20-07-2014، 15:39
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-07-2014، 15:39، توسط Archangelg!le.)
سلام سلام
آقا فقط به عشق اونایی که نظر گذاشتن اومدم
خیلی گلید
دوستون دارم
نفس:
وا باشگاه واسه چی اخه?
نصف شبی اینم خل شده ها
ایدین به سمت باشگاه ته باغ رفت و منم دنبالش
درشو باز کرد و منو کشید داخل
اخه کدوم نابغه ای شب میره باشگاه?
رفت جلو یه میله بارفیکس بود
من:میشه بپرسم سر شبی واسه چی مارو آوردی اینجا?نکنه میخوای بارفیکس بزنی?
ایدین :صبر کن
اومد نزدیک من
این چرا اینجوری میکنه?
فکر کنم فیلمه روش بد تاثیر گذاشته ها
ایدین اومد و کمرمو گرفت و سر ته بغلم کرد
یعنی پاهام رو هوا بود و سرم تو شکمش
من:هی گندبک منو بزار زمین
ایدین :صبر کن
زانومو گذاشت رو میله ی بارفیکس و ولم کرد
در حقیقت تو هوا ازاد بودم وفقط زانوم و ساق پام اونور میله بود و باعث میشد کله پا نشم
این اورانگوتان چطور منو اینقدر راحت بلند کرد?
ایدین اومد رو بروبرم دو زانو نشست
به طوری که صورتامون مماس هم بود
فقط من چپکی بودم و جلو چشمام به جای چشماش لباش بود
وای خدای من
چه لب هایی داره !!!
اَه نفس
خیر سرت تو الان اویزونی تو هواها بعد دآری به لبای پسر مردم فکر میکنی
پسر مردم چیه?
شوورمه
اه برو بمیر
حیف که میترسم بپرم پایین و ضربه مغزی شم وگرنه من میدونستم و این ایدین
فاصله ام تا زمین فکر کنم پنجاه سانتی متر یا شایدم بیشتر میشد.
میدونم کمه اما خب میترسم دیگه
حرصی با جیغ گفتم:منو بزار پایین
ایدین:تا وقتی که کلماتو حفظ نکنی امکان نداره پایین بیارمت
من:تو خواب ببینی من اون کلمات مزخرف رو حفظ کنم
ایدین:شده تا صبح اینجوری نگهت دارم باید حفظ کنی
من:من اونا رو حفظ نمی کنم
ایدین:پس همین جور اویزون میمونی
ای خدا
گیر عجب آدمی افتادما
من تسلیم نمیشم ولی کاری میکنم ایدین تسلیم شه
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدمو تو ذهنم گفتم :هيچ مردی جلوی این روش نمی تونه کم نیاره
میدونم کار بدیه ولی خب مجبورم
خدایا ما رو ببخش
....................
نگار:
هرچقدر گشتم دفترو پیدا نکردم
ای وای
نکنه جاش گذاشتم?
نکنه کسی بره بخونتش?
تو اون همه ی چیزامو مینوشتم
وای کسی نخونتش
با لرزش گوشیم نگاهی به گوشی کردم
سحر بود
من:الو?
سحر:مارکوپولو.میخوری پلو?
من:برو بابا مَسخره
سحر:نه مَس الاغه
من:چیکار داشتی بنال?
سحر:چی بمالم? چی رو?
خنده ام گرفته بود:مزخرف میگم چیکارم داشتی?
سحر:ای وای یادم رفت .ببین این خاله قزیه ما اصرار داره تو رو ببینه
من:خاله قزی?
سحر:آره دیگه .به یه زبونی میشه دختر.منظورم دختر خالمه
من:خب?
سحر:هیچی دیگه اصرار داره تورو ببینه.البته من بهش گفتم همچین تحفه ای هم نیستیا ولی خب تو کتش نمی رفت
من:اولا هر چی باشم از تو بهترم.دوما خب یه قرار بزار ببینمتون
سحر :اینم بد فکری نیستا.حالا بزار زنگ بزنم از منشی بپرسم وقت اضافه دارم یا نه
من:برو بابا
و گوشی رو قطع کردم
این دختر خله
وای دفترچه رو بگو
حالا چیکار کنم ?
واسه احتیاط یه بار کامل چمدونم رو خالی کردم و مجبور شدم دوباره از نو تاشون کنم
وقتی که داشتم کمی استراحت میکردم دوباره گوشیم لرزید به هوای اینکه سحره گوشی برداشتم
من:الو?!
اون:نگار خانوم?
..............
نگار:
باتعجب :بله خودم هستم.شما?
اون:ببخشید یک اقایی رو اوردن اینجا .ما با آخرین شماره ای که تماس گرفتن که شما بودید تماس گرفتید
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه ی گوشی نگاه کردم
شماره ی اروین بود
من با هل:ببخشید اونجا کجاست?
اون:بیمارستان
تا اینو گفت نا خودآگاه گوشی از دستم ول شد
وای نه
اروین!!!!
****************************
نفس:
یقه ی ایدین رو گرفتم وکشیدمش جلو
با تعجب داشت نگام میکرد
آخی بمیرم بچه ام شاخ در اورده
خب اخه ازمن بعیده این کارا
با همون حالت برعکس بودنم لبخندی شیطون زدمو لب هامو رو لباش گذاشتم.
بیچاره دیگه کم مونده بود چشاش از حدقه بزنه بیرون
بعد از یه مدت کوتاه ازش فاصله گرفتم
تو چشماش نگاه کردم ببینم جواب داد یا نه که انگار بد شانس تر از من خودمم
ایدین:خب ممنون که مقدمه ی شیرینی برای تنبیه ات انجام دادی.من که حسابی شارژ شدم تو رو نمی دونم .خب میریم سر لغات
ایشش پسره ی خاک بر سر
میگه شارژشدم
تو غلط کردی
اما چرا جواب نداد پس?
معمولا که جواب میده
ما اگه شانس داشتیم اسمم شمسی بود
من:آخ آخ چقدر دلم درد میکنه.ایدین?
ایدین:هان?
من:ایدین?
ایدین:بله?
من:ایش میمیری بگی جانم?
ایدین:اخه میترسم زیادیت شه
من باداد:منو بیار پایین
ایدین:نچ
من:نچ و کوفت .اه مسخره بیارم پایین احساس میکنم بالاتنه ام داره ازم جدا میشه
ایدین لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:شرط داره
من که میدونم این مارمولکه
اما واقعا احساس میکردم پاهام داره قطع میشه
من:باش هر شرطی باشه قبوله
ایدین مثل گاو لبخندی زد و گفت: باش.زیرش نزنی ها
من:نمی زنم
ایدین :تو باید......
..........................
نگین:
باید میفهمیدم چی ارمین رو ایم همه عصبانی کرده
به سمت اتاقش رفتم و در زدم
ارمین:بله?
سرمو کردم تو و با لبخند گفتم:اجازه هست?
ارمین که روی تختش دراز کشیده بود توجاش نشست و گفت :آره بیا تو
رفتم تو
روی مبل روبروش نشستم و ساکت نگاش کردم
ارمین:منتظرت بودم که بیایی
با تعجب نگاش کردم
ارمین:اونجور نگام نکن.حتما الان اومدی بپرسی سرهنگ چی بهم گفت که عصبانیم?
برای اینکه ضایعش کنم گفتم:نه.اومدم بپرسم چی عصبانیت کرده جناب سرگرد?
ارمین گره ی ابروشو باز کرد و لبخند محوی زد
ارمین:خب این چه فرقی داشت?
من:تو اصلو بچسب و جواب منو بده
ارمین که دیگه لبخندی رو لبش نبود کلافه سرشو تو دست گرفت و گفت:نگین خیلی نگرانم.اگر برای شما اتفاقی بیوفته چی?
من:دآری نگرانم میکنیا
ارمین تو چشمام نگاه کردو گفت:چرا ناراحت نیستی?چرا ناراحت نیستی از اینکه نگار رفته?
لبخند تلخی زدمو گفتم:تو از کجا میدونی?هنوز هم نفهمیدی نگین تو دار تر از این حرفاست.بعدشم به تو و اروین ایمان دارم.مطمئنم اون دختره ی بی عقل رو پیدا میکنید.
کلافه گفت:اگه پیدا نشد چی? نگین جون تو و خواهرات در خطره
گیج گفتم:منظورت چیه?
ارمین:نمی تونم واضح بهت بگم .فقط ازت میخوام مواظب خودت باشی.
من :ارمین?!?!
ارمین:به خدا نمی تونم بهت بگم ولی نگران نباش ما نگارو پیدا میکنیم
من:ارمین کم کم دآری منو میترسونیا
ارمین:فراموشش کن .فقط نگین،فقط ازت خواهش میکنم مواظب خودتو نفس باش.درضمن نگران نگار هم نباش .پیداش میکنیم.
من:نمیگی?
ارمین:نه
من:باشه .
خواستم از جام بلند شم که ارمین گفت:راستی در مورد دانشگاه نگار هم نگران نباش .سرهنگ با مدیر دانشگاه صحبت کرده و غیبتشو موجه کرده.
من:یعنی نگار بی اطلاع رفته?
ارمین:آره
زیر لب گفتم:دختره ی بی عقل
رفتم به سمت در اتاقش که دوباره با نگرانی گفت:مواظب خودت باشیا
من:نخیر نمیشه.تا وقتی که نفهمم چه اتفاقی قراره بیوفته از جام تکون نمیخورم
نگار:
چی بلایی سرش اومده?
وای نه
به سمت اتاقم دویدم وسریع مانتومو پوشیدم
موبایلم رو برداشتم واز در کلبه بیرون اومدم و به سرعت به سمت در حیاط رفتم
اما من ....
اما من نمی تونستم برم
من نمی تونم
نا امید ،بی توجه به بارونی که میبارید وباعث شده بود زمین گلی بشه روی زمین نشسته ام
خدایا نمی تونم برم
خدا !!!!!
سرمو بلند کردم و رو به اسمون با گله فریاد زدم:
چرا منو مهربون آفریدی?
چرا سنگدلم نکردی?
چرا خودخواه نکردی?
خدایا این انصافه بفهمم بیمارستانه اما این شرط لعنتی نزاره برم??
انصافه??
قطرات بارون شلاق وار روی صورتم میبارید و با اشکام مخلوط می شد
خدایا میگن موقع بارون حاجتا بر اورده میشه
من ازت میخوام اروین سالم باشه
سرمو زیر انداختم و رو به خودم گفتم:
اه لعنتی
نگار خیلی احمقی
الان هرکی جای تو بود تو ماشین بود و داشت میرفت تهران
اما تو .....
سرمو تکون دادمو با عجز ناله کردم:
نمی تونم
چیکار کنم?
خدایا خودت بگو چیکار کنم?
اروین!!!!!
عزیزم!!!!!
چرا دوستم باید عاشق عشق من میشد?
اخه چرا?
سرمو روی زمین خیس و گلی گذاشتم و گریه کردم
دیگه برام مهم نبود که لباسام و صورتم گلی شده
دیگه هیچی مهم نبود
وقتی که معلوم نبود اروین تو چه وضعیه برام هيچی مهم نبود
من نباید ضعیف باشم
نگارتو کسی بودی که به خاطر رفیقت پا روی عشقت گذاشتی
تو کم چیزی نیستی نگار
پاشو
نمی تونم
لعنتی نمی تونم
این رفاقت عشقمو از گرفت میفهمی?
اگر اروین .....
نه نه
به جدال ناعادلانه ی قلبم و وجدانم گوش میدادم
چقدر بی انصاف بود منطق که حرف عشقو که طلب معشوق میکرد نمیفهمید
نکنه اروین....
تو هق هق گریه هام فریاد زدم:نه اون هست.اون نمیره.نمی تونه بره
من خیلی بدم که عاشقم اما....
مامان تو بگو چیکار کنم?
مامانی!!!??
من دارم چوب عاشق شدنمو میخورم??
آره?
نا امیدتر از اینکه هيچ جوابی نشنیدم گفتم:
مامان میخوام بیام پیشت
خسته شدم از زمین و نامردی هاش
من از دور خارج شده ام
من اروینو......
وای اروین!!!!!
گوشی رو از توجیب مانتوم در اوردمو شمارشو گرفتم
بردار
لعنتی بردار
صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید:بله?
همیشه زود میخوابید
هه من تو چه وضعیم اون تو چه وضعی
با صدای تحلیل رفته و گرفته گفتم:منم
با تعجب زمزمه کرد:نگار تویی? تو کجایی دختر
نفس:
من:خب?
ایدین لبخند روی لبشو پررنگ تر کرد و گفت:با من بیای حموم
با چشایی قد توپ بسکتبال نگاش میکردم
این چی گفت?
شیطونه میگه ترس مرسو بیخیال شمو بپرم پایین حالشو بگیرما
برو بابا شیطون
عصبی لبمو گاز گرفتمو گفتم:ایدین جان پاهام بنده.دستام ازاده ها .انگار خیلی دوست داری خفه شی نه?
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:من شرطمو گفتم دیگه هرجور مایلی
فکری مثل برق از ذهنم گذشت که باعث ایجاد لبخندی روی لبم شد
که البته ایدین رو متعجب کرد
با هزار زور زحمت نیشمو بستمو قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم
ناراحت گفتم:باشه .چاره ای نیس
آیدین نامرد که معلوم بود توقع نداشته من شرطشو بپذیرم ،با تعجب گفت:یعنی قبول کردی ?
من:مگه چاره ای هم دارم?
ایدین لبخندی زد و گفت :نه
عصبی گفتم:خب حالا منو بیار پایین
دست به سینه گفت:نفس تو فکر کردی با بچه سروکار دآری?
من:نه بابا بزرگ
ایدین:پس حرف نباشه.
من:یعنی چی?
ایدین:هیچی من منتظر میمونم شما کلماتت رو حفظ کنی بعد با هم میریم حموم
ای خدا
در مانده فریاد زدم:دیوار کجایی?
با تعجب گفت:تا منو داری دیوار میخوای چیکار?
عصبی تو چشای بیریختش زل زدمو گفتم:میخوام سرمو بکوبم به دیوار از دست تو
چشم غره ای بهم رفت و گفت:میدونستم کشته مرده زیاد دارم ولی نه در این حد
وای خدای من
دارم سکته میزنم
ایدین:ببین میگم خیلی عصبی نشو شیرت خشک میشه اونوقت بچمون گرسنه میمونه ها
از شدت عصبانیت موهاشو گرفتم کشیدم
ایدین:آخ آخ ول کن موهامو.میدونی هر تارش به اندازه ی صد تا نفس میارزه?
من:اخه مشکل دار ما گورمون کجاست که کفنمون باشه?بچه سیخی چند?
ایدین:سیخی شیش هزار .عزیزم نگران نباش بزودی هم کفن پیدا میکنی هم گور
دلم میخواست فقط بزنم زیر گریه
گیر چه آدمی افتادما
همه نامزد میکنن منم نامزد میکنم
نگاهی به صورت عصبانی و اخموم کردو با لبخندی مهربون گفت:قربون اخمت برم من .
............................
نگین:
ارمین:نمیری?
قاطع گفتم:نه
ارمین:باشه اما خودت خواستیا.
از جاش بلند شد و راکت تنیسشو برداشتو خونسرد به طرفم اومد
میخواست چی کار کنه?
لبخندی زد و گفت:که نمیری نه?
و راکت رو آورد بالا
از فکر کاری که میخواست بکنه کم مونده بود شاخام بزنه بیرون
میخواد منو بزنه?
نه این امکان نداره!!
ولی با دردی که توسرم ایجاد شد فهمیدم راست راستکی میخواد بزنه
ارمین:این اولی رو اروم زدم ولی قول نمیدم بقیش به همین ارومی باشه.
یا خدا !!!!!!
اگه این آرومه بود پس دردناکاش چیه?
باورم نمی شد ارمین منو بزنه
بهت زده داشتم نگاش میکردم که ارمین گفت :نه مثل اینکه بایدنشون بدم
و دوباره راکت رو بالا اورد
با این حرکتش اروم اروم عقب رفتمو گفتم:اخه واسه چی میزنی?
نقطه جانب نگاهم کردوگفت:به دو دلیل.یک از بیمارستان فرار کردی ومن قول دادم تنبیه ات کنم.دو چون به حرف بزرگترت گوش نمیدی
من:کی گوش ندادم?
ارمین:همین چند دقیقه پیش
پشت چشمی نازک کردمو گفتم:خب حالا.چند سال که چیزی نیست
ارمین با خنده:نه اصلا پنج سال چیزی نیست
برای فرار از کتک خوردن ،خمیازه ای مصلحتی کشیدموگفتم:باشه بابا بزرگ .من رفتم بخوابم
و سریع بهش شب بخیر گفتمو به سمت اتاقم رفتم
اخرشم دقیق نفهمیدم چرا آنقدر نگران بود
دراتاق رو باز کردم و رفتم تو
روی تختم نشستم و به عکس سه نفرمون که روی عسلی بود نگاهی انداختم
برش داشتم و روش دستی کشیدم
نگار!!
نگار کجایی?
بی معرفت اخه بی خبر کجا رفتی?
اصلا چرا رفتی?
نگرانتم
میدونم نفسم نگرانته اما بروز نمیده
بابا تازه یه روز بود که میدیدم نفس از ته دل خوشحاله .
اما تو خرابش کردی
خراب کردی نگار
روز بعد نامزدی آبجی تو زهر کردی
با صدای زنگ تلفن اروم از جام بلند شدمو به سمت طبقه ی پایین رفتم
ولی انگار ارمین زودتر از من اومده بود وگوشی رو برداشته بود
با تعجب به چهره ی نگرانش نگاهی کردمو به مکالمه اش گوش دادم
ارمین:چی?
:..............
ارمین:کجا?
:...............
ارمین:باشه باشه اومدم
و سریع گوشی رو قطع کرد
یعنی چی شده?!?!
......................................
نگین:
من:کی بود? اتفاقی افتاده?
ارمین که داشت از پله ها میومد بالا به من نگاهی کرد و گفت:اروین تصادف کرده
شکه شده بهش نگاه کردم و گفتم:چی??!!!
ارمین که دیگه به من که وسط پله ها وایساده بودم،رسیده بود گفت:اروین تصادف کرده .من دارم میرم بیمارستان
و سریع از کنارم گذشت
من:صبر کن منم میام
به سمتم برگشت و گفت:تو دیگه کجا میای?
چند تا پله بالا رفتم و گفتم:بزار منم همراهت بیام دیگه
وقیافمو براش مظلوم کردم
ارمین:پوففف باشه ولی اول برو به نفس و ایدین بگو چی شده .راستی این دوتا کجان?
من:رفتن باشگاه
با تعجب نگام کردو گفت :این وقت شب باشگاه?
چشمامو درشت کردمو گفتم:منم وقتی گفتن میخوان برن باشگاه همین شکلی شدم .
و به قیافه ی متعجبش اشاره کردم
ارمین:خب پس بیا بالا و لباساتو عوض کن بعد هم برو بهشون بگو
و رفت بالا
سریع رفتم تو اتاقمو لباسامو بایه مانتو شلوار ساده و مقنعه عوض کردم
مقابل اینه وایسادم و با خودم فکر کردم یعنی الان نگار میدونه چه بلایی سر اروین اومده?
نکنه نگارم بخواد مثل مامان و بابا بره و دیگه نیاد?
با یاد نگار یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم به پایین افتاد
عصبی پاکش کردمو روبه خودم تو اینه گفتم:نگین تو نباید گریه کنی.باشه دختر خوب?در ضمن یادت که نرفته ارمین قول داده نگارو پیدا کنه.پس دیگه نگران نباش .نگین کسی نباید بفهمه تو میترسی و غمگینی .باشه?
سرمو تکون دادمو به سمت باشگاه راه افتادم تا به ایدین و نفس بگم چه اتفاقی افتاده
تو راه به این فکر میکردم که به نگار خبر بدم که چه اتفاقی واسه ی اروین افتاده .شاید باعث شد برگرده
ولی خدا کنه خیلی جدی نباشه یعنی اینکه بلای خاصی سر اروین نیومده باشه
به باغ که رسیدم اول یه فحش حسابی به آیدین و نفس که این وقت شب رفتن باشگاه دادم و بعد با ترس از باغ تاریک رد شدم
به در باشگاه که رسیدم باخودم گفتم بد نیس یکم غافلگیرشون کنم برای همین خواستم درو یهویی باز کنم که ......
نگار:
غزاله:اخه چرا رفتی ?
من:هر کی ندونه تو که خوب میدونی
غزاله:نگار من از تو خواستم بری?
لبخند تلخی زدمو گفتم:نه خودم خواستم.ببین غزال یه چیز مهم تر از رفتن من وجود داره
غزاله:چی?
با لحنی نگران گفتم:آروین.
غزاله که نگرانی من بهش منتقل شده بود گفت:چی شده?
من:تصادف کرده
جیغی زد و گفت:چی?!?
کلافه از گیج بازیش گفتم:تصادف کرده.
غزال:الان کجاست?حالش خوبه?
من:پبیمارستانه ...در مورد حالشم نمی دونم.در حقیقت میخوام تو بری ببینی حالش چطوره!
غزال:من برم?
عصبی گفتم:آره دیگه
غزال :خب خودت چرا نمیری?
ای خدا!!!
با فریاد گفتم:غزال چرا نمی خوای بفهمی من نمی تونم.
غزال :باشه باشه میرم تو عصبی نباش.
من:غزال رسیدی اونجا حالشو بپرس و با اس ام اس بهم خبر بده.بعدشم دیگه به من زنگ نزن چون جواب نمیدم
سریع گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم
کل لباسام یا خیس شده بود یا گلی
صورتمم که نگم بهتره
نمی دونم کارم درست بود یانه اما تصمیم داشتم دیگه بیخیال شم که کارم درسته یا نه
رفتم توی کلبه تا خودم رو تمیز کنم و برم حموم
حداقل اینجوری گذر زمان رو حس نمی کردم و کمتر حرص میخوردم
**************
وای خدای من !!!
این نگرانی مثل خوره افتاد بود به جونم
عصبی ناخونم رو میجویدم
چرا این غزال خبری نمیده
داشتم میمردم
خیلی حس بدیه
اس ام اسی از غزال اومد.
با استرس بازش کردم ولی میترسیدم بخونمشو خبر بدی بهم داده باشه
ولی خب داشتم از نگرانی خل میشدم
برای همین شروع کردم خوندن
سلام نگار
نگران نباش اروین بهوش اومده و حالش خوبه ولی خوب تا الان بیهوش بوده و یکم سرش زخمی شده
بای
نفس حبس شدمو بیرون فرستادم اما نکنه دروغ بهم گفته باشه?
نگار دوباره خل شدی?اخه مگه مشکل داره به تو دروغ بگه?
نمیدونم اما هنوز هم استرس دارم
.......................
فس:
احساس کردم از هرچی عصبانیته خالی شدم .
چرا فراموش کرده بودم که این کسی که روبروی منه کسیه که من با تمام وجود دوستش دارم
لبخندی ناخواسته روی لب هام شکل گرفت وبه چشمای دریایی ایدین خیره شدم
احساس میکردم سایز چشماش داره بزرگتر میشه
جلل خالق مگه میشه?
با تعجب داشتم به چشماش که همین جور بزرگتر میشد نگاه میکردم
وااااا!!!!!
با صدای در باشگاه از هپروتی که توش بودم بیرون اومدمو تازه متوجه شدم چرا چشاش گنده میشده
این گوریل دیگه کم مونده بود بیاد تو در و دهن من .(خب قصدش همین بوده دیگه)
ایدین با ترس ازم فاصله گرفت
و به در نگاه کرد
اون کسی که در میزد انگار تصمیم داشت درو بشکونه
بشکن بشکن بشکن
من نمی شکنم
بشکن
واسه چی بشکنم?
ای خدا جوون پاک مملکتم کمال همنشین درش اثر کرد و خل شد (بودی عزیز من)
ایدین به سمت در رفتو اروم قفلشو باز کرد
کی درو قفل کرد که من نفهمیدم?
تا درو باز کرد نگین پرید تو و نفس عمیقی کشید
چقدر رنگش پمیده بود
با تعجب به من که اویزون بودم نگاه کرد
با شیطنت تند تند براش دست تکون دادم
آخ خدا پام شکس
نگین:چرا درو باز نمی کردید?
ایدین:ببخشید متوجه نشدیم.اتفاقی افتاده?
نگین:اممم نه یعنی اره اممم راستش...
بل تعجب به نگین که هول کرده بود نگاه کردم
کم پیش میومد نگین هول کنه
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و سریع گفت:اروین تصادف کرده
ایدین:چی?الان حالش خوبه
نگین :من نمی دونم .منو ارمین داریم میریم بیمارستان.....شما هم اگه خواستید بیاید.راستی چرا نفس اویزونه?
ایدین بهم نگاهی انداخت و گفت:هیچی داشت ورزش میکرد ،الان میارمش پایین .شما زود تر برید ما خودمون میایم
دروغگو!!!!!
نگین قبول کرد ورفت
من:خب بریم دیگه?
ایدین:تو کجا?
من:بیمارستان دیگه
ایدین:نه خیر شما همینجا میمونی تا من برمو بیام و تا اون موقع هم کلمه هارو حفظ میکنی
پوففف ول کنم نیست
باباداداشت تصادف کرده
کنکور من به درک بابا
الان جونه اروین در خطره
من :ایدین منو بیار پایین میخوام برم پیش اروین
ایدین:بیخود
خخخ این جواب نمیده اما مطمئنا سیاست های زنانه جواب میده
من:باشه ایدین خان برو ولی من اگه گذاشتم دیگه به من دست بزنی .در ضمن دیگه هم حق نداری بیای تو اتاق من
نفس:
من:حالا چی ?بازم میری?
ایدین که قیافه ی متفکری به خودش گرفته بود.گفت:نه
لبخند پیروزمندانه ای زدم
ایول نقشه ام گرفت!
در حالی که به سمتم میومد ،گفت:فکر نکن با این تهدیدت ترسیدمو قبول کردما.نخیر دلم به حالت سوخت.
لبخند خبیثی زدمو تو دلم گفتم:خدا از ته دلت بشنوه
بغلم کردو خیلی اروم چرخوندم
اخیش داشتم خل میشدم اون بالا تازه برعکس
وجدانم:بودی گلم.
من:تو ببندی کسی نمیگه لالیا?
ایدین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:با من بودی?
وای خدای من دوباره بلند حرف زدم!
من:نه راستش با خودم بودم
با تعجب بهم نگاه کرد که لبخند بزرگی بهش زدم
حتما الان با خودش میگه این برعکس بودن رو پخش تاثیر گذاشته
البته واقعا هم فکر کنم همین طور بود
ایدین:تا ده دقیقه دیگه اماده نباشی من رفتما
چی !?
فقط ده دقیقه?!
من چی بپوشم اخه?!?
وجدان:نفس جان عروسی که نمیری داری میری بیمارستان .پس یه لباس آبرومند بپوش و ابروی شوی گرامیتو نبر
با اینکه با این وجدانم عجیب لج بودم اما خوب راست میگفت.
همراه با آیدین از باغ گذشتیم
بیچاره نگین چجوری این راه تاریکو تنهایی اومده?
وقتی به خونه رسیدیم ،سریع به سمت اتاقم دویدم تا مهلتم تموم نشده حاضر شم
**************
تا سوار ماشین شدم ایدین گازشو گرفت و راه افتاد
حتی نزاشت در ماشینو درست و حسابی ببندم .پسره ی خل
آنقدر با سرعت میرفت که منی که عشق سرعت بودم .در حال سکته بودم
وای دیوونه شده .
البته درکش میکردم که نگرانه ولی خوب مثل یه مرد تو خودش میریزه و دم نمیزنه
بلاخره قلش بیمارستان بود .کم چیزی نبود.
اون که مثل من بیمعرفت نبود
من با این که نگار رفته اما اصلا انگار که نه انگار که اتفاقی افتاده
نگار !?!
آجی بزرگه کجایی?
من چقدر بی وفام که با اینکه هنوز 24ساعت از رفتنت نگذشته ولی فراموشت کردم.
با صدای بوق ماشین از فکر اومدم بیرون و به صفحه سرعت ماشین نگاه کردم.
خدای من !!!
چقدر سرعتش زیاد بود !
من:ایدین.
بی توجه به من داشت رانندگی میکرد و تا جایی که امکان داشت پاشو رو گاز میفشرد
فکر نمی کردم انقدر عصبی ونگران باشه
اخه وقتی نگین بهش گفت انگار که نه انگار اتفاقی افتاده برخورد کرد اما الان.....
با صدای بلند بار دیگر ایدین رومخاطب قرار دادم:ایدین تورو خدا یواشتر برو .من میترسم
ایدین که انگار تازه متوجه سرعت زیادش شده بباشه پاشو از روی گاز برداشت و محکم روی ترمز زد که باعث شد از جام گنده بشم و به جلو پرتاب بشم که البته کمربند مانع از برخوردم با شیشه کرد
اوفففف
خدا رو شکر
با صدای بوق ماشین های پشت سرمون به طرف ایدین برگشتمو گفتم:میخوای من بشینم?.....................
نگین:
به بیمارستان که رسیدیم ارمین سریع ماشینو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد .منم دنبالش
وارد بیمارستان شدیم و به سمت پذیرش رفتیم
ارمین:ببخشید خانوم به ما خبر دادن که تصادف کرده و الان اینجاست
چه جمله ای شد !!!!
-نگین جون?
با تعجب به سمت صدا برگشتم
این اینجا چیکار میکرد?
من:تو اینجا چیکار میکنی?
غزال:نگین جون فعلا بیاین بریم پیش آقای ناصری بعدا بهتون میگم
حسابی گیج شده بودم
دوست صمیمی نگار چه ربطی به اروین داشت?
اروم ارمین رو که هنوز داشت با مسئول پذیرش حرف میزد، صدا زدم
من:ارمین بیا بریم
با تعجب گفت :صبر کن شماره اتاقشو بپرسم بعد بریم
خواستم بهش بگم لازم نکرده که غزال پیش دستی کرد و گفت:
غزال:من راهنمایتون میکنم
و خودش جلوتررفت
ارمین از مسؤول پذیرش تشکر کرد و اومد کنار من و پرسید :این دیگه کی بود ?
گیج زمزمه کردم:دوست نگار
و اروم به دنبال غزال راه افتادیم
با صدایی که توش رگه هایی از تعجب شنیده میشد گفت :دوست نگار چه ربطی به اروین داره ?
دوباره گیج زمزمه کردم نمی دونم
*************
پوففففف جوری به ما گفتن اروین تصادف کرده من خودم به شخصه فکر کردم نصفش رفته ،نصفه دیگشم زدگی داره.
این که سالمه البته اگر سرشو نادیده بگیریم.
ارمین به سمتش رفت و دست تو موهای برادر کوچکترش کرد و اونا رو بهم ریخت :حسابی ما رو نگران کردیا
اروین که سعی داشت سرشو از زیر دست ارمین بکشه بیرون با شیطنت گفت: تقصیر من چیه ?این پرستارا چون میترسیدن همچین تیکه ای از دستشون بره هول کرده بودن
لبخندی از شیطنت اروین روی لبم اومد
چه خوبه که دوباره شاد شده.
گوشی ارمین زنگ خورد
ارمین:ایدینه.من برم دنبالش
و از اتاق زد بیرون
به غزال که معذب گوشه اتاق روی صندلی نشسته بود نگاهی کردم و خواستم برم پیشش که در اتاق باز شد و پرستار اومد تو
چقدر قیافه اش آشنا بود!
من اینو کجا دیدم?
پرستار بی توجه به من به سمت اروین رفت و حالش رو پرسید
بعد از کمی صحبت به سمت من برگشت که چیزی رو بگه اما....
پرستار:تو?!??!????
..............................
نگین:
من:من تورو کجا دیدم?
لبخندی زد و گفت:دیگه منو یادت نمیاد بی معرفت?
با تعجب به صورتش نگاه کردم
گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد
لبخندی زدمو شگفت زده صداش کردم:ترانه?
ترانه در حالی که به سمتم میدوید داد زد:نَگییییییی
و پرید بغلم
در گوشش زمزمه کردم:هنو آدم نشدی?
خودشو ازم جدا کرد و پشت چشمی نازک کرد وگفت:وا چرا الهه ای مثل من باید آدم بشه ?
لبخندی زدمو گفتم:نه بابا هنوز همون خل وچل خودمی
و دوباره محکم بغلش کردم
تو همین بین ارمین ،نفس و ایدین اومدن
نفس که هنوز قیافه ی ترانه رو ندیده بود روبه اروین گفت:عهههه تو زنده ای?
اروین :وا مگه قرار مرده باشم?
نفس :آره دیگه نبودی.به سمت من برگشتو با تعجب گفت:اون یارو کیه داری میچلونیش?
ترانه روشو به سمت نفس برگردوند وبا شیطنت گفت:چطوری بازدم جونم?
نفس بهت زده به ترانه نگاه کرد
پسرا هم که با تعجب داشتن به این سناریوی عاشقانه بین ما نگاه میکردن
نفس هم مثل من باورش نمی شد بعد این همه سال دختر همسایه ی شیطونمون رو ببینیم
اونم کجا?
تو بیمارستان
ترانه:هی یارو .هوییی.بازدم .بازدم من ،حالت خوبه?
نفس که انگار از بهت در اومده باشه سریع به سمت ترانه دوید
نفس:وای آواز جونم.تو کجا بودی این همه مدت?
و محکم بغلش کرد
از بچگی این دوتا باهم لج بودنو هم دیگرو اینجوری صدا میزدن
پسرا هنوز داشتن با تعجب مارو نگاه میکردن
ترجیح دادم ترانه رو بهشون معرفی کنم
به سمتشون رفتم و گفتم:فکر کنم بهتر به بقیه معرفیت کنم
ترانه مشتاق به سه تا پسری که نمی شناختشون نگاه کرد و سرشو تکون داد
نفس با اشتیاق به سمت ایدین رفتو گفت:این اقایی که میبینی معلم من وهمچنین نامزد من هستن.بعد. به ایدین گفت:این دختره هم که میبینی ترانه است همسایه مون که از بچگی تا موقعی که اون خونه رو ترک کردن باهم بزرگ شدیم
ترانه با چشای درشت گفت:تو چرا اینقدر زود نامزد کردی بازدم?
نفس:کجاش زوده ?بابا من دارم میرم دانشگاها
ترانه:به هر حال بازم به نظرمن زوده واسه ازدواج
نفس اییش گفت و بقیه رو حتی غزاله رو هم بهش معرفی کرد.
ترانه:صبر کن ببینم پس نگار کوشش?
با این حرفش انگار داغ دل همگی رو تازه کرد
.................................
سپآآآســـــــــــــــــ
آقا فقط به عشق اونایی که نظر گذاشتن اومدم
خیلی گلید
دوستون دارم
نفس:
وا باشگاه واسه چی اخه?
نصف شبی اینم خل شده ها
ایدین به سمت باشگاه ته باغ رفت و منم دنبالش
درشو باز کرد و منو کشید داخل
اخه کدوم نابغه ای شب میره باشگاه?
رفت جلو یه میله بارفیکس بود
من:میشه بپرسم سر شبی واسه چی مارو آوردی اینجا?نکنه میخوای بارفیکس بزنی?
ایدین :صبر کن
اومد نزدیک من
این چرا اینجوری میکنه?
فکر کنم فیلمه روش بد تاثیر گذاشته ها
ایدین اومد و کمرمو گرفت و سر ته بغلم کرد
یعنی پاهام رو هوا بود و سرم تو شکمش
من:هی گندبک منو بزار زمین
ایدین :صبر کن
زانومو گذاشت رو میله ی بارفیکس و ولم کرد
در حقیقت تو هوا ازاد بودم وفقط زانوم و ساق پام اونور میله بود و باعث میشد کله پا نشم
این اورانگوتان چطور منو اینقدر راحت بلند کرد?
ایدین اومد رو بروبرم دو زانو نشست
به طوری که صورتامون مماس هم بود
فقط من چپکی بودم و جلو چشمام به جای چشماش لباش بود
وای خدای من
چه لب هایی داره !!!
اَه نفس
خیر سرت تو الان اویزونی تو هواها بعد دآری به لبای پسر مردم فکر میکنی
پسر مردم چیه?
شوورمه
اه برو بمیر
حیف که میترسم بپرم پایین و ضربه مغزی شم وگرنه من میدونستم و این ایدین
فاصله ام تا زمین فکر کنم پنجاه سانتی متر یا شایدم بیشتر میشد.
میدونم کمه اما خب میترسم دیگه
حرصی با جیغ گفتم:منو بزار پایین
ایدین:تا وقتی که کلماتو حفظ نکنی امکان نداره پایین بیارمت
من:تو خواب ببینی من اون کلمات مزخرف رو حفظ کنم
ایدین:شده تا صبح اینجوری نگهت دارم باید حفظ کنی
من:من اونا رو حفظ نمی کنم
ایدین:پس همین جور اویزون میمونی
ای خدا
گیر عجب آدمی افتادما
من تسلیم نمیشم ولی کاری میکنم ایدین تسلیم شه
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدمو تو ذهنم گفتم :هيچ مردی جلوی این روش نمی تونه کم نیاره
میدونم کار بدیه ولی خب مجبورم
خدایا ما رو ببخش
....................
نگار:
هرچقدر گشتم دفترو پیدا نکردم
ای وای
نکنه جاش گذاشتم?
نکنه کسی بره بخونتش?
تو اون همه ی چیزامو مینوشتم
وای کسی نخونتش
با لرزش گوشیم نگاهی به گوشی کردم
سحر بود
من:الو?
سحر:مارکوپولو.میخوری پلو?
من:برو بابا مَسخره
سحر:نه مَس الاغه
من:چیکار داشتی بنال?
سحر:چی بمالم? چی رو?
خنده ام گرفته بود:مزخرف میگم چیکارم داشتی?
سحر:ای وای یادم رفت .ببین این خاله قزیه ما اصرار داره تو رو ببینه
من:خاله قزی?
سحر:آره دیگه .به یه زبونی میشه دختر.منظورم دختر خالمه
من:خب?
سحر:هیچی دیگه اصرار داره تورو ببینه.البته من بهش گفتم همچین تحفه ای هم نیستیا ولی خب تو کتش نمی رفت
من:اولا هر چی باشم از تو بهترم.دوما خب یه قرار بزار ببینمتون
سحر :اینم بد فکری نیستا.حالا بزار زنگ بزنم از منشی بپرسم وقت اضافه دارم یا نه
من:برو بابا
و گوشی رو قطع کردم
این دختر خله
وای دفترچه رو بگو
حالا چیکار کنم ?
واسه احتیاط یه بار کامل چمدونم رو خالی کردم و مجبور شدم دوباره از نو تاشون کنم
وقتی که داشتم کمی استراحت میکردم دوباره گوشیم لرزید به هوای اینکه سحره گوشی برداشتم
من:الو?!
اون:نگار خانوم?
..............
نگار:
باتعجب :بله خودم هستم.شما?
اون:ببخشید یک اقایی رو اوردن اینجا .ما با آخرین شماره ای که تماس گرفتن که شما بودید تماس گرفتید
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه ی گوشی نگاه کردم
شماره ی اروین بود
من با هل:ببخشید اونجا کجاست?
اون:بیمارستان
تا اینو گفت نا خودآگاه گوشی از دستم ول شد
وای نه
اروین!!!!
****************************
نفس:
یقه ی ایدین رو گرفتم وکشیدمش جلو
با تعجب داشت نگام میکرد
آخی بمیرم بچه ام شاخ در اورده
خب اخه ازمن بعیده این کارا
با همون حالت برعکس بودنم لبخندی شیطون زدمو لب هامو رو لباش گذاشتم.
بیچاره دیگه کم مونده بود چشاش از حدقه بزنه بیرون
بعد از یه مدت کوتاه ازش فاصله گرفتم
تو چشماش نگاه کردم ببینم جواب داد یا نه که انگار بد شانس تر از من خودمم
ایدین:خب ممنون که مقدمه ی شیرینی برای تنبیه ات انجام دادی.من که حسابی شارژ شدم تو رو نمی دونم .خب میریم سر لغات
ایشش پسره ی خاک بر سر
میگه شارژشدم
تو غلط کردی
اما چرا جواب نداد پس?
معمولا که جواب میده
ما اگه شانس داشتیم اسمم شمسی بود
من:آخ آخ چقدر دلم درد میکنه.ایدین?
ایدین:هان?
من:ایدین?
ایدین:بله?
من:ایش میمیری بگی جانم?
ایدین:اخه میترسم زیادیت شه
من باداد:منو بیار پایین
ایدین:نچ
من:نچ و کوفت .اه مسخره بیارم پایین احساس میکنم بالاتنه ام داره ازم جدا میشه
ایدین لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:شرط داره
من که میدونم این مارمولکه
اما واقعا احساس میکردم پاهام داره قطع میشه
من:باش هر شرطی باشه قبوله
ایدین مثل گاو لبخندی زد و گفت: باش.زیرش نزنی ها
من:نمی زنم
ایدین :تو باید......
..........................
نگین:
باید میفهمیدم چی ارمین رو ایم همه عصبانی کرده
به سمت اتاقش رفتم و در زدم
ارمین:بله?
سرمو کردم تو و با لبخند گفتم:اجازه هست?
ارمین که روی تختش دراز کشیده بود توجاش نشست و گفت :آره بیا تو
رفتم تو
روی مبل روبروش نشستم و ساکت نگاش کردم
ارمین:منتظرت بودم که بیایی
با تعجب نگاش کردم
ارمین:اونجور نگام نکن.حتما الان اومدی بپرسی سرهنگ چی بهم گفت که عصبانیم?
برای اینکه ضایعش کنم گفتم:نه.اومدم بپرسم چی عصبانیت کرده جناب سرگرد?
ارمین گره ی ابروشو باز کرد و لبخند محوی زد
ارمین:خب این چه فرقی داشت?
من:تو اصلو بچسب و جواب منو بده
ارمین که دیگه لبخندی رو لبش نبود کلافه سرشو تو دست گرفت و گفت:نگین خیلی نگرانم.اگر برای شما اتفاقی بیوفته چی?
من:دآری نگرانم میکنیا
ارمین تو چشمام نگاه کردو گفت:چرا ناراحت نیستی?چرا ناراحت نیستی از اینکه نگار رفته?
لبخند تلخی زدمو گفتم:تو از کجا میدونی?هنوز هم نفهمیدی نگین تو دار تر از این حرفاست.بعدشم به تو و اروین ایمان دارم.مطمئنم اون دختره ی بی عقل رو پیدا میکنید.
کلافه گفت:اگه پیدا نشد چی? نگین جون تو و خواهرات در خطره
گیج گفتم:منظورت چیه?
ارمین:نمی تونم واضح بهت بگم .فقط ازت میخوام مواظب خودت باشی.
من :ارمین?!?!
ارمین:به خدا نمی تونم بهت بگم ولی نگران نباش ما نگارو پیدا میکنیم
من:ارمین کم کم دآری منو میترسونیا
ارمین:فراموشش کن .فقط نگین،فقط ازت خواهش میکنم مواظب خودتو نفس باش.درضمن نگران نگار هم نباش .پیداش میکنیم.
من:نمیگی?
ارمین:نه
من:باشه .
خواستم از جام بلند شم که ارمین گفت:راستی در مورد دانشگاه نگار هم نگران نباش .سرهنگ با مدیر دانشگاه صحبت کرده و غیبتشو موجه کرده.
من:یعنی نگار بی اطلاع رفته?
ارمین:آره
زیر لب گفتم:دختره ی بی عقل
رفتم به سمت در اتاقش که دوباره با نگرانی گفت:مواظب خودت باشیا
من:نخیر نمیشه.تا وقتی که نفهمم چه اتفاقی قراره بیوفته از جام تکون نمیخورم
نگار:
چی بلایی سرش اومده?
وای نه
به سمت اتاقم دویدم وسریع مانتومو پوشیدم
موبایلم رو برداشتم واز در کلبه بیرون اومدم و به سرعت به سمت در حیاط رفتم
اما من ....
اما من نمی تونستم برم
من نمی تونم
نا امید ،بی توجه به بارونی که میبارید وباعث شده بود زمین گلی بشه روی زمین نشسته ام
خدایا نمی تونم برم
خدا !!!!!
سرمو بلند کردم و رو به اسمون با گله فریاد زدم:
چرا منو مهربون آفریدی?
چرا سنگدلم نکردی?
چرا خودخواه نکردی?
خدایا این انصافه بفهمم بیمارستانه اما این شرط لعنتی نزاره برم??
انصافه??
قطرات بارون شلاق وار روی صورتم میبارید و با اشکام مخلوط می شد
خدایا میگن موقع بارون حاجتا بر اورده میشه
من ازت میخوام اروین سالم باشه
سرمو زیر انداختم و رو به خودم گفتم:
اه لعنتی
نگار خیلی احمقی
الان هرکی جای تو بود تو ماشین بود و داشت میرفت تهران
اما تو .....
سرمو تکون دادمو با عجز ناله کردم:
نمی تونم
چیکار کنم?
خدایا خودت بگو چیکار کنم?
اروین!!!!!
عزیزم!!!!!
چرا دوستم باید عاشق عشق من میشد?
اخه چرا?
سرمو روی زمین خیس و گلی گذاشتم و گریه کردم
دیگه برام مهم نبود که لباسام و صورتم گلی شده
دیگه هیچی مهم نبود
وقتی که معلوم نبود اروین تو چه وضعیه برام هيچی مهم نبود
من نباید ضعیف باشم
نگارتو کسی بودی که به خاطر رفیقت پا روی عشقت گذاشتی
تو کم چیزی نیستی نگار
پاشو
نمی تونم
لعنتی نمی تونم
این رفاقت عشقمو از گرفت میفهمی?
اگر اروین .....
نه نه
به جدال ناعادلانه ی قلبم و وجدانم گوش میدادم
چقدر بی انصاف بود منطق که حرف عشقو که طلب معشوق میکرد نمیفهمید
نکنه اروین....
تو هق هق گریه هام فریاد زدم:نه اون هست.اون نمیره.نمی تونه بره
من خیلی بدم که عاشقم اما....
مامان تو بگو چیکار کنم?
مامانی!!!??
من دارم چوب عاشق شدنمو میخورم??
آره?
نا امیدتر از اینکه هيچ جوابی نشنیدم گفتم:
مامان میخوام بیام پیشت
خسته شدم از زمین و نامردی هاش
من از دور خارج شده ام
من اروینو......
وای اروین!!!!!
گوشی رو از توجیب مانتوم در اوردمو شمارشو گرفتم
بردار
لعنتی بردار
صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید:بله?
همیشه زود میخوابید
هه من تو چه وضعیم اون تو چه وضعی
با صدای تحلیل رفته و گرفته گفتم:منم
با تعجب زمزمه کرد:نگار تویی? تو کجایی دختر
نفس:
من:خب?
ایدین لبخند روی لبشو پررنگ تر کرد و گفت:با من بیای حموم
با چشایی قد توپ بسکتبال نگاش میکردم
این چی گفت?
شیطونه میگه ترس مرسو بیخیال شمو بپرم پایین حالشو بگیرما
برو بابا شیطون
عصبی لبمو گاز گرفتمو گفتم:ایدین جان پاهام بنده.دستام ازاده ها .انگار خیلی دوست داری خفه شی نه?
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:من شرطمو گفتم دیگه هرجور مایلی
فکری مثل برق از ذهنم گذشت که باعث ایجاد لبخندی روی لبم شد
که البته ایدین رو متعجب کرد
با هزار زور زحمت نیشمو بستمو قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم
ناراحت گفتم:باشه .چاره ای نیس
آیدین نامرد که معلوم بود توقع نداشته من شرطشو بپذیرم ،با تعجب گفت:یعنی قبول کردی ?
من:مگه چاره ای هم دارم?
ایدین لبخندی زد و گفت :نه
عصبی گفتم:خب حالا منو بیار پایین
دست به سینه گفت:نفس تو فکر کردی با بچه سروکار دآری?
من:نه بابا بزرگ
ایدین:پس حرف نباشه.
من:یعنی چی?
ایدین:هیچی من منتظر میمونم شما کلماتت رو حفظ کنی بعد با هم میریم حموم
ای خدا
در مانده فریاد زدم:دیوار کجایی?
با تعجب گفت:تا منو داری دیوار میخوای چیکار?
عصبی تو چشای بیریختش زل زدمو گفتم:میخوام سرمو بکوبم به دیوار از دست تو
چشم غره ای بهم رفت و گفت:میدونستم کشته مرده زیاد دارم ولی نه در این حد
وای خدای من
دارم سکته میزنم
ایدین:ببین میگم خیلی عصبی نشو شیرت خشک میشه اونوقت بچمون گرسنه میمونه ها
از شدت عصبانیت موهاشو گرفتم کشیدم
ایدین:آخ آخ ول کن موهامو.میدونی هر تارش به اندازه ی صد تا نفس میارزه?
من:اخه مشکل دار ما گورمون کجاست که کفنمون باشه?بچه سیخی چند?
ایدین:سیخی شیش هزار .عزیزم نگران نباش بزودی هم کفن پیدا میکنی هم گور
دلم میخواست فقط بزنم زیر گریه
گیر چه آدمی افتادما
همه نامزد میکنن منم نامزد میکنم
نگاهی به صورت عصبانی و اخموم کردو با لبخندی مهربون گفت:قربون اخمت برم من .
............................
نگین:
ارمین:نمیری?
قاطع گفتم:نه
ارمین:باشه اما خودت خواستیا.
از جاش بلند شد و راکت تنیسشو برداشتو خونسرد به طرفم اومد
میخواست چی کار کنه?
لبخندی زد و گفت:که نمیری نه?
و راکت رو آورد بالا
از فکر کاری که میخواست بکنه کم مونده بود شاخام بزنه بیرون
میخواد منو بزنه?
نه این امکان نداره!!
ولی با دردی که توسرم ایجاد شد فهمیدم راست راستکی میخواد بزنه
ارمین:این اولی رو اروم زدم ولی قول نمیدم بقیش به همین ارومی باشه.
یا خدا !!!!!!
اگه این آرومه بود پس دردناکاش چیه?
باورم نمی شد ارمین منو بزنه
بهت زده داشتم نگاش میکردم که ارمین گفت :نه مثل اینکه بایدنشون بدم
و دوباره راکت رو بالا اورد
با این حرکتش اروم اروم عقب رفتمو گفتم:اخه واسه چی میزنی?
نقطه جانب نگاهم کردوگفت:به دو دلیل.یک از بیمارستان فرار کردی ومن قول دادم تنبیه ات کنم.دو چون به حرف بزرگترت گوش نمیدی
من:کی گوش ندادم?
ارمین:همین چند دقیقه پیش
پشت چشمی نازک کردمو گفتم:خب حالا.چند سال که چیزی نیست
ارمین با خنده:نه اصلا پنج سال چیزی نیست
برای فرار از کتک خوردن ،خمیازه ای مصلحتی کشیدموگفتم:باشه بابا بزرگ .من رفتم بخوابم
و سریع بهش شب بخیر گفتمو به سمت اتاقم رفتم
اخرشم دقیق نفهمیدم چرا آنقدر نگران بود
دراتاق رو باز کردم و رفتم تو
روی تختم نشستم و به عکس سه نفرمون که روی عسلی بود نگاهی انداختم
برش داشتم و روش دستی کشیدم
نگار!!
نگار کجایی?
بی معرفت اخه بی خبر کجا رفتی?
اصلا چرا رفتی?
نگرانتم
میدونم نفسم نگرانته اما بروز نمیده
بابا تازه یه روز بود که میدیدم نفس از ته دل خوشحاله .
اما تو خرابش کردی
خراب کردی نگار
روز بعد نامزدی آبجی تو زهر کردی
با صدای زنگ تلفن اروم از جام بلند شدمو به سمت طبقه ی پایین رفتم
ولی انگار ارمین زودتر از من اومده بود وگوشی رو برداشته بود
با تعجب به چهره ی نگرانش نگاهی کردمو به مکالمه اش گوش دادم
ارمین:چی?
:..............
ارمین:کجا?
:...............
ارمین:باشه باشه اومدم
و سریع گوشی رو قطع کرد
یعنی چی شده?!?!
......................................
نگین:
من:کی بود? اتفاقی افتاده?
ارمین که داشت از پله ها میومد بالا به من نگاهی کرد و گفت:اروین تصادف کرده
شکه شده بهش نگاه کردم و گفتم:چی??!!!
ارمین که دیگه به من که وسط پله ها وایساده بودم،رسیده بود گفت:اروین تصادف کرده .من دارم میرم بیمارستان
و سریع از کنارم گذشت
من:صبر کن منم میام
به سمتم برگشت و گفت:تو دیگه کجا میای?
چند تا پله بالا رفتم و گفتم:بزار منم همراهت بیام دیگه
وقیافمو براش مظلوم کردم
ارمین:پوففف باشه ولی اول برو به نفس و ایدین بگو چی شده .راستی این دوتا کجان?
من:رفتن باشگاه
با تعجب نگام کردو گفت :این وقت شب باشگاه?
چشمامو درشت کردمو گفتم:منم وقتی گفتن میخوان برن باشگاه همین شکلی شدم .
و به قیافه ی متعجبش اشاره کردم
ارمین:خب پس بیا بالا و لباساتو عوض کن بعد هم برو بهشون بگو
و رفت بالا
سریع رفتم تو اتاقمو لباسامو بایه مانتو شلوار ساده و مقنعه عوض کردم
مقابل اینه وایسادم و با خودم فکر کردم یعنی الان نگار میدونه چه بلایی سر اروین اومده?
نکنه نگارم بخواد مثل مامان و بابا بره و دیگه نیاد?
با یاد نگار یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم به پایین افتاد
عصبی پاکش کردمو روبه خودم تو اینه گفتم:نگین تو نباید گریه کنی.باشه دختر خوب?در ضمن یادت که نرفته ارمین قول داده نگارو پیدا کنه.پس دیگه نگران نباش .نگین کسی نباید بفهمه تو میترسی و غمگینی .باشه?
سرمو تکون دادمو به سمت باشگاه راه افتادم تا به ایدین و نفس بگم چه اتفاقی افتاده
تو راه به این فکر میکردم که به نگار خبر بدم که چه اتفاقی واسه ی اروین افتاده .شاید باعث شد برگرده
ولی خدا کنه خیلی جدی نباشه یعنی اینکه بلای خاصی سر اروین نیومده باشه
به باغ که رسیدم اول یه فحش حسابی به آیدین و نفس که این وقت شب رفتن باشگاه دادم و بعد با ترس از باغ تاریک رد شدم
به در باشگاه که رسیدم باخودم گفتم بد نیس یکم غافلگیرشون کنم برای همین خواستم درو یهویی باز کنم که ......
نگار:
غزاله:اخه چرا رفتی ?
من:هر کی ندونه تو که خوب میدونی
غزاله:نگار من از تو خواستم بری?
لبخند تلخی زدمو گفتم:نه خودم خواستم.ببین غزال یه چیز مهم تر از رفتن من وجود داره
غزاله:چی?
با لحنی نگران گفتم:آروین.
غزاله که نگرانی من بهش منتقل شده بود گفت:چی شده?
من:تصادف کرده
جیغی زد و گفت:چی?!?
کلافه از گیج بازیش گفتم:تصادف کرده.
غزال:الان کجاست?حالش خوبه?
من:پبیمارستانه ...در مورد حالشم نمی دونم.در حقیقت میخوام تو بری ببینی حالش چطوره!
غزال:من برم?
عصبی گفتم:آره دیگه
غزال :خب خودت چرا نمیری?
ای خدا!!!
با فریاد گفتم:غزال چرا نمی خوای بفهمی من نمی تونم.
غزال :باشه باشه میرم تو عصبی نباش.
من:غزال رسیدی اونجا حالشو بپرس و با اس ام اس بهم خبر بده.بعدشم دیگه به من زنگ نزن چون جواب نمیدم
سریع گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم
کل لباسام یا خیس شده بود یا گلی
صورتمم که نگم بهتره
نمی دونم کارم درست بود یانه اما تصمیم داشتم دیگه بیخیال شم که کارم درسته یا نه
رفتم توی کلبه تا خودم رو تمیز کنم و برم حموم
حداقل اینجوری گذر زمان رو حس نمی کردم و کمتر حرص میخوردم
**************
وای خدای من !!!
این نگرانی مثل خوره افتاد بود به جونم
عصبی ناخونم رو میجویدم
چرا این غزال خبری نمیده
داشتم میمردم
خیلی حس بدیه
اس ام اسی از غزال اومد.
با استرس بازش کردم ولی میترسیدم بخونمشو خبر بدی بهم داده باشه
ولی خب داشتم از نگرانی خل میشدم
برای همین شروع کردم خوندن
سلام نگار
نگران نباش اروین بهوش اومده و حالش خوبه ولی خوب تا الان بیهوش بوده و یکم سرش زخمی شده
بای
نفس حبس شدمو بیرون فرستادم اما نکنه دروغ بهم گفته باشه?
نگار دوباره خل شدی?اخه مگه مشکل داره به تو دروغ بگه?
نمیدونم اما هنوز هم استرس دارم
.......................
فس:
احساس کردم از هرچی عصبانیته خالی شدم .
چرا فراموش کرده بودم که این کسی که روبروی منه کسیه که من با تمام وجود دوستش دارم
لبخندی ناخواسته روی لب هام شکل گرفت وبه چشمای دریایی ایدین خیره شدم
احساس میکردم سایز چشماش داره بزرگتر میشه
جلل خالق مگه میشه?
با تعجب داشتم به چشماش که همین جور بزرگتر میشد نگاه میکردم
وااااا!!!!!
با صدای در باشگاه از هپروتی که توش بودم بیرون اومدمو تازه متوجه شدم چرا چشاش گنده میشده
این گوریل دیگه کم مونده بود بیاد تو در و دهن من .(خب قصدش همین بوده دیگه)
ایدین با ترس ازم فاصله گرفت
و به در نگاه کرد
اون کسی که در میزد انگار تصمیم داشت درو بشکونه
بشکن بشکن بشکن
من نمی شکنم
بشکن
واسه چی بشکنم?
ای خدا جوون پاک مملکتم کمال همنشین درش اثر کرد و خل شد (بودی عزیز من)
ایدین به سمت در رفتو اروم قفلشو باز کرد
کی درو قفل کرد که من نفهمیدم?
تا درو باز کرد نگین پرید تو و نفس عمیقی کشید
چقدر رنگش پمیده بود
با تعجب به من که اویزون بودم نگاه کرد
با شیطنت تند تند براش دست تکون دادم
آخ خدا پام شکس
نگین:چرا درو باز نمی کردید?
ایدین:ببخشید متوجه نشدیم.اتفاقی افتاده?
نگین:اممم نه یعنی اره اممم راستش...
بل تعجب به نگین که هول کرده بود نگاه کردم
کم پیش میومد نگین هول کنه
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و سریع گفت:اروین تصادف کرده
ایدین:چی?الان حالش خوبه
نگین :من نمی دونم .منو ارمین داریم میریم بیمارستان.....شما هم اگه خواستید بیاید.راستی چرا نفس اویزونه?
ایدین بهم نگاهی انداخت و گفت:هیچی داشت ورزش میکرد ،الان میارمش پایین .شما زود تر برید ما خودمون میایم
دروغگو!!!!!
نگین قبول کرد ورفت
من:خب بریم دیگه?
ایدین:تو کجا?
من:بیمارستان دیگه
ایدین:نه خیر شما همینجا میمونی تا من برمو بیام و تا اون موقع هم کلمه هارو حفظ میکنی
پوففف ول کنم نیست
باباداداشت تصادف کرده
کنکور من به درک بابا
الان جونه اروین در خطره
من :ایدین منو بیار پایین میخوام برم پیش اروین
ایدین:بیخود
خخخ این جواب نمیده اما مطمئنا سیاست های زنانه جواب میده
من:باشه ایدین خان برو ولی من اگه گذاشتم دیگه به من دست بزنی .در ضمن دیگه هم حق نداری بیای تو اتاق من
نفس:
من:حالا چی ?بازم میری?
ایدین که قیافه ی متفکری به خودش گرفته بود.گفت:نه
لبخند پیروزمندانه ای زدم
ایول نقشه ام گرفت!
در حالی که به سمتم میومد ،گفت:فکر نکن با این تهدیدت ترسیدمو قبول کردما.نخیر دلم به حالت سوخت.
لبخند خبیثی زدمو تو دلم گفتم:خدا از ته دلت بشنوه
بغلم کردو خیلی اروم چرخوندم
اخیش داشتم خل میشدم اون بالا تازه برعکس
وجدانم:بودی گلم.
من:تو ببندی کسی نمیگه لالیا?
ایدین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:با من بودی?
وای خدای من دوباره بلند حرف زدم!
من:نه راستش با خودم بودم
با تعجب بهم نگاه کرد که لبخند بزرگی بهش زدم
حتما الان با خودش میگه این برعکس بودن رو پخش تاثیر گذاشته
البته واقعا هم فکر کنم همین طور بود
ایدین:تا ده دقیقه دیگه اماده نباشی من رفتما
چی !?
فقط ده دقیقه?!
من چی بپوشم اخه?!?
وجدان:نفس جان عروسی که نمیری داری میری بیمارستان .پس یه لباس آبرومند بپوش و ابروی شوی گرامیتو نبر
با اینکه با این وجدانم عجیب لج بودم اما خوب راست میگفت.
همراه با آیدین از باغ گذشتیم
بیچاره نگین چجوری این راه تاریکو تنهایی اومده?
وقتی به خونه رسیدیم ،سریع به سمت اتاقم دویدم تا مهلتم تموم نشده حاضر شم
**************
تا سوار ماشین شدم ایدین گازشو گرفت و راه افتاد
حتی نزاشت در ماشینو درست و حسابی ببندم .پسره ی خل
آنقدر با سرعت میرفت که منی که عشق سرعت بودم .در حال سکته بودم
وای دیوونه شده .
البته درکش میکردم که نگرانه ولی خوب مثل یه مرد تو خودش میریزه و دم نمیزنه
بلاخره قلش بیمارستان بود .کم چیزی نبود.
اون که مثل من بیمعرفت نبود
من با این که نگار رفته اما اصلا انگار که نه انگار که اتفاقی افتاده
نگار !?!
آجی بزرگه کجایی?
من چقدر بی وفام که با اینکه هنوز 24ساعت از رفتنت نگذشته ولی فراموشت کردم.
با صدای بوق ماشین از فکر اومدم بیرون و به صفحه سرعت ماشین نگاه کردم.
خدای من !!!
چقدر سرعتش زیاد بود !
من:ایدین.
بی توجه به من داشت رانندگی میکرد و تا جایی که امکان داشت پاشو رو گاز میفشرد
فکر نمی کردم انقدر عصبی ونگران باشه
اخه وقتی نگین بهش گفت انگار که نه انگار اتفاقی افتاده برخورد کرد اما الان.....
با صدای بلند بار دیگر ایدین رومخاطب قرار دادم:ایدین تورو خدا یواشتر برو .من میترسم
ایدین که انگار تازه متوجه سرعت زیادش شده بباشه پاشو از روی گاز برداشت و محکم روی ترمز زد که باعث شد از جام گنده بشم و به جلو پرتاب بشم که البته کمربند مانع از برخوردم با شیشه کرد
اوفففف
خدا رو شکر
با صدای بوق ماشین های پشت سرمون به طرف ایدین برگشتمو گفتم:میخوای من بشینم?.....................
نگین:
به بیمارستان که رسیدیم ارمین سریع ماشینو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد .منم دنبالش
وارد بیمارستان شدیم و به سمت پذیرش رفتیم
ارمین:ببخشید خانوم به ما خبر دادن که تصادف کرده و الان اینجاست
چه جمله ای شد !!!!
-نگین جون?
با تعجب به سمت صدا برگشتم
این اینجا چیکار میکرد?
من:تو اینجا چیکار میکنی?
غزال:نگین جون فعلا بیاین بریم پیش آقای ناصری بعدا بهتون میگم
حسابی گیج شده بودم
دوست صمیمی نگار چه ربطی به اروین داشت?
اروم ارمین رو که هنوز داشت با مسئول پذیرش حرف میزد، صدا زدم
من:ارمین بیا بریم
با تعجب گفت :صبر کن شماره اتاقشو بپرسم بعد بریم
خواستم بهش بگم لازم نکرده که غزال پیش دستی کرد و گفت:
غزال:من راهنمایتون میکنم
و خودش جلوتررفت
ارمین از مسؤول پذیرش تشکر کرد و اومد کنار من و پرسید :این دیگه کی بود ?
گیج زمزمه کردم:دوست نگار
و اروم به دنبال غزال راه افتادیم
با صدایی که توش رگه هایی از تعجب شنیده میشد گفت :دوست نگار چه ربطی به اروین داره ?
دوباره گیج زمزمه کردم نمی دونم
*************
پوففففف جوری به ما گفتن اروین تصادف کرده من خودم به شخصه فکر کردم نصفش رفته ،نصفه دیگشم زدگی داره.
این که سالمه البته اگر سرشو نادیده بگیریم.
ارمین به سمتش رفت و دست تو موهای برادر کوچکترش کرد و اونا رو بهم ریخت :حسابی ما رو نگران کردیا
اروین که سعی داشت سرشو از زیر دست ارمین بکشه بیرون با شیطنت گفت: تقصیر من چیه ?این پرستارا چون میترسیدن همچین تیکه ای از دستشون بره هول کرده بودن
لبخندی از شیطنت اروین روی لبم اومد
چه خوبه که دوباره شاد شده.
گوشی ارمین زنگ خورد
ارمین:ایدینه.من برم دنبالش
و از اتاق زد بیرون
به غزال که معذب گوشه اتاق روی صندلی نشسته بود نگاهی کردم و خواستم برم پیشش که در اتاق باز شد و پرستار اومد تو
چقدر قیافه اش آشنا بود!
من اینو کجا دیدم?
پرستار بی توجه به من به سمت اروین رفت و حالش رو پرسید
بعد از کمی صحبت به سمت من برگشت که چیزی رو بگه اما....
پرستار:تو?!??!????
..............................
نگین:
من:من تورو کجا دیدم?
لبخندی زد و گفت:دیگه منو یادت نمیاد بی معرفت?
با تعجب به صورتش نگاه کردم
گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد
لبخندی زدمو شگفت زده صداش کردم:ترانه?
ترانه در حالی که به سمتم میدوید داد زد:نَگییییییی
و پرید بغلم
در گوشش زمزمه کردم:هنو آدم نشدی?
خودشو ازم جدا کرد و پشت چشمی نازک کرد وگفت:وا چرا الهه ای مثل من باید آدم بشه ?
لبخندی زدمو گفتم:نه بابا هنوز همون خل وچل خودمی
و دوباره محکم بغلش کردم
تو همین بین ارمین ،نفس و ایدین اومدن
نفس که هنوز قیافه ی ترانه رو ندیده بود روبه اروین گفت:عهههه تو زنده ای?
اروین :وا مگه قرار مرده باشم?
نفس :آره دیگه نبودی.به سمت من برگشتو با تعجب گفت:اون یارو کیه داری میچلونیش?
ترانه روشو به سمت نفس برگردوند وبا شیطنت گفت:چطوری بازدم جونم?
نفس بهت زده به ترانه نگاه کرد
پسرا هم که با تعجب داشتن به این سناریوی عاشقانه بین ما نگاه میکردن
نفس هم مثل من باورش نمی شد بعد این همه سال دختر همسایه ی شیطونمون رو ببینیم
اونم کجا?
تو بیمارستان
ترانه:هی یارو .هوییی.بازدم .بازدم من ،حالت خوبه?
نفس که انگار از بهت در اومده باشه سریع به سمت ترانه دوید
نفس:وای آواز جونم.تو کجا بودی این همه مدت?
و محکم بغلش کرد
از بچگی این دوتا باهم لج بودنو هم دیگرو اینجوری صدا میزدن
پسرا هنوز داشتن با تعجب مارو نگاه میکردن
ترجیح دادم ترانه رو بهشون معرفی کنم
به سمتشون رفتم و گفتم:فکر کنم بهتر به بقیه معرفیت کنم
ترانه مشتاق به سه تا پسری که نمی شناختشون نگاه کرد و سرشو تکون داد
نفس با اشتیاق به سمت ایدین رفتو گفت:این اقایی که میبینی معلم من وهمچنین نامزد من هستن.بعد. به ایدین گفت:این دختره هم که میبینی ترانه است همسایه مون که از بچگی تا موقعی که اون خونه رو ترک کردن باهم بزرگ شدیم
ترانه با چشای درشت گفت:تو چرا اینقدر زود نامزد کردی بازدم?
نفس:کجاش زوده ?بابا من دارم میرم دانشگاها
ترانه:به هر حال بازم به نظرمن زوده واسه ازدواج
نفس اییش گفت و بقیه رو حتی غزاله رو هم بهش معرفی کرد.
ترانه:صبر کن ببینم پس نگار کوشش?
با این حرفش انگار داغ دل همگی رو تازه کرد
.................................
سپآآآســـــــــــــــــ