22-07-2014، 14:22
قسمت 16
چشم باز کردم توی خونه بودم.هوا تاریک بود.از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.اما هرچی دستگیره رو چرخوندم باز نشد.با مشت به در کوبیدم و آراد رو صدا زدم.سرم درد میکرد.دوباره آراد رو صدا زدم که از پشت سر مچ دستم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند.با دیدن صورتش جیغ زدم.با تمام وجود.چشماش کاملا سیاه بود بدون هیچ سفیدیی.بهم خندید.برای رها شدن از چنگش تقلا کردم.موفق شدم و به سمت در دوییدم.اینبار در باز شد اما پشتش فربد ایستاده بود...چشمای اونم درست مثل آراد بود با این تفاوت که دماغم نداشت!!!!!!بهم لبخند شیطونی زد و به سمتم اومد.قدم به عقب برداشتم که محکم به آراد خوردم.از هردوطرف محاصره شده بودم.روی زمین نشستم و با تمام وجود جیغ زدم و گریه کردم.دورم رو گرفته بودن و میخندیدن.چشمام رو بستم و با سوزش دستم دوباره چشم باز کردم اما اینبار با دیدن سرم خون که به دستم وصل شده بود فهمیدم بیمارستانم.نفس نفس میزدم.در اتاق باز شد و آراد با ته ریش دراومده که مشخص بود چند روزی هست که اصلاح نکرده به سمتم اومد.لبخند میزد اما چشماش لبریز از اشک بود.ازش دلگیر بودم.خیلی ناراحت .برای همین روم رو ازش گرفتم.گیج بودم.منگ بودم اونقدر که نمیدونستم صحنه هایی که دیدم خواب بودن یا واقعیت.از فکره واقعی بودنشون تنم لرزید.آراد کنارم روی تخت نشست و دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند.زیر لبی گفت:سئودا...عشق من...منو نگاه کن....
نمیدونم چرا تسلیمش شدم و بی هیچ حرفی به چشماش خیره شدم.تنها چیز که میدیدم عشق و پشیمونی بود.این دیگه جایی برای دلگیر بودن نمیذاشت.همین کافی بود تا همه ی اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کنم.همین کافی بود تا دوباره بشه آراد من.بشه فرشته ی من.بشه معنیه اسمش.بشه مایه ی آرامش من.بشه مایه ی وجودم.بشه دلیل زنده بودنم.بشه دلیل ترک کردن فربد.بشه دلیل کناراومدن با مرگ بچم.
از فکر بیرونم اورد:به چی فکر میکنی عشقم؟دوروزه اینجا خوابی.به حال من فکر نکردی دختر؟فکر نکردی اگه چشماتو باز نکنی من چی میشم؟فکر نکردی که اگه خوابت بیشتر از این طول بکشه من دیوونه میشم؟
بغضش ترکید و مردونه شروع کرد به اشک ریختن.میدونستم عذاب وجدان داره میکشتش برای همین خندیدم و گفتم:فعلا که حالم خوبه بسه..
اونم لبخند زدو گفت:آره خوبی...
ـواقعا دوروزه بیهوشم..؟
ـ دوروزه اما واسه من 2 سال بوده.تمام مدت کنارت بودم.نمیدونستم انقد ضعیفی وگرنه قبل عملیاتم بهت یه چیزی میدادم که بخوری...
و بدجنس بهم نگاه کرد.دوباره اون شب یادم افتاد و با خشم بهش گفتم: من و تو محرم هم نبودیم..
ـ میدونم..
داد زدم: پس چرا؟
متقابلا داد زد: چون باهام بازی کردی.با غرورم غیرتم.من زخم خورده بودم هیچی برام مهم نبود...
جوابی نداشتم بدم چون منم باهاش بد کرده بودم.سعی کرده بود جلوم رو بگیره اما لهش کردم برای همین در سکوت سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم اونم بی حرف از اتاق خارج شد.....
دیگه از بیمارستان خسته شده بودم.خودم در عجبم هنوزم چجوری با 5 روز یک جا نشینی زخم بستر نگرفته بودم.به اصرار خودم دکتر مخصم کرد هرچند میگفت وضعت خوب نیست و هنوزم ضعف داری اما قول دادم که از خودم مراقبت میکنم.رابطم با آراد مثل قبل شده بود.با این تفاوت که دیگه حتی دستش هم بهم نمیخورد و منم خوشحال بودم.از بعد ویلا دیگه خبری از فربد نداشتم.نمیدونستم اینکه واقعا با شیرین تموم کرده راسته یا نه و البته دیگه هم برام اهمیتی نداشت.من آراد رو انتخاب کرده بودم و پای تمام حرف و حدیث های پشت سرم هم وا میسادم.به پدرم خبر دادم که میخوام ازش طلاق بگیرم.با اینکه اول خیلی مخالف بود اما وقتی که موضوع رو فهمید دیگه حرفی نزد و گفت که در اولین فرصت خودش رو به شهر دود ها میرسونه.از بیمارستان که خارج شدیم نفس عمیقی کشیدم.دوست داشتم دستای گرم آراد رو بگیرم اما تلاشی نکردم و گذاشتم تا عقد کنیم.اینطوری ممکن بود پررو شه و بازم دست به کاری بزنه!!1مردن دگه چه میشه کرد و جالب اینه که تغریبا نصف حق و حقوق هام به اونا داده میشه!مثل حق طلاق،گرفتن 4تا زن و خیلی چیزای دیگه.
نمیخوام حرفای گنده گنده و سیاسی بزنم اما مثل انکه توی کشور بزرگمون وجود مقدس زن از یاد رفته.اینکه زن نباشه مردا هیچن.هیچِ هیچ.
توی راه بی هیچ حرفی به آهنگ بی کلامی که آراد گذاشته بود گوش میکردم که گوشیم زنگ خورد.به وضوح حس کردم که گوشای آراد مثل رادار شده!!اما چیزی نگفت.شماره ی زینت خانوم همیسایه ی دیوار به دیوارمون بود.این دیگه بامن چیکار داشت؟ناچار جواب دادم:بله؟
ـ سلام خانوم مهندس.خوبین؟
ـسلام زینت خانومم.مرسی.حال شما؟آقا مسعود خوبن؟بچه ها چطورن؟
ـ همه خوبن..والله خانوم مهندس...غرض از مزاحمت.....
دلم شور افتاد.داشت من من میکرد که گفتم:طوری شده زینت؟
سکوت.
ـزینت...
ـوالله خانوم مهندس آقای دکتر....هول نکنی آ..ولی اقای دکتر....
تغریبا با داد گفتم:فربد چی؟
آراد ترمز کرد و به سمتم برگشت.منم درحالی که بهش نگاه میکردم به زینت که سعی میکرد ارومم کنه گوش میکردم:نگران نشین خانوم مهندس.والله مثل اینکه اقای دکتر خواستم از خیابون رد بشن برن در سوپری که یه ماشین زده بهشون و در رفته.
با صدای لرزون گفتم:ا....ا...الان کجاست؟
ـ اتاق عمل.دارن عملش میکنن.میگن ضربه به سرش وارد شده و شدید بوده.
ـ کدوم بیمارستان؟
ـ ولی عصر...هول نکنی ها خانوم...
بی هیچ جوابی قطع کردم و به آراد گفتم.اونم با آخرین سرعتی که امکان داشت به سمت بیمارستان حرکت کرد.توی دل تا میتونستم براش دعا کردم.خدا شاهده که یک ذره راضی نبودم چنین اتفاقی براش بیوفته.بلاخره یه زمانی هرچند کم قلبمو مال خودش کرده بود.درسته خیانت کرده اما باید اینطوری تاوان بده.اشکام بی اختیار از چشمام جاری میشدن.از نگاه آراد دور نموند و اونم برای اینکه خودش رو خالی کنه از حس حسادت محکم به فرمون مشت زد.حالم اصلا برای جرو بحث خوب نبود برای همین جوابی برای اینکارش ندادم.
خیلی زود رسیدیم و منم سریع به سمت اتاق عمل رفتم.زینت خانوم و مسعود خان در اتاق بودن.خودم رو توی بغل زینت انداختم و با صدای بلند بغضم رو خالی کردم.آراد به سمت مسعود خان رفت و ماجرارو ازش پرسید.صداش رو میشنیدم که میگفت:والله من که نبودم اونجا اما میگناز سوپری برمیگشته که یه ماشین میخوره بهش و در میره.اون چیزیم که خریده بوده اصلا معلوم نیست کجا پرت شده...
با کمک آراد و زینت روی صندلی نشستم.سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو برای پیدا کردن آرام بستم.اما دریغ.دوباره از جا بلند شدم.آراد باچشم دنبالم میکرد اما حرفی نمیزد.شروع کردم قدم زدن توی راه رو که به محض باز شدن در اتاق عمل به سمت دکتر هجوم بردم.همزمان با من آراد ،زینت و مسعود خان هم به سمتش اومدن.توان حرف زدن نداشتم که آراد پیش دستی کرد و گفت:چی شد آقای دکتر..؟
دکتر که مردی مسن بود سر به نشونه ی تاسف تکان داد و گفت:هرکاری تونستیم براش کردیم اما متاسفم حافظه اش رو از دست داده...
کلمات آخر دکتر توی گوشم پیچید.سرم دوباره بخاطر ضعفی که داشتم گیج رفت و خواستم بیوفتم که بازوان آراد نجاتم داد.روی صندلی نشستیم.هوای داخل خفه بود و برای همین نفس هام به شماره افتاد که آراد بلندم کرد و باهم به بیرون رفتیم.دوباره با کمکش روی یه صندلی زیر یه درخت بید مجنون نشستم.اونم کنارم نشست.هوا داشت روبه گرمی میرفت اما هنوزم سرد بود.دندونام محکم بهم میخورد که به آغوش گرمه آراد پناه بردم.اولش شوکه نگاهم کرد اما بعد اونم محکم بغلم کرد و درحالی که سعی میکرد آرومم کنه موهام رو نوازش میکرد.دیگه گریه نمیکردم فقط هق هق خالی بود.
کلی سوال بی جواب ذهنم رو درگیره خودش کرده بود.حالا باید چیکار کنم؟فراموشی مساوی با نشناختن من..فراموش کردن گذشته و همه چی...
همه چی؟یعنی حتی شیرین و خیانتش؟یعنی حالا درست شده بعد از پاک شدن حافظش؟میتونم باهاش بمونم و بهش فرصت بدم و دوباره بهش قلبمو بدم؟اما اعتماد از دست رفتم چی؟ میدونم که دیگه اعتماد قبل رو بهش نمیتونم پیدا کنم ام بی انصافی نیست که حالا که بهم نیاز داره و درواقع از نو متولد شده ولش کنم؟صدای پر و قشنگ آراد از دنیای افکار بیرونم اورد:کجایی گلم؟
بهش نگاه کردم.یه زمانی چقد تشنه ی این چشمای طوسی اش بودم.اما...حالا چی واقعا هستم؟واقعا میخوامش؟یا تمام کارام برای انتقام از فربد بوده؟خدایا دارم دیوونه میشم.نجاتم بده خدایا...
روم رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و تمام کار هارو به خدا سپردم.گفتم که هرچی خیره همون شه.هرچی که صلاحمه.اگر قراره آراد تکیه گاهم باشه پس خدایا خودت فربد رو ازم دور کن.اگرم قراره فربد قسمتم باشه خودت یه جوری که آراد دلش نشکنه بفرستش بره.دلشو یه جایه دیگه بند کن تا ازم دلگیر نشه.خدایاااااا....
عقلم بهم مگفت آراد اما احساسم بهم میگفت فربد.میدونستم این احساسم هم عشق نیست فقط ترحمه به حالِ الانش که دلم نمیومد تنهاش بزارم.دلم نمیومد حالا که بهم نیاز داشت ولش کنم و برم به خوشیه خودم بچسبم.
نمیدونم چقد گذشت اما وقتی به خودم اومدم آراد کنارم نبود.دستهای سرده باد صورتم رو نوازش میکرد و بهم آرامش میداد.هوا سرد بود و میلرزیدم اما دوست نداشتم برم توی فضای خفه ی بیمارستان.
از دور آراد رو دیدم که با لیوان شیرکاکائو و یه کیک به سمتم میاد.تازه یادم افتاد که چقد گرسنمه.یادم نمیومد که از بیمارستان اومدم یا وقتی اونجا بودم چیزی خوردم یا نه...
کنارم نشست و درحالی که لیوان و کیک روبه دستم میداد گفت:بخور گلم.رنگت پریده میترسم کار دسته خودت بدی با ین کله شق بازیات...
به نشونه ی تشکر بهش نگاهی کردم و لبخند زدم.که اونم بهم چشمکی زد و بی هیچ حرفی بلند شد و رفت.
چشم باز کردم توی خونه بودم.هوا تاریک بود.از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.اما هرچی دستگیره رو چرخوندم باز نشد.با مشت به در کوبیدم و آراد رو صدا زدم.سرم درد میکرد.دوباره آراد رو صدا زدم که از پشت سر مچ دستم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند.با دیدن صورتش جیغ زدم.با تمام وجود.چشماش کاملا سیاه بود بدون هیچ سفیدیی.بهم خندید.برای رها شدن از چنگش تقلا کردم.موفق شدم و به سمت در دوییدم.اینبار در باز شد اما پشتش فربد ایستاده بود...چشمای اونم درست مثل آراد بود با این تفاوت که دماغم نداشت!!!!!!بهم لبخند شیطونی زد و به سمتم اومد.قدم به عقب برداشتم که محکم به آراد خوردم.از هردوطرف محاصره شده بودم.روی زمین نشستم و با تمام وجود جیغ زدم و گریه کردم.دورم رو گرفته بودن و میخندیدن.چشمام رو بستم و با سوزش دستم دوباره چشم باز کردم اما اینبار با دیدن سرم خون که به دستم وصل شده بود فهمیدم بیمارستانم.نفس نفس میزدم.در اتاق باز شد و آراد با ته ریش دراومده که مشخص بود چند روزی هست که اصلاح نکرده به سمتم اومد.لبخند میزد اما چشماش لبریز از اشک بود.ازش دلگیر بودم.خیلی ناراحت .برای همین روم رو ازش گرفتم.گیج بودم.منگ بودم اونقدر که نمیدونستم صحنه هایی که دیدم خواب بودن یا واقعیت.از فکره واقعی بودنشون تنم لرزید.آراد کنارم روی تخت نشست و دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند.زیر لبی گفت:سئودا...عشق من...منو نگاه کن....
نمیدونم چرا تسلیمش شدم و بی هیچ حرفی به چشماش خیره شدم.تنها چیز که میدیدم عشق و پشیمونی بود.این دیگه جایی برای دلگیر بودن نمیذاشت.همین کافی بود تا همه ی اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کنم.همین کافی بود تا دوباره بشه آراد من.بشه فرشته ی من.بشه معنیه اسمش.بشه مایه ی آرامش من.بشه مایه ی وجودم.بشه دلیل زنده بودنم.بشه دلیل ترک کردن فربد.بشه دلیل کناراومدن با مرگ بچم.
از فکر بیرونم اورد:به چی فکر میکنی عشقم؟دوروزه اینجا خوابی.به حال من فکر نکردی دختر؟فکر نکردی اگه چشماتو باز نکنی من چی میشم؟فکر نکردی که اگه خوابت بیشتر از این طول بکشه من دیوونه میشم؟
بغضش ترکید و مردونه شروع کرد به اشک ریختن.میدونستم عذاب وجدان داره میکشتش برای همین خندیدم و گفتم:فعلا که حالم خوبه بسه..
اونم لبخند زدو گفت:آره خوبی...
ـواقعا دوروزه بیهوشم..؟
ـ دوروزه اما واسه من 2 سال بوده.تمام مدت کنارت بودم.نمیدونستم انقد ضعیفی وگرنه قبل عملیاتم بهت یه چیزی میدادم که بخوری...
و بدجنس بهم نگاه کرد.دوباره اون شب یادم افتاد و با خشم بهش گفتم: من و تو محرم هم نبودیم..
ـ میدونم..
داد زدم: پس چرا؟
متقابلا داد زد: چون باهام بازی کردی.با غرورم غیرتم.من زخم خورده بودم هیچی برام مهم نبود...
جوابی نداشتم بدم چون منم باهاش بد کرده بودم.سعی کرده بود جلوم رو بگیره اما لهش کردم برای همین در سکوت سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم اونم بی حرف از اتاق خارج شد.....
دیگه از بیمارستان خسته شده بودم.خودم در عجبم هنوزم چجوری با 5 روز یک جا نشینی زخم بستر نگرفته بودم.به اصرار خودم دکتر مخصم کرد هرچند میگفت وضعت خوب نیست و هنوزم ضعف داری اما قول دادم که از خودم مراقبت میکنم.رابطم با آراد مثل قبل شده بود.با این تفاوت که دیگه حتی دستش هم بهم نمیخورد و منم خوشحال بودم.از بعد ویلا دیگه خبری از فربد نداشتم.نمیدونستم اینکه واقعا با شیرین تموم کرده راسته یا نه و البته دیگه هم برام اهمیتی نداشت.من آراد رو انتخاب کرده بودم و پای تمام حرف و حدیث های پشت سرم هم وا میسادم.به پدرم خبر دادم که میخوام ازش طلاق بگیرم.با اینکه اول خیلی مخالف بود اما وقتی که موضوع رو فهمید دیگه حرفی نزد و گفت که در اولین فرصت خودش رو به شهر دود ها میرسونه.از بیمارستان که خارج شدیم نفس عمیقی کشیدم.دوست داشتم دستای گرم آراد رو بگیرم اما تلاشی نکردم و گذاشتم تا عقد کنیم.اینطوری ممکن بود پررو شه و بازم دست به کاری بزنه!!1مردن دگه چه میشه کرد و جالب اینه که تغریبا نصف حق و حقوق هام به اونا داده میشه!مثل حق طلاق،گرفتن 4تا زن و خیلی چیزای دیگه.
نمیخوام حرفای گنده گنده و سیاسی بزنم اما مثل انکه توی کشور بزرگمون وجود مقدس زن از یاد رفته.اینکه زن نباشه مردا هیچن.هیچِ هیچ.
توی راه بی هیچ حرفی به آهنگ بی کلامی که آراد گذاشته بود گوش میکردم که گوشیم زنگ خورد.به وضوح حس کردم که گوشای آراد مثل رادار شده!!اما چیزی نگفت.شماره ی زینت خانوم همیسایه ی دیوار به دیوارمون بود.این دیگه بامن چیکار داشت؟ناچار جواب دادم:بله؟
ـ سلام خانوم مهندس.خوبین؟
ـسلام زینت خانومم.مرسی.حال شما؟آقا مسعود خوبن؟بچه ها چطورن؟
ـ همه خوبن..والله خانوم مهندس...غرض از مزاحمت.....
دلم شور افتاد.داشت من من میکرد که گفتم:طوری شده زینت؟
سکوت.
ـزینت...
ـوالله خانوم مهندس آقای دکتر....هول نکنی آ..ولی اقای دکتر....
تغریبا با داد گفتم:فربد چی؟
آراد ترمز کرد و به سمتم برگشت.منم درحالی که بهش نگاه میکردم به زینت که سعی میکرد ارومم کنه گوش میکردم:نگران نشین خانوم مهندس.والله مثل اینکه اقای دکتر خواستم از خیابون رد بشن برن در سوپری که یه ماشین زده بهشون و در رفته.
با صدای لرزون گفتم:ا....ا...الان کجاست؟
ـ اتاق عمل.دارن عملش میکنن.میگن ضربه به سرش وارد شده و شدید بوده.
ـ کدوم بیمارستان؟
ـ ولی عصر...هول نکنی ها خانوم...
بی هیچ جوابی قطع کردم و به آراد گفتم.اونم با آخرین سرعتی که امکان داشت به سمت بیمارستان حرکت کرد.توی دل تا میتونستم براش دعا کردم.خدا شاهده که یک ذره راضی نبودم چنین اتفاقی براش بیوفته.بلاخره یه زمانی هرچند کم قلبمو مال خودش کرده بود.درسته خیانت کرده اما باید اینطوری تاوان بده.اشکام بی اختیار از چشمام جاری میشدن.از نگاه آراد دور نموند و اونم برای اینکه خودش رو خالی کنه از حس حسادت محکم به فرمون مشت زد.حالم اصلا برای جرو بحث خوب نبود برای همین جوابی برای اینکارش ندادم.
خیلی زود رسیدیم و منم سریع به سمت اتاق عمل رفتم.زینت خانوم و مسعود خان در اتاق بودن.خودم رو توی بغل زینت انداختم و با صدای بلند بغضم رو خالی کردم.آراد به سمت مسعود خان رفت و ماجرارو ازش پرسید.صداش رو میشنیدم که میگفت:والله من که نبودم اونجا اما میگناز سوپری برمیگشته که یه ماشین میخوره بهش و در میره.اون چیزیم که خریده بوده اصلا معلوم نیست کجا پرت شده...
با کمک آراد و زینت روی صندلی نشستم.سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو برای پیدا کردن آرام بستم.اما دریغ.دوباره از جا بلند شدم.آراد باچشم دنبالم میکرد اما حرفی نمیزد.شروع کردم قدم زدن توی راه رو که به محض باز شدن در اتاق عمل به سمت دکتر هجوم بردم.همزمان با من آراد ،زینت و مسعود خان هم به سمتش اومدن.توان حرف زدن نداشتم که آراد پیش دستی کرد و گفت:چی شد آقای دکتر..؟
دکتر که مردی مسن بود سر به نشونه ی تاسف تکان داد و گفت:هرکاری تونستیم براش کردیم اما متاسفم حافظه اش رو از دست داده...
کلمات آخر دکتر توی گوشم پیچید.سرم دوباره بخاطر ضعفی که داشتم گیج رفت و خواستم بیوفتم که بازوان آراد نجاتم داد.روی صندلی نشستیم.هوای داخل خفه بود و برای همین نفس هام به شماره افتاد که آراد بلندم کرد و باهم به بیرون رفتیم.دوباره با کمکش روی یه صندلی زیر یه درخت بید مجنون نشستم.اونم کنارم نشست.هوا داشت روبه گرمی میرفت اما هنوزم سرد بود.دندونام محکم بهم میخورد که به آغوش گرمه آراد پناه بردم.اولش شوکه نگاهم کرد اما بعد اونم محکم بغلم کرد و درحالی که سعی میکرد آرومم کنه موهام رو نوازش میکرد.دیگه گریه نمیکردم فقط هق هق خالی بود.
کلی سوال بی جواب ذهنم رو درگیره خودش کرده بود.حالا باید چیکار کنم؟فراموشی مساوی با نشناختن من..فراموش کردن گذشته و همه چی...
همه چی؟یعنی حتی شیرین و خیانتش؟یعنی حالا درست شده بعد از پاک شدن حافظش؟میتونم باهاش بمونم و بهش فرصت بدم و دوباره بهش قلبمو بدم؟اما اعتماد از دست رفتم چی؟ میدونم که دیگه اعتماد قبل رو بهش نمیتونم پیدا کنم ام بی انصافی نیست که حالا که بهم نیاز داره و درواقع از نو متولد شده ولش کنم؟صدای پر و قشنگ آراد از دنیای افکار بیرونم اورد:کجایی گلم؟
بهش نگاه کردم.یه زمانی چقد تشنه ی این چشمای طوسی اش بودم.اما...حالا چی واقعا هستم؟واقعا میخوامش؟یا تمام کارام برای انتقام از فربد بوده؟خدایا دارم دیوونه میشم.نجاتم بده خدایا...
روم رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و تمام کار هارو به خدا سپردم.گفتم که هرچی خیره همون شه.هرچی که صلاحمه.اگر قراره آراد تکیه گاهم باشه پس خدایا خودت فربد رو ازم دور کن.اگرم قراره فربد قسمتم باشه خودت یه جوری که آراد دلش نشکنه بفرستش بره.دلشو یه جایه دیگه بند کن تا ازم دلگیر نشه.خدایاااااا....
عقلم بهم مگفت آراد اما احساسم بهم میگفت فربد.میدونستم این احساسم هم عشق نیست فقط ترحمه به حالِ الانش که دلم نمیومد تنهاش بزارم.دلم نمیومد حالا که بهم نیاز داشت ولش کنم و برم به خوشیه خودم بچسبم.
نمیدونم چقد گذشت اما وقتی به خودم اومدم آراد کنارم نبود.دستهای سرده باد صورتم رو نوازش میکرد و بهم آرامش میداد.هوا سرد بود و میلرزیدم اما دوست نداشتم برم توی فضای خفه ی بیمارستان.
از دور آراد رو دیدم که با لیوان شیرکاکائو و یه کیک به سمتم میاد.تازه یادم افتاد که چقد گرسنمه.یادم نمیومد که از بیمارستان اومدم یا وقتی اونجا بودم چیزی خوردم یا نه...
کنارم نشست و درحالی که لیوان و کیک روبه دستم میداد گفت:بخور گلم.رنگت پریده میترسم کار دسته خودت بدی با ین کله شق بازیات...
به نشونه ی تشکر بهش نگاهی کردم و لبخند زدم.که اونم بهم چشمکی زد و بی هیچ حرفی بلند شد و رفت.