربود یکذره زیرشوبرداشته بودم که بهم میومد ! نمیدونم چرا امروز نشستم ودمو توی آینه تجزیه تحلیل کردم بالاخره خسته شدم ورفتم درازکشیدم و بافکربه نسبت سپهربانفس خوابم برد نفس
بعدازاینکه بارزا حر، زدم شرو کردیم به گشتن توی بازار که گوشی رزا زنگ خوردرزآ:سلام سپهر خوبی -....... -نه ماتوبازار...هستیم -............... -باشه پس ببین پارک روبه روش هست یک آبشار داره هرصندلیی که دور آبشاره یک رنگه ماالان میریم میشینیم بعد رنگ صندلی روبرات اس میکنم -................. -باشه قربانت بای من:سپهرداره میاداینجا ر:آره تنهاست گفت سینه خوابه میخوادبیادباماحرف بزنه من:اوهوم منورزا توی پار نشسته بودیم ومن د اشتم به اطراف نگاه میکردم اونجایک پارک خیلی کوچیک بود باکلی دارو درخت که یک آبشارم وسط پارک بوذد که دورتادورش ونیمکتای رنگی محاصره کرده بودهمینجوری توفکربودم که یکدفعه یی دوتا لواشک افتاد روی شلوارمون باجیغ برگشتیم دیدیم سپهرباخنده داره نگامون میکنه سپ:خوب ازاین دفعه مانتوبلندتربپوشیدتامانتوت ون کثیف بشه میدونستیم بحث کردن باسپهرفایده ای نداره برای همین گفتم: باشه حالا بیا بشین سپهر:نه شماام بلند شیدراه بیریم وبرام تعریف کنید ماام بلند شدیم و همون طور که لواشکامنو می خوردیم براش تعریف کردیم فکرنکنم تاحالا چیزی باشه که ما برای سپهر تعریف نکرده بودیم اونم همینطور سپهر:نفس من:بله؟؟ سپهر:حالا می خوای چی کارکنی من:به خدانمی دونم سپهر:ببین اون نفسی که من میشناختم قبل از سفرش که اصلا تاحالا حتی عادتم به یک پسر نکرده بودچه برسه به دوست داشتن بعداز سفرم که... که ازهمه پسرا دلگیر بودی یادته عهد کردی که دیگه دل نبندی؟ بیبین نفس من نمی تونم باور کنم توبادوجلسه دیدنش اینجور که رزا میگه گریه بکنی @@@و روی رفتاراش حساس باشی ینی اصلا منتقی نیست که یک دکتر بامریضش روابط عاطفی اونم توی دوجلسه بوجود بیاد رزا:حالا سپهر میگی چی کارکنیم سپهر:ببینین بچه ها شمادوتا دخترای فوق العاده شر وشیطونی هستین حتی بعدازاون ماجا چیزی ازاین خصوصیت شما کم نشد خدارو شکر و قبول کنین قیافه های قشنگی دارین مخصوصا تو نفس بااون چشمای آبیت پس مواظب خودتون باشید وسعی کنید از این دفعه که دیدینش یک کمی سنگین ترباشین راستی بچه ها شمابه نظرتون احساس شهاب چیه رزا:ببین سپهر شهاب یک دکتره نمی تونه از اعتماد مرضش سوءاستفاده کنه سپهر:الی یک مورد منو رزا باسوال نگاش کردیم که گفت سپهر:مگراینکه واقعا دلش لرزیده باشه ببینین بچه ها منم یک مردم اگه واقعا از ته دل دلم لرزیده باشه ممکنه همون لحظه چیزی یا پیشنهادی بدم که بعدش شدیدا پشیمون بشم پس نمی تونیم بهش ایرادی بگیریم چون واقعا عاشقی دست خودآدم نیست رزا:ینی به نظر توشهاب نفسو دوست داره سپهر:ببین نمی تونم بگم حتما دوسش داره چون تاحالا ندیدمش و ازحرفای شمادوتادارم برداشت میکنم ولی رزاتودخترباهوشی هستی می دونی چجوری باید بفهمی. من ساکت بودم و به صحبتای اونا گوش میکردم ولی بااین حرف سپهر باتعجب سرموآودم بالا و نگاش کردم. رزا سرشو باخنده تکون دادو دستشوآوردبالاو زدکف دست سپهر من:ببخشید ببخشید من درست متوجه نشدم میشه لطفا بگین نقشتون چیه ؟ سپهر:حالا میفهمی !مهم اینه که رزا خودش خوب فهمید من:سپهر جان من کارمنو گیراین نکنی ها پدرمودرمیاره وبعدش شروع کردم به دویدن ورزا ام دنبالم داشتم میدویدیم که خوردم به کی سرمو بلند کردم که معذرت خواهی کنم که دیدم بابام داره باخنده نگاهم می کنه بابام:به به دختر سنگین رنگین خودم خوبی بابا من:مرسی بابا عمو مسعود:بابا سپهر چرااینقدربه این دخترا سخت میگیری که سرشونوبندازن پایین و سنگین باشن بابا ببذاریکذره ازاین هوای پاک لذت ببرن مافقط میخندیدیم به حرفای باباهامون رزا:راستی شما ازکجافهمیدین که مااینجاییم سینا:موقعی که بیدارشدم دیدم سپهر روی آینه هتل باماژیک نوشته با بچه ها اومدیم این پارک حالا مگه ماژیکه پاک میشد باکلی الکل و استن و ...پاک کردیم سپهر:آخه گفتم شاید نبینین نگرانمون بشین خاله مریم:نترسین هرکدوم ازشما سه نفر جداگانه دزدیده بشه مطمعنا همون روز باصدملیون پول برمیگردین خونه چون خود دزده هم بهتون پول داده هم ولتون کرده حالاباز وای به حال اون دزدبدبختی که سه نفریتونو دزدیده باشه همه باهم خندیدیم وراه افتادیم توی راه کلی سپهروسینا سربه سرماگذاشتن وخندیدیم شب که میخواستم بخوابم باخودم فکرکردم اگه قسمت شهابشوبذاریم کنار روز بیادموندنی بود . به رزا نگاه کردم که به سمت سقف دراز کشیده بودو دستاش زیر سرش بو د من:رزا؟ رزا:هوم من:به چی فکرمیکردی؟ رزا:به حرفای شهاب من:مگه چی میگفت رزا بسمت من برگشت و دستشو گذاشت زیرسرشو روبه من گفت -ببین نفسم سپهر گفت یک جوری باید بفهمیم حس این آق دکترماچیه من:خوب حالا تو می خوای چی کارکنی رزا:ببین هنوز نمیدونم ولی موقعیت پیش میاد ولی توباید بامن هماهنگ باشی فقط نفس!!! من:بله؟ رزا:ببین داری بازی خخطرناکی روباخودت شروع میکنی اگه دوباره ضربه بخوری! بعدازچنددقیقه مکث گفت:واقعا دوسش داری؟ اصلا چی شد توکه راضی نبودی بیای حتی دکتر یکدفعه ای حساس شدی رو کاراش و الانم که اینجایی من:واقعا نمیدونم رزا خیلی تاحالافکرکردم ولی سرع تراز اون چیزی که بخوای فکرش روبکنی پیش اومد طوری که اصلا فرصت فکرکردنم نداشتم رزا:حالافعلابخواب نمی خواد به چیزی فکرکنی من:شب بخیر رزا:شب بخیر فردا صبح که بیدارشدیم بعدازخوردن صبحانه و گشت وگذارر توی شهر موقع برگش بابا و عمومعین روبه منو رزاگفتن بچه ها میاین بریم جایی؟ مامانامون باتعجب نگامون کردن و گفتن شماکه همین الان بیرون بودین! منو رزاکه فهمیدیم باباهامون میخوان باهامون حرف بزنن گفتیم بابا بریم بقیه باتعجب داشتن نگامون میکردن ولی.... دوباره رفتیم همون پارکی که اونروز باسپهر اومده بودیم عمومعین:خوب بچه ها منو مجید منتظریم دوتامون سرمونو انداختیم پایین رزا که حالمو درک میکرد خودش شروع کرد تمام ماجراهای مصرو تعری کردن وقتی تموم شد حرفاش منو رزا که تااون موقع هنوز سرمون پایین بود بالا گرفتیم باکمال تعجب دیدیم باباهامونم دارن گریه میکنن ولی رگ های قرمز توی چشماشون ازگریه نبود بلکه از عصبانیت بود بابا:پسرای احمق پدرتونو درمیارم من:باباچپجونم تروخدا آروم باشید خواهش میکنم عمو:ینی چی ینی ما ساکت بمونیم تاهر غلطی دلشون خواست بکنن/ رزا:باباجان شما آروم باش ماکه همه چیزو تعریف کردیم بابا:نفس میشه یک لحظه بیای اونور سرمو تکون دادم و دنبال بابا راه افتادم که بابا وایستاد و پرسید -اونی که روز سفربهت زنگ زد رها بود من:نه بابا راستشو بخواین منو رزا پیش دکتر روانپزشک میریم بابا:وااااااااااااای ونشست رو زمین منم کناش نشستمو گفتم -به خدا بابا منو رزا افسدگی نداریم فقط نیاز داشتیم حرفامونو به یکی دیگه بزنیم به کسی که تاحالا باهاش دردو دل نکنیم به خدا هیچیمون نیست بابا:باشه بابا جان بیابریم سمت هتل که هوا خیلی تاریکه ساعت چنده؟ من:نمی دونم امروز ساعتمو دستم نکردم گوشیمم توی اتاق جامونده بذارین برم از عمو و رزا بپرسم رفتم نزدیکشون دیدم عمو سرشو تکیه داده به درخت و آروم آروم گریه میکنه و رزاام داره حرف میزنه فهمیدم رزاهم جریان دکرمونوگفته و عموهم همون فکر بابا روکرده من:رزا ساعت داری؟ رزا:نه مبایلم شارژنداشت توهتل گذاشتم توام که میدونی زیاد اهل ساعت دست کردن نیستم من:عمو شما چی عمو :نه عزیزم من:پس پاشیم بریم که فکر کنم ساعت 12باشه باهم راه افتادیم به سمت هتل رزا:بابا !عمو فقط یک خواهش نمی خوام کسی از این ماجراچیزی بدونه مخصوصا مامان و خاله ماندانا بابا:آخه عمو جون اینجوری که نمیشه اونا هم باید بدونن عمو معین:نه مجید بچه ها راست میگم فعلا نمی خواد مینا و ماندانا چیزی ازاین ماجرابدونن بااخره مرجانم خواهرشونه بعدشم خانوم بزرگ بفهمه دعوابالا میگیره بابا ازسرناچاری سری تکان دادو گفت:باشه وقتی رسیدیم دم هتل دیدیم همه بانگرانی دم هتل وایستادن تامارو دیدن به طرفون اومدن و دعوا که تا این موقع شب کجابودین من:مامان گلم تنهاکه نبودیم باباهامونم باهامون بود بعدشم مگه ساعت چنده سپهر باصدای گرفته ای گفت50دقیقه باچشمای گشاد شده منو رزا باهم گفتیم:چییییییییییی یییییییییییییی؟ مامان:بله چرا هیچکدومتو ن گوشی هاتونو برنمیداشتین عمومعین:مانداناجان آروم باش سکته می کنی هممون مبایلامونوجاگذاشته بودیم ازشانس بدمون هیچکدوممون ساعتم نداشتیم مامان بزرگ:خیلی خب خدارو شکر سالمین حالاهم نزدیک 3 صبح برین بخوابین همه به سمت سوئیت خودش رفت وقتی دراز کشیده بودیم رزا گفت -:وااای نفس چقدر طول کشید تعریف کردنش من:آره ولی خدا وکیلی وقتی سپهرگفت 2:50خیلی تعجب کردم رزا:آره راست میگی راستی نفس به عمو جریان دکترو گفتی؟ من :آره بابا خیلی ناراحت شد ولی بهش گفتم ماافسردگی نئاشتیم فقط احتاج داشتیم بایک شخص سومی هم داشتیم.توچی توگفتی؟ رزا:آره منم گفتم اتفاقا بابای منم خیلی ناراحت شد من:خب حق دارن ماتنها بچه هاشونیم رزا:حالاتوچاصدات کش میاد من:چون خییییلی خوابم میاد رزا:ای خدا بگیر بخواب ببینم آخربه کجامیرسی من:به بهشت رزا:زپلشک همین مونده توروتو بهش راه بدن من:ببین وقتی من همش خواب باشم خب دیگه کار خلافی نمی کنم ولی توکه اصلا خواب نداری میشینی ازسربیکاری فکرهای پلید میکنی. رزا بالشتشوبه سمتم پرت کردمنم رو هواگرفتم و گفتم:شب بخیر صبح وقتی بیدار شدم رزا نبود بلند شدم ودست و صورتمو شستم و رفتم تو لابی هتل همه اونجا بودن اولین کسی که متوجه من شد سپهر بود بلند شدو اومد سمتم باخودم داشتم قربون صدقش میرفتم آخه خیلی جیگر شده بود یک شلوار لی یخی بایک بلوز آبی کمرنگ پوشیده بود که آستینای بلوزشو داده بود بالاو من چقدر این تیپشو دوست داشتم. باصدای سپهر به خودم اومدم سپهر:الو کجایی آجی به چی زل زدی؟؟؟ من:به تو چه داداش خودمه سپهر:ااا ایشون داداش شما هستن چقدر ماشااله خوشتیپن من:برمنکرش لعنت سپهر خندیدیو بغلم کردو گفت -قربون تو خواهر کوشولوم بشم من من:سپهر؟؟ -جانم؟؟؟ -دلم خیلی گرفته! -راستی یک چیزی رو میدونی؟ -نه! - میخوایم زود تر راه بیفتیم :من: ا خب چه بهتر حوصله منم کم کم داشت سر میرفت -نفس !چرا دیشب با عمو اینااینقدر دیراومدین من:میدونی سپهر روز حرکتمون ساعتای6صبح بودو تازه راه افتاده بودیم که شهاب زنگ زد و گفت فقط میخواسته بگه سفر خوبی داشته باشیم ماهمون موقع تو ماشین بابا بودیم بابا هم که میگه وقتی باهاش حرف میزدم لپام قرمز شده بوده برای همین بابا کنجکاو شده بود ببینه این کیه ماام دیشب توی پارک ... همه چیزوتعریف کردیم سپهر:ای وااای سکته نکردن من:دست کمی از کسایی که سکته کرده بودن نداشتن جفتشون داغون بودن اگه منو رزا جلوشونو نگرفته بودیم رفته بودن تهران پدر اون خانواده خاله مرجان اینا رو درمیاوردن سپهر:پس خدارحم کرد ماکه اینجاداشتیم سکته میکردیم از نگرانی میخواستم یک چیزی بگم که رزا از پشت دستشو گذاشت روی چشمای سپهر سپهر باخنده دست رزا رو لمس کرد و گفت -آخه دختر جان مامان بابای هیچکدوممون که نمیان همچین کاری بکنن نفسم که روبه روم وایستاده پس میمونه سینا و تو که دستای ظریف تو کجا و دستای سینا کجا همون موقع سینا یک زد تو سر سپهرو گفت سینا:خاک تو. سرت کنن آدم پشت سر انگشتای دادشش اینجوری میگه تازه انگشتای توکه گنده تره منو رزافقط میخندیدیم چون انگشتای هیچکدومشون بیریخت نبود انگشتاشون به خاله مریم رفته بودو کشیده شده بود فقط مردونش رزا:اصلا باباجان انگشتای منو نفس مردونست خوب شد سپهر:ا نه بابا این باید بفهمه انگشتاش بیریخته سینا:اهکی کی به کی میگه مثل اینکه انگشای دوتاییمون به مامان رفته منو رزاخندمون شدت گرفته بود چون خاله مریم باچشمای گشاد شده داشت نگاشون میکرد سینا:شما دوتا به چی اینقدر میخند.....آی آی !آی گوشم سپهر:آی گوشم ماهمینجور داشتیم میخندیدیم چون خاله مریم گوش دوتاشونو پیچیده بود خاله مریم:بچه پروو ها کجای دستای من بیریخته سپهر:مامان غلط کردم همش تقصیر این سینا بود سینا:ا ا ا تقصیر من چیه باباهمیشه میگه دستاتون شبیه من نشده تاسینا این حرفو زد خاله گوش اوناروول کرد ورفت طرف عمومسعود سپهر:خاک توسرت کنن سینا الان مامان بابارو میکشه سینا :ببخشید که نجاتت دادم و بعدازاین حرفش سریع به سمت مامان و باباش رفت ماسه تاهم باخنده به همون سمت راه افتادیم خاله مریم:تو به بچه ها گفتی دستاشون شبیه منه عمومسعود:آره عزیزم خاله مریم:اهه تازه میگی گفتم عمومسعود:خب من گفتم دستاتون شبیه مامانتون کشیدست خاله:ولی اینا که میگن تو گفتی دستاتون بیریخته عمو باتعجب:من غلط بکنم.....وایستاببینم کی همچین حرفی زده؟ خاله مریم:سینا سینا:ا مامان من کی گفتم بابا گفته دستای شمابیریخته رزا:باباجان من غلط کردم از پشت چشمای سپهرو گرفتم خوب شد ببخشید همه بااین حرف رزا خندیدن ولی سینا رفته بود پشت سپهر قایم شده بود ماما:سیناجان خاله چرا رفتی پشت سپهر بیابیرون سینا:میترسم خاله بابا عصبانیه ممکنه منو اوف کنه همه به لحن بچه گانه ی سیناخندیدیم عمومعین:مسعود کلا این بچه های تو مثل خودت آدم بشو نیستن نه! سپهر:ای بابا عمو جان شماکجای دنیارو دیدین که دوتا فرشته آدم بشم فقط توروخدا نفس نگو از نوع ازرائیلش من:ا از کجا فهمیدی میخوام اینو بگم سپهر:برای این که خودم بهت یاددادم رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 3 - Meteorite - 09-08-2014 من:من که چیزی یادم نمیاد سپهر اومد جوابمو بده که باصدای مامان بزرگ ساکت شد مامانی:بس کنید دیگه بچه ها به جای فک زدن برید وسایلتونو جمع کنید که باید راه بیفتیم سینا:ای به چشم بانو!! مامانی:برو بچه پروو اینقدرم واسه من زبون نریز سپهر:آخه مشکل اینجاست که سینا جان ما یک ارادت خاصی نسبت به تمام خانوما دارن داشتم به حرفای بچه ها میخندیدم که رزا صدام کرد رزا:نفس یک لحظه بیا رفتم پیشش من:جانم رزا:میگم نفسی جدی نمی خوای برای شهاب چیزی بخری من:نه رزا:ولی به نظرمن بیا بخریم بعد من بهش میدم که یک جورایی خجالت بکشه من:اون بشر چیزی به عنوان خجالت سرش نمیشه رزا:ازکجا میدونی؟ من:اگه سرش میشد نمیشست بادوست دخترش منو مسخره کنه رزا:آقا جان اصلا یک چیزی من برای شهاب چیزی گرفتم من:تو خیلی ..!لااله الاال.... آخه عزیزم چرا همچین کاری کردی رزا:ا اصلا به تو چه من از طرف خودم براش گرفتم سپهر:بچه ها مشکلی پیش اومده چرا دارین بحث میکنین من:هیچی رزا خانوم رفتن برای شهاب سوقاتی خریدن سپهر:نفسی وقتی رزا داشت خرید میکرد منم باهاش بودم اصلا این چیکار به تو داره از طرف خودش سوقاتی خریده من:باشه حالا یاین بریم وسایلمونو جمع کنیم وقتی جمع کردن وسایلمون تموم شد ناهارم توی هتل خوردیم و بعدشم راه اتادیم به سمت تهران درسته بعد از اون ماجراازدست شهاب خیلی عصبانی بودم ولی دلم براش تنگ شده بود به رزا نگاه کردم خواب بود منم سرم چسبوندم به شیشه و چشمامو بستم داشتم باخودم فکرمیکردم که چجوری میشه بادوجلسه اینجوری بشم اصلا امکان نداشت وقتی درست فکرکردم دیدم من عاشق شهاب نشدم فقط ازش خوشم اومد تنها چیزی که این وسط نمی دونستم دلیل اشکای اونروزم و دلتنگیام بود که خب میتونم به چیز های دیگه هم نصبتشون بدم نفهمیدم چقدر فکر کردم که خوابم برد شهاب
باصدای در سرمو بلند کردم دیدم خانوم رئوفی بود خانوم رئوفی:آقای راد خواهرتون اینجان من:بگین بیان تو رئوفی:چشم من:راستی خانوم رئوفی مریض دیگه ای نمونده رئوفی: نه آقای دکتر من:ممنون شهلا ام میتونه بیاد تو شهلا:سلام داداشی جونه خودم چطوری؟ من:خوبم مرسی چی شده ورووجک داداش اینورا پیداش شده؟؟؟ شهلا:هیچی داشتم از اینجارد میشدم گفتم به جای اینکه دودقیقه شمارتو بگیرم بگم ماامشب خونه خاله مهتاب دعوتیم دوساعت هلک و هلک پاشم بیام اینجا بگم ماشب خونه خاله مهتاب دعوتیم مامان گفت اگه میخوای بیای زودتربیا خونه همگی با هم بریم ... من:نه عزیزم من امروز با خشایار قرار دارم شهلا: ا حیف شد داداش بعدم لبخندی زد و گفت : - باشه پس من فتم! من:باش حالا یک چیزی بخور بعد برو شهلا:قربونت داداشی باید برم کلی کار دارم میدونی که... اومدم جواب بدم که یکدفعه ای در باز شدو خشایار اومد تو و بدون هیچ سلام و علیکی روبه شهلا گفت -بله دیگه چشم و هم چشمی بادختر خاله های گرامی مگه وقتی هم براتون میذاره؟؟؟ شهلا:خیلی ببخشید شما چجوری حرفای مارو شنیدید؟ خشایار:خیلی سادست یک کلمه ی عربی هست به اسم استراق سمع که به فارسیش میشه گوش وایستادن شهلا:یاهمون فضولی !!! خشایار:آ باریک ال... من:اه بس کنید دیگه همیشه خدا وقتی شما دوتا بهم میرسین میشینین به کل کل و دعوا سرم رفت شهلا:چیش !!!تقصیر این دوست عزیز خودته که گوش وایمیسته خشایار:به من چه اومدم در بزنم دیدم صدای شهاب داره میاد که داره بایک خانوم حرف میزنه فکر کردم نفس خانومه ولی دقت که کردم دیدم نه بابا صداش خیلی رو اعصابه اونموقع بود که فهمیدم این صدا صدای کسی به جز شهلا خانوم خودمون نیست شهلا:شهاااااااااااااااااا� �اااااااب من که داشتم به حرفای خشایار میخندیدم با جیغ شهلا خندم شدت گرفت و دستامو به حالت تسلیم بردم بالاو گفتم - به.....من چ....به من چه!!! وااای مردم خدا از خنده شهلا:اصلا من رفتم خدافظ وبه حالت قهر رفت بیرون منو خشایار یک نگاه به هم کردیم و دوباره شروع کردیم به خندیدن خشایار یک تی شرت طوسی خیلی کمرنگ که با رنگ چشماش هماهنگیه خاصی داشت پوشیده بودو یک شلوار جین آبی روشن ... خشایار:خاک تو سر بی حیات کنن به چی اینجوری زل زدی ملعون من:لااله الله پسر تو آدم بشو نیستی نه داشتم باخودم فکر میکردم که چقدر این رنگ تی شرتت به چشمات میاد خشایار:دیگه بدترتو چی کار به رنگ چشمای من داری؟ من:باباجان اصلامن غلط کردم خشایار:آورین آورین من»ولی جدا خشی تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی خیر سرت دکتر مملکتی خشایار:اولا خشی باباته اسم منو کامل بگو دوما جنابعالی داشتین منو دید میزدین بعد من خجالت بکشم من که داشتم به حرفای خشایار میخندیدم با جیغ شهلا خندم شدت گرفت و دستامو به حالت تسلیم بردم بالاو گفتم - به.....من چ....به من چه!!! وااای مردم خدا از خنده شهلا:اصلا من رفتم خدافظ وبه حالت قهر رفت بیرون منو خشایار یک نگاه به هم کردیم و دوباره شروع کردیم به خندیدن خشایار یک تی شرت طوسی خیلی کمرنگ که با رنگ چشماش هماهنگیه خاصی داشت پوشیده بودو یک شلوار جین آبی روشن ... خشایار:خاک تو سر بی حیات کنن به چی اینجوری زل زدی ملعون من:لااله الله پسر تو آدم بشو نیستی نه داشتم باخودم فکر میکردم که چقدر این رنگ تی شرتت به چشمات میاد خشایار:دیگه بدترتو چی کار به رنگ چشمای من داری؟ من:باباجان اصلامن غلط کردم خشایار:آورین آورین من»ولی جدا خشی تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی خیر سرت دکتر مملکتی خشایار:اولا خشی باباته اسم منو کامل بگو دوما جنابعالی داشتین منو دید میزدین بعد من خجالت بکشممن:باشه حالا بیا بشین ببینم چی کار میکنی؟ خشایار جدی شدو گفت والا اگه راستشو بخوای تمام مدت داشتم به تو و این عشق عجولانت فکر میکردم من:به چیش؟ خشایار:مثلا این که چجوری توی دوجلسه این جوری تو دام عشق افتادی ؟ برای یه لحظه خیره نگاهش کردم و بعد سرم رو انداختم پایین و گفتم : به خدا خشایار خودمم نمیدونم اصلا انگار از همون اول که از در مطب اومد تو و باچشمای خندونو شیطونش نگام کرد دلم لرزید ولی میدونی چی تو چشماشه که منو جذب کرده؟ خشایار یه ابروشو داد بالا و گفت :چشماش؟؟ من:آره ولی تو چشماش یک غمی هست که سعی میکنه پشت شیطنتش قایم کنه ولی نمیتونه میدونی چشماش خیلی جالبه هم توش خنده هست هم غم و قصه... خشایار دستشو گذاشت رو شونم و گفت -الهی داداش فدات شه تورو خدا اینجوری خودتو ناراحت نکن باشه! دستی تو موهام کشیدم و گفتم : :خشایار میدونی منم یک بار مثل نفس شکست خوردم ولی بادیدن نفس هر چی احساس تو خودم کشته بودم دوباره زنده شده ولی نفس..... خشایار:نفس چی؟ من:ممکنه نفس مثل من نباشه یا حتی تمام اعتمادشو نسبت به مردا از دست داده باشه و هیچ حسی به من نداشته باشه خشایار:ببین شهاب توباید به نفس فرصت بدی اون به کمکت احتیاج داره تو نباید از این احساس چیزی بهش بگی چون فکر میکنه تو داری ازش سوئ استفاده میکنی و ممکنه دیگه به هیچ کس اعتماد نکنه من:میدونم خشایار خودمم عذاب وجدان راحتم نمی ذاره همش باخودم میگم نکنه من از اعتماد نفس سوئ استفاده کرده باشه خشایار:هیششششش شهاب عاشق شدن دست خود آدم نیست اینو مطمئن باش من:نمی دونم دیگه مغزم کار نمی کنه به خدا خشایار لبخندی زد و برای عوض کردن حال و هوای من با ذوق گفت :اصلا آقامن یک فکری کردم بیادخترارو فراموش کنیم پاشیم بریم سرخ حصار(سرخ حصار توی تهران نزدیکای کوه یک پیست دچرخه سواریه) خنده ای کردم و گفتم :آخ که چقدر بهش احتیاج دارم با خشایار رفتیم پیست من درست برعکس خشایار بودم خشایار وقتی از بیمارستان میومد بیرون انگار یک آدم معمولی انگار نه انگار که چند وقت دیگه تخصصش رو میگره میشد یک آدم شیطون و بازیگوش که هیچکس از دستش در امان نبود البته منم تا قبل از آشناییم باسروناز همینجوری بودم ولی بعداز اوناتفاق شدم یک پسر حدودا فشن ولی سربه زیر و آروم که... خشایار:هییییییییییییی کجایی بابا یاخودش میاد یا اع.. یک نگاه تندی بهش انداختم که سریع گفت خشایار:ببخشید یا خودش میاد یا بوسش خندم گرفت خشایار:ولی به نظر من تو با دومی بیشتر موافق بودی نه و بااین حرف شروع کرد به دویدن منم دنبالش از جایی که ماشینو پارک کرد تا جلوی در اصلیش دویدیم خشایار:آقامن تسلیم غلط کردم اصلا نه خودش میاد نه بوسش منم آروم گفتم:خدانکنه ولی از اونجایی که گوشای خشایار خیلی تیز بود باخنده به خودش اشاره کردوو گفت -بابا نگران نباش به دعای گربه سیاهه بارون نمیریزه من:چه ربطی داشت خشایار:منظورم اینه که اونجوری از ته دل نگو خدانکنه خدا به حرف من زیاد گوش نمیده نفس
باتکونای دست یکی بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم مامانهمامان:نفسی نمی خوای بیداربشی من:مامانی رسیدیم مامان:آره عزیزم رسیدیم بلند شو برو تو اتاق سپهر بخواب رزاام همونجا خوابیده من:باشه همونجور چشمام نیمه باز نیمه بسته بود رفتم تو اتاق مشترک سپهرو سینا رزا توی تخت سینا غش کرده بودمنم روی تخت سپهر طقریبا بیهوش شدم صبح که بلند شدم دیدم سیناو سپهر روی کاناپه های اتاقشون خوابیده بودن سرموچرخوندم باتعجب دیدم رزاهم تاالان خوابه به ساعت که نگاه کردم 1:20رونشون میداد خیلی تعجب کردم چون سابقه نداشت رزاتااین ساعت روز بخوابه حتما خیلی خسته بوده داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که سپهر یک تکونی به خودش دادو بلند شد سپهر:به به خوانوم خوش خواب من:ببخشید که من زود تر بلند شدم سیناهک بلند شدو گفت -سلام !بابا خیلی پرویی دختر شما دیروز ساعت 4بعداز ظهر خوابیدین تاالان ولی مادیشب حدودای ساعت 10 11 بود که خوابیدم من:چییییییییییییی ؟ینی ماالان ازدیروز خوابیم سینا:خب آره مگه چیه؟ من:آخه رزاسابقه نداشته که اینهمه بخوابه باین حرف من سپهر که به حالت خوابیده بود بانگرانی سریع بلند شد و گفت -راست میگی وبه سمت رزا رفت سپهر:رزا !رزایی!رزاجان خواهری سپهر دستشو گذاشت روی شونه رزا و سریع برش داشت من:چی شده سپهر سپهر:نفس قول بده آروم باشی من که به مرز جنون رسیده بودم از استرس -سپهر توروخدا زود بگو -هیچی رزا یک مقداری تب داره بااین حرفش سریع سینارو هل دادم و رفتم سمت رزا دستمو که ذاشتم روی پیشونیش دستم سوخت کم کم 40 درجه تبو داشت من:واای بچه ها توروخدایک کاری بکنین سپهر رزارو بغل کرد چون از دیشب بالباساش خوابیده بود برای همین لازم نبود لباس تنش کنیم باهم رفتیم پایین هیچکس نبود احتمالا هنوز خواب بودن پس خیلی آروم رفتیم وار ماشین شدیم سینا پشت فرمون نشست منم جلو ولی چون رزا تو بغل سپهر بود سپهر عقب نشست من:سیناتوروخدا زودبرو سینا:نفس آروم باش انشااله که هیچی نیست من:ینی چی هیچی نیست خواهرم داره توتب میسوزه سینا:بیا آ آ رسیدیم سپهر سریع پیاده شدو رزارو برد پیش دکتر دکتر بعداز ماینه بالبخند اومد بیرون و گت هیچی نیست فقط آبله مرغون گرفته هممون یک نفس راحت کشیدیم یک ذره بعد رزا حالش بهترشدوبیدارشد وقتی بالا سرش بودم گفتم -وای رزانمی دونی دکتروقتی بایک لبخندازاتاق اوندبیرون گفتم الان میگه مبارک باشه مریض حامله است رزا باخنده گفت:دیوونه چه ربطی داره! من: ا خب ندیدی مثلا دختره حالش بد میشه میبرنش دکتر بعددکتر بالبخندمیادمیگه جای نگرانی نیست خانوم شما حامله است سینا:نفس راست میگه لبخند جوری بود که منم به شک افتادم رزا با خنده گفت :دیوونه ها سپهر:ولی دختر خیلی ترسیده بودیم مخصوصا که تو عادت نداشتی اینهمه بخوابی حالا نفسو بگی یک چیزی من:بیشعور رزا:خب راست میگه دیگه تو بیشترمواقع خوابی تاخواستم جواب بدم گوشی سینا زنگ خورد سینا:سلام مامان -........ -نه ما اومدیم بیرون نگران نشین -............ -حتما صداشو نشنیدیم -.. -باشه چشم پس فعلا سپهر:مامان بود سینا:آره سپهر:چی میگفت؟ سینا:هیچی میگفت کجایین و چراهیچکدومتون گوشیاتونو برنمی دارین من:آخ آخ من که جا گذاشتم رزا:من که اصلا خودم نیومدم که بخوام گوشیمم بردارم سپهر:منم گوشیم تو ماشینه سینا:هه زحمت کشیدین من:بچه ها نمی خوایم بریم بابا این که چیزیش نیست فقط چندتانقطه روی شکمش دیده میشه سینا:واقعا منم میخوام ببینم سپهر:گمشو بچه پروو سینا:وا مگه چی گفنتم؟ سپهر:هیچی وقتی به بابا گفتم میفهمی که چی گفتی سینا:آها یادم اومد چی گفتم تونمی خواد یاد آوری کنی دیگه ممنون درس عبرتم برام شد که دیگه نخوام شکم خانومارو نگاه کنم باخنده و شوخی رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه سپهر اینا راه افتادیم من:خاله بابا چیزی نشده که یک آبلمرغون ساده است رزا:مامان جان خواهش میکنم عمومعین:رزا جان بابا تونباید توجمع بشینی ممکنه بقیه هم بگیرن مامانتم چیزیش نیست فقط یک خورده نگرانه همین سپهر:نه بابا عموجان این چه حرفیه فداسر خواهرکوچولوم که ماهم آبلمورغون بگیریم بقیه برای تایید حرفش سر تکون دادن بابا که کنار سپهر بود دستشو گذاشت رو شونشو بهش لبخند زد که سپهرم جوابشو متقابلا داد عمومسعود:اصلا رزاجان عمو پاشو بیا این جا بچه ها هم تنها نیستن بابا:مسعود جان شما لطف داری ولی دخترمنم اگه خواهرش نباشه میمیره عمومسعود:خوب نفس عموهم بیاد پیش ما عمو معین:نه الان باید رزا استراحت کنه ولی قول میدم بعداز 15روزی که خوب شد به مدت یک هفته یا بچه ها بیان پیش مایااینا مزاحمتون بشن سینا:آخ جونمی جون همه به این حرف سینا که بالحن بچه گونه ای ادا شده بود خندیدیم عمومسعود:خجالت بکش پسر هنوز دنبال همبازی میگردی بعداز کلی خوش و بش وخنده برگشتیم خونه شهاب
الان یک ماهه از نفس خبرندارم نمی خوامم بهش زنگ بزنم بالاخره باخودم کناراومدم و به خودم قول دادم یک ذره جلوش مغرورباشم درست مثل همون سپهری که بعدازسرونازازخودم ساخته بودم !ولی آخه یک مسافرت مگه چقدر طول میکشه همینجوری تو فکربودم که خشایار گوشی به دست اومد تو اتاق و گفت -شهاب یک دختره زنگ زده باتو کارداره من:کیه؟ خشایار:نمی دونم شمارش سیو نبود من:باشه مرسی -بله بفرمایید رزا:سلام دکتر خوب هستین؟شناختین من:سلام رزاخانوم خوب هستین سفرخوش گذشت رزا:بله ممنون مرسی شماخوب هستین من:ممنون مرسی (بعدباکمی تردیدپرسیدم دخترخالتون خوبه رزاباخنده گفت:ممنون مرسی اون که خیلی خوبه (یکدفعه از اونور صدای یک پسری اومد که گفت -رزا کیه؟ بعد صدای نفس اومد که گفت - ولش کن سپهر بابا بیابریم تواتاق رزاهم میاد دیگه صداشون نیومدفقط صدای پاشنه کفش زنونه اومد که داشت دور میشد من:خب خدارو شکر!بفرمایید کاری داشتین که زنگ زدین رزا:راستش دکتر میخواستم بپرسم وقت بعدی رو کی بذاریم خیلی خوشحال شدم برای همین گفتم -فردابرای ساعت 5خوبه رزا:عالیه دکی ینی ببخشید دکتر خیلی خوبه باخنده گفتم:شما عادت دارین منو دکی صدا کنین رزا:ببخشید توروخدا دکتراز دهنم پرید من:اشکال نداره -بازم ببخشید دکتر خوب کاری ندارین من:نه برین به سلامت پس تافردا رزا:خدافظ من:خدافظ __________ گوشی رو که قطع کردم بالبخند برگشتم دیدم خشایار به چهارچوب درتکیه داده و داره باخنده نگام میکنه خشایار:مبارک باشه بالاخره خانوم از سفر برگشتن من:آره مثل این که خشایار:خب خدارو شکر حالا جان مادرت بلندشو برو اون ریشاتو بزن من:باشه بعداز یک ماه یک حموم باحوصله رفتم و سه تیغ کردم خیلی قیافم فرق میکرد باریش و سیبیل وقتی از حموم اومدم بیرون خشایار سوتی زد و گفت _ایول شدی همون دوست جونی خوشتیپ خودم خندیدم و هیچی نگفتم نفس
من:رزا توروخدا خواهش میکنمرزا:عمرا من:باباتوروخدا رزا:خیله خوب نمی خواد اینقدرقسم بخوری من:آخ قربون تو دخترخاله خوب بشم من رزا:خدانکنه باخوشحالی رفتم توی اتاق سپهرو سیناو گفتم -بچه ها رزاقبول کرد سپهر:خوب خدارو شکر من:خوب سینا فهمیدی که باید چی کار کنی؟ سینا:آره بابا کاری نداره که من:خیله خوب بریم ماسه تارفتیم توی هال خونه سپهراینانشستیم درست یک هفته بود که اومده بودیم خونه سپهر ایناو خیلی خوش گذشته بود و ومن دلم خیلی برای شهاب تنگ شده بود ولی نمی خواستم بهش زنگ بزنم برای همین دست به دامن رزا شدم و یک نقشه باسپهر و سینا کشیدیم من:رزایی توروخدا زود باش دیگه رزا :باشه رزا:الو سلام ببخشید آقای راد -....... رزا:ممنون ..... رزا:سلام دکتر خوب هستین؟شنا ختین؟ -....... رزا:بله ممنون مرسی شماخوب هستین -..... رزاباخنده گفت:ممنون مرسی اون که خیلی خوبه وبعداز این حرف رزا دستشو آورد بالا طبق نقشه وقتی رزااین کاروکردمنو سپهر باید حرف میزدیم برای همین سپهر گفت: -رزا کیه؟ بعد من روبه سپهر گفتم - ولش کن سپهر بابا بیابریم تواتاق رزاهم میاد ولی منوسپهر همونجانشستیم ولی طبق نقشه سینا کفش پاشنه بلند باش کردو به جای من مثلا رفت! خیلی صحنه ی خنده داری بود رزا روشوکرده بوداونور که نخنده ولی منوسپهر داشتیم کوسنارو گازمیگرفتیم که صدای خندمون به گوش شهاب نرسه -......... رزا:راستش دکتر میخواستم بپرسم وقت بعدی رو کی بذاریم -......... رزا:عالیه دکی ینی ببخشید دکتر خیلی خوبه -........ رزا:ببخشید توروخدا دکتراز دهنم پرید -..... -بازم ببخشید دکتر خوب کاری ندارین -...... رزا:خدافظ -..... وقتی رزا گوشی رو قطع کرد هممون زدیم زیر خنده من:رزا وقتی گفتی دکی چی گفت؟ رزا:هیچی گفت شماها عادت دارین منو دکی صدا کنین سپهر:حالابرای کی قرار گذاشتی رزا:فرداساعت 5 من:آخ قربون تو بشم من رزاو سپهر باهم گفتن :خدانکنه شهاب
-خشایااار-ای کوفت من:بی ادب خشایار:خوب خوش به هال تو باادب حالا بگو ببینم چی کار داری؟ من:بیا ببین من چی بپوشم خشایار:ازدختراهم بدتری بابا هنوز ساعت 3 من:خب حالا بیا بگو من چی بپوشم خشایار:من چه میدونم سلیقه تو که تولباس پوشیدن بهتره -مرسی راستی خشایار تونمی خوای بامن بیای؟ خشایار:چرامن که از خدامه من:پس زود بروخونه حاضرشو خشایار:باشه قربونت پس فعلا بای من:بای رفتن توی اتاق یک بلوز سفیدآستین بلند پوشیدم ومثل اکثراوقات که جای رسمی نمی خوام برم دکمه های یقمو تا جای سینم باز گذاشتم که زنجیرتوی گردنم خیلی به چشم میومد بایک شلوار مشکی پوشیدم یکذره هم عطر زدم توآینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد باخودم گفم ینی نفس خوشش میاد همینجوری تو فکربودم که تلفن زنگ زد شماره ی خشایار افتاده بود من:سلام چی شده خشایار:شهاب تو اصلا جای قرارو پرسیدی؟ من:آخ راست میگی خشایار:پس بدو الان ساعت چهار من:باشه مرسی پس خدافظ خشایار:خدافظ گوشی رو که قطع کردم به گیج بودن خودم خندیدم می خواستم به رزا زنگ بزنم ولی نمی دونم چی شد که شماره ی نفس رو گرفتم رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 4 - Meteorite - 09-08-2014 بعداز چندتا بوق یک پسرجواب داد -بله من:سلام ببخشید خانوم امیری هستن -نه نفس حمومه آتیش گرفتم ینی این پسره کی بود که از حموم رفتن نفس هم خبرداشت من:خب رزا خانوم هستن -نه رزا نیست رفته بیرون واای ینی اونا تنهان ولی شایدم نه من:باشه ممنون -خواهش میکنم من:خدافظ -به سلامت سریع شماره رزا رو گرفتم هنوز یک بوق بیشتر نخورده بود که صدای خندون رزا پیچید تو گوشی -سلام دکتر من:سلام رزا خانوم خوب هستین رزا:ممنون شماخوب هستین من:بله ممنون راستش مزاحم شدم که بگم مانگفتیم کجاباید همدیگرو ببینیم منم امروز مطب ندارم رزا خندیدو گفت:راست میگین اصلا حواسم نبود خب دکتر جای قبلی که یادتون هست من:بله رزا:همونجا خوبه من:عالیه پس تایک ساعت دیگه خدافظ رزا:به سلامت داشتم باخودم فکرمیکردم که چقدر جواباشون و تیکه کلاماشون شبیه همه ینی اینقدر بهم نزدیکن همینجور تو فکر بودم که خشایار باکلیدی که داشت اومد تو خشایار:سلام چرا اینجا نشستی من:سلام خشایار:زنگ زدی؟ من:آره به گوشیه نفس زنگ زدم یک پسره برداشت فکرکنم سپهر بود خشایار:خوب صداش چجوری بودجناب روانشناس؟ من:صداش خیلی گیرابود و یک شیطنت خاصی توصداش موج میزد درست مثل نفس و رزا ولی از طرز حرف زدنش میشد فهمید پسرخوبیه ولی... خشایار:ولی چی؟ من:پرسیدم نفس کجاست گفت حمومه خشایار:خب حمومه این غصه خوردن داره من:خب بابا من دارم میگم اون از کجا میدونست نفس حمومه خشایار:شهاب خل شدی چرامثل بچه ها بهونه گیری الکی میکنی آقامنم تواین خونم توهم هستی تومیری حموم خب منم میفهمم که تو رفتی حموم بعدیکی زنگ میزنه من میگم تو حمومی حالا اون طرف باید باخودش فکرکنه که منو تو باهم رفتیم حموم؟ بعداز تموم شدن حرفش چنان قهقه ای زد که منم خندم گرفت راست میگفت خیلی حساس شده بودم خشایار:خیله خوب حالا ببین من خوب شدم یک نگاه بهش کردم یک بلوز مشکی باشلوار سفید پوشیده بود درست برعکس من خشایار:اووووی کجایی بابامن خشایارم نه نفس من:بروو گمشو دیوونه داشتم فکرمیکردم تو دقیقا برعکس من لباس پوشیدی خشایار:آره راست میگی درست مثل این فیلمای سیاه و سفید زمان قدیم شدیم !حالا چجوریم خوبم یانه من:آره باباانگار تومی خوای بری پیش عشقت خشایار:حالا! ولی خداوکیلی تو خیلی خوب شدی شهاب من:جدا؟ خشایار:آره بابا حالا بدو بریم ده دقیقه به پنجه من:بریم باهم دیگه رفتیم سمت قرار نفس
سپهر:نفس آماده ایمن:وااای سپهر رزا بیاین سپهررو رزا باجیغ من پریدن تو اتاق و بانگرانی گفتن -چی شده من:شهاب زنگ زده به گوشیم رزا:وا دیوانه اینم جیغ زدن داره خب جواب بده سپهر:نه صبر کن بده من جواب بدم من:باشه بیا گوشی رو به سمتش گرفتم سپهر:بله -........ سپهر:نه نفس حمومه خندم گرفته بود حالا شهاب پیش خودش چی فکر میکنه -........... -نه رزا نیست رفته بیرون -.............. سپهر:خواهش میکنم -...... -به سلامت سپهر:رزا آماده باش به احتمال زیاد الان به تو زنگ میزنه!ولی بچه ها صداش شنیدنی بود وقتی گفتم نفس حمومه و رزاهم نیست اون بدبختم فکرکرد ماتنهاییم همینجوری داشتیم میخندیدیم که گوشی رزا زنگ زد رزا:سلام دکتر -..... رزا:ممنون شماخوب هستین -....... رزا خندیدو گفت:راست میگین اصلا حواسم نبود خب دکتر جای قبلی که یادتون هست -.... رزا:همونجا خوبه -...... رزا:به سلامت رزا باخنده گفت:بچه ها خوشم میاد هممون گیجیم جای قرارو مشخص نکرده بودیم بعداین جانشستیم در مورد لباسامون بحث میکنیم منو سپهر خندیدیم و سپهر سرشو تکون داد سپهر:ولی رزاحال کردم تیکه کلام منو گفتی من:آره راستی رزا من میخوام اون مانتو سفیدم بااون شلوار مشکیمو بپوشم توام اون مانتو مشکیت باشلوار سفید بپوش باشه رزا:باشه فقط مسخرمون نکنن شبیه فیلمای سیاه و سفید میشیم من:بیخی خی بابا زود حاضر شو بریم وقتی رسیدیم محل قرار دیدم هنوز هیشکی نیومده رفتیم نشستیم من:رزا خوبم رزا:آره خوبی فقط رزا همون جور که قرار شد سنگین با یکذره غرور من:باشه رزا:نفس نگاه کن اون شهابه یکی دیگه هم کنارشه من:آره خودشونن رزا؟ رزا:ها؟؟؟ من:یک نگاه به لباساشون بکن رزا:مگه چش.... رزا:اه اون پسره لباسش دقیقا مثل منه شهابم مثل تو و خندید منم خندیدم شهاب به اضافه یک پسر مو مشکی با پوست سفیدو چشمای طوسی خاکستری ! دماغش و عمل کرده بود ولباش هم خیلی معمولی بود به پای لبای شهاب نمی رسید ولی چشماش خیلی قشنگ شده بود مخصوصا باموهای مشکیش و پوست سفیدش خیلی خوشگلش کرده بود با صدای شهاب به خودم اومدم شهاب:سلام رزا باخوشنودی جوابشو داد ولی من خیلی مغرور فقط گفتم -سلام رزا:دکتر؟ شهاب:بله؟ رزا:معرفی نمی کنین بااین حرف رزا همه به یاد اون پسره افتادیم هممون یک دفعه ای برگشتیم سمتش و دیدیم زل زده به رزا وقتی نگاه مارو دید سریع خودشو زد به اون راه و رو به ما گفت سلام من خشایار 29سالمه وشما؟ من:من نفس امیری هستم 24 سالمه رزا :منم رزا امیری هستم24 سالمه شهاب:بابا مگه می خواین استخدام بشین که اینجوری حرف میزنین خشایار:خب آخه تو که میدونی من چه قدر مودب حرف میزنم باخانوما شهاب که خندش گرفته بود بایک لحن بدجنسی گفت:راستی خشایار جان اون موقع به چی زل زده بودی؟ خشایار:هیچی به یک بچه ناناز من:ببخشید آقا خشایار شما سرتون بالا بود در صورتی که بچه باید قدش از این حرفا کوتاه ترباشه رزا که از اول این بحث برای این که بگه متوجه نیست سرشو کرده بود تو مبایلش ولی بااین حرفه من هم قرمز شد هم خندش گرفت که سریع بلند شدو گفت نفس من الان میام رفت بیرون دودقیه بعداومد توی این مدت هممون ساکت بودیم که یک دفعه ای خشایر گفت:خب نفس خانوم شما ازدواج کردین؟ خیلی جاخوردم از حرفش ولی سریع به خودم اومدم به شهاب که نگاه کرد دیدم باچشمای پراز سوالش زل زده به من انگار سوال اونم بود یک دفعه ای یاد سپهر افتادم و فکرایی که ممکنه شهاب دربارش بکنه خندم گرفت و سرمو گرفتم پایی همون موقع صدای رزا اومد که گفت هنوز نه ولی ایشااله ب.... من:رزا جان ... خشایارخندید ولی خندش نمی دونم چرا حس کردم کلی حرف پشتش بود خشایار:خب پس مبارک باشه من:هنوز که هیچی مع.... یکدفعه ای مبایلم که از دستی گذاشته بودم روی میز زنگ خوردشهاب به هوای این که می خواد منو رو برداره خم شدو دید که اسم سپهر افتاده یکذره عضلات صورتش رفت توی هم فکر کنم باش گیر کرد به یک جایی رزا:نفس مبایلت من یک نگاه به صفحش کردم و بایاد آوری نقشمون لبخند زدم و گوشی رو برداشتم من:سلام! سپهر:سلام نفس خوبی من:مرسی ممنون چه خفرا؟ سپهر:هیچی سلامتی ولی جدانفس زنگ بزنم به صداو سیما بگم آقااینجا یک فیلم زنده سیاه و سفید داریم من که خندم گرفته بود خندیدم و گفتم -بس کن دیوونه سپهر:نفس همون که روبه روت نشسته شهابه من:آره سپهر:چه باهال تو و aشهاب مثل هم پوشیدین رزاو اون پسره شبیه هم من:آره سپهر:راستی اسم اون پسررو نگفته بودی؟ من:تاهالا ندیدمش حالا میخوای دعوتشون کن که بامابیان بیرون سپهر:آها ینی این که نمیشناختیش من:آ باریک الله سپهر:چه زل زده بود به رزا من خندیدمو گفتم من:خب سپهر جون کاری نداری من الان کار دارم سپهر:راستی نفس اگه دوتا میزاونورترو نگاه کنی منو میبینی؟ یک نگاه به همون جایی که سپهر گفته بود کردم سپهر برام دست تکون داد منم لبخند زدم. پسرا پشتشون به در بود برای همین امکاه این که بخوان سپهرو ببینن کم بود وقتی تلفن و قطع کردم شهاب :راستی مسافرت خوش گذشت که اینهمه موندین رزا:واالله ماهمون هفته اول برگشتیم بعدش من آبلمورغون گرفتم و 15روز خونه نشین شدم بعدشم که یک هفته رفتیم خونه سپهر اینا دیگه ببخشید که دیر شد شهاب اومد چیزی بگه که خشایار گفت:نه بابا همیشه به خوشی باشین اتفاقا توی این یک ماه شهاب دست شهلا خانوم و گرفت و بردش مسافرت ولی به خاطر درس شهلا خانوم وکار شهاب مجبور شدن زود برگردن! حرف خشایار که تموم شد من به شهاب یک نگاه خشمگین کردم که دیدم اونم داره نگام میکنه رزاکه دید کار داره به جاهای باریک میکشه گفت -خب جناب دکتر ایشاالله برای تعریف بقیه ماجرا دفعه ی بعد قرار میذاریم آخه الان نفس اینا قراره براشون مهمون بیاد دیگه داره دیر میشه شهاب همونجور که هنوز داشت نگام میکرد گفت -نه بابا خواهش می کنم رزا خانوم خشایار:راستی شهاب نمی خوای از خانوما سوال کنی ماکه عقلمون به جایی قد نمیده شهاب:چیو؟ خشایار:ای بابا مگه نمی خواستی برای شهلا خانوم یک چیزی بخری؟ شهاب یکذره فکر کردوبعد باخنده گفت -ا راست میگی رزا:چی شده؟ شهاب :خب راستش من می خوام برای شهلا یک هدیه بخرم ولی به فکرم نمیرسه رزا:حالااین شهلا خانوم کی هست خشایار:یکی که این آقا شهاب و خانوادش جونشون براش در میره من:خب عطر بگیرین! خشایار باخنده گفت:نفس خانوم عطر جدایی میاره مگه نمی دونین؟ من:چرا ولی چون خودم اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم فکر کردم شاید شماهم اعتقاد ندارین خشایار:رزاخانوم شما چی ؟شمااعتقاد دارین؟ رزا:نه منم به اینجور چیزا اعتقاد ندارم خشایار:پس اشکال نداره من دفعه ی دیگه برای شما عطر بیارم رزا باپرویی گفت:اشکال که اشکال نداره من کلا هدیه گرفتن و دوست دارم ولی فقط به چه مناسبت؟ خشایار:به مناسبت اینکه باهم آشناشدیم شهاب باخنده گفت:خشایار داداش شما بانفس خانومم آشناشدی پس باید برای ایشونم بیاری خشایار بالبخند تحدید آمیز گفت:نه دیگه شهاب جان برای نفس خانوم شما باید کادو بیاری من:چرا باید آقا شهاب برای من کادو بیارن در صورتی که ما خیلی وقته همدیگه رو دیدیم شهاب یک لبخند زد وسری برای خشایار تکون داد رزا هم که انگار دوست نداشت خشایار بیشتراز این ضایع بشه سریع خدافظی کرد و رفت منم پشت سرش خدافظی کردم ورفتیم من:وای رزا چقدر امروز خوش گذشت رزا:آره خوب بود من:به تو که بد نگذشت رزا:چراباید بد بگذره؟ من:بله چراباید بد بگذره وقتی یکی برداره به ما هم بگه اشکال نداره براتوم عطر بیارم رزا هیچی نگفت منم دنبالشو نگرفتم به سمت خونه سپهر اینا راه افتادیم که هممون باهم به سمت خونه ماراه بیفتیم چون شب همه خونه رزا اینادعوت بودیم توی راه بودیم که من گفتم -رزا فکر میکنی شهلا کیه؟ رزا:شاید خواهرش باشه من:نه فکر نکنم ... شهاب
خشایار:شهاااب؟من:ها؟ -بهت حق میدم من:واسه چی برای نفس? -آره خیلی خوشگل بود من:اوهوم ولی خشایار دقت کردی که دوتاشون سعی میکردن خانوم باشن ولی شیطنت توی رفتار شون موج میزد -آره راستی چقدر رزا هه ناز بود من:اومول این دوتا خیلی شبیه همن فقط رنگ چشماشون باهم فرق میکنه -خب منم دارم میگم دوتاشون خیلی خوشگل بودن من:آره ولی خشایار دستت درد نکنه -برای چی؟ من:هم برای اون مسافرته هم خریدن کادو نمیدونی چقدر به موقع اون حرفارو زدی وخصوصا وقتی درمورد مسافرت بود. اصلا میخواستم خودمو خفه کنم فکرکن اینا یک هفته رفتن خونه اون پسره -نمی دونم والله چی بگم ؟حالا بیابریم ببینیم چی کار کنیم راستی هستی فردا بریم سرخ حصار؟ من:آره خیلی خوبه راستی چه مودب شده بودی اگه شهلا اینجابود و میدید که بهش میگی شهلا خانوم فکش می افتاد خشایار خندید و گفت:خب می خواستم یک جوری وانمود کنم که اونا فکرکنن مثلا نامزدته یا چه میدونم زنته من:دیوانه خشایار:راستی شهاب یک چیز جالب اون قسمت مسافرت قیافه دوتاتون خیلی خنده دار بود اولش که دوتاتون داشتین خودتونو میکشتین که بهم محل سگ ندین ولی اون موقع همچین همدیگه رو نگاه میکردین که واقعا ترسیدم از چشای دوتاییتون داشت آتیش می بارید من:آره چشمای خوشگلش قرمز شده بود خشایار:عق ..... من:بیشعور -خب ببخشید راستی لباسامونو نگاه کردی نفس دقیقا مثل تو پوشیده بود رزاهم مثل من من:آره خیلی باهال بود من میترسیدم ماروببینن مسخرمون کنن بگن سیاه و سفید ولی چهار تایمون همینجوری لباس پوشیده بودیم خشایار:آره ولی شهاب یک چیزی بگم ناراحت نمی شی من:نه بابا بگو خشایار:ببین تیپ من کاملا چهار شونست خوب ولی هیکل تو خیلی بهتره چون نه خیلی زیاد سیخونکی نه زیاد هیکلی تازه استخون بندیه توهم درشته و من دقت که کردم هرموقع تو یقه لباستو باز میذاری همه دخترا توجهشون جمع میشه ولی امروز نه نفس نیم نگاهی بهت کرد نهرزا من:آره !خشایارتو فکر میکنی نفس دوسم داره خشایار:اولا که هیچ آدم عاقلی بعداز سه جلسه عاشق نمیشه حالا تو نمی دونم چرااینجوری شدی ؟بعدشم این جلسه که دوتاتون بهم محل سگم ندادین پس نمیشه چیزی رو فهمید نفس
وقتی رسیدیم خونه عمو مسعود اینا کلی با سپهر اینا خندیدمو بعد آماده شدیم که بریم. توی راه منو رزا تصمیم گرفتیم که فردا بریم سرخ حصار ولی وقتی به سپهر اینا گفتیم اون دوتا کار داشتن وقرار شد خودمون دوتابریم شب قبل از این که بخوابم وسایل برای فردا آماده کردم و یک دست لباس ورزشی آبی باکلاه سفید گذاشتم کنار که فردا بپوشم ساعتم برای 10کوک کردم هرچند که میدونستم رزا از ساعت 8منو بیدارم میکنه که ساعت 9راه بیفتیم . همینجور هم شد ساعت هشت رزا منوبه زور بیدار کرد و یک لقمه سریع صبحانه به اصرار مامان خوردیم و وقتی میخواستیم از خونه راه بیفتیم مامان و خاله گفتن که به رها و رامینم بگیم بیان که خدارو شکر باباو عمو منصرفشون کردن ماهم سریع از خونه زدیم بیرون که مجبور نشیم بااون دوتا بریم بیرون همون چند سالی که باهاشون زیر یک سقف بودیم بس بود وقتی رسیدیم ساعت 9:15بود. وقتی دوچرخه هارو گرفتیم رفتیم تو . داشتیم باهم مسابقه میدادیم که یک دفعه ای دوچرخه من بایک دوچرخه دیگه برخورد کردو دوتایی اتادیم زمین بلند شدم که یک فوش درست و حسابی به طرف بدم که باچیزی که میدیدم کپ کردم اونی که به من زده بودشهاب بود . اونم همینجوری داشت باتعجب نگام میکرد و یک لبخند کوچیکم کنار لبش بود همینجوری داشتیم بهم نگاه میکردیم که باصدای خشایار که توش خنده موج میزد به خودمون اومدیم خشایار:سلام عرض شد نفس خانوم ببینین توی مطب شهاب دکترتونه ولی اینجا یک آدم معمولیه پس هموم فوشی که میخواستین بهش بگین ولی تادیدینش نگفتین و بگین راحت باشین رزاو خشایار خندیدن شهابم لبخندش پررنگ تر شد ولی من با پروویی گفتم-واقعا بگم شهاب:آره بگین -میخواستم بگم که -هوی مردیکه جلوی چشمتو نگا کن مگه کوری شهاب:اها اینارو که به من نگففتین می خواستین به اون بگین خشایار:شهاب جان به خدا مدیونی اگه این حرفارو به خودت بگیری ها هممون خندیدیم و شهابم معذرت خواهی کردو وایندفعه چهار تایی راه افتا دیم توی راه منو رزا کنار هم بودیم شهاب کنار من خشایارم کنار شهاب ولی یکذره که گذشت خشایارسرعتشو کم کردو رفت کنار رزا رزا هم ماشالله انگار نه انگار محل بزم بهش نداد ولی خشایار همش سر صحبتو باز میکرد ولی رزا همش جوابای کوتاه بهش میداد قیافه خشایار خیلی خنده دار شده بود منو شهاب یک نگاه بهم کردیم و خندیدیم شهاب گفت -نفس خانوم هستین مسابقه بذاریم منم برای اینکه هم باشهاب تنها باشم هم رزا و خشایارو تنها بذارم گفتم -اولا به قول آقا خشایار.. میخواستم حرف بزنم که خشایار گفت -خشایار من:بله؟ خشایار:میگم به من بگین خشایار نه آقا خشایار من:باشه چشم پس شما هم به من بگین نفس خشایار:باشه چشم راستی رزا خانوم. هممون خندیدیم چون خشایار کلمه خانوم رزا رو خیلی غلیظ گفت رزاهم باخنده گفت -لطفا به منم بگید رزا خشایار:ای به چشم دیگه حرفی نزد من: خشایار حالا چی میخواستین به رزا بگین که صداش کردین یک دفعه ای خشایر دوچرخشو نگه داشت ماهم نگه داشتیم و به خشایار نگه کردیم خشایار:نفس میدونستی چقدر نامردی؟ من:آره.. خشایار:اصلا خودت چی میخواستی به شهاب بگی که من وسط حرفت پریدم من:میخواستم بگم به قول خشایار ماتومطب اینجوریم الان دیگه منو نفس صدا کنین شهاب:منم به قول خشایارمیگم ای به چشم دوباره هممون خندیدیم که شهاب گفت -نفس دلم ریخت تاحالا هیشکی اسممو بااین همه تمنا صدا نکرد بود میخواستم بگم جانم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم -بله؟ شهاب:میای مسابقه بدیم من:آره منو شهاب شروع کردیم به دوچرخه سواری ولی رزاو خشایار همونجور آروم آروم پامیزدن دوتاییمون همش باهم بودیم بالاخره خسته شدیم و یک جا نشستیم من:پوووف شهاب:خسته شدی من:آره یک خورده شهاب: پس همینجا بشین من الان میام من:باشه وقتی رفت خیلی تشنم شده بود ای کاش بهش میگفتم یک آبمیوه بخره همینجوری داشتم فکر میکردم که یک دفعه ای یک صدااومد که گفت:میشه بشینم من:بله بفرمایید خواستم بلند شم که گفت -حالا بودین به صداش نمی خورد از این مزاحمای لات خیابونی باشه میخواستم جوابشو بدم که صدای شهاب اومد که گفت -شما بااین خانوم چی کار دارین؟ پسره:تو چی کارشی؟ من نمی دونم چی شد ولی سریع گفتم:داداشمه پسره :اصلا بهش نمی خوره داداشت باشه چون تو بوری ولی ایشون چشم و ابرو مشکی شهاب:تو فکر کن نامزدمه پسره خیلی متین بلند شدو گفت:ببخشید نمی دونستم ولی هیچوقت تنهاش نذار چون نامزدت خیلی بهت تبریک میگم برای انتخابت بعد رو به من گفت -خانوم هیچوقت اگه باپسری اومدی بیرون حتی اگه پلیس هم بهت گیر داد نگو داداشمه چون هم معلومه هم اون پسره شاید بهت هیچ حسی نداشته باشه ولی بهش بر میخوره حالا که این نامزدتم که معلومه خیلی دوست داره پس هیچوقت جایی نگو که داداشته به هرحال خوشحال شدم از آشناییتون همین و گفت و رفت من سرمو انداخته بودم پایین برای اولین بار داشتم از خجالت میرفتم توی زمین حرفای اون پسره خیلی معنی داشت منظورش چی بود که گفت شهاب دوسم داره ینی از این که گفتم داداشمه ناراحت شد باز خودم به خودم گفتم انتظار داشت چی بگم بگم نامزدمه ولی نه شهاب گفت نامزدم حتی نگفت دوست دخترم. همینجوری داشتم باخودم کل می انداخنم که صدای شهاب که توش خجالت دلخوری و خوشحالی موج میزد اومد که گفت:بیا اینآبمیوه روبخور منم خودمو زدم به اون راه و گفتم -ای کاش از خدا یک چیز دیگه میخواستم شهاب:بله؟؟؟ من که فهمیدم منظورمو بد درک کرده گفتم -میگم ای کاش از خدا به جای آبمیوه یک چیز دیگه میخواستم شهاب:آها همینجوری داشتیم آبمیوه میخوردیم که رزاو خشایارم رسیدن اونا هم رفتن برای خودشون آبمیوه خریدن اومدن کنار مانشستن شهاب:خب خانوما موافقین که الان که اینجا نشستیم بقیه ماجرارو تعریف کنید من:باشه اتفاقا خوبه خشایار:خوب پس من دیگه میرم که مزاحمتون نباشم من:ا این چه حرفیه منو رزا برامون مسئله ای نیست که توهم بشنوی ولی اگه خودت حوصلت سر میره می خوای برو خشایار چهار زانو روی فرشی که منو شهاب پهن کرده بودیم نشست و گفت -نه اتفاقا دوست دارم بشنوم من:باشه خب کجا بودم آها اینکه توی فرود گاه رها ورامین خیلی به مانگاه میکردن شاید تعجب کردیم و حتی شکم کردیم ولی خیلی ساده از کنارش گذشتیم چون اونقدر دلتنگ مامان بابا مون میشدیم و داشتیم گریه میکردیم که اصلا رها و رامین برامون مهم نبودن وقتی سوار هوا پیما شدیم منو رزا نشستیم روی صندلی ها و رها و رامینم صندلی های پشت ما نشستن میدونی شهاب یادم نمیاد بهت گفتم یانه ولی رابطه من و رزا با رها و رامین خیلی معمولی بود درحد یک سلام و احوال پرسی کردن و هیچوقت اون دوتا برای مامهم نبودن ونه ما برای اون دوتا ولی ازهمون اول که روی صندلی ها نشستیم اون دوتا هی میپرسیدن که چیزی لازم داریم یانه ماهم دیگه کلافه شده بودیم رها همیشه آدم شوخی بود ومن ازاین خصلتش خوشم میومد اونروزم توی هواپیماهمش حرفای خنده دار میزد وماهم می خندیدیم ولی نمی دونستیم که... میخواستم ادامشو بگم ولی دوباره حالتای تشنج اومد سراغم بعد صدای رزا که باجیغ گفت وااااای نفس قرصاتو نیاوردی بعدم توی زمین و هوا معلق شدم و دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم بابا و عمو معین و رزا و خشایار و شهاب بالا سرمن بابا:نفس بابا خوبی عزیزم عمو:مجید تو آروم باش الان که شیر دختر عمو حالش خوبه خشایار:بله آقای امیری اگه شهاب یکذره دیر تر نفس خانومو به ما میرسوندن خیلی خطر ناک بود تعجب کردم چون همه ی ماباهم بودیم پس این چی میگه ولی وقتی قیافه خشایارو دیدم فهمیدم میخواسته خود شیرینی کنه بابا رفت سمت شهاب و دستشو گذاشت رو شونش و گفت -پسرم خیلی ازت ممنونم شهاب با لحن مهربون و خجالت زده ای گفت -اختیار دارین کاری نکردم بابا:نفس بابا مامانت یک مهمونی داده نمی خوای آقا شهاب و دعوت کنی میخواستم حرف بزنم ولی صدام در نیومد خشایار:نفس آروم باش نمی خواد حرف بزنی چشم حتما شهاب خدمت میرسه بابا خندیدو گفت شماهم تشریف بیارین والبته دوتایی باخانواده تشریف بیارین خشایار:آخ جون چشم حتما مزاحم میشیم بابا:معین چقدر این آقا خشایار شبیه سپهر حرف میزنن من خندم گرفته بود از قیافه ی شهاب . شهابم که لبخندم و دید فکر کرد از یاد آوری اسم سپهر خوشحال شدم و روشو کرد اونور . بعد از کلی حرف زدن رزا اومد پیشم و باچشمای اشکیش نگام کرد و بعد بوسم کردوگفت آقا خشایار میگن که نباید هیشکی تو اتاقت باشه پس مجبورم برم کاری نداری عزیزم؟ من فقط تونستم سرمو تکون بدم وقتی همه رفتن خشایار باصدای جدیش گفت:خب نفس خانوم حسابی همه رو تررسوندی ها حالا جریمت باید شهاب تو اتاقت بمونه الانم بخواب که فردا که بلند شدی باید بری مهمونی خندیدمو وچشمامو بستم. وقتی بلند شدم دیدم شهاب دستمو گرفته و سرشو گذاشته رو تخت ! شهاب یک تکون خورد که من سریع چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب شهاب بلند شد گرمی لبشو روی دستم حس کردم بعدم نوازش دستش رو گونم داشتم از خجالت آب میشدم من هیچوقت از تماس یک مرد به خودم خجالت زده نمی شدم ولی نمی دونم چرا پیش شهاب که هستم یک نفس دیگه میشم شهاب همینجوری داشت صورتمو نوازش میکرد و دستشو داشت نزدیک میکرد به لبم که یکی در زد اونم سریع دستشو پس کشید . نمی دونم از این که یکی در زد خوشحال بودم یانه خشایار:بیدار نشده ؟ شهاب:نه هنوز خشایار:حالا امشب می خوای بری خونشون شهاب:آره باباش دیشبم زنگ زد گفت حتما هم من هم تو با خانوادمون بریم خشایار:حالا شهلا رم میخوای ببری شهاب خندیدو گفت:آره دیگه اونم جزو خانوادمه خشایار:اون که صد البته فقط الان باید بیدارش کنم دیگه هیچی نگو شهاب :باشه خشایار اومد نزدیکمو گفت:نفس !نفس ! بابا رزا میگفت این خوابش سنگینه من دیدم دیگه نمی تونم خودمو به خواب بزنم آروم لای چشمامو باز کردم خشایار:نه خوشم اومد چشمام هنوزم شوره بلند شدم و باصدای گرفته ای گفتم -سلام شهاب:علیک سلام خانوم خشایار:سلام خانوم مریض من:ببخشید دیروز خیلی مزاحمتون شدم خشایار:ا این چه حرفیه من که فقط رانندگی کردم این آقا شهاب بود که زحمت حمل و نقل شمارو رو دوششمون انجام دادن من:ممنون شهاب:خواهش میکنم خیلی خجالت کشیده بودم ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم خشایار:خب خانومی لباساتو عوض کن که الان رزا میاد میخواین برین خودتونو خوشگل کنین که ما شب می خوایم بیایم من خندیدمو به بازوی خشایار زدم و گفتم - هم من هم رزا دوتاییمون خوشگلیم خشایار:توی خوشگلی رزا که حرفی نیست شهاب:اولا که هم نفس هم رزا شبیه همن پس دوتاشون خوشگلن خشایار:اوهوکی چه نطق بلند مرطبه ای!!! بعد از کلی به گو مگو رزا اومد دنبالم وبا هم رفتیم سمت خونه که برای شب حاضر بشیم... وقتی رسیدیم خونه من رفتم که حاضر شم هیچکس خونه نبود احتمالا رفتن لباس بخرن . از طریق رزا فهمیدم که به غیراز بابا و عمو هیچکس دیگه تو خونه از ماجرای مریضیه من خبرندارن وقتی رسیدم به اتاقم سریع یک دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباسام که ببینم چی بپوشم وقتی یک نگاه به داخل کمد انداختم گیج شدم کلی لباس نپوشیده داشتم همینجور داشتم نگاه میکردم که یکدفعه ای چشمم خورد به یک لباس صورتی باتعجب درش آوردم وقتی نگاش کردم یادم اومد که این لباس و از کیش بارزا خریدیم یک پیرهنی بود که تا جای کمرش که یک کمربند کشی داشت گشاد یودو بعدش تنگ میشد قدشم تابالای زانوم میرسید یقشم تو گردنی بود که از جلو کلفت بود ولی از پشت تا وسط کمرم لخت بود. تنم کردم و نشستم پشت میز آینم به خودم توی آینه نگاه کردم قیافم خوب بود پیشونیم بلندبودچشمام آبی بود و یکذره مورب دماغم و عمل کرده بودم اونم نه خیلی ضایع لبامم خوب بود اوقدر قلوه ای نبود که تو ذوق بزنه ولی کوچیک و یکذره قلوه ای بود به قول رزا خوردنی چونمم کوچولوبود مثل یک تخم مرغ کوچولو . باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم یک نگاه به گوشیم کردم رزا بود که تک زده بود از این عادتا زیاد داشتیم همیشه به هم تک میزدیم بعداز این که نگامو از روی گوشی برداشتم شروع کردم به آرایش کردن خودم وقتی کارم تموم شد بلند شدم و خودمو توی آینه ی قدی آتاقم نگاه کردم آرایش بی نقصم خیلی صورتمو خوشگل کرده بود این لباسم خیلی بهم میومد موهامم همونجوری باز گذاشتم چون خودش حالت دار بودواحتیاج به کار خاصی نداشت. به ساعت که نگاه کردم حدودا نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن همینجوری داشتم خودمو نگاه میکردم که رزا اومد توی اتاق رزا:سلام من:سلام خوبی؟ رزا:مرسی وااای چقدر خوشگل شدی نفسی من:مرسی عزیزم حالا توهم اون مانتورو دربیار ببینم چی پوشیدی همونطور که مانتوشو درمیاورد توضیح داد که چرامانتو تنشه وقتی مانتوشو درآورد یک نگاه بهش کردم یک بلوز دکلته بایک شلوار لوله تفنگی پوشیده بود و رنگ دوتاشم مشکی بود خیلی بهش میومد مخصوصا بااون کفشای ده سانتیه مشکیش من:وااای خیلی باهال شده تیپت ایول رزا:نفس به نظرت موهامو چی کار کنم من:بشین برات اتوش کنم رزا:مرسی عزیزم شروع کردم به اتو کردن موهای رزا وقتی کارم تموم شد رزا بلند شدو بوسم کرد همون موقع صدای مامان اومد که داشت صدامون میکرد منم سری یک کفش ده سانتی سفید صورتی پوشیدم و بارزا رفتیم پایین رزا:نفس گردنت خیلی باهال شده توی این لباس قشنگ آدمو تحریک میکنه مواظب باش زیاد جلوی آقا پسرانگردی من:دیوونه مامان:وای بچه ها چه خوشگل شدین منو رزا باهم تشکرکردیم همون موقع خاله مینااینا باخاله مرجان و عمو امیر اومدن خیلی خوشحال شدم چون اینطور که معلومه نه از رها خبریه نه از رامین همینجوری داشتیم بارزا خوشحالی میکردیم که صدای خاله اومد که گفت -بچه ها میشه لطف کنید برین خونه ماببینین چرا رها و رامین دیر کردن منو رزا که دیدیم اگه قبول نکنیم خیلی زشته مثل مادرمرده ها رفتیم سمت خونه خاله . خونه های ما یکجوری بود که رمز تمام خونه ها یکی بود برای همین هممون قشنگ میتونستیم بریم خونه یکی دیگه وقتی رفتیم تو صدای رامین اومد که میگه:مامان تویی؟ من:نه خاله گفت مابیایم اینجا بگیم زوتربیاین صدای رها از پشت سر اومدکه گفت:نفس میشه کرواتم و ببندی میخواستم قبول نکنم ولی خیلی مودب درخاست کرده بود منم رفتم روبه روش وایستادم و مشغول بستن کرواتش شدم وقتی سرمو گرفتم بالا دیدم رها داره به لبام نگاه میکنه بعد آروم جوری که فقط منو خودش بشنویم گفت:یادش بخیر یک روزی اینا مال من بودن من سریع برگشتم و یکی زدم تو گوشش و بعد دست رزارو که یخ کرده بودوگرفتم و اومدم بیرون رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 5 - Meteorite - 09-08-2014 قتی رفتیم تو خونه سعی کردیم طبیعی باشیم ماشاالله توی همین چند دقیقه کلی مهمون اومده بود .باهمه سلام و احوال پرسی کردیم و به خاله مرجانم گفتیم بچه ها داشتن حاضر میشدن همینجوری نشسته بودیم که رزا پرسید:نفس ساعت چنده؟ به ساعتم نگاه کردم و رو به رزا گفتم:9:30
رزا:آها راستی چرااینجا همه دارن حرف میزنن برو آهنگ بذار
من:راست میگی رفتم سمت ضبط وآهنگ گذاشتم وصداشو بردم رو صد ولی چون تو باغ بود اونجوری دل و روده آدمو به تبش نمی انداخت ولی خب زیاد بود دیگه اومدم برم سمت رزا که دیدم شهاب و دوتا زن خیلی خوش تیپ و خوش قیافه به اضافه ی یک مرد مسن ولی خیلی شیک پوشاومدن تو
رفتم سمتشون
شهاب :سلام
من:سلام خیلی خوش اومدین
شهاب:ممنون معرفی میکنم مادرم مینو پدرم بهروز وایشونم شهلا خانوم
من یک نگاهی به شهلا انداختم خیلی خوشگل بود
شهلا:خوشبختم داداشی خشایار اینا کوشن
وخندید
شهاب یک نگاه باخنده بهش انداخت و گفت الان میاد
من تو درجه هنگی به سر میبردم ینی الا شهلا خواهر شهاب بود
همون موقع خشایارم به همراه یک خانوم و آقا ی خوش تیپ اومدن تو اجازه بیشتر هنگ کردن و به من ندادن
خشایار:به به سلام نفس خانوم چه خبرا؟
من:سلام ممنون خبرهم رزاتوی هال نشسته
همه بااین حرفم خندیدنو خشایارم مامان باباشو معرفی کرد
باهم دیگه راه افتادیم به سمت خونه ی ما مامان بابای شهاب و خشایار جلو رفتن و منو خشایارو شهاب و شهلا پشت سرشون وقتی وارد شدیم همه سرا برگشت سمت ما بابا وعمومعین و رزااومدن سمت ما و خوش امد گویی کردن بعد مامان و خاله مینااومدن نمی دونم قبلا بابا و عمو به اینا چی گفته بودن ولی خیلی صمیمی باهاشون برخورد کردن وبعد به ماگفتن که شهاب و شهلا و
خشایار و ببیریم تو باغ پیش بقیه بچه های فامیل یک نگاه به شهاب انداختم یک کت و شلوار مشکی پوشیده بود زیر کتشم یک پیرهن طوسی هم پوشیده بود که الحق خیلی بهش میومدرفتیم دور یک میز پنج نفره نشستیم رزاو شهلا و خشایار داشتن باهم حرف میزدن و منو شهابم داشتیم بچه های فامیلو که داشتن میرقصیدن نگاه میکردیم عجیب بود هنوز سپهر اینا نیومده بودن همون جوری نشسته بودیم که ارشیا یکی از بچه های فامیل اومدو دستمو کشید برد سمت کسایی که میرقصیدن همینجوری داشتیم میرقصیدیم که گرمای دست یکی رو دور کمرم حس کردم برگشتم دیدم شهابه
شهاب:به منم افتخار رقص میدین
خندیدمو گفتم
من:اومممم باید فکر کنم
شهاب اخماش رفت تو همو می خواست بره که همون موقع یک آهنگ ملایم دونفره گذاشتن منم ناخدا گاه دستامو انداختم دور گردن شهاب اونم برگشت و فشار دستاشو دور کمرم بیشتر کرد تمام آهنگ و من سرمو گذاشته بودم رو شونه ی شهاب اونم سرشو خم کرده بود نفسای داقش که به گوشم میخورد خیلی بد کرده بود حالمو می خواستم وسط آهنگ ازش جدابشم که
نذاشت و منو به خودش چسبوندو کنار گوشمو بوس کرد حرکتش خیلی ناگهانی بود ولی قشنگ معلوم بود که ناخدا گاه این کارو کرده بود نه از دستی .
وقتی آهنگ تموم شد من سریع دویدم و رفتم که یکدفعه ای خوردم به یکی سرمو که بلند کردم دیدم رها ست....
خوشم میاد خوش سلیقه ای پسره خیلی خوش تیپ و قیافست
من:به تو چه ها؟به توچه ربطی داره
رها:چی کارته؟
میخواستم جوابشو بدم که صدای خشن شهاب از پشت سرم اومد که گفت:شما فکرکن دوست پسرشم
رها:ا بعد اونوقعد شمامیدونستی یک روزی این دوست دختر شما عاشق سینه چاک من بوده
شهاب:بله همه چیزو میدونم واینم میدونم که لیاقت نگه داشتنشو نداشتی
رها:شاید ولی تاحالا چند بار طعم اون لبای خوشگلشو چشیدی
شهاب:فکر نمی کنم روابط بین من و دوست دخترم به شما ربطی داشته باشه
رها باعصبانیت از مادور شد من داشتم همینجور میلر زیدم که دست شهاب خورد به پشتم و دقیقا همون قسنتی که لخت بود ولی نه من به روی خودم آوردم نه اون همونطور که دستش پشتم بود منو برد سمت ته باغ و روی یکی از صندلی ها نشوندم
شهاب:نفس حالت خوبه؟
من:ن...نه
شهاب :خیله خوب آروم باش
بهش که نگاه کردم دل خوری توی نگاش موج میزد
من:شهاب؟
شهاب:جانم؟
من:به خدا برای اون ماجرای بوس کردنه دروغ گفت رها فقط همون شب لعنتی به زور منو بوسید بامر کن
شهاب اومد جلو تر و گفت :میدونم عزیزم نگران نباش نمی خواد نگران باشی بعدا همه چیزو برام تعریف می کنی
چند دقیقه سکوت شد بعد دوباره شهاب گفت :راستی ببخشید که اونجا گفتم که دوست پسرتم
من:نه اشکال نداره
شهاب:خب شما مگه الان خارج مطب نیستی
من باتعجب از این تغییر موضوع یکدفعه ایش گفتم:چرا
شهاب:خب پس دوست منی و دوست منم نباید اینقدر ضعیف باشه فهمیدی؟
من:آره
شهاب:راستی نفس تو هنوز رها رو د...
نذاشتم حرفش تموم بشه و باتنفر گفتم:نه اصلا
شهاب:نامزدی کسی تو زندگیت نیست
خندیدمو میخواستم بگم نه که همون موقع سپهر اومد تو و لی شهاب و ندید گفت
:به نفس خودم چجوریایی عزیز دلم خوبی ؟چراتنها نشستی سپهر فداش شه
من یک نگاه به شهاب انداختم که دیدم سرشو انداخته پایین خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :سلام سپهر خوبی بیا اینجا
سپهر اومد جلو تازه چشمش به شهاب افتا و یک لبخند بدجنسانه کرد ولی من دلم نمیومد بیشتراز این شهاب و ناراحت کنم گفتم
:معرفی میکنم سپهر یکی از بهترین دوستای من و رزا و تنها کسی که جای داداش نداشتمونو برامون پر کرد
وایشونم آقا شهاب دکترم وخارج از مطب دوستمون
شهاب و سپهر باهم دست دادن نمی دونم چرا ولی یک حسی بهم میگفت شهاب از این که گفته بودم سپهر شبیه داداشمه خوشحال شده بود.
اون شب باتمام خوبی و بدیاش گذشت و خانواده شهاب برای تولد شهلا که یک ماه دیگه بود دعوتمون کردن
شب بافکربه اتفاقای امروز خوابم برد ولی نمی دونستم سرنوشت بازیه جدیدیوباهام شروع میکنه
یک ماه از اون مهمونی گذشته بودو شهاب به خاطر یک سمینار مجبور شده بود بره آلمان و من توی این مدت ندیده بودمش ولی رزا و خشایار باهم درتماس بودن .
یک روز که تو خونه نشسته بودم بابا صدام کر
___________
من:بله بابا؟ بابا:باباجون بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم رفتم کنارش نشستم بابا:نفس بابا میخوام یک چیزی رو بدونی ببین من عاشق مامانتم ولی به خاطرتو چند روزه به مشکل برخورد کردیم؟ من:من؟؟؟ بابا:آره آخه رها ازت خواستگاری کرده و مامانتم میگه باید بهشون فکر کنی هم تو وهم رزا ماماناتون میگن باید اگه میخواین جواب رد بهشون بدین یک کاری انجام بدین که بهشون بر نخوره من:یعنی چی بابا بابا:نمی دونم واالله منم گفتم تامامانت نیست بیام بهت بگم که اینجوریه به خدا دخترم خیلی دل من هم دل عموت میخواد سر این دوتارو ببریم ولی متاسافنه نمی تونیم چون به درخواست خودتون کسی نباید بدونه منو عموتم تاجایی که میتونیم بااین مسئله مخالفت میکنیم ولی خودتونم باید یک کاری بکنین من:باشه بابایی مرسی که بهم گفتین پس من میرم توی اتاقم بابا:برو عزیزم وقتی رفتم توی اتاقم افتادم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن فکر کنم یک ساعتی گریه کردم که گوشیم شروع کرد به لرزیدن نگاش که کردم دیدم شهابه باصدای گرفته ای گفتم:سلام شهاب:سلام نفس خودتی؟ چرا این جوریه صدات من:شهاب تو الان کجای من خونم من:می تونی بیای ببینمت شهاب:آره حتما فقط کجا؟ من:جای همیشگی شهاب:اکی فعلا من:مرسی خدافظ وقتی قطع کردم با بیحوصلگی موهامو بالای سرم بستم و یک شلوار خاکی بایک مانتوی سربازیه اسپرت پوشیدم و درآخرم یک شال خاکی انداختم روی سرم و رفتم بیرون به رزا هم هیچی نگفتم شاید این جزو معدود دفعه هایی بود که باهم نمی رفتیم بیرون ولی احتیاج داشتم تنهایی شهابو ببینم . وقتی رسیدم یک نگاه که کردم دیدم شهاب جای همیشگی نشسته یک تیشرت مشکی جذب پوشیده بود بایک شلوار نخیه مشکی بااین که معلوم بود باعجله لباس پوشیده ولی بازم خیلی خوشتیپ شده بود وقتی رسیدم دم میز سلام کردم اونم بانگرانی جوابمو داد وقتی نشستم همه چیزو براش تعریف کردم اونم فقط توی سکوت داشت نگام میکرد منم داشتم ازش راه چاره می پرسیدم شهاب:ببین نفس من باید برم خونه خوب فکرکنم باشه بهت خبرشو میدم من:باشه پس منتظرم شهاب سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد بعداز این که یکذره حرف زدیم و شهاب از سفرش گفت بعد خدافظی کردیم و من به سمت خونمون راه افتادم توی راه داشتم به حرفای نفس فکرمی کردم که یعنی واقعا نفس باید بااون پسره ازدواج کنه یک فکری توی سرم داشت رژه میرفت ولی خیلی شک داشتم بهش وقتی رسیدم دم خونه ماشین شهلارو دیدم بعدم خودش که از ماشین پیاده شدو اومد سمت من شهلا:سلام داداشی معلوم هست تو کجایی نیم ساعته اینجام هرچی هم به گوشیت زنگ زدم ج ندادی من:سلام ببخشید موبایلم توی خونه جا مونده حالاهم به جای باز خواست من بیا بریم تو خونه باشهلا به سمت خونه راه افتادیم وقتی شهلا روی مبلای خونه نشست منم اول رفتم توی اتاقم و یک شلوار ورزشیه تو خونه ای آبی پوشیدم به اضافه ی یک تیشرت نخیه آبی بعدش رفتم توی آشپز خونه و برای شهلا و خودم شربت آناناس آوردم شهلا:شهاب من اینجا نیومدم که آبمیوه بخورم باهات کار دارم من:بنده سراپاگوشم بانو شهلا:ببین شهاب مامان منو اینجا فرستاده تا باهات حرف بزنم من:باز چی کارکردم شهلا:ببین مامان خیلی نگرانته میگه شهاب بعداز سروناز دیگه نمی خواد ازدواج کنه و از اینجور حرفا! شهاب تورو خدا بهش حق بده خیلی نگرانته میتر سه تا آخر عمر مجرد بمونی شهاب ازت خواهش میکنم یکذره هم به فکر مامان باش من که با حرفای شهلا اون فکرم قوی ترشده بود گفتم -ببینم چی میشه حالا خبرشو بهت میدم شهلا باخوشحالی از جاش بلند شدو گفت:قربونت پس من میرم دیگه من:برو به سلامت ولی تو فعلا هیچی به مامان نگو باشه شهلا:باشه حتما وقتی شهلا رفت نشستم به فکرکردن به بد بختیای خودم حالا من باید بانفس حرف میزدمو اون میگفت که باید چیکار کنم ناخداگاه دستم رفت سمت گوشی وشماره ی نفس و گرفتم بعداز چندتا بوق نفس گوشی رو برداشت و گفت -سلام خوبی چی شده؟ من:سلام!ببین نفس حالا منم به یک مشکلی برخورد کردم میتونی کمکم کنی؟ نفس:آره حتما من:خوبه پس می تونی فردا یک سرساعت 4بیای مطب و بعد باهم بریم یک جایی من باید یک چیزایی رو بهت بگم نفس:باشه حتما راستی... من:راستی چی خانوم کوچولو نفس:میگم فکرکردی برای موضوع من؟ من:راستشو بخوای اصلا نتونستم حالا فردا یک فکری می کنیم نفس:باشه پس تا فردا خدافظ من:خدا فظ توی مطب نشسته بودم که در زدن و بعدش نفس اومد تو نفس:سلام دکتر خوب هستین؟ من:ممنون خانوم امیری خوش اومدین بفر مایید نفس:خیلی ممنون و بعدش دوتایی خندیدیم نفس:خب دکتر نمی خوایین تعریف کنین من:چرا خب ببین قبل از این که من تورو راهنمایی کنم به کمک تو احتیاج دارم نفس:من درخدمتم من:ببین من قبلا از یک دختری به اسم سروناز ضربه خوردم حالاهم مامانم داره از نگرانی سکته میکنه که نکنه من دیگه از دواج نکنم و از این جور حرفا و منم واقعا قصد ازدواج ندارم حالا می خوام یک کاری بکنی که من نجات پیدا کنم وقتی سرمو گرفتم بالا دیدم نفس داره نگام میکنه نفس:دکتر من میتونم فردا بهتون خبر بدم من:آره حتما نفس:پس فعلا بااجازتون من:اجازه ماهم دست شماست خانوم امیری نفس وقتی از مطب شهاب اومدم بیرون یک فکری مثل خوره داشت دیوونه ام میکرد باید بارزا صحبت میکردم وقتی رسیدم دم باغ یک راست رفتم خونه ی خاله مینا اینا من:سلام خاله جون خوبین خاله:ممنون عزیزم تو خوبی من:مرسی خاله !خاله رزا تو اتاقشه خاله :آره عزیزم من:مرسی پس من رفتم خاله:نفس جان منو مامانت خونه خانوم بزرگیم من:باشه چشم و باعجله رفتم تو اتاق رزا که دیدم رزا روی تختش دراز کشیده و داره آهنگ گوش میده که باصدای در نیم متر از جاش پرید رزا:هوووی چته دیووانه من:رزا ساکت باش ببین تو این جریان رها و رامینو شنیدی رزا:آره بابا دیروز بهم گفت من:ببین من دیروز رفتم شهابو دیدم و بهش گفتم این جریانو اونم گفت یک فکری میکنه ولی بعد عصرش زنگ زد و گفت یک مشکلی براش پیش اومده و از من کمک می خواست منم امروز رفتم دیدمش اونم مشکلش رو گفت رزا:خب مشکلش چیه؟ من:ببین نمی تونم بگم فقط اینه که مامانش میخواد به زور اینو زن بده اینم نمی خواد ازدواج کنه رزا:خب به توچه من:بابا گوش کن تو من میگم بیا من به شهاب پیشنهاد بدم که باهم دیگه یک ازدواج سوری بکنیم رزا چند دقیقه همینجوری به من نگاه کرد فهمیدم که منظورم و نفهمیده برای همین دوباره گفتم -ببین رزا من باید یک جوری اززیر ازدواج بارها در برم شهابم نمی خواد دیگه ازدواج کنه منم همینطور برای همین بهش میگم یک ازدواج سوری بکنیم ها نظرت چیه؟ رزا:نفس می فهمی داری غرورتو خرد میکنی؟ من:نه چرا غرورمو فوقش قبول نمی کنه منم پیشنهاد دادم چیزی که ازم کم نمی شه بعدشم نمی خوایم که ازدواج واقعی بکنیم رزا:نفس تو عاشق شهابی من:نه رزا من عاشقش نیستم میدونی من این چند روز خیلی فکرکردم فهمیدم من عاشق شهاب نبودم فقط یک هوس بود شاید هنوز از بین نرفته باشه ولی مطمئنم عاشقش نیستم رزا فقط نگام کرد و هیچی نگفت من:رزایی نمی خوای چیزی بگی؟ رزا:نفس توخیلی مغروری شهابم اینجور که نشون میده از تو مغرور تر از تو واین خیلی بده من:می دونم رزا ولی من حاضرم خود کشی کنم ولی بارها ازدواج نکنم رزا:حالا من چی کارکنم؟ من:واالله نمی دونم همون موقع تلفن رزا زنگ خورد من:کیه؟ رزا:خشایاره من:اوهوکی چه سریع رزاخندیدو هیچی نگفت و گوشیشو جواب داد رزا:سلام یکدفعه ای گوشیرو گرفت اونطرف صدای دادو بیداد خشایار از اون طرف میامد رزا:اااا خشایار دودقیقه ساکت باش اصلا توبه چه حقیسرم داد میزنی دلم میخواد به تو چه بعدم گوشیشو قطع کرد من:چی میگه رزا:هیچی بابا مثل اینکه جریان خاستگاریه رامین و فهمیده داشت میگفت چرا به اون نگفتم داشتیم میخندیدیم که گوشیه رزا زنگ خورد خشایار بود رزا هم جواب نداد بد بخت چند بار زنگ زد ولی رزا محلش نداد واونم زنگ زد به گوشیه من منم خیلی طبیعی جوابشو دادم من:سلام خشایارخوبی؟ -آره مرسی ممنون تو خوبی من:هی بدک نیستم خشایر:نفس میشه به رزا بگی گوشیشو برداره من:مگه جواب نمی ده خشایار:نه من:دعوا کردین خشایار:نه ... من:مطمعنی؟؟ خشایار:ای بابا نفس توکه همه چیزو می دونی دیگه چرا سوال میکنی من:میخواستم ببینم چی میگی خشایار:ولی باور کن نفس خب اعصابم بهم ریخته شده ببین فقط به رزا بگو من فردا میام خواستگاریش من:چییییییی؟ خشایار:کوفت کر شدم دختره ی دیووانه من:باشه بهش میگم خشایار:قربانت کاری نداری؟ من:نه مرسی عزیزم بااای خشایار:بای وقتی گوشی رو قطع کردم به رزا نگاه کردم دیدم باچشمای پراز سوال داره نگام میکنه دلم ضعف رفت از این حالتش و پریدم بوسش کردم من:قربونت بشم بااون چشات رزا:ا دیوونه خدانکنه من:رزاییی؟ رزا:جونم؟ من:بیابریم به من سور بده رزایک ابروشو انداخت بالا و گفت:به چه مناسبت؟؟ من:خشایارگفت فرداشب میاد خاستگاریت رزا یک چند دقیقه ای باتعجب نگام کردئ منم باخنده دستمو جلوی صورتش تکون دادم من:الوووو کجایی خانومی رزا:واقعا؟ من:آره باور کن رزاباقیافه نگران گفت:پس نفس توهم زود تر باشهاب صحبت کن که تو مجبور نشی بارها ازدواج کنی اشک توی چشمام حلقه زد ینی واقعا رزا بااین که بهترین خبر و شنیده بازم نگران منه همدیگه رو بغل کردیم و شروع کردیم به گریه کردن به محض اینکه از خونه ی رزا اینا اومدم بیرون به مبایل شهاب زنگ زدم.بعداز دوتا بوق جواب داد -الو سلام من:سلام شهاب:چیزی شده من:ببین باید حتما امروز ببینمت شهاب:باشه حتما من تانیم ساعت دیگه مطبم تموم میشه خوبه؟ من:باشه خوبه شهاب:ببین من الان مریض دارم فعلا من:فعلا دم در مطب منتظر شهاب بودم که بالاخره اومد شهاب:سلام من:سلام شهاب :چیزی شده؟ من:آره ینی چه جوری بگم یک راه حلی پیدا کردم که هم مشکل شماحل میشه هم مشکل من شهاب:واقعا چه خوب خوب اون چیه من:ببین شهاب میتونی قبول نکنی ها شها:خیله خوب بابا من که هنوز نمی دونم تو چی می خوای بگی ماشینو یک گوشه پارک کردم و رو به شهاب گفتم -ببین لطفا هیچی وسطش نگو شهاب:باشه بابا جونمو به لبم رسوندی بگو دیگه من:ببین من اگه بایکی دیگه ازدواج کنم می تونم از زیر بار ازدواج بارها فرار کنم توام اگه بایکی ازدواج کنی مامانتو به آرزوش رسوندی خودتم به هدفت رسیدی شها:خب اون قسمت تورو فهمیدم ولی مال خودمو نفهمیدم من:ببین من دارم میگم منو تو باهم دیگه یک ازدواج صوری بکنیم شهاب چند دقیقه هیچی نگفت ولی بعد گفت:نفس این یک رمان یا داستان نیست این یک زندگی واقعیه میفهمی داری چی میگی من:آره می فهمم واینم میفهمم من حتی اگه خودمم بکشم حاضر نیستم با رها از دواج کنم فهمیدی .اینجوری توام به هدفت می رسی آزادی های خودتو داری ولی فقط جلوی مامانت من و تو نقش بازی میکنیم وجلوی مامان و بابای من شهاب:واقعا نمی دونم ولی من که دیگه نمی خوام ازدواج کنم ولی تو داری تمام راها رو به روی خودت می بندی من:ببین منو تو اگه فقط یک نقطه مشترک داشته باشیم اونم اینه که هیچ کدوممون قصدازدواج نداریم شهاب:اوهوم من:خب نظرت چیه؟ شهاب:باشه قبول من:خوبه شهاب:خب برنامه چیه؟ من:ببین شما به همراه خانوادتون هرچه زود تر میاین خاستگاری بعدشم هیچی دیگه شهاب اومد چیزی بگه که گفتم:راستی یادت باشه که خونه حداقل دوتا اتاق داشته باشه شهاب باشیطنت توی چشماش گفت:چرا؟؟ من در کمال پروویی گفتم:چون هر کدوممون توی یک اتاق بخوابیم شهاب:بعد به مامان اینا بگم دوتا اتاق برای چی می خوایم من:چه میدونم بگو برای مهمون شهاب:یا بگم برای بچمون چطوره؟ من:دکــــــتر! شهاب:خیله خوب بابا نزن تو شوخی کردم من:خوبـه شهاب :خیله خوب پس ما فردا میایم من:فردا قراره برای رزا خاستگار بیاد شهاب بانگرانی گفت:رامــــین؟ من:نه بابا خشایار شهاب:آها خب اشکال نداره ماهمون فردا خدمت میرسیم الانم منو ببر مطب من:چرا؟ شهاب:خب ماشینم اونجاست من:آها توی راه خونه به این فکر میکردم که وقتی باشهاب ازدواج کردم باید اون شخصیتم ینی مغرور بودنمو نشون بدم همین که من ازش خاستگاری کردم بسه دیگه نباید باخودش فکر کنه از خداشه. جالبیش اینجا بود که من توی این چند روز فهمیده بودم عشقم نسبت به شهاب فقط یک هوس بودو بس و من بدبین تراز ای حرفام نسبت به پسرا وقتی رسیدم خونه اول همه چیزو برای رزا تعریف کردم بعدم رفتم برای بابا البته باسانسور فقط گفتم شهاب فردا می خواد بیاد خواستگاریم بابا هم یک سری تکون دادو گفت بامامان خودش صحبت میکنه شهاب وقتی نفس منو پیدا کرد خودش رفت منم بدون اینکه سوار ماشین بشم پیاده به سمت خونه خشایار راه افتادم . وقتی رسیدم دم در خونش به ساعت که نگاه کردم کف کردم من سه ساعته دارم راه میرم .همون موقع که میخواستم زنگ خونه خشایار و بزنم گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم خندم گرفت گوشی رو برداشتم من:سلام خشایار:سلام داداشــــــــــی من:خب بگو ببینم چی کار داری خشایار:شهابی من امروز خیلــــــــــی خوشحالم میای پیشم من:درو باز کن خشایار:ینی چی؟ من:ینی درو باز کن تا بیام تو خشایار:واای ای کاش از خدا یک چیز دیگه میخواستم مثلا الان رزا دم در باشه من:خجالت بکش پسره ی پروو مثلا فردا می خوای بری خاستگاری ها خشایار:تو از کجا میدونی؟ من:خشایار درو باز میکنی یا برم خشایار:نه نه ببخشید بیا تو و درو باز کردو من با خندده رفتم تو خشایار:سلام مجدد بر داداش خودم من:سلام !درضمن کم زبون بریز پسر خشایار تا کمر خم شدو گفت:ای به چشم وباهم دیگه خندیدیمو رفتیم تو خشایار:ینی اینقدر هول بودن که سریع به تو گفتن من:نه بابا آخه من می خواستم فردا برم خاستگاری نفس ولی نفس گفت فردا قراره تو بری خاستگاری رزا خشایار با خنده گفت ا پس مبارک باشه توام میری خاستگاری نفس خاله رم به آرزوش میرسونی من:ولی قراره منو نفس یک از دواج صوری بکنیم خنده روی لب خشایار ماسید و چند دقیقه گنگ زل زد به من من:چیه چرا اینجوری میکنی؟ خشایار:ینی چی؟ من:خیلی واضحه ینی اینکه قراره مثل رمانای عشقی منو نفس باهم دیگه یک ازدواج صوری بکنیم که هم نفس از دست رها خلاص بشه هم من مامان واز نگرانی در بیارم و خیالش و از بابت خودم راحت کنم . خشایار:شهاب تو عاشق نفسی..... من:نه خشایار عاشقش نیستم ینی دوسش دارم ولی عاشقش نیستم خشایار گیچ سرشو تکون داد و گفت:ببین شهاب تو روانپزشکی تونستی با ماجرای سروناز کنار بیای ولی ممکنه نفس نتو نسته باشه و خیلی هم بد بین باشه به پسرا من:خودم خوب می دونم ولی نفس راست میگه اینجوری دوتاییمون به آرزو هامون میرسیم خشایار:شهاب ولی خیلی باهال میشه توام که خدارو شکر خیلی اهل رمان خوندنی حالا زندگیت شده مثل رمانا من:واالله وخندیدیم خشایار:حالا کی می خوای بری خاستگاری من:فردا خشایار:فردااا؟ من:آره خشایار:ولی فردا که من می خوام برم خاستگاری؟ من:خاستگاریه من که نمی خوای بیای می خوای بری خاستگاری رزا خوب منم میرم خاستگاری نفس خشایار خندید و گفت:بیشعور! راستی به مامانت خبر دادی؟ رمان هیچوقت اعتراف نکن-ادامه فصل 5 - Meteorite - 09-08-2014 خشایار خندید و گفت:بیشعور! راستی به مامانت خبر دادی؟ من:آخ آخ خوب شد گفتی
خشایار:نگاه کن طفلک از هولش یادش رفته به مامانش بگه فردا قرار خاستگاری داری
من خندیدمو هیچی نگفتم
من:سلام مامان
مامان:سلام پسرم
من:مامان؟؟؟
مامان:جوونم؟
من:میشه فردا بریم خاستگاری
مامان چند دقیقه هیچی نگفت ولی بعد یک جیغ بنفش کشیدو گفت:چیییی؟
من:ا مامان کرشدم خب گفتم میشه فردا بریم خاستگاری
مامان:معلومه پسرم چرا که نه
خندم گرفته بود چقدر مامان من هول بود مامان:حالا کی هست؟ من:نفسه همون که رفتیم مهمونیشون مامان:آفرین پسرم خوش سلیقه ای به بابات رفتی توی انتخاب همسر من:دست پروده ی خودشم مامان:خیله خوب زبون نریز شماره ی خونشونو بده من زنگ بزنم هنگ کردم من که شماره ی خونه ی نفس رو نداشتم گفتم:مامان چند دقیقه صبر کن و بااشاره به خشایار فهموندم زنگ بزنه به نفس و شماره ی خونشونو بگیره وقتی خشایار شماررو داد منم دادم به مامان .مامان هم گفت:بهت خبر میدم وقتی تلفونو قطع کردم به خشایار گفتم :من خیلی بوی ترشیدگی میدم؟ خشایار خندیدو باحالت دست همونطور که می خندید پرسید واسه ی چی؟ منم که خندم گرفته بود گفتم :آخه مامانم خیلی هول بود سریع می خواد منو زن بده باهم دیگه خندیدیم من:خشااایار من چی بپوشم؟ خشایار:من چه میدونم مثلا منم قراره امروز برم خاستگاری ها من:ا چه بزرگ شدی خشایار:برو گمشو بچه پروو مثلا همسنیم ها من:ا خب حالا اینا رو بی خیال من چی بپوشم خشایار اومد یک چیزی بگه که من جیغم در رفت:وااااای بد بخت شدم خشایار که طفلک از جیغ من نیم متر پریده بود گفت:چیو ؟ من:ماشینمو خشایار:ماشینتو چی ؟آها گل نزدی اشکال نداره هنوز تا عروسی خیلی مونده من:نه بابا چرا چرت و پرت میگی ماشین جای مطبه خشایا:چی ؟ پس تو دیشب باچی اومدی؟ من:پیاده خشایار:به به پس بجنب پسر دو ساعت دیگه باید بریم من:باشه پس من رفتم بای خشایار:بای دیشب مامان زنگ زد و گفت که خانواده نفس برای ساعت هفت وقت دادن یک دفعه ای خشایار داد زد:شهاااب؟ من:ها خشایار:بیا ماشین منو ببر که زود تر برسی خشایار:بیا ماشین منو ببر که زود تر برسی من:ا مرس... من":آخه پسر خوب من اگه بخوام ماشین تورو ببرم چجوری ماشین خودمو بیارم خشایار خندیدو گفت:پس صبر کن برات آژانس بگیرم من:قربونت وقتی تاکسی اومد سریع پریدم توشو آدرس مطب و دادم بهش دم دره خونه که رسیدم مثل جت رقتم تو خونه و پریدم تو حموم یک هموم سر سری کردم و اومدم بیرون رفتم سراغ کمدم که گوشیم زنگ خورد خشایاربود من:بگو خشایار:ببین شهاب اون کت شلوار مشکیه بود کهع شبیه هم خریده بودیم اونو بپوش من:چرا؟ خشایار:چون رزا گفت اونو نفسم دارن مثل هم لباس میپوشن من خندیدمو گفتم:باشه خدارو شکرلباسمم آماده شدو احتیاج به گشتن ندارم سریع همون کت و شلوارو پوشیدم بعدم عطر و روی خودم خالی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و به ضرب رسیدم دم خونه مامان اینا که دیدم بعله هم مامان هم بابا و هم شهلا حاضرو آماده دم درن تا منو دیدن اومدن نشستن من:سلام شهلا با خنده گفت:سلام شا دادماد من:بس کن شیطونک و باشوخی و خنده رسیدیم دم در خونه ی نفس اینا که همون موقع هم ماشین خشایار کنار ما وایستاد مامان:اینا اینجا چی کار میکنن؟ من:اومدن خاستگاری دیگه مامان:خاستگاری کی نفس؟؟ من:نه بابا رزا بابا :آخی ایشاالله خوشبخت بشن شهلا:واه واه واه بیچاره رزا اون دختر که من توی مهمونی دیدم حیف برای این هممون خندیدیم و پیاده شدیم و باهم دیگه سلام و علیک کردیم توی همین حین شهلا و خشایار به همدیگه تیکه مینداختن که باصدای جیغ من تموم کردن بحثشونو که من:وااای بس کنید دیگه بابا خشایار تو خجالت بکش مثلا امشب شب خاستگاریته خشایار:توام خجالت بکش انقدر مثل دخترا که سوسک میبینن جیغ نزن بابا:خیله خوب کافیه به اندازه کافی دیر شده همگی به سمت در باغ راه افتادیم و بابای خشایار زنگ و زد و چند دقیقه بعدش در باز شد ماهم رفتیم تو خیلی صحنه ی خنده داری شده بود دوتا خانواده اومده بودن به پیشواز دوتا خانواده دیگه از دور نفس و رزا رو دیدم که دوتاشون یک لباس ماکسی طلائی پوشیده بودن و موهاشونم مثل هم بسته بودم قدا و هیکلشونم که شبیه هم بود یکی از دور میدیدشون فکر میکرد خواهرای دوقولن مامان رزا:سلام خیلی خوش اومدین هممون تشکر کردیم وبجواب احوال پرسیشونو دادیم و هرکی به سمت خونه ی خودش راه افتاد توی راه بابای نفس گفت:چون برای دوتا خانواده خاستگار اومده خانوم بزرگ توی هیچکدومشون شرکت نکردن و گفتم باشه برای شام آخر شب خدمت میرسن مامان:نه دیگه مزاحم نمیشیم مامان نفس:چه مزاحمتی بفرمایید خواهش میکنم همه بزرگ ترا جلو رفتن و من و نفس پشت سرشون من:خوشگل شدی نفس:ممنون نمی دونم چرا ولی حس کردم لحنش باغرور همراهه وقتی رسیدیم توی خونشون همه نشستیم و نفس م رفت توی آشپز خونه و چند دقیقه بعد با سینی هاویه آب پرتغال برگشت بابای نفس:نفسم آب آناناس میاوری نفس:آخه آب پرتغال خوشمزه تره همه بااین حرفش خندیدن بعداز یکذره حرفای متفرقه بابا رشته کلام و به دست گرفت و شروع کرد بابا:خب جناب امیری ما امشب مزاحم شدیم که نفس خانوم و برای پسرم خاستگاری کنیم این آقایی که میبینید 30سالشه متخصص روانپزشکی سربازی نرفته به خاطر کف پای صافش یه چند سالم جهشی خونده بابا:آفرین خوب واالله جناب راد من و مامانش که حرفی نداریم باید ببینیم نظر خود نفس جان چیه خندم گرفته بود خبر نداشتن خود نفس ازم خاستگاری کرده بود ..ولی نه این کمال بی انصافیه اینجوری مشکل منم حل میشه باصدا بابا به خودم اومدم -اجازه میدید چند دقیقه این دوتا جوون باهم صحبت کنن آقای امیری:اجازه ی ماهم دست شماست نفس بلند شد منم پشت سرش دفتیم توی اتاقش یک اتاق نسبطا بزرگ که همه چیزش طوسی بودو سلیقه ی خاصی توی چیدن وسایلش استفاده کرده باصدای نفس به خودم اومدم -خوب دکتر برنامه چیه من:نمی دونم واالله نفس:شما رمان می خونین من:آره نفس:همخونه رو خوندید؟ من:بله نفس:خب خدارو شکر ببینین تمام کارامون مثل اوناست به غیر از چند تا چیزش من با خنده:چه چیزش نفس:میشه بپرسم به چی دارین می خندید؟ من:زندگی مارو نگاه کن شده مثل رمانا نفسم خندیدو گفت:ببین این چندتا تفاوت شامل اینکه ... یکدفعه ای جیغ زد:ااا من:چیه ؟چی شده نفس:چه جالب اسم توی رمان همخونه هم پسره اسمش شهاب بود راست میگفت تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم من:آره راست میگی حالا بگو ببینم فرقش چیه نفس:آها نگاه کنین چندتا فرقش اول اینه که اونا عاشق هم میشن ولی مانه شهاب خیلی غیرتی بود روی یلدا که شما نیستی یلدا جلوی شهاب روسری سرش میکرد که بازم من نیستم رفتارای شهاب خیلی برای یلدا مهم بود که بازم در مورد ماصدق نمی کنه نفس:خب متوجه شدید؟ من:آره کاملا نفس:اوه اوه بریم که الان یک ساعته این بالاییم خندم گرفته بود حرفاش پراز شیطنت بود حتی این حرفش که گفت یک ساعت بالاییم و بعد ریز خندید . باخنده رفتیم پایین که همه برامون دست زدن رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 6 - Meteorite - 09-08-2014 اونشب بعداز این که منو شهاب اومدیم پایین کنار هم نشستیم و همه جفت جفت حرف میزدن فقط منو شهاب ساکت بودیم که یک دفعه ای شهاب گفت:راستی نفس خاله مرجانت اینا کجان خندیدم و گفتم:می خواستی رها شخصا ازت پذیرایی کنه شهابم خندید یک دفعه ای برای اینکه حس حسادت شهاب و برانگیخته کنم بالحن غمگینی گفتم : شهاب؟ اونم برگشت و گفت:جانم می دونستم کلمه ی جانم تکه کلامشه درست مثل خودم برای همین به خودم نگرفتم و گفتم:من خیلی خرم نه؟ شهاب :نه این چه حرفیه من:آخه هنوزم ...هنوزم... نتونستم بگم بغض گلومو فشار میداد حالا که می خواستم شهاب و اذیت کنم ولی فهمیدم که هنوزم یکذره ته دلم به رها علاقه دارم شهاب:هنوز چی ؟ من:ناراحت نمی شی در مورد رهاست ها شهاب:نه عزیزم من قبل از این که دوستت باشم یا مثلا شوهرت پزشکتم پس بگو من با بغض گفتم:من هنوزم رهارو یکذره دوست دارم شهاب یکدفعه ای بلند شد همه داشتیم با تعجب نگاش میکردیم که شهاب رو به بابا گفت:آقای امیری میشه منو نفس بریم توی باغ همه خندیدن و بابا با لبخند موافقتش و اعلام کرد من و شهاب رفتیم ته باغ جایی که چند تا نیمکت داشت که پاتق منو رزا بود باصدای شهاب به خودم اومدم شهاب:نفس بیا اینجا بشین و به کنار خودش اشاره کرد منم رفتم کنارش نشستم که شهاب خیلی آروم بغلم کردو گفت:گریه کن نفس خواهش میکنم منم که بغض بد جوری گلومو اذیت میکرد شروع کردم به گریه کردن انقدر گریه کردم که سبک شدم هیچوقت اینقدر آزادانه پیش یکی گریه نکرده بودم .بعداز این که من گریم تموم شد همونجا با شهاب نشستیم ومن از خاطرات بچگیم بارزا تعریف میکردم و میخندیدیم که یک دفعه ای صدای رها اومد:به به می بینم که خوب خلوت کردین من نا خدا گاه دست شهاب و گرفتم اونم یک فشار کوچولو بهش وارد کردو رو به رها گفت:زنمه چرا نباید باهاش خلوت کنم رها بایک لبخند تمسخر آمیز گفت:خلوتتو بذار وقتی تو خونه باهم تنها بودی شهاب:دیگه این چیزاش به خودمون مربوطه بگو ببینم چی می خوای رها:هیچی اون امانتی که دستت داشتمو می خوام حالا پس بگیرم شهاب:یادم نمیاد امانتی از تو داشته باشم رها:چرا داری خوب فکر کن... شهاب:هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد رها:دکتر فکر نمی کردم انقدر خنگ باشی شهاب:من خنگ نیستم ولی تاجایی که یادمه همیشه از کسی امانتی میگرفتم که وقتی دستم به امانتیش می خوره نجس نشه رها:ینی الان نفس نجسه شهاب بایک لحن مثلا متعجبی گفت:نفس؟؟؟ رها:آره دیگه نفس امانتی من بوده شهاب اومد چیزی بگه که صدای بابا از پشت سرش اومد:نفس امانتی من بود که باکمال میل سپردمش دست شهاب جان و مطمعنم از نفسم مثل تخم چشماش مراقبت میکنه نه مثل بعضیا که از لاش خورم پست ترن فقط دنبال کیف و کوک خودش باشن رها که معلوم بود حسابی از اومدن بابا دست پاچه شده سریع گفت:سلام عمو خوب هستین بابا با لبخند گفت:تا وقتی نفسم پیش شوهرش ینی شهابِ خوب و خوش باشه چرا من خوش نباشم رها که دیگه موندن و جایز ندید بایک ببخشید سریع در رفت منم دست شهاب و ول کردم و پریدم بغل بابا بابا:شهاب جان من نفس و به تو سپردم شهاب سرشو انداخت پایین و گفت:همونطور که گفتین مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم آقای امیری بابا:آقای امیری چیه یک چیز دیگه صدام کن من:بابا؟ بابا:جون بابا من:میشه مجید جون صداتون کنه بابا دماغم و کشید و گفت مگه همه مثل تو پروو ان بچه جان هممون خندیدیم و شهاب گفت:چشم بابا جون باباهم یک لبخند پدرانه زد و از اونجا دور شد همون موقع که بابا رفت صدای دست از پشت بو ته ها بلند شد بعدش قامت خشایار و رزا.... خشایار:نه خوشم اومد ایولا
رزا که معلوم بوده همه حرفارو شنیده بود چون چشماش بارونی بودو وقتی نگاه منو به خودش دید دست خشایار و ول کرو دوید طرف من منم دستمو از توی دست شهاب کشیدم بیرون و همدیگه رو بغل کردیم من که دیگه اونروز برام اشکی نمونده بود گریه نکردم ولی رزا کلی گریه کرد خشایاروشهاب برای این که جو روعوض کنن شروع کردن باهم دیگه کل کل کردن
شهاب:شمادوتا از کی فال گوش وایستادین؟
خشایار:میشه گفت از اولش
بعداز کلی کلنجار رفتن خشایار که دید اشک رزا بند نمیاد رو به رزا گفت:عزیزم بس کن دیگه
شهاب :اوهوک "عزیزم"چه غلطا بشین بینیم بابا هنوز دهنت بو شیر میده
خشایار:اِ اونوقت شما که دهنت بوشیر نمی ده بو چی میده
شهاب:بو آدامس خرسی
رزا که دیگه گریش تموم شده بود داشت بامن به حرفای اینا می خندید
که همون موقع صدای مامان اومد که داشت داد میزد و می گفت:نفس
من:بله مامان
مامان:برو رزا و خاله اینا تو صدا کن بگو شام حاضره
من:باشه
چهار تایی داشتیم به سمت خونه خاله مینا اینا حرکت میکردیم که خشایار با صدایی که پراز نگرانی بودو من تاحالاازش نشنیده بودم گفت:نفس ..شهاب مطمعنین؟
شهاب:از چی؟
خشایر:از این که می خواین صوری ازدواج کنین
من:چاره چیه؟
رزا و خشایار خواستن چیزی بگن که منو شهاب سریع موضوع رو عوض کردیم . میدونستم رزا چی می خواد بگه ولی خشایار چی می خواست بگه که شهاب نذاشت...
وقتی خاله اینا رو صدا کردیم دوباره چهار تایی در سکوت مطلق به سمت خونه ما راه افتادیم .
وقتی درو باز کردیم و همه ما چهار تارو باهم دیدن دست زدن .
شهاب و خشایار رفتن پیش عمو و بابا منو رزا هم رفتیم تو آشپز خونه که میز شام و بچینیم .
وقتی از آشپز خونه اومدیم بیرون دیدیم مامان بزرگم نشسته
مادوتا هم رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم اونم بهمون تبریک گفت بعدش صدای مامان اومد که بریم سر میز شام
همه نشسته بودن سر میز شام به غیر از منو رزا و خشایار و شهاب که به دستور مامان بزرگ باید فقط دوتا ظرف برمی داشتیم و و میرفتیم بیرون غذا می خوردیم ..
وقتی رفتیم روی صندلی های روی ایون نشستیم چهار تامون زدیم زیر خنده
من:رزا بیا منو تو توی یک بشقاب بخوریم
رزا می خواست چیزی بگه که صدای اعتراض خشایار بلند شد که میگفت:اوهوک نفس خانوم تو مگه خودت ناموس نداری که می خوای با زن من تو یک بشقاب غذا بخوری؟؟
من:خب خشایر جان شما ایشاالله از دفعه ی دیگه با رزا توی یک بشقاب غذا بخور
خشایار با سرتقی گفت:نخیر نمیشه منم که دیدم خشایار و نمیشه راضی کرد گفتم باشه و تکیه دادم به صندلی خشایار:آورین..آورین دختر خوب شهاب:نفس مگه تو نمی خوری منم که دیدم خیلی زشته اگه بگم نمی خوام باتو توی یک ظرف بخورم برای همین گفتم:اشتها ندارم مرسی شهاب دست از خوردن کشید و گفت:چون منم دارم تواین ظرف غذا می خورم... من:نه بابا چه ربطی داره خشایار :پس اگه ربطی نداره بخور من:توبه حرفای ماگوش میدی یاداری شام می خوری خشایار قبل از اینکه قاشقشو بذاره تو دهنش گفت:هم غذا می خورم هم فیلم سینمایی تماشا می کنم من:آها وبرای اینکه شهاب بیشتراز این خرد نشه شروع کردم به غذا خوردن خودمم نمی دونستم چه مرگم شده بود منی که توی این چند مدت فکر می کردم عاشق شهاب شدم حالا فهمیده بودم یک حس عادت بود و ... غذامون که تموم شد داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یک دفعه ای خشایار گفت:بچه ها هستین آهنگ بذاریم و برقصیم هممون موافقت کردیم و خواستیم بریم تو اتاق من که آهنگ بذاریم وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم خاله مینا گفت:بچه ها کجا میرین؟ من:خاله داریم میریم تو اتاق من آهنگ بذاریم عمو معین:خب مگه ما دل نداریم. بیا همین جا آهنگ بذار منم یک چشم کوچولو گفتم و دویدم طرف اتاقم و سی دی های آهنگ و برداشتم و رفتم پایین وقتی سی دی رو گذاشتم سکوت محسن یگانه هم شروع کرد به خوندن: روزای سخت نبودن باتو خلاء امیدو تجربه کردم داق دلم که بی تو تازه میشد هم نفسم شد سایه ی سردم تورو میدیدم از اونور ابرا که می خوای سرسری از من رد شی آسمونو بی تو خط خطی کردم... تو فاز آهنگ بودم و داشتم به رقص رزا و خشایا نگاه میکردم و دست یکی جلوم دراز شد نگاه که کردم دیدم باباست باخنده دستمو دادم دستش فکر می کردم می خواد باهام برقصه که دست منو گذاشت تو دست شهاب و رفت سر جاش نشست منم شروع کردم با شهاب رقصیدن وسط آهنگ بودیم که رزا گفت:نفس برو یک آهنگ بذار که تانگو برقصیم من باشه فقط چی بذارم؟ رزا می خواست بگه چی بذارم که همون موقع خاله مر جان و عمو امیر و رها و رامین اومدن و با همه سلام و علیک کردن ومن و شهابم رفتیم نشستیم ولی رزا و خشایار داشتن با آهنگای مختلف می رقصیدن که یک دفعه ای رها اومد جلوم و گفت افتخار رقص میدین شهاب با تندی گفت:نخیر مامان شهابم که از همه جا بی خبر بود با مهربونی گفت:اِ مادر چی کار داری عروسم می خواد با پسر خالش برقصه شهاب منتظر بود که من مخالفت کنم ولی من با یک لبخند بد جنسانه گفتم باشه فقط وایستا برم یک آهنگ خوب بذارم میام به قیافه شهاب که نگاه کردم دیدم چشماش پر خون شده و داره به من نگاه میکنه و به رها که نگاه کردم دیدم با چشمای پراز تعجب داره نگام میکنه و یک لبخند پراز اطمینان رو لبشه منم رفتم سراغ ضبط و چند تا آهنگ و جلو عقب بردم و رسیدم و به آهنگ مورد نظرم و وقتی بالبخند بلند شدم صدای آهنگ روتو کم کن محسن یگانه پیچید تو ی خونه و همه ساکت شدم: روتو کم کن بی حیا دیگه سراغ من نیا انگشت نمای شهر شدی بیا به روی رو سیاه تحملت سخته چقدر اصلا خود مصیبته می خوام یه عمر نبینمت یک لحظشم غنیمته به همه نگاه کردم شهاب و رزا و بابا و عمو معین و خشایار داشتن بالبخند به من نگاه میکردن رها و رامین وخاله مرجان و عمو امیر داشتن با خشم نگام می کردن بقیه هم داشتن با تعجب نگام می کردن طفلکیا نمی دونستن چرا من همچین آهنگی گذاشتم با قدمای محکم رفتم سمت رها و با تمسخر نگاش کردم و گفتم:پسر خاله شرمنده آهنگ خوب پیدا نکردم و حس رقصیدنمم رفته و با تامل رفتم سمت شهاب و کنارش نشستم اونم دستشو دور شونم پیچید و کار گوشم گفت:ورووجک خندیدم و هیچی نگفتم. اونشبم بالا خره تموم شد و قرار شد هفته آینده ماچهار تا توی یک روز نامزد کنیم تو اتا قم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم دیدم شهابه تو اتا قم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم دیدم شهابه من:بله شهاب:علیک سلام من :گیریم که سلام بعدش شهاب:نفس حالت خوبه چرا پاچه می گیری من:ببخشید اعصابم خرده حالا زودتر میشه کارت رو بگی شهاب:هیچی می خواستم بگم نیم ساعت دیگه دم درم من باتعجب گفتم:برای چی شهاب:مگه رزا بهت نگفت امروز قراره چهار تایی بریم لباس برای نامزدیمون بخریم من:نه بابا رزا رو اصلا این روزا ندیدم که بخواد بهم بگه ...حالا نمیشه من نیام شهاب با جدیت گفت:نه نمیشه باید بیای من که دیگه حوصلم سر رفته بود از خونه نشینی از یکطرفم حوصله بحث کردن نداشتم قبول کردم و سریع رفتم یک دوش فوری گرفتم و موهامو همونطور خیس بالای سرم بستم و یک مانتو کوتاه قرمز با شلوار و شال مشکی پوشیدم و کفش های قرمز آل استار مم پوشیدم بر خلاف همیشه یک آرایش ملیح کردم و اومدم از خونه بیرون همین که در رو بستم ماشین شهاب جلو پام ترمز کرد . اومدم درو باز کنم که خودش از داخل برام باز کرد و من نشستم و هیچی نگفتم شهاب باخنده گفت:علیک سلام تا اومدم چیزی بگم خودش سریع تر گفت:آها ببخشید گیرم که سلام کردی چی میشه اونوقت خندم گرفته بود از اینکه داشت ادامو در میاورد ولی به روی خودم نیاوردم شهاب یک نگاه به من کرد و گفت:یادته اولین چیزی که وقتی برای اولین بار همدیگه رو دیدیم بهت چی گفتم من:سلام شهاب :بی مزه منظورم بعداز اونه من بااین که یادم بود ولی به روی خودم نیاوردم و مثلا چنددقیقه فکرکردم و گفتم:داشتی در مورد قرمزی صورت ما نطق می کردی شهاب باصدای بلند خندید و گفت:خب گفتم وقتی دارین جلوی خندتونو میگیرین خیلی ضایع است من:خب که چی شهاب همونطور که ماشین و روشن میکرد گفت:منظورم اینه که الانم جلوی خندتونگیر چون خیلی تابلو ایندفعه دیگه واقعت نتونستم جلوی خندمو بگیرم و خندیدم من:راستی رزا اینا کجان شهاب:برای ساعت 6 جلوی پاساژ... قرار گذاشتیم من:اوهوم دیگه تارسیدن به پاساژ حرفی بینمون رد و بدل نشد جز صدای موسیقیه بیکلامی که از پخش ماشین میومد شهاب:پیاده شو رسیدیم من:اومدم واز ماشین پریدم بیرون ساعت تازه پنج و نیم بود و منو شهاب همین جوری تو پاساژول می چرخیدیم که یکدفعه ای شهاب دستمو گرفت و کشید من:اِ شهاب چته شهاب:بیا اینو نگاه کن ببین خوشت میاد به لباسی که شهاب اشاره کرده بود نگاه کردم یک لباس آبی فیروزه ای بود که قدش خیلی بلند بودو آستیناشم بااین که بلند بود ولی مدل خنجری بود من:برای نامزدی شهاب»نه اونو که قراره با رزا انتخاب کنید چون میخوایم لباسامون شبیه هم باشه من:باشه پس برم بپوشمش شهاب:بروتو ودستشو گذاشت پشت کمرمو و بردم تو مغازه وقتی لباسو پوشیدم خودم کف کردم از دیدن خودم چشمام بدجوری بااین لباس ست شده بودو خوشگلم میکرد حتی باسایه قرمزی که زده بودم بازم بهم میومد . باصدای شهاب به خودم اومدم:نفس جان نپوشیدی؟ من درو باز کردم و گفتم:چرا شهاب تاچشمش به من خورد چشماش برق زد خوشحال شدم از این که خوشش اومده بود شهاب:خوشت اومده من بالبخند گفت:آره شهاب:خب درش بیار من اومدم درو ببندم که چشمم به قیمتش که رو آستینش نصب شده بودافتاد سرم سوت کشید شهاب اومد بره سمت فروشنده که آستینشو گرفتم اونم باتعجب برگشت سمتم. من:شهاب نمی خوامش شهاب با تعجب بیشتری گفت:واسه چی توکه خیلی خوشت اومده بود؟؟ بااین که هیچوقت برام قیمت لباسا و انواع چیزا مهم نبود ولی بازم دوست نداشتم شهاب همچین پولی برای لباس من بده .باصدای شهاب به خودم اومدم شهاب:ها نفس ؟چرا؟ من:آخه... شهاب دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو بلند کرد و گفت:آخه چی من:قیمتش شهاب اخماش رفت تو هم و گفت:لباست و در بیارو بیا بیرون رفتم تو درو بستم شاید دلم لباسرو خیلی می خواست ولی دوست نداشتم شهاب برام اینو می خرید. داشتم با خودم فکر میکردم که خوب شد شهاب اینو برام نخرید خودم بعدا میو مدم می خریدمش . وقتی از اتاق پروو اومد بیرون لباس و دست شهاب که اخماش هنوز تو هم بود دادم و از مغازه خارج شد بعداز چنددقیقه شهاب با کیسه ی نایلونی اومد بیرون و رو به من گفت:بفرمایید باتعجب کیسه رو از دستش گرفتم و ودیدم توش همون لباسه سرمو که بلند کردم دیدم شهاب داره آروم آروم قدم میزنه از پشت که بهش نگاه کردم یک لحظه دلم ضعف رفت یک تیشرت جذب مشکی پوشیده بود بایک شلوار مشکی .خیلی رنگ مشکی بهش میومد مخصوصا بااون دوتا چشمای چشمک زن مشکیش .وقتی حواسم جمع شد دیدم شهاب خیلی ازم دور شده.حتما خیلی از دستم ناراحت بود . بااین که آدم مغروری بودم ولی همیشه وقتی تقصیرمن بود میرفتم معذرت خواهی ,دویدم سمتش و دستشو گرفتم و جلوش وایستادم داشت با تعجب و دلخوری نگام میکرد من :شهاب!! شهاب بااخم:بله من سرموانداختم پایین و گفتم:ببخشید ولی نمی خواستم برای لباسی که می خواستی برام بخری اینقدر پول بدی سرمو که بلند کردم دیدم داره بالبخند نگام میکنه وقتی نگام و دید لپم و کشید و گفت:خانوم کوچولو من که عصبانی نشدم ازت که معذرت خواهی می کنی فقط دلخور شدم بعدشم چرا همچین فکری کردی که من نباید پول لباستو بدم ؟ها؟ بعداز یک مکث کوتاه گفت:من مثلا قراره شوهرت بشم حالا درسته مصلحتی ولی بالاخره قراره اسمت بیاد تو شناسنامم .فهمیدی من لبخندی زدم و اومدم تشکر کنم که گوشی شهاب زنگ خورد همین که گوشیش و جواب داد صدای داد خشایار اومد شهابم تلفنشو از گوشش دور کرد و به ساعتش نگاه کرد و زبونشو آورد بیرون و گاز گرفت نفمیدم منظورش چی بود . به ساعتم که نگاه کردم فهمیدم منظورش چی بود منظورش این بود که کلی دیر کردیم با شهاب بدون هیچ حرفی به طرف پارکینگ راه افتادیم در حالی که صدای خشایار هنوز میومد ولی شهاب بیخیال گوشیش و گذاشته بود تو جیب پیراهنش و منم داشتم ریز ریز میخندیدم دم در پاساژ که رسیدیم شهاب گوشیش و قطع کرد و به سمت رزا اینا راه افتا دیم خشایار و میدیدم که داره باخنده یک شماره میگیره حدس زدم داره شماره ی شهابو میگیره وقتی خشایار مارو دید سعی کرد لبخندش و بخوره و اخم کنه ولی موفق نبودو قیافش خیلی خنده دار شده بود . اونم وقتی قیافه خندون مارو دید خندید و با حرص گفت:نیم ساعته اینجا ییم بعد شما دوتا دارین میخندین همونجور که داشتیم با خشایار و رزا دست میدادیم شهاب توضیح داد که چون نیم ساعت زود تر رسیده بودن رفتم تا یک دوری بزنن ولی نفهیدن چجوری یک ساعت گذشت. بالا خره بعداز کلی خنده و شوخی وارد پاساژ شدیم . منو رزا کنار هم و شهاب و خشایارم پشت سرمون . همینجوری داشتیم لباسارو دید میزدیم که یک دفعه ای چشمم خورد به یک لباس خیلی ملوس برگشتم سمت رزا که دیدم داره به همون لباس نگاه میکنه خندم گرفته بود سلیقه منو رزا کی باهم فرق داشت که این دفعه فعه ی دوممون باشه . برگشتم سمت شهاب وخشایر که دیدم اون دوتا مشغول بحث سر تیم فوتبال هستن اونقدر بحثشون عمیق بود که متوجه نشدن منو رزا وایستادیم و اون دوتا هم محکم خوردن به ما سرشونو گرفتن بالا که معذرت خواهی کنن که با دیدنن نفس و رزا باتعجب پرسیدن:شماها چرا وایستا دین ؟ رزا که باحالت قهر روشو برگردوندو رفت تو مغازه منم ایشی کردم و رفتم تو مغازه فروشندش یک دختر بلند و خیلی لوند بودوخوش برخورد و با خوش رویی جواب سلاممون رو داد و گفت:جانم بفرمایید من:میشه دودست از اون لباس پشت ویترنتون به مابدین فروشنده:کدوم؟ من:اون سمت چپی فروشنده:باشه چشم الان براتون میارم همون موقع شهاب و خشایار هم وارد شدن ولی منو رزا انگار نه انگار که اون دوتا آدمن نه سوسک از دست فروشنده لباس هارو گرفتیم که بریم بپوشیم . توی آینه به لباس نگاه کردم یک پیراهن دکلته که دقیقا تازیر سینه مشکی بودروش باگلای مشکی پوشیده شده بود وبعد تا بالای کمر نقره ای بود که از کنارش به حالت کشی رفته بود بالا و بایین اون قسمت هم یک تو خیلی کوتاه مشکی بود و بقیه دامنم هم نقره ای بود .هرکی میدیش فکر میکرد سه تیکه است . خیلی شیک بود من که خیلی خوشم اومد.باصدای در چشم از آینه برداشتم و درو باز کردم شهاب پشت در وایستا بود همین که منو دید قشنگ فکش اومد پایین بالبخندی که ازدیدن قیافش رو لبم ظاهر شد ولی سعی در مخفی کردنش داشتم دستمو بردم زیر چونشو دهنشو بستم .شهاب یک قدم اومد جلو و گفت :بچرخ توی اون اتاقک کوچیک چرخی زدم و گفتم:خوبه شهاب:عالیه سلیقه کی بود من باخم گفتم:وقتی حواست نیست که نمی فهمی همون بهترکه ندونی شهاب یک تک خنده ای زدو گفت:اِ خب ببخشید دیگه منم چون دیدم شهاب اونموقع منو بخشید منم بهش یک لبخند زدم که شهاب بالبخند شیطنت باری گفت:نفسی!!!! من :هـــا شهاب اخم ظزیفی کردو گفت:ها چیه بی تربیت من:خب حالا بفرمایید شهاب دوباره لبخندی زدو گفت:میشه لپت و بوس کنم ؟ من هولش دادم به سمت بیرونو همونطور که داشتم زور میزدم که اونو از اتاق خارج کنم گفت:پروو نشو دیگه و درو بستم و لباسمو در آوردم هرچند که بدمم نمیو مد بوسم کنه ولی وقتی باخودم کنار اومدهم و فهمیدم اون حس اصلا عشق نبوده ... باصدای در اجازه ی بیشتر فکرکردن واز مخم گرفتم و رفتم بیرون بعداز این که لباسارو خریدیم رفتیم توی یک کافی شاپ و یکذره خستگی در میکردیم که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم دیدم سپهره لبخند زدم وجواب دادم:سلام عجیجم چطوری سپهر:سلام خواهری جونم چطوری خوشمل داداش وقتی داشتم حرف میزدم داشتم به شهاب نگاه میکردم وقتی صدای سپهرو شنیدیک نفس کشید و اخمش و که باکلمه عزیزم من توهم کرده بود و باز کردو وقتی سپهر گفت خواهری یک لبخند زد سپهر:خب عروس خانوم خوبی؟خوشی ؟سلامتی؟شهاب خوبه؟رزا خوبه؟اون پسره که رزارو گرفته اسمش چیه؟ من:واااای سپهر چقدر فک زدی !ممنون هممون خوبیم اسم اونم خشایاره بعداز یکم صحبت بااسپهر گوشی رو قطع کردم و روبه جمع گفتم سپهر سلام رسوندو اون سه تاهم گفتن سلامت باشه وقتی شهاب منو دم در رسوند به سمتش برگشتم و گفتم:ممنون شهاب:خواهش می کنم وقتی رفتم تو دیدم خونه سوت وکوره حدس زدم همه خونه مامان بزرگ هستن وقتی رسیدم تو اتاقم لباسارو در آوردم و گذاشتم توی جالباسی کفشای نقره ای و مشکی که خریده بودمم گذاشتم توی کلکسیون کفشام و لباسام و سریع در آوردم و گرفتم خوابیدم شانس آوردم شام و با بچه ها خورده بودم وگرنه کی حال داشت بره خونه مامان بزرگ .داشت خوابم میگرفت که یک دفعه ای یادم اومد که برای شهاب کت و شلوار نخریدیم .سریع بلند شدم و زنگ زدم یه شهاب بعداز سه تا بوق جواب داد شهاب:بله؟ من:سلام شهاب شهاب:اِ نفس تویی من:مگه شمارم سیو نیست شهاب:چرا ولی چون پشت فرمون بودم دیگه به صفحه اش نگاه نکردم. حالا جانم بفرمایید من:شهاب تو و خشایار که کت و شلوار نخریدین امروز شهاب خندید و گفت:باهوش خانوم از یک پاساژلباس زنونه فروشی که نمی شه کت شلوار خرید . من:اِ راست میگی !خوب حالا می خوای چی کار کنی؟ شهاب:نگران نباش منو خشایار یک جایی رو میشناسیم میریم از ش میخریم من:باشه پس فعلا بای جوجو شهاب خندیدو گفت:خوبه تو جوجویی نه من و بعد دوباره خندیدو گفت:بای و گوشیشو قطع کرد ***** مامان:نفسم پاشو مامانی من:.... مامان:نفس جون پاشو الان وقت آرشگات میره من با حواس پرتی گفتم:آرایشگاه واسه چی؟ مامان خندیدو گفت:مثل اینکه نامزدیدتِ ها مثل برق گرفته ها نشستم روتخت و گفتم:اِ اِ راست میگیا مامان بلند خندید و گفت:بیچاره شهاب تا اومدم غر بزنم مامان:خیله خوب خوش به حال شهاب حالا هم بدو برو حموم که الان رزا پیداش میشه دیگه از ترس رزا هم سریع از جا پریدم و رفتم سمت حموم .باورم نمی شد که امروز نامزدیم بود اونم بامردی که یک زمانی فکر میکردم مثل دخترای 15ساله در یک نگاه عاشقش شدم ولی بعدا باز دوباره فهمیدم فقط یک علاقه نسبی بود می خوام نامزدی کنم ولی نمی خوام زندگی مشترک داشته باشیم ...می خوام ازدواج کنم...... سریع از حموم زدم بیرونو موهامو یک شونه کردم که زیر دست آرایشگراگره نخوره .بعدسریع یک مانتو کتون کوتاه و یک شلوار مشکی و شال مشکی سرم کردم و کفشامم یک جفت کفش کتونی مشکی برداشتم و از اتاق زدم بیرون دیدم رزا باقیافه اخمو داره نگام میکنه من:سلام غر نزن دیگه آمادم رزا:این چیه پوشیدی؟ به قیافه خودش نگاه کردم یک مانتو آبی کوتاه پوشیده بود و یک شلوار لی یخی ویک شال آبی هم سرش بود من:میشه بپرسم الان تیپ من باتو چه فرقی داره رزا:راست میگی ببخشید یک خورده عصبی ام من:اوه حالا چرا عصبی رزا:تو از هفت دولت آزادی من که می خوام واقعا ازدواج کنم من بالحن شیطنت باری گفتم:رزا جون الان فقط نامزدی ها لازم نیست بری زیر یک سقف زندگی کنی و بعداز اتمام حرفم شروع کردم به دوویدن به سمت درو همونجور پابرهنه رفتم بیرون که خوردم به یکی یک نگاه سریع انداختم دیدم شهاب داره باتعجب نگام میکنه منم سریع رفتم پشت شهاب رزا هم دنبالم داشتیم دور شهاب می چر خیدیم که یک دفعه خشایار رسید و رزا رو گرفت شهابم منو .رزا داشت تقلا میکرد که بیاد منو بزنه منم داشتم می خندیدم خشایار:دِ بس کنید دیگه خیر سرتون امروز نامزدیتونه من:خب منم داشتم به رزا همینو می گفتم رزا یک جیغ زد منم دوباره خندیدم باشهاب توی ماشین نشسته بودیم که شهاب باخنده گفت:چه آتیشی سوزونده بودی که مجبور شدی پابرهنه فرار کنی تو کوچه من ریز خندیدم و گفتم:هیچی رزا گفت عصبیه منم گفتم واسه چی اونم گفت من از هفت دولت آزادم اون که می خواد واقعا ازدواج کنه منم گفتم حالا فعلا لازم نیست برن زیر یک سقف که از الان عصبیه وبعداز اتمام حرفم شروع کردم به خندیدن شهابم خندید من:شهاب؟ شهاب:جانم؟ من:تو تاحالا قبل از ماجراها که مجبور شدیم اینجوری ازدواج کنیم تاحالا به عاشق شدن فکر کرده بودی؟ شهاب:میشه اول تو بگی! من:مسخره است ولی فقط تو این ازدواج مایک مورد اشکال پیدامیکنه شهاب:متوجه منظورت نمیشم من:من همیشه از راهنمایی دوست داشتم یک ازدواج صوری بکنم و بعد عاشق بشم الان اون ازدواج صوری هرو کردم ولی قرار نیست عاشق بشم شهاب خندید و گفت:من قبل از آشناییم باسروناز بیشتر فکرو زکرم روی این بود که یک همسرخوب انتخاب کنم ویک زندگی خوب داشته باشم ولی بعداز اون ماجرا دورهرچی زن و دوست دختربود و خط کشیدم تااین که باتو آشناشدم والانم درخدمتتون هستم من:شهاب میشه اگه یک روزی دوست داشتی جریان سرونازو برام تعریف کنی شهاب:باشه حتما راستی نفس من دوروز مرخصی گرفتم قرار بذارین این داستان و تعریف کنید من خندیدم و گفتم باشه شهاب منو جلو آرایشگاه پیاده کرد و آروم خم شدو لپم و بوس کرد خندیدم و گفتم دیوونه وبعد درو باز کردم و رفتم بیرون رزا هم همون موقع از ماشین پیاده شدو باهم رفتیم تو . آرایشگرهم چون دوستای مامان اینا بودو مارو میشناخت حسابی تحویلمون گرفت و بعداز این که منو رزا سفارش کردیم شبیه هم باشه و لباس و بهش نشون دادیم اونم سرشو به عنوان باشه تکون دادو شروع کرد اول موهای رزارو اتو کشیدن چون موهای من که لخت بودو احتیاج نداشت وقتی موهای رزا رو اتو کشید و بعدش شروع کرد به آرایش کردنمون بعداز آرایش هم موهامونو درست کرد یه شش ساعتی زیر دستش بودیم خانوم آرایشگر:بفرمایید عروس خانوما برین لباساتونو بپوشید بعد بیاین اینجا تا خودتونو ببینین منو رزا هم مثل این دخترایحرف گوش کن رفتیم لباس بپوشیم واصلا هم به هم نگاه نکردیم که بفهمیم چجوری درست شدیم وقتی لباس و پوشیدم رفتم اول جلوی آینه وایستادم دهنم افتاد زمین خیلی خوب شده بودم بااین مدل مو وآرایش و لباس سایه نقره ای خیلی به چشمام میومد و موهام هم رو کشیده بودو حلقه حلقه بالا ی سرم به حالت شلوغ درس کرده بود و یک گل کوچیک نقره ای هم زده بود به سرم خیلی خوب شده بودم وقتی در اتاق و باز کردم همزمان رزا هم اومد بیرون همه سرا به سمت ماچرخید و یک لحظه تمام آرایشگاه و سکوت گرفت بعدش صدای سوت و دست به رزا که نگاه کردم انگار خودمو فقط باچشمای قهوه ای و موهای تیره تر میدم یک لحظه چشمام پراز اشک شد رزا هم... همدیگرو بغل کردیم که خانوم آرایشگر بامهربونی دستشو گذاشت رو شونه ماو گفت:اِ گریه نکنین که تمام زحمتای ما از بین میره ها خوشحال باشین منو رزا یک نگاه بهم کردیم و خندیدیم همون موقع زنگ در و زدن و یکی از شاگردا آیفونو برداشتو بعد بالبخند به ما گفت:شوهراتون اومدن اول مرضیه خانوم -خانوم آرایشگر-رفت تا از شهاب و خشایار انعام بگیره بعد منو رزا باهم رفتیم بیرون وقتی شهاب و دیدم یک لحظه هنگ کردم فوق العاده شده بود توی اون کت و شلوار توسیش موهاشم یک وری ریخته بود تو صورت اونم قفل بود تو صورت من جالب اینجا بود که همین اتفاق برای رزا و خشایار هم افتاده بود . فقط نفهمیدم چی شد ولی رفتم سمت شهاب و دستامو دور کمرش حلقه کردم .اونم بغلم کرد و کنار گوشم و بوسید بهش نگاه که کردم دیدم چشماش مثل من خیسه باصدای مرضیه خانوم به خودمون اومدیم:بابا بس کنید دیگه همه دارن نگاتون میکنن به سمتش که برگشتیم دیدیم داره گریه میکنه بقیه از از پشت شیشه های آرایشگاه نگاه میکردن و گریه می کردن به رزا اینا هم که نگاه کردم دیدم چشمای رزا هم خیسه ولی خشایار نه بالاخره بعداز بدرقه آرایشگر سوار ماشین شدیم . شهاب دست منو گرفت و گذاشت رو پاش منم هیچی نگفتم اونم در سکوت رانندگی میکرد که سی دی رو عوض کرد ویک آهنگ مشخص گذاشت که بیشتر شبیه یک متن بود تا شعر اینجوری بود: خداحافظ نگووقتی... هنوز درگیر چشماتم خداحافظ نگو وقتی... تا هرجا باشی همراتم تواون گرمای خورشیدی .. که میره رو به خاموشی نمی دونی چقدر سخته... شب سرد فراموشی شبی که کوله بارت رو میون گریه می بستی یه احساسی به من می گفت هنوزم عاشقم هستی همون موقع رسیدیم باغ خیلی جالب شده بود دوتا عروس با لباسا و آرایشا یک شکل و باقیافه های نسبتا شبیه بادوتا داماد باکت و شلوار یکسان خلاصه بعداز این که به تمام مهمونا خوشآمدگفتیم رففتیم سرجامون نشستیم یک چیز خیلی جالب که خیلی فکرمنو به خودش مشغول کرده بود این بود که رها و رامین اومده بودن ولی خاله مرجان و عمو امیر نیومده بودن . همینجوری داشتیم با شهاب حرف میزدیم که یکدفعه یک شاخه گل رز قرمز جلو صورتم گرفته شد باتعجب برگشتم دیدم سپهره باخوشحالی بلند شدم وهمدیگرو بغل کردیم بعداز اینکه از بغل سپهر اومدم بیرون دیدم شهاب داره بالبخند نگامون میکنه وقتی دید من از بغل سپهر اومدم بیرون شهابم بلند شد و باهاش دست داد . سپهر همونجور که دست شهاب تو دستش بود با صورت جدی و صدای خیلی محکم گفت:آقا شهاب اصلا دوست ندارم یک روز فقط یک روز نفس و رزا ناراحت باشن امیدوارم منظورمو درک کرده باشین شهاب بالبخند اطمینان بخش و محبت آمیزی گفت:خیالت تخت سپهر جان سپهر یک لبخندی زد و شهاب و بغل کرد و دم گوشش جوری که من نشنوم گفت:شهاب توروخدا مراقبش باش نفس ضربه خوردست منم خیلی دوسش دارم فقط ازت می خوام مراقبش باشی شهاب:خیالت جمع مثل تخم چشمام ازش مراقبت می کنم وقتی چشمای سپهرو نگاه کردم دیدم پراز اشکه من:سپهر!! سپهر:جانم عزیزم؟ من پریدم بغلش و دیگه واقعا گریه کردم لرزش شونه های سپهرهم حس میکردم یکدفعه ای دیدم سپهر سرشو بلند کرد به پشت سرش که نگاه کردم دیدم رزا باگریه دستشو گذاشته رو شونه سپهر سپهرم برگشت ورزارو بغل کرد صدای هق هق منو رزا و سپهر کل فضای خونه رو پر کرده بود ... باصدای یکی همه سرا به سمتش برگشت رها و رامین باچشمای اشکی جلومون وایستاده بودن رها:رزا نفس سپهر آقاشهاب و آقا خشایار می خوام از همتون معذرت خواهی کنم جلوی همین جمع که میبینین . وتو سپهر که همیشه مثل یک برادر مواظب نفس و رزا بودی و باناراحتی اونا ناراحت میشدی پس باید به همون اندازه ازت معذرت خواهی کنم .. نفس واقعا ازت معذرت می خوام ولی باورکن قصدم این نبود که داغونت کنم ولی...واقعا نمی دونم ولی چی ولی اینو بدون مامان بابا که از خجالتشون نیومدن چون تمام نقشه ها زیر سر اونا بود الانم منو رامین اومدیم که هم هدیتونو بدیم هم معذرت خواهی کنیم و بگیم ما دیگه اینجا زندگی نمی کنیم واومد جلو پیشونیم و بوسید و همون موقع هم چند قطره اشک از چشماش اومد بیرون رامینم از رزا معذرت خواهی کرد اونم گریه میکرد بعد رامین با خشایار دست داد و رها هم باشهاب . رها و رامین داشتن میرفتن که من گفتم:رها! رها باچشمای اشکی برگشت و گفت:جانم دختر خاله یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم اگه منو رزا ازتون بخوایم همه چیزو فراموش کنین و همین جا بمونین چی ؟قبول می کنین؟ رامین و رهایک لبخند غمگین زدن و گفتن:ینی میشه مثل برادرتون پیشتون باشیم من اومدم جواب بدم که صدای محکم شهاب اومد که گفت:چراکه نه خوشحال میشم توی نامزدیم برادرای همسرم هم باشن من یک نگاه باتشکر بهش انداختم و رها و رامین هم سرشون زیر بود داشتم میومدن سمت ما که سریع وایستادن و رفتن سمت بابا و عمو که باچشمای اشکی داشتن این صحنه رو تماشا میکردن رها و رامین وقتی رسیدن جلوشون سریع خم شدن و رها دست بابا رو بوسید و رامینم دست عمو معین بااین کارشون جمع دست زدن و هق هق منو رزا بیشتر شد . سینا از بین جمعیت اومد بیرونو گفت بابا بس کنین این فیلم هندی رو بیاین آهنگ بذارین و رفت سمت ضبط و آهنگ گذاشت فقط نمی دونم چرا سینا چشماش اشکی بود ما چهار تاهم رفتیم سمت جایگاهمون و نشستیم که شهاب گفت نفس پاشو برو با رها برقص بادهن باز نگاش میکردم که یک لبخند زد و گفت:من بی غیرت نیستم ولی آدم شناس خوبی هستم رها و رامین پسرای بدی نیستم و واقعا همونجور که میگن مثل خواهراشون دوستتون دارن حالا هم بلند شو برو که داره بانگرانی نگات می کنه وقتی من بلند شدم رزا هم بلند شد داشتم باخودم فکر می کردم چقدر طرز فکر کردن این دوتا دوست شبیه همه وقتی رفتم سمت رها و گفتم بیا برقصیم چشماش برق اشک زد و باهم رفتیم وسط فقط دیدم سپهر خشایارو شهاب وگرفت و برد یک گوشه داشتم به رقص رها و نفس نگاه می کردم و داشتم فکر میکردم که چقدر سپهر نفس اینا رو دوست داره که باصدای سپهر سرمو گرفتم بالا و بهش لبخند زدم اونم باچشمای غمگینش بهم لبخند زدو گفت:شهاب جان میشه لطف کنی یک لحظه بیای بیرون من:باشه حتما الان میام بلند شدم و دنبال سپهر راه افتادم دیدم خشایارم روی یک صندلی نشسته منم کنار خشایار نشستم و سپهرم جولومون نشست به چشمای غمگینش نگاه می کردم که سپهر شروع کرد به حرف زدن که ای کاش اون حر فارو نمی زد سپهر:ببخشید فقط من میشه مخاطبم یک نفرتون باشه اینجوری راحت ترم منو خشایار سرمونو به علامت توافق تکون دادیم و سپهر اینجوری شروع کرد:ببین شهاب من حدودا از هشت سال پیش این دوتارو میشناسم و همیشه به چشم دوتا خواهرم بهشون نگاه کردم و حالا هم خوشحالم که باشما ها ازدواج کردن چون میدونم دوتاییتون دوسشون دارین. شهاب من از طرز ازدواج تو و نفس خبر دارم ولی بازم می خوام مواظبش باشی ازت خواهش میکنم! من دیگه کم کم داشتم نگران میشدم این چرا اینجوری حرف میزد بااین که چند جلسه بیشتر ندیدمش ولی خیلی ازش خوشم اومده بود سپهر:ببینین من یک خواهش دارم ازتون من:چیه سپهر سرشو انداخت پایین و گفت:میشه عروسیتونو زود تر بگیرین ! من:واسه چی سپهر:می دونم خواسته نسبتا معقولی نیست ولی خیلی دوست دارم خواهرامو توی لباس عروس ببینم من بانگرانی گفتم:واسه چی مگه می خوای جایی بری سپهر یک لبخند غمگین زد و گفت:معلوم نیست شاید من:کجا سپهر:اون دنیا من که کپ کردم و نتونستم چیزی بگم ولی خشایار بلند شد داد زد:چــــــــــــــــــی؟ سپهر:هیس آروم تر حالا من که نمردم من داشتم باخودم فکر میکردم چطور میشه پسری به خوبی و خوش قلبی و مهربونی اون باید بیمار بشه !به سختی دهنمو باز کردم و با ضعیف ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم:مشکلت چیه سپهر:قلب من:وااای سپهر خندید ولی خنده ای که از صد تا گریه بدتربود من:سپهر تو باید خوب بشی فهمیدی وگرنه نفس داغون میشه میدونم که دوست نداری داغونی خواهرتو دوباره ببینی نه سپهر سرشو انداخت زیر و گفت:نه دوست ندارم ولی شهاب خشایار خواهش می کنم مواظبشون باشین این حرفو که سپهر زد من برای اولین بار اشک خشایار و دیدم منم بغضم گرفته بود . نفمیدم چی شد فقط توی یک لحظه فهمیدم که سپهر افتاد خشایار:سپــــــــهر همون موقع صدای نفس اومد که گفت:شهاب سپهری داداشی کجایین بیاین دیگه من:نفس سریع برو تو سرما می خوری ماالان میای... ولی خیلی دیر شده بود چون نفس بارنگ شبیه گچ دیوار داشت به سپهر نگاه میکرد همون موقع صدای آنبولانسی که خشایار صداکرده بود اومد بعدشم نفس یک جیغ کشیدو غش کرد رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 7 - Meteorite - 09-08-2014 توی اون موقعیت واقعا نمی دونستم به نفس کمک کنم یا به رزا که شوک زده دم در هال وایستاده بودو خشک شده بود یا.... خشایارم با سپهر رفته بود
سپهر...وای الهی بگردم چقدر این پسر خوب بود چقدرهمه دوسش داشتن خداکنه حالش خوب بشه وگرنه مطمعنا کار هیچکس که به بیمارستان نکشه کار رزاو نفس صددرصد به تیمارستان میکشه
سریع نفس و بردم رو کاناپه گذاشتم و رو به رها گفتم یک آب قند بهش بده خودمم سریع رفتم جای رزا هرچی صداش کردم جواب نداد کاملا مشخص بود که شوک زده شده .
***
یک هفته گذشته بود دوروزش و که نفس و رزا و زیر سرم بودن سینا و مامان باباشم اصلا بیمارستان نیومده بودن اون جوری که من از خشایار شنیدم رفتن مشهد پیش امام رضا بقیه هم که ووعضشون خیلی خرابه اصلا باورم نمیشد که این پسراینهمه برای همه عزیز باشه .
بابا جون و بابای رزا که حداقل پنج کیلو وزن کم کرده بودن و صورت همیشه شیش تیغشون الان انبوه یش بود و زیر چشماشون گود افتاده بود مامان جون و مامان رزاهم دست کمی از اونا نداشتن رها ورامین و خاله مرجان و آقای امیری هم خیلی ناراحت بودن رزاو نفسم که توی این یک هفته به غیراز اون دوروزی که تمام مدت زیر سرم بودن حداقل سه بار ِ دیگه هم رفتن زیر سرم .
نفس ورزا اصلا غذانمی خوردن واز بیمارستانم خحتی یک بارم خارج نشده بودن و تمام مدت پشت در اتاق سپهر نشسته بودن و فقط به زور منو خشایار یک ذره کیک و آب میوه میخوردن .خود سپهرم که توی سی سیوبود.
یک چیزی که واقعا اعصابمو بهم میریخت این بود که هیچ کاری نمی تونستم برای رزا و نفس انجام بدم .باصدای خش دارنفس به خودم اومدم
نفس:شهاب
من:جانم
نفس:ش...شب...شب نامز...نامزدی س...سپه....سپهر چی...می گ...چی می گفت
من:نفس آروم باش وگرنه نمی گم
نفس درحالی که چشماش پراز اشک بود سرشو محکم چندبار تکون داد و گفت:نه حالم خوبه توروخدا...توروخدا فقط بگو ...بگو اون شب..اون شب سپهر بهت ...بهت چی می گفت
من سرمو انداختم پایین و فقط گفتم :می گفت مازودتر عروسی بگیریم چون می خواد عروسی خواهراشو ببینه
حرفم که تموم شد رزا شروع کرد به گریه کردن ولی نفس داشت نگام میکرد توی اون دوجفت چشم آبی هیچی نبود نه غصه نه ناراحتی نه گنگی نه هیچی انگار دارم به دوتا شیشه نگاه می کنم
خشایار:شهاب من رزارو می برم بیرون الان میان یک چیزی بهمون میگن
من فقط سرمو تکون دادم من:نفس نف... یکدفعه ای چشمای نفس بسته شد و دوباره غش کرد... *** بیست روز بعد: یاد اونروز می افتم که نفس دوباره غش کرده بودو منم بالای سرش نشسته بودم خشایارم به زور رزا رو برد خونه یکدفعه ای در اتاق و زدن و یک پرستار اومد تو منبلند شدم:سلام پرستار :سلام خوب هستین من:ممنون مرسی پرستار:راستش جناب.. من:راد هستم پرستار:بله جناب راد راستشو بخواین تمام پرستارا یک مقدار پپول روی هم گذاشتن و براتون دسته گل خریدن همون موقع یک دسته گل فوق العاده شیک و بزرگ که معلوم بود کلی قیمتشه آوردن گذاشتن توی اتاق من باتعجب و نگرانی پرسیدم:برای چی؟؟؟ پرستار:آخه راستشو بخواین حرف خانوم شما بااون خانوم دیگه که فکرکنم خواهرشونه توی کل بیمارستان پیچیده که این دوتا اینقدر برادرشونودوست دارن من:سپهر برادرشون نیست زن باتعجب خیلی زیاد پرسید:برادرشون نیست من:نه سپهر یک دوست خیلی خوب برای نفس و رزاِ پرستاردستشو گذاشت رو دهنش و با بغض گفت:وااای چه قشنگ من:حالا این دسته گل برای چی هست پرستار:آخه به خاطر وظعیت ورژانسیه آقای علی خانی_سپهر_وسنشون رفته بودن جزواولین نفرات انتظاربرای اهدای قلب و الانم یک موردِضربه مغزی اومده بیمارستان ماو وقتی حال خانوم شماو خواهرشون رو دید اجازه اهدا داد و فردا هم دکترمیرضایی(بچه ها دکتر میرضایی واقعیه و یکی از بهترین دکترهای قلب مشهد هست ولی اینجا حالا زدم تهران)ایشون رو عمل کنن من از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم فقط خیلی سریع پرسیدم:ببخ...ببخشید الان...الان دکت...دکتر میر..دکتر میرضایی هستن پرستار که از استرس و خوشحالیه بی حدو اندازه من خندش گرفته بودگفت:متاسفانه امروز مطب هستن فردا میان بیمارستان اون روز وقتی نفس بهوش اومد اولین چیزی که گفت نفس:سپهر... من:آروم باش خانومم برات یک خبر خوب دارم نفس:چـــی؟ من:برای سپهر یک قلب پیدا شده نفس:واقعاااا؟ من:آره عزیزم فقط تورو خدا تو آ.... من:وا نفس دیگه چرادداری گریه می کنی نفس:باورم نمیشه شهاب دارم از خوشحالی پر در میارم! من:میدونم عزیزم ولی به خودت مسلط باش. راستی دیدی پرستارا برات چه گلی آوردن نفس :برای من؟؟؟ من:برای تبریک آوردن که برای سپهر یک قلب پیدا شده و... نفس:آهان نمی دونم چراولی حس کردم نفس ناراحته برای همین ازش پرسیدم من:نفس چراناراحتی نفس:نه چراباید ناراحت باشم عزیزترین کسم که فکرمی کردم داره میمیره الان حالش خوبه دیگه چی تواین دنیابرام ارزش داره حرفاش خیلی ناراحتم کردولی یکی انگارازدرونم داشت داد میزدو میگفت این حرفاازته دل نمیزنه و ازیک چیزی ناراحته برای همین گفتم -مطمعنی نفس:آره من:باشه هرجورمیلته نفس سرشو چرخوندو به گلانگاه کردو گفت:گلای نازیه گفتی کی آورد من:یک پرستارگفت ازطرف تمام پرستاراست نفس:جوون بود می خواستم بپرسم چه ربطی داره که حس بدجنسیم گل کردو برای همین بالبخند گفتم -کی؟ نفس:دسته گلا.خب پرستاری که اینو آورددیگه من:آره جوون بود نفس:بعدابهم نشونش میدی؟ من:آره حتما چطور نفس:آخه میخوام ازش تشکرکنم من:نمی خواد من خودم حسابی ازش تشکر کردم باخودم داشتم غرغر میکردم:اه اه اه روشم اونوره نمی تونم ببینمش باصدای نفس به خودم اومدم نفس:شهاب به چی فکر میکنی من:به هیچی خانومی نفس سرشو گذاشت روشونم و چشماشو بست می خواستم بگم بریم خونه که دیدم خوابش برد رزا:خوابیده من:آره رزا:حقم داره نفس همیشه برعکس من خیلی میخوابیدولی توی این یک ماه اصلا نخوابیده من:خودتوهم حالت بهتراز نفس نیست رزاسرشوانداخت پایین و باصدای لرزونی گفت:همیشه سپهربرای هممون عزیزبوده مخصوصا برای منو نفس خیلی دوسش داشتیم ولی هیچوقت فکرشونمی کردیم که اینقدر بیماریش مارواز پابندازه همون موقع صدای لرزون نفس اوومد که همونجورکه سرش روشونم بودگفت:ینی هیچوقت به نبودنش فکر نمیکردیم همیشه سپهر مثل کوه پشت سرمون بود هیچوقت تنهامون نذاشت اون موقع ها که داشتیم براش خاطراتمونو تعریف میکردیم اون بهمون شعارداد که هیچوقت اعتراف نکین و گفت و نمی دونست این جمله مثلا کوتاه چه نیرویی بهمون وارد کرد... احساس کردم بلوزم داغ شده نگاه که کردم دیدم نفس داره آروم آروم گریه میکنه رزاهم که دویدو رفت توی محوطه باز بیمارستان خشایار:نمی دونم اشک این دوتا خواهر کی میخواد بند بیاد من:واقعا روی هرچی خواهربرادرتنی رو از پشت بستن خشایار:نفس کجاست؟ من:اونم پشت سر رزا رفت خشایار:نمی خوای ببریش خونه من:نمیاد خشایار:حالاکه خداروشکر عمل سپهر به خیر گذشته و دکترا خیلی بهش امیدوارن من:نمی دونم والاّ حالا دوباره بهش میگم همون موقع دکتر سپهر از یکی از اتاقا اومد بیرونو تا مارو دیدیک لبخند بهمون زدمن و خشایارم شیرجه رفتیم طرفش طفلک دیگه عادت کرده بود من و خشایار باهم سلام کردیم دکتر:سلام خسته نباشین منو خشایار خندیدیم و من گفتم:به همچنین دکتر دکتر حال این مریض ما چطوره دکتر لبخندی زد و گفت:واقعا عالیه خداروشکر تااین جا هیچ مشکلی نبوده راستی شماها خیلی برادر زناتونو دوست دارین من لبخند زدم و گفتم:دکتر اولا اون دوتا خواهر نیستن و دختر خاله و دختر عمو هستم و بعدشم اصلا سپهر جان برادرتنی اونا نیست دکتر بادهن نیمه بسته داشت نگام می کرد:ینی باورکنم که هنوزم اندقدر جونامون بااحساس هستن که برای یک قربیبه چندبار برن زیر سرمو سی روز تمام پشت دراتاقش بشینن واینجوری گریه کنن خشایار :بله جناب دکتر سپهر برادرشون نبود ولی از یک برادرم براشون برادرتر بود وهمیشه پشتشون بود کاری که شاید خیلی از برادرای تنی برای خواهراشون انجام نمی دن دکتر بالبخندی که هم توش تعجب بود هم تحسین سرشو تکون دادو گفا:عجب.. .من:نفس به خدا تا نخوابی نه دراروباز میکنم نه میذارم بری نفس طقریبا جیغ کشید:شـــــهاب من:هـا؟ نفس:بذار برم دیگه اه من:نه خیر نمیشه تواین یک ماهه روی هم 15ساعتم نخوابیدی نفس:بابامن که یک روز درمیون زیر سرم بودم من:اولاخودت داری میگی زیر سرم دوما خوابیدن نه بیهوش شدن حالاهم من این حرفا حالیم نمیشه بروتواتاقت بخواب نفس:ولی قول بده وقتی بیدارشدم بریم من:باشه راستی نفس... نفس:بله؟ من:اگه منم یک روزی مثل سپهر بشم همینقدر عذاب میکشی نفس:اولا زبونتو گاز بگیر بعدشم تو سپهر هیچ فرقی برام ندارین ناراحت شدم شاید انتظارداشتم بگه معلومه شهاب جان اگه خدایی نکرده زبون لال زبونم لال برات اتفاقی می افتاد من دیگه زنده نمیموندم. ازافکارخودم که شبیه پسرای 15ساله بود خندم گرفته بود و روبه نفس گفتم:باشه حالا توهم بدوبرو بخواب نفس:باشه ولی زود بیدارمیشما من سرمو تکون دادم درصورتی که میدونستم امشب نمیریم بیمارستان چون به احتمال صددرصد نفس تا فردا می خوابه نفس داشت از پله ها بالا میرفت که روبه من گفت:توکجا می خوابی من:همینجارو کاناپه نفس اخم کردو گفت:برو گمجو بیشعور پاشو بیا تو اتاق من من:مطمعنی؟ نفس:آره پاشو بیا حوصله کل کل ندارم و بدون توجه به من به سمت بالا حرکت کرد من:نفس میتونم برم تواتاق مامانت اینا ها اگه ناراحت میشی نفس:اوهوکی چه خوش خیال دراتاقشون قفله من:اِ نفس:آرهههههه! خندیدم و وارد اتاق نفس شدم تختش دونفره بود جالب بود اون دفعه که اومدم تو اتاقش به اینش توجه نکردم یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:چرا تخت دونفره؟ نفس همونجور که داشت خمیازه می کشید گفت:زیرا... من:ها؟ نفس:میگم زیرا ..به دلیل اینکه.. من:آها الان کاملا متوجه شدم عزیزم نمی خواد بااین خستگیت بیشتراز این برام توضیح بدی نفس سرشو تکون دادو گفت:دیگه چیکار کنم بعداز عمری ازم یک سوال کردی باید یک جواب کامل بهت بدم یانه من:ینی رو که نیست نفس:پس چیه؟ من:دختر مگه تو خوابت نمیاد خب بگیر بخواب دیگه نفس:جناب راد من:بفرمایید دخترم نفس خندش گرفته بود ولی سعی میکرد پنهونش کنه و مثل همیشه هم ناموفق بود نفس:خب بیا بخواب دیگه من باتعجب:کجا؟ نفس:پنت هوس خونه علی شجاع من:اِ باشه حتما میرم فقط راش دوره نفس:هه هه خندیدم نمکدون بابا شهاب مسخره بازی در نیار دیگه ببین تختم دونفرست خب تو اون ور میخوابی من اینور اوکی من:ماکه هستیم شماکی؟ نفس:شـــــــــهاب من دستامو بردم بالا و گفتم:آقا من رسما قلط کردم باشه اومدم و شیرجه زدم تو تخت خواب و یک گوشش خوابیدم ولی به پنج دقیقه نرسید که وقتی نفس خوابش برد قلط زدو تمام تخت و گرفت حالادرک میکردم چرا تخت دونفره تو اتاقشه . آروم یک ذره دست و پاهاشو بردم کنارو خودمم اومدم به سمت وسط تخت و همینجوری داشتم فکر میکردم ولی فکرام به علط خستگی زیاد فاطی پاتی بودو هیچی نفهمیدم و حدودا پنج دقیقه بعداز نفس منم خوابم برد نفس چشمام و که باز کردم احساس کردم دستم روی یک چیز نبض داره با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم دستم رو گلوی شهابه و پاهامم روی شکمشه داشتم باخودم فکر میکردم که من و شهاب الان واسه چی اینجاییم که یادم اومد و آروم بلند شدم که شهاب بیدار نشه . شهاب چون لب تخت خوابیده بود باید خیلی آروم از روش رد میشدم.. داشتم رد میشدم که یک دفعه ای صدای شهاب بلند شد که گفت:ببخشییید!!! من چون سرم اونور بود ترسیدم و یک نیمچه جیغی زدم و دستمم لیز خورد افتادم روی شهاب . سرمو که بلند کردم دیدم شهاب داره باخنده نگام میکنه یک اخم به همراه یک قاشق چایی خوری چشم غره بهش رفتم و خواستم بلند بشم که شهاب کمرمو گرفت و با خنده گفت: -کجا ؟بودین حالا خانوم امیری من:ممنون جناب راد بیشتراز این مزاحمتون نمیشم شهاب:اختیار دارین شما مراحمین من:اون که صدالبته مگه شک داشتین جناب راد شهاب: بر منکرش لعنت..!راستی نفس می دونستی خیلی بد می خوابی کلی کتک خوردم ازت من:آره میدونم شهاب:خب اگه اینجوریه که من بدبختم له و لورده میشم زیر دست و پای تو من:شما لازم نکرده منو تحمل کنین شهاب خندید و فشار دستاشو دور کمرم بیشتر کردو بالبخند بدجنسانه ای گفت:مگه بهت نگفتم که مامان و مامانت دستور دادن تا وقتی بچه دار نشدیم باید بریم توی یک خونه ای که فقط یک اتاق داشته باشه من طقریبا جیغ زدم:چـــــــــــی؟ شهاب:کر شدم دیوانه چی نداره من:ینی چی ؟ چرا شهاب خندید و گفت مثل اینکه خشایار و رزا کخ ریختن و یک جوری به اینا گفتم که چون منو تو زیاد باهم دعوا میکنیم باید خونمون یک اتاق داشته باشه من:آخ اگه من دستم به اون رزای بیشعور نرسه می دونم چی کارش کنم شهاب با قیافه خیلی جدی گفت:ولی یک راه داریم که از این بلای آسمانی زود تر خلاص بشیم باچشمای پراز سوال بهش نگاه کردم و گفتم:چی؟؟؟ شهاب:اینکه به شرطشون عمل کنیم من:چه شرطی؟؟ شهاب با لحن جدی ولی چشمای خندون و شیطون گفت:بچه دار بشیم من تا چند دقیقه گنگ نگاش کردم و داشتم معنی این جمله بسیار سختشو برای خودم بخش بندی می کردم که یک دفعه ای این مخ آکبندم راه افتاو به قیافه خندون شهاب نگاه کردم و بالحن حرصی و عصبانی گفتم:برو گمشو بچه پروو! سعی کردم از رو شکمش بلند شم و همونجور دست و پا میزدم که شهاب محکم تر گرفتم و باقهقهه گفت:آروم باش جوجو شهاب با لحن جدی ولی چشمای خندون و شیطون گفت:بچه دار بشیم من تا چند دقیقه گنگ نگاش کردم و داشتم معنی این جمله بسیار سختشو برای خودم بخش بندی می کردم که یک دفعه ای این مخ آکبندم راه افتاو به قیافه خندون شهاب نگاه کردم و بالحن حرصی و عصبانی گفتم:برو گمشو بچه پروو! سعی کردم از رو شکمش بلند شم و همونجور دست و پا میزدم که شهاب محکم تر گرفتم و باقهقهه گفت:آروم باش جوجو من:بایدم بخندی شهاب:خب برای این گفتم که مجبور نشی کنار من بخوابی من اینقدر حرصی بودم که نفمیدم چی میگم برای همین بالحن عصبی گفتم حاضرم صد سال رو کانا په یا حتی کنار تو بخوابم ولی از تو بچه نداشته باشم... خودمم توی حرفی که زده بودم مونده بودم .خداییش قصدم این نبود که اینو بگم ولی بعد با خودم گفتم بیخیال من که برای شهاب مهم نیستم پس نباید براش مهم باشه . ولی بعد درکمال تعجب دیدم دستای شهاب شل شدو بعد بایک لحن خیلی سرد و یخ گفت:راست میگی منم همین نظرو دارم یادت باشه برم از اون کاناپه هایی که تخت میشن بخرم که راحت باشیم حالا هم بلند شو که من گشنمه من بااین که خیلی تعجب کرده بودم ولی برای این که کم نیارم سریع بلند شدم و گفتم -اِ راست میگی چرا به فکر خودم نیفتاد شهاب:نمی دونم حالا بیا بریم پایین و خودش جلو تر از من رفت ای بابا این چش شد یکدفعه ای من که حرف بدی نزدم .. ولی به ثانیه نکشید که یک صدایی نمی دونم از کجا گفت»حرف بدی بهش نزدی ...نه جدا حرف بدی بهش نزدی دختر جان اون شاید دوست نداشته باشه ولی بازم بهش بر می خوره من:خب به من چه که بهش بر می خوره اون صداهه:ینی چه!!! خودت زدی تو برجک بدبخت سر صبح بد میگی به من چه من:اون از وقتی بلند شد حالش خراب بود اون صداهه یک جیغی کشید بعد گفت:ینی خـــــــــــیلی پروویی اون که از وقتی چشماشو باز کرد داشت می خندید دیگه تو روز روشن پیش وجدان خودتم دروغ میگی من:اهکی منم دوروز بااین شهاب نشستم خود درگیری پیدا کردم باشه وجدان جون از دلش در میارم حالا بزن بریم یک لباس خوجل تنمون کنیم که این دوتا روده ها به جای این که همدیگرو بخورن میان تورو می خورن منم از دستت راحت میشم.... رفتم سراغ کمدم و یک بلوز جذب مشکی و یک شلوار سفید پوشیدم موهامم شونه کردم و یک تل سفید مشکی هم زدم وقتی حسابی از قیافه خودم خر کیف شدم اومدم از اتاق بیرون که دیدم شهاب نیست داشتم میرفتم سمت آشپز خونه که درخونه باز شد و شهاب بادوتا بسته پیتزااومد تو من:واااای مرسی شهاب شهاب باقیافه جدی و صدایه سردی گفت:خواهش میکنم زود تربیا بخور مگه نمی خوای بری بیمارستان من:چراا,الان اومدم . وبادورفتم سمتش و یکی از پیتزاهارو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن که سنگینی نگاه یکی رواز پشت سر حس کردم برگشتم که دیدم شهاب بایک اخم که سعی میکرد جدی باشه ولی بیشتر دختر کش بودبالا سرم وایستاده بود من:هوووم! شهاب:هوم چیه بی ادب بیاااین نوشابه رو بگیر زود تر بخور که بریم من:از تو خونه موندن خسته شدی که اینقدر هی هر دقیقه میگی بریم بریم؟ شهاب:نه از خونه موندن خسته نشدم از یک جاباتو بودن خسته شدم فکم افتاد واقعا این شهاب بود که داشت همچین حرفی رو بهم میزد /منظورش چی بود ؟؟میتونستم حس کنم الان اشک توی چشمام جمع شده پس سریع رومو برگردوندم و باصدایی که بینهایت تلاش میکردم نلرزه و بی تفاوت باشه گفتم: -پس بهتره بری واسه خدت یک خونه بگیری چون مجبوری منو تاچند وقت توی خونت تحمل کنی شهاب:مثلا چند وقت من:من نمی دونم ولی متمعن باش زیاد مزاحمت نمیشم . بعداز زدن این حرف سریع یک گاز از پیتزام زدم تا بغضم بره پایینو همون موقع صدای نفس شهاب که بیشتر شبیه فوت بود اومد رومو برردوندم ببینم داره چی کار میکنه که دیدم پشتش به منه و دستشم تو ماهاشه. ینی اینقدر از من بدش میاد که اینجوری کافه شده. بااین فکر یک قطره اشک سمج از چشمم اومد پایین مگه من چی کار کردم که این اینجوری شد.صبح که حالش خوب بود !خودم جواب خودمو دادم :خب معلومه اون چه حرفی بود زدی اون بدبخت داره میگه بیا زود تر بچه دار شیم بعد تو بهش میگی حاظری رو کاناپه بخوابی ولی از اون بچه نداشته باشی خب معلومه اونم بهش بر می خوره نکنه انتظار داشتی الان قربون صدقه ات بره باصدای کلافه شهاب به خودم اومدم : نفس ... من:بله! شهاب:نمی خوای زود تر بخری من:تو اول خودت غذات و بخور بهد به من گیر بده شهاب یک لبخند نیم بنده زد و گفت:وقتی شما داشتین تو عالم هپروت سیر میکردیم من غذامو خوردم باتعجب روی میزو نه کردم که دیدم جعبه پیتزا شهاب خالیه عجب پس چرا من نفهمیدم این کی خور... باصدای دادشهاب حرف تو ذهنم ماسید شهاب:نفـس حدودا نیم متر پریدم هوا و باعصبانیت گفتم:خیله خوب بابا نمی خواد جوش بیاری که دودقیقه منو بیشتر تحمل کردی الان میرم لباسم و عوض کنم . وبازدن این حرف به سمت اتاقم راه افتادم شهاب واقعا برام سخت بود با نفس اینجوری حرف بزنم ولی دست خودم نبود بااون حرف صبحش به تمام معنا بهم توهین کرد و منم ناخداگاه شده بودم همون شهابی که بعداز رفتن سروناز از خودم ساخته بودم.. سروناز.سروناز. وای که چدر از این اسم متنفرم الان کجاست که ببینه بااون پسر شیطون چی کار کرد هــــی .... باصدای شیطون نفس به خودم اومدم .برگشتم دیدم داره از روی میله ها سر میخوره من:نیفتی نفس:اولا خیالتون تخت بادمجون بم آفت نداره ثانیا اینقدر ذوق نکنین که به همین زودی میمیرم و از دستم راحت میشین من:نه شما هم خیالتون جمع که من اصلا برام فرقی نمیکنه . بعد با خودم فکر کردم که من حتما برم این مدرک پزشکیم و بسوزونم که اینجوری دارم بایک کسی که حال روحیش خوب نیست صحبت کنم کلا از وقتی این وروجک و دیدم باید به فکر تخته کردن در مطبم و سوزوندن مدرکم می افتادم. نفس یک لحظه سرشو انداخت پایین ولی بعد خیلی سریع دوباره چشماش و به چشمام دوخت ولی اینبار توی اون دوتا چشم آبی من چیزی به غیراز غرور و سردی هیچی ندیدم و باخودم گفتم:واای بد بخت شدم حالا بااین کوه یخ چی کار کنم نفس:دیر شد نمی خوای بریم من:چرا حتما و جلوتر راه افتادم به سمت در حیاط و همونجور که داشتم راه میرفتم به خودم قول دادم که یا بشم مثل خودش یا مهربون بشم و از دلش در بیارم .. یمک صدایی از درونم یک چیزی پرسید که یک لحظه وایستادم و به فکر فرو رفتم واقعا جوابش چی بود ؟ به یاد حرفش افتادم که گفت:عاشقشی؟ بعداز چند لحظه فکر کردن به خودم جواب دادم:نه عاشقش نیستم ولی دوسش دارم ویک حس خاصی نسبت بهش دارم ولی مطمعنم عشق نیست اصلا نمی دونم چیه تازه به این نتیجه رسیده بودم که اولین بار که دیدمش عاشق قیافش شدم حالا نمی دونم چرا ولی بعد فهمیدم اون یک حس زود گذر بود ولی الان از اخلاقاش خوشم میاد همین شیطونیا و مهربونیاش. داشتم باخودم صفات خوب نفس و زیر و رو می کردم که صدای سردش به گوشم خورد که پشت سرم بودو گت:زیر پاتون چراگاه سبز شد نمی خواین تشریف بیارین یک پوفی کردم و باخودم گفتم «:بیا چه بلایی به سر خودم آوردم حالا تا کی باید این برج زهرمارو تحمل کنم خداداند و بس .. توی راه هیچکدوممون حرف نمیزدیم به بیمار ستان نفس سریع پیاده شد و رفت سمت آسانسور منم وقتی ماشینو پار کردم رتم جای آسانسور که دیدم هنوز نفس وایستاده و پنج طبقه دیگه باید میومد پایین من خیلی آروم رفتم کنارش وایستادم و وقتی آسانسور وایستاد من زود تر رفتم توش نفسم می خواست بیاد تو که نمی دونم پاش به چی گیر کرد که با کله اومد تو اگه من نم گرفتمش صددرصد سرش رفته بود تو شیشه آسانسور هیچکسی هم تو اسانسور نبود و منو نفسم داشتیم باتعجب همدیگه رو نگاه میکردیم نفسم هنوز تو بغل من بود و قلبش هم تند تند میزد فکر کنم از ترسش بود .می خواستم چیزی بگم که نفس سریع خودش و از من جدا کرد و با لحن خشکی گفت:مرسی من:خواهش میکنم ... وقتی وارد اتاق شدیم دیدیم سپهر چشماش بازه و داره روزنامه می خونه نفس سریع پرید پیشش و خیلی آروم خزید تو بغل سپهر سپهرم سرش و نواشس کرد و گفت:علیک سلام خواهری من:سلام سپهر:به به سلام برادر زن عزیز میبینم که خوب تونستی تحمل کنی و هنوز خواهر مارو طلاق ندادی یک لبخند زدم که فکر کنم از صدتا گریه بدتر بود و سپهرم منظورم و فهمید و هیچی نگفت فقط سرش و تکون داد. نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که در زدن و یک پرستار اومد تو و گفت :وقت دواتونه وجالب اینجا بود که با ورود پرستاره نیش سپهر جان 180درجه باز شده بود و داشت نگاش میکرد پرستاره هم معلوم بود حسابی از نگاه خیره سپهر حول شده چون دستاش میلرزید .به قیافش دقت کردم قدش نسبتا بلند بود و و چشماش قهوه ای بود و بالب و دهن کوچیک موهاشم قهوه ای بود قیافش خوب بود ولی به پای خانوم خودم که نمیرسه همون موقع که می خواستم خودمو سرزنش کنم که چرا مثل پسرای 15ساله برای خودم خیال بافی می کنم پرستاره می خواست بره که نفس بازیرکی پرسی -عزیزم اسمت چیه دختره با خجالت گفت:ستاره سهیلی نفس خندیدو دستشو برد جلو وگفت:منم نفس امیری هستم خواهر این آقا سپهر . وبعد به من اشاره کرد و گفت:ایشونم نامزدمه شهاب راد ستره یک لبخندی زد و گفت خوشبختم نفس بایک لحن شیطنت آمیزی گفت:ما بیشتر عزیزم منو سپهر داشتیم ریز ریز می خندیدیم ولی ستاره سریع یک معذرت خواهی کرد و در رفت وقتی رفت نفس رو کر به سپهر و گفت:مبارک باشه سپهر که معلوم بود منظور نفس و فهمیده ولی خودشو زد به اون راه و گفت:چی مبارک باشه نفس:اینکه این این قلبتون تازگی ها داره تالاپ تلوپ میکنه و به زودی مزدوج میشی سپهر یک لبخند زد و بعد بالحن جدی ولی کاملا میشد رگه های بدجنسی رو توش حس کرد گفت:مگه تو و شهاب قلبتون تالاب تلوب میکنه که ازدواج کردن؟ می خواستم بگم آره ولی جلوی خودمو گرفتم که نفس باحرفی که زد دنیارو رو سرم خراب کرد نفس:منو شهاب فرق داریم ما دوتا ازروی اجبار ازدواج کردیم نه از روی عشق می خواستم بگم جای من تصمیم نگیر ولی بازم نگفتم به جاش سپهر همون حرفی که می خواستم بزنم و گفت سپهر:نفس جان لطفا به جای شهاب تصمیم نگیر.شهاب جون تو چی میگی می خواستم بگم ولی من عاشقشم ولی من دوسش دام ولی من وقتی میبینمش دلم و قلبم و عقلم و تموم سلولای بدنم شروع میکنه به لرزیدن....ولی به جاش گفتم -نه سپهر جان نفس درست میگه منو نفس هدفمون از این ازدواج یکی بودو هست سپهر سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هدفتون که یکی بود ولی متاسفانه هدفتون اون چیزی که میگین نیست منظورش ونفهمیدم هدف من که بیشترش از روی علاقم به نفس بود ینی نفسم.... نه نه امکان نداره نفس ااز من بدش میاد و مجبوری از دواج کرده ... دیگه تا وقتی اونجا بودیم حواسم به حرفای نفس و سپهر که داشتن در مورد ستاره حرف میزدن توجهی نکردم و وی فکر به حرف سپهر بودم.. وقتی رسیدیم خونه دیگه طقریبا شب شده بود چون وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون رفتیم یک دوری هم بیرون زدیم من:خب من دیگه میرم نفس با ترس گفت:کجا؟ من:خونه دیگه نفس:چرا؟ من:چرا نداره دیگه میرم خونه فردا میام نفس:باشه خدا فظ من:مگه مامان اینا امشب نمیان نفس:نه مامان و خاله اینا همه خونه سپهر اینان رزا هم که خونه خشایاره من:خاله مرجان اینا کجان نفس:خاله اینا فردای نامزدی مامان بزرگ و بردم کیش تا یک هوایی عوض کنه من:آها..خب من دیگه میرم میدونستم نفس از تنهایی میترسه و هر آن منتظر بودم بگه نرم ولی نگفت منم باخودم گفتم حتما نمیترسه دیگه پس بیخیال رفتم خونه داشت کم کم چشمام گرم میشد که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم :بله؟ نفس:سلام من:سلام چرا اینقدر آروم آروم حرف میزنی نفس:شهاب میشه بیای اینجا من میترسم من:الان نفس:آره.. من:نفس...نفس ... نفس:شهاب تورو خدا زودتر بیا من:نفس داری گریه میکنی؟ نفس:شهاب تورو خدتا زودتر بیا من:باشه باشه اومدم و سریع حاضرشدم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت یک صبحه... حدودا یک ساعت نفس گریه کرد تا بالاخره آروم شد و خوابید . صبح که از خواب پاشدم دیدم نفس نیست گفتم شایدم رفته پایین برای همین یک ذره به خودم کش و غوس دادم تا بالاخره اومدم برم پایین ولی تا خواستم پامو بذارم روی زمین یک چیزی دیدم که نزدیک بود مثل دخترا یک جیغ بنفش بکشم ولی خودمو کنترل کردم و خیلی آهسته اومدم پایین و آروم خم شدم و زیر تخت و نگاه کردم . دیدم نفس خیلی طبیعی انگار که روی یک دوشک خوش خواب دراز کشیده نه رو زمین و زیر تخت . آرو دستمو برم زیر تخت و صداش کردم من:نفس ..نفسی . نفس خانوم. سرکار خانوم امیری. واااای نــــــفس نفس یک تکونی خورد و بابداخلاقی گفت -هاا چیه چرا جیغ میزنی خب بذار بخوابم دیگه اه من:اولا ها نه و بله دوما چشماتو یک لحظه باز کن موقعیتت و ببین بعد اینجوری غر غر کن ok؟ نفس:چیییش حالا سر صبح معلم اخلاق شده برای م.... اِ من چرا اینجام من:از من می پرسی؟ من:خب ازمن بپرس ببین راستشو بخوای من نف شبی از تخت انداختمت پایین بعدم بردمت زیر تخت نفس:وا خب چرا؟ من:نفس حالت خوبه دارم مسخرت می کنما.. نفس:تو غلط میکنی برو خودتو مسخره کن من:خانوم با ادب آخه تو برمی داری از من میپرسی که من چرا زیر تخت خوابیدم !خب من از کجا بدونم دختر؟ نفس:خب از کی بپرسم آی کیو من:خب ازمن بپرس ببین راستشو بخوای من نف شبی از تخت انداختمت پایین بعدم بردمت زیر تخت نفس:وا خب چرا؟ من:نفس حالت خوبه دارم مسخرت می کنما.. نفس:تو غلط میکنی برو خودتو مسخره کن من:خانوم با ادب آخه تو برمی داری از من میپرسی که من چرا زیر تخت خوابیدم !خب من از کجا بدونم دختر؟ نفس:خب از اول همینو بگو من:چیو .. نفس:همین که تو چه میدونی دیگه هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم ... سپهر:شهاب جان بااین خواهر ما چی کار میکنی من:؟؟؟؟ هیچی فقط آه می کشم سپهر:شهاب جان بااین خواهر ما چی کار میکنی من: هیچی فقط آه می کشم سپهر خندید و سرش و تکون داد و گفت:آفرین آفرین از دست خواهرای من فقط باید همین کارو بکنی نفس می خواست چیزی بگه که همون موقع صدای خشایار از پشت سر اومد که باخنده گفت:آخ عاشقتم گل گفتی داداش سپهر تااومد جواب خشایارو بده صدای رزا از پشت خشایار اومد که می پرسید:خشایار جان مگه سپهر چی گفت که تو اینقدر موافقشی بگو شاید منم بخوام نظر بدم. هممون حتی نفس هم که داشت باحرص مارو نگاه میکرد بااین حرف رزا که ته مایه های تهدید وداشت خندیدیم. خشایار:ها؟هیچی عزیزم سپهر جان داشت میگفت که این خواهرای گل من یک پارچه خانومن و از اونا بهتر توی دنیا پیدا نمیشه .پس حسابی بهمون سفارش کرد که قدر شما دوتا فرشته ی کوچولو رو بدونیم. رزا:آها...مطمعنی دیگه؟ سپهر:صددرصد رزا:نفس جون اینا داشتن درمورد چی صحبت میکردن؟ نفس یک لبخند بدجنسانه زدو می خواست حرف بزنه که صدای منو و سپهر و خشایار باهم دراومد البته منو سپهر نفس و صدا زدیم ولی خشایار رزا رو. من:نفس راستی جریان صبح و تعریف کن.. خشایار:ا ینی رزایی تو به من اعتماد نداری؟ رزا:چرا بابا حالا بس کنید شما ها نفس جون تو داشتی میگفتی یکدفعه ای صدای سپهر اومد که به نفس گفت:راستی نفس جریان ستاره رو برای رزا تعریف کردی؟ بااین حرف سپهر رزا یک نگاه به نفس که چشماش برق میزد انداخت و گفت:جریان چیه؟ نفسم باهیجان داشت موضوع ستاره رو برای رزا تعریف میکرد. اصلا انگار نه انگار که این دوتا تا چند دقیقه ی قبل بحث شون سر یک چیز دیگه بود. منو خشایار و سپهر یک نگاه باخنده به هم میزنیم و هیچی نمیگیم رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 8 - Meteorite - 09-08-2014 نفس: من:پوووووف خسته شدم رزا:الهی بگردم چقدرم که تو زحمت کشیدی نه من:آره به جان تو رزا:جان عمت.. من:آره راست میگی جون عمه ی جفتمون رزا:نفس همه چیز و آماده کردین؟ من:آره شما ها چطور؟ رزا:ماهم آره.. رزا:شب بخیر خواهری من:شب بخیر عزیزم. سه هفته از اون روزی که باشهاب رفتیم بیمارستان میگذره . حدودا چند روز بعدش حال سپهر خوب شدو مرخص شد و مامان و خاله اینا هم برگشتن و یک مهمونی به افتخار سلامتی سپهر دادن وعمو مسعود(بابای سپهر)از منو رزا و شهاب و خشایار هم تشکر کرد هم معذرت خواهی کرد که مراسم نامزدی ما بهم خورده بود بااین موضوع ماهمه این موضوع رو انکار کردیم . توی مهمونی هم اتفاق خاصی نیفتاد که درست یادم بیاد . منو رزا هم به اصرار های سپهر باستاره دوست شدیم و هرجا میرفتیم اونم میبردیم که دوستیمون صمیمی بشه ولی برای اذیت کردن سپهر هیچوقت اونو باخودمون نمیبردیم .ستاره خیلی دختر خوبی بود ولی مامان باباش از هم جدا شده بودن. یک روز هممون دور هم نشسته بودیم که یک دفعه ای سپهر و شهاب و خشایار گفتن بریم شمال همه موافقت کردن ولی منو رزا مشکوک شدیم که اینا چه نقشه ای کشیدن که یک دفعه ای هوس شمال رفتن کردن . که حدودا دوروز بعدش منو رزا توی باغ نشسته بودیم که شهاب و خشایار اومدن به ما گفتن که ستاره روهم دعوت کنیم خیر سرشونم میخواستن طبیعی بگن که مااصلا نفهمیم به خاطر سپهر دارن میگن ولی بیچاره ها از دهنشون حدودا ده بار اسم سپهر دررفت که آخرش سپهر که اون گوشه وایستاده بود اومد یکی زد پسه کله جفتشونو گفت لازم نکرده اینقدر مبهم و سری حرف بزنین خودم میگم بهشون آقا جان خواهران گرام لطفا ستاره رو هم دعوت کنید . که ماهم حسابی خودمونو خجالت دادیم و کلی شرط و شروط گذاشتیم. وقتی ما به ستاره گفتیم اول مخالفت میکرد ولی بعدش راضی شد که بیاد . حالا هم فردا قراره اول بریم دنبال ستاره بعدشم به سمت شمال راه بیافتیم شهاب خشایار:سپهر؟ سپهر:جان؟ خشایار:میشه بپرسم کی می خواد این شرطای خواهران سیندرلا رو اجرا کنه من با خنده :خواهران چی؟ خشایار:سیندرلا سپهر:بچه ها الان یک سوال برای من به وجوداومده من:بپرس سپهر:من سیندرلام من و خشایار:هااا؟؟؟ سپهر خیلی جدی: آخه رزا و نفس خواهرای منن دیگه بعد الان خشایار گفت خواهران سیندرلا پس نتیجه گیری من میشم سیندرلا منو خشایار خیلی جدی داشتیم به حرفش فکر میکردیم تا معنی این جمله اش و درک کنیم .که یکدفعه ای فهمیدیم سر کاریم و باهم جیغ زدیم:سپهرررر. سپهر با قهقه :خوب به من چه خشایار گفت خشایار:دیوونه سپهر:چاکریم یک مدت سکوت شد . خشایار:شهاب؟ من:جانم؟ خشایار:یک روز فکرشم میکردی با سپهر اینجوری دوست بشی؟ من:نه بابا اصلا فکرشم نمیکردم سپهر:چرا ؟چی؟چطوری ؟ خشایار:آخه اولا که شهاب با نفس آشنا شده بود وق... نذاشتم حرفشو تموم کنه و شروع کردم به سرفه مصلحتی کردن و محکم زدم به پای خشایار.و باابرو بهش فهموندم که هیچی نگه. ولی سپهر با خنده گفت:خب میگفتی خشایار جان خشایار با یک لبخند همینجور که داشت پاشو میمالید گفت:کجا بودم آها یادم اومد داشتم میگفتم که.. من که میدونستم خشایار میگه سریع گفتم:بچه ها من میخوابم شب بخیر.وسرمو کردم زیر پتو خشایار:آها داشتم میگفتم که اولا که شهاب با نفس آشنا شده بود و هنوز تورو ندیده بود و همیشه پشت تلفن میشنید که تو ونفس دارین باهم حرف میزنین و از اینجور حرفا کلی حرص می خورد و فکر میکرد تو نامزد نفسی و می خواست سر به تنت نباشه. سپهربالحنی که توش خنده موج میزد گفت:نکنه حسودی میکرد؟ خشایار:دیگه دیگه ... یک چند دقیقه ای سکوت شد فکر کردم خوابیدن ولی نمی دونم چرا حس کردم دارن باهم پچ پچ میکنن . بعداز چند دقیقه سپهر بالحن جدی گفت:خشایار فکر میکنی شهاب خوابه؟ خشایار:آره حتما یلی خسته بود سپهر:خشی یک چیزی بگم ینی یک اعتراف خشایار:چیزی شده سپهر؟ سپهر:قول بده به شهاب نگی؟ خشایار:قول میدم زودتر بگو پسر جون به لبم کردی سپهر:فقط قبلش یک سوال شهاب نفس و دوست داره؟ خشایار:فکرنمی کنم دوسش داشته باشه سپهر :راستشو بخوای من عاشق نفسم م... نتونستم ادامه ی حرفش و بشنوم و از زیر پتو یورش بردم سمتش و میخواستم باسپهر دعوا کنم که چشمم خورد به خشایار و سپهر که ابروهاشونو انداختن بالا و دارن باخنده نگام میکنن. فهمیدم نقششون بوده که میخواستن ببینن من روی نفس حساس هستم یانه. منم به روی خودم نیاوردم و خیلی طبیعی گفتم:پوف چقدر هوا گرمه نه؟ سپهر . خشایار فقط سرشونو تکون دادن که از صدتا خرخودتی بدتر بود . من:خو چه کار کنم دوسش دارم یکدفعه ای دیدم سپهر زد زیر خنده وخشایارم سرش وانداخته پایین و یک لبخند رو لبشه من:سپهر به چی داری می خندی؟ سپهر:ب..به..به این.وای خدا دلم درد گرفت من:اه خوب بگو دیگه سپهر:به این که دکتر مملکت ما بااین سنش مثل بچه ها خوب رو میگه خو اومدم یک چیزی بگم که خشایار سرشو گرفت بالاو بالحن محربونی رو به سپهر گفت:این شهاب اصلی و شیطونه سپهر جان... وسرشو برگردوند طرف من و من تازه اون موقع بود که دیدم چشمای خشایار پراز اشکه و داره بامهربونی نگام میکنه. سپهر که دید اینجوریه گفت:جریان چیه ؟البته اگه دوست دارین من بدونم من:آره عزیزم حتما فردا توی ماشین تعریف میکنم سپهر:ولی فردا که همه تو ماشین نشستن. من:خشایار که میدونه نفسم که باید بدونه توهم که می خوام بهت بگم میمونه ستاره خانوم و رزا که خود به خود از طرف شما دوتا زن زلیل میشنون پس سنگین ترم که خودم براتون تعریف کنم . سپهر:زن زلیل خودتی خشایار:اصلا آقا جان ماسه تا معروف به سه زن زلیل میشیم مساوی با سه تفنگدار خوبه من:خشایار تو امروز چیزی زدی چرا اینقدر چرت و پرت میگی خشایار:بیخیال تو زیاد جدی نگیر من:باشه عزیزم. سپهر:بچه ها بخوابیم که سر صبح باید راه بیافتیم من:شب بخیر خشایار:شب بخیر سپهر:شب بخیر نفس رزا:نفس جون .نفس جونم من:هوووم رزا:هوم چیه بی ادب من:بابا رزا جان من بی خیال شو میخوام بخوابم رزا:آخه شغال الان همه منتظر خانوم پایینن من:رزا تو تازگیا خیلی با خشایار و شهاب میپری خیلی بی ادب شدی رزا:خیلی ببخشید که شغال فوش معروف شماست ها! من:خب حالا .. رزا:اِ نفس توکه الان بیداری پس بلند شو دیگه من:اومدم بابا اه اه اه شهاب:اینقدر غر نزن پیرزن رزا:وای شهاب تو اینجایی ترسیدم من:نترس عزیزم ایشون عادتشونه مثل جن بوداده یهو ظاهر میشن شهاب:اگه من جن بودادم پس تو چی هستی؟ من:نفس امیری شهاب:تنهایی فکر کردی به این نتیجه رسیدی من:پس نه از مخ آکبند تو کمک گرفتم شهاب:حداقل خوبه من مخ دارم و آکبنده تو که کلا نداری من:منم که ندارم باتویی که داری و ازش استفاده نمیکنی چه فرقی باهم داریم؟ شهاب اومد جوابمو بده که رزا با داد گفت بسه دیگه .!نفس تو هم سریع برو دست و صورتت و بشور و شهاب توام برو پایین ماالان میایم. من که همونجا مثل یک دخترخاله ی گوش به حرف کن رتم دست و صورتمو شستم دیگه نفهمیدم شهابم پسرگوش به حرف کنی بود یانه؟ بالاخره به زور رزا یک دست بلوز آستین بلند آبی و یک شلوار اسپرت مشکی پوشیدم و باخستگی رفتم پایین و دیدم همه تو ماشینا نشستن من:رزا ما قراره باکی بریم؟ رزا:هیچی مامان بزرگ که رفته خونه خواهرش منو و تو خشایار و سپهر و ستاره هم باماشین شووو شما میریم من:چیششش نمیشه من بایکی دیگه بیام؟ نفس چشماشو ریز کرد و گفت:مطمعنی دوست نداری باما بیای من که دوست داشتم برم ولی خب نمیخواستم رزا بفهمه که من اینبار ذره ذره از شهاب خوشم اومده و عاشق شخصیتش شدم ... اینوخودمم نمی خواستم باورکنم چه برسه به اینکه بخوام به رزا بگم برای همین گفتم :آره من نمی خوام بیام رزا:باشه پس بروتو ماشین ما من که فکر نمیکردم جدی جدی بخوام برم یک جای دیگه سریع گفتم:مگه تو نمیای رزا:نه توماشین ما فقط جای یکنفره من:چیششش خب پس منم باشما ها میام رزا خندید و هیچی نگفت منم به روی خودم نیاوردم و رفتم سوار ماشین شدم . شهاب:چه عجب تشریف فرما شدید رزا یک نگاه باخنده به من انداخت و گفت:آخه نفس نمیخواست بیاد توی این ماشین داشت راضیش میکردم که ... داشت میگفت که سپهر یک سقلمه به رزا زد و اونم ساکت شدو دوتاییمون به سمت سپهر برگشتیم دیدیم داره باچشم و ابرو شهابو نشون میده برگشتیم دیدم شهاب باچشمای به خون نشسته داره از توی آیینه نگام میکنه و پوست صورتش کاملا به قرمزی میزد . خشایار که اوضاع و اینجوری دید سریع گفت:شهاب نمی خوای راه بیافتی ؟ شهاب هیچی نگفت و راه افتاد قرار بود ماها برای خوودمون بریم و بزرگترا هم برای خودشون برای همین ما باخیال راحت راه خونه ی ستاره اینارو پیش گرفتیم که خشایار باشیطنت برگشت عقب و گفت:سپهر جان شما بیا جلو بشین من برم عقب بشینم سپهر :چرا من جام خوبه خشایار:خب ممکنه جای ستاره خانوم ناراحت باشه سپهر:نه اون جاش راحتتره خشایار:از کجا میدونی سپهر:چون من خیلی لاغر ترم از تو خشایار:آها خب پس جاتو یا با نفس یا با رزا عوض کن سپهر:چرا؟ خشایار:آخه میترسم رودل کنی بچسبی تو ماشین به ستاره خانوم سپهر: اِ راست میگیا اصلا حواسم نبود که اگه ستاره بیاد بشینه میافته کنار من شهاب بالحنی که توش خنده بود گفت:معلوم بود کاملا یقه ی لباس خشایار و به زور گرفته فرستاده جلو بعدشم کلی مکان یابی کرده که اگه جلوی خونه ستاره خانوم اینا وایستیم کدوم در نزدیک تره به درخونشون هممون خندیدیم به شهاب نگاه کردم بااین که از اون عصبانیت اولیش خبری نبود و داشت میخندید ولی تو چشمای مشکیش دلخوری موج میزد .باصدای خشایار جفتمون به خودمون اومدیم خشایار:راستی رزا شما ها چرا وقتی اومدین نشستین از در سپهر اومدین؟ رزا:نمی دونم دیدیم دربازه و سپهرم دم در واستاده گفتیم ازهمون دربیایم شهاب:نخیرم به خاطر اینکه سپهر جان لطف کردن پدر در اونورو درآورده رزا باتعجب:ینی چی؟ شهاب:ینی یک کاری کرده که اون در اصلا باز نمیشه سپهر:شهااب شهاب:جانم! سپهر:خیلی نامردی منکه گفتم پولشو بهت میدم . شهاب:پولش فدای سرت توفقط به اونچیزی که میخوای برسی برس بقیش فدای سرت ههمون داشتیم باتعجب اینا رو نگاه میکردیم که دارن درمورد چی صحبت میکنن . همون موقع رسیدیم دم درخونه ی ستاره اینا . شهاب بوق زد و حدودا یک دقیقه بعدش ستاره در خونه رو باز کرد و اومد بیرون بالبخند اومد سمت ما و خواست درو باز کنه که تازه چشمش خورد به سپهر و لبخند رو لبش ماسید و خواست بیاد سمت در ما که شهاب پنجره طرف خشایار و پایین زد و گفت:سلام ستاه خانوم خوبین ستاره:ممنون شما خوب هستین ببخشید دیگه مزاحم شدم شهاب بالبخند خیلی شیک گفت:اختیار دارین ستاره خانوم فقط شرمنده در طرف نفس اینا خراب شما باید از همین در سوار شین. ستاره مردد وایستاده بودو داشت باالتماس منو رزا رو نگاه میکرد که منو رزا هم اصلا به روی خودمون نیاوردیم و مثلا منتظر داشتیم نگاش میکردیم ولی اون باچشم و ابرو برامون خط و نشون کید و نشست ستاره:سلام به همگی ببخشید مزاحم شدم همه:سلام من:این چه حرفیه ستاره جون تو برای همه ی ما خیلی عزیزی مگه نه بچه ها شهاب و خشایار فقط لبخند زدن و رزا و سپهر باهم بلند گفتن:بله همه از این حرکت سپهر خندیدیم ک نیم ساعتی میشد که از دم خونه ی ستاره اینا راه افتاده بودیم ماشین سوت و کور بود و همه داشتن به بیرون نگاه میکردن که شهاب ضبط ماشینو روشن کرد و چندتا آهنگ جلوعقب برد تارسید به آهنگ مورد علاقه ی من.صدای ظبط کم بود برای همین آروم خزیدم جلو و دم گوش شهاب گفتم:شهاب میشه صدای ضبط و بلند کنی شهاب هیچی نگفت فقط دستشو برد سمت ضبط و صداش و زیاد کرد: به امید یه هوای تازه تر گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر می خواستیم مثله پرنده ها باشیم آسمونو حس کنیم رها باشیم(2) اومدیم دل و به دریا بزنیم رنگ خورشید و به شبها بزنیم امانه اینجا سراب قربت سهممون یه کوله بارِ حسرته اینجافصل بیصدای غصه هاست سرگذشتی داره هرکی بین ماست یکی از قصه غصه هاش میگه یکی از قربت لحظه هاش میگه یکی می خواد شب و مهتابی کنه شهرخاکستری رو آبی کنه دلمون تنگه سکوتوبشکنیم شب و با خورشید و ماه آشتی بدیم دلمون تنگه سکوتو بشکنیم شب و با خورشید و ماه آشتی بدیم... آهنگ که تموم شد خشایار گفت -هی یادش بخیر من:آره منو رزا عاشق این آهنگیم رزا:یادش بخیر چقدر سریالشو دوست داشتیم من:آره ستاره :ببخشید دارین درمورد چی صحبت میکنین من:این آهنگ متن سریال خط قرمز بود ستاره:آها حالا فیلمش قشنگ بود من:واااای عالی بود من که عاشق فیلمشم محشره حرف نداره بیست بیسته خشایار:نفس راست میگه ستاره خانوم سریالش خیلی قشنگه البته برای بعضی ها پراز خاطرست رزاُ:درسته بازم سکوت شد فقط صدای آروم و ملایم آهنگ توی ماشین بود که سپهر گفت:راستی شهاب قرار بود یک چیزی رو برامون تعریف کنی شهاب:آره راست میگی خشی بیا تو پشت فرمون بشین وماشین و یک گوشه نگه داشت ماهمه داشتیم باتعجب به کارای اینا نگاه میکردیم . وقتی شهاب جاشو باخشایار عوض کرد رزا طاقت نیاورد و پرسید:جریان چیه؟ شهاب:هیچی من دیشب به سپهر قول دادم جریان زندگیمو براش تعریف کنم رزا:جریان زندگی؟ شهاب:حالا صبرکن خودت می فهمی هممون ساکت شدیم و به شهاب نگاه کردیم ولی هممون ساکت شدیم و به شهاب نگاه کردیم ولی شهاب هیچی نگفت به جاش یکدفعه ای خشایار شروع کرد : شهاب خیلی پسر شر و شیطونی بود جوری که هیچکس از پسش برنمی اومد. عاشق درسش بود و کنارش شیطونی هم میکرد توی پارک به هرکی میرسید متلک میگفت و اینجوری بود درسته میگین دکتر مملکت و اینکارا ولی همیشه منو شهاب بیرون مطب و بیمارستان دوتا آدم متفاوت میشدیم و پی عشق و حالمون بودیم ولی نه دیگه هر عشق و حالی مهمونی میرفتیم ولی هیچوقت لب به مشروب نزدیم و یا هیچوقت دختر بازی نمیکردیم دوست دختر داشتیم ولی دختر باز نبودیم درحد یک دوستیه ساده هیچوقتم به هیچ کدومشون دل نبسته بودیم... تا اینکه.... شهاب نذاشت حرف خشایار تموم بشه و ادامه داد:تااینکه من توی یکی از مهمونی ها بایکی به اسم سروناز دوست شدم . توی اون مهمونی ها که لباس همه اندازه ی یک بند انگشت بود لباس سروناز نسبت به اونا خیلی پوشیده تر بود . یک گوشه نشسته بودو هر کسی طرفش می اومد جواب منفی می داد . منم کنجکاو شده بودم ببینم این چجوریه برای همین همه ی مهمونی یک جوری که خودش نفهمه حواسم بهش بود ولی تا آخر مهمونی سروناز سرش پایین بودو و به تمام درخواستا هم جواب منفی میداد سپهر:ببخشید ببخشید یک سوال سروناز خوشگل بود خشایار: قیافش خیلی خاص بود بوستش سفید بود چشماش میشد گفت بنفش بود یا خاکستری درست نمیشد حدس زد یک چیزی بین این دوتا ولی قدش نسبت به رزا اینا خیلی کوتاه بود موهاشم کوتاه بود مدل مصری ها زده بود که بهش خیلی می اومد . سپهر:خیلی ممنون از توضیحت عزیزم خب داشتی میگفتی شهاب؟ شهاب:اون شب مهمونی که تموم شد ما اومدیم بیرون داشتم ماشین و روشن میکردم که دیدم یک ماشین با سرعت از کنار ما رد شد و هرچی آب توی کوچه به خاطر بارون جمع شده بودو ریخت روی عابر پیاده ای که توی خیابون بود بعدشم با قهقه دور شدن .رفتیم نزدیکش تا ببینیم کیه و به کمک احتیاج نداره وقتی جلوش رسیدیم دیدم سرونازه خلاصه سوارش کردیم و راه افتادیم اونم کلی تشکر کرد ولی چون خونه ی خشایار نزدیک تر بود اول خشایار و رسوندم بعدشم به سمت خونه ی سروناز اینا راه افتادم . وقتی جلوی خونشون پارک کردم کلی تشکر کرد و شمارشو داد که خیر سرش اگه تونست جبران کنه منم خب متقابلا شمارمو دادم بهش ..... یک چند روز گذشت منم سرم به درس و طرحم گرم بود اصلا موضوع سروناز و به کل یادم رفته بود ... تا این که اون روز داشتم باخشایار میرفتیم خونه ی یکی از بچه ها که گوشیم زنگ خورد به صفحه اش که نگاه کردم دیدم اسم سروناز افتاده باتعجب گوشی رو برداشتم -بله بفرمایید؟ سروناز:سلام آقا شهاب خوب هستید من:ممنون سروناز خانوم شما خوبید ؟اتفاقی افتاده؟ سروناز:نه نه اتفاقی نیفتاده من:خب خدارو شکر ...کاری داشتین سروناز یک ره من من کرد و بالحن خیلی محجوبی گفت:راستش می خواستم ببینتون من:منو؟ سروناز:بله البته اگه اشکالی نداشته باشه منم که به شدت کنجکاو شده بودم ببینم چیکارم داره گفتم:نه چه اشکالی فقط کی و کجا سروناز:امروز ساعت8 خوبه؟ من:بله خوبه فقط کجا؟ سروناز:کافی شاپ دریا تو خیابون.... من:بله بله میشناسم چشم ساعت هشت اونجام سروناز:ممنون مرسی پس فعلا من:خدانگه دار اونشب یک تیشرت آبی و یک شلوار مشکی پوشیدم و رفتم سر قرار یک پنج دقیقه ای دیر کردم و وقتی رسیدم دیدم روی یکی از صندلی ها نشسته آرایشش غلیض بود ومانتوشم کوتاه بود ولی نه دیگه خیلی فجیح تو مایه های مانتو های نفس اینا وقتی رسیدم سر میزش بلند شدو باهام دست داد وبعدش نشستیم یه یک ساعتی درمورد موضوعات مختلف حرف زدیم تابالاخره دوتامون قصد رفتن کردیم . یک چند باری به بهونه های مختلف بامن قرار میذاشت و میرفتیم بیرون خیلی خانوم بود و من از این اخلاقش خیلی خوشم می اومد .. حدود یک ماه از رفت و آمدمون میگذشت ولی هیچوقت مثل یک دوست دختر دوست پسر نبودیم . مامان بابای سروناز از هم جدا شده بودن و باباش معتاد بود مامانشم تاحالا دوبار افتاده بود زندان . خیلی از اخلاقاش و دوست داشتم ازش خوشم اومده بود که باهمچین مادر پدری تونسته اینقدر خانوم باشه یک چند روز گذشت منم سرم به درس و طرحم گرم بود اصلا موضوع سروناز و به کا یادم رفته بود ...
تا این که اون روز داشتم باخشایار داشتیم میرفتیم خونه ی یکی از بچه ها که گوشیم زنگ خورد به صفحه اش که نگاه کردم دیدم اسم سروناز افتاده باتعجب گوشی رو برداشتم
-بله بفرمایید؟
سروناز:سلام آقا شهاب خوب هستید
من:ممنون سروناز خانوم شما خوبید ؟اتفاقی افتاده؟
سروناز:نه نه اتفاقی نیفتاده
من:خب خدارو شکر ...کاری داشتین
سروناز یک ره من من کرد و بالحن خیلی محجوبی گفت:راستش می خواستم ببینتون
من:منو؟
سروناز:بله البته اگه اشکالی نداشته باشه
منم که به شدت کنجکاو شده بودم ببینم چیکارم داره گفتم:نه چه اشکالی فقط کی و کجا
سروناز:امروز ساعت8 خوبه؟
من:بله خوبه فقط کجا؟
سروناز:کافی شاپ دریا تو خیابون....
من:بله بله میشناسم چشم ساعت هشت اونجام
سروناز:ممنون مرسی پس فعلا
من:خدانگه دار
اونشب یک تیشرت آبی و یک شلوار مشکی پوشیدم و رفتم سر قرار یک پنج دقیقه ای دیر کردم و وقتی رسیدم دیدم روی یکی از صندلی ها نشسته آرایشش غلیض بود ومانتوشم کوتاه بود ولی نه دیگه خیلی فجیح تو مایه های مانتو های نفس اینا
وقتی رسیدم سر میزش بلند شدو باهام دست داد وبعدش نشستیم
یه یک ساعتی درمورد موضوعات مختلف حرف زدیم تابالاخره دوتامون قصد رفتن کردیم .
یک چند باری به بهونه های مختلف بامن قرار میذاشت و میرفتیم بیرون خیلی خانوم بود و من از این اخلاقش خیلی خوشم می اومد ..
حدود یک ماه از رفت و آمدمون میگذشت ولی هیچوقت مثل یک دوست دختر دوست پسر نبودیم .
مامان بابای سروناز از هم جدا شده بودن و باباش معتاد بود مامانشم تاحالا دوبار افتاده بود زندان .
خیلی از اخلاقاش و دوست داشتم ازش خوشم اومده بود که باهمچین مادر پدری تونسته اینقدر خانوم باشه
خلاصه سرتون و درد نیارم بعد از یک مدت احساس کردم برای اولین بار از یکی خوشم اومده ...
دوسش داشتم دختر خوبی بود.
ولی مطمعن بودم مامان و بابا راضی نمیشن که باهاش ازدواج کنم...
برای همین تنها کسایی که از این ماجرا خبر داشتن خشایار بودو شهلا ...
میشه گفت یکسال باهم دوست بودیم سروناز کم کم تغییر کرد نمیدونم چه تغییری یاشایدم هنوزم نمیخوام باور کنم چه تغییراتی کرد .
خشایار:پس بذار من بگم چه تغییراتی کرد:
سروناز بعد از یک مدت به کل عوض شد دیگه از اون دختر خانوم و باوقار خبری نبود ینی درست از وقتی تغییر کرد که شهاب بهش گفت دوسش داره.
دیگه سرونازم اون روی خودشو نشون داد تبدیل شد به یک دختر ولخرج و سوء استفاده گر ...
منو شهلا اینارو میدیدیم ولی شهاب نه خیلی سعی کردیم به خودش بیاریمش ولی نشد تااین که اونروز منو شهاب و شهلا رفتیم شهر بازی تو سف یکی از بازیا وایستادیم که من دیدم سروناز دست یک پسررو گرفته و سرشو گذاشته روشونش و میگه :واای عزیزم حالم بد شد خیلی تند میرفت ها نزدیک بود تو بغلت غش کنم. من که توشک بودم داشتم هاج و واج به سوناز و اون پسره نگاه میکردم که یک دفعه ای صدای آروم شهلا رو کنار خودم حس کردم :خشایار شهاب کو؟ من سریع برگشتم سمتش و گفتم :شهاب؟؟؟ وای بچه ها باورتون نمیشه صحنه به صحنه اون روز یادمه خلاصه منو شهلا کل شهر بازی و گشتیم تا یک لحظه شهلا دست منو گرفت . به سمتی که نگاه میکرد نگاه کردم دیدم شهاب جلوی سروناز و اون پسره وایستاده. سرونازم داشت یکچیزایی میگفت که من فقط دیدم پسره برگشت و یکی زد تو دهن سروناز یک تفم انداخت توصورتشو دستشو گذاشت رو شونه شهاب و یک چیزی گفت و رفت... شهاب:پسره داشت میگفت که باور کن من خبر نداشتم که سروناز یکی دیگه تو زندگیش هست وگرنه عمرا پامو میذاشتم و زندگیش واقعا منو ببخش و حالا فهمیدم این دختر اصلا ارزش فرد باشخصیتی مثل شمارو نداره به درد ماجوجه خیابونی هاهم نمیخوره چه برسه به شما. خشایار:سروناز خیلی سعی کرد باشهاب ارتباط برقرار کنه چند بار به منو شهلا زنگ زد و باهامون صحبت کرد ولی ماها زیر بار نرفتیم از همه بدتر این بود که شهاب هیچی نگفت ینی دیگه حرف نزد . حدودا دوماه گذشت حال شهاب دوباره داشت بهتر میشد هرچند که هممون مطمعن بودیم دیگه شهاب شهاب سابق نمیشه. یک روز منو شهلا و شهاب نشسته بودیم توی پارک که گوشی شهاب زنگ زد .شهاب اون موقع نبود فکر کنم رفته بود چیزی بگیره من گوشیش و جواب دادم که یکی بهم گفت:آقای راد من:من دوستشون هستم بفرمایید؟ خانومه:شما با سروناز گلکار نسبتی دارین؟ من:بله میشناسمشون. خانومه:خیلی متاسفم ولی ایشون فوق کردن من:چی؟؟؟ خانومه:آقای محترم آروم باشین ایشون امروز تصادف میکنن و درجا میمیرن من واقعا متاسفم خانومه:آخرین تماس ایشون بااین شماره بود که به اسم شهاب راد سیو شده بود.فقط لطفا هرچه زود تر بیاین جنازه رو تحویل بگیرین من:چشم حتما خانومه:ممنون خدافظ بعد از اینکه تلفن و قطع کردم شهلا پرسید چی شده منم براش تعریف کردم ... به شهاب جریان و نگفتیم و من رفتم سروناز و ازز سرد خونه گرفتم و مراسم تشیه جنازش تموم شد یک چند روز گذشت تا با کمک شهلا موضوع مرگ سروناز و گفتیم . نمی شد حال شهاب و گفت که خوشحال بود یاناراحت یک چیزی مثل بیتفاوتی مطلق . ولی شهاب دیگه هیچوقت شهاب سابق نشد .تاالان و من واقعا از خانواده شماها ممنونم که شهاب و برگردوندین به شهاب گذشته . حرف خشایار تموم که شد یک چند دقیقه ماشین سوت و کور بود تا بالا خره خود شهاب این سوکوت و شکست و گفت:خوب بچه ها به نظرتون آهنگ چی بذارم؟ ماها هم که نمی خواستیم جو ماشین همونجوری بمونه هرکدوم یک پیشنهاد دادیم فقط من بودم که ساکت بودم یکدفعه ای خشایار از توی آینه جلو به من نگاه کرد و گفت اصلا هر چی نفس بگه رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 9 - Meteorite - 09-08-2014 نفس:من خشايار:آره بعداز تموم شدن آهنگ ماشین توسوکوت فرو رفت . داشتم قشنگی های بیرونو نگاه میکردم که باسقلمه رزا به خودم اومدم من-هاچیه؟ رزا باحاالتی که انگارمی خواد یک حرف سری بزنه دم گوشم گفت-خوردت من باتعجب گفتم -هااا؟؟ رزا پوفی کردو دوباره به همون آرومی گفت-شهابو میگم بابا خوردت باتعجب سرمو بلند کردم دیدم شهاب داره بااخم نگام میکنه من –چیه ؟آدم ندیدی؟ شهاب سری به عنوان تاسف تکون داد و هیچی نگفت منم باحرص سرمو برگردوندم و چشمام و بستم داشت کم کم خوابم میبرد که صدای رزا رو شنیدم که قشنگ معلوم بود داره جلوی خندشو میگیره-نفس..نفس من:ها؟چه مرگته؟اه دیوانم کردی اه رزا-اینجا رو نگاه کن سرمو چرخوندم طرف سپهر اینا که دیدم سپهر سرشو گذاشته روشونه ستاره و مثلا خوابه ولی برای منو رزا که اونو خوب میشناختیم زیاد سخت نبود فهمیدن این که اون ازهممون سرحال تره . به قیافه ستاره که نگاه کردم یک لحظه دلم براش سوخت تفلک ازشدت سرخی داشت کبود میشد. شهاب و خشایار هم خودشونو جوری نشون دادن که متوجه نیستن ولی ازخنده ای که گوشه لب جفتشون بود فهمیدم که نه تنها منو رزا این عجوبه رو خوب میشناسیم بلکه شهاب و خشایار هم خوب میشناسنش. منم بالبخند سرمو چسبوندم به پنجره و چشمام و بستم .نفهمیدم چجوری خوابم بردکه باتکونای دست یکی بیدارشدم چشمام و باز کردم دیدم ستاره بالا سرمه چشمام و مالیدم و گفتم:سلام ستاره:سلام عزیزم بلند شو رسیدیم توحتی ناهار هم نخوردی الان ضعف میکنی من:بیخیالش اینقدر خوابم میاد که نگو. ستاره:اِ ینی چی بلند شو ببینم اومدم جواب ستاره رو بدم که صدای شهاب اومد. -ستاره خانوم نفس هنوز بیدار نشده سریع دستمو گذاشتم رو بینیم و به ستاره چشمک زدم و چشمام و بستم. اینقدر خسته بودم که جدی جدی داشت خوابم میبرد ولی سعی میکردم به حرفای ستاره و شهاب گوش بدم ستاره-نه آقا شهاب . شهاب:چقدر میخوابه میخواستم بلند شم جوابشو بدم که دیدم اینجوری خیلی بد میشه ستاره:اِ آقا شهاب این چه حرفیه خوب حتما خسته بوده بوده دیگه شهاب:خیله خب شما منو نزنین. ستاره:من کی شمارو زدم نمیدونم چرا حس میکردم وقتی شهاب با ستاره حرف میزنه تو صداش یک هیجان خاصیه... و یک چیز جالب تر این بود که ستاره هم سرش و می انداخت پایین و حرف میزد. ولی کلا حس خوبی نداشتم به این موضوع . مامان:بچه ها کجایین شهاب:مامان جون داریم نفس و بیدار میکنیم میخواستم بلند شم هرچی فوش بلدم نثار خودش و هفت جدو آبادش کنم اونا کی منو بیدار میکردن... دوباره صدای ستاره هم اومد:نفس جون نمیخوای بیدار شی من:چرا .... وبلند شدم و بدون توجه به شهاب از کنارش رد شدم و رفتم تو ویلا... دیدم همه روی مبل ها نشستن من:سلام .ببخشید من خوابم میاد میشه بگین کجا اتاق منه رزا بلند شد و اومد سمتم و کمرمو رفت و گفت:بیا اینجا من بهت بگم عزیزم. و منو برد توی اتاقی که تخت دونفره داشت من:وا رزا منو تو ستاره که سه نفریم اینجا که تخت دونفرست. رزا:بیخیال یک جوری خودمونو جا میکنیم دیگه من:آخه بزغاله نمیدونی من چجوری میخوابم؟ رزا خندید و گفت:چرا عزیزم خیلی هم میدونم برای همین میگم بیچاره شهاب من:چرا بیچاره شهاب؟ حس کردم یک لحظه حول شد ولی خندید و گفت:خوب به خاطر اینکه قراره پیش تو بخوابه دیگه ... من:غلط کرده مگه دست خودشه رزا:حالا تو بخواب بعدا بحث میکنیم من یک خمیازه کشیدم و گفتم:باشه هرچی تو بگی پس شب بخیر رزا خندید و گفت:فقط منتظر بودی من بگم؟ من سرمو تکون دادم و گفتم:آره رزا خندید و یک چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چی بود و رفت. منم از خدا خواسته خزیدم زیر پتو و میخواستم بخوابم که در باز شد نگاه کردم دیدم رزا با چمدونمه . رزا:بیا لباست و عوض کن بعد بگیر بخواب من:جان خشایارت خودت یک لباس بده من خیلی خوابم میاد رزا:هووو ...جون خشی منو نیارا من:رزا بس کن الان حوصله ندارم تا دستشویی برم عق بزنم دیدم هیچ صدایی نمیاد فکر کردم رفته ولی یک دفعه ای یک چیزی خورد تو سرم من:هوووووشٌ وحشی رزا:هرچی لیاقت خودته به من نگو . من:اختیار دارین این حرفا کاملا برازنده شماست رزا:نفس به خدا همچین میزنمت که نتونی حرف بزنی ها من:مال این حرفا نیستی ... رزا:ببین حیف ...حیف ...ولی فردا نشونت میدم ...بیا اینارو تنت کن . بعد از زدن این حرف رفت بیرونو درو محکم کوبید . منم همونجوری چشم بسته لباسا رو تنم کردم و اصلا نگاه نکردم ببینم کدوم لباسو داده من بپوشم فقط فهمیدم یکی از تاپ های پشت گردنی هامو داده بپوشم . منم خوشحال از این که یک لباس خنک داده بپوشم . دوباره پریدم زیر پتو و درجا خوابم برد . بااحساس سنگینی روی سرم چشمام و باز کردم . سرمو از زیر اون چیز سنگین برداشتم وبلند شدم . چشمام از اون چیزی که میدیدم چهار تا شده بود سرم حدودا زیر شکم شهاب بوده احتمالا وقتی داشتم غلط میزدم به شکمش که رسیدم دیدم نرمه سرمو فرو کردم . اصلا این اینجا چی کار میکنه؟ واای خدا کنه ندیده باشه من اینجوری خوابیده بودم. (ولی خبر نداشتم که شهاب تمام دیشب داشته به من میخندیده و الانم بیدار بوده و تمام سعیش و میکرده فشار روی سر من نیاره .) بلند شدم و موهامو درست کردم و تاپ و شلوارکمو صا ف کردم و میخواستم برم بیرون که باصدای شهاب برگشتم من:سلام . تو اینجا چی کار میکردی راستی مگه قرار نبود ستاره و رزا اینجا بخوابن. شهاب شونشو انداخت بالا و گفت :نمیدونم والله من اصلا نمیدونستم تو تو این اتاقی . من خوابم نمی اومد برای همین آخرین نفری که رفتم بخوابه من بودم و همه خواب بودن فقط قبلش رزا گفت که برم تو این اتاق بخوابم که وسایلم اینجاست من:آها و رامو کشیدم برم بیرون که دوباره صدای شهاب اومد:نفس؟ من:بله شهاب:میخوای همین جوری بری پایین؟ متوجه منظورش نشدم برای همین برگشتم و باچشمای پراز سوال نگاش کردم شهاب:منظورم اینه که باهمین تاپ و شلوارک میخوای بری پایین؟ من:آره ... شهاب:میشه یک خواهش بکنم تعجب کردم که شهاب داشت خواهش میکرد برای همین گفتم :بگو شهاب :میشه خواهش کنم دیگه این تاپای لختی رو پیش کسی نپوشی! اینقدر مودبانه گفت که اصلا نتونستم مخالفت کنم . شاید میدونست اگه بخواد دستور بده من شاید بدتراز این وضعیت برم . منم سرمو تکون دادم و رفتم سمت چمدونم و یک بلوز آبی آستین خنجری باکمربند پهن مشکی برداشتم و شلوار لی یخی ام رو هم برداشتم و به شهاب که با لبخند داشتم نگاه میکررد گفت:چشمات و درویش کن پسره پروو.روتو کن اونور شهاب خندید و سرشو کرد زیر پتو . منم سریع لباسامو عوض کردم وقتی لباسامو عوض کردم گفتم برگرد اونم برگشت و لبخند مهربون زد و گفت:ممنون منم شونمو بالا انداختم و گفتم:جبران میکنی وقتی رفتم جلو آینه که خودمو ببینم نزدیک بود همون شونه رو به سمتش پرت کنم من:ای خدا لعنتت کنه شهاب شهاب:وا!واسه چی من:آخه ...لا اله الله . موهام خراب شد. ومثل بچه ها باغرغر چند بار پرید بالا شهاب:خوب بیا اینجا من برات درست کنم من یک نیمچه جیغی کشید و گفتم:دیگه چی من متنفرم از اینکه کسی دست به موهام بزنه تنها کسایی که می تونن دست به موهای من بزنن اول خودمه بعد آرایش گرا بعدم بابام شهاب:چه عجب اینجا سپهر نبود من:منظور؟؟ شهاب:هیچی همینجوری گفتم.حالا بیا اینجا یک بار منم امتحان کنم من:به خدا اگه اعصابم بهم بریزه میکشمت شهاب سرشو تکون داد و گفت:چشم باشونه و اخمای در هم رفتم روبه روش نشستم و به چشماش نگاه کردم دیدم اونم داره باخنده نگام میکنه من:هاا؟چیه نگاه دارم شهاب خندید و گفت:آخه فسقلی من کجاتو شونه کنم پیشونیتو یا دماغتو من:ینی چی؟منو مسخره میکنم شهاب باملایمت بازووهامو گرفت و چرخوندم و پشتمو به خودش کرد و گفت:ای بابا نفس چته من کی مسخره ات کردم فقط گفتم باید پشتت و به من بکنی من که دیدم خیلی تند رفتم سرمو انداختم پایین که شهاب از پشت سرمو آورد بالا و از همون پشت پشت سرمو بوسید و گفت:چته نفس چی شده چرا اینقدر زود رنج شدی. خودمم نمیفهمیدم چمه و نمیدونم چرا اینجوری شدم فقط احساس میکردم دلم گرفته و به هرتلنگری اشک در میاد والانم از همون لحظه ها بود که داشت گریم میگرفت . نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم برگشتم و خودمو انداختم بغل شهاب شروع کردم به گریه کردن. شهاب که اولش حالا نمیدونم از گریه یکدفعه ایم یا این که رفتم تو بغلش شوک زده شده بودولی سریع به خودش اومدو پشتم وشروع کرد به ماساژدادن و شروع کرد به حرف زدن بعد ازچند وقت آروم شدم شهابم یک ذره دیگه نازم کرد بعد سرمو گرفت بالا و باچشمای پراز سوال منو نگاه میکرد منم دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم :اونجوری نگام نکن شهاب نمی دونم باید چی بگم فقط دلم پر بود ببخشید شهاب با مهربونی خم شد و سرمو بوسید و گفت:این چه حرفیه اشکال نداره فدای سرت چیزی نشده ه هممون بعضی مواقع دلمون میگیره .فقط توهم قول بده از این دفعه هروقت ناراحت بودی به من بگی باشه جوجو؟ من سرمو تکون دادم و خندیدم و سرمو بلند کردم و ناخدا گاه سرمو بردم جلو صورتشو لپشو بوسیدم . این کارو من واقعا بدون منظور انجام دادم شاید فقط به خاطر اینکه آرومم کرده بود . من اینجوری تاحالا سپهرم خیلی بوسیده بودم ولی نمیدونم چرا چشمای شهاب داشتم برق میزد .شایدم من اشتباه میکردم نمیدونم والله. بالبخند سرمو برگردوندم طرف ساعت ...فکم افتاد. من:نه....ینی من یک ساعته دارم گریه میکنم؟ شهاب خندید و گفت:پس چی فکر کردی ..فکر کردی با پنج دقیقه گریه کردن تیشرت منه بدبخت اینجوری میشه؟ یک نگاه به بلوزش کردم .دیدم بیشتر بلوزش خیسه .تازه شانس آوردم من دیروز آرایش نکرده بودم وگرنه الان باید بلوزش و می انداختیم دور سرمو بلند کردم و گفتم:ببخشید شهاب خندید و گفت تو همیشه وقتی دلت میگیره اینقدر مودب و مهربون میشی شونمو انداختم بالا و گفتم:من همیشه مهربونم شهاب چشماش و ریز کرد و به دور و بر یک نگاهی انداخت و بعد دوباره سرش و به طرف من برگردوند و گفت:اون که صدالبته البته ناگفته نماند که تو باهمه به غیر از من مهربونی سرمو برگردوندمو گفتم:چیییش شهاب شونه هامو گرفت و مجبورم کرد دراز بکشم منم چون حواسم نمود سریع دراز کشیدم و داشتم با تعجب نگاش میکردم . شهاب که نگاش تو چشمام افتاد یک لبخند اومد رو لبش و خیلی آروم گفت:اونجوری نگام نکن... الانم دراز بکش تا چشمای قرمزت خوب بشه وگرنه اینجوری همه فکر میکنن من زدمت. خندم گرفت و نیم خیز شدم و گفتم:آخ جون پس بزن بریم پایین و من به همه بگم تو منو میزنی .بعد بابام بیاد بزنتت شهاب خندید و گفت:خیلی ممنون واقعا من:خواهش میکنم شهاب خندید و گفت:نه مثل اینکه حالت خوبه بلند شو من موهاتو درست کنم . من:گفتم نه شهاب:منم گفتم قول میدم دردت نیاد بهش یک چشم غره رفتم و پشتم و بهش کردم اونم آروم آرورم شروع کرد به شونه و درست کردن موهام . جالب بود من اصلا درد و حس نمیکردم . شهاب:خوابت نبره خانومی...... من:نه من اصلا وقتی کسی موهامو شونه کنه خوابم نمی بره شهاب:چه جالب دقیقا نقطه برعکس من .ولی کلا تو باهمه فرق داری ها من:میدونم عزیزمممم یک لحظه دستای شهاب از شونه کردتن موهام وایستاد و سرشو آورد جلو گفت:اول صبحی شیطوون شدی خندیدم وهیچی نگفتم. شهاب:خب بفرمایید اینم موهاتون دردت اومد؟ من:نه مرسی شهاب:اوه اوه چه باادب. خواهش میکنم به موهام نگاه کردم خوجل شده بود .باصدای شهاب به خودم اومدم شهاب:خوب وایستا منم لباسمو عوض کنم باهم بریم . من:باشه شهاب رفت سمت چمدونشو ومنم چشمام و بستم صدای خنده ریز شهاب و شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم . یک دفعه ای یاد یک چیزی افتادم و سریع چشمام وباز کردم و برگشتم سمتشو که دیدم شهاب لخته و داره تیشرتشو تنش میکنه یک نیمچه جیغی کشیدم و گفتم:ببخشید شهاب باصدایی که سعی میکرد خنده توش نباشه ولی ضاایع بود داره خودشو خیلی کنترل میکنه . شهاب:نه اشکال نداره خوب بگو چیکار داشتی .درضمن چشماتم باز کن من:تواز کجا فهمیدی کارت دارم شهاب:سه تا نکته اینجا هست اول اینکه من روانشناسم دوم این که تو هیچوقت برای دید زدن من چشمات و باز نمیکنی وسوم اینکه ازاون جور یکدفعه ای چرخیدنت معلوم بود یکدفعه ای چیزی یادت اومده من:آها خب سوالم این بود که اگه منو تو توی یک اتاق خوابیده باشیم پس رزا و خشایارم پیش هم خوابیدن شهاب:خوب.. من:بابا اینجوری فقط ستاره و سپهر می مونن پس اینجوری اوناهم پیش هم خوابیدن شهاب :آخه خانومه من میشه بپرسم چجوری پیش هم خوابیده باشن اونا همه باهم خوابیدن من:تواز کجامیدونی؟ شهاب یک لحظه رنگش یک درجه پرید ولی سریع گفت:خوب حدس میزنم چون امکان نداره اونا پیش هم تنها خوابیده باشن وگرنه الان چیزی از اون ستاره بیچاره نمونده خندیدم و برسم و براداشتم و به سمتش پرت کرم وگفتم:منحرف بیتربیت شهابم خندید و گفت:خب راست میگم دیگه مگه داداشتو نمیشناسی؟ دوباره خندیدم و هیچی نگفتم. شهاب:خوب بریم بهش نگاه کردم یک تیشرت توسی چسب پوشیده بود باشلوار لی یخی مثل من بلند شدم و گفتم بریم. داشتم میرفتم پایین که حس کردم یکی دستمو گرفت .نگاه کردم دیدم شهابِ تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و بیخیال شدم که این چرا یک دفعه ای اینجوری شده .شاید میخواد جلو بقیه خوب باشه .ولی چرا اونجا گفت خانومم .این جمله خیلی فکرمو مشغول کرده بود... به پایین نگاه کردم دیدم همه نشستن اومدم سلام کنم که چشمم خرد به خانواده آقای فرهنگ . اونا دوستای خانوادگیمون بودن و یک دختر و پسر دوقلو داشتن به اسمای فرزاد و فرزانه. باصدای شهاب به خودم اومدم شهاب خیلی آروم جوری که هیچکی نفهمه گفت:این پسره چرا اینجوری نگات میکنه؟ من:کی رو میگی؟ شهاب:همون پسر جوونه که کنار او دختره نشسته من:چه میدونم ... شهاب:نفس به خدا از کنارم جم بخوری من میدونم و تو تازه شانس آوردم گفتم لباستو عوض کنی من:شهاب بخوای دستور بدی به قرآن مجید همین الان جواب منفی که به فرزاد داده بودمو پس میگیرم میگم باشه ها.... یک لحظه از حرفی که خودم زدم شوک زده شدم ولی حرفیه که گفته بودم و درست هم نمیشد شهاب با صدای عصبانی گفت :هرکاری دوست داری بکن .اومد دستشو از تو دستم در بیاره که من ناخدا گاه دستشو محکم تر گرفتم و وقتی چشمای دلخور و متعجبشو دیدم یک لبخند زدم . دیگه کاملا رسیده بودیم به مهمونا و شروع کردیم به سلام و احوال پرسی . ازهمه خنده دار ترقیافه رزا و خشایار و سپهر وستاره بود که منو شهاب خیلی سعی کردیم وقتی قیافه های متعجبشونو میدیدیم نخندیم رسیدیم به فرزانه و فرزاد . با فرزانه دست دادم و سلام و علیک کردیم وبه فرزاد که رسیدم به اونم سلام کردم فرزاد دستشو دراز کرد اومدم دستمو ببرم پشتم ولی دیدم شهاب داره باستاره میخنده . حرصم گرفت ینی چی شده بود بین اینا که اینجوری میکردن .باصدای فرزاد به خودم امدم فرزاد:نفس... خوبی من:آره آره ممنون مرسی تو خوبی؟ فرزاد :ممنون مرسی چی کار میکنی؟ خوش میگزره من:ممنون مرسی منم خوبم دیگه میگزرونم خودت چی چیکار میکنی فرزاد:خیلی خوشحالی که منو انتخاب نکردی و رفتی اینو انتخاب کردی من:فرزاد.... میخواستم بگم من اصلا به تو حسی نداشتم ولی باصدای شهاب حرفم نیمه تموم موند شهاب:عزیزم معرفی نمیکنی؟ دستم و از دست فرزاد درآوردم و بالحن خیلی خوشکی گفتم: چرا ایشون فرزاد جون هستن دوست خونوادگیمون ایشونن شهاب جان هستن همسر بنده فکر کنم لحن سردم خیلی ضایع بود چون بوضوح لب فرزاد به خنده باز شد و اخمای شهاب شدید رفت تو هم ... فرزاد بالبخند:به هرحال خوشبختم از آشناییتون شهاب هم با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:منم همینطور داشتم باخودم میخندیدم که چقدرم شما دوتا از دیدن همدیگه خوشحال شدین واقعا ... باصدای رزا به سمتش برگشتم رزا:نفس؟ من:جونم! رزا:میشه بیای؟ -حتما عزیزم با رزا رفتیم روی یکی از مبل های گوشه حال نشستیم همین که نشستیم رزا با هیجان به طرف من برگشت و گفت:خب تعریف کن... من با خونسردی گفتم:چیو؟؟ رزا که از جواب خونسرد من هیجانش فرو کش کرده بود گفت:این که چی شد که اینقدر با شهاب خوب شدی؟ شونمو انداختم بالا و گفتم:چه میدونم امروز یک جوری بود دتامون ناخداگاه سعی میکردیم خوب باشیم نمیدنم چرا؟؟ رزا:نفس؟ من:بله؟ رزا:دوسش داری هیچی نگفتم ...ینی جوابی نداشتم که بهش بدم * رزا:چی شد نفس جرا جوابمو نمیدی؟ من با حالت کلافه ای که جواب درست سوال رزا رو نمیدونستم برگشتم سمتش و گفتم :ببین رزا دقیقا نمیدونم چه مرگمه خب.... نمیدونم دوسش دارم دوسش ندارم هیچی نمیدونم ولی چند تا چیزو خوب میونم اول اینکه اون دوستداشتنی که همون روز اول بادیدنش بهم دست داد هیچی نبود هیچی دوم اینکه اصلا حس خوبی ندارم از اینکه تازگی ها شهاب و ستاره خیلی شدید مشکوک میزنن باهم سوم اینکه وقتی مهربونه و کنارشم احساس خوبی بهم دست میده و چهارم اینکه همش دوست دارم لجش و در بیارم ... رزا یک چند دقیقه هیچی نگفت و به فکر فرو رفت .ا.مد یک چیزی بگه که صدای فرزاد اومد که گفت:نفس میشه چند دقیقه وقتت و بگیرم یک نگاه به شهاب انداختم دیدم کنار بچه ها نشسته و بطور مثلا خیلی اتفاقی فرزانه یک طرفش نشسته و ستاره هم طر ف دیگه اش .و اونم اصلا حوااسش به من نیست برای همین با لبخند به طرف فرزاد برگشتم و گفت -البته بیا بشین رزا هم بلند شد و گفت:خوب پس من میرم پیش بچه ها شما ها هم حرفاتون تموم شد بیاین اونجا منو فرزاد فقط سرمونو تکون دادیم ...بعد از رفتن رزا فرزاد روشو برگردوند سمت منو گفت:ببین نفس میخوام کمکت کنم من که از یکدفعه ای حرف زدن فرزاد شوک زده شده بودم باحالت گیجی بهش نگاه کردم و گفتم:هاااااا؟؟ فرزاد که قیافه منو دید شروع کرد به خندیدن بعد از یکم خندیدن بالا خره آروم شد و گفت:ببین میخوام تو یک کاری کنی که از طریق من لج شهاب و در بیاری من:چرا؟ فرزاد یک لبخند مهربون زد و گفت:ببین اولا اونجوری منو باشک نگاه نکن دوما منو به عنوان خاستگار قبلیت و کسی که دوست داره نگاه نکن منو مثل سپهر بدون میخوام بهت کمک کنم هوم؟ یک ذره فکر کردم .دیدم بد فکری هم نیست خوبه برای همین بالبخند قبول کردم و گفتم:باشه ممنون فرزاد فرزاد خندید و دستشو زد پشتم و گفت:برو ورووجک لازم به تشکر نیست خودم خواستم . از پیش فرزاد بلند شدم و گفتم بیا بریم پیش بچه ها
فرزاد خندید و سرش و تکون داد و گفت:نه ممنون فعلا نمیخوام جلو شهاب باشم
با اخم دستشو گرفتم و کشیدم و گفتم:بیا ببینم .ینی چی به خاطر من نمیخوای بیای تو جمع اتفاقا پاشو ببینم ...
فرزاد خندید و بلند شد .همونجوری دستم تو دستش بود که رسیدیم به جمع .
همونموقع فرزاد خم شد دم گوشم و به حالتی که میخواد مثلا یک جوکی تعریف کنه گفت:
-ببین به رزا هم بگوتاکمکمون کنه اینجوری هم بد آدم و نگاه نکنه .الانم بخند
واقعا خندم گرفته بود زندگیم واقا شده بود شبیه رمانای کلکلی عشقی .
خندیدم و هیچی نگفتم سرمو گرفتم بالا که چشمای به خون نشسته ی شهاب و دیدم .
هیچی به روی خودم نیاورددم و کنار فرزاد نشستم فرزاد دوباره سرشو آورد نزدیک گوش منو گفت:نفس رابطت کلا با شهاب چجوریاست؟
من بالبخند سرمو برگردوندم طرفش و به چشمای خوشرنگش زل زدم واقعا چرا بهش جواب منفی دادم ...خودمم نفهمیدم
باصدای فرزاد به خودم اومدم.
-چی شد؟به چی اینجوری زل زدی
بهش نگاه کردم توی چشماش خنده موج میزد
من باخنده گفتم:به چشمای تو
فرزاد خندید و گفت:اونو که فهمیدم به گوشم که زل نزده بودی منظورم اینه که چرا زل زدی؟
من:به تو چه به چشمای شریک خودم زل زدم
فرزاد خندید و باعجله گفت:نفس بدو سریع بگو رابطت با شهاب چجوریه؟
من یک ذره فکر کردم و گفتم:ببین تا امروز همش باهم کلکل میکردیم و دعوا بود ولی امرو اصلا نفهمیدم چی شد خیلی خوب شد تا اینکه اومدیم پایین دوباره بد شد
فرزاد یکذره فکر کرد بعد با لبخند گفت:ببین تو وقتی باشهابی باهاش خوب باش .من نمیدونم صبح چجوری بودین ولی سعی کن همونجوری باشی و تو اصلا به صمیمیتش با ستاره اشاره نکن خوب انگار اصلا و ابدا برات مهم نیست فهمیدی ؟
من سرمو تکون دادم و گفتم :باشه
فرزا زیر چشمی به طرف شهاب نگاه کرد و بالبخند گفت:اوه اوه اومد
تا اومدم بپرسم کی قامت شهاب جلوم ظاهر شد.
شهاب باصدای آرومی گفت:نفس جان میای بریم قدم بزنیم
میخواستم بگم پاشو برو با ستاره جونت یکوقت ناراحت نشه ولی یاد حرف فرزاد افتادم و هیچی نگفتم وفقط بلند شدم و رو به فرزاد گفتم:پس فعلا
فرزاد سرش و تکون داد و گفت:اجازه ماهم دست شماست خانوم .برو خوش باش ورووجک
یک خنده خیلی ملوس کرردم که لبخند فرزاد غمگین شد و دست من تو دست شهاب بیشتر فشرده شد
....
باشهاب از ویلا خارج شدیم اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم که شهاب دستمو محکم تر گرفت و گفت :کجا
هیچی نگفتم و آروم گرفتم اونم یک فشا ملایم به دستم وارد کرد و به سمت دریا راه افتاد .بد جور حوس آهنگ کرده بودم برای همین بالحن به خصوصی که نمیدونم اون لحظه دقیقا از چه چیزی سرچشمه میگرفت گفتم:شهاب؟
شهاب باصدای آرومی و ناراحتی گفت:جانم؟
بهش نگاه کردم حالت نگاش یکی چیزی بود ...که نمی دونم چی بود...شاید دوست نداشتم بدونم چی بود...واقعا میدونستم چی بود و نمیخواستم بدونم؟
همینجوری بهش نگاه میکردم که یک دفعه ای شهاب باخشونت دوطرف بازوم و گرفت و با عصبانیت غریٌد:همینجوری اون فرزاد و نگاه میکردی که میخواست باچشماش قورتت بده دیگه... من که تعجب کرده بودم گفتم:هااا؟ شهاب بازوم و ول کرد و باعصبانیت دستشو کرد تو موهاش و گفت:هیچی ولش کن تو بگو چی کارم داشتی صدام کردی! شونمو انداختم بالا و گفتم:هیچی میخواستم بگم میشه آهنگ بذاری؟ سرمو مظلومانه کج کردم و بهش نگاه کردم شهاب که تااون موقع اخم کرده بود بادیدن من لبخند زد و یک چیزی زیر لب مثل لعنتی اونجوری ناه نکن زمزمه کرد و گفت:چی میخوای خانوم گربه ؟ من:فرق نمیکنه هرچی باشه درضمن گربه هم خودتی من:فرق نمیکنه هرچی باشه درضمن گربه هم خودتی شهاب:خوب چشمات که آبیه اونجوری هم که نگاه می کنی آدم یاد گربه می افته دیگه خندیدم و گفتم:خیلهه خوب حالا آهنگ بذار شهاب گوشیش و از جیبش درآورد و گفت:شاد میخوای غمگین باشه چی باشه شونمو انداختم بالا وو گفتم:برام فرق نمیکنه میخوام اصلا ببینم الان تو اگه بخوای یک آهنگ بذاری چی میذاری شهاب سرشو تکون داد و سرشو برد تو گوشی و بعداز چند دقیقه آهنگ شروع غیرمعمولی از محسن چاوشی سکوت اونجارو شکست: دوســـتی ساده ما غیر معمولی شد نمی دونم اونروز تو وجودم چی شد که وجودم لرزید... دل من این حس و از تو زودترفهمید توکه باشی پیشم دیگه چی کم دارم چه دلیلی داره ازتو دست بردارم بین ما ک بیشتر عاشقه ؟من یاتو؟ هرچی شد از حالا همه چیزش باتو دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره به تو تاکجا دوسم داری بستگی داره به تو تاچه روزی بتونی عاشق من بمونی منو تنها نذاری دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد می دونستم خوبی ولی نه تا این حد انگاری صد ساله که تورو می شناسم واسه اینه انگار روی تو حساسم منه احساساتی به تو عادت کردم هرجاباشم آخر به تو برمیگردم.... به اینجای آهنگ که رسید گوشیش اخطار کم بودن باطری داد و بعدم سریع گوشیش خاموش شد . به دستامون نگاه کردم انقدر غرق آهنگ بودم که نفهمیدم شهاب کی دستمو گرفته...یاشایدم خودم ناخداگاه دستشو گرفتم نمیدونم باصدای شهاب به خودم اومدم شهاب:به چی فکر میکنی؟ به سمتش برگشتم و گفتم:خیلی قشنگ بود شهاب... شهاب سرشو تکون داد و گفت:آره خیلی ... من:حالا به یاد کی گوش میکنی اینو شهاب شونه بالا انداخت و گفت:بعضی مواقع به یاد سروناز خیلی ناراحت شدم منظورش چی بود ...ینی هنوز بهش فکر میکنه ؟برای اینکه بغضی که تو گلموم هست و به منظور این که از این موضوع ناراحت شدم نگیره گفتم:الهی خیلی بد مرد نه چشمای شهاب از تعجب داشت از حدقه می زد بیرون ولی سعی میکرد معمولی باشه بادیدن قیافش خندم گرفت و با خنده گفتم:چیه؟چرا ایجوری نگا میکنی دادا؟ شهاب بالحنی که توش تعجب و شک و تردید موج میزد گفت:حالت خوبه تو نفس سرمو با خنده تکون دادم و گفتم:آره چطور مگه؟؟؟ شهاب سرش و تکون داد و گفت:هیچی ...موافقی تا لب دریا بدویم دستامو با خوشحالی زدم به هم و گفتم:آخ جووون پایتم خراااب دادا شهاب خندید و گفت:به قول آقا فرزادتون بدو ورووجک خیلی جلوی خودم و گرفتم تا از خنده منفجر نشم ...پسره حسود مودب .آقا فرزادتون..پوف پوف چه غلطا آقا فرزادتو از کی تاحالا شده فرزاد من؟؟؟؟ شروع کردم با شهاب دوویدن تا دریا ...کنار ساحل من جلو تر بودم که بلوزم از پشت با دست شهاب کشیده شد و شهاب خواست جلو تر از من بره که من چون افتاده بودم زیر لنگی براش انداختم و افتاد کنار من شهاب رو به من چرخید و گفت:هه هه هه بامزه چرا کشیدیم ؟؟؟ من با تعجب و چشمای گرد شده گفتم:اِ اِ اِ بچه پروو ...خیلی روو داری بابا شهاب خندید و گفت:چا کریم یک مشت شن برداشتم و پرت کردم سمتش که رفت توی دهنش منم فلنگ و بستم و در رفتم . شهابم بعد از این که شنارو از تو دهنش درآورد افتاد دنبالم حالا من بدو شهاب بدو دیگه تقریبا تا وسطای کمرم تو آب بودم که یکدفعه ای پام کشیده شد و من رفتم زیر آب....چون بی هوا رفته بودم حسابی آب تودهن و دماغم رفته بود ... سریع اومدم بیرونو شروع کردم به سرفه کردن شابم با خنده اومد بالا و به من نگاه کرد ولی ووقتی دید من دارم خفه میشم از سرفه همچین زد پشت کمرم که همه آبای توی معدم به علاوه خرده استخونامم بیرون پرید و باعث شد من بد تر به سر فه بی افتم . بعد از چند دقیقه بالا خره سرفم بند اومد و من فقط به شهاب نگاه کردم شهاب که نگاه منو دید شونه اندا خت بالا و گفت:میخواستی به سمتم ماسه پرتاب نکنی..باتمووم شدن حرفش در رفت منم که حال دوویدن نداشتم آروم آروم به سمت ویلا راه افتادم ...وقتی به در ویلا رسیم دیدم رز اداره قدم رو میره دم در ولی تا چشمش به من افتاد اول با تعجب چند ثانیه نگام کرد بعد سریع اومد طرفمو با تعجب گفت:چی شدی؟ خندیدم و گفتم:بذار برم لباسمو عوض کنم میام رزا سرشو تکون داد و گفت باشه منم رفتم تو همه بادیدنم تعجب کردن و سیل سوالات بود که داشت کم کم به طرفم پرتاب میشد برای جلو گیری از رم کردن همشون سریع گفتم:سلام سلام ببخشید رفتم یک خورده آب تنی ...و بعد از زدن این حرف دوویدم سمت اتاق چون میدونستم اگه نرم باید به نصیحت های ارجمندشون گوش فرا میدادم درو که باز کردم با کمال تعجب دیدم شهاب تو اتاقه و داره موهااشو باحوله خشک میکنه شهاب که منو دید خندید و گفت:تعجب نکن چشم گربه ای من از در بالکن اومدم تو اوهومی کردم و رفتم سراغ چمدونم صدای شهاب از پشت سرم اومد که با لحنی که توش تعجب موج میزد گفت:نفس تو الان نمیخوای تلافی کنی یا فهشی چیزی بدی؟؟؟؟ خندم گرفته بود از این که این همه بلا سر این بد بخت آوردم که یک بار که کاری به کارش ندارم تعجب میکنه. خندیدم و رفتم سراغ چمدونم و یک بلوز صورتی که تازیر باسنم می اومد و پایینش کش داشت و آستیناشم یک چاک داشت باشلوار لوله تفنگی چسب مشکی برداشتم و به شهاب گفتم:نه کارت ندارم فقط برو بیرون لطفا تامن لباسم و عوض کنم . شهاب سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت منم لباسم و پوشیدم ورفتم بیرو. وقتی رسیدم پایین دیدم رزا و فرزاد و خشایار نشستن و دارن میخندن تعجب کردم و ررفتم سمتشون و سلام کردم اوناهم تامنو دیدن دوباره زدن زیر خنده من که تعجب کرده بودم و فکر کردم مشکل از منه با تعجب پرسیدم:چیزی توی من میبینین که میخندین؟ خشایار بالبخند گفت:توی ظاهرت نه ولی توی باطنت اون ذات خرابته که آدمو به خنده می اندازه هنوز هیچی نفهمیده بودم از حرفاشون که فرزاد گفت:بابا من جریان نقشمونو برای بچه ها گفتم به خشایار:نگاه کردم و یک چشم قره به فرزاد رفتم خشایار که متوجه این کار من شده بود باخنده گفت ـ:نگران نباش نفس من پشتتم چون خودمم متوجه رفتارای ستاره با شهاب شدم و دلمم برای سپهر میسوزه سری تکون دادم و رو به فرزاد گفتم:خوب پس چرا به سپهر چیزی نگفتی فرزاد:آخه اگه به سپهر میگفتم میخواست نصیحت مادرانه رو شروع کنه و درضمن حرفای مارو هم در مورد ستاره قبول نمیکنه سری تکون دادم و به حرفای فرزاد فکر کردم بازم فرزاد سپهر و بیشتر از منو رزا میشناخت چون فرزاد و سپهر از بچگی باهم دوست بودن و کافی شاپ سپهر و فرزاد به ما معرفی کرد ولی چون خودشون مجبور شدن برن برای زندگی کرج رفت و آدمونم کم شد باهم باصدای رزا از فکر و خیالات اومدم بیرون که داشت رو به فرزاد میگفت:خوب حالا میخوای چی کار کنی فرزاد شونه ای بالا انداخت و گفت:کار خاصی قرارنیست بکنیم فقط هرجا تو جمع بود منو نفس با همیم و شماها ه با ید همکاری کنید رزا و خشایار سرشونو تکون دادن و لبخند زدن ولی یک دفعه ای خشایار گفت:راستی نفس شهاب نباید بفهمه تو رو ستاره حساسی فهمیدی سرمو تکون ددم و گفتم:اتفاقا فرزادم همین و گفت . رزا رو به منو خشایار گفت:بچه ها میشه لطفا چنددقیقه مارو تنها بذارین منو خشایار سرمونو تکون دادیم و رفتیم رو مبل های اون طرف نشستیم و به اونا چشم دوختیم فرزدسرش پایین بود و رزا داشت باهاش حرف میزد یک دفعه ای فرزا سرشو آورد بالا و من درخشش یک قطره اشک و تو چشماش دیدم . باصدای خشایار به خودم اومدم خشایار:معلوم نیست رز اداره بهش چی میگه که گریش گرفته به لحن خشایار لبخند زدم و دوباره سرم و برگردوندم سمت فرزاد و رزا ... حالا رزا ساکت بود و فرزاد داشت حرف میزد . یکدفعه ای رزا بلند شد و دست فرزاد و گرفت و از ویلا خارج شدن من و خش ایار هم داشتیم بهشون نگاه میکردیم فگر کنم حواسشون نبود کهاونجایی که وایستادن دقیقا دید داره به جایی که مانشستیم خشایار:نفس؟؟؟ من:هوم؟ خشایار:فرزاد چشه این که خوب بود به فرزاد نگاه کردم به دیوار تکیه داده بود سرش بایین بود وحالا رزا داشت گریه میکرد سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم ... همون موقع صدای سپهر اومد که گفت:سلام سلام به طرفش برگشتم و یک لبخند بهش زدم که جوابمو با یک لبخند پرمهر جواب داد.ورفت طرف خشایار گفت:چیه شما دوتا باهم خلوت کردین. دیدم ممکنه سوء تفاهم بشه برای همین گفتم:نه بابا خلوت بخوره تو سرمون اومدیم اینور نشستیم که رزا و فرزا با خیال راحت حرف بزنن سپهر سرشو به طرف بچه ها چرخوند و با تعجب گفت:واا این پسر چشه این که خوب بود من و خشایار شونه بالا انداختیم و هیچی نگفتیم سپهر:خیله خوب حالا برین حاظرشین میخوایم بریم جواهرده دستام و به هم کوبیدم و گفتم:آآآآآخ جووون الان آماده میشم سریع رفتم بالا و یک مانتو قرمز کوتاه با شلوارو شال سفید پوشیدم و کفش ورزشی های مشکیم و هم از تو چمدون برداشتم ینی انتخاب دیگه ای نداشتم چون فقط همین جفت کفش ورزشیم و آورده بودم اومدم از اتاق برم بیرون که شهاب اومد تو و به من نگاه کرد و یک لبخند زد و گفت:اوووو بابا خانوم خانوما مگه کجا میخوایم بریم که اینقدر شوق و ذوق داری؟ با یک لبخند گشاد گفتم:وااای وااای وااای تو جواهر ده تاحالا نرفتی؟؟ شهاب سرش و تکون داد و گفت:نه متاسفانه من:خوب نصف عمرت رفته به باد داداش یک روستا فوق العاده روی قله کوهِ خیلی قشنگه توام اگه ببینی عاشقش میشی مطمئنم... شهاب سرشو تکون داد و گفت:ببینیم و تعریف کنیم همون موقع صدای رزا اومد که گفت:نفس بیا بریم فرزاد و خشایار منتظرن. نمیدونم شهابم حس کرد یانه ولی من کاملا متوجه شدم که رز اداره میخنده. منم از خندش خندم گرفت ولی فکر کنم شهاب خندم و اشتباه برداشت کرد و با خم روشو برگردوند منم با خنده گفتم:فعلا و از اتاق خارج شدم . دیدم حدسم درست بود چون رزا قرمز شده بود و خشایار دستشو گرفته بود جلو صورتش ولی شونه هاش داشت تکون میخورد . منم خندیدم و رفتم پایین و اوناهم پشت سرم اومدن پایین که رسیدم دیدم سپهر و فرزاد دارن باهم حرف میزننو فرزانه و ستاره هم کنار هم نشستن . به پسرا لبخند زدم و رفتم طرف ستاره و فرزانه ستاره که منو دید بالخند پشت سرمو نگاه کرد ونمیدونم دنبال چیزی میگشت که چند بار سرشو اینطرف و اونطرف چرخوند و چیز ندید لبخندش جمع شد ولی در عوض فرزانه بالبخند اومد طرفمو پیشم نشست و شروع کردیم به حرف زدن . داشتیم حرف میزدیم که صدای رزا از پشت سرمون اومد بهش نگاه کردم یک مانتو شبیه مانتو من البته مشکیش و پوشیده بود با شلوار و شال سفید ناز شده بود رو به من گفت:نفس ن کفش کتونی های قرمزمو آوردم و تو مشکیتو فکرکنم نه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:آره چطور؟ رزا:خوب پس بیا کفشامون عوض باشه خوبه باصدای بابا ها به خودمو اومدیم که میگفتن زود تر سوار شیم همه اومدیم بیرون فقط شهاب مونده بود که اونم چنددقیقه بعد اومد بیرون بهش نگاه کردم یک شلوار لی بایک تیشرت جیگری پوشیده بود بااینکه رنگ تیشرتش جیغ بود ولی خیلی بهش می اومد موهاشم داده بود بالا خلاصه ستاره کشی شده بود با صدایفرزانه نگام و از شهاب برداشتم و به فرزانه نگاه کردم : قراره چه جوری بشینیم رزا:همه ماها با هم تویه ماشین میشینیم من با تعجب :میشه بپرسم چجوری خشایار:بابا جا میکنیم خودمون و دیگه فرزاد که تازه از اون ور اومده بود و بحث مارو شنیده بود گفت:خوب با ماشیم من که بزرگ تره میریم هممون قبول کردیم و رفتیم نشستیم ترتیب نشستنمون اول شهاب که پشت سر راننده بود نشست منم به خاطر کمبود جا مجبور شدم رو پاش بشینم بعد ما سریع ستاره اومد نشست بعد سپهر بعش هم خشایار اومد نشست رو پاشم رزا فرزانه هم جلو نشست ... من :آقا نگیرنمون ستاره :وای راست میگی ها خشایار گفت:نه بابا فرزاد:فوقش بگیرنمون جریممون میکنن دیگه فدای سرت خندیدم اونم بهم از تو آینه چشمک زد که فکر کنم شهاب دید چون دستش کوبیده شد تو پهلوم دردم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم ولی شهاب گفت:ببخشید عزیزم منم لبخند زدم و گفتم:خواهش میکنم اتفاقی بود دیگه پیش میاد شهاب فقط سرشو تکون داد و هیچی نگفت فرزانه گفت:اه فرزاد خوب یک آهنی چیزی بذار حوصلمون سررفت فرزاد:نه که تو اصلا یاد نداری خوب خودت یک چیزی بذار فرزانه: باشه خوب از تو شروع میکنیم چه آهنگی میخوای فرزاد یک خورده فکر کرد و بعد گفت:عشق اولین و آخرینمی رو بذار بعد به من نگاه کرد نمیدونم تو نگاش چی بود که از خودم خجالت کشیدم که ازش کمک خواستم نقش عشقم و بازی کنه فرزانه گفت:نه اون خیلی غمگینه صدای رزا که گفت:اصلا میخوای آهنگ نذار جادش خیلی قشنگه توسکوت باشه بهتره بچه ها سرشونو تکون دادن فقط خشایار و شهاب و ستاره هیچی نگفتن چون فکر کنم تاحالا نرفته بودن. تو جادش همه ساکت بودیم و واقعا هم ججادش خیلی قشنگ بود همش سرسبز بود وداشتیم از رو کوه میرفتیم بالا اونجا یک آبشار بود که ماشینا اونجا وایستادن رفتیم کنار آبشار و کلی عکس گرفتیم حالا بماند که منو فرزاد چقدر لج شهاب و در آوردیم و ستاره چقدر لج منو سپهر و ولی در عوض کلی عکس خوشگل زیر آبشار با شهاب گرفتیم .... بعداز این که از کنار آبشار خیس خالی اومدیم کنار شهاب و خشایار رفتن لواشک برای من و رزا بخرن . فرزاد و سپهر هم کنار هم وایستاده بودن و داشتن حرف میزدن و منو رزا و فرزانه و ستاره هم کنار هم وایستاده بودیم و داشتیم حرف میزدیم.وفرزانه داشت برای ستاره از قشنگی های جواهر ده میگفت. شهاب و خشایار با دوتا لواشک بزرگ برگشتن و لواشکارو دادن به ما ... ستاره گفت:اِ آقا شهاب منم میخوام مییشه برای منم بگیین.... واقعا نمی دونم چرا ستاره اینجوری شده بود تو چشمای خودِ شهابم تعجب بود و هممون داشتیم به شهاب نگاه میکردیم . شهاب سرشو تکون داد و گفت:خوب از اول میگفتین ستاره خانوم ستاره گفت:آخه نپرسیدین شهاب خواست چیزی بگه که خشایار به جاش گفت:آخه قرار بود منو شهاب فقط برای خانومای خودمون چیزی بگیریم فرزانه خانومم که به فرزاد میگفن خوب شماهم به سپهر بگین. ستاره چیشی کرد و رفت و ماهارو متحیر برجا گذاشت . صدای فرزانه از پشت سرم اومد که گفت:مگه ستاره رو نمیخواستین برای سپهر بگیرین پس چرا این اینجوری میکنه. بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم . صدای فرزاد اومد که گفت:دخترا بیاین بشینین دوباره منو شهاب رفتیم نشستیم ولی تا ستاره خواست بشینه فرزانه سریع اومد نشست و گفت ببخشید ستاره جون من با نفسی کار دارم شما بی زحمت جلو بشینین. بعداز فرزانه سپهر اومد نشست که با عث شد فرزانه قرمز بشه و من با تعجب نگاش کردم ولی اون به روی خودش نیاورد ولی صدای زمزمه آروم شهاب و کنار گوشم شنیدم که گفت:اونجوری نگاش نکن خجالت میکشه. نگاه متعجبم و به صورت شهاب برگردوندم . شهاب خندش گرفت و گفت:وروجک متعجب... هیچی نگفتم ینی اینقدر فکرم مشغول حرکت غیر منتظره فرزانه بود که حوصله کل کل نداشتم با صدای زنگ گوشیم حواسم جمع شد و گوشیم و در آوردم از رزا بود نوشته بود:خانوم خرسه از طبیعت لذت ببر و اینقدر فکرت و مشغول نکن بعدا برات تعریف میکنم. بعد صدای خنده ریز رزا و خشایار اومد روم و کردم طرفشونو زبون درازی کردم و نوشتم حالا چرا خرس؟ نوشت:چون از هیچی خبر نداری بعداز خوندن اس سرمو برگردونم طرف پنجره و به مه که توی جاده بود نگاه کردم.... اونروزم تموم شد و طقریبا طرفای عصر رسیدیم . دیگه هممون رو به موت بودیم ولی بازم رفتیم طرف دریا و کلی آب بازی کردیم و وقتی دیگه جیغ ماا دخترا از حیوونای ریز کنار آب بلند شد بلند شدیم رفتیم طرف حموم و صف بستیم پشت حموم . موقع خواب قرار بود منو رزا و ستاره و فرزانه باهم بخوابیم پسرا هم باهم . صورت دلخور شهاب و دیدم ولی به روی خودم نیاوردم .... شب که رفتیم بخوابیم زذدم به رزا که سرشو به سمت برگردوند به ستاره اشاره کردم و دوتادستامو زیر گوشم گذاشتم و چشمام و بستم بعد به خودمون اشاره کردم و دوت انگشتام و گگذاشتم کف دستم وو به عامت راه رفتن حرکت دادم.. رزا ککه خندش گرفته بود سرشو تکون دادو به ستاره نگاه کرد و گفت:خوب بچه ها شب بخیر.. بقیه هم جوابشو دادیم و خوابیدیم .. فکر کنم یک ساعتی بود که تو تخت بیدار بودم حتی غلت هم نزدم که ستاره اینا بیدار نشن . یکدفعه ای دیدم رزا بلند شد رفت از اتاق بیرون بدون حتی توجه به من. باتعجب آروم بلندشدم و دنبالش رفتم دیدم نیست همینجوری داشتم دور خودم میچرخیدم که صدای درِ دستشویی اومد و بعدشم رزا باچشمایه نیمه باز دوباره داشت راه اتاقمونو پیش میگرفت... سرمو تکون دادم منو باش منتظر کی هستیم سریع لباسشو گفتم و برششگردوندم بااون چشمای نیمه باز داشت منو نگاه میکرد:چیه چی میگی؟؟؟ من :بچه پروو قرار بود بعداز این که ستاره خوابید بیای جریان و برام تعریف کنی بعد الان خودت خوابیدی؟؟ رزا با حالت گریه گفت:یادم رفت حالا جان نفس بذار برم بخوابم فردا تعریف میکنم برات . بعدشم رفت تو اتاق و منو مبهوت سر جا گذاشت.. زیر لب چندتا فهش بهش دادم و رامو کشیدم طرف اتاق و رفتم دراز کشیدم .. خداییش خودمم خیلی خوابم میومد و سریع خوابم برد. باصدای سپهر از خواب بیدار شدم:نفسی...نفسم... سریع چشمامو باز کردم دلم خیلی براش تنگ شده بود ..خیلی وقت بو که سپهر و یادم رفته بود . چشمام که بهش خورد قشن خیسی که تو چشمای جفتمون بود و حس کردم بلندشدم و نشستم و خودم وانداختم تو بغلش اونم موهامو ناز میکرد و گفت:خواهر بیمعرفتی شدی هاااا... من سرمو از رو سینش بلند کردم و همونجور که اشکام و پاک میگردم گفتم:ببخشید سپهر به خدا ... سپهر لبخندزد و گفت:باشه ولی دیگه بی معرفت نشیا باشه ..حالا هم برو دست و صورتت و بشور من منتظرم باهم بریم . بالبخند سرمو به نشونه باشه تکون دادم و اونم از اتاق رفت بیرون سریع دست و صورتمو شستم و موهامو شونه کردم خدارو شکر گره نداشت از بس دیروز تو حموم نرم کننده روش خالی کردم .راحت شونه میشد بعدش رفتم سراغ چمدونم که معلوم نبود کی آورده برام یک شلوارک لی یخی برداشتم که کمربند قهوه ای پررنگ داشت بایک بلوز آستین بلند مشکی که روش عکس یک اسکلتی که رو سرش کلاهه قهوه ای و تو دهنشم یک گل رز قرمزه برداشتم و پوشیدم آستینای بلوزمم زدم بالا موهامم از وسط فرقمو باز کردم و دوتایی بستم ... توآینه به خودم ناه کردم ..خوب بودم خوشم اومد از قیافم .. درو باز کردم دیدم سپهر دم دره منو که دید یک لبخند زد ولی چشمش به بلوزم که افتاد چشم غره بهم رفت و گفت:توهنوز اسکلت دوست داری. باخنده سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم... باهم دیگه رفتیم پایین دیدم هیچکی نیست با تعجب برگشتم سمتشبقیه کجان؟؟ سپهر گفت:تو آشپز خونه دارن صبحانه میخورن ... من:به به ...امروز کجا میخوایم بریم؟؟ سپهر گفت:احتمالا بریم مرداب انزلی... من:آآخ جووون سپهر خندید و گفت:یادته چقدر جیغ و داد میکردین با رزا ... من با خنده سرمو تکون دادم . همون موقع رسیدیم به آشپزخونه . یک نگاه کلی انداختم خوب مثل همیشه مامان باباها پیش هم نشسته بودن رزا و خشایار کنار هم پیش خشایار شهاب نشسته بود و کنار شهاب ستاره چشمام چهارتا شده بود .بابا این دیگه چقدر پرووئه کنا ستاره خالی بود بعدش فرزانه نشسته بود وکنارشم فرزاد کنار فرزانه و فرزاد خالی بود از دستی رفتم کنار فرزاد نشستم که اگه شهاب خاست حرص بخوره بهونه داشته باشه ولی اصلا حواسم به فرزانه نبود که وقتی سپهر کنارش نشست در جا رنگ لبو شد و سرشو انداخت زیر .خندم گرفته بود تازه یاد این موضوع افتادم یادم باشه از رزا بپرسم بعد به رفتارای ستاره و سپهر دقت کردم . اصلا انگار نه انگار که ما ستاررو برای سپهر آورده بودیم حواس هیچکدومشون به هم نبود . سرمو تکون دادم وشروع کردم به خوردن .. اون صبحانه با شوخی هایه شهابو سپهر و فرزاد خیلی خوش گذشت خشایارم بعضی موقع ها همراهیشون میکرد والی خوب اون سه تابیشتر شوخی میکردن. بعداز تموم شدن صبحانه قرار بر این شد که همه حاظر شیم تا بریم به مرداب انزلی. سریع رفتیم تو اتاقامون و مانتو شلوار پوشیدیم البته من یک تونیک آستین بلند نخی سفید پوشیدم که روش طرح های گلایه ریز مشکی داشت بایک شلوار کتون سفید و یک شال مشکی هم انداختم رو سرمو کلاه نقاب دارمم برداشتم و آرایشم بیخیال شدم قط کرم ضد آفتاب زدم و یک رژ آجری رنگ... موقع سوار شدن ماشینا فرق کرد چون راه دور بود و پدر ماها در میومد اگه میخواستیم مثل دیروز بشینیم برای همین قرار شد چهار ماشینه بریم بزرگ ترا که خوب دیروز تو دوتا ماشین بودن که هیچی ولی ماها قرار شد منو رزا و شهاب و خشایار تو ماشین شهاب باشیم ستاره و فرزانه و سپهر و فرزاد هم تو ماشین فرزاد . تو ماشین که نشستیم من که عینک آفتابیمو زدم و رومو کرددم سمت پنجره رزاد سرشو تکیه داد به شونه منو از اون پنجره بیرونو نگاه کرد دیگه رو برنگردوندم بینم شهاب و خشایار چیکار کردن .فقط بعداز چنددقیقه صدای موسیقیه بیکلام تو ماشین پخش شد و بقیه راهم به سکوت مطلق خطم شد توی اون سه ساعت تا رسیدن من یک ساعت وسطش و خواب بودم و بقیشم بیرونو نگاه میکردم وقتی رسیدیم سریع پیاده شدیم و پسرا هم رفتن سفارش قایق بدن . وقتی اومدن گفتن شرفیتش شیش نفره خوب حالا چه جوری میخوایم سوار بشیم. مامان بابای فرزاد که گفتم که مااز همون اول گفتیم نمیایم . خشایار گفت:خوب منو رزا با مامان بابا ها میریم که بالا خره یک قایق دونفر کم میاره شااها هم با هم برین شهاب گفت:مطمعنی خشی خشایار سرشو تکون داد و سپهر گفت:اِ شهاب اصرار نکن حوصله داری تو یک قایق چهار تا زنگ خطر در جا بشنوی مادخترا به سمت سپهر یک قدم برداشتیم و بقیه زدن زیر خنده . دوباره پسرا رفتن که قایقارو بگیرن رفتیم نشستیم من سریع رفتم جلو نشستم چون وقتی میخواستیم جای نیلوفرای آبیش بریم توی دید تر بود و قشنگ تر فرزانه و ستاره هم اومدن پیش من نشستن .پسرا هم به جای اینکه برن پشت بشینن اومدن جلوی قایق نشستن و به قیافه ماسه تا خندیدن. فرزاد جلوی من سریع نشست شهابم که این حرکت و دید رفت جلوی ستاره نشست خوب سپهرم نشست جلوی فرزانه. خندم گرفته بود این فرزانه هم به خاطر لج و لج بازیه مو شهاب چقدر باید سرخ میشد . قایق شروع کرد به حرکت کردن و به خاطر داد و بیداد های پسرا که میگفتن خوابمون گرفت حسابی از خجالتمون در اومد و اینور و اونور کرد قایق و ما دخترا هم جیغ میزدیم ولی وقتی مرده قاق و کنار نیلو فرای آبی نگه داشت همه ساکت شدیم و محو زیبایی اونجا بااین که چند بار تاحالا اومده بودم ولی بازم عاشق نیلوفر های آبیش بودم... از برگشتمونم همون ماجرا ها افتاد وقتی قایق وایستاد هممون داشتیم عق میزدیم و خشایار و رزا به قیافه های ما میخندیدن . من یکی که اصلا حال بحث کردن نداشتم برای همین گذاشتم سرموقع از خجالتشون در بیام فکر کنم بقیه هم همین جال و داشتم چون نه پسرا و فرزانه و ستاره هیچی نگفتن... تویه راه برگشت پدران لطف کردن و برامون کلی سوسیس و گوجه و انواع سس ها با نون ساندویچی گرفتن و ماهارو شاد کرد جوری که وقتی رسیدیم همه حمله بردیم به سوسیس های خام و همونجوری خوردیم و مامانا مجبور شدن یک سری دیگه ریز کنن و سرخ کنن و ماباوجود اونهمه سوسیس خامی که خوردیم و خداییش هم بهمون حسابی چسبید دوباره سوسی سرخ کرده با گوجه و نون ساندویچی و خیلی شیک خوردیم... وحسابی خوش گذشت قرار شد که یکی دوساعت همه بخوابن بعد بریم لب دریا... رفتیم تو ااق و هممون تا سرمون رسید به بالش خوابمون برد. خواب بودم که با تکونای دست یکی بیدار شدم چشمام و باز کردم دیدم رزا رزا با خنده گفت:نوبتی گذاشتیم هر بار یکیمون میاد تورو بیدار میکنه. خندم گرفت ولی سعی کردم بخورمش که البته زیادم موفق نبودم . بلند شدم و لباسامو صاف کردم و با رزا رفتیم پایین و بعداز عصرونه خوردن رفتیم لب ساحل .. همینجوری نشسته بودم که دیدم فرزاد داره میاد سمتم شهاب سریع خودشو انداخت جلو گفت:نفس من با خنده گفتم:بله؟ فکر کنم حرفی نداشت بگه چون داشت من من میکیرد ولی یک دفعه ای گفت:میای بریم .. سرمو تکون دادم و بلند شدم و بعداز تکوندن پشتم پشت سرش راه افتادم.. یکذره که از بچه ها دور شدیم گفت.. ببین اصلا دلیل آشنایی ما حرف زدن تو بود کارمون به ازدواج کشید تو هنوز هیچی نگفتی... خندم گرفت راست می گفت من هیچی نگفته بودم ولی خداییش حالم خوب شده بود ینی دیگه واقعا احتیاجی نمیدیدم که بخوام همه ماجرارو تعریف کنم مخصوصا بعداز معذرت خواهی رها و رامین درست نبود دوباره بهش فکر کنم . برای همین گفتم:ببین شهاب بعد از ماجرای عذر خواهی رها درست نیست بگم .. شهاب سرشو تکون داد و گفت:آره راست میگی ولی خوب من کنجکاوم ببینم چیشده خیلی خلاصه بگو... سرمو تکون دادم و گفتم:باشه پس گوش کن ..نمیدونم تا کجاش گفتم فکر کنم همون اولاش بود.. |