امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)

#20
قسمت 17

حدود نیم ساعت بعد بود که به اصرارهای آراد به خونه رفتم تا یکم استراحت کنم.دکترا میگفن فعلا بهوش نمیاد و اگرم بهوش بیاد باید بهش مرفین بزنن تا درد و حس نکنه و در نتیجه فعلا گیجه..
توی ماشین نه اون حرف میزد نه من.یه آهنگ گذاشت از محسن چاووشی...خیلی به دلم نشست...:
چشماتو باز کردی
دنیام زیر و رو شد
چشماتو بستی و باز

تاریکیام شروع شد
موهات کهکشونا و
چشات ستاره هاتن
منظومه های شمسی جفت گوشواره هاتن
کی بین مهربونا مثل تو مهربونه

نا مهربونی با تو
بد نیست بد شگونه
با من بمان،بامن بمان
با من بمان،با من بمان
ساز دهنیی که میزد تا حد مرگ آرومم میکرد...

شب بود خسته بودم
چشمام و بسته بودم
خورشید سر زد و من پیشت نشسته بودم
چشمامو باز کردم
دیدم ازت خبر نیست

دیدم برام تو دنیا
از تو عزیز تر نیست...
با من بمان،با من بمان
با من بمان،با من بمان
با من بمان، با من بمان
با من بمان، با من بمان

.......
چقد دوست داشتم منظوره این اهنگ من باشم از زبون آراد.چقد دوست داشتم از عشقش مطمئنم میکرد.چقد دوست داشتم بگه گور بابایه همه بی عقد ماله منی!!!!!!هرچند اون شب گفت اما....اون از عصبانیت بود.ولی من عشق میخواستم.چیزی که اونقدر عمیق باشه که هر شکی رو از دلم پاک کنه و ببره.
آهی کشیدم و سرم رو به شیشه ی ماشین چسبوندم.این روزای اخر سالی داشت بارون میمومد.چه بارون قشنگیم بود.قطره های سبکش به شیشه میخورد.از پشت شیشه ی بخار گرفته به خیابون مه گرفته نگاه کردم.چقد هواش شبیه حال و هوای دل من بود.یه آهنگ از نمیدونم کی شروع شد که سریع خفش کردم.آراد هم حرفی نزد.نمیدونم مراعاتمو کرد یا واقعا اونم سکوت بینمون رو بیشتر دوست داشت.
به خونه رسیدیم.بارون شدت گرفته بود و تغریبا تا وارد خونه شدیم هردوتا یکی یه موش آب کشیده شده بودیم.داشتم به اتاق میرفتم که صداش از پشت سر خشکم کرد:دوستش داری؟
صداش چقدر غمگین بود.از شخصیت مغرورش بعید بود که همینم بپرسه.میدونستم داره چه زجری میکشه.به سمتش برگشتم و بی حرف به چشماش زل زدم.دوست داشتم دهن باز کنه.با خودم میگفتم: دِ لعنتی بگو دیگه.بگو نمیخوای تنهات بزارم بگو دوسم داری.بگو بدون من هیچی.بگو این همه راه بخاطر من برگشتی...توروخدا بگو.....
اومدو با فاصله ی کمی روبه روم ایستاد و اونم مستقیم به چشمام زل زد.توی نگاه هردومون یه چیز بود.تمنا برای کنار هم بودن اما نه من نه اون هیچی نمیگفتیم.اون مغرور بود و من سرکش.اصلا منو برای همین دوست داشت که رام کسی نمیشدم...اما حالا داشتم رام چشمای ناراحت طوسی اش میشدم.رام نفس های عمیقش.رام قورت دادن آب گلوش.رام اشک های حدقه زده توی چشماش.
چند لحظه گذشت که اشکش رویه گونش چکید.نکن. توروخدا گریه نکن.من طاقت ندارم.تو باید همیشه مرد باشی.جلوی من مرد باشی.نریز اینارو که من میمیرم..
اشکاش هرلحظه تندتر میریخت.ناخوداگاه دستم رو به سمت گونش بردم و آروم اشکاش رو پاک کردم که دستم رو گرفت و روی لبش گذاشت....
دیگه تحملم سر اومد و دستم رو کشیدم و به اتاق دوییدم.در رو به هم کوبیدم و خودم رو روی تخت انداختم.خدایا این چه بدبختییه؟این چه امتحانیه؟این کارا چیه داری با من میکینی؟میخوای زجر کشم کنی خدا؟چرا یه دلم نمیکنی؟
چرا نمیزاری تو دل آراد که جلومو بگیره.بزنه تو گوشم بگه فقط باید ماله من باشی؟چرا حرف دلش رو نمیزنه؟چرا نمیگه بمون.چرا نمیگه نرو تنهام نزار..؟چرا نمیگه زن زندگیش باشم....؟

با همین فکرا خوابم برد........

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.آراد هم کنارم آروم خوابیده بود اما گونش خیس بود.معلوم بود که تازه خوابش برده چون نفس های کوتاه میکشید.این مدت فهمیده بودم وقتی خوابه خوابه نفس عمیق میکشه و تازه که میخوابه کوتاه...
سریع گوشی رو از توی کیفم دراوردم و برداشتم.زینت بود:الو..الو سلام خانوم مهندس..
از تاق بیرون رفتم و جواب دادم:سلام زینت جون.چیزی شده؟
ـ نه خانوم جون آقا فربد بهوش اومدن گفتم بهتون خبر بدم.
ـ بله بله ممنون.الان میام.
بعد از خداحافظی قطع کردم.رفتم توی اتاق و آروم یه پالتوی زرشکی با شال و ساپورت مشکی تن کردم!یکم کرم پودر و یه رژ مات زدم.دلم نیومد آراد رو بیدار کنم.فقط پتو رو رویش کشیدم و از خونه زدم بیرون.بعداز ظهر بود و هنوز یکم بارون نم نم میبارید.یه دربست گرفتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.یه هفته ی دیگه بابا قرار بود بیاد برای کارای طلاق و من هنوز تصمیم نگرفته بودم که باید چیکار کنم.افکار رو از خودم دور کردم چون باید قبل از هر تصمیمی اول فربد رو میدیدم.
به بیمارستان رسیدم زینت به استقبالم اومد و باهم به اتاق فربد رفتیم.یه اتاق خصوصی نسبتا کوچیک.دلم برای تنهایی و غربیش سوخت.اگر من میرفتم دیگه چی ازش میموند؟
از زینت خواستم بیرون بمونه.چشماشو بسته بود.بالای سرش ایستادم و زیر لب سلام کردم.چشمای بی فروغش رو باز کرد.با نگاه پر سوالش بهم خیره شد.بغض راه گلوم رو بست.با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:منو میشناسی؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد.خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم و اینبار با صدای رسایی گفتم:منم سئودا...زنت...

اینبار بی رمق جواب داد:زنم؟
سرم رو بالاتر گرفتم و گفتم:بله...
زیر لب زمزمه کزد:سئودا..یادم نمیاد و دوباره چشماشو بست.
دیگه حرفی نزدم.گذاشتم راحت باشه و خودم هم دیگه حرفم نمیومد.چی میگفتم؟از خاطرات پر گهر و قشنگمون؟اینکه بهم خیانت کرد؟ترجیح دادم فعلا هیچی نگم تا ببینم خدا چی میخواد.همینطوری بی حرف کنار هم بودیم که یهو آراد خیلی پر انرژی وارد اتاق شد.
ـ به سلام آقا فربد...خوبی شما..؟
و اومد و به زور به فربد دست داد.اگه بگم چشمای منو فربد شده بود اندازه ی تایر تریلی که دروغ نگفتنم.کب کرده بودیم در حد بندسلیگا.بعد اینکه دست دادنش تموم شد فربد با تعجب پرسید:ببخشید....شما؟
آراد خواست چیزی بگه که سریعتر جواب دادم:فربد ایشون برادر من هستن آراد .تازه از خارج برگشتن.مگه نه آراد جان..؟
جان آخرو محض چاپلوسی گفتم یعنی اینکه توروخدا فدات شم هیچی نگو فعلا.اونم که انگار دست گیرش شده بود حرفی نزد فقط با لبخند پلاسیده ای جواب داد:بله...
و در گوشم گفت:خیلی شیطون شدی جدیدا ها..حواست باشه به خودت نصفه شبا...
میدونستم فقط میخواد بترسونم برای همین فقط به یه لبخند افاقه کردم و چیزی نگفتم.

یه هفته ای از مرخص شدنش گذشته بود و منم همه چیرو جز خیانتش براش تعریف کردم.به ظاهر میخندید اما معلوم بود درش چه آتیشی روشنه.هنوز تصمیم خودم رو نگرفته بودم که چیکار کنم.
روی مبل نشسته بودم و تی وی تماشا میکردم.فربد رفته بود بیرون یکم قدم بزنه.سه روزه دیگه عید بود و من تمام وسایلی رو که میخواستم تهیه کرده بودم فقط نمیدونستم باید با آراد جشن بیگرم یا فرید.وقتیم از فکر خسته شدم دیگه به کل بیخال همه چی شدم و گفتم اگه خیلی ناراحت شدن دوتا میرم مسافرخونه!!بسوزه پدر محبوبیت!!
با صدای زنگ اف اف چهارمتر و پنجاه سانت از جا پریدم.یکی دستش رو روی زنگ گذاشته بود و ول نمیکرد.با عصبانیت به عکس آراد نگاه کردم.در رو زدم تا بیاد بالا.طولی نکشید که در رو باز کرد و با اخم به سمتم اومد.حرکتش انقدر ناگهانی بود که ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
داد زد:این مسخره بازیا تا کی قراره ادامه داشته باشه..؟
بازاین آمپر چسبوند!!حالا خوبه من همش یه روز سر درد ندارم ها.به ارومی گفتم:کدوم مسخره بازی؟

ـ تا کی میخوای فیلم بازی کنی؟
ـ ببخشید چه فیلمی؟
کرم از خودِ درخته دیگه.توکه میدونی منظورشو چرا سر به سرش میزاری سئودا خانوم.اینبار بلند تر از قبل داد زد:خودتو به نفهمی نزن..
منم داد زدم: توام سر من داد نزن...
و بعد از چند ثانیه خیره موندن به چشماش سریع به اتاقم رفتم که اونم دنبالم اومد و همونطور که قدم میزد گفت:یعنی میخوای من تا ابد داداشت باشم؟
ـ توروخدا آراد بس کن.بزار یه مدت آروم باشم.
ـ فقط مهم تویی؟پس من چی؟
ـ بابا چرا نمیفهمی فربد به کمکم نیاز داره.نمیتونم تو این شرایط ولش کنم.اون الان خودشم درست نمیشناسه.حالا تو میگی تک و تنها ولش کنم به امون خدا؟این انسانیته؟
پورخندی زدو گفت:اون انسانیت به خرج داد که رفت بهت خیانت کرد؟
ـ میشه انقد اونو تو سرم نزنی؟چی بهت می رسه که مدام با یاد آوریش خردم کنی؟با شکستنم میخوای به هدفت برسی؟
با این حرفم ساکت شد و فقط بهم زل زد.سرم رو انداختم پایین که با صدای فربد شوکه به پشت سر آراد نگاه کردم...

