29-07-2014، 11:21
قسمت آخر
..هاج و واج با چشمای قرمز بهم زل زده بود.من از اون بدتر..یکم که گذشت گفت:تو...اینجا...
خودم رو پیدا کردم و گفتم:ذهره خانوم گفتن حالتون خوب نیست اومدم ببینم کمکی هست یانه...
ـچجوری اومدی تو؟
ـ در باز بود...
صداش گرفته بود.آهانی گفت و به اتاقش برگشت و خزید زیر پتو.درحالی که چشماشو میبست گفت:میشه برام سوپ درست کنی؟
و سرفه...دلم براش سوخت.قبول کردم.خودمم خیلی دوس داشتم بهش نزدیکتر شم.یه نیم ساعتی گذشت.براش آب میوه گرفتم و با سوپ بردم.خواب بود..آروم صداش کردم..چشماشو باز کرد و خسته بهم زل زد.با مهربونی گفتم:سوپت آماده است...
و به سوتیه خودم لعنت فرستادم..سوپت چیه دختر؟مثل اینکه خوشش اومد چون با نیروی جدید پاشد و دحالی که دهنش رو باز میکرد گفت:ازت ممنونم..
سعی کردم نشون ندم که دارم میمیرم..!!!بعد از اینکه سوپ رو قاشق به قاشق دهنش گذاشتم و ظرفا رو شستم خواستم از خونه بیرون بیام که صدام کرد:سئودا خانوم....
قلبم داشت وایمیساد...ذوق زده جواب دادم:بله؟؟
اومد و روبه روم ایستاد.آبریزشش خیلی شدت گرفته بود.نگرانش بودم اما نمیخواستم بروز بدم.منی که باخودم عهد بستم که دیگه نزارم کسی وارد زندگیم شه حالا بازم یکی پاورچین پاورچین وارد شده بود و میخواست قلبم رو تصاحب کنه.با صداش به خودم اومدم:میدونم شاید بنظرتون خیلی احمقانه باشه که با این حالم دارم اینارو میگم اما فکر نمیکنم فرصت از این بهتر پیدا کنم...
مکث کرد.قلبم داشت دیوونه وار توی سینه ام میکوبید..بلاخره لبای خوش فرمشو تکون داد و رگباری شروع کرد حرف زدن:من رفتم دربارت تحقیق کردم.از همسره اولت و دلیله طلاقت خبر دارم از همسره دومت و نحوه ی مرگش هم باخبرم.از اینکه یه دختر بچه ی 3 ساله داشتی...اما هیچکدوم از این دلیلا نمیتونه جلوی منو بگیره چون با دقت زیره نظرت داشتم و فهمیدم که چقدر محترمی.همین که تاحالا تغییری توی صورتت ایجاد نکردی منو مطمئن کرده که وفاداری.برای همین من....
با چشمای خیس از اشک بهش نگاه میکردم..باورم نمیشد دارم این حرفارو از دهنش میشنوم...باورم نمیشد که انقد خوب باهام حرف میزنه...ادامه داد:برای همین میخوام باهام ازدواج کنی..
نفسمو فوت کردم بیرون که با من من گفت:اَ...آگه قبول کنی من ازت هیچی نمیخوام.میدونم قلبت با شوهره مرحومته اما میخوام که کنارم باشی.نه برای رفع غریزه ی مردونم برای اینکه میخوام واسه ی بقیه ی زندگیم یه همراه داشته باشم و کسی جز تورو پیدا نکردم.تو خوشگلیو جوون.اگه قبول کنی قول میدم اگه واست بهتر از همسر قبلیت نبودم بدترم نباشم...
بخدا که این آراد بود..چشماش...با پشته دست اشکام رو پاک کردم و لیوان آبی رو که برام اورده بود سرکشیدم.حالم یکم بهتر شد..برگشتم که از خونش برم بیرون که صدام زد:سئودا...
آراد....منو ببخش آراد اما نمیتونم مقاومت کنم آرادم...اون مثل توا..حرکاتش صداش نگاهش..من به اینا نیاز دارم.یه دخترم تو اوج نیاز روحی و جسمی..نمیتونم نادیده بگیرم آرادم...منو ببخش..میدونم اینکارو میکنی..دوباره صدام زد:سئودا...
اینبار هزار تا حرف تویه لحنش نهفته بود.برگشتم و خیره به چشمای طوسی اش موندم...با تردید گفت:قبول میکنی؟؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:نمیای بریم دکتر؟حالت زیاد جالب نیست آرشام...
گل از گلش شکوفت درحالی که بشکن میزد به اتاق رفت و آماده شد.دقایقی بعد از خونه بیرون زدیم...و من عشق سومه خودم رو پیدا کردم با یه زندگیه جدید و یه دختر بچه به اسم نیکا و یه همسر خوب که بخاطر هرلحظه بودنش خدارو شکر میکنم...
..هاج و واج با چشمای قرمز بهم زل زده بود.من از اون بدتر..یکم که گذشت گفت:تو...اینجا...
خودم رو پیدا کردم و گفتم:ذهره خانوم گفتن حالتون خوب نیست اومدم ببینم کمکی هست یانه...
ـچجوری اومدی تو؟
ـ در باز بود...
صداش گرفته بود.آهانی گفت و به اتاقش برگشت و خزید زیر پتو.درحالی که چشماشو میبست گفت:میشه برام سوپ درست کنی؟
و سرفه...دلم براش سوخت.قبول کردم.خودمم خیلی دوس داشتم بهش نزدیکتر شم.یه نیم ساعتی گذشت.براش آب میوه گرفتم و با سوپ بردم.خواب بود..آروم صداش کردم..چشماشو باز کرد و خسته بهم زل زد.با مهربونی گفتم:سوپت آماده است...
و به سوتیه خودم لعنت فرستادم..سوپت چیه دختر؟مثل اینکه خوشش اومد چون با نیروی جدید پاشد و دحالی که دهنش رو باز میکرد گفت:ازت ممنونم..
سعی کردم نشون ندم که دارم میمیرم..!!!بعد از اینکه سوپ رو قاشق به قاشق دهنش گذاشتم و ظرفا رو شستم خواستم از خونه بیرون بیام که صدام کرد:سئودا خانوم....
قلبم داشت وایمیساد...ذوق زده جواب دادم:بله؟؟
اومد و روبه روم ایستاد.آبریزشش خیلی شدت گرفته بود.نگرانش بودم اما نمیخواستم بروز بدم.منی که باخودم عهد بستم که دیگه نزارم کسی وارد زندگیم شه حالا بازم یکی پاورچین پاورچین وارد شده بود و میخواست قلبم رو تصاحب کنه.با صداش به خودم اومدم:میدونم شاید بنظرتون خیلی احمقانه باشه که با این حالم دارم اینارو میگم اما فکر نمیکنم فرصت از این بهتر پیدا کنم...
مکث کرد.قلبم داشت دیوونه وار توی سینه ام میکوبید..بلاخره لبای خوش فرمشو تکون داد و رگباری شروع کرد حرف زدن:من رفتم دربارت تحقیق کردم.از همسره اولت و دلیله طلاقت خبر دارم از همسره دومت و نحوه ی مرگش هم باخبرم.از اینکه یه دختر بچه ی 3 ساله داشتی...اما هیچکدوم از این دلیلا نمیتونه جلوی منو بگیره چون با دقت زیره نظرت داشتم و فهمیدم که چقدر محترمی.همین که تاحالا تغییری توی صورتت ایجاد نکردی منو مطمئن کرده که وفاداری.برای همین من....
با چشمای خیس از اشک بهش نگاه میکردم..باورم نمیشد دارم این حرفارو از دهنش میشنوم...باورم نمیشد که انقد خوب باهام حرف میزنه...ادامه داد:برای همین میخوام باهام ازدواج کنی..
نفسمو فوت کردم بیرون که با من من گفت:اَ...آگه قبول کنی من ازت هیچی نمیخوام.میدونم قلبت با شوهره مرحومته اما میخوام که کنارم باشی.نه برای رفع غریزه ی مردونم برای اینکه میخوام واسه ی بقیه ی زندگیم یه همراه داشته باشم و کسی جز تورو پیدا نکردم.تو خوشگلیو جوون.اگه قبول کنی قول میدم اگه واست بهتر از همسر قبلیت نبودم بدترم نباشم...
بخدا که این آراد بود..چشماش...با پشته دست اشکام رو پاک کردم و لیوان آبی رو که برام اورده بود سرکشیدم.حالم یکم بهتر شد..برگشتم که از خونش برم بیرون که صدام زد:سئودا...
آراد....منو ببخش آراد اما نمیتونم مقاومت کنم آرادم...اون مثل توا..حرکاتش صداش نگاهش..من به اینا نیاز دارم.یه دخترم تو اوج نیاز روحی و جسمی..نمیتونم نادیده بگیرم آرادم...منو ببخش..میدونم اینکارو میکنی..دوباره صدام زد:سئودا...
اینبار هزار تا حرف تویه لحنش نهفته بود.برگشتم و خیره به چشمای طوسی اش موندم...با تردید گفت:قبول میکنی؟؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:نمیای بریم دکتر؟حالت زیاد جالب نیست آرشام...
گل از گلش شکوفت درحالی که بشکن میزد به اتاق رفت و آماده شد.دقایقی بعد از خونه بیرون زدیم...و من عشق سومه خودم رو پیدا کردم با یه زندگیه جدید و یه دختر بچه به اسم نیکا و یه همسر خوب که بخاطر هرلحظه بودنش خدارو شکر میکنم...