امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#5
قسمت 3

امروز حسابی خسته شده بودم. کارمو دوست داشتم اما دوندگیهاش زیاد بود. بعضی روزها اونقدر خسته می شدم که حتی یادم می رفت غذا بخورم.

وارد ساختمون که شدم یاد ماشینم افتادم.

نمی دونم چه صیغه ایه که با اینکه هنوز دلم نیومده سوارش بشم اما یادشم خوشنودم می کنه.

سوار آسانسور شدم. به جای اینکه دکمه 3 رو بزنم برم بالا دکمه پارکینگ و زدم.

خوشحال از آسانسور پیاده شدم. ماشینم هنوز همون جایی بود که ملیکا پارک کرده بود.

رفتم جلوش. با ذوق دست کشیدم روش. چه روزهایی آرزوی داشتن یه ماشین و داشتم که فقط راه بره.

با این فکرم. دست بردم تو کیفمو و سوییچمو از بین کلی خرت و پرت داخلش در آوردم.

چشمهام برق می زد. لبخند رو لبم بود. هیجان و تو صورتم می شد دید.

دست بردم و در ماشین و باز کردم. نشستم پشت فرمون. یا حالا یا هیچ وقت. الان که تو مودشم باید برونمش معلوم نیست دیگه کی جرات کنم سوارش بشم.

دست بردم و سویچ و گذاشتم تو جاش.

خوب بعدش؟ کلاج کدوم بود؟ ترمز کدوم بود؟ گاز کدوم بود؟

من فقط دنده و فرمون یادمه. خاک بر سرت روشن نکرده هول شدی.

به زور سوییچ و پیچوندم و با همه تمرکزم روشنش کردم. صدای موتورش که اومد از خوشحالی خندیدم.

ایول آرشین خانم تو هم که بلدی.

چقده من خودمو تحویل می گرفتم. هر کور و کچلی بلده ماشین روشن کنه.

یه نگاه به دور و برم کردم. پارکینگ به نسبت خلوت بود. راحت می تونستم از تو پارک در بیام.

وسط پارکینگمون یه ستون داشت که یه جورایی پارکینگا رو از هم جدا می کرد.

آروم و با احتیاط ماشین و حرکت دادم. دنده عقب گرفتم. صافش کردم. حرکت کردم. رفتم سمت ستونه. می خواستم دورش بچرخم.

عمرا" من دفعه اول پامو بزارم تو خیابون. بزار یکم تو همین پارکینگ قان قان کنم اگه خوب بود میرم بیرون.

آروم و با احتیاط یه دور، دور ستون زدم.

وایــــــــــــــــــــــ ـی انقده خوب بود که نگو. اگه همین الان یه بستنی گنده میزاشتن جلوم که عاشقشم انقدر ذوق زده نمی شدم.

یه دور که زدم دیدم خوشم اومد. نیشم بسته نمی شد. خوب حالا یه دور دیگه بزنم.

دوباره شروع کردم به حرکت از هیجان رو صندلیم بالا پایین می پریدم و الکی می خندیدم.

در حال ذوق کردن بودم که نفهمیدم چه طور شد فرمون از دستم در رفت و ماشین به چای چرخش صاف رفت سمت ستون.

چشمهام گرد شد. می خواستم مثل این فیلمها دستامو بزارم جلوی صورتم و با یه صدای مهیبی بگم نـــــــــــــــــــــه ...

تو لحظه آخر عقلم فرمان داد بزنم رو ترمز. حالا یادم نمیومد ترمز کدومه. به هر جون کندنی بود ترمز کردم اما دیر.

سپر ماشین خورده بود به ستون.

تندی از ماشین پیاده شدم و رفتم ببینم چی شده.

خدا رو شکر فقط یه تماس جزئی داشتن و ماشینم هنوز نگرفته درب و داغون نشده بود.

رفتم سوار ماشین شدم و با احتیاط روشنش کردم. خیلی آروم و آهسته حرکتش دادم و بردمش تو پارکینگ و خیلی با احتیاط پارکش کردم.

خاموشش کردم و بی سر و صدا ازش پیاده شدم. رفتم جلوش. رو کاپوتش دست کشیدم و نوازشش کردم.

عزیزم تو همین جا استراحت کن اصلا" دیگه غلط کنم تکونت بدم. نگران نباش اینجا بمونی لااقل سالمی.

تا کمر خم شدم و دستهامو از دو طرف باز کردم و خوابیدم رو کاپوت. یکم ماشینمو بغل کردم و ماچ کردم و بعد یه بوس که رو کاپوت نشوندم بلند شدم رفتم سمت آسانسور.

در و باز کردم و رفتم تو خونه. آخیش .. خونه .. اسمشم حس خوبی به آدم میده.

لباسهامو عوض کردم. یه تاپ و شلوارک پوشیدم. هوا داشت سرد میشد. با اینکه هنوز ماه دوم پاییز بود.

رفتم قهوه درست کردم. حوصله تلویزیون نداشتم.

با اینکه عاشق خونه و تنهاییم بودم اما یه وقتهایی بی خودی دلم می گرفت. نمی دونم چرا امشب هم همون حس مزخرف و داشتم.

همیشه یه بسته سیگار تو خونه داشتم. بیشتر برای دوستایی که میان اما گاهی خودمم اگه مثل امشب حالم گرفته باشه یکی میکشیدم.

یه دونه سیگار برداشتم. یه فنجون قهوه. فندکمم گرفتم. دلم هوای آزاد می خواست. رفتم یه ژاکت بافت بلند پوشیدم. وسایلمو برداشتم و رفتم سمت تراس.

یه صندلی و یه میز کوچیک برای مواقع دلتنگیم و وقتهایی که می خواستم از همه چیز جدا شم و فکر کنم گذاشته بودم رو تراس.

رفتم و رو صندلی نشستم. قهوه امو گذاشتم رو میز. سیگارمو روشن کردم و یه پک زدم.

خونه ام تو یه کوچه بود که بیشترشون آپارتمانای 4 طبقه دیگه آخرش 5 طبقه بودن. کل محل این جوری بود. آپارتمانها جفت به جفت کنار هم ساخته بودن. از پایین که نگاه می کردی همه درها و پنجره ها و تراسها رو در یک راستا می دیدی. تو یه خط سیر.

اینجا به نسبت وسط شهر محله خلوتی بود. همین خلوتیشو دوست داشتم. همینی که کسی به کسی کاری نداشت.

من حتی به زور همسایه هامو می شناختم.
از رو تراس وقتی که به خونه ها نگاه می کردم. چراغهای روشنشون تو چشم بود. ادم وقتی یه خونه می بینه تو فکر می ره. تو فکر زندگیهایی که تو اون خونه هان. تو فکر آدمهای تو خونه. هر کی یه قصه و یه غصه دارن. هر کی برای خودشه.

گاهی وقتها آدم دلش نمی خواد هیچی رو ببینه. دلش می خواد از همه دنیا جدا بشه. از هر کس و هر چیزی که دور و برشه. گاهی دوست داره از هر چیز فقط یه هاله ای ببینه.

دست بردمو عینکمو از چشمم برداشتم و گذاشتم رومیز. دوباره به منظره جلوم نگاه کردم.

بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. شاید تنها مواقعی که واقعا" از ضعف چشمم راضی بودم همین وقتها بود. وقتایی که نمی خواستم چیزی رو ببینم. فقط کافی بود عینکمو بردارم. مخصوصا" تو شب که رسما" یه پا کور بودم برای خودم.

الان جلوی روم به جای آپارتمان هایی با پنجره های روشن فقط یه توده هایی رو می دیدم با چراغهایی که برق می زدن و نورشون پخش می شد.

از اون همه منظره جلوی چشمم من فقط همین نورها رو می دیدم و الان واقعا" راضی بودم.

یه پک دیگه به سیگارم زدم. قهوه امو برداشتم و یکم ازش خوردم. آروم آروم ... ریزه ریزه ....

سیگار کشیدم و قهوه خوردم و به نورهای جلوی روم نگاه کردم. دیگه دل مرده و غمگین نبودم. حس بدم از بین رفته بود. آروم شده بودم.

دیگه بی دلیل کلافه و حرصی نبودم. الان دوباره شده بودم خودم. همون آرشین قوی که تنهایی رو پای خودش ایستاده بود. بی توجه به حرف مردم و خانواده اش. همون آرشینی که با اعتقادات و باورهای خودش زندگی می کرد.

سیگار نصفه امو خاموش کردم. هیچ وقت نمی تونستم بیشتر از نصفش و بکشم.

قهوه امو بین دوتا دستام گرفتم و توش ها کردم تا بخارش بلند بشه و بخوره تو صورتم. این گرمای کم جون حس خوبی بهم می داد.

قهوه امو تا آخر خوردم. دوباره یه لبخندی زدم.

فنجونو گذاشتم رو میز. یکم دیگه به نورهای پخش شده نگاه کردم. ذهنم و خالی از هر فکری کردم. این نورها می تونست برام مثل ستاره های آسمون درخشان باشه.

یه باد سرد اومد. یکم سردم شد. ژاکتمو به خودم پیچیدم. اگه نمی خواستم سرما بخورم باید می رفتم تو.

عینکمو از رو میز برداشتم. باید برمی گشتم به دنیایی که وضوح داشت. دنیایی که همه چیز با جزئیات خوب و بدش کامل خودشو بهم نشون می داد.

با گذاشتن عینک همه جا واضح شد.

یه نفس عمیق کشیدم و چرخیدم که فنجون و سیگارم و از رو میز بردارم...

هــــــــــــــــــــــــ ــــه .......

خدایا قلبم پرت شد از دهنم بیرون.

از ترس دستمو گذاشتم رو قلبم تا مطمئن بشم سر جاشه. گرومپ گرومپ می زد. بدبخت بهش شوک وارد شده بود. خوبه نایستاد.

-: ببخشید فکر کنم ترسوندمتون.

به خودم اومدم. اخم کردم. به عاملی که باعث وحشتم شده بود چشم غره رفتم.

یه پسر جوون با یه قدِ .....

نگاهم به قدش موند. از اونجایی که من نشسته بودم روبه روم شکمش بود. اومدم ببینم قدش چقدره. سرم ریزه ریزه رفت بالا .. بالا .. بالا .. ای بابا گردنم درد گرفت تموم شو دیگه.

با دیدن قدش که از نردبون خونه مادربزرگ خدابیامرزمم بلند تر بود (همون نرده بونی که می زاشتیمش گوشه دیوار تا برسیم به پشت بوم خونه) یه ابروم رفت بالا.

خیره بهش شدم. این پسره در سن رشدش چقدر عنصر روی وارد بدنش کرده که این جوری قد کشیده؟؟؟؟ پس چرا این روی ها به ما نرسید. کوفتش شه.

با تک سرفه پسره به خودم اومدم و دست از محاسبه قدش کشیدم. نگاهمو پایین آوردم و به صورتش نگاه کردم. هر چند تو اون تاریکی حتی با وجود وضوح تصویری که به مدد عینکم داشتم هیچی ندیدم.

هر چی چشمهام و ریز کردم تصویر سیاه تر شد روشن تر نشد.

آخرش بی خیال شدم.

پسره دوباره حرف زد: من اومدم بیرون که یه سیگار بکشم که دیدم شما اینجا نشستین. اونقدر غرق فکر بودین که گفتم اعلام حضور نکنم.

اعلام حضور؟ برای چی؟ مگه اومده خونه من؟؟

یه نگاه به تراسم انداختم. یه نگاه به پسره که رو تراس خونه بغلی بود انداختم. شاید بین تراسها یه 20 سانتی متر فاصله بود و این بالا اومدگی تراسها که خونه ها رو از هم جدا می کرد.

من: نیازی به اعلام حضور نبود. شما تو تراس خودتون هستید. من باید بیشتر حواسمو جمع می کردم که بفهمم این بیرون تنها نیستم تا این جوری نترسم.

پسر: به هر حال بازم بابت ترسوندنتون معذرت می خوام.

من: خواهش می کنم.

بازم سعی کردم ببینم این صدای بم مردونه برای چه صورتیه اما هیچی ندیدم. صداش که خوب بود شاید قیافه اشم خوب باشه.

یه باد سرد دیگه وزدید و موهامو پخش کرد تو صورتم. بادش از پشت سرم میومد.

با دست موهامو فرستادم پشت گوشم و دوباره ژاکتم و پیچیدم دورم.

پسر: هوا سرده. به نظر شما هم سردتون میاد. فکر کنم بهتره برید داخل.

چیـــــــــــــش پسره فضوله ها. چه برا من لفظ قلم هم حرف می زنه. اه... کی با تو کار داره آخه واسه خودت تز می دی.

بی توجه به پسر وسایلمو برداشتم از رو میز و بلند شدم. خواستم سر خر و کج کنم برم تو خونه که دوباره صدای پسره بلند شد.

پسر: شب خوش ...

برگشتم بهش چشم غره برم که یادم اومد هوا تاریکه و نمی بینه مخصوصا" که عینکم داشتم. بی خیال چشم غره شدم. یکمم فکر کردم بی ادبیه. البته بیشتر هدر دادن انرژی بود.

آروم گفتم: شب شما هم بخیر.

در تراس و باز کردم و این بار دیگه بی سر خر وارد شدم. رفتم وسایلمو تو آشپزخونه گذاشتم و رفتم تو اتاق.

پریدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو تنم.

این پسره یهو از کجا پیداش شد؟؟؟ تو این مدتی که من اینجا زندگی می کنم تا حالا ندیدم کسی از اون تراس بیاد بیرون. یهو ناغافلی امشب این یارو از آسمون افتاد؟ چقدرم ادعای مودبیش می شد اَه چندش ...

کلا" از آدمهایی که بی دلیل ادعای فضل و ادب دارن خوشم نمیاد. حالا شاید این بنده خدا بی دلیل این مدلی نباشه اما خوب دیگه....

عجیب بود که به چه سرعتی اون حس بدی که یک ساعت پیش داشتم از بین رفت و من چه آروم چشمهام رو هم افتاد. صدای دلنواز آهنگی هم می اومد... یه آهنگ بی کلام. اونقدر گیج بودم که نمی تونستم فکر کنم این طنینِ صدای چیه. چشمهام رو هم قرار گرفت و خوابیدم.

با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم. اه چقدر من از آلارم گوشی بدم میومد. یه آهنگ آروم بود اما خیلی رو مخ بود. چون هر وقت می شنیدمش بی اختیار یه جمله تو ذهنم تکرار می شد.

خواب تعطیل .....

از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم. دکمه قهوه جوش و زدم. پشت میز نشستم و به زندگیم فکر کردم.

با اینکه آدم راکدی نبودم اما زندگیم دچار روزمرگی شده بود. نیاز به تنوع داشت. یه چیزی که احساساتمو بریزه بیرون. بتونه باعث بشه تخلیه روحی بشم.

از بچگی عاشق نقاشی بودم اما خوب زیاد استعدادش و نداشتم. عاشق موسیقی هم بودم.

یادمه وقتی 10 سالم بود توی یکی از چشنهای مدرسه یکی از بچه ها که سنتور می زد سازش و آورده بود و تو مراسم زده بود. چقدر اون روز دلم می خواست که منم بلد بودم و سنتور می زدم.

یه چیزی از ذهنم گذشت. خوشحال لبخند زدم. همینه خودشه من می تونم یه ساز یاد بگیرم. بهترین وسیله برای خارج کردن احساسات مختلف از ذهنم.

یه نگاه به ساعت وسط هال انداختم. خوب می تونستم برم یه آموزشگاه و در مورد کلاسهاشون بپرسم بعد می رفتم اداره.

سریع بلند شدم و حاضر شدم برگشتم تو آشپزخونه و تو لیوان در دار استیل مخصوصم قهوه ریختم. بدون قهوه نمی تونستم حتی یه لحظه هم چشمهامو باز نگه دارم.

رفتم وسط هال و از زیر میز وسط مبلها پیک تبلیغاتی که چند وقت قبل انداخته بودن تو آپارتمان و برداشتم.

از خونه رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم. دفترچه رو باز کردم و تند تند ورق زدم.

ایول پیداش کردم خودشه. آموزشگاه هم نوا.

یه نگاه به آدرسش انداختم. خوبه نزدیکه. می تونم همین الان برم. سریع از آپارتمان خارج شدم و رفتم سر کوچه و یه ماشین گرفتم.

آموزشگاه توی یه کوچه بود که از سر کوچه تابلوشو می شد دید. آموزشگاه هم نوا ....

آموزشگاه تو طبقه دوم یه آپارتمان بود. از همون طبقه اول صدای موزیک میومد. البته صدای ساز بچه هایی بود که داشتن تمرین می کردن. جالب بود ساعت 9:10 بود. کی این وقت صبح اومده دلینگ دلینگ راه بندازه؟

وارد شدم. یه نگاهی به دورو برم انداختم. یه ورودی داشت و یه هال بزرگ بهتره بگم سالن انتظار. چند نفر روی صندلی هایی گوشه ی سالن نشسته بودن و حرف می زدن. آخر سالن هم یه میز بود که یه آقایی پشتش نشسته بود و داشت با یه مرد دیگه که جلوش ایستاده بود صحبت می کرد.

دور تا دور سالن کلاس بود. با چشم شمردمشون 5 تا کلاس بود که درِ یکی دوتاشون باز بود. آروم آروم رفتم سمت میز مردی که می تونست بهم کمک کنه.

زیر زیرکی به کلاسهایی که درشون باز بود نگاهی انداختم. تو هر کلاس یکی دونفر بودن که داشتن ساز میزدن. یکی گیتار، یکی تنبک....

رفتم جلو و منتظر موندم حرف آقایون تموم بشه.

حرفشون که تموم شد با هم دست دادن و آقایی که ایستاده بود رفت. تازه چشم مرد پشت میز نشسته به من افتاد.

مرد لبخندی زد و خیلی خوشرو گفت: بله خانم کمکی از من بر میاد؟؟؟

منم به تبعیت از اون لبخند زدم و گفتم: سلام صبحتون بخیر.

مرد: سلام ممنون.

من: می خواستم در مرود ساعت کلاسهاتون بپرسم.

مرد: برای چه سازی؟؟؟

گیج گفتم: بله؟؟؟

مرد لبخندش بیشتر شد انگاری فهمید که گیج شدم. خودش گفت: چه سازی می زنید؟؟ گیتار؟ سه تار؟ ویلون؟ تنبک؟ فلوت؟ پیانو؟ چی؟؟؟

وای خدا چقدر ساز بود. حالا من چی بگم.

نهایت سعیمو کردم که گیج نشون ندم. هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که از چیزی خبر نداشته باشم. همیشه تو همه کاری مسلط عمل می کردم اما اینجا مثل یه بچه دو ساله شده بودم.

با من من گفتم: می دونید چیه؟ من هنوز سازی انتخاب نکردم. می تونید یکم راهنماییم کنید؟؟؟

مرد لبخندی زد و گفت: البته بفرمایید بشینید.

با دست به صندلی کنار میز اشاره کرد و منم سریع نشستم. اصولا" از بی خودی ایستادن خوشم نمیاد.

مرد: خوب تا حالا موسیقی کار کردین؟؟؟

یکم فکر کردم. موسیقی داریم تا موسیقی. با دهنم ساز می زنم و بعضی وقتها با خودم شعرای مسخره می سراییدم و گاهی هم که حوصله ام سر می رفت رو میز ضرب می گرفتم. نمی دونم اینا جزو موسیقی حساب میشه یا نه.

خیره به مرد گفتم: نخیر کار نکردم.

مرد: نت خوانی و اینا ...

نذاشتم حرفش و تموم کنه. خودم گفتم: هیچی نمی دونم.

سری تکون داد و گفت: اگه این جوریه که فکر کنم گیتار براتون بهتر باشه چون یادگیریش به نسبت راحت تره.

اینو گفت و شروع کرد به توضیح در مورد سازش و استادش و نحوه تدریسش و ....

اما وقتی نوبت به ساعت کلاسها رسید آهم در اومد. ساعتهاش بهم نمی خورد. از طرفی من مدام ماموریت بهم می خورد ماموریتم نداشتم خودم مسافرت بودم. یه جورایی نیاز به کلاسهایی داشتم که خودم بخوام ساعت و روزش و به دلخواه عوض کنم و تعیین کنم. اما استاد گیتار آدم منضبطی بود و این جوری کار نمی کرد که یه روز برم 10 روز نرم.

ناراحت و مغمومتشکر کردم و از آموزشگاه اومدم بیرون. داشتم غصه می خوردم. حالا که من همت کرده بودم کاری و انجام بدم ردیف نمیشد.

بی حوصله یه نگاهی به ساعتم کردم. وای خدا دیرم شده ...

سریع رفتم کنار خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم.

من: آقا در بست ....

ماشین نگه داشت و من پریدم توش و آدرس دادم.

نیم ساعت بعد جلوی اداره نگه داشت و من با سرعت نور پیاده شدم و به دو خودمو رسوندم به دفترمون. اینکه چه جوری تو راهروها دوییدم و به چند نفر برخورد کردم و مجبور شدم بایستم و عذرخواهی کنم بماند.

از در دفتر خودمو پرت کردم تو که دیدم همه صاف سر جاشون نشستن و دارن به اخرائی گوش می کنن.

البته قبل از ورود وحشیانه من. بعد ورود به جای توجه به اخرائی به من نگاه می کردن.

مثل شاگردی که دیر سر کلاسش حاضر بشه و بخواد از استادش اجازه ورود بگیره، جفت دست چسبیده به در نیشم و باز کردم و چاپلوسانه گفتم: سلام خوب هستید؟

اخرائی انگار حالش خوب بود چون لبخندی زد و چرخید سمتم. وای خدا اشتباه کردم حالش خوب نبود می خواست بیاد توبیخم کنه.

قیافه امو تا جایی که می شد مظلوم کردم و خواستم توضیح بدم که از کنارم رد شد و یه صبح بخیری گفت و رفت.

یه نفس راحت کشیدم. آخیــــــــــش هیچی نگفت خدا رو شکر.

سریع رفتم تو. ملیکا و شیده داشتن با لبخند نگام می کردن. این دوتا مشکوک بودن. معمولا" هر وقت دیر می کردم هر دوشون هوار میشدن سرم و کلی جیغ و داد می کردن. اما امروز برعکس داشتن می خندیدن.

اون از لبخند اخرائی اینم از این دوتا.

چشمهامو ریز کردم و مشکوک گفتم: چیه؟ چتونه ؟ چرا این جوری نگام می کنید و می خندین؟؟؟

ملیکا سرشو کج کرد و لبخند به لب گفت: چون به شدت دوسِت داریم.

شیده هم ابروهاشو برام می نداخت بالا و نیششو نشونم می داد.

یه کاسه اس زیر نیم کاسه است این دوستی مطمئنن به نفعم نبود.

یکم با چشمهای ریز خیره خیره نگاشون کردم و گفتم: یا همین الان می گید قضیه چیه یا می زنم با کیفم لهتون می کنم.

خودشون می دونستن که تهدیدم جدیه. این دوتا هم از کیف من می ترسیدن. چون همیشه کیف هیکلی یا کوله دستم بود و توش پر وسیله و خرت و پرت که حسابی سنگینش می کرد و یه ضربه برای ناکار کردنشون کافی بود.

شیده تندی گفت: بهت تبریک می گم آخر هفته باید بری شمال.

ابروهام رفت بالا.

من: شمال؟ شمال چرا؟

ملیکا: چون اخرائی اومد و تو رو برای ماموریت انتخاب کرد. با اخرائی و جلیل وند می رید و بر می گردید.

وا رفته نشستم رو صندلی. وای کی الان حس ماموریت داره آخه؟

با ناله گفتم: یعنی این اخرائی هیچکی و غیر من پیدا نمی کنه ببره ماموریت؟

دیدیم این دوتا موزمار یه نگاه زیر چشمی به هم کردن و سرشونو انداختن پایین و خودشونو مشغول نشون دادن.

اخمام رفت تو هم. مشکوک گفتم: زود باشید بگید من نبودم اینجا چه خبر بود؟ چرا شما انقدر مشکوکین.

هیچ کدوم حرف نزدن. با تهدید گفتم: کیف ....

یهو شیده گفت: اه تو هم مارو کشتی با این کیفت بابا این اخرائی اومد یکی و با خودش ببره هیچ کس حاضر نشد بره. چون تو نبودی بچه ها تو رو توصیه کردن اخرائی هم خوشحال قبول کرد.

اگه جاش بود یه جیغی می کشیدم که گوش برای هیچ کدومشون نمونه. بی شعورا غریب گیر آوردن. کبود شده از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. با حرص چند بار لگد به در و دیوارش زد تا خالی شدم. آرومتر که شدم برگشتم تو دفتر و نشستم پشت میزم.

بدون توجه به بقیه سرمو کردم تو پرونده هام انقده از دستشون کفری بودم که دوست داشتم یه دل سیر بزنمشون.

ملیکا صندلی چرخدارشو کشید سمتم و گفت: حالا چرا این جوری بغ کردی؟ یه شماله دیگه. کیفم میده.

تیز برگشتم سمتش و نگاش کردم. خودش خفه شد.

سرش و انداخت پایین و آروم تر گفت: حالا اگه نمی کشیم یه چیزی بگم.

من: اگه می خوای مزخرف بگی ساکت بمونی بهتره.

شیده: نه مزخرف نمیگه.

بهش نگاه کردم.

من: تو از کجا می دونی.

نیشش و باز کرد و گفت: خوب دیگه.

رو به ملیکا گفتم: بگو.

ملیکا با ذوق خودشو کشید سمتم و گفت: راستش برات شاگرد گیر آوردم شدن 6 نفر ساعتش و معین کن که خبرشون کنن.

دیگه این بار رسما" ترکیدم. با حرص نیم خیز شدم و با دندونای به هم فشرده گفتم: دیوونه شدی؟ توی این شلم شوربا کلاس گذاشتنم چیه؟ می بینی که باید برم ماموریت.

شیده: خوب بعد ماموریت کلاستو تشکیل بده. خودتو لوس نکن دیگه. روحیه اتم باز میشه.

آروم تر شدم این یکی و راست می گفت. خودمم با این کلاسا انرژی می گرفتم.

نشستم سر جام و سرمو بردم تو پرونده هام و تقریبا" غرش کردم: حالا تا ببینم.

این یعنی حرف زیادی موقوف. شیده و ملیکا هم برگشتن سر کارهای خودشون.



رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mahru ، saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014، 13:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان