27-07-2014، 12:06
قسمت 19
خندم بیشتر شد.کیفم رو بهم داد و راه افتاد.دوساعت بعد رسیدیم خونه.رفتم یخچال رو باز کردم و بطری رو روی لبم گذاشتم.خیلی تشنه بودم و یک نفس تقریبا آب بطری رو به نصف رسوندم.صداش مجبورم کرد به اتاق برم.در رو که باز کردم از پشت چشمام رو با دستاش گرفت و در حالی که آروم به سمت یه جایی میبردم بهم گفت:باید چیزی رو بپوشی که من بهت میگم...
با خنده دستم رو روی دستاش گذاشتم و آروم از روی چشمام برداشتم که نگاهم روی تخت ثابت موند...دهنم باز مونده بود به وسعت دهن اسب آبی.فکر میکنم زبون کوچیکمم معلوم بود.یه تاپ آبی خیلی کمرنگ که رویش یه تور براق آبی پررنگ تر بود با یه شلوارک خیلی کوتا گلبهی روی تخت بود.با قدر دانی بهش نگاه کردم و گفتم:وااااای خیلی خوشگله..چرا زحمت کشیدی...
چشمکی زد و با لبخند آرامش بخشی گفت:واسه ی خانومم کمترین کاره...
چقد این آراد مهربونو دوست داشتم.چشمام رو بستم و دعا کردم خدایا هیچوقت ازم نگیرش....با صداش به خودم اومدم:بپوشش دیگه...
به سمت لباس رفتم و با خجالت به آراد نگاه کردم.از خنده ریسه رفتو دل من بیشتر دیوونه شد.همونطور که میخندید گفت:من نمیرم بیرون آآآآآ....میخوام زل بزنم به خانومم مشکلیه؟
سرخ شدن گونه هام رو به وضوح حس کردم.فکری به ذهنم رسید که باعث شد توی صدم ِ ثانیه لباسارو بردارم شیرجه بزنم توی حموم و در رو قفل کنم.دوباره صدای قهقه اش بلند شد.لباسارو که پوشیدم خودم رو توی ایینه ی قدیه حمو برنداز کردم.خیلی جیگر شده بودم.لبم رو چسبوندم به آیینه و خودم رو بوسی کردم و در رو باز کردم که دیدم واساده پشت در.به سرتاپام نگاهی کرد و گفت:الحق که سلیقم خوبه...
با شیطنت و تخسی گفتم:نخیر پوشندش خیلی خوشگل و یه پا مانکنه روسیه!!!
ـاونکه بله البته..
روی تخت دراز شد و به منم اشاره کرد که برم کنارش.نمیدونم چرا معذب بودم.ازش خجالت میکشیدم.مثل اینکه فهمید.خودش رو بالا کشید و به تکیه گاه تخت تکیه داد و دستاش رو باز کردو با لحن بچگونه گفت:خانوممو میخوام....
با این حرفش از خودم بیخود شدم و شیرجه زدم کنارش.سرم رو روی شونه اش گذاشتم.اونم سرش رو روی سرم گذاشت و چند بار روی موهام رو بوسید.چه آرامشی.حاضرم قسم بخورم حتی یک درصد این آرامش رو کنار فربد نداشتم..محکم تر دستاش رو دور شونم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم.چند لحظه در سکوت سپری شد که گفت: میدونی چی شد که رفتم؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که شروع کرد:بابا تو کاره تجارت بود.میدونی که...؟تجارت الماس.خیلیم موفق بود.اما نمیدونم چی شد که یهو برگ برگشت..انقد سریع همه چی اتفاق افتاد که دیگه مغزامون قفل کرد.هیچ راهی برای برگشت نداشتیم.اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم تا بتونیم اوضاع رو مثل اول کنیم.سهام دارا شکایت کردم بابا دادگاهی شد.منم که معاونش بودم تمام مسولیتارو قبول کردم و شروع کردم به مذاکره با سهامدارا.هرکدومو یه جوری آروم کردم.همون موقع بود که تو گله میکردی کم پیدا شدم و فکر میکردی زیر سرم بلند شده..
با تعجب بهش نگاه کردم.چجوری این چیزارو تا حالا توی سینش نگه داشته بود؟خندید و درحالی که چشمامو میبوسید گفت:قربون اون چشمای مشکی معصومت بشم...تازه اوله بدبختیامه...تمام زندگیمونو فروختیم و قرضارو دادیم.بابا آزاد شد اما شکسته.شاید باورت نشه ولی انگار ده سال پیرتر شده بود.من و مامان سعی میکردیم فراموش کنه اما مگه میشد.یه خونه ی 40 متری اجاره کردیم.یادت میاد خواستم باهات تموم کنم؟برای همین بود.نمتونستم ببینم توی سختی باشی.یه چند ماهی با همون وضع گذشت.نون شبم نداشتیم.من هرکاری میکردم.وضعمون هی داشت بدتر میشد که داییم از خارج زنگ زد و گفت بریم پیشش.میگفت اوضاع تجارت تو پاریس خوبه.بابامم بی هیچ فکری گفت باشه میایم.البته حقم داشت.دیگه اینور چیزی برای از دست دادن نداشت.کل آبروش رفته بود زیر سوال و بای همین تصمیم به رفن گرفت.بقیشم که میدونی...
و نگاهی بهم کرد و منم گفتم:مگه میشه ندونم.مگه میشه یادم بره.خدا انقد بهم سخت گذشت که نگو.داشتم خل میشدم.هیشکی نبود راحت باهاش دردو دل کنم.دوست داشتم وقتی نیستی همش دربارت باکسی حرف بزنماما کسی نبود..چقد دلتنگت شدم.وقتیم که دیگه زنگ نزدی حتی خواستم خودکشی کنم اما شیرین جلومو گرفت...
سرم رو پایین انداختم تا متوجه اشک توی چشمام نشه.محکم تر به خودش فشارم داد و گفت:دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم...هیچوقت...
آب دهنم رو به همراه بغضم قورت دادم و گفتم:خب لوس نشو دیگه.برو بقیه داستان...
خندید و گفت:آره دیگه.رفتیم اما همش باهات در ارتباط بودم.اونجا اره بابا به کمک دایی گرفت اما خیلی ول نکشید که نمیدونم کدوم آدم پستی کل پولارو از حساب بابا کشید بیرون..به همین سادگی بازم به خاک سیاه نشستیم..میبینی فرق بدبختیو خوشبختی چقدره؟
ـواااای...یعنی دوباره هیچی؟
ـدوباره هیچی...بابارو بردن زندان و براش 20 سال بریدن.نمیدونستم بید چیار کم که مامانم یه راه بهم پیشنهاد کرد.البته پیشنهاد که نه بهم تحمیل کرد....چ
سکوت کرد.با کنجکاوی پرسیدم:چی بود؟
یهو بلند شد و نشست و شونه هام رو محکم گرفت توی دستش و گفت:سئودا قسم بخور اگه بگم ترکم نمیکنی....
وا!!!!چشه..؟:خیلی خب باشه...
ـ بخدا همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت..
با خنده گفتم:خیل خب بابا.برو سر اصل مطلب.
دوباره تکیه داد ود رآغوشم کشید و گفت:اول نشست خوب باهام حرف زد که باید همه کمک کنم . بعد خیلی ریلکس گفت باید ازدواج کنم...
سرم تیر کشید...ازدواج؟با نگرانی پرسیدم:تو چیکار کردی؟
ـ یه دختر از خانواده ی خیلی پول دار پاریس برام گیر اورده بود.منم چاره ای نداشتم..
سرم به دوره افتاد.دوست داشتم بمیرم.کلا مثل اینکه خدا خواسته از شوهر شانس نیارم..برای خلاصی از آغوشش تلاش کردم اما محکم تر به خودش فشارم داد و گفت:نمیزارم بری.اول باید همه چی رو بشنوی بعد دربارم قضاوت کنی.من مثل فربد نیستم.راحت به دستت نیوردم که بخوام راحت از دستت بدم.پس به حرفام گوش کن..
به اجبار آروم گرفتم و گذاشتم توضیح بده..
: اون شب تا صبح گریه کردم.برام سخت بود.اینکه ازت دل بکنم...اینکه بیخیالت شم..اینکه برم زن غربی بگیرم و تو با این موهای مشکی رو تنها بزارم.از خودم بدم میومد چون میدونستم با اینکارم با زندگیت بازی کردم.اما راهی نداشتم سئودا..بابام بود.مادرم بود.بهم فشار میودن از دو طرف.مجبور شدم قبول کنم.دیگه نمیخواستم از این بیشتر تورو اذیت کنم برای همینبا یه خطه دیگه بهت زنگ زدم و با صدات کلی اشک ریختم.مامان کلی سرکوفتم زد که تومردی؟ولی حالمو نمیدونست.من دیوونه بودم.دیوونه ی تو ولی اینو نمیفهمید.وقتی پیش یه کشیش عقد کردیم حتی به دخته دستم نزدم.حتی شب عروسیم دست نزدم.نمیخواستمش.ازش بیزار بودم.اون برای من مثل تو نبود.هیشکی مثل تو نبود.سعی میکرد قلبمو ماله خودش کنه ولی مگه میتونست.قلب من یکبا رماله یکی شد و بس.بعد از اینکه بابا آزاد شد و دوباره کارش روبه راه...همه چیزو به اون دختره گفتم.بخدا سئودا دستم بهش نخورد.خیلی سعی کرد بهم نزدیک شه اما هربار به شدت ا خودم میروندمش.وقتی حقیقتو فهمید خندی و خیلی راحت گفت که دوماهه بارداره اما نمیدونه پدرش کیه..اینو که گفت از خودم بیخود شدم و تا میخورد زدمش.بعدم بردمش آزمایشو وقتی از درستیش مطمئن شدم طلاق...
و دوباره موهام و بوسید.نمیخواستم اذیتش کنم.حرفاش منطقی بود.اید اگه منم برای بابام چنین چیزی پیش میومد حاظر میشدم چنین کاری کنم.برای همین بهش نگاه کردم و درحالی که دسته نوازشم رو به گونش میکشیدم گفتم:تو هنوزم برای من همون آرادی....
بهم خندید.چشماشو بست و فاصله ی صورتش با صورتم هرلحظه کمتر و کمتر میشد....
ـ تولد تولد تولدت مبارک..مبارک مبارک تولدت مبارک...
با صدای جیغ و دست ما سمن شمع 3 سالگیش رو هم فوت کرد...بگم کل فامیل کم گفتم تقریبا تمام دوست و فامیل و آشنا دعوت بودن.رفتم بغلش کردم و لپای نازه خوشگلش و بوسیدم.سمن نه شبیه من بود ه شبیه آراد.مهای بور طلای داشت با چشمای آبی.خیلی جیگر بود.آراد دعا میکد که موهاش مثل من مشکی شه اما من همونطور دوسش داشتم...آراد هم بعد از کلی عکس گرفتن به سمتم اومد و بچه رو از بغلم گرفت...بعد از کلی بوسیدنش روی زمین گذاشتش و نوبت به کادو ها رسید.من براش یه گردنبند و پلاک قلبی طلا گرفته بودم و آراد چهارتا النگوی طلا و یه جفت گوشواره ی نقره..بلاخره بابا ها دختر دوستن دیگه...!!!
بلاخره شب شد و بعد شام همه رفتن.خدارو شکر اکرم خنوم رو برای تمیزکاری اورده بودم.بعد از به دنیا اومدن سمن دیگه کار نمیکردم.آراد حقوقش اونقدری بود که بتونیم باهاش زندگی کنیم..البته باید بگم که خیلیم بیشتر از اونقدر بود!!!خونمون رو عوض کردیم و یه جایه دنج ولی قشنگ توی تجریش گرفتیم.سه تا اتاق داشت که یکیشون اتاق مطالعه بود.رابطه ی من و آرادم که مثل قبل...شاید بدتر از قبل!عاشق و دیوونه تر..صادقانه بگم جونمم اگه لازم بود براش میدادم..دوست نداشتم هیچوقت از کنارم دور شه.سرکارم که بود مدام بهش زنگ میزدم...خلاصه یه زندگیه خوب و آروم.فربد فراموش دشه بود.درواقع انگار که از اول نبود.کم کم دیگه به زندگیه آرومم عادت کرده بودم که بازم مشکلتم شروع شد..ن فقط واسه مشکل ساخته شدم...
توی خونه با سمن بزی یکردم.مثل همیشه منتظر اومدن آراد بودم.از همیشه دیرتر اومده بود.خیلی نگرانش بودم....با نگرانی به ساعت نگاه کردم.2 بود.ناهار سمن رو دادم و خوابوندمش.به هال رفتم.تا خواستم روی مبل بشینم یهو در باز شد.برگشتم.با دیدن آراد انگار دنیارو بهم هدیه دادن.دوییدم سمتش و خودم رو توی آغوشش جا دادم.بعد اون همه استرس دلم آرامش میخواست.شوکه چند لحظه نگاهم کرد.وقتی به خودش اومد مردونه خندیدو چند بار موهام و نوازش کرد.باهم روی مبل نشستیم.همونطور که با انگشتاش بازی میکردم گفتم:معلومه کجایی؟
دستی به موهای بلندم کشید و گفت:ببخشید خانومم..رفته بودم دنبال یه کاری...
با کنجکاوی پرسیدم:چه کاری؟
به حالتم خندید.بلند شد و درحالی که کتش رو درمیورد گفت:رزرو هتل..
دلم براش ضعف رفت...اصلا دلم برای تمام کاراش ضعف میرفت.ا چشمای ده تا شده بهش نگاه کردم و گفتم:هتل چرا؟
ـ جونکه فردا میخوام ببرمت سفر..
از جا پریدم و مثل دخترای 15 ساله شروع ردم بالا و پایین پریدن.انگار نه انگار که 28 سالم بود!!!با خنده به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و درحالی که سعی میکرد آرومم که گفت:واسه همین دیوونه بازیات میخوامت..
و خیلی سریع قبل اینکه بتونم کاری کنم یا یکم نفس برای خودم نگه دارم!!لبش رو گذاشت روی لبم...تمام بدنم رفت رو ویبره..به تمام معنا داشتم بندری میزدم.چند لحظه بعد محکمتر لبش رو فشار داد و بعد برش داشت و درحالی که شیطنت از چشماش میبارید گفت:بریم کارت دارم..
و مطیعانه و همراه با خجالت دنبالش به اتاق رفتم...
خندم بیشتر شد.کیفم رو بهم داد و راه افتاد.دوساعت بعد رسیدیم خونه.رفتم یخچال رو باز کردم و بطری رو روی لبم گذاشتم.خیلی تشنه بودم و یک نفس تقریبا آب بطری رو به نصف رسوندم.صداش مجبورم کرد به اتاق برم.در رو که باز کردم از پشت چشمام رو با دستاش گرفت و در حالی که آروم به سمت یه جایی میبردم بهم گفت:باید چیزی رو بپوشی که من بهت میگم...
با خنده دستم رو روی دستاش گذاشتم و آروم از روی چشمام برداشتم که نگاهم روی تخت ثابت موند...دهنم باز مونده بود به وسعت دهن اسب آبی.فکر میکنم زبون کوچیکمم معلوم بود.یه تاپ آبی خیلی کمرنگ که رویش یه تور براق آبی پررنگ تر بود با یه شلوارک خیلی کوتا گلبهی روی تخت بود.با قدر دانی بهش نگاه کردم و گفتم:وااااای خیلی خوشگله..چرا زحمت کشیدی...
چشمکی زد و با لبخند آرامش بخشی گفت:واسه ی خانومم کمترین کاره...
چقد این آراد مهربونو دوست داشتم.چشمام رو بستم و دعا کردم خدایا هیچوقت ازم نگیرش....با صداش به خودم اومدم:بپوشش دیگه...
به سمت لباس رفتم و با خجالت به آراد نگاه کردم.از خنده ریسه رفتو دل من بیشتر دیوونه شد.همونطور که میخندید گفت:من نمیرم بیرون آآآآآ....میخوام زل بزنم به خانومم مشکلیه؟
سرخ شدن گونه هام رو به وضوح حس کردم.فکری به ذهنم رسید که باعث شد توی صدم ِ ثانیه لباسارو بردارم شیرجه بزنم توی حموم و در رو قفل کنم.دوباره صدای قهقه اش بلند شد.لباسارو که پوشیدم خودم رو توی ایینه ی قدیه حمو برنداز کردم.خیلی جیگر شده بودم.لبم رو چسبوندم به آیینه و خودم رو بوسی کردم و در رو باز کردم که دیدم واساده پشت در.به سرتاپام نگاهی کرد و گفت:الحق که سلیقم خوبه...
با شیطنت و تخسی گفتم:نخیر پوشندش خیلی خوشگل و یه پا مانکنه روسیه!!!
ـاونکه بله البته..
روی تخت دراز شد و به منم اشاره کرد که برم کنارش.نمیدونم چرا معذب بودم.ازش خجالت میکشیدم.مثل اینکه فهمید.خودش رو بالا کشید و به تکیه گاه تخت تکیه داد و دستاش رو باز کردو با لحن بچگونه گفت:خانوممو میخوام....
با این حرفش از خودم بیخود شدم و شیرجه زدم کنارش.سرم رو روی شونه اش گذاشتم.اونم سرش رو روی سرم گذاشت و چند بار روی موهام رو بوسید.چه آرامشی.حاضرم قسم بخورم حتی یک درصد این آرامش رو کنار فربد نداشتم..محکم تر دستاش رو دور شونم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم.چند لحظه در سکوت سپری شد که گفت: میدونی چی شد که رفتم؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که شروع کرد:بابا تو کاره تجارت بود.میدونی که...؟تجارت الماس.خیلیم موفق بود.اما نمیدونم چی شد که یهو برگ برگشت..انقد سریع همه چی اتفاق افتاد که دیگه مغزامون قفل کرد.هیچ راهی برای برگشت نداشتیم.اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم تا بتونیم اوضاع رو مثل اول کنیم.سهام دارا شکایت کردم بابا دادگاهی شد.منم که معاونش بودم تمام مسولیتارو قبول کردم و شروع کردم به مذاکره با سهامدارا.هرکدومو یه جوری آروم کردم.همون موقع بود که تو گله میکردی کم پیدا شدم و فکر میکردی زیر سرم بلند شده..
با تعجب بهش نگاه کردم.چجوری این چیزارو تا حالا توی سینش نگه داشته بود؟خندید و درحالی که چشمامو میبوسید گفت:قربون اون چشمای مشکی معصومت بشم...تازه اوله بدبختیامه...تمام زندگیمونو فروختیم و قرضارو دادیم.بابا آزاد شد اما شکسته.شاید باورت نشه ولی انگار ده سال پیرتر شده بود.من و مامان سعی میکردیم فراموش کنه اما مگه میشد.یه خونه ی 40 متری اجاره کردیم.یادت میاد خواستم باهات تموم کنم؟برای همین بود.نمتونستم ببینم توی سختی باشی.یه چند ماهی با همون وضع گذشت.نون شبم نداشتیم.من هرکاری میکردم.وضعمون هی داشت بدتر میشد که داییم از خارج زنگ زد و گفت بریم پیشش.میگفت اوضاع تجارت تو پاریس خوبه.بابامم بی هیچ فکری گفت باشه میایم.البته حقم داشت.دیگه اینور چیزی برای از دست دادن نداشت.کل آبروش رفته بود زیر سوال و بای همین تصمیم به رفن گرفت.بقیشم که میدونی...
و نگاهی بهم کرد و منم گفتم:مگه میشه ندونم.مگه میشه یادم بره.خدا انقد بهم سخت گذشت که نگو.داشتم خل میشدم.هیشکی نبود راحت باهاش دردو دل کنم.دوست داشتم وقتی نیستی همش دربارت باکسی حرف بزنماما کسی نبود..چقد دلتنگت شدم.وقتیم که دیگه زنگ نزدی حتی خواستم خودکشی کنم اما شیرین جلومو گرفت...
سرم رو پایین انداختم تا متوجه اشک توی چشمام نشه.محکم تر به خودش فشارم داد و گفت:دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم...هیچوقت...
آب دهنم رو به همراه بغضم قورت دادم و گفتم:خب لوس نشو دیگه.برو بقیه داستان...
خندید و گفت:آره دیگه.رفتیم اما همش باهات در ارتباط بودم.اونجا اره بابا به کمک دایی گرفت اما خیلی ول نکشید که نمیدونم کدوم آدم پستی کل پولارو از حساب بابا کشید بیرون..به همین سادگی بازم به خاک سیاه نشستیم..میبینی فرق بدبختیو خوشبختی چقدره؟
ـواااای...یعنی دوباره هیچی؟
ـدوباره هیچی...بابارو بردن زندان و براش 20 سال بریدن.نمیدونستم بید چیار کم که مامانم یه راه بهم پیشنهاد کرد.البته پیشنهاد که نه بهم تحمیل کرد....چ
سکوت کرد.با کنجکاوی پرسیدم:چی بود؟
یهو بلند شد و نشست و شونه هام رو محکم گرفت توی دستش و گفت:سئودا قسم بخور اگه بگم ترکم نمیکنی....
وا!!!!چشه..؟:خیلی خب باشه...
ـ بخدا همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت..
با خنده گفتم:خیل خب بابا.برو سر اصل مطلب.
دوباره تکیه داد ود رآغوشم کشید و گفت:اول نشست خوب باهام حرف زد که باید همه کمک کنم . بعد خیلی ریلکس گفت باید ازدواج کنم...
سرم تیر کشید...ازدواج؟با نگرانی پرسیدم:تو چیکار کردی؟
ـ یه دختر از خانواده ی خیلی پول دار پاریس برام گیر اورده بود.منم چاره ای نداشتم..
سرم به دوره افتاد.دوست داشتم بمیرم.کلا مثل اینکه خدا خواسته از شوهر شانس نیارم..برای خلاصی از آغوشش تلاش کردم اما محکم تر به خودش فشارم داد و گفت:نمیزارم بری.اول باید همه چی رو بشنوی بعد دربارم قضاوت کنی.من مثل فربد نیستم.راحت به دستت نیوردم که بخوام راحت از دستت بدم.پس به حرفام گوش کن..
به اجبار آروم گرفتم و گذاشتم توضیح بده..
: اون شب تا صبح گریه کردم.برام سخت بود.اینکه ازت دل بکنم...اینکه بیخیالت شم..اینکه برم زن غربی بگیرم و تو با این موهای مشکی رو تنها بزارم.از خودم بدم میومد چون میدونستم با اینکارم با زندگیت بازی کردم.اما راهی نداشتم سئودا..بابام بود.مادرم بود.بهم فشار میودن از دو طرف.مجبور شدم قبول کنم.دیگه نمیخواستم از این بیشتر تورو اذیت کنم برای همینبا یه خطه دیگه بهت زنگ زدم و با صدات کلی اشک ریختم.مامان کلی سرکوفتم زد که تومردی؟ولی حالمو نمیدونست.من دیوونه بودم.دیوونه ی تو ولی اینو نمیفهمید.وقتی پیش یه کشیش عقد کردیم حتی به دخته دستم نزدم.حتی شب عروسیم دست نزدم.نمیخواستمش.ازش بیزار بودم.اون برای من مثل تو نبود.هیشکی مثل تو نبود.سعی میکرد قلبمو ماله خودش کنه ولی مگه میتونست.قلب من یکبا رماله یکی شد و بس.بعد از اینکه بابا آزاد شد و دوباره کارش روبه راه...همه چیزو به اون دختره گفتم.بخدا سئودا دستم بهش نخورد.خیلی سعی کرد بهم نزدیک شه اما هربار به شدت ا خودم میروندمش.وقتی حقیقتو فهمید خندی و خیلی راحت گفت که دوماهه بارداره اما نمیدونه پدرش کیه..اینو که گفت از خودم بیخود شدم و تا میخورد زدمش.بعدم بردمش آزمایشو وقتی از درستیش مطمئن شدم طلاق...
و دوباره موهام و بوسید.نمیخواستم اذیتش کنم.حرفاش منطقی بود.اید اگه منم برای بابام چنین چیزی پیش میومد حاظر میشدم چنین کاری کنم.برای همین بهش نگاه کردم و درحالی که دسته نوازشم رو به گونش میکشیدم گفتم:تو هنوزم برای من همون آرادی....
بهم خندید.چشماشو بست و فاصله ی صورتش با صورتم هرلحظه کمتر و کمتر میشد....
ـ تولد تولد تولدت مبارک..مبارک مبارک تولدت مبارک...
با صدای جیغ و دست ما سمن شمع 3 سالگیش رو هم فوت کرد...بگم کل فامیل کم گفتم تقریبا تمام دوست و فامیل و آشنا دعوت بودن.رفتم بغلش کردم و لپای نازه خوشگلش و بوسیدم.سمن نه شبیه من بود ه شبیه آراد.مهای بور طلای داشت با چشمای آبی.خیلی جیگر بود.آراد دعا میکد که موهاش مثل من مشکی شه اما من همونطور دوسش داشتم...آراد هم بعد از کلی عکس گرفتن به سمتم اومد و بچه رو از بغلم گرفت...بعد از کلی بوسیدنش روی زمین گذاشتش و نوبت به کادو ها رسید.من براش یه گردنبند و پلاک قلبی طلا گرفته بودم و آراد چهارتا النگوی طلا و یه جفت گوشواره ی نقره..بلاخره بابا ها دختر دوستن دیگه...!!!
بلاخره شب شد و بعد شام همه رفتن.خدارو شکر اکرم خنوم رو برای تمیزکاری اورده بودم.بعد از به دنیا اومدن سمن دیگه کار نمیکردم.آراد حقوقش اونقدری بود که بتونیم باهاش زندگی کنیم..البته باید بگم که خیلیم بیشتر از اونقدر بود!!!خونمون رو عوض کردیم و یه جایه دنج ولی قشنگ توی تجریش گرفتیم.سه تا اتاق داشت که یکیشون اتاق مطالعه بود.رابطه ی من و آرادم که مثل قبل...شاید بدتر از قبل!عاشق و دیوونه تر..صادقانه بگم جونمم اگه لازم بود براش میدادم..دوست نداشتم هیچوقت از کنارم دور شه.سرکارم که بود مدام بهش زنگ میزدم...خلاصه یه زندگیه خوب و آروم.فربد فراموش دشه بود.درواقع انگار که از اول نبود.کم کم دیگه به زندگیه آرومم عادت کرده بودم که بازم مشکلتم شروع شد..ن فقط واسه مشکل ساخته شدم...
توی خونه با سمن بزی یکردم.مثل همیشه منتظر اومدن آراد بودم.از همیشه دیرتر اومده بود.خیلی نگرانش بودم....با نگرانی به ساعت نگاه کردم.2 بود.ناهار سمن رو دادم و خوابوندمش.به هال رفتم.تا خواستم روی مبل بشینم یهو در باز شد.برگشتم.با دیدن آراد انگار دنیارو بهم هدیه دادن.دوییدم سمتش و خودم رو توی آغوشش جا دادم.بعد اون همه استرس دلم آرامش میخواست.شوکه چند لحظه نگاهم کرد.وقتی به خودش اومد مردونه خندیدو چند بار موهام و نوازش کرد.باهم روی مبل نشستیم.همونطور که با انگشتاش بازی میکردم گفتم:معلومه کجایی؟
دستی به موهای بلندم کشید و گفت:ببخشید خانومم..رفته بودم دنبال یه کاری...
با کنجکاوی پرسیدم:چه کاری؟
به حالتم خندید.بلند شد و درحالی که کتش رو درمیورد گفت:رزرو هتل..
دلم براش ضعف رفت...اصلا دلم برای تمام کاراش ضعف میرفت.ا چشمای ده تا شده بهش نگاه کردم و گفتم:هتل چرا؟
ـ جونکه فردا میخوام ببرمت سفر..
از جا پریدم و مثل دخترای 15 ساله شروع ردم بالا و پایین پریدن.انگار نه انگار که 28 سالم بود!!!با خنده به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و درحالی که سعی میکرد آرومم که گفت:واسه همین دیوونه بازیات میخوامت..
و خیلی سریع قبل اینکه بتونم کاری کنم یا یکم نفس برای خودم نگه دارم!!لبش رو گذاشت روی لبم...تمام بدنم رفت رو ویبره..به تمام معنا داشتم بندری میزدم.چند لحظه بعد محکمتر لبش رو فشار داد و بعد برش داشت و درحالی که شیطنت از چشماش میبارید گفت:بریم کارت دارم..
و مطیعانه و همراه با خجالت دنبالش به اتاق رفتم...