19-07-2014، 15:47
قسمت 14
حدود دوساعت بعد به ترمینال رسیدم و بلیط به مقصد شمال رزرو کردم.ساعت 11 بودو از سرما داشتم یخ میکردم.ساعت 12 تهران رو کاملا ترک کردم.
یه ویلا با 2000 ساحل اختصاصی داشتیم که قبلا به اسم بابا بوده اما به خاطر ازدواجم با فربد به نام من زده بودش.ساعت 5 بود که وارد ویلا شدم.همزمان با ورودم موبایلم زنگ زد.از کیفم درش اوردم.فربد بود:سئودا...خودتی...
روی مبل لم دادم:اگه خدا قبول کنه بله خودمم...
نفسی از سر اسودگی کشید و گفت:ببخشید بخدا من نمیخواستم بهت اسیب بزنم.نمیخواستم بچه ای رو که این هممه دوستش داشتی از بین ببرم.
ـآراد ازت شکایت کرده...
سکوت...
ـ آره میدونم.
ـبهش گفته بودم اگه اینکارو کنه ترکش میکنم..
ـ الان کجایی..؟
ـویلای شمالم..
ـ میتونم بیام پیشت..؟
جوابی ندادم.نمیدونستم باید چیکار کنم..هردو شوهرم بودن اما میترسیدم.از آراد میترسیدم و یه جور حس خیانت بهش داشتم.با صداش به خودم اومدم:خیلی خب..حق داری قبوم نداشته باشی..
توی صداش رنجش رو حس کردم برای همین بی هیچ فکری گفتم:نه مشکلی نیست بیا...
خوشحال ازم خداحافظی کرد.
رفتم لباسام رو عوض کردم و گوشیم رو زدم تو شارژ.مدام منتظر زنگ آراد بودم اما دریـــــــــــغ از یه زنگ یا تک یا اس ام اس.بیخیال رفتم یخچال رو باز کردم.خوبیه اینجا این بود که همیشه از همه چیزایی که توی خونه ی خودم داشتم اینجا هم داشتم.حوله ،مسواک، لباس، لوازم آرایش حتی ،شارژر و یه یخچال پر از خراکی.میدونستم بخاطر عمل و ضعفم باید غذای مقوی بخورم اما حوصله ی درست کردنش رو نداشتم برای همین از هرنوع میوه ای که توی یخچال بود یکی توی ظرف گذاشتم.یه سیب یه پرتقال یه موز یه انبه ی لیمو شیرین برداشتم و مثل اسب با ولع شروع کردم.
تی وی رو روشن کردم و رفتم روی رادیو آوا.بعد از خوردن میوه ها همونجا روی کاناپه خوابم برد...
با صدای زنگ بیدار شدم.رفتم در رو به روی فربد باز کردم.بعد از پارک ماشینش اومد تو.بهم سلام کردیم.با ناراحتی نگاهم میکرد.برای تسکینش لبخند زدم که یهو دستم رو گرفت و کشیدم توی بغلش.از خودم بدم میومد.دوست نداشتم مثل زنای هرزه ای باشم که هر لحظه رو توی بغل یکی میگذرونن.برای خلاصی از اون شرایط تقلا کردم که خودش فهمید با معذرت خواهیی رهایم کرد.نفس راحتی کشیدم و روی مبل نشستم.اونم دنبالم اومد.کنارم نشست و صدای تی وی رو کم کردو با شرمندگی گفت:بازم ازت معذرت میخوام...
ای بابا.حالا هی من میخوام یادم بره مگه اینا میذارن.داغ دلم تازه شد.دستم رو روی شکمم گذاشتم و با پوزخندی جواب دادم: یکم دیر نیست؟
ـ تو خودت خواستی.اگه اون روز مقاومت نمیکردی...
چقد رو داشت این بشر.تند حرفش رو قطع کردم:اگه تو بهم به وسیله ی دوستم خیانت نمیکردی من هیچوقت مجبور نمیشدم برای فرار ازت زن یکی دیگه بشم.اونم وقتی که بچه ی تو توی وجودم داره رشد میکنه..
به حدی این کلمات رو با تنفر بیان کردم که چند لحظه مات بهم نگاه کرد.بعد همراه با آه سردی سرش رو انداخت پایین و درحال ی که سوئیچش رو از روی عسلی برمیداشت گفت: نباید میومدم. میدونستم چشم دیدنم رو نداری.
به سمت در رفت.هیچ تلاشی برای بلند شدن از جام و بدرقش نکردم.وقتی این همه سردی رو دید گلدون روی جا کفشی رو به سمت دیوار پرت کرد و داد زد:لعنت به من..
و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید...
حدود دوساعت بعد به ترمینال رسیدم و بلیط به مقصد شمال رزرو کردم.ساعت 11 بودو از سرما داشتم یخ میکردم.ساعت 12 تهران رو کاملا ترک کردم.
یه ویلا با 2000 ساحل اختصاصی داشتیم که قبلا به اسم بابا بوده اما به خاطر ازدواجم با فربد به نام من زده بودش.ساعت 5 بود که وارد ویلا شدم.همزمان با ورودم موبایلم زنگ زد.از کیفم درش اوردم.فربد بود:سئودا...خودتی...
روی مبل لم دادم:اگه خدا قبول کنه بله خودمم...
نفسی از سر اسودگی کشید و گفت:ببخشید بخدا من نمیخواستم بهت اسیب بزنم.نمیخواستم بچه ای رو که این هممه دوستش داشتی از بین ببرم.
ـآراد ازت شکایت کرده...
سکوت...
ـ آره میدونم.
ـبهش گفته بودم اگه اینکارو کنه ترکش میکنم..
ـ الان کجایی..؟
ـویلای شمالم..
ـ میتونم بیام پیشت..؟
جوابی ندادم.نمیدونستم باید چیکار کنم..هردو شوهرم بودن اما میترسیدم.از آراد میترسیدم و یه جور حس خیانت بهش داشتم.با صداش به خودم اومدم:خیلی خب..حق داری قبوم نداشته باشی..
توی صداش رنجش رو حس کردم برای همین بی هیچ فکری گفتم:نه مشکلی نیست بیا...
خوشحال ازم خداحافظی کرد.
رفتم لباسام رو عوض کردم و گوشیم رو زدم تو شارژ.مدام منتظر زنگ آراد بودم اما دریـــــــــــغ از یه زنگ یا تک یا اس ام اس.بیخیال رفتم یخچال رو باز کردم.خوبیه اینجا این بود که همیشه از همه چیزایی که توی خونه ی خودم داشتم اینجا هم داشتم.حوله ،مسواک، لباس، لوازم آرایش حتی ،شارژر و یه یخچال پر از خراکی.میدونستم بخاطر عمل و ضعفم باید غذای مقوی بخورم اما حوصله ی درست کردنش رو نداشتم برای همین از هرنوع میوه ای که توی یخچال بود یکی توی ظرف گذاشتم.یه سیب یه پرتقال یه موز یه انبه ی لیمو شیرین برداشتم و مثل اسب با ولع شروع کردم.
تی وی رو روشن کردم و رفتم روی رادیو آوا.بعد از خوردن میوه ها همونجا روی کاناپه خوابم برد...
با صدای زنگ بیدار شدم.رفتم در رو به روی فربد باز کردم.بعد از پارک ماشینش اومد تو.بهم سلام کردیم.با ناراحتی نگاهم میکرد.برای تسکینش لبخند زدم که یهو دستم رو گرفت و کشیدم توی بغلش.از خودم بدم میومد.دوست نداشتم مثل زنای هرزه ای باشم که هر لحظه رو توی بغل یکی میگذرونن.برای خلاصی از اون شرایط تقلا کردم که خودش فهمید با معذرت خواهیی رهایم کرد.نفس راحتی کشیدم و روی مبل نشستم.اونم دنبالم اومد.کنارم نشست و صدای تی وی رو کم کردو با شرمندگی گفت:بازم ازت معذرت میخوام...
ای بابا.حالا هی من میخوام یادم بره مگه اینا میذارن.داغ دلم تازه شد.دستم رو روی شکمم گذاشتم و با پوزخندی جواب دادم: یکم دیر نیست؟
ـ تو خودت خواستی.اگه اون روز مقاومت نمیکردی...
چقد رو داشت این بشر.تند حرفش رو قطع کردم:اگه تو بهم به وسیله ی دوستم خیانت نمیکردی من هیچوقت مجبور نمیشدم برای فرار ازت زن یکی دیگه بشم.اونم وقتی که بچه ی تو توی وجودم داره رشد میکنه..
به حدی این کلمات رو با تنفر بیان کردم که چند لحظه مات بهم نگاه کرد.بعد همراه با آه سردی سرش رو انداخت پایین و درحال ی که سوئیچش رو از روی عسلی برمیداشت گفت: نباید میومدم. میدونستم چشم دیدنم رو نداری.
به سمت در رفت.هیچ تلاشی برای بلند شدن از جام و بدرقش نکردم.وقتی این همه سردی رو دید گلدون روی جا کفشی رو به سمت دیوار پرت کرد و داد زد:لعنت به من..
و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید...