قسمت 2
امیر-چی شد؟
-همونی که قرار بود بشه
-تموم کردین؟
-آره
خوشحال شد از چهرش معلوم بود
-بهترین کارو کردی
-اوهوم
رفتم توی اتاقو لباسامو عوض کردمو اومدم نشستم رو مبل
-آدرینا میای شام بریم بیرون؟
-نه.حوصله ندارم
-خب بیا بریم دیگه حال و هوات عوض شه
-اوفففف باشه
-مرسی.پاشو حاضر شو
-الان؟
-آره دیگه
رفتم حاضر شم.یه شلوار لی آبی کم رنگ تنگ تیشرت مشکی یه کاپشن مشکی روش با نیم بوت های مشکی پاشنه دار و رژ سرخابی
-امیر من آماده ام
-بریم
از خونه زدیم بیرون.رفتیم توی یه رستوران.من نشستم و امیر رفت غذا سفارش بده.اومد
-خب آدرینا؟
-بله!
-یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی
-سعی میکنم
-تو منو دوست داری یا نه؟
-چی باید بگم؟
-حقیقت رو بگو
-جواب ندم بهتره
غذارو اوردن و خوردیم و بلند شدیم که بریم
امیر-آدرینا میای بریم لب دریا قدم بزنیم؟
-فکر خوبیه بریم
دریا آروم بود و زیبا و سیاه نور ماه روی دریا افتاده بود و هر موجی که میومد توی ساحل سایه ماه رو هم باخودش میورد.
یاد اون روزایی که با آرمین توی ساحل بودیم افتادم.چه روزایی بود.من سربه سر آرمین میذاشتم و فرار میکردم اونم میومد دنبالم یاد
اون وقتی که اسمامونو روی شن ها مینوشتیم و دورش قلب میکشیدیم.
امیر-آدرینا؟!کجایی تو؟
-همینجا
خیلی راه رو طی کرده بودیم و قدم هامون نسبتا بلند بود.
با امیر درحال صحبت بودم که یهو یه نفر رو توی دریا دیدم.خیلی ازمون دور وسطای دریا بود ولی چهرش دیده میشد و من شناختمش
آرمین بود.میخواست خود کشی کنه
تا دیدمش:
من-آرمینننننننننننننننننن.خواهش میکنم اینکارو نکن و ب سرع رفتم توی دریا و به سمت آرمین پاشنه های نیم بوتم شکست و لی
اصلا حواسم به هیچی نبود و فقط می دوییدم.
امیر-آدریناااا نرووووو
من به سمت آرمین میرفتم و دوست آرمین (پسر) هم به دنبال آرمین و امیر هم به دنبال من.
به آرمین رسیدم و بغلش کردم تا گردنم زیر آب بود.
امیر اومد به سمتم منو انداخت روی کولش و رفت به سمت ساحل آرمین هم از دریا اومد بