امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#37
قسمت 33

تمام زن های زندونی لباسای سفید مشکی راه راه پوشیده بودن و روی تختاشون نشسته بودن...تصورم از زندان یه چور دیگه بود!منو بردن سمت یه در.در که باز شد فهمیدم حمومه.یکی از افسرا اومد و لباس و همه چیزای لازم رو داد بهم .
رفتم زیر دوش و خودمو شستم.اومدم بیرون.حوله رو دورم پیچیده بودم.یه نگهبان دیگه منو برد رختکن و لباسای زندان رو پوشیدم.چقدر گشاد بود....بیخیال...گشاد راحت ترم...جلوی یه در وایستادیم و یه نگهبان که چهره ی دوستانه ای نداشت شروع کرد قوانین رو گفتن-اینجا زندانه!خیلی از کارا خلاف قوانینه.دعوا راه نمیندازی.مواد جابه جا نمیکنی.شبا کله ات رو میذاری و میخوابی.صبح ساعت 6 بیدار میشی باید برای کار برین بیرون.
صورتشو آورد جلو گفت-هر کار خلافی موجب میشه بری انفرادی فهمیدی؟
من که حسابی ترسیده بودم فارسی گفتم-چشم!
زن ابروش رو انداخت بالا و گفت-چی؟
من یه فهمیدم گند زدم،خودمو جمع کردم و دوباره با غرور گفتم-بله خانم....

زن نگهبان-خوبه برو.
در زندان رو باز کرد و من وارد شدم.نگهبان یه تختی رو نشون داد و گفت-این تخت تو هست.جاتو عوض نمیکنی.....!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم-باشه.
وقتی نگهبانه رفت وسایلی که بهم داده بودن رو ولو کردم روی تخت و دراز کشیدم.دستمو گذاشتم رو چشمم که یهو یه نفر گفت-پیست!
سه متر از جام پریدم و سرم محکم خورد به تخت بالایی.دستمو گذاشتم روی سرمو به دختری که از تخت بالا داشت سرک میکشید نگاه کردم.

من-بله؟
دختر ریز خندید و گفت-جرمت چیه؟
پفی کردمو دستمو کشیدم رو صورتم.همون جور که میخوابیدم گفتم-قتل.
چنان جیغ زد قتل که همه برگشتن طرفم.از دور دو تا زن هیکل گنده دیدم که اومدن طرفم.یا حضرت فیل!همیشه فکر میکردم مردا گنده ان.
یکیشون زد روی شونه ام و گفت-ایول دختر!پس اندخلافی؟
من با چندش نگاهش کردمو گفتم-نه تصادفی کشتمش.
خنده ی بلندی کرد و گفت-میگم به این قیافه ی مظلومت قتل نمیاد.جوجه این جا همه عمدی خلاف کردن حواست به خودت باشه.

دوباره خندید و رفت.
به فارسی گفتم-انتر بوزینه!
دختر بالایی گفت-چی میگی؟ایرانی هستی؟
باتعجب نگاهش کردمو گفتم-از کجا فهمیدی ایرانیم؟
دختر دوباره ریز خندیدو گفت-خوب دانشجوی زبان فارسی بودم....
ابروهامو انداختم بالا و گفتم-خوب اینجا چکار میکنی؟
اخماشو کرد تو همو گفت-فقر آدمو به هر کاری وادار میکنه.منم برای تحصیل خواهرم مواد فروختم.

سری تکون دادم و گفتم-باشه.
دوباره دراز کشیده بودم که حس کردم کسی کناره نشسته.چشمامو باز کردم دیدم همون دختره ست.
دستشو آورد جلو با لحجه آمرکاییش به فارسی گفت-من مارگارت هست تو اسم چی هست.
لبخند زدمو گفتم-منم پژوام.

لبخندزد و دوباره گفت-خوشبختم.
سرمو گذاشتم روی بالشت و گفتم-اینجا ملاقات کیه؟
مارگارت گفت-همیشه.صدات میکنن.

گفتم-ممنون.
مارگارت-شوهر داری؟
اومدم بگم نه که یاد کاوه افتادم.نه اون احمق شوهر من نبود.

باحرص گفتم-نه.
مارگارت-باشه من میرم و بر می گردم.وایستا خودم بیام ببرم همه جا رو نشونت بدم.

من-باشه...
مارگارت رفت و من از خستگی خوابم برد.

با تکون های شدیدی از خواب بلند شدم.مارگارت بالای سرم وایستاده بود.این دختر کلا مرض داشت.نشستم سر جامو گفتم-مارگارت،خواب بودم.

مارگارت-میدونم!دیدمت.
من-خوب مشکل داری؟
مارگارت-نه خوب.وقت شامه.گفتم بیدارت کنم برای فردا انرژی داشته باشی.
یه نگاه به دور و برم انداختم.شب شده بود.سرمو به معنای باشه تکون دادمو بلند شدم.همراه مارگارت تا سالن غذاخوری رفتم.خیلی شلوغ بود.صدای همهمه کر کننده بود.هر کس برای خودش غذا میگرفت و سر یه میز مینشست.
مارگارت کنار گوشم گفت-فقط همراه من بیا اینجا اشتباه قدم برداری میکشنت.
چشمام گرد شد.پرسیدم-چرا میکشنم؟
مارگارت همون جور که غذا بر میداشت گفت-2 دلیل میتونه داشته باشه.اول این که اذیت شونکنی دوم هم این که پیام داده باشن بکشنت.
باخودم فکر کردم که ممکنه CVUبخواد اینجا کارمو تموم کنه.اینجا کی به یه زندانی توجه میکنه.از ترس نمیتونستم قدم بردارم.از زندانی ها میترسیدم.خدا رو شکر آموزش دیده بود!
مارگارت محکم زد بشتم و گفت-آهای خانم کجایی؟
از ضربه اش شک زده شده بودم.برگشتم نگاهش کردم که خنده اش گرفت.میدونستم ترس رو میتونه از چشمام بخونه.
مارگارت یه تیکه پوره ی سیب زمینی رو از ظرف برداشت و محکم توی بشقابم کوبید که باعث شد از شک در بیام.
باصدای شادی گفت-بیخیال دختر.اگه اینجا بخوای ناراحت باشی یا بترسی کارت تمومه.
لبخند تصنعی زدم و نشستم سر یه میز و شروع به خوردن کردم.هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که یه نفر بشقابمو انداخت زمین.با تعمل سرمو آوردم بالا.یه زن هیکل گنده با شکم مسخره.یه زیرپوش سفید تنش بود با شلوار راه راه زندان.همون جوری داشتم نگاهش میکردم که یخه ام رو کشید و پرتم کرد وسط سالن.هنگ کردم.سرمو آوردم بالا به نگهبانا نگاه کردم که خیلی راحت در حال تماشا بودن.پس برنامه داشتن برام.کار اون کاوه ی احمق بود.بلند شدم وایستادم.
زن بدریخت یه پوزخند صدادار زد و با تمسخر گفت-بچه ها امشب جوجه مرده داریم.
همه با این حرف مسخره اش خندیدن.دیگه جوش آوردم.از مورد تمسخر واقع شدن متنفر بودم.مغزم فقط فرمان میداد محوش کنم.با سرعت به طرفش دویدم که دستشو مشت کرد.فهمیدم میخواد محکم بزنه بهم.سریع از فاصله ی بین دوتا پاش سر خوردم و گردنشو شکستم.وقتی افتاد جلوی پام تازه فهمیدم چکار کردم.

خدایا من دیگه واقعا تبدیل به یه قاتل شده بودم.
صدای تشویق بلند شد و من مبهوت سر جام مونده بودم.

نگهبانا با چهره ی عصبانی بازوهامو گرفتن و به همراهشون کشوندن،ولی من نگاهم به جسد اون زن بود.من غیر ارادی این کار رو کرده بودم.یعنی من درونی تبدیل به اون چیزی شده بودم که نمی خواستم.یه قاتل خونسرد.همیشه میگفتم این کارو به خاطر این که مجبورم انجام میدم ولی الآن من بدون اراده و غریزی اونو کشتم.میتونستم فقط بهش ضربه بزنم ولی من اونو کشتم!
منو پرت کردن توی انفرادی و یکی از نگهبانا رو به روم توی چهار چوب وایستاد .سایه اسش کاملا روم افتاده بود.نمیتونستم صورتشو ببینم ولی صداشو خوب شنیدم که با لحن تهدید آمیزی گفت-فقط میخوام یه بار دیگه یه نفر رو اینجا بکشی اون وقت خودم خخره ات رو پاره میکنم.
در رو بست و رفت و من موندم و این سوال که آیا واقعا حقش بود؟
روی زمین خیلی سرد و سفت بود.دست کشیدم روش.رطوبت نداشت.با دستم تختی رو پیدا کردم که گوشه ی اتاق بود.رفتم روش خوابیدم.برعکس تصورم تمیز بود و بوی بد نمیداد.روش داراز کشیدم و با خودم فکر کردم که چقدر این جا موندگارم.
یه جا شنیده بودم برای قتل توی زندان سه ماه انفرادی حکم میدن.دستمو روی تخت کشیدم.یعنی واقعا من سه ماه اینجا دوام میارم؟
با خودم حساب کردم سه ماه برابر چه اتفاقی توی زندگیمه.
لبخندی روی لبم نشست دقیقا برابر تعطیلات تابستون.چقدر اون روزا آرزو میکردم توی زندگیم هیجان باشه.اه،چقدر احمق بودم که فکر میکردم هیجان خوبه.من زندگیمو به گند کشیدم.دلم خانواده ام رو میخواست.دلم اون شب نشینی های خونه ی مادربزرگمو میخواست.دوست دارم دوباره خودمو برای بابابزرگم لوس کنم و اونم با مهربونی نوازشم کنه.
من چقدر ابله بودم که قدر اینا رو ندونستن.همشونو برای این زندگی نابود کردم.اونم چه زندگی ای!فراری بودن.قاتل بودن،وای خدای من اگه خانواده ام بفهمن من به چی تبدیل شدم حتما منو میکشن.چه توقع هایی داشتن.مینا باید دکتر بشه.مینا باید وکیل بشه.مینا متفاوته.
آره متفاوتم ولی من اینجا گیر کردم.من اینجا تنهام. من میخوام عادی زندگی کنم.من میخوام عادی باشم.یه خونه ی عادی با یه شوهر عادی و یه بچه ی عادی.من این پولایی که کثیفن رو نمیخوام.من میخوام برگردم خونه.
غلت زدمو بالشت رو توی بغلم گرفتم.سرمو تا حد ممکن توی بالشت فشار دادم که اشکام جاری نشن.من از ضعف خودم بیزارم.من میخوام برگردم.کاش یه راهی بود!
همون موقع در باز شد و سایه ای از بیرون به روی دیوار روبه روی انفرادی ظاهر شد.خوب میشد حدس زد که یه مرده.

با پیچیدن عطر کاوه فهمیدم اونه.سریع سر جام نشستم.سرشو خم کرد و وارد انفرادی شد.یه کم نگاهم کرد و گفت-خیلی قابل ترحم شدی.میدونستی؟
میتونستم حس نفرتی که توی وجودم زبونه میکشه رو ببینم.
من اونو میکشم.بلند شدمو یه قدم بهش نزدیک شدم.انفرادی انقدر کوچک بود که با یه قدم به کاوه رسیدم.زل زدم تو چشماش .اومدم یه چیزی بگم که عطر دیگه ای رو حس کردم.بشت سر کاوه رو نگاه کردم ،کسی نبود.این عطر رو خوب میشناختم.عطر پژمان بود.
باید میفهمیدم این بوی عطر از کجاست.شاید پژمان با کاوه بود.اینقدر چیزای عجیب دیدم که باورم بشه پژمانم میخوادمنو بازی بده.کروات کاوه رو یکدفعه به سمت خودم کشیدم و بو کردم.آره کاوه پژمان رو دیده بود.
کاوه رو هل دادم و با تمام حرصم داد زدم-عوضیا ولم کنین.چی میخواین از جونم؟
کاوه هنوز همون جوری خم به جلو بود.فکر کنم خیلی عصبانیش کردم چون یهو صاف وایستاد و داد زد-چیه چرا یهو وحشی میشی؟
داشتم از حرص میمردم.دوست داشتم با همین دستام خفه اش کنم.فکر کنم دوباره غریزه ام پیروز شد.به سمت کاوه حمله کردم تا فکرمو اجرا کنم که دستمو تو هوا گرفت و منو تو بغلش جمع کرد.با عصبانیت وگفت-چرا وحشی بازی در میاری؟میخوام بهت بگم یا با من میای بیرون یا به امید پژمانت تا آخر عمرت اینجا میپوسی.کدوم؟
بیشعورا منو سر کار میذارن.با آرنج محکم زدم توی شکمش و خودمو آزاد کردم.
پوزخند زدمو گفتم-برین خودتونو خر کنین.تو تا چند ساعت پیش،کنار پژمان بودی.
ابرو هاشو انداخت بالا.داشت منو مسخره میکرد.دستی به کتش کشید که خدایی نکرده چروک نشده باشه و از در بیرون رفت.فکر کنم چون لو رفت بود جا خورده بود.مرتیکه احمق نمیدونه من به بو ها حساسم؟
این که اینجا چکار میکرد منو عصبی میکرد.اون عوضی یه برده میخواست.مید.نم قصد CVUچیه.میخوان منو خیلی ساکت حذف کنن.مثل اونایی که براشون مهمن ولی نمیخوان توی بازی باشن.ولی نمیفهمم من چرا مهمم و چرا نمیخوان پژمان رو ببینم.

من دقیقا یه عروسک بودم که اونا باام بازی میکردن .لعنتیا!
دوباره روی تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم-حالا چکار کنم؟

#دوماه بعد#
نمی دونم چقدر اینجام.دارم دیونه میشم.همش تاریکی،همش سکوت عذاب آور،الآن میفهمم چرا زندانیا رو اینجا میندازن.میخوان فکر کنن.ولی این جماعت نمیفهمن آدم اینجا دیوانه میشه.
اینقدر به تاریکی عادت کردم که خیلی راحت میبینم.نور برام غربیه شده.گاهی اوقات فکر میکنم صدای کاوه رو از پشت در میشنوم،ولی وقتی دقت میکنم میفهمم تخیله.فکر کنم تا چند روز دیگه راهی تیمارستان میشم.
دوباره روی تخت دراز میکشم و به حماقت های چند ماه گذشته ام فکر میکنم.
*******************************پژمان********* *************************
آیلین طبق معمول داشت با دقت غذا میپخت ولی من داشتم میمردم.پژوا زندان بود و مناینجا نشسته بودم و با همسر به ظاهر محبوبم زندگی میکنم.اینقدر نگرانم که یه بار ارژانسی شدم.فشارم اینقدر بالا بود که احتمالش بود که سکته کنم.یاد اون روز افتادم که اومد و همه ی برنامه هامو عوض کرد.
اون کاوه ی لعنتی بهم گفت با پژوا ازدواج کرده و به هیچ وجه اجازه ملاقات بهم نمیده.
از یه طرف دنبال کارای پژوا بودم و کلی حرص میخوردم و از یه طرف خانواده ام گیر داده ان که نوه میخوان و ز این چرت و پرتا.یعنی دوست دارم کله ام رو بکوبم به دیوار.
کارای پژوا همش به بن بست میخورد.نیما اینقدر قدرت داشت که کاری کنه که دادسرا هم به نفع اونا باشه.

آیلین دستشو گذاشت روی شونه ام که تقریبا از جام پریدم.

لعنت.
نگاهش کردم که دیدم خیلی ترسیده به خاطر همین چیزی نگفتم.دوست نداشتم کسی رو اذیت کنم اونم یه دختر که معلوم نیست چقدر به خاطر من خرد شده.میدونستم توی فامیلای مذهبیشون بهش چیا میگن.
کنترل رو گذاشتم روی میز و نشستم رو صندلی و به غذاهای رنگارنگ روی میز.تازگی ها خیلی بدجنس شده بودم که عشق این دختر رو نمیدیدم.قاشق برداشتمو شروع کردم.هر لقمه اش به زور از گلوم پایین میرفت.به سختی 5تا لقمه خوردمو از پشت میز بلند شدم.
آیلین با اون قیافه ی معصومش گفت-بد مزه شده؟
به زور لبخند زدمو گفتم-نه خوب شده ولی من میل ندارم.
ناراحت شد ولی من نمیتونستم کاری براش بکنم.وقتی فکر میکردم پژوای وسواسی غذای زندان بخوره سیر میشدم.
رفتم توی اتاقم و دفترم رو باز کردم.
نمیدونم پژوای من کجاست ولی من همش نگرانشم.توی این دنیا فقط اونو دوست دارم.همش به فکرشم.اونقدر دوستش دارم که معصومیت و زیبایی آیلین به دلم نمیشینه.توی زندگیم اینقدر یه نفر رو دوست نداشتم.خودمم باورم نمیشه .سر کار به فکرشم توی خونه به فکرشم گاهی نمیتونم سر کارم دقت کنم و از سرهنگ اخطار میگیرم ولی چکار کنم.

یعنی الآن کجاست؟
******************************کاوه************ *****************

من-مه داد اون عطر رو بده.
مه داد شرورانه خندید و گفت-خوشت میاد آزارش بدی.
یه نگاه به عطر پژمان کردم و گفتم-فقط برای خودش.میخوام ثابت کنم پژمان رفته.باید بفهمه.
مه داد بامزه سرشو خاروند و گفت-کاوه به نظر من پژوا به پژمان وابسته شده.عاشق نیست.
یه کم فکر کردم و گفتم-شاید...
کتم رو از روی صندلی برداشتمو تنم کردم.ایندفعه کاملا عطر پژمانو استفاده کرده بودم.باید به پژوا نشون میدادم که پژمان ازدواج کرده.دستی برای مه اد تکون دادمو از برج اومدم بیرون.کلی ازcvuبرای آزادی پژوا کمک گرفتم.امروز میبایست مخفیانه از زندان خارجش کنم که روزنامه ها و مردم عادی شک نکنن.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 19-07-2014، 11:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان