امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)

#23
قسمت 20


صبح ساعت 12 بود که از خونه راه افتادیم..قرارمون اردبیل بود هرچند معتقد بودم توی آذر ماه هوا خیلی سرده اونجا.تا تونستم برای خودمون لباس گرم گذاشتم و کلی لباس رنگا رنگ تن سمن کردم.با سرعت معمولی و خیلی خوبی حرکت میکرد.بهش یمان داشتم برای همین خوابیدم.نمیدونم چقد خواب بودم که با فریاد آراد از خواب پریدم.
:یا حسین...
و تکونای شدید و خوردن سرم به یه جایی و منگ شدنم...خیلی از اتفاقات چیزی نمیفهمیدم فقط مدونستم انگار داریم از یه جایی میوفتیم..وقتی به خودم اومدم که آراد بالای سرم نشسته بود.صورتش خونی بود.دست نوازشی به صورتم کشید و با خنده ی مهربونی گفت:از جات تکون نخور.میرم سمن رو بیارم...
دوست داشتم بگم نه..کنارم بمون..اما دهنم بسته موند.با چشم دنبالش کردم.به محض رسیدنش به ماشین صدای انفجار بلندشد و با جیغ من که آراد رو صدا زدم درآمیخت...
بهوش که اومدم حساب زمان از دستم دررفته بود.فقط بابا و خاله و عمو هاشم رو دیدم که بالای سرم ایستادن و با نگرانی بهم خیره شدن.درد وحشتناکی حتی بدتراز درد زایمان!!تمام بدنم رو گرفت...آه بی جونی کشیدم و زیر لب آراد رو خواستم...بابا از اتاق رفت بیرون...خاله با چشمای اشک بارون بهم گفت:خوبی خاله؟؟
با حال نزار گفتم:آراد...
درحالی که موهام رو نوازش میکرد گفت:خوبه خاله..خوبه..
بریده بریده گفتم:بگین....بگین بیا...بیاد...پیشم..
درحالی که اشک گوله گوله از چشماش میریخت گفت:گلم الان نمیتونه..بزار میگم بابا بهش بگه بیاد..
دوباره گفتم:سمن...سمنم کو؟
اینبار دیگه جوابی جز گریه نشنیدم.از درد دوباره ناله کردم.مشکل این بود نمیدونستم درد دقیقا ماله کدوم قسمت بدنمه.ا سوزش دستم که فکر میکنم بخاطر امپول مسکن بود خوابم برد.
چشم باز کردم سقف اولین چیزی بود که بهم خوش امد میگفت.دردم کمتر شده بود.سعی کردم سرم رو بلند کنم که دستای مهربون بابا مانع شد.با لبخند بهم سلام کرد و گفت:دختر من چطوره؟
با عجز گفتم:بابا...آراد..توروخدا بگین..بیاد..دلم هواشو کرده..توروخدا..
سرش رو انداخت پایین.دلم شور افتاد..نکنه آراد من...نه نه...با هول گفتم:بابا...بابای چیی شده؟نگوکه ارادم رفته..نگو تنهام گذاشته بابایی...
دوباره چیزی نگفت.اینبار با اشک و بغض زجه زدم:بابا...
دست نوازش به موهام کشید و گفت:دخترم باید براش دعا کنیم..فعلا کماست..دکترا گفتن که امید هست اما باید براش دعا کنیم..
زیر لب گفتم:کما؟؟
نه..دروغه ...نباید اینطور میشد..سمن....:بابا سمن کو؟سمنمو کجا بردن...؟اون خوبه مگه نه...؟
بغضی که سعی میکرد قایمش کنه تکید و چنگ به موهاش زد و گفت:دخترم...
همین گریه و دخترم باعث شد تا تهشو برم...در یک آن کل زندگیم دود شد رفت هوا...خوشبختی و زندگیه سه سالم با اراد دود شد و من شدم همون سئودای بدبخت که موقع رفتنش بودم.سمنم...سمنم...سمنِ گلم رفت....ای خدا فقط بچه ی من اضافی بود؟فقط 15 کیلویه من اضافی بود خدا...خدا چرا اینکارو میکنی اخه؟مگه من چکار کردم؟اگه امتحانه چرا تاحالا تموم نشده.....خدایا حداقل ارادو ازم نگیر خدا.خدا میدونی بدون اون هیچم ازم نگیرش..بزار کنارم باشه خدا..و دوباره از هوش رفتم.
دوماهی گذشته بود.مرخص شده بودم.سمنم رو خاک کردیم.گلم رو خاک کردیم.نفس زندگیمو خاک کردیم و تنها دلخوشیم آراد بود.20 دی ماه بود.تولد آراد .با عصا راه میرفتم.دکتر گفته بود که فعلا نباید کنارش بزارم.از تاکسی پیاده شدم.هنوزم لباسای سیاهم بخاطر گل دخترم تنم بود.هنوزم اصلاح نکرده بودم.برف میومد و از ترس اینکه نکنه بیوفتم آروم راه میرفتم.به محض وارد شدنم به سالن بیمارستان خاله نگران از جلوم دراومد.بهش لبخند تلخی زدم اما اون زیادی نگران بود و همین باعثه شکم شد.دستام رو گرفت و گفت:دخترم یه لحظه میای بریم بیرون..؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:سئودا جان دکترا دارن مایعنه اش میکنن نمیشه الان بری...
برق اشک رو توی نگاهش دیدم.دلم شور افتاد.بهش گفتم:خاله چیزی که نشده؟
با صدای لرزون گفت:به دلت بد راه نده خاله جون.
اما یه چیزی بود.بی توجه بهش به سمت اتاق آراد رفتم.دنبالم میومد و صدام میکرد.با دیدن بابا که داشت گریه میکرد و عمو که روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود به سمت اتاقش دوییدم.عصا از دستم ول شد و افتاد زمین.آراد...آراد..نه..نه خدا اینکارو نکن.التماست میکنم خدا..اینکارو بامن نکن خدایا..
پام بدجور درد میکرد.به اتاقش که رسیدم بابا به سمتم اومد.توی چهارچوب در ایستادم.نگاهم به ملافه ی سفید و دستگاهای جدا شده خیره موند.حتی نفس هم نمیکشیدم.به اتاق قدم برداشتم.دستای بابا سعی میکرد مانعم شه اما پسشون زدم.بالای تخت ایستادم.چند تا پرستار اومدن و دستگاه هارو بردن.دستم رو به سمت ملافه بردم...یه لحظه پشیمون شدم اما بازم ادامه دادم.ملافه رو چنگ زدم.خدایا اون نباشه..آراده من نباشه..فرشته ی من نباشه..خدایا بزار فرشتت پیش من بمونه.بخدا که امانت داره خوبیم.بخدا مثل دوتا چشمام مواظبشم...خدایا...
ملافه رو کنار زدم..چشماش بسته بود...زیر لب درحالی که گریه میکردم میگفتم:باز کن...باز کن چشماتو...آراد..نمیخوای که بری؟نمیخوای که تنهام بزاری؟یعنی همش ماسه سال باهم باشیم؟سه سال مزه ی باهم بودنو بچشیم؟آرادِ من...آرادم..باز کن تورخدا..چشمای طوسیتو بازکن..بزار بازم ببینم.بزار بازم ببینم آراد...
جیغ زدم:چشماتو باز کن...
روی زمین افتادم و درحالی که به سرم میزدم جیغ میزدم :چشماتو از من نگیر لعنتی...تورخدا باز کن..اینا خوابه دارم میبینم اراد.بیدارم کن..آرادی بیدارم کن..
خاله دستام رو گرفت.چند تا پرستاره مرد اومدن تا ببرنش سرد خونه.خاله رو پس زدم و خودم رو روی تخت انداختم:نه نبرینش.بزارین بمونه.بزارین کنارم بمونه...
با تمام وجودم بغلش کردم.بدنش سرد بود..بابا و عمو سعی میکردن جدامون کنن اما جوری درآغوشش گرفته بودم که از پسم برنمومدن.گریه و جیغم باهم ترکیب شده بود.بلاخره عمو و بابا تونستن جدامون کنن.خاله هم به پرستارا گفت که سریعتر برنش.مدام اسمشو جیغ میزدم.میخواستم دنبالش برم.نباید میزاشتم ببرنش سردخوه.آراد من زنده بود..بابا یه دستم و عمو هم دست دیگم رو گرفته بود.تخت کم کم از جلوی چشمام دور میشد..انقد دست وپا زدم تا بلاخره خودم آروم شدم و روی زمین نشستم.گریم به هق هق بی صدا و اشک تبدیل شده بود.باورم نمیشد که همین الان آرادو برای همیشه ازم جدا کردن.اول سمنمو.حاصل زندگیه سه سالمو حالام...خدایا چرا من انقد بدبختم خدا....
چند دقیقه ای که نمیدونم چقدر بود همونجا نشستم و به حال خودم گریه کردم.بابا باهام حرف میزد اما انقدد درگیر بودم که ذره ای از حرفاش رو نمیشنیدم.وقتی خوم رو پیدا کردم از جا بلند شدم.با قدم های سست به سمت در خروجی حرکت کرم.بابا و عمو و خاله سعی میکردن جلوم رو بگیرن اما موفق نشدن.یه دربست گرفتم به خونه رفتم..با کیلید در رو باز کردم.بی عصا پام میلنگید یکم اما برام مهم نبود.به فضای گرم خونه پناه بردم.روی مبل نشستم و به در اتاق سمن و بعدش خودم و آراد نگاه کردم.چه خونه آروم بود.چه دلگیر بود بدون عشقام...عشق اولم فربد و دومی آراد..هردورو به وحشتناکترین شکل از دست دادم.تصمیم گرفتم دیگه نزارم پایه کسی به زندگیه یک نفرم باز شه.میخواستم همیشه با یاده آراد و سمنم زندگی کنم و روزمو به شب برسونم...
یه تصمیم ناگهانیه دیگه به ذهنم حجوم اورد.به سمت در رفتم و با کیلید قفلش کردم.حالا که خدا باهام لج کرده بود خودمم با خودم لچ میکنم اما...نمیدونستم قراره اتفاقای جدیدی بیوفته و گرمایه جدیدی توی بدنه سردم حس شه..
یک ماهی میشد که در خونم به روی همه قفل بود.توی مراسمای خاک سپاری شرکت نکردم.مدام توی خونه مثل یه مرده ی متحرک میگشتم و از آذوقه ای که مونده بود استفاده میکردم.لباسای آراد شده بود پناهگاه گریه هام و اتاق سمن شده بود یادآور خاطره ام...مدام صدای گریه هاو خنده هاش توی گوشم میپیچید.مدام بوی عطر آراد رو توی خونه حس میکردم.دیگه تحملم سراومده بود.از آدمای بیرون فراری بودم.حتی از پدرم..شایدم نمیخواستم ببینه که دخترش چقد لاغرو رنجور شده.دستام دیگه طراوت و نرمه همیشه رو نداشت..ابروهام پرو زشت شده بود.خیلی وقت بود که پوستم مزه ی آرایش رو نچشیده بود.دلم واسه ی مامان تنگ شده بود.کاش بود تا باهاش دردو دل کنم.بگم که چی به سرم اومده..کامپیوتر رو روشن کردم و شروع کردم به تایپ.هرچی میومد دستم مینوشتم.ازبخت بدم.از آرادم از سمنم..از فربد از بااب از مامان..از زمونه..آه ای خدا...آهنگ محسن چاووشی رو گذاشتم و همونطور که باهاش میخوندم اشک میریختم...:
چشمای تو بسته شدن
باز پره کابوسه دلم
چشاتو وا کن عزیزم
وگرنه میسوزه دلم
مخوام چشاتو وا کنی
بازم منو نگاه کنی
میخوام توی چشات برام
جهنمی به پا کنی
هنوز من از دلخوشیام
چیزی نگفتم واسه تو
چجور باید ببینم
کفن شده لباس تو
چشماتو باز کن تا برات
از عقدهام چیزی بگم
میخوام برات مث عزیز
ابرای پاییزی بگم
این همه از تو گفت دلم
ساکت و سردی واسه چی؟
غصه ی باتو گفتنو بدون تو بگم به کی....
سوزه صداش..بغض گلوش جوری بود که منو دیوونه میکرد.کاملا با حالم همخونی داشت.هروقت میخواستم این اهنگو گوش بدم قبلا آراد نمیزاشت اما الان نبود که نزاره...نبود که ببینه دام این آهنگو واسه ی خودش گوش میدم.
چشمای تو بسته شدن
باز پره کابوسه دلم
چشاتو وا کن عزیزم
وگرنه میسوزه دلم
مخوام چشاتو وا کنی
بازم منو نگاه کنی
میخوام توی چشات برام
جهنمی به پا کنی
هنوز من از دلخوشیام
چیزی نگفتم واسه تو
چجور باید ببینم
کفن شده لباس تو
چشماتو وا کن تا برات
از عقدهام چیزی بگم
میخوام برات مث عزیز
ابرای پاییزی بگم
این همه از تو گفت دلم
ساکت و سردی واسه چی؟
غصه ی باتو گفتنو بدون تو بگم به کی؟؟؟؟
آآآآآه...آراددد...
کارم با کامپیوتر تموم شد به اتاق رفتم و روی تخت دراز شدم.عکس آراد رو که روی پاتختی بود برداشتم و روی سینم گذاشتم.آرادم زود رفتی..خیلی زود...
و با گریه خوابم برد...
بلاخره ته مونده ی غذای یخچال رو هم خوردم.هیچیم پول برام نمونده ود توی حساب.همرو قبلا ریخته بودم به حساب اراد و الان دلم نمیومد که از برداشت کنم.دیگه از ضعف داشتم میمیردم.باید این حصار دوره خودم رو میشکستم و بیرون میرفتم...باید ترس از آدمای بیرون رو درون خودم خفه میکردم.اواسط اسفند ماه بود که در رو باز کردم.باد سرد حجوم اورد دخل خونه.یقه ی پالتوی مشکی ام رو توی دستم فشار دادم و یکم شالم رو کشیدم جلو.میخواستم دنبال کار بگردم.در رابطه با مدرکم اما نبود.خیلی گشتم اما یا زن نمیخواستن یا مجرد یخواستن مردای هیز.بعضیام سابقه کار که منم سابقه کاره چندانی نداشتم که بشه رویش حساب باز کرد.توی یکی ا خیابونای جردن قدم میزدم که چشمم به برگه ی کپی شده به در کتاب فروشیی خیره موند:به یک خانوم برای کار با شرایط سخت نیازمندیم.
بی هیچ فکرو درنگی رفتم تو.کتابفروشیه خیلی بزرگی بود.زن مسنی داشت زمین رو ا طی تمیز میکرد و مردی هم مشغول کتاب گذاشتن توی قفسه بود.سرفه ای کردم که مرد به سمتم برگشت...آهی کشیدم و با دهن باز نگاه کردم.این آراد بود...بخدا که آراد بود..خدای من....مرد از فکر بیرونم اورد:میتونم کمکتون کنم؟
چه صدای رسا و محکمی داشت.6 دونگش کامل بود.سریع جواب دادم:اااِ برای کار اومدم.این برگه ای که زدین...
نگاه دقیقی به سرتاپام انداخت و بعد درحال که به سمت میزش میرفت گفت:بشینین...
روی صندلی روبه روی میزش نشستم.وقتی نشست گفت:چند سالتونه؟
ـ28...
ـمجرد؟
آهی کشیدم و درکمال صداقت گفتم:بیوه هستم...
خیلی عادی رفتار کرد و گفت:خب برای کار در اینجا باید یه سری شراط رو قبول کنین...بچه داری؟
با یادآوریه سمن دوباره بغض کردم و گفتم:داشتم...عمرشو داد به شما...
ـ متاسفم...خودتون تنها زندگی میکنید.؟
ـ بله...
ـیه سری مدارک باید برام بیارین.فردا.به محض تحویل مدارک باید کارتون رو شروع کنین..
از پشت عینک نگاه کنجکاوش کاملا قال لمس بود.فکر میکنم باید 35 یا 36 سالش میبود.یه پولیور آبی تنش بود.بلند وچهارشونه...حالت چشماش منو یاده آراد مینداخت...عینکش رو دراورد و با دست یکم چشماشو مالید و درحالی که از جاش بلند میشد گفت:فردا باید ساعت 9 اینجا باشید...
خواست بره که گفتم:ببخشید نگفتین باید چی بیارم؟
ـبله ببخشید...
یه برگه رو بهم داد و بعد از خداحافظی به اتاق دیگه ای رفت..منم شونه ای بالا انداختمو به خونه برگشتم.ذهنمو درگیر کده بود شدید.چشمای آرادو داشت اما صرفه نظر ازاون..انگار یه جایی دیده بودمش...شب سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.صبح روزه بعد با مدارکی که خواسته بود رفتم.همونطور که مدارک رو بررسی میکردگفت:ساعت کاریتون از 9 صبحه تا 7 غروب.ناهارو میتونید توی رستورانی که سر خیابون هست بخورین یا باخودتون بیارین این دیگه بسته به خودتونه.من فقط بعضی روزا میام یه سری میزنم.اونم درحد 5 یا 10 دقیقه..و اینکه ماهی 500 تومن هم بهتون میدم...
بعد سرش رو بلند کرد و درحالی که یه تایه ابروشو بالا مینداخت گفت:سوالی هست؟
آب دهنم رو قورت دادم و دحالی که برای فرار ازچشما و نگاهش به زمین نگاه میکردم سرم رو به نشونه نه تکون دادم.بسیار خبی گفت و درحالی که کت قهوه ایش رو از روی دسته ی صندلی اش برمیداشت گفت:امیدوارم مستحق اعتمادم باشین..
و در مقابل چشمای متعجبم از مغازه بیرون رفت...
خیلی ازکتاب ها هنوز چیده نشده بودن.کارم رو شروع کردم که اولین مشتری اومد.یه زن با یه پسر بچه که به ظاهر خیلی شطون بود.بعد از خرید مختصرشون از مغازه رفتن...کل اون روزو کتاب چیدم.دیگه کمرم درد گرفته بود.ناها نخورده بودم وداشتم از ضعف میمیردم.روی صندلیی نشستم و چشمام رو بستم.چشم که باز کردم هیکل اعصاب خرد کن و دختر کش صاحب کارمو دیدم.جیغی زدم و به هول از روی صندلی پاشدم که صندلی چپه شد.با خجالت سرم رو پایین انداختم.سنگینی نگاهش رو حس میکردم.دهن باز کرد و گفت:شما همیشه سرکارتون میخوابین؟
با من من گفتم:اااِ...من....من خواب نبودم...همین الان چند لحظه چشمام رو بستم...
موشکافانه به چشمام خیره شد و بعد گفت :امیدوارم این دروغ راست باشه..
خندم گرفته بود.خوشم از حرف زدنش میومد.رفت پشت میزو به دفتر محاسبات نگاهی انداخت:هووووم..کاره امروزتون خوب بوده...
نفس عمیقی کشیدم.نمیدونم چرا با این تعریفش لبا لب غرق لذت شدم.زل زده بودم بهش..خیلی خوشتیپ و خوشگل بود.یهو سرش رو بلند کرد و نگاهمون تلاقی خورد بهم.نمیتونستم از چهرش چشم بردارم...ازش خوشم میومد.ناخواسته جذبش شده بودم...نگاهشو ازم دزدیدو بعد از گذاشتن کیلید ها خداحافظیه آرومی کردو رفت..منم بعد از قفل کردن مغازه به خونه برگشتم.تا چند هفته ی بعد اتفاقی نیوفتاد.فقط خیلی میومد مغازه..بیش از حد و گاهی کنارم میموند و اونم کمک میداد.یه روز که به مغازه رفتم نبود.وقتی از ذهره خانوم نظافت چی پرسیدم گفت که آقا زنگ زده گفته مریضه...دلم طاقت نیورد.نمیدونم چرا بی تابی میکردم.بارون میبارید و حالم خیلی بد شده بود.انقد بی تابی کردم که نتونستم دووم بیارم و آدرسش رو از توی یکی از کشوها برداشتم و رفتم خونش.یک ساعت بعد به فرمانیه رسیدم.یه آپارتمان بود که درش هم باز مونده بود.رفتم تو.روی آیفون نوشته بود منزل آرشام مستحقی طبقه ی 6.با آسانسور رفتم.کنار واحدش اسمش بود.خواستم زنگ بزنم دیدم در بازه..نگران شده بودم.رفتم داخل.هوای خونه گرم بود.میدونستم حماقته امااین مدت چیزی ازش ندیده بودم که بخوام نگران باشم.صدای سرفه اش از توی یکی از اتاقا میومد.آروم قدم برداشتم و پشت در اتاقش ایستادم که درباز شد
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، ⓩⓐⓗⓡⓐ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 28-07-2014، 13:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان