امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#6
قسمت 4


خسته و کوفته رسیدم به خونه. از آقای جلیل وند راننده اداره تشکر کردم. چمدونم و گرفتم و رفتم تو خونه. وای که چقدر خسته شده بودم. لخ لخ کنان رفتم تو اتاقم. لباسامو در نیاورده رفتم تو حموم و یه دوش آب گرم گرفتم. یکم خستگیم رفع شد.
ماموریتها رو دوست داشتم به شرطی که زوری نباشه. اما در هر حال کاره نمیشه که خودمون انتخاب کنیم. این ماموریتمون به خاطر قانون جدیدی بود که برای افغانی های مقیم ایران وضع کرده بودن. تو یه سری از ناحیه های کشور دیگه هیچ افغانی اجازه سکونت نداشت. یا بر می گشتن به کشورشون و یا هر جای دیگه ای که دلشون می خواست. ماهام بهشون کمک می کردیم که بتونن اجازه اقامت تو کشور مورد نظرشون و بگیرن. یا راحت تر برگردن کشور خودشون. بهشون کمک می کردیم که بتونن پول و چیزایی که توی این مدت تو ایران بدست آوردن و هم با خودشون ببرن. کار سختی بود فرستادنشون. بعضیهاشون سالها بود که اینجا زندگی کرده بودن و کار و بار درست و حسابی هم داشتن.
یاد کاظم افتادم. یه پسر افغانی 27-28 ساله. یه نامزد داشت که هنوز تو افغانستان بود. چقدر سر اینکه کجا مهاجرت کنه بحث کردیم. هی میگفت نامزدم ایران دوست نداره. فلان جا دوست نداره، فلان کشوردوست نداره. آخرشم گفت می خوایم بریم آلمان. به اینا راحت تر از ایرانیا ویزا و اقامت می دادن. خدایا می بینی کارمون به کجا ها کشیده ....
کتری و به برق زدم و چایی درست کردم. یه فنجون برای خودم چایی ریختم و رو مبل ولو شدم. منتظر موندم تا چایی خنک تر و قابل خوردن بشه. از خستگی چشمهام و بستم. با اینکه خسته بودم اما آرامش نداشتم.
سعی کردم با آزاد کردن ذهنم آروم بگیرم.
صدای یه موسیقی ملایم و نزدیک باعث شد چشمهام و باز کنم. صاف رو مبل نشستم و به دور و برم نگاه کردم. صدا خیلی نزدیک بود. اگه مطمئن نبودم تنهام حتما" فکر می کردم صدا از تو همین خونه میاد.
فنجون و رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم. گوشام و تیز کردم و دنبال صدا رفتم. از بیرون میومد. یعنی این وقت شب یه شبگرد تو کوچه داره آهنگ می زنه؟ ولی این صدای تنبک و دهلی نبود که معمولا" شبگردا میزدن.
درِ تراس و باز کردم باد پیچید تو خونه. رفتم یه ژاکت برداشتم تنم کردم و دوباره در و باز کردم و رفتم بیرون.
هوا تاریک بود و منم که کور .....
ولی سایه یه نفری که خم شده، به تراس بغلی تکیه داده بود و حس کردم.
چشمهام و ریز کردم تا بتونم بهتر ببینم. ناخودآگاه رفتم سمتش. کوری بد دردیه.
صدا متوقف شد. اون آدمی که رو تراس بغلی بود برگشت سمتم. تو اون تاریکی و بی عینکی فقط هاله ای می دیدم که حرکت می کنه.
-: سلام ...
سریع صاف ایستادم. نمی دونستم با منه یا کس دیگه اما احساس کردم صورتش سمت منه.
گردنمو خاروندم و آروم گفتم: سلام ....
دیگه حرفی نداشتم بزنم. فکر کنم صدا از همین پسره میومد.
آروم گفتم: شما صدای ساز می دادین؟
یهو خندید جوری که ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.
اَه چقدر بده که نمی تونم حرکاتش و درست ببینم. هاله هم شد دیدن؟
پسره: صدای ساز می دادین یعنی چی؟ آره من بودم. داشتم ساز دهنی می زدم.
ذوق زده گفتم: خوب بزن من مزاحم نمیشم.
تند رفتم رو صندلی رو تراسم نشستم و خیره شدم به هاله.
پسره یه خنده ی بلندی کرد. وا ساز زدن کجاش خنده داره؟
خنده اش که تموم شد بی حرف شروع کرد به ساز زدن. نمی دونم آهنگش چی بود اما خیلی قشنگ می زد. اونقدر تو حس آهنگ غرق شده بودم که بی اختیار چشمهام و بستم و دلم آروم گرفت. انگار تک تک سلول های بدنم با موسیقیش هماهنگ شده بود و به آرامش رسیده بود.
آهنگ که تموم شد چشمهامو باز کردم.
با لبخند گفتم: خیلی قشنگ بود. ممنونم.
پسره: خواهش می کنم.
پسره اومد سمت لبه تراسی که نزدیک تراس خونه ام بود و دستش و جلو آورد و گفت: من کوهیار سَرمَستم.
یاد آکادمی گوگوش و ماهان افتادم. سرمست شد دلم .....
سریع خودمو جمع کردم و از جام بلند شدم و همون جور که باهاش دست می دادم گفتم: خوشبختم منم آرشین آزاد هستم.
پسره: منم خوشبختم. تازه اومدین اینجا؟
من: هان ؟ نه .... فکر کنم یه 5 ماهی میشه.
پسره: جدی؟ چون تا هفته قبل ندیده بودمتون.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به هاله انداختم. خوب که چی؟ قرار نیست همه منو ببینن. عمرا" بهت بگم بیشتر وقتا مسافرتم. من چه می شناسمت اومدیم و دزد بودی.
به گفتن یه آهان اکتفا کردم. سردم شده بود. ژاکتم و پیچیدم دورم و گفتم: بازم ممنونم بابت ساز زدن قشنگتون. من برم با اجازه. شب خوش.
یه شب بخیر گفت. دیگه نایستادم اومدم تو خونه. روحیه ام از این رو به اون رو شده بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم آروم بودم.

*****

من: بابا زوده یه امروز و تعطیلم می خوام استراحت کنم.
صدای ملیکا تو گوشی پیچید.
ملیکا: بی خود کردی پس کی می خوای کلاسات و شروع کنی؟ ملت یه هفته است معطلن خانم از ماموریت برگردن.
بحث کردن با ملیکا فایده نداشت تا شاگردا رو نفرسته خونه ی من ول بکن نبود.
یه اوفی کردم و گفتم: اوف ... باشه بگو ساعت 4 اینجا باشن. وسایلم بیارنا. خودت که می دونی.
ملیکا تند گفت: آره آره بهشون گفتم خیالت راحت.
یکم حرف زدیم و بعد گوشی و قطع کردم و از جام بلند شدم. یه امروز و بهتره به خونه و زندگیم برسم. یه هفته نبودم همه جا رو خاک گرفته.
دست به کار شدم و مثل زنای شوهر دار وسواسی کل خونه رو سابیدم. نزدیکای ظهر کارم تموم شد. یه نگاهی به کل خونه انداختم. از تمیزی برق می زد. خودم حض کردم از دیدنش. زنگ زدم برای ناهار، برام غذا بیارن و خودمم رفتم یه دوش گرفتم. بعد ناهار یکم خوابیدم و ساعت 3 بیدار شدم که برای کلاس آماده بشم.
یه ربع به 4 بود که شاگردا یکی یکی رسیدن. قبل همه شیده اومد که بچه ها رو هم معرفی کنه. همه اشون دوستا و فامیلای شیده و ملیکا بودن. خودشون سری های قبل تو کلاسم بودن. ملیکا کامل یاد گرفته بود اما از اونجایی که شیده خیلی تنبل و کند بود هنوز هم با هر سری از کلاسام میومد.
با بچه ها آشنا شدم. یه نگاهی بهشون کردم. خوبه همه اشون کمر بند و آورده بودن.
بلند گفتم: خوشحالم که همه تون کمربند آوردین چون صدای کمربندتون باعث میشه ریتم و بهتر بگیرید.
رو به شیده گفتم: شیده جان میشه آهنگ و بزاری؟
وقتی صدای بلند آهنگ عربی اومد وجودم پرِ شور و هیجان شد. واقعا" رقصیدن بهم روحیه میداد. 10 سال بود که می رقصیدم. خودم از یه مربی خیلی خوب آموزش دیده بودم و علاقه و تمرین زیادم باعث شده بود که رقصم خیلی خوب بشه.
اولین دفعه هم با توصیه ملیکا و شیده کلاس گذاشتم. جلسه آخر وقتی رقص شاگردام و می دیدم از هیجان و ذوق رو به مرگ بودم.
من: خوب برای جلسه اول لرزوندن و یادتون میدم ....
یک ساعت تموم رقص و تمرین ... بعضی ها خیلی خوب می گرفتن و بعضی هام زورشون میومد خودشون و تکون بدن.
بعد یه ساعت رقص کلاس و تموم کردم. ضبط و خاموش کردم. همه خوششون اومده بود و راضی بودن.
من: کارتون خوب بود تو خونه هم تمرین کنید. 2 جلسه دیگه می تونید با همون حرکاتی که یاد گرفتین با ریتم آهنگ برقصین.
همه خوشحال شدن. بعد از راهی کردن بچه ها با شیده نشستیم و چایی خوردیم و یکم حرف زدیم.
من: الو شیده سلام ... نه خوب نیستم صدامو نمیشنوی؟ دارم می میرم. من امروز نمیام اداره میشه برام مرخصی رد کنی.... ممنونم.
گوشی و قطع کرده نکرده شروع کردم به سرفه کردن. صدام به زور در میومد. مثل دیوونه ها دیشب جو زده شدم و پنجره اتاقم و باز گذاشتم و خوابیدم.
حالا هم از بدن درد و کوفتگی دارم می میرم. سرمای بدی خورده بودم. کلی لباس رو هم پوشیده بودم و نصف بسته ی دستمال کاغذی و مصرف کرده بودم. دماغم بس که کشیده بودمش قرمز شده بود.
عصری دیدم دارم میمیرم. بلند شدم و لباس پوشیدم. باید می رفتم دکتر. 2 تا آمپول می زد حالم جا میومد.
یه دکتر عمومی یه خیابون اون ورتر بود. آژانس گرفتم. نای راه رفتنم نداشتم. از منشی نوبت گرفتم و منتظر شدم. مریض تو اتاق دکتر بود.
داشتم با دستمال بینیمو پاک می کردم که در باز شد و یه پسر جوون وارد شد. مستقیم رفت سمت منشی و شروع کرد به خوش و بش کردن باهاش. اعصاب اینا رو نداشتم چقدر ور می زدن.
اَه کی این مریضه میاد بیرون؟
پسره بعد یکم با خنده اومد و به فاصله 2 تا صندلی از من نشست. بی توجه بهش خیره شدم به در اتاق دکتر. دو دقیقه نشده بود که مریضه بالاخره اومد بیرون.
منتظر شدم که منشیه اسمم و بگه هر چند خودم تقریبا" نیم خیز شده بودم.
منشی: آزاد ...
تند از جام بلند شدم که برم تو اتاق. منشی سرش پایین بود و زحمت کشید با دست به در اتاق دکتر اشاره کرد. پسره هم از جاش بلند شد. یه قدم رفتم سمت در اتاق که دیدم اینم داره میاد. گفتم شاید اشتباه می کنم. یه قدم دیگه رفتم جلو دیدم نه این واقعاً داره میاد دنبالم.
برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چته دنبال من راه افتادی؟
حالم خوب نبود و نمی فهمیدم دارم چی میگم. اعصابم بهم ریخته بود.
پسره یه ابروشو داد بالا و گفت: خانم اشتباه می کنید من با شما کاری ندارم دارم میرم تو مطب.
اخم کردم و گفتم: کجا؟ نشنیدی منشی منو صدا کرد تو چرا راه افتادی؟
پسره با تعجب گفت: هی هیچی نمیگم ... مریضی حواس پرتم شدی؟ منشی منو صدا کرد.
اخمم بیشتر شد و تحقیر آمیز گفتم: از کی تا حالا شما آزاد شدین؟
پسره: از وقتی به دنیا اومدم.
دیگه این پسره رو روانم بود. با جیغ گفتم: منو مسخره می کنی؟ شخصیتم خوب چیزیه.
پسره متعجب گفت: خانم من چه مسخره ای دارم بکنم. جدی گفتم.
عصبانی گفتم: اگه تو آزادی پس من غضنفرم.
پسره لبخند زد و گفت: نمی دونم .... غضنفری؟
اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم درست و منطقی رفتار کنم. با حرص کیف گنده امو بلند کردم و محکم کوبیدم به بازوی پسره و با جیغ گفتم: پسره بی شخصیت خجالت بکش. من اعصاب خوشمزگیهای تو رو ندارم. نفهم ...
پسره بازوش و آورد جلو که جلوی ضربات متوالیمو بگیره و تو همون حال گفت: به خدا اذیت نمی کنم.
منشی که دید کار ما بالا گرفته بلند شد و اومد خودشو انداخت وسط و گفت: خانم خواهش می کنم آروم باشید مشکل کجاست؟
با اخم و حرص پسره رو نشون دادم و گفتم: این مرتیکه خجالت نمیکشه.. دیگه تو مطب دکترم ول نمی کنن.
مگه شما نگفتید آزاد؟
دختره یکم نگام کرد. اَه اینم که گیج می زنه. یهو زد زیر خنده. اینجام مطب بود من اومدم؟ از منشی گرفته تا مریضاش همه دیونن.
یکم خندید و بعد گفت: حالا فهمیدم.
رو کرد سمت پسره و گفت: آزاد تو بیرون منتظر باش تا خانم آزاد تشریف ببرن تو و ویزیت شن بعد تو برو پیش دکترو.
گیج نگاشون کردم. این چرا هی آزاد آزاد میکنه؟
زدم رو شونه دختره و گفتم: چرا هی آزاد میگی؟
منشی یه اشاره به پسره کرد و گفت: این آقا اسمشون آزاده شما هم فامیلیتون برای همینم اشتباه کردین. من باید میگفتم خانم آزاد ببخشید.
همچین نگاش کردم که از 10 تا فحش بدتر بود. خدا رو خوش نیمومد من مریض و انقدر اذیت کنن.
با حرص برگشتم رفتم سمت در اتاق دکتر. دکتر جونم لطف کرد و 2 تا آمپول نوشت برام که اومدم بیرون دادم منشی برام زد.
عوضی همچین آمپول زد انگار به گاو می خواست بزنه. خیلی دردم گرفت.
از جام بلند شدم و لنگ زنون از مطب اومدم بیرون. ایستادم کنار خیابون که ماشین بگیرم. اما لامصب ماشین گیر نمیومد. هوا هم داشت تاریک میشد. منم که همیشه خدا سردم بود.
دستهامو چپوندم تو جیب کاپشنم و خودمو جمع کردم. یه ماشین اومد جلوم ایستاد. سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. یه آزارای مشکی بود.
بی شعورا نمی فهمن مریضم. رومو کردم اون سمت و یکم رفتم جلو تر. ماشینه هم دنبالم اومد. شیشه اشو داد پایین.
یعنی منتظر بودم یه زری بزنه با لگد بیوفتم به جون ماشینش. معمولا وقتی مریض بودم دیوونه میشدم.
داشتم خودمو آماده می کردم لگد و حواله ماشین خوشگلش کنم حالش جا بیاد که با شنیدن اسمم متعجب سر خم کردم ببینم کیه که صدام میکنه.
-: خانم آزاد لطفا سوار شید.
اِه این که همون پسره مطبیه است. چی خوشحالم هست میگه سوار شو جون عمه ات سوار میشم.
خیلی محترمانه که با رفتار قبلم کاملا فرق داشت گفتم: نه ممنون ماشین می گیرم.
پسره: تعارف نکنید اینو بزارید پای جبران کتکایی که تو مطب بهم زدین. شما هم حالتون خوب نیست اینجا هم ماشین خورش خوب نیست.
یکم فکر کردم و به خیابون نگاه کردم. راست می گفت اینجا نمی تونستم ماشین بگیرم. بی خیال کلاس ملاس شدم. فوقش می خواد بدزدتم منم حالشو جا میارم دیگه.
خیلی شیک در جلو رو باز کردم نشستم. برگشتم دیدم با لبخند نگام می کنه.
من: ام ... مرسی ...
خندید و گفت: خواهش می کنم.
فکر نمی کرد بعد اون ناز کردن انقدر راحت سوار ماشینش بشم. ولی برام مهم نبود. پسره عددی نبود.
راه افتاد. آدرس خواست منم خیلی شیک آدرس خونه رو بهش دادم. برد صاف رسوندم دم در خونه. یه تشکری کردم و اومدم پیاده بشم که به حرف اومد.
-: خانم آزاد...
برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم.
یه لبخندی زد و گفت: راستش نمی دونم چرا شاید به خاطر کتکایه که ازتون خوردم. راستش ازتون خیلی خوشم اومد. می خواستم اگه مایل باشید با هم دوست بشیم.
دستگیره در و ول کردم و صاف نشیتم. دقیق نگاش کردم. یه پسر امروزی بود. خوشتیپ بود. موهاش کمی تا قسمتی فشن بود. قیافه اشم خوب بود. بیشتر تیپش تو چشم بود. از سر و ریختش پیدا بود که وضع مالیشم خوبه.
دختر چشم و گوش بسته ای نبودم. که با یه پیشنهاد جیغ و بکشم سرش و بگم: هی عوضی چی پیش خودت فکر کردی. آشغال برو گم شو....
فکر کنم اولین دوست پسرم تو 15 سالگیم بود. اون موقع که همه دخترا فکر و ذکرشون پسره و همه کار می کنن که نظر یه پسر و جلب کنن. چقدر خنگ بودم اون موقع ها. بدون 6 قلم آرایش تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.
خیلی وقت بود که تنها بودم. چند وقتم میشد که به شدت احساس تنهایی می کردم. تیپ ظاهریش که بد نبود. باید دید اخلاقش چه طوره.
مریض بودم و مدام فس فس می کردم. در حالت عادی یکم ناز و نوز می کردم ولی الان حس اون کارم نداشتم. می خواستم زودتر برم تو خونه و بگیرم بخوابم. از طرفی هم آدم رکی بودم یا از کسی خوشم میومد و میگفتم آره یا بدم میومد و می گفتم نه.
آزادم به چشمم خوب اومده بود.
شونه ای بالا انداختم و بدون عشوه و ناز و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفتم: باشه.
اولش تعجب کرد. برگشته بود کامل سمتم. خودشو آماده کرده بود برای اصرار وقتی که دید خیلی شیک و راحت و بدونه چونه زنی قبول کردم خوشحال خندید و گوشیش و در آورد و گفت: میشه شماره اتو بدی؟
شماره امو گفتم و زد تو گوشیش و برام میس انداخت.
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: من آزاد خسروی هستم.
دستم و تو دستش گذاشتم و گفتم: منم آرشین آزاد هستم.
لبخندی زد و گفت: بهت زنگ می زنم.
خداحافظی کردم و پیاده شدم. رفتم تو خونه و وقتی در و بستم دیدم راه افتاد و رفت. رفتم سوار آسانسور شدم. تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم. خداییش این پسره مخش تاب داشت. از چی من خوشش اومد؟ از چشم و دماغ قرمز شده ام یا از عطسه و سرفه های پی در پیم. شایدم از رنگ پریده و لبهای بی روحم. اما فکر کنم حرف راست و خودش گفته. از کتکایی که خورده خوشش اومده.
بی خیالش شدم و رفتم تو خونه.



خوشحال حقوقم و شمردم. ملیکا کنارم ایستاده بود و با خنده به چشمام که برق می زد نگاه کرد.

ملیکا: آرشین خیلی بامزه شدی. اگه بدونی چه ریختی هستی. مثل یه زنبوری که با اشتیاق به گل مورده علاقه اش نگاه می کنه داری به پولا نگاه می کنی.

نیشمو باز کردم و گفتم: این علاقه به خاطر حقوقم نیست به خاطر تشویقیه که برای ماموریت بهم دادن.

ملیکا سریع پرید سمتم و با چشمهای گرد گفت: تشویقی؟ چرا؟

زبونم و تا جایی که میشد براش در آوردم و گفتم: دلت بسوزه. چون هیچ کدومتون نرفتید و من بچه خوبه بودم و رفتم بهم تشویقی دادن.

ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: الهی کوفتت بشه. حالا می خوای باهاش چه غلطی بکنی؟

نیشم و باز کردم و ابرو انداختم بالا و جوری که دلش آب بشه گفتم: می خوام باهاش برم اسپا یکم حال کنم...

با حسرت گفت: بمیری.... تنهایی؟؟؟؟

یکم دلم براش سوخت.

من: خوب اگه می خوای تو هم بیا.

با ذوق پرید بالا و گفت: آخ جون. پس من برم به شایان بگم بیام.

این و گفت و زود تلفنش و برداشت و رفت. اگه اداره نبودیم پا میشدم با لگد می زدم تو کمرش. اه این دختره هم شورش و در آورده بود آب می خورد به شایان خبر می داد. آخه آدم انقدر دوست پسر زلیل؟

درسته شایان پسر خوبی بود و خیلی وقت بود با هم دوست بودن و تریب لاو و ازدواج و اینا اما خوب.

داشتم تو دلم بهشون فحش می دادم که موبایلم زنگ خورد.

ای جونم آزاده.

من: سلام علیکم.

آزاد: سلام عزیزم. خوبی خانمی؟

نیشم باز شد. یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم تشویقی گرفتم می خوام برم پوله رو هاپولی کنم کلی خندید. گفت زنگ زده بهم خبر بده با خانواده و دوستان میره شمال اگه یه وقت نتونست جواب تلفنش و بده نگرانش نشم.

در کل من تو روابطم خیلی راحت بودم. از اولم با آزاد طی کرده بودم که می تونه تو دوره دوستی با من با بقیه هم باشه به شرطی که اولویت اولش من باشم. کلا مدلم این بود. می دونستم پسرا خیلی هیز و دلن اگه بی خودی گیر بدم بهشون فقط خودمو ضایع کردم. برای همین خیلی شیک می گفتم با بقیه هم می خوای باش اما وقتی بهت زنگ می زنم باید پیش هر کسی که هستی اول جواب منو بدی.

اولش یکم تعجب کرد ولی بعدش خیلی خوشش اومد. خوب کدوم خریه که خوشش نیاد.

گوشیو قطع کردم که همزمان شد با اومدن ملیکا.

قرار شد بعد کار بریم خونه هامون و از اونجا حاضر شیم و یه جایی همدیگرو ببینیم. ملیکا یه جای خوبی می شناخت.

خوشحال و سرحال رفتم خونه و وسایلمو جمع کردم. دیرم شده بود و نمی تونستم پیاده برم. از اون روزی که با ماشین زده بودم به ستون پارکینگ دیگه دست بهش نزده بودم. الان مورد اورژانسی بود باید ازش استفاده می کردم.

سریع سوییچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم.

بسم.. ، بسم ... گویان ماشین و روشن کردم و از خونه اومدم بیرون. اولش با سرعت 20 تا می رفتم که باعث شده بود هر ماشینی که از کنارم رد میشد یه بوق ممتد برام بکشه و بعد ازم سبقت بگیره بره. فکر کنم یه چند تا فحشم خوردم.

ولی بی خیالی طی کردم و به آسه رفتنم ادامه دادم. میخ جاده شده بودم که دیدم یه رنو با سرعت چی از کنارم رد شد و رفت. من و میگی انقدر بهم بر خورد که حد نداشت.

برام خیلی افت داشت از یه رنو جا بمونم. به رگ غیرتم بر خورده بود. پام و گذاشتم رو گاز و سرعتم و بیشتر کردم و فشنگی رفتم سر قرار. حالا میگم فشنگی نه که با سرعت 120 تا برونم نه با همون 60 تا رفتم که به نظر خودم خیلی تند بود.

رسیدم سر قرار و از ماشین پیاده شدم. ملیکا با دیدنم سوتی کشید و گفت: ایوال بالاخره این ماشینتون و از پارکینگ در آوردین.

لبخندی زدم و گفتم: خفه راه بی افت که بی طاقتم. می خوام برم ریلکـــــــــــــــس کنم.

با شوخی و خنده رفتیم بالا. وای که چقدر حال داد. اینکه بشینی یکی ماساژت بده و بهت برسه خیلی چیز فوق العاده ایه. مخصوصا" برای من که عشق ماساژ بودم. کافی بود یکی بگه می خوام ماساژت بدم همین کلمه باعث میشد ریلکس کنم و چشمهام از آرامش رو هم بی افته.

بعد از یه ماشاژ توپ و مانیکور و پدی کور کردن و گذاشتن چند تا ماسک مختلف رو صورتمون بالاخره رضایت دادیم و بعد 3 ساعت اومدیم بیرون. خودم حس می کردم پوستم نرم و 2-3 درجه روشن تر شده.

دم در با ملیکا خداحافظی کردم. نفله منتظر شایان موند که بیاد دنبالش.

منم تنها رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم. 2 تا خیابون اون ورتر نگه داشتم باید از سوپری خرید می کردم. خیابون سر پایینی بود. از ماشین پیاده شدم. خواستم در و ببندم یادم افتاد کیفمو بر نداشتم.

خم شدم رو صندلی جلو که از رو صندلی بغل کیفمو بگیرم. در و یکم باز کرده بودم.

دست دراز کردم کیف و گرفتم اومدم برگردم عقب که یه صدای گوش خراش شنیدم.

با تعجب تو همون حالت یه نگاهی به این ور اون ور کردم. از ماشین بیرون اومدم و صاف ایستادم. یه اتوبوس از کنار ماشین رد شده بود و رفته بود یکم جلوتر ایستاده بود.

هر چی نگاه کردم دیدم اینجا که ایستگاه نیست پس چرا ایستاده نکنه برای منه. ولی مگه کوره نمیبینه ماشین دارم سوار نمیشم.

بی خیال اتوبوسه شدم. دست دراز کردم در و ببندم برم به خریدم برسم. چشمم هنوز به اتوبویسه بود که راننده اش داشت پیاده میشد.

هر چی دستمو تو هوا چرخوندم که در و پیدا کنم ببندمش پیداش نکردم.

برگشتم ببینم در کجاست که با دیدن در دهنم مثل چی باز موند.

در بدبخت و خوشگل ماشین نازم به جای اینکه این وری چفت شه از اون ور چفت شده بود به گل گیر و بغل کاپوت ماشین.

-: خانم واقعا" ببخشید اما تقصیر من نبود من داشتم راه خودمو می رفتم یهو در ماشینتون باز شد. فکر کنم چون تو شیب بود ول شد.

دیگه خیلی نزدیک بودم و نتونستم ترمز بگیرم.

با دهن باز برگشتم سمت مردی که حرف می زد. راننده اتوبوس بود. درمو اتوبوس برد.

بغض کردم. ماشین قشنگم قر شد رفت. من هی بیرون نبردمش نو بمونه ببین چه ریختی شد الان.

عصبی بلند گفتم: آقا یعنی چی درمو بردی حالا من بی در چی کار کنم؟ ماشینم اپن شد رفت.

ملت دورمون جمع شده بودن. اعصاب هیچکیو نداشتم مخصوصاً این فضولا که همچین نگاه می کردن انگار به مهیج ترین صحنه مسابقات رانندگی چشم دوختن.

همه اشم سعی می کردم خودمو آروم کنم تا قاطی نکنم بزنم همه رو از دم لت و پاره کنم.

حالا این جوری من با این ماشین در چپکی چی کار می کردم؟؟؟ راننده مدام سعی می کرد با حرفهاش آرومم کنه.

اما من توجهی بهش نداشتم. داشتم فکر می کردم چه گِلی به سر بگیرم. آزاد هم خبرش رفته بود شمال. اگه بود یه زنگی بهش می زدم تا به دادم برسه. تو فکر بودم که دست به دامن کی بشم.

ملتم مدام زر زر می کردن و وز وزشون رو مخ بود.

-: ببخشید .. بخشید اجازه می دید؟ آقا چی شده؟

یه پسر جوون و قد بلند اومده بود و از رانند سوال می کرد. ملت چقدر بی کار و فضول بودن آخه.

مات به در ماشینم نگاه می کردم. بهتره زنگ بزنم به ملیکا و شایان تا بیان. شایان حتما" می دونه باید چی کار کنم.

پسره: آقا شما بفرمایید فقط کارت بیمه اتونو بدین به ما خودمون هماهنگ می کنیم.

سریع برگشتم سمتشون. راننده سریع کارت بیمه اشو در آورد و شماره اشم داد به یارو و یه خدا خیرت بده گفت و داشت میرفت.

این نره غول کیه دیگه خودشو پسر خاله کرده. اومدم جلوی راننده رو بگیرم که در نره.

من: هی آقا کجا؟؟؟؟

پسره جلوم ایستاد و نزاشت دنبال راننده برم. با حرص نگاش کردم و گفتم: برو کنار ببینم.

پسره خونسرد گفت: کارت بیمه اشو داده. بزار بره مسافر داره.

عصبی گفتم: داره که داره درمو برد.

پسره پق زد زیر خنده. با حرص بهش چشم غره رفتم که سریع دهنشو جمع کرد.

با اخم گفتم: اصلا کی به شما گفته خودتونو بندازین وسط؟ وکیل وصی مردمی؟

یه نگاهی بهم کرد و گفت: فکر کردم تو عالم آشنائیت کمک بخوای؟

تکونی خوردم و دقیق نگاش کردم. کدوم آشنائیت؟ یادم نمیومد این پسره رو جایی دیده باشم. نکنه تو مهمونی جایی دیده باشمش.

با تردید گفتم: تو مهمونی دیدمت؟

پسر: دفعه اول تو مهمونی دیدمت ولی فکر نمی کنم اونجا منو دیده باشی.

اخم کردم.

من: تو کدوم مهمونی؟

پسر: مهمونی آقای اخرائی...

به مغزم فشار آوردم. یه هاله محوی از یه پسر قد بلند دیدیم که برای نجات خودم اخرائی و حواله اش کردم. اما اونقدر محو بود که یادم نمیومد.

پسره خودش به حرف اومد.

پسره: نشناختی نه؟

با سر گفتم نه.

پسر: کم حواسی خانم آزاد ...

چشمهام در اومد فامیلیمو از کجا می دونست.

سوالی نگاش کردم. لبهاشو جمع کرد و شروع کرد به سوت زدن. اما نه معمولی. با سوت آهنگ می زد. یهو یادم اومد.

تراس... ساز دهنی .. سایه یه پسر...

با بهت انگشتمو به سمتش گرفتم و گفتم: تو کوهیاری؟

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014، 19:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان