18-07-2014، 23:44
قسمت 12
از اون ساعات چیزی نفهمیدم.چشم که باز کردم تا کار میکرد سفیدی بود.چندبار پلک زدم.درد توی کل بدنم پیچید.به اطراف نگاه کردم کسی توی اتاق نبود.به سرم دستم خیره شدم و تازه دوهزاریم افتاد که بیمارستانم..چی شد؟یادم افتاد که خوردم به میز.فربد هولم داد....لرز توی بدنم نشست.فربد.....
با صدای آراد از فکر بیرون اومدم:بهتری؟
وارد اتاق شده بودچشماش بخاطر گریه سرخ شده بود.کنار تختم نشست و گفت:چرا یهو حالت بد شد؟
با صدایی که خودم بزور میشنیدم گفتم:فربد اومد...
اخماش رفتن تو هم.رنگ صورتش کبود شد.عصبی گفت:چی؟
ـ گفت مامور آبه نمیدونستم اونه..نفهمیدم.اومد تو خونه...
بقیه حرفم رو بخاطر ورود دکتر خوردم.بالای سرم اومد و همونطور که سرم رو چک میکرد گفت:خدا بهت رحم کرده خانوم.اگه شوهرت دیرتر میومد الان علاوه بر بچه خودتم از دست میرفتی...
بقیه حرفش رو نفهمیدم ولی با بهت و ناباوری به آراد نگاه کردم.از نگاهم فرار کرد و سرش رو پایین انداخت.دوباره بغضم گرفت وگرمی اشک رو روی گونم حس کردم.خدایا چرا این اشکای من تمومی ندارن....؟!
دکتر که رفت آراد کنارم نشست و دستمو گرفت.توان حرف زدن نداشتم که خودش گفت:ازش شکایت میکنم...
سکوت....
ـ سئودا خودتو اذیت نکن ایشالله بچه ی خودمون...
سکوت...
دستم رو بوسید .کاش منم میمردم و از این همه بدبختی نجات پیدا میکدم...اشک گلوله گلوله از چشمام میریخت و هیچ تلاشی برای کنترلشون نمیکردم..نگاه نگران آراد رو حس میکردم.دستای سردم رو توی دستای تب دارش گرفته بود گه گداری میبوسیدشون.
ناخودآگاه دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:آراد..آراد بچـــــــــم...خدا بچم....اون نمرده..نباید بمیره..خدایااااااااااااا این چه مصیبتیه..بچم زنده اس.بگو آراد بگو که زندست.بگو که 6 ماه دیگه بغلم میگیرمش.بگو که هنوزم داره تو وجودم رشد میکنه...
اونم گریش گرفت به سختی با بغض گفت:گریه نکن.ایشالله بچه ی خودمون.سئودا...
روی تخت کنارم نشست و سرم رو در اغوش گرفت.نمیدونم چقد گذشت تا آروم شدم.آراد همچنان کنارم بود و بهم خیره شده بود.برای اینکه بهش دلخوشی بدم لبخندی بهش زدم.میتونم قسم بخورم که توی یک ثانیه رنگ پریده ی صورتش برگشت و جون دوباره گرفت:قول میدم ازش شکایت کنم..
ـ نه نمیخواد..با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:بچتو کشته باید دیه کاملشو بده...
ـتقصیر منم بود..نباید اونطوری ولش میکردم..
از این حرفم عصبانی شد و در حالی که با خشونت من رو از خودش رو پس می زد گفت:ازش شکایت میکنم چه بخوای چه نخوا..
ـ شکایت کنی ترکت میکنم...
با ناباوری بهم خیره شد و زیر لب گفت:سئودا...
خونسرد گفتم:امتحانش مجانیه...
چند لحظه در سکوت بهم زل زدیم که گفت:خیلی خب.به درک.هم تورو ادم میکنم هم اونو..
. از اتاق رفت بیرون.حالا خوبه از اول این بچه رونمیخواست.اگه میخواست لابد خودش میرفت فربد رو میکشت!!!دستم رو دوباره روی شکمم گذاشتم.واقعا تقصیر منم بود.نباید همون روز اول ترکش میکردم و زودتر از اینکه طلاقم بده با آراد همخونه میشدم.هرچند آراد هنوز کاری نکرده بود و میگفت که هنوزم زن اونی اما یه جورایی حالا عذاب وجدان داشتم...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به امید اینکه آخر بدبختیامه تمام افکار بد رو از ذهنم دور کنم...
غافل از اینکه بازم ادامه داشت.....
از اون ساعات چیزی نفهمیدم.چشم که باز کردم تا کار میکرد سفیدی بود.چندبار پلک زدم.درد توی کل بدنم پیچید.به اطراف نگاه کردم کسی توی اتاق نبود.به سرم دستم خیره شدم و تازه دوهزاریم افتاد که بیمارستانم..چی شد؟یادم افتاد که خوردم به میز.فربد هولم داد....لرز توی بدنم نشست.فربد.....
با صدای آراد از فکر بیرون اومدم:بهتری؟
وارد اتاق شده بودچشماش بخاطر گریه سرخ شده بود.کنار تختم نشست و گفت:چرا یهو حالت بد شد؟
با صدایی که خودم بزور میشنیدم گفتم:فربد اومد...
اخماش رفتن تو هم.رنگ صورتش کبود شد.عصبی گفت:چی؟
ـ گفت مامور آبه نمیدونستم اونه..نفهمیدم.اومد تو خونه...
بقیه حرفم رو بخاطر ورود دکتر خوردم.بالای سرم اومد و همونطور که سرم رو چک میکرد گفت:خدا بهت رحم کرده خانوم.اگه شوهرت دیرتر میومد الان علاوه بر بچه خودتم از دست میرفتی...
بقیه حرفش رو نفهمیدم ولی با بهت و ناباوری به آراد نگاه کردم.از نگاهم فرار کرد و سرش رو پایین انداخت.دوباره بغضم گرفت وگرمی اشک رو روی گونم حس کردم.خدایا چرا این اشکای من تمومی ندارن....؟!
دکتر که رفت آراد کنارم نشست و دستمو گرفت.توان حرف زدن نداشتم که خودش گفت:ازش شکایت میکنم...
سکوت....
ـ سئودا خودتو اذیت نکن ایشالله بچه ی خودمون...
سکوت...
دستم رو بوسید .کاش منم میمردم و از این همه بدبختی نجات پیدا میکدم...اشک گلوله گلوله از چشمام میریخت و هیچ تلاشی برای کنترلشون نمیکردم..نگاه نگران آراد رو حس میکردم.دستای سردم رو توی دستای تب دارش گرفته بود گه گداری میبوسیدشون.
ناخودآگاه دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:آراد..آراد بچـــــــــم...خدا بچم....اون نمرده..نباید بمیره..خدایااااااااااااا این چه مصیبتیه..بچم زنده اس.بگو آراد بگو که زندست.بگو که 6 ماه دیگه بغلم میگیرمش.بگو که هنوزم داره تو وجودم رشد میکنه...
اونم گریش گرفت به سختی با بغض گفت:گریه نکن.ایشالله بچه ی خودمون.سئودا...
روی تخت کنارم نشست و سرم رو در اغوش گرفت.نمیدونم چقد گذشت تا آروم شدم.آراد همچنان کنارم بود و بهم خیره شده بود.برای اینکه بهش دلخوشی بدم لبخندی بهش زدم.میتونم قسم بخورم که توی یک ثانیه رنگ پریده ی صورتش برگشت و جون دوباره گرفت:قول میدم ازش شکایت کنم..
ـ نه نمیخواد..با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:بچتو کشته باید دیه کاملشو بده...
ـتقصیر منم بود..نباید اونطوری ولش میکردم..
از این حرفم عصبانی شد و در حالی که با خشونت من رو از خودش رو پس می زد گفت:ازش شکایت میکنم چه بخوای چه نخوا..
ـ شکایت کنی ترکت میکنم...
با ناباوری بهم خیره شد و زیر لب گفت:سئودا...
خونسرد گفتم:امتحانش مجانیه...
چند لحظه در سکوت بهم زل زدیم که گفت:خیلی خب.به درک.هم تورو ادم میکنم هم اونو..
. از اتاق رفت بیرون.حالا خوبه از اول این بچه رونمیخواست.اگه میخواست لابد خودش میرفت فربد رو میکشت!!!دستم رو دوباره روی شکمم گذاشتم.واقعا تقصیر منم بود.نباید همون روز اول ترکش میکردم و زودتر از اینکه طلاقم بده با آراد همخونه میشدم.هرچند آراد هنوز کاری نکرده بود و میگفت که هنوزم زن اونی اما یه جورایی حالا عذاب وجدان داشتم...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به امید اینکه آخر بدبختیامه تمام افکار بد رو از ذهنم دور کنم...
غافل از اینکه بازم ادامه داشت.....