19-07-2014، 11:21
قسمت 13
سه روز طول کشید تا مرخص شدم.سعی میکردم بچه رو فراموش کنم.اما مگه میشه اون لگدای خوشگل و ظریفش رو فراموش کنی..مگه میشه فراموش کنی قرار بوده تا 6 ماه دیگه مادر شی و حالا سرنوشت ازت گرفتش.خود پدرش ازت گرفتش.
این مدت آراد رو خیلی کم میدیدم.اما آخرین بار که دیدمش دهنش عجیب بوی مشروب میداد که به شدت چندشم شد و از خودم روندمش.نمیدونم شاید الان دیگه مد شده و من خبر ندارم.!!!اما فکر میکردم آراد از اون مردتره که سراغ این چیزا بره اما نمیدونستم میره تا فراموش کنه گذشتشو...چیزی که هیچوقت خودمو بخاطر قضاوت بیجام نمیبخشم.فکر میکردم اونور حال کرده اما....
بگذریم ...
شب قبل اینکه مرخص شم آراد به اتاق اومد.همون شب بود که دهنش بو میداد.از تلو تلو خوردنش و چشمای سرخش فهمیدم که یه چیزیش هست که وقتی به سمت پیشونیم اومد تا ببوسش فهمیدم بله....آقا چه کرده!!!
وقتی پسش زدم خندید و کنارم روی تخت نشست:خانومم حالش خوبه؟
چپ چپ نگاهش کردم که دماغم رو کشید و با صدای بلند خندید و بین خنده هاش گفت:نکن اینطوری فدات شم.خواستنی میشی خیلی یهو دیدی همینجا...
ـچی خوردی؟
ـ بیخیـــــــــــــــــــــ ـــال خانـــــــــــــومـــــــ ی..بگو ببینم آماده ی سفر هستی؟
مثل بچه ها ذوق زده گفتم:آره..کجا؟
ـ بزا مرخص شی میبرمت کانادا...
بعد از جیبش جعبه ی مخمل مشکیی دراورد و دستم داد.دوباره تو دلم قند آب شد و همونطور که میخندیدم و برش میداشتم گفتم:زحمت کشیدی....چی هست حالا؟
ـ وا کن ببین خانــــــــــوم...
از لحن کش دار خانوم گفتنش دلم ضعف میرفت.یه انگشتر که سرش الماس بود بهم چشمک زد.دوست داشتم جیغ بزنم بپرم بوسش کنم دیدم پررو میشه.فقط لبخند زدم و گفتم:بدک نیست....
خندید و گفت:جمع کن سئودا خانوم.تو چشمات نورافکن کار گذاشتن میگی بد نیست؟
از اینکه انقد حواسش بهم هست بال دراوردم اما بازم هیچی نگفتم جز:حالا به چه مناسبتی...؟
:مگه هدیه به عشق مناسبت میخواد؟
ـ لوس نکن خودتو بگو....
ـ به مناسبت حکم جلب قاتل بچمون...
کب کردم به تمام معنااا...یه لحظه آب گلوم پرید تو گلوم که به سرفه افتادم.از عصبانیت لبمو جوییدم و اونم خیلی ریلکس بهم زل زده بود.گفتم :چی کار کردی تو آراد؟
خونسرد تر از قبل گفت:از قاتل بچم شکایت کردم...
ـ چی بهت گفتم؟گفتم ترکت میکنم مگه نه..؟
اینبار اونم عصبانی شد و داد زد:غلط میکنی...
پرستاری که انگار اونجا فال گوش واساده بود وارد اتاق شد و به آراد گفت:ساکت آقا بیمارستانه...
آراد هم خیلی مودبانه دختره رو انداخت بیرون و در رو بست و دوباه داد زد:برا من فیلم بازی کردی نکردیاا سئودا..بخدا قلم پاتو خرد میکنم بخوای چنین غلطی بکنیو بری....
جووووووووووووووونم ابهت...یه لحظه چشمام چهار تا شد اما خودم رو جمع کردم و گفتم:مگه دسته توا؟هرکاری بخوام میکنم...
ـ گوه میخوری...
بغض راه گلوم رو بست اما به بدبختی قورتش دادم و جیغ زدم از اتاق گم شو بیرون.
و بلند تر روبه بیرون گفتم:یکی اینو از اینجا بندازه بیرون.....
خواست به سمتم بیاد و یه لحظه دستش رو برد بالا که بزنم اما هراست بهش مجال نداد و به زور بردنش بیرون و همونطور که میرفت داد زد:گوش کن سئودا.به روح بابام اگه بخوای بری....
و بقیه حرفش رو نشنیدم.این چرا یهو جنی شد؟تا حالا سابقه نداشت که اینطوری باهام حرف بزنه....پتو رو سرم کشیدم و زدم زیر گریه..
ای بخشکی غده ی اشک من که تا تقی به توقی میخوره تو خدا میده بهت و خوشحال فعالیت میکنی!!!!
روز بعدش همونطور که بهش گفته بودم بدون اینکه منتظر اومدنش شم لباسامو تنم کردم.هنوز درد داشتم اما به هر بدبختیی بود از بیمارستان بیرون زدم.هوا هنوزم سرد بود با اینکه دیگه داشت عید میشد.تا یه ماه دیگه یه سال جدید رو شروع میکردم که نمیدونستم قراره توش خوش باشم یا مثل امسال مدام زجر بکشم و سردرد بگیرم.توی این فکرا بودم که توی محوطه با دیدن ماشین پرادو ی مشکی آراد کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون.کی اینو بپیچونه حالا خدا...با برخوردیم که دیشب باهام داشت دیگه از قبل برای رفتن مصمم تر شده بودم.میخواستم بهش نشون بدم که حق نداره بهام بد صحبت کنه و سرم داد بزنه.هرچند خودم خوب میدونستم که با عصبانیتش بیشتر عشق رو توی دلم حس میکنم و طعم شیرین علاقه رو،پشتوانه داشتن رو حس میکردم.حتی موقعی هم که سرم داد میزد دوست داشتم با تمام وجودم ببوسمش.اما نباید ضعف از خودم نشون میدادم.میدونستم که اون منو بخاطر روح سرکش و غرورم دوستم داره پس باید همچنان همونطور می بودم.باید با جذبه می بودم.باید سرکش می بودم.باید روح لجباز خودم رو حفظ میکردم.
سعی کردم از دایره ی دیدش فرار کنم اما نشد و به محض اینکه دیدم با اخم خیلی جدیی اومد سمتم.سرجام ایستادم.ذوق دیدنش رو تو دلم کشتم.نباید نشون میدادم که چقد دل تنگشم.
با صدای جدی و خشن مردونه گفت:کجا؟
سعی کردم بهش نگاه کنم. چون میدونستم که لو میرم.برای همین به نقطه ی نامعلومی خیره شدم و گفتم:دیشب درموردش حرف زدیم.
ـ یادم نمیاد..
ـ بله...بایدم نیاد.از بس از اون زهر ماری خورده بودی که فکر کنم منم یادت رفته بودم..
با صدای ای که معلوم بود از عصبانیت میلرزه گفت:دوباره شروع نکن سئودا...
ـبهت گفته بودم شکایت نکن..گفتم یانه؟
ـمن نمیفهمم چرا سنگشو به سینت میزنی.تو هیچی براش نبودی...
حس میکردم با این حرفاش خردم میکنه.با نفرت بهش نگاه کردم و تغریبا شمرده شمرده گفتم:از....جلوی...چشمام....دور.. ...شووووو...
و بی توجه به داد و بی داد هاش راهم رو به سمت ترمینال ادامه دادم.
سه روز طول کشید تا مرخص شدم.سعی میکردم بچه رو فراموش کنم.اما مگه میشه اون لگدای خوشگل و ظریفش رو فراموش کنی..مگه میشه فراموش کنی قرار بوده تا 6 ماه دیگه مادر شی و حالا سرنوشت ازت گرفتش.خود پدرش ازت گرفتش.
این مدت آراد رو خیلی کم میدیدم.اما آخرین بار که دیدمش دهنش عجیب بوی مشروب میداد که به شدت چندشم شد و از خودم روندمش.نمیدونم شاید الان دیگه مد شده و من خبر ندارم.!!!اما فکر میکردم آراد از اون مردتره که سراغ این چیزا بره اما نمیدونستم میره تا فراموش کنه گذشتشو...چیزی که هیچوقت خودمو بخاطر قضاوت بیجام نمیبخشم.فکر میکردم اونور حال کرده اما....
بگذریم ...
شب قبل اینکه مرخص شم آراد به اتاق اومد.همون شب بود که دهنش بو میداد.از تلو تلو خوردنش و چشمای سرخش فهمیدم که یه چیزیش هست که وقتی به سمت پیشونیم اومد تا ببوسش فهمیدم بله....آقا چه کرده!!!
وقتی پسش زدم خندید و کنارم روی تخت نشست:خانومم حالش خوبه؟
چپ چپ نگاهش کردم که دماغم رو کشید و با صدای بلند خندید و بین خنده هاش گفت:نکن اینطوری فدات شم.خواستنی میشی خیلی یهو دیدی همینجا...
ـچی خوردی؟
ـ بیخیـــــــــــــــــــــ ـــال خانـــــــــــــومـــــــ ی..بگو ببینم آماده ی سفر هستی؟
مثل بچه ها ذوق زده گفتم:آره..کجا؟
ـ بزا مرخص شی میبرمت کانادا...
بعد از جیبش جعبه ی مخمل مشکیی دراورد و دستم داد.دوباره تو دلم قند آب شد و همونطور که میخندیدم و برش میداشتم گفتم:زحمت کشیدی....چی هست حالا؟
ـ وا کن ببین خانــــــــــوم...
از لحن کش دار خانوم گفتنش دلم ضعف میرفت.یه انگشتر که سرش الماس بود بهم چشمک زد.دوست داشتم جیغ بزنم بپرم بوسش کنم دیدم پررو میشه.فقط لبخند زدم و گفتم:بدک نیست....
خندید و گفت:جمع کن سئودا خانوم.تو چشمات نورافکن کار گذاشتن میگی بد نیست؟
از اینکه انقد حواسش بهم هست بال دراوردم اما بازم هیچی نگفتم جز:حالا به چه مناسبتی...؟
:مگه هدیه به عشق مناسبت میخواد؟
ـ لوس نکن خودتو بگو....
ـ به مناسبت حکم جلب قاتل بچمون...
کب کردم به تمام معنااا...یه لحظه آب گلوم پرید تو گلوم که به سرفه افتادم.از عصبانیت لبمو جوییدم و اونم خیلی ریلکس بهم زل زده بود.گفتم :چی کار کردی تو آراد؟
خونسرد تر از قبل گفت:از قاتل بچم شکایت کردم...
ـ چی بهت گفتم؟گفتم ترکت میکنم مگه نه..؟
اینبار اونم عصبانی شد و داد زد:غلط میکنی...
پرستاری که انگار اونجا فال گوش واساده بود وارد اتاق شد و به آراد گفت:ساکت آقا بیمارستانه...
آراد هم خیلی مودبانه دختره رو انداخت بیرون و در رو بست و دوباه داد زد:برا من فیلم بازی کردی نکردیاا سئودا..بخدا قلم پاتو خرد میکنم بخوای چنین غلطی بکنیو بری....
جووووووووووووووونم ابهت...یه لحظه چشمام چهار تا شد اما خودم رو جمع کردم و گفتم:مگه دسته توا؟هرکاری بخوام میکنم...
ـ گوه میخوری...
بغض راه گلوم رو بست اما به بدبختی قورتش دادم و جیغ زدم از اتاق گم شو بیرون.
و بلند تر روبه بیرون گفتم:یکی اینو از اینجا بندازه بیرون.....
خواست به سمتم بیاد و یه لحظه دستش رو برد بالا که بزنم اما هراست بهش مجال نداد و به زور بردنش بیرون و همونطور که میرفت داد زد:گوش کن سئودا.به روح بابام اگه بخوای بری....
و بقیه حرفش رو نشنیدم.این چرا یهو جنی شد؟تا حالا سابقه نداشت که اینطوری باهام حرف بزنه....پتو رو سرم کشیدم و زدم زیر گریه..
ای بخشکی غده ی اشک من که تا تقی به توقی میخوره تو خدا میده بهت و خوشحال فعالیت میکنی!!!!
روز بعدش همونطور که بهش گفته بودم بدون اینکه منتظر اومدنش شم لباسامو تنم کردم.هنوز درد داشتم اما به هر بدبختیی بود از بیمارستان بیرون زدم.هوا هنوزم سرد بود با اینکه دیگه داشت عید میشد.تا یه ماه دیگه یه سال جدید رو شروع میکردم که نمیدونستم قراره توش خوش باشم یا مثل امسال مدام زجر بکشم و سردرد بگیرم.توی این فکرا بودم که توی محوطه با دیدن ماشین پرادو ی مشکی آراد کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون.کی اینو بپیچونه حالا خدا...با برخوردیم که دیشب باهام داشت دیگه از قبل برای رفتن مصمم تر شده بودم.میخواستم بهش نشون بدم که حق نداره بهام بد صحبت کنه و سرم داد بزنه.هرچند خودم خوب میدونستم که با عصبانیتش بیشتر عشق رو توی دلم حس میکنم و طعم شیرین علاقه رو،پشتوانه داشتن رو حس میکردم.حتی موقعی هم که سرم داد میزد دوست داشتم با تمام وجودم ببوسمش.اما نباید ضعف از خودم نشون میدادم.میدونستم که اون منو بخاطر روح سرکش و غرورم دوستم داره پس باید همچنان همونطور می بودم.باید با جذبه می بودم.باید سرکش می بودم.باید روح لجباز خودم رو حفظ میکردم.
سعی کردم از دایره ی دیدش فرار کنم اما نشد و به محض اینکه دیدم با اخم خیلی جدیی اومد سمتم.سرجام ایستادم.ذوق دیدنش رو تو دلم کشتم.نباید نشون میدادم که چقد دل تنگشم.
با صدای جدی و خشن مردونه گفت:کجا؟
سعی کردم بهش نگاه کنم. چون میدونستم که لو میرم.برای همین به نقطه ی نامعلومی خیره شدم و گفتم:دیشب درموردش حرف زدیم.
ـ یادم نمیاد..
ـ بله...بایدم نیاد.از بس از اون زهر ماری خورده بودی که فکر کنم منم یادت رفته بودم..
با صدای ای که معلوم بود از عصبانیت میلرزه گفت:دوباره شروع نکن سئودا...
ـبهت گفته بودم شکایت نکن..گفتم یانه؟
ـمن نمیفهمم چرا سنگشو به سینت میزنی.تو هیچی براش نبودی...
حس میکردم با این حرفاش خردم میکنه.با نفرت بهش نگاه کردم و تغریبا شمرده شمرده گفتم:از....جلوی...چشمام....دور.. ...شووووو...
و بی توجه به داد و بی داد هاش راهم رو به سمت ترمینال ادامه دادم.