08-08-2014، 13:13
قسمت 2
جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه م کردم. اه خوشم نمیاد. هیچ رقمه قیافه ام راضیم نمی کنه. هر چی هم به صورتم می مالم خوب نمیشه. همه اش کج و کوله میشه. مهمونی زوری رفتن همین میشه دیگه. همه کارهاش خراب میشه.
به هر جون کندنی بود بزک دوزک کردم. زیاد اهل این کارها نبودم. معمولا" هم یه برق لب می زدم می رفتم اداره. یعنی ماست تر از منم پیدا میشه؟؟؟
نه که وسیله نداشته باشم یا بلد نباشم نه. یادم میاد از وقتی 13-14 سالم بود یه کیف گرفته بودم و توش و از رژای مامان که تهش مونده بود پر می کردم. 15-16 سالم که شد واسه خودم خانمی شدم. می رفتم برای خودم رژ و اینام می خریدم.
تو سن 17-18 سالگی کیف پر امکانات آرایشی داشتم.
آرایش کردن به جونم بسته بود. بدون آرایش کامل تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.
اما وقتی دانشگاه قبول شدم وقتی یکم بزرگتر شدم. وقتی خودمو شناختم فهمیدم که همچینم آرایش بکنی و نکنی فرقی نداره.
مثلا" که چی یه روز کلی به خودت بمالی و به خاطر اون چیزا یه کوچولو خوشگل بشی که چی؟ اگه یه وقت یه چیزی بشه و آب بریزه سرت یا بارون بیاد که باعث شه آرایشت پاک بشه اون وقت چی؟
همون یه ذره خوشگلیت هم می پره.
قیافه خاصی نداشتم. آنچنانی نبودم. هیچ وقتم ادعای خوشگلی نمی کردم. معمولی بودم رو به بالا.
خودمو دارم تحویل می گیرم. خوب در هر حال زشتم نبودم. با یه کم آرایش و اینا خوشگل میشدم. اما در حالت معمولی یه قیافه عادی داشتم.
این جور نبودم که یکی با دیدنم چشمهاش از زیباییم خیره بمونه و فکش بی افته و دردم عاشقم بشه.
نه این جوریا هم نبودم.
پیشونی بلند. چشمهای تیره و درشت با مژه های پر و ابروهای حالت دارم که چشمهام و قشنگتر نشون میداد. دماغی که به لطف ارثیه مامان کوچیک بود و خوب. لبهای کشیده و متناسب.
در کمدمو باز کردم. اوه الان رسیدم به قسمت سخت ماجرا.
من چی بپوشم؟؟؟
یه نگاه به کل لباسهام کردم. یه پیراهت کوتاه تا 4 انگشت بالای زانو چشممو گرفت.
درش آوردم. پیراهنش از جنس مخمل بود و آستین حلقه ای. یقه ی گرد بازی داشت و دو طرف لباس از کنار سینه تا پایین با کش جمع شده بود و چینهای ریزی داشت. پایین لباسم حلال می ایستاد.
همین خوبه همینو می پوشم. کفش پاشنه دارای جیر مشکیمم پوشیدم. همونایی که وقتی می پوشیدمشون احساس می کردم ملت و از بالا نگاه می کنم. همه رو ریز می دیدم.
خوب شده بودم. آماده مهمونی. یه مانتوی بلند پوشیدم و زنگ زدم آژانس.
اوه اوه ببین اینجا چه خبره. صدای آهنگ کل آپارتمان و برداشته. هر چند خونشون خیلی بزرگ بود یکم باس آهنگ و کم می کردن مشکلی نبود.
از در ورودی وارد شدم و از همون جا نگاه نگاه کردم شاید یه آشنا ببینم. از دور ملیکا رو دیدم براش دست تکون دادم.
رفتم سمتش و باهم دست دادیم.
ملیکا: بَه آرشین خانم بالاخره تشریف آوردین. فکر کردم اونقدی که برای مهمونی غر زدی نمیای.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: اگه میشد نیام خوب نمیومدم اما دلم نمی خواد اخرائی ازم دلخور بشه حوصله ندارم یه هفته بهم کنایه بزنه.
ملیکا بلند بلند خندید و گفت: من نمی دونم زن و بچه اش از دست کنایه های اون چی کار می کنن.
آقای اخرائی رئیسمون بود یعنی یکی از روئسامون بود و خیلی عشق مهمونی. آدم خوبی بود. به موقعش سر خوش و شوخ بود اما یه وقتهایی هم که دلخور می شد پدرمونو با گوشه و کنایه زدنش در میاورد جوری که خودت به غلط کردن می افتادی بلکم این آدم ساکت بشه.
روبه ملیکا گفتم: حالا خودشو مهین جون کجان برم سلام علیک کنم؟؟؟
ملیکا یه قلوپ از شربتی که تو دستش بود خورد و گفت: نمی خواد بری الاناست که خودش پیداش بشه. دور می چرخن و با مهمونا خوش و بش می کنن.
راست می گفت. به دو دقیقه نکشید که قیافه خندونش و دیدم همراه زنش مهین جون. زنش آدم خیلی خوبی بود و خوش خنده.
اومدن سمت ماها و با دیدنم مهین جون بغلم کرد و روبوسی.
وای که من چقدر از روبوسی بدم میاد. معنی نداره یه من تف بچسبونیم رو صورت هم اونم تو مهمونی که آدم کلی چیز میز به صورتش می ماله.
من خودم که به شخصه گونه امو محکم می زنم به گونه طرف مربوطه.
اخرائی: به به خانم آزاد حال شما. چه عجب تشریف آوردین. می زاشتین مهمونا که همه اشون رفتن میومدین.
ای بابا باز این کنایه زدنش شروع شد. انقده دلم می خواست بگم بابا ول کن ما را.
نگاهمو گردوندم که آروم تر بشم و بتونم با لبخند جوابشو بدم که چشمم خورد به در ورودی. یه پسر جوون داشت وارد میشد.
ذوق زده گفتم: اختیار دارین آقای اخرائی. من که زود اومدم. هستن مهمونایی که قراره دم صبح تشریف بیارن.
با ذوق و هیجان پسر جوون بدبختِ دیر رسیده رو نشونش دادم.
ماشا.. انقده که قدش بلند بود از همون فاصله کامل تو چشم بود.
اخرائی: اه این پسره چقدر دیر اومد.
این و گفت و با یه با اجازه رفت سمت پسره. منم خوشحال نیشمو باز کردم.
مهین: خوب آرشین جان چه خبر چه می کنی؟
من: سلامتی هیچی درگیر این مهاجرا هستیم. کارهای معمولی خبری نیست. راستی بچه هاتون کجان؟؟؟
مهین جون یه لبخندی زد و گفت: فرستادمشون خونه خواهرم اینا. تو این مهمونی نباشن بهتره می بینی که اینجا به درد بچه ها نمی خورده.
راست می گفت. این همه آدم جور واجور با کلی بند و بساط جشن و مهمونی و صدای بلند دی جی و موسیقی. واقعا" جای دوتا بچه 10 ساله نبود. مهین جون اینا دوتا بچه داشتن دوقولو. یه دختر و یه پسر. انقده باحال و زشت بودن که از زور زشتی به شدت بامزه می زدن. همه ی همکارا عاشقشون بودن.
یکی مهین جون و صدا کرد و رفت.
رو به ملیکا گفتم: ملیکا این فامیلتون کجاست؟ چی کار کرد با این ماشین ما؟؟؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: تو اول پول ماشینتو بده بعد ادعای مالکیت کن.
یه ابرومو بردم بالا و گفتم: من که پولم حاضره این فامیل شما خوش سفره نیومده میره یه ور دیگه. جان هر کی دوست داری تا من تر نزدم به این پولام بگو زودتر بیاد و این ماشین و تحویلم بده دیگه.
ملیکا یه چشمکی زد و گفت: شانست گفته این هفته تهرانه. یه قرار می زارم برین برای قولنامه.
با ذوق دستهامو به هم کوبیدم و گفتم: ایول .... ما هم بالاخره ماشین دار شدیم.
انقدر به خاطر ماشینم خوشحال بودم که خود به خود سر حال شدم. آهنگ شادی هم که می زدن مزید بر علت شد. یهو از جام بلند شدم و دست ملیکا رو گرفتم و کشیدمش و گفتم: بیا بریم قرش بدیم.
اونم با خنده از جاش بلند شد و دو تایی رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن.
به مدد کلاسهای مختلف رقصی که رفته بودم خوب بلد بودم برقصم. همه رقمه. ایرانی ترکی عربی هیپ هاپ.
آهنگا هی عوض میشد و من از وسط جم نمی خوردم.
بعد کلی که از رقص زیاد قرمز شده بودم رضایت دادم و رفتیم نشستیم. البته خودم تنها. چون ملیکا داشت با یکی از پسرا می رقصید منم بی خیالش شدم و رفتم نشستم.
با دستم خودمو باد زدم تا سرخی صورتم کمتر بشه و یکمم خنک بشم.
پامو انداختم رو پامو دستامو گذاشتم رو پاهامو خیره شدم به مهمونا.
خدایی بگم اینجا بازار مد بود دروغ نگفتم. کلی لباسهای رنگارنگ با مدلهای مختلف بود. بچه هایی که می شناختم و جزو همکارا بودن اکثرا" لباسهاشون مارک دار بوده. چون بهمون ماموریت می خورد برای ترکیه و دبی و کشورهای عربی دیگه معمولا" لباسهاشونم از همون جا می گرفتن.
مثلا" لباس خودمو از لندن گرفته بودم. چند ماه قبل با 2 تا از دوستام آخر هفته رفته بودیم مسافرت. البته یه هفته هم مرخصی گرفته بودم.
من بودم و همین مسافرتهای جورواجور به کشور های مختلف.
خیره خیره داشتم به آدمها نگاه می کردم که چشمم خورد به یه جمعی از پسرا و دخترا. دور یکی جمع شده بودن و می خندیدن.
یکم چشم چشم کردم ببینم کیه که برای خودش معرکه گرفته و این همه آدم دور خودش جمع کرده.
از بین جمعیت چشمم خورد به همون پسر قد بلنده که من اخرائی و حواله اش کرده بودم. انقدر بلند بود مثل دکل ایرانسل از اون وسط پیدا بود.
خونسرد داشت یه چیزی و تعریف می کرد. برخلاف صورت خونسرد اون آدمهایی که دورش جمع شده بودن هی کج و کوله و دولا و راست میشدن و بلند بلند می خندیدن.
چیش... ببین چه نقالی راه انداخته. داستان رستم و سهراب و تعریف می کرد انقدر آدم جمع نمیشد.
با صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم.
وای که چقدر گشنم بود. کاش شام و زودتر بدن.
به خاطر این مهمونی از دیشب چیزی نخوردم. می خواستم حالا که میام مهمونی و این همه غذای رنگارنگ هست اینجا اونم مجانی سیر و پر بخورم تا برای یک هفته ذخیره غذایی داشته باشم. معلوم نبود این هفته با این همه کار بتونم تو خونه غذا درست کنم.
تو فکر بودم که دستی رو شونه ام نشست.
ملیکا: کجایی دختر؟ پاشو بریم شام بکشیم برای خودمون. تو گشنت نیست؟؟؟
نیشم خود به خود باز شد. خوشحال از جام پریدم و با ذوق به اطراف نگاه کردم و هول گفتم: بریم بریم کجا باید بریم؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: نمیری دختر تو باز غذا نخوردی و اومدی؟؟؟
بی توجه بهش گفتم: نه که نخوردم قرار بود بیام اینجا مثل اینکه ها.
دیگه دوستام منو می شناختن. تو غذا خوردن خیلی گیر بودم. بزرگترین لذت زندگی غذا خوردن بود و من به شدت بهش علاقه داشتم. دهنمم که باز میشد به زور می تونستم جلوی شکممو بگیرم برای همینم سعی می کردم دورو بر غذا نباشم که نخوام بخورم. چی میشد که مهمونی میرفتم و یه شب برای خودم جشن می گرفتم و هر چی می خواستم می خوردم.
رسما" سمت میز غذا شیرجه رفتم و هر چیو که فکرشو بکنی ازش کشیدم. رفتم سر جام نشستم و تند و تند تا خرخره خوردم.
سیر که شدم بشقابمو پس زدم. یه دستی به شکمم زدم و گفتم: آخیش من سیر شدم. حالا می تونیم بریم خونه بخوابیم.
ملیکا یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: بترکی آرشین خجالت بکش بریم خونه بخوابیم یعنی چی؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم: من به هدفم رسیدم. هدف از این مهمونی سیر کردن شکمم بود که خوب سیر شدم. الانم دیگه اینجا کار یندارم. می خوام برم خونه.
ملیکا با چشم غره بهم گفت: ساکت باش دختر. به خدا زشته. اخرایی اگه بفهمه ناراحت میشه.
همون جور که از جام پا میشدم گفتم: خوب نزار بفهمه به من چه؟ گفت مهمونی بیا اومدم. رقصیدم. مجلس گرم کنی براش کردم. شامم خوردم. دیگه کاری نمونده انجام بدم. مگر اینکه بگه بمونید ظرفهای یه بار مصرف شامشو براش جمع کنیم بریزیم تو سطل آشغال.
من رفتم. کاری با من نداری؟؟؟
مهلت ندادم ملیکا بیشتر غر بزنه سریع ازش دور شدم و رفتم و لباسهامو برداشتم و از خونه زدم بیرون. موبایلمو درآوردم و زنگ زدم به پوریا.
پوریا راننده آژانسی بود که من همیشه برای جابه جایی ازش استفاده می کردم. هر ساعت شبانه روز که بهش زنگ می زدی جواب می داد و خودش و می رسوند. باهاش هماهنگ کرده بودم که ساعت 11 اینا بیاد دنبالم. زنگ که زدم گفت نزدیکه و داره میرسه.
یه 5 دقیقه بعد رسید و منم سریع سوار شدم. تا خونه چشمهامو رو هم گذاشتم.
وارد خونه که شدم یه راست رفتم سمت دستشویی. اول لنزامو در آوردم و عینکمو از تو آینه دستشویی برداشتم و گذاشتم چشمم.
بدون لنز و عینک رسما" کور بودم. نمره چشمم 4 بود و بدون این وسایل کمکی دنیا در هاله ای از تاریکی و محوی فرو می رفت برام. و از اونجا که من به شدت فراموش کار بودم برای همینم از هر کدوم 2-3 تا داشتم و تو جاهایی که می دونستم پیداشون می کنم می زاشتمشون که راحت پیداشون کنم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباسهامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم. سبک شدم. یکم که تنم خشک شد یه پیراهن گشاد مخصوص خواب پوشیدم و پریدم تو رختخواب.
ای جونم خوابیدن با شکم پر چقدر حال می ده.
خوشحال و خوشنود از در بنگاه اتومبیل بیرون اومدم. به سوییچی که تو مشتم بود یه نگاهی کردم و ذوقیدم.
ملیکا اومد کنارمو با لبخند گفت: خوب خانم. ماشین دارم که شدی. حالا با این ماشینتون یه دور مارو می چرخونی؟؟؟
براش ابرو بالا انداختم و گفتم: هر کسی و تو ماشینم سوار نمی کنم.
لبخندش بسته شد و با اخم بهم چشم غره رفت و با غیض گفت: نکن ماشین ندیده ننر. اصلا" خودم تنها می رم. خداحافظ.
اومد بره که دستشو کشیدم و با لبخند گفتم: خوب حالا بیا با هم بریم.
دوباره یه چشم غزه بهم رفت و گفت: خیلی لوسی. حالا یکی ندونه فکر می کنه بنز خریدی. یه پراید هاچ بک انقده پز و کلاس داره آخه؟؟؟
با هیجان به پراید مشکی خوشگلم نگاه کردم. همینشم از سرم زیاد بود. مدتها در آرزوش به سر می بردم. کلی از مسافرتام زدم تا تونستم براش پول کنار بزارم.
اصولا" آدم ولخرجیم. یعنی به خودم سخت نمی گیرم. در لحظه خوشم. چون آدم از فرداش خبر نداره. ممکنه من پولامو جمع کنم اما قبل از اینکه بتونم ازشون استفاده کنم بی افتم بمیرم. خدا رو چه دیدی.
دست ملیکا رو کشیدم و رفتیم سمت ماشین. کنار در راننده ایستادم.
با شک و تردید به در نگاه کردم. الان این ماشین خودم بود. می تونستم بشینم پشتش. گواهینامه هم داشتم یه 5-6 سالی می شد که گرفته بودم. اما سر جمع شاید 10 بارم پشت فرمون ننشسته بودم.
ملیکا دستش رو دستگیره در بود و ایستاده با تعجب به من نگاه می کرد.
ملیکا: وا آرشین چرا قفل و نمی زنی؟؟ سوار شو دیگه؟ چیه پشیمون شدی؟ نمی خوای منو سوار کنی؟؟؟ من برم؟
سرمو بلند کردم و یه نگاه به ملیکا کردم. دوباره یه نگاه به ماشین.
دستمو بالا آوردم و سویچ و از رو سقف ماشین به سمت ملیکا گرفتم.
ملیکا با تعجب به دست من و سویچ نگاه کرد.
من: تو برون.
چشمهای ملیکا شد 2 تا سکه 500.
ملیکا: چی؟
من: تو برون.
ملیکا: چرا من؟
سرمو انداختم پایین.
من: خوب اخه هنوز ماشینم جدیده بهش عادت ندارم. تو هم که دست فرمونت خوب. بیا برون دیگه.
دیگه مجال ندادم حرف بزنه. ماشین و دور زدم و رفتم سمتش و هلش دادم اون سمت ماشین.
با اینکه ملیکا بهت زده بود اما دیگه چیزی نگفت. قفل ماشین و باز کرد و دوتایی سوار شدیم.
یه دوری توی شهر زدیم و شام گرفتیم و شبم رفتیم خونه من.
کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. آخر شبم که ملیکا می خواست بره گفت: خوب آرشین خانم حالا که ماشین داری بپر برو حاضر شو منو برسون.
ابروهامو بردم بالا و گفتم: برو بابا حال داری. ماشین گرفتم تو آژانس که کار نمی کنم. اصلا" حالشو ندارم این وقت شب ماشین از تو پارکینگ در بیارم. یا با آژانس برو یا شب بمون.
یه چشم غره بهم رفت و گفت: بمیری آرشین ماشینتم که من گذاشتم تو پارکینگ. تا من باشم که برای تو کاری نکنم.یه تعارف درست و حسابی هم که بلد نیستی. یا بمون یا با آژانس برو. بی تربیت.
نیشمو براش باز کردمو رو مبل لم دادم و گفتم: تو که می دونی من تعارف و اینا بلد نیستم. حالام زودتر تصمیم بگیر. می مونی یا میری.
بهم اخم کرد و گفت: نه ممنون از لطفت. پاشو زنگ بزن آژانس برم خونه.
بهش لبخند زدم و بی تفاوت پاشدم زنگ زدم. راستش خستگی و بیحوصلگی بهانه بود نمی خواستم پشت فرمون بشینم. هنوز اون جور که باید اعتماد رانندگی نداشتم. می ترسیدم یه بلایی سر خودمو ملیکا بیارم.
همه اشم بر می گشت به دوچرخه سواری.
شاید مسخره باشه. شاید هر کی بفهمه بگه بابا دوچرخه چه ربطی به ماشین داره آخه. اما هر چی که هست ترسی که تو دلم گذاشته کم نبوده و به میزان کافی اعتماد به نفسمو گرفته.
یادمه چند سال پیش با بچه ها رفته بودیم چیتگر و همه یکی یه دونه دوچرخه کرایه کرده بودیم و تو این جاده هاش می روندیم. نمی دونم اون روز چی شده بود یا کجا خراب و بسته بود که باعث شده بود یه مسیراییش که همیشه یه طرفه بود حالا دو طرفه بشه و از هر طرفی یه دوچرخه بیاد وسط.
منم که کلا" به این دوچرخه ها مشکوک بودم که نکنه خراب باشن و کار نکنن. تا یکی میومد سمتم به جای ترمز پاهامو می کشیدم رو زمین. چقدرم ملت مسخره ام کردن سر این کارم. اما خوب بهتر از این بود که از ترس برخورد با دوچرخه های دیگه سکته کنم.
یه بار با خودم گفتم خوب هر کی میاد سمت من میبینه من دارم میرم تو شکمش خودشو میکشه کنار منم دیگه انقده ضایع بازی در نمیارم و جفتک نمی ندازم رو زمین.
یه چند باری شاخ به شاخ شدم اما دوچرخه سوار روبه رویی فرمون و کج کرد و رد شد. اما دفعه آخر ...
وارد یه مسیری شدم که شلوغ بود. از رو به رو هم چند تا دوچرخه سوار میومد.
منم به خیال اینکه همه حرفه این و کسی ناشی تر از من نیست. با اطمینان به پسر دوچرخه سوار با اینکه دیدم پسره داره میاد که دوچرخه هامون شاخ به شاخ بشه بازم ....
هی من رفتم جلو .. پسره اومد جلو ...
من گفتم می کشه کنار ... پسره گفت میکشم کنار ...
من گفتم فرمون و می پیچونه .... پسره گفت فرمون و می پیچونم ...
هی در گیر این بودیم که کدوممون چی کار می کنیم که اصلا" نفهمیدم یهو چه جوری مثل این فیلمها
پریدم هوا و یه کله ملقی تو هوا زدم و یه پشت بارو و بعدم گرومپ خوردم زمین و بدتر از اون دوچرخه ام افتاد رو پام که رسما" نابودم کرد. من سمت راست ولو شدم تو درختها پسره سمت چپ ولو شد اون ور جاده 600 تا آدمم دور و بر ما که ببینن ماها زنده ماندیم یا نماندیم.
پام نابود شد. دستام خراشیده و خونی شد. ساعتم شکست. لباسهام خونین و مالین و خاک و خلی شد و رفت. شلوارمم ساب رفت و خودمم که می شلیدم. با کمک دوستام از جام بلند شدم.
همون شد ....
همون شد که من یه جورایی به هر گونه وسیله نقلیه موتوری و غیر موتوری بی اعتماد شدم.
ملیکا خداحافظی کرد و رفت. منم کارامو کردمو رفتم تو رختخوابم دراز کشیدم. انقده برای ماشینم ذوق داشتم که شب خوابشو دیدم. خواب دیدم پشت فرمونش نشستم و قان قان می کنم.
خدایی خوبه به قول ملیکا یه پراید در پیت بیشتر نیست من انقده هیجانی میشم براش.
به هر جون کندنی بود بزک دوزک کردم. زیاد اهل این کارها نبودم. معمولا" هم یه برق لب می زدم می رفتم اداره. یعنی ماست تر از منم پیدا میشه؟؟؟
نه که وسیله نداشته باشم یا بلد نباشم نه. یادم میاد از وقتی 13-14 سالم بود یه کیف گرفته بودم و توش و از رژای مامان که تهش مونده بود پر می کردم. 15-16 سالم که شد واسه خودم خانمی شدم. می رفتم برای خودم رژ و اینام می خریدم.
تو سن 17-18 سالگی کیف پر امکانات آرایشی داشتم.
آرایش کردن به جونم بسته بود. بدون آرایش کامل تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.
اما وقتی دانشگاه قبول شدم وقتی یکم بزرگتر شدم. وقتی خودمو شناختم فهمیدم که همچینم آرایش بکنی و نکنی فرقی نداره.
مثلا" که چی یه روز کلی به خودت بمالی و به خاطر اون چیزا یه کوچولو خوشگل بشی که چی؟ اگه یه وقت یه چیزی بشه و آب بریزه سرت یا بارون بیاد که باعث شه آرایشت پاک بشه اون وقت چی؟
همون یه ذره خوشگلیت هم می پره.
قیافه خاصی نداشتم. آنچنانی نبودم. هیچ وقتم ادعای خوشگلی نمی کردم. معمولی بودم رو به بالا.
خودمو دارم تحویل می گیرم. خوب در هر حال زشتم نبودم. با یه کم آرایش و اینا خوشگل میشدم. اما در حالت معمولی یه قیافه عادی داشتم.
این جور نبودم که یکی با دیدنم چشمهاش از زیباییم خیره بمونه و فکش بی افته و دردم عاشقم بشه.
نه این جوریا هم نبودم.
پیشونی بلند. چشمهای تیره و درشت با مژه های پر و ابروهای حالت دارم که چشمهام و قشنگتر نشون میداد. دماغی که به لطف ارثیه مامان کوچیک بود و خوب. لبهای کشیده و متناسب.
در کمدمو باز کردم. اوه الان رسیدم به قسمت سخت ماجرا.
من چی بپوشم؟؟؟
یه نگاه به کل لباسهام کردم. یه پیراهت کوتاه تا 4 انگشت بالای زانو چشممو گرفت.
درش آوردم. پیراهنش از جنس مخمل بود و آستین حلقه ای. یقه ی گرد بازی داشت و دو طرف لباس از کنار سینه تا پایین با کش جمع شده بود و چینهای ریزی داشت. پایین لباسم حلال می ایستاد.
همین خوبه همینو می پوشم. کفش پاشنه دارای جیر مشکیمم پوشیدم. همونایی که وقتی می پوشیدمشون احساس می کردم ملت و از بالا نگاه می کنم. همه رو ریز می دیدم.
خوب شده بودم. آماده مهمونی. یه مانتوی بلند پوشیدم و زنگ زدم آژانس.
اوه اوه ببین اینجا چه خبره. صدای آهنگ کل آپارتمان و برداشته. هر چند خونشون خیلی بزرگ بود یکم باس آهنگ و کم می کردن مشکلی نبود.
از در ورودی وارد شدم و از همون جا نگاه نگاه کردم شاید یه آشنا ببینم. از دور ملیکا رو دیدم براش دست تکون دادم.
رفتم سمتش و باهم دست دادیم.
ملیکا: بَه آرشین خانم بالاخره تشریف آوردین. فکر کردم اونقدی که برای مهمونی غر زدی نمیای.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: اگه میشد نیام خوب نمیومدم اما دلم نمی خواد اخرائی ازم دلخور بشه حوصله ندارم یه هفته بهم کنایه بزنه.
ملیکا بلند بلند خندید و گفت: من نمی دونم زن و بچه اش از دست کنایه های اون چی کار می کنن.
آقای اخرائی رئیسمون بود یعنی یکی از روئسامون بود و خیلی عشق مهمونی. آدم خوبی بود. به موقعش سر خوش و شوخ بود اما یه وقتهایی هم که دلخور می شد پدرمونو با گوشه و کنایه زدنش در میاورد جوری که خودت به غلط کردن می افتادی بلکم این آدم ساکت بشه.
روبه ملیکا گفتم: حالا خودشو مهین جون کجان برم سلام علیک کنم؟؟؟
ملیکا یه قلوپ از شربتی که تو دستش بود خورد و گفت: نمی خواد بری الاناست که خودش پیداش بشه. دور می چرخن و با مهمونا خوش و بش می کنن.
راست می گفت. به دو دقیقه نکشید که قیافه خندونش و دیدم همراه زنش مهین جون. زنش آدم خیلی خوبی بود و خوش خنده.
اومدن سمت ماها و با دیدنم مهین جون بغلم کرد و روبوسی.
وای که من چقدر از روبوسی بدم میاد. معنی نداره یه من تف بچسبونیم رو صورت هم اونم تو مهمونی که آدم کلی چیز میز به صورتش می ماله.
من خودم که به شخصه گونه امو محکم می زنم به گونه طرف مربوطه.
اخرائی: به به خانم آزاد حال شما. چه عجب تشریف آوردین. می زاشتین مهمونا که همه اشون رفتن میومدین.
ای بابا باز این کنایه زدنش شروع شد. انقده دلم می خواست بگم بابا ول کن ما را.
نگاهمو گردوندم که آروم تر بشم و بتونم با لبخند جوابشو بدم که چشمم خورد به در ورودی. یه پسر جوون داشت وارد میشد.
ذوق زده گفتم: اختیار دارین آقای اخرائی. من که زود اومدم. هستن مهمونایی که قراره دم صبح تشریف بیارن.
با ذوق و هیجان پسر جوون بدبختِ دیر رسیده رو نشونش دادم.
ماشا.. انقده که قدش بلند بود از همون فاصله کامل تو چشم بود.
اخرائی: اه این پسره چقدر دیر اومد.
این و گفت و با یه با اجازه رفت سمت پسره. منم خوشحال نیشمو باز کردم.
مهین: خوب آرشین جان چه خبر چه می کنی؟
من: سلامتی هیچی درگیر این مهاجرا هستیم. کارهای معمولی خبری نیست. راستی بچه هاتون کجان؟؟؟
مهین جون یه لبخندی زد و گفت: فرستادمشون خونه خواهرم اینا. تو این مهمونی نباشن بهتره می بینی که اینجا به درد بچه ها نمی خورده.
راست می گفت. این همه آدم جور واجور با کلی بند و بساط جشن و مهمونی و صدای بلند دی جی و موسیقی. واقعا" جای دوتا بچه 10 ساله نبود. مهین جون اینا دوتا بچه داشتن دوقولو. یه دختر و یه پسر. انقده باحال و زشت بودن که از زور زشتی به شدت بامزه می زدن. همه ی همکارا عاشقشون بودن.
یکی مهین جون و صدا کرد و رفت.
رو به ملیکا گفتم: ملیکا این فامیلتون کجاست؟ چی کار کرد با این ماشین ما؟؟؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: تو اول پول ماشینتو بده بعد ادعای مالکیت کن.
یه ابرومو بردم بالا و گفتم: من که پولم حاضره این فامیل شما خوش سفره نیومده میره یه ور دیگه. جان هر کی دوست داری تا من تر نزدم به این پولام بگو زودتر بیاد و این ماشین و تحویلم بده دیگه.
ملیکا یه چشمکی زد و گفت: شانست گفته این هفته تهرانه. یه قرار می زارم برین برای قولنامه.
با ذوق دستهامو به هم کوبیدم و گفتم: ایول .... ما هم بالاخره ماشین دار شدیم.
انقدر به خاطر ماشینم خوشحال بودم که خود به خود سر حال شدم. آهنگ شادی هم که می زدن مزید بر علت شد. یهو از جام بلند شدم و دست ملیکا رو گرفتم و کشیدمش و گفتم: بیا بریم قرش بدیم.
اونم با خنده از جاش بلند شد و دو تایی رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن.
به مدد کلاسهای مختلف رقصی که رفته بودم خوب بلد بودم برقصم. همه رقمه. ایرانی ترکی عربی هیپ هاپ.
آهنگا هی عوض میشد و من از وسط جم نمی خوردم.
بعد کلی که از رقص زیاد قرمز شده بودم رضایت دادم و رفتیم نشستیم. البته خودم تنها. چون ملیکا داشت با یکی از پسرا می رقصید منم بی خیالش شدم و رفتم نشستم.
با دستم خودمو باد زدم تا سرخی صورتم کمتر بشه و یکمم خنک بشم.
پامو انداختم رو پامو دستامو گذاشتم رو پاهامو خیره شدم به مهمونا.
خدایی بگم اینجا بازار مد بود دروغ نگفتم. کلی لباسهای رنگارنگ با مدلهای مختلف بود. بچه هایی که می شناختم و جزو همکارا بودن اکثرا" لباسهاشون مارک دار بوده. چون بهمون ماموریت می خورد برای ترکیه و دبی و کشورهای عربی دیگه معمولا" لباسهاشونم از همون جا می گرفتن.
مثلا" لباس خودمو از لندن گرفته بودم. چند ماه قبل با 2 تا از دوستام آخر هفته رفته بودیم مسافرت. البته یه هفته هم مرخصی گرفته بودم.
من بودم و همین مسافرتهای جورواجور به کشور های مختلف.
خیره خیره داشتم به آدمها نگاه می کردم که چشمم خورد به یه جمعی از پسرا و دخترا. دور یکی جمع شده بودن و می خندیدن.
یکم چشم چشم کردم ببینم کیه که برای خودش معرکه گرفته و این همه آدم دور خودش جمع کرده.
از بین جمعیت چشمم خورد به همون پسر قد بلنده که من اخرائی و حواله اش کرده بودم. انقدر بلند بود مثل دکل ایرانسل از اون وسط پیدا بود.
خونسرد داشت یه چیزی و تعریف می کرد. برخلاف صورت خونسرد اون آدمهایی که دورش جمع شده بودن هی کج و کوله و دولا و راست میشدن و بلند بلند می خندیدن.
چیش... ببین چه نقالی راه انداخته. داستان رستم و سهراب و تعریف می کرد انقدر آدم جمع نمیشد.
با صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم.
وای که چقدر گشنم بود. کاش شام و زودتر بدن.
به خاطر این مهمونی از دیشب چیزی نخوردم. می خواستم حالا که میام مهمونی و این همه غذای رنگارنگ هست اینجا اونم مجانی سیر و پر بخورم تا برای یک هفته ذخیره غذایی داشته باشم. معلوم نبود این هفته با این همه کار بتونم تو خونه غذا درست کنم.
تو فکر بودم که دستی رو شونه ام نشست.
ملیکا: کجایی دختر؟ پاشو بریم شام بکشیم برای خودمون. تو گشنت نیست؟؟؟
نیشم خود به خود باز شد. خوشحال از جام پریدم و با ذوق به اطراف نگاه کردم و هول گفتم: بریم بریم کجا باید بریم؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: نمیری دختر تو باز غذا نخوردی و اومدی؟؟؟
بی توجه بهش گفتم: نه که نخوردم قرار بود بیام اینجا مثل اینکه ها.
دیگه دوستام منو می شناختن. تو غذا خوردن خیلی گیر بودم. بزرگترین لذت زندگی غذا خوردن بود و من به شدت بهش علاقه داشتم. دهنمم که باز میشد به زور می تونستم جلوی شکممو بگیرم برای همینم سعی می کردم دورو بر غذا نباشم که نخوام بخورم. چی میشد که مهمونی میرفتم و یه شب برای خودم جشن می گرفتم و هر چی می خواستم می خوردم.
رسما" سمت میز غذا شیرجه رفتم و هر چیو که فکرشو بکنی ازش کشیدم. رفتم سر جام نشستم و تند و تند تا خرخره خوردم.
سیر که شدم بشقابمو پس زدم. یه دستی به شکمم زدم و گفتم: آخیش من سیر شدم. حالا می تونیم بریم خونه بخوابیم.
ملیکا یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: بترکی آرشین خجالت بکش بریم خونه بخوابیم یعنی چی؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم: من به هدفم رسیدم. هدف از این مهمونی سیر کردن شکمم بود که خوب سیر شدم. الانم دیگه اینجا کار یندارم. می خوام برم خونه.
ملیکا با چشم غره بهم گفت: ساکت باش دختر. به خدا زشته. اخرایی اگه بفهمه ناراحت میشه.
همون جور که از جام پا میشدم گفتم: خوب نزار بفهمه به من چه؟ گفت مهمونی بیا اومدم. رقصیدم. مجلس گرم کنی براش کردم. شامم خوردم. دیگه کاری نمونده انجام بدم. مگر اینکه بگه بمونید ظرفهای یه بار مصرف شامشو براش جمع کنیم بریزیم تو سطل آشغال.
من رفتم. کاری با من نداری؟؟؟
مهلت ندادم ملیکا بیشتر غر بزنه سریع ازش دور شدم و رفتم و لباسهامو برداشتم و از خونه زدم بیرون. موبایلمو درآوردم و زنگ زدم به پوریا.
پوریا راننده آژانسی بود که من همیشه برای جابه جایی ازش استفاده می کردم. هر ساعت شبانه روز که بهش زنگ می زدی جواب می داد و خودش و می رسوند. باهاش هماهنگ کرده بودم که ساعت 11 اینا بیاد دنبالم. زنگ که زدم گفت نزدیکه و داره میرسه.
یه 5 دقیقه بعد رسید و منم سریع سوار شدم. تا خونه چشمهامو رو هم گذاشتم.
وارد خونه که شدم یه راست رفتم سمت دستشویی. اول لنزامو در آوردم و عینکمو از تو آینه دستشویی برداشتم و گذاشتم چشمم.
بدون لنز و عینک رسما" کور بودم. نمره چشمم 4 بود و بدون این وسایل کمکی دنیا در هاله ای از تاریکی و محوی فرو می رفت برام. و از اونجا که من به شدت فراموش کار بودم برای همینم از هر کدوم 2-3 تا داشتم و تو جاهایی که می دونستم پیداشون می کنم می زاشتمشون که راحت پیداشون کنم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباسهامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم. سبک شدم. یکم که تنم خشک شد یه پیراهن گشاد مخصوص خواب پوشیدم و پریدم تو رختخواب.
ای جونم خوابیدن با شکم پر چقدر حال می ده.
خوشحال و خوشنود از در بنگاه اتومبیل بیرون اومدم. به سوییچی که تو مشتم بود یه نگاهی کردم و ذوقیدم.
ملیکا اومد کنارمو با لبخند گفت: خوب خانم. ماشین دارم که شدی. حالا با این ماشینتون یه دور مارو می چرخونی؟؟؟
براش ابرو بالا انداختم و گفتم: هر کسی و تو ماشینم سوار نمی کنم.
لبخندش بسته شد و با اخم بهم چشم غره رفت و با غیض گفت: نکن ماشین ندیده ننر. اصلا" خودم تنها می رم. خداحافظ.
اومد بره که دستشو کشیدم و با لبخند گفتم: خوب حالا بیا با هم بریم.
دوباره یه چشم غزه بهم رفت و گفت: خیلی لوسی. حالا یکی ندونه فکر می کنه بنز خریدی. یه پراید هاچ بک انقده پز و کلاس داره آخه؟؟؟
با هیجان به پراید مشکی خوشگلم نگاه کردم. همینشم از سرم زیاد بود. مدتها در آرزوش به سر می بردم. کلی از مسافرتام زدم تا تونستم براش پول کنار بزارم.
اصولا" آدم ولخرجیم. یعنی به خودم سخت نمی گیرم. در لحظه خوشم. چون آدم از فرداش خبر نداره. ممکنه من پولامو جمع کنم اما قبل از اینکه بتونم ازشون استفاده کنم بی افتم بمیرم. خدا رو چه دیدی.
دست ملیکا رو کشیدم و رفتیم سمت ماشین. کنار در راننده ایستادم.
با شک و تردید به در نگاه کردم. الان این ماشین خودم بود. می تونستم بشینم پشتش. گواهینامه هم داشتم یه 5-6 سالی می شد که گرفته بودم. اما سر جمع شاید 10 بارم پشت فرمون ننشسته بودم.
ملیکا دستش رو دستگیره در بود و ایستاده با تعجب به من نگاه می کرد.
ملیکا: وا آرشین چرا قفل و نمی زنی؟؟ سوار شو دیگه؟ چیه پشیمون شدی؟ نمی خوای منو سوار کنی؟؟؟ من برم؟
سرمو بلند کردم و یه نگاه به ملیکا کردم. دوباره یه نگاه به ماشین.
دستمو بالا آوردم و سویچ و از رو سقف ماشین به سمت ملیکا گرفتم.
ملیکا با تعجب به دست من و سویچ نگاه کرد.
من: تو برون.
چشمهای ملیکا شد 2 تا سکه 500.
ملیکا: چی؟
من: تو برون.
ملیکا: چرا من؟
سرمو انداختم پایین.
من: خوب اخه هنوز ماشینم جدیده بهش عادت ندارم. تو هم که دست فرمونت خوب. بیا برون دیگه.
دیگه مجال ندادم حرف بزنه. ماشین و دور زدم و رفتم سمتش و هلش دادم اون سمت ماشین.
با اینکه ملیکا بهت زده بود اما دیگه چیزی نگفت. قفل ماشین و باز کرد و دوتایی سوار شدیم.
یه دوری توی شهر زدیم و شام گرفتیم و شبم رفتیم خونه من.
کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. آخر شبم که ملیکا می خواست بره گفت: خوب آرشین خانم حالا که ماشین داری بپر برو حاضر شو منو برسون.
ابروهامو بردم بالا و گفتم: برو بابا حال داری. ماشین گرفتم تو آژانس که کار نمی کنم. اصلا" حالشو ندارم این وقت شب ماشین از تو پارکینگ در بیارم. یا با آژانس برو یا شب بمون.
یه چشم غره بهم رفت و گفت: بمیری آرشین ماشینتم که من گذاشتم تو پارکینگ. تا من باشم که برای تو کاری نکنم.یه تعارف درست و حسابی هم که بلد نیستی. یا بمون یا با آژانس برو. بی تربیت.
نیشمو براش باز کردمو رو مبل لم دادم و گفتم: تو که می دونی من تعارف و اینا بلد نیستم. حالام زودتر تصمیم بگیر. می مونی یا میری.
بهم اخم کرد و گفت: نه ممنون از لطفت. پاشو زنگ بزن آژانس برم خونه.
بهش لبخند زدم و بی تفاوت پاشدم زنگ زدم. راستش خستگی و بیحوصلگی بهانه بود نمی خواستم پشت فرمون بشینم. هنوز اون جور که باید اعتماد رانندگی نداشتم. می ترسیدم یه بلایی سر خودمو ملیکا بیارم.
همه اشم بر می گشت به دوچرخه سواری.
شاید مسخره باشه. شاید هر کی بفهمه بگه بابا دوچرخه چه ربطی به ماشین داره آخه. اما هر چی که هست ترسی که تو دلم گذاشته کم نبوده و به میزان کافی اعتماد به نفسمو گرفته.
یادمه چند سال پیش با بچه ها رفته بودیم چیتگر و همه یکی یه دونه دوچرخه کرایه کرده بودیم و تو این جاده هاش می روندیم. نمی دونم اون روز چی شده بود یا کجا خراب و بسته بود که باعث شده بود یه مسیراییش که همیشه یه طرفه بود حالا دو طرفه بشه و از هر طرفی یه دوچرخه بیاد وسط.
منم که کلا" به این دوچرخه ها مشکوک بودم که نکنه خراب باشن و کار نکنن. تا یکی میومد سمتم به جای ترمز پاهامو می کشیدم رو زمین. چقدرم ملت مسخره ام کردن سر این کارم. اما خوب بهتر از این بود که از ترس برخورد با دوچرخه های دیگه سکته کنم.
یه بار با خودم گفتم خوب هر کی میاد سمت من میبینه من دارم میرم تو شکمش خودشو میکشه کنار منم دیگه انقده ضایع بازی در نمیارم و جفتک نمی ندازم رو زمین.
یه چند باری شاخ به شاخ شدم اما دوچرخه سوار روبه رویی فرمون و کج کرد و رد شد. اما دفعه آخر ...
وارد یه مسیری شدم که شلوغ بود. از رو به رو هم چند تا دوچرخه سوار میومد.
منم به خیال اینکه همه حرفه این و کسی ناشی تر از من نیست. با اطمینان به پسر دوچرخه سوار با اینکه دیدم پسره داره میاد که دوچرخه هامون شاخ به شاخ بشه بازم ....
هی من رفتم جلو .. پسره اومد جلو ...
من گفتم می کشه کنار ... پسره گفت میکشم کنار ...
من گفتم فرمون و می پیچونه .... پسره گفت فرمون و می پیچونم ...
هی در گیر این بودیم که کدوممون چی کار می کنیم که اصلا" نفهمیدم یهو چه جوری مثل این فیلمها
پریدم هوا و یه کله ملقی تو هوا زدم و یه پشت بارو و بعدم گرومپ خوردم زمین و بدتر از اون دوچرخه ام افتاد رو پام که رسما" نابودم کرد. من سمت راست ولو شدم تو درختها پسره سمت چپ ولو شد اون ور جاده 600 تا آدمم دور و بر ما که ببینن ماها زنده ماندیم یا نماندیم.
پام نابود شد. دستام خراشیده و خونی شد. ساعتم شکست. لباسهام خونین و مالین و خاک و خلی شد و رفت. شلوارمم ساب رفت و خودمم که می شلیدم. با کمک دوستام از جام بلند شدم.
همون شد ....
همون شد که من یه جورایی به هر گونه وسیله نقلیه موتوری و غیر موتوری بی اعتماد شدم.
ملیکا خداحافظی کرد و رفت. منم کارامو کردمو رفتم تو رختخوابم دراز کشیدم. انقده برای ماشینم ذوق داشتم که شب خوابشو دیدم. خواب دیدم پشت فرمونش نشستم و قان قان می کنم.
خدایی خوبه به قول ملیکا یه پراید در پیت بیشتر نیست من انقده هیجانی میشم براش.