ـ یعنی این برادرت نیست؟
نفسم رو با ناامیدی دادم بیرون و روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.بلاخره چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد.پاهای فربد رو دیدم که روبه روم ظاهر شد و بعدش صداش به گوشم رسید:اینجا چه خبره؟قضیه ی خیانت که میگه چیه؟
به چشماش نگاه کردم.خدایا چرا انقدر چشماش معصوم شده؟چرا اینطوری منو نیگا میکنه.؟دوست داشتم فرار کنم که همین کارم کردم.سریع مانتوی بنفشم رو با روسریه ساتن مشکی بنفش و شلوار لوله تفنگی ام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
برام مهم نبود کجا میرم.مثل اینکه برای اونا هم مهم نبود چون هیچی نگفتن و فقط نگاهم کردن.نمیدونستم الان دارن بهم چی میگن و البته اینم برام مهم نبود.از این به بعدش رو میخواستم اونا تصمم بگیرن.یکیشون باید نگهم میداشت و اون یکی.....؟خودمم نمیدونستم دوست داشتم اون یکی کی باشه.به خاطر حس ترحمم فربد یا بخاطر عشقم آراد....؟

عشــــــــــق......
زیر لب تکرارش کردم.خدایا همه ی کسایی که عاشق میشن انقد سر دوراهی قرار میگیرن یا فقط من اینجوریم؟خدایا با همه ی بنده هات اینجوری تا میکنی یا فقط بامن؟خدایا...این کارات از روی علاقه ی به بندته یا...از روی نفرتت؟خدایاااااااا مگه نمیگی همه ی بنده هامو دوست دارم پس چرا من دوست داشتنت رو نمیبینم؟
از زمان راه رفتنم چیزی نفهمیدم.هوا دیگه سرد نبود.خنک بود.به پارکی رسیدم و روی نیمکتی زیر یه درخت چنار نشستم.خدارو شکر زمستون بود و سوسک نداشت فعلا...هه سوسک....یه زمانی با آراد بیرون میومد و با دیدن سوسک من میترسیدم و اون کلی بهم میخندید....
اما فربد هیچوقت بهم نخندد.خیلی مردونه سوسکه رو مکشت و دستم رو میگرفت ومیگفت تموم..
خنده ی آراد رو دوست دارم یا مردونه کشتن فربد رو؟سرم داشت سوت میکشید.خورشید داشت خداحافظی میکرد و میرفت خونش.باد با روسریم بازی میکرد و سعی میکرد از لابه لایش به موهام چنگ بزنه.چشمامو بستم و صورتم رو دادم به دستای لطیف باد.دوست داشتم تا اعماق وجودم خنک شه.
ـ آراد همه چیو بهم گفت...
با ترس از جا بلند شدم و برگشتم و به روبه روم نگاه کردم.فربد بود.سرش رو انداخته بود پایین و با پاش به یه سنگ کوچیک رویه زمین پیله کرده بود.

ـ ببخش ترسوندمت.
اومد و روی نیمکت نشست و من هنوز بهش با همون حالت،ایستاده نگاه میکردم.
ـچرا خودت بهم نگفتی؟چرا ازم قایم کردی؟
با این حرف به چشمام زل زد.چشماش بیش از حد خسته بود.روی نیمکت کنارش نشستم و درحالی که به فواره ی پر آب نگاه میکردم گفتم:الان موقعش نبود.
ـ پس کی وقتش بود؟میخواستی ده سال دیگه بگی چیزه به این مهمی رو؟
با بغض گفتم: میشه انقد سرم داد نزنی؟اون میزنه تو میزنی.برای چی؟که با داداتون منو به دست بیارین؟
اصلا من میرم.بخدا میرم تا دیگه هم من هم شما راحت شین.این چه دعواییه.زوتون به من رسیده دیگه؟خب اگه خیلی دوستم دارن باهم درگیر شین یکیتون زنده میمونه دیگه...
صدام اوج گرفته بود شدید.جوری که یه پسرو دختر که نزدیکمون بودن برگشتن و با تعجب نگاهم کردن.برام مهم نبود که چی فکر میکنن.دیگه خسته شده بودم.از همه چی.دوست داشتم چند روزی برم یه جایی که حال و هوام عوض شه.جایی که نه آراد باشه نه فربد.تا بتونم درست تصمیم بگیرم.فکره ناگهانیی به ذهنم حمله ور شد...چه جایی بهتر از پاریس....

مسافران پرواز 101 به مقصد پاریس،هواپیما آماده است...
صدای پسرکشِ خانومه پیج کننده فضارو پر کرد و من سریع مثل برق گرفته ها به سمت هواپیما رفتم.فردا عید بود و من درست میخواستم سالم رو تویه یه کشور غریبه تحویل کنم.اما همینم از هرجهت برام خیلی بهتر از سر و کله زدن با آراد و فربد بود.عمدا بلیطم رو برای نصف شب گرفته بودم چون نمیخواستم کسی بفهمه.بزار چند روز نگرانم شن...والله!!!!این همه منو نگران کردن حالا بزار مزشو بچشن.دنیا به آخر نمیرسه که.
توی صندلیه هواپیما جا خوش کردم.نمیدونم چرا از بچگی ترس عجیبی از هواپیما داشتم.خداروشکر صندلیه کناریم یه دختر هم سن خودم بود و اونم حالش بهتر از من نبود.بلند شدن هواپیما زا زمین مصادف شد با بالا اوردن معدم توی کیسه.از دختره کنارم که اسمشمنرگس بود خجالت کشیدم.اما اون با لبخند مهماندار رو صدا زدو دلداریم داد.و یک دقیقه ی بعد من این کار رو در حق اون کردم!!!!توی راه آمارش رو دراوردم که از همسرش یک سالی هست طلاق گرفته.خدایا چقدر آمار طلاق رفته بالا!!!منم قراره ینفر روی این آمار باشم!!؟؟واااااااای!!!!
اینم فهمیدم که یه بچه در راه داشته که به اجبار مرد سقطش کرده و در اصل مشکلشون سر همین بوده.
به محض رسیدنم دونه های برف از آسمون به مقصد زمین روانه شدند.مستقیم به هتل رفتم.میدونستم الامن تهران صبح شده و قطعا فربد تا حالا آراد رو خبر کرده.به گوشیم نگاه کردم.10 تماس از آراد و 13تا از فربد بود و سه تا پیام دوتا آراد که اولیش گفته بود:کجا بی خبر رفتی؟
و دومی چند دقیقه بعد که دیده جواب ندادم:سئودا عشقم کجایی..؟نگرانتم...
پوزخندی زدم و در جواب فقط براش نوشتم : اگه نگرانم بودی انقد بهم فشار نمیوردی.چه تو چه فربد.اینو به فربد هم بگو.اومدم یه جایی که تنها باشم شاید برای یه مدت شایدم برای....همیشه....

و بعد از ارسال خطم رو دراوردم و توی سطل زباله ی هتل انداختم.
اتاق معرکه ای بود.پولداریم این خوبی و داره که ادم همیشه همه جا بهترین جا رو میگیره!توی دکور از رنگ سفید صورتی استفاده شده بود.یه تخت دونفره ی بزرگ با ملافه ی بادیه سفید و بالشت های سفید و کوسن های صورتی.و من نفهمیدم که همه جا از کوسن برای تخت هم استفاده میکنن!!!یه تلویزیون جمع و جور متمایل تخت و یه صندلیه نرم دایره ای کنارش قرار داشت.یه پرده بود که موقع خواب دور تخت رو فرا میگرفت.و یه پنجره ی کوچیک شت تلویزیون قرارا داشت که با پرده ی صورتی و توریه سفید تزیین شده بود.محشرِ به تمام معناااا.حموم دستشوییم که کامل سفید پوش!!توی حموم چند تا ساعت بزرگ و کوچیک بود که همزمان زمان چند تا کشور رو نشون مدادن.یکیش رو با اجازه ی خودم!روی زمان ایران تنظیم کردم.یعنی الان ساعت 8 صبح بود.طبق محاصباتم پاریس از ایران دوساعت و نیم عقب بود پس بعد از دراوردن لباسام همونطوری بی هیچ لباسی روی تخت ولو شدم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم خوام برد.بیدار که شدم ساعت 10 بود.با عجله یه دوش گرفتم و درود بیکران فرصتادم بر اموات سازنده ی هتل و با پوشیدنِ یه پلیور که عکس یه خرگوش روش بود و یقه و آستینهای پیرهنی آبی پررنگ داشت تنم کردم.شلورا مشکیه راسته ی لیش رو پا کردم.کیف چرمش رو برداشتم و موهام رو متقابلا خرگوشی بستم.سنمو خیلی پایین اورد!!!شده بودم عین دخترایه 19 ساله!دست کش بافت های قهوه ای ام رو که انگشتام از نوکش بیرون بود دست کردم.ه خط چشم و یه برق لب هم زدم و رفتم از هتل بیرون.بخاطر نخوردن صبحانه دلم مالش میرفت اما تصمیم گرفتم دیگه یهویی ناهار بخورم.از اونجا که زبانم فوووووول بود مشکلی نداشتم.یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم به کلیسای نتردام.خیلی دوست داشتم ببینمش.تعریفش رو خیلی شنیده بودم.اما وقتی دیدم دیگه کب کردم به تمام معانی!!!
تا تموم شد دیگه وقت ناهار بود.دیگه داشتم از پا میوفتادم بخاطر ضعفی که داشتم .برای همین از خانومِ مسنی که از روبه رو میومد جاه یه رستوران ایرانی رو پرسیدم.اول یکم با چشمای ریز نگاهم کرد و بعد گفت:You'r an Iranian?
یعنی شما ایرانی هستید؟
لبخند پهنی زدم و با غرور جواب دادم:Yes.Lot of nice Ashnayytvn.
بله از آشناییتون خیلی خوشبختم.
ـObviously Mshkytvn the eyes and eyebrows. Chimbulak and Abryh just Iran but it should be black.
ـاز چشم و ابروی مشکیتون معلومه.فقط یه ایرانی میتونه چaم و ابر,یه به این سیاهی داشته باشه.
اولین بار بوئ کسی از چشم و ابروم تعریف میکرد برای همین ذوق زده جواب دادم: Thank you for your favor

ـ ممنونم این لطف شماست...
ادرس رو ازش گرفتم و به رستوران رفتم.بوی خورشت سبزی بینیم رو پر کرد.به به چه فضای گرمی...یه آهنگ سنتی هم که با تار و تنبک و چند تا ساز دیگه زده شده بود داشت پخش میشد.غذامو سفارش دادم و بعد از خوردنش به هتل برگشتم.هوا واقعا هنوزم سرد بود.ساعت 9 شب سال تحویل میشد...ومن....

آهی کشیدم.هرچی که بود غربت به اون همه خاری میرزیدبعد از عوض کردن لباس و چند ساعتی خواب دوباره شارژ شدم و از هتل زدم بیرون.و به نظافت چی گفتم اتاقم رو مرتب کنه و انعام هم بهش دادم.خدایی دم بابایی جونم گرم که از همون بچگی سه چهارم پولی رو که درمیورد که شامل 20 میلیون سود کارخونمون بود توی حساب مخفی برای من میریخت که الان دقیقا میشه 375 میلیون که هیشکی ازش خبر نداره.همون لباسارو پوشیدم و رفتم بازار برای خرید.به به به این همه تنوع و رنگ!!!داشتم از ذوق میمردم.زنه و بازار دیگه چه کنیم!اونم بازار پاریــــــــــــــــس...
یه ست لباس زمستونه گرفتم.درسته امروز تموم میشد اما بلاخره که سال دیگه میمومد.یه پالتویه مشکی با دکمه های طلایی با یقه ی انگلیسی خیلی شیک به همراهبوت های پاشنه 10 سانت!!!!دستکش ها ی چرم و جورابای مشکیه پشمیِ فوق العاده گرم.کیف چرم خالط مشکی و شال گردنه طوسی.واقعا معرکه بود و معرکه تر اینکه بخاطر پایان ماه مارس حراجی زده بود و داشت به قیمت خیلی خوبی میفروختشون.مهم تر اینکه خیلی با احترام باهات برخورد میکردن.براشون مهم نبود خریداری یانه.هنگام ورود خوش آمد و هنگام خروج ارزوی موفقیت...
بعد از کلی خرید به ساعت نگاه کردم.7 بود.یه ساندویچ خوردم و به سمت ایفل رفتم.جایی ه بیش از حد عاشقش بودم.اول که فقط چند دقیقه ای محوش بودم و بعد که از بهت دراومدم رفتم یه گوشه نشستم و منتظر سال تحویل شدم.ساعت 9 که شد ناخوداگاه بغضم ترکید.دلم هوای ایرانو کرده بود.دوست داشتم برمیگشتم اما هدفم خیلی مهم تر بود.دستم رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.با حس کردم حضور کسی کنارم دست و از روی صورتم برداشتم و به کنارم نگاه کردم.یه مرد حدودا 29 ساله خیل خوشتیپ کنارم نشسته بود.با وجود غمی که داشتم یهو با خودم گفتم جوووونم تیپ..بابا تیپت تو حلقم شفتالووووووووووووووو!!اونم بهم نگاه میکرد.چشمای سبز داشت وپوست سفید.بینیه سربالا و لبای صورتیه غنچه.موهای خرمایی.خیلی خوشگل بود از حق نگذریم.با صداش چشم ازش برداشتم: I Mzahmtvn?

ـ مزاحمتون شدم؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: Oh no convenient place., I'm a sit away
ـ آه نه راحت باشین.من میرم یه جایه دیگه میشینم.
از جا بلند شدم که برم که صداش متوقفم کرد: I'll speak ?
ـ میتونم باهاتون صحبت کنم؟
نمیدونم چرا اما لحن بیانش راضیم کرد.خودمم خیلی نیاز به هم صحبت داشتم.برای همین سرجایم نشستم و گفتم: Yes of course. Honestly I would love to talk with someone.
ـ بله البته.راستش منم خیلی دوست دارم با یه نفر حرف بزنم.
واقعا اون لحظه خدارو شکر کردم که تافلم رو گرفتم.وگرنه الان آبروم میرفت!!!
بی مقدمه گفت: Dashtyn Mykrdyn you cry ?

ـ شما داشتین گریه میکردین؟
منم دیدم اون که نمیشناسم بزار راحت باشم شاید کمکم کرد: Yes ……

ـ بله....
ـCan I ask why ?
ـ میتونم بپرسم چرا؟
به چشماش خیره شدم و اینبار من پرسیدم: Where Would I Know ?
ـ نمیخواین بدونین اهل کجا هستم؟

ـI know
ـ میدونم...
ـ Really ?

ـواقعا؟
ـ YES. Everyone know Mshkyh wild eyes and Abrvyh Ayranh property.
ـ بله.همه میدونن چشم و ابرویه مشکیه وحشی مال ایرانه...
خنیدم و گفتم: Nchnanm my eyes and eyebrows but not Eastern ...
ـ اما چشم و ابروی من آنچنانم شرقی نیست...
خیلی جدی جواب داد: You're a symbol of Kshvrtvn., And should be proud of. Many here like they are in the Eastern Division had shown up. Example of her sister. Saw the first photo book protector, and constantly complained that it was not east
ـ شما یک نماد از کشورتون هستین.و باید به این افتخار کنین.خیلی ها اینجا هستن که دوست دارن تیپ شرقی داشته باشن.نمونه اش خواهر من.عکس اول کتاب حافظ رو دیده و مدام گله میکنه که چرا شرقی نیست...
حرفاش خیلی برام جالب بود.پرسیدم: What is your sister's name?

ـاسم خواهرت چیه؟
ـ Veronica ... what's your name?
ـ ورونیکا.اسم شما چیه؟
ـ Syvda ... and you?

ـ سئودا..و شما؟
ـ ..Martin

ـ مارتین...
ـ Syvda What does it mean?
ـ .سئودا به چه معنی است؟

ـ Love...
ـ عشق...
معنیش رو انقدر قشنگ بیان کردم که لبخندی زد و گفت: Really nice name. Emerge very good taste and a mother.
ـ اسم واقعا قشنگیه.پدر و مادرت سلیقه ی خوبی داشتن..

ـ Thank you

ـممنون...
ـ Why did you come? Marriage did? Girls your age are usually the Hmsrshvn. Then why are you alone?
ـ چرا تنها اومدی؟ازدواج نکردی؟دخترای همسن شما معمولا با همسرشون میان.پس تو چرا تنهایی؟
آهی کشیدم و چیزی نگفتم..که خودش درحالی که سعی میکرد به چشمام نگاه کنه گفت: Aton's about to cry?
ـ مربوط میشه به گریتون؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.اینبار زمزمه وار گفت: What can I ask why Mykrdyn cry? Paris ... not all bad come not only meaningful, but a man wants a woman who is just trying to use. Should you be 'Cause girl this time Avmdybyrvn night.
ـ میتونم بپرسم چی شده؟چرا گریه میکردین؟تنها نباید بیاین پاریس...نه اینکه همه بد باشن اما آدمی که بخواد از زن تنها استفاده کنه هست.باید دختر نترسی باشی که این وقت شب هم اومدی بیرون.

ـ So long ...
ـ خیلی طولانیه....
ـ Okay., I devoted my time now ..
ـ باشه.من فعلا وقتم آزاده...
به چشمای سبزش نگاه کردم.صداقتو درش دیدم.برای همین بی هیچ بحث و مقدمه ای همش رو براش تعریف کرده بودم.خدایی خیلی با دقت بهم گوش میداد و گه گداری جاهایی رو که نمیتونستم خوب به انگلیسی بیان کنم کمکم میکرد.خیلی با صبر بهم گوش داد.تموم که شد کمی فکر کرد و متفکرانه گفت: Iranian men for their betrayal?
ـ مردای ایران هم خیانت میکنن؟
الان چی فکر کرده درمورد مردای ایران...برای اینکه سریعتر سوء تفاهم رو از بین ببرم گفتم: Oh no, it's not all. Mrdayy who are sincerely struggling for their families and their lives are satisfied., But sometimes ... um ... how to say? Then Satan job will not be to everyone's head.
ـ اوه نه!همه اینطوری نیستن.هستن مردایی هم که صادقانه برای خانواده هاشون تلاش میکنن و به زندگیشون راضی هستن.اما گاهی اوقات هم..اووم...چطوری بگم؟خب شیطان بیکار نمی مونه تا همه سر به راه باشند...
با این حرفم بلند خندید وگفت: Yes .. yes sincere. Satan is everywhere. Know about Krdnt is very interesting to me. Want to do a dinner invitation. Tomorrow night, how are you?
ـ بله..بله راست میگی.شیطان همه جا هست.میدونی صحبت کردنت برای من خیلی جالب است.می خوام به شام دعوتت کنم.فردا شب چطوره؟
با تردید بهش گاه کردم.نمیتونستم بهش اعتماد کنم.بخصوص اینکه یه خارجی بود و خارجیا بی قید وبند بودن.مثل اینکه تا ته نگاهم رو خوند برای همین گفت: Least I'll be with my sister.'m Not hurt you. Mahm like the Iranians are hospitable.
ـ همراه خواهرم میام سراغت.بهت صدمه نمی زنم.ماهم مثل ایرانی ها مهمان دوست هستیم..
بازم بهش اعتماد کردم.نمیدونم شاید فقط چون چشماش شبیه چشمای آراد بود قبول کردم...آخ آراد...

ذهر مار..خیر سرت اومدی فراموش کنیا...
بنابراین قبول کردم و قرار شد فردا شب به خونشون برم.به خونه که رسیدم ساعت 12 بود.باهم شام خوردیم.واقعا قشنگ حرف میزد.ازش کمک خواستم گفت باید فکر کنم و فردا شب بهت بگم.نباید عجله ای کار کنی.آدم منطقی ای بود و تصمیم گرفتم که به هرچی اون میگه عمل کنم.
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 24-07-2014، 12:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان