امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)

#18
قسمت 15

سرم به شدت درد میکرد.دیگه چشمه ی اشکم خشک شده بود.همه زورشون به من رسیده بود.دوست داشتم داد بزنم بگم اگه انقد منو دوست دارین باهم دوئل بزارین یکیتون میبره دیگه.مگه غیر از اینه؟والله....!
به اتاقم رفتم و به گوشیم نگاه کردم.یه پیام از آراد.با شوق بازش کردم اما بعدش ترسیدم :شکایتم رو پس گرفتم.دیدم هنوز همون سئودای سرکشی..اما آدمت میکنم...حالا نوبت تواِ که امتحان کنی...
تنم لرزید.روی مبل نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.خدایا چرا داری این کارارو باهام میکنی؟چرا داری زجرم میدی؟خب بکش راحتم کن دیگه...چه گناهی کردم که دارم تاوانشو پس میدم...؟
روی تخت دراز شدم و خاطرات آشناییم رو با آراد مرور کردم. باهم توی یه کلاس زبان بودیم.شیرین هم باهام میومد.کلا آراد از همون موقع هم عجیب تو چشم بود.دخترای زیادی دوروبرش می پلکیدن اما اون به هیچکدومشون محل نمیزاشت.راستش منم بهش بی توجه نبودم اما زا غد بازیاش بدم میومد.چندباری به وسیله ی شیرین سعی کرده ود بهم نزدیک شه اما منم برای اینکه نشون بدم مغرور تر از اونم بهش بی محلی میکردم و بعد یه مدت اونم بیخیالم شد...بیخیال شد تا روز اخر کلاس زبان.کلاس تموم شد اما دیدم بهم نگاهی کرد و لبخند شیطونیم زده بود.منم با پشت کردن بهش جوابشو دادم.توی خونه برای امتحان میخوندم که شمارش رو دیدم.لایه کتابم بود.سریع با شیرین درمیون گذاشتم.اونم شمارش رو گرفت تا مثلا امتحانش کنه.گفت ازم پرسید سئودا؟گفتم که نه دیگه جواب نداده..
منم به چند نفر دیگه سپردم وقتی مطمئن شدم خودم بهش پیام دادم.یه اس ام اس که کاری داشتین بامن؟
و اون موقع بود که دلم بدجوری پیشش گیر افتاد.اونقدر منو مجذوب خودش کرده بود توی اون مدت که حتی به اینکه یه لحظه ازش دور باشم فکر نمیکردم.قرار بود بیاد خاستگاریم.همیشه بهم میگفت کوچولو چون بلاخره 8 سال ازم بزرگتر بود.تغریبا سه سال پیش یعنی بیست و دوسالگی ام که یه روز زنگ زدو گفت دارن از کشور خارج میشن.انقدر پشت تلفن اشک ریختیم که تغریبا دیگه جون خداحافظی نداشتیم.بلیطشون برای فردا بود منم سراسیمه رفتم فرودگاه.هنوز که هنوزه دلیل رفتنش رو بهم نگفته.تمام خاطرات فردگاه رو از ذهنم پاک کردم جز لحظه ای که بیخیال اون جمعیت سرم رو روی سینه اش گذاشته بودم و زار میزدم و ازش میخواستم که نره..همون موقع هم کلی ازم بلندتر بود.
اونم گریه میکرد اما مردونه.موقع رفتنشم فقط دستم و بوسید و بهم گفت که برمیگرده و بدون اینکه پشت سرش و نگاه کنه رفت.
آهی کشیدم.چقدر اون دوران زجر کشیدم تا تونستم با نبودش کنار بیام.اولا بهم زنگ میزد اما بعد...دیگه رفت که رفت و منو بیشتر از قبل تنها کرد.
نفس عمیقی کشیدم و نفهمیدم کی شد که بی شام خوابم برد..
صبح با نوازش نور خورشید که از پنجره سرک میکشید بیدار شدم.اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که باید برگردم چون آراد کوتاه اومده بود.
سریع بلند شدم و بعد از خوردن یه صبحانه ی دبش از ویلا زدم بیرون.به ترمینال رفتم و شانسم برای همون ساعت بلیط گیرم امد.توی ماشین انواع اهنگای شاد رو گوش دادم.تهدید آراد به کل یادم رفته بود.نمیدونستم چه نقشه هایی برام داره...
وقتی رسیدم یک راست رفتم خونم و یه دوش مشت گرفتم.کلی به خودمم برای تشکر از آراد رسیدم و بعد از درست کردن شام روی مبل جلو تی وی لم دادم و منتظر موندم..منتظر موندم..منتظر موندم..منتظر موندم...اما خبری ازش نبود.بهش پیام داده بودم که اومدم و جواب ندادنش رو گذاشتم پای مشغله اش.به ساعت نگاه کردم 9 بود.کی 3 ساعت گذشت..؟
زیر میرزا قاسمی رو خاموش کردم و شماره ی موبایلشو گرفتم...

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...
تلفن رو روی عسلی گذاشتم و دوباره روی مبل نشستم.نمیدونم چرا حوصله ی تی وی تماشا کردن نداشتم.دلم شورشو میزد.نمیدونم چقد گذشت اما بازم به سمت تلفن هجوم بردم و بازهم:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...
به خانومه لعنت فرستادمو تلفن بدبخت رو محکم روی مبل پرت کردم.با صدای ماشین به حیاط رفتم.بخاطر سریع دوییدنم پام به قالیچه ی وسط هال گیر کرد و تلنگری خوردم اما خودم رو جمع کردم و به حیاط رفتم...خودش بود.از ماشین پیاده شد.اول تصمیم گرفتم طلبکار باشم اما با دیدن اخم هاش بدهکار شدم!
سلام کردم.جواب نشندم.دوست داشتم بگم لااااالیییی؟اما مراعات کردم.دنبالش راه افتادم و میخواستم کتش رو بگیرم که با خشونت دستم رو پس زد و روی دسته ی مبل انداختشو خودشو ولو کرد رو کاناپه ی بدبخت...
بیخیال سردیش شدم و با لبخند گفتم:شام...
نذاشت ادامه بدم و سریع گفت:میل ندارم....
این چه مرگشه؟شونه بالا انداختم و به اشپزخونه رفتم.برای خودم غذا کشیدم و با ولع شروع به خوردن کردم.خیلی گرسنه بودم.سنگینی نگاهش رو حس کردم.بهش نگاه کردم که باپوزخندی گفت:فربد جان رو دیدی که انقد خوش اشتها شدی؟
لقمه پرید تو گلوم.داشتم خفه میشدم.لیوان آب رو سر کشیدم که دوباره خندید و گفت:ببین یادش چه میکنه.....
و از اشپزخونه رفت بیرون.اشتهام کور شد.یهویی سیر شدم و با اکراه به غذا نگاه کردم..قاشق و چنگال رو توی بشقاب ولو کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.این امشب چه مرگشه؟به جا خوش آمد گوییشه؟اصلا از کجا فهمید فربد پیشم اومده؟
با صدای دوش حموم به خودم اومدم.از جا بلند شدم و باقی مانده ی غذام رو که البته دست نخورده هم بود توی قابلمه ریختم و ظرفش رو شستم.
طبق یه عادت طبیعی همه ی دخترا دلم درد میکرد.انقدر که نتونستم حرکت کنم و همونجا روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم...
نمیدونم چقد گذشت که با سوختن بازوم سرم رو برداشتم و آراد رو دیدم که خشن بهم نگاه میکرد.ازش ترسیدم.درد داشتم اما به زور از جا پاشدم.توی حوله ی سرمه ای خیلی خواستنی شده بود.سرش رو نزدیک گوشم ورد و گفت:برا فربد جون وقت داری برا من غم باد میگیری؟
ای خدا این ازکجا میدونه که فربد پیشم اومده؟حالا چی فکر کرده باخودش....
به خودم که اومدم دیدم داره می برتم سمت اتاق خواب.الان وقتش نبود...سعی کردم خودمو خلاص کنم اما نشد.ا صدای لرزون گفتم:نه آراد توروخدا الان نه..

ـ ساکت...
لحنش جوری بود که خفه شدم.بردم توی اتاق و انداختم روی تخت.درد توی بدنم پیچید.با وحشت بهش که داشت حولش رو در میورد نگاه کردم.دوباره گفتم:آراد جان...

ـ هیـــــــــــــــــــس....
ـ آخه...
با خشم بهم نگاه کرد بازم خفه شدم.به وضوح لرزشم رو حس میکردم.تنها چیزی رو که با تمام وجود حس میکردم این بود که نباید میزاشتم کاری کنه.حولش رو دراورد و یه شلورا گرمکن و تی شرت تنگ پوشید و کنارم روی تخت نشست.ازش فاصله گرفتم.اومد جلو بازم ازش فاصله گرفتم که مچ دستم رو گرفت و فشار داد.ضعف کردم.هجوم اشکم رو حس کردم.
ـ با فربد چه غلطی کردی؟
قدرت حرف زدن نداشتم.
اینبار بلند تر گفت:با توام...

هیچی نگفتم.
دوباره مچ دستم رو فشار داد که جیغ زدم و گفتم: هیچی بخدا...بخدا هیچی.آراد چرا همیچین میکنی؟ دستم داره میشکنه...
سرش رو به گوشم چسبوند.از برخورد نفس هاش تنم مور مور شد.گوشم رو با لباش لمس کرد و گفت:گفتم که آدمت میکنم.نگفتم؟
از فکره کارش بدنم میلرزید.گریم به هق هق تبدیل شد.تی شرتش رو دراورد.نفسم در نمیومد.طرفم اومد.دستم رو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم از خودم دورش کنم اما دستام رو محکم گرفت توی دستای قوی اش و گفت:از پس من برنمیای..
ـ الان وقتش نیست.ما نامحرم همیم.تورو....

داد زد: ساکت.....
راهی برای فرار پیدا نکردم و اونم به حرفا و جیغام توجه نکرد..

فکر میکنم نیمه شب بود که از درد و سرما چشم باز کردم.برای فرار از سرگیجم چشمام رو دوباره بستم.حتی با چشم بسته هم حس میکردم که دارم از یه جایی میوفتم و دنیا دور سرم میچرخه.
دوباره چشمام رو باز کردم.از زور تشنگی گلوم میسوخت.بدنم کوفته بود و برای همین با درد و مکافات از روی تخت بلند شدم.به آراد نگاه کردم.هیچوقت بخاطر وحشی بازیه شبش نمیبخشمش.یکم که راه رفتم سرم گیج فت و خوردم زمین و سرم محکم خورد به لبه ی کمد.درد دلم کم بود سرم هم اضافه شد.چشمام رو محکم روی هم فشار دادم.پنجره باز شده بود و باد سرد به بدن برهنه ام میخورد.داشتم از درد و سرما میمیردم.به خودم که این همه اجازه داده بودم خارم کنن لعنت فرستادم.دوباره به کمک دیوار بلند شدم.نمیدونم با وجود اون سرما این عرق چی بود که روی گردنم میریخت و جاری شده بود.از اتاق رفتم بیرون و به زور خودم رو به اشپزخونه رسوندم و برق رو روشن کردم.نگاهم به روبه روم خیره موند.آراد خوابالود بهم نگاه میکرد که نمیدونم با دیدن چی سراسیمه به طرفم اومد.سعی کردم از خودم دورش کنم.ازش میترسیدم.بخاطر ضعفم نتونستم کاری کنم.محکم بغلم کرد و از روی زمین بلندم کرد و به اتاق برگشتیم .برق و روشن کرد و روی تخت خوابوندم.پنجره رو بست.درحالی که با خودش چیزی میگفت از اتاق بیرون رفت و با باند و بتادین برگشت.دستمو رو روی گردنم کشیدم و با دیدن خون دوهزاریم افتاد که عرق نبوده.ناله ی بیجونی کردم.کنارم نشست و در حالی که زخم سرم رو ضد عفونی میکرد زیر لب باهام حرف مزد:ببخشم سئودا.قربونش برم...
چشمام داشت بسته میشد که با صداش به خودم اومدم:نخواب عشق من..نخواب سئودای من.زخم سرت بده باید ببرمت بیمارستان...
از بقیه ی اتفاقات فهمیدم که لباس تنم کرد و سریع بردم توی ماشین.بعدشم که......بیهوش شدم...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-07-2014، 14:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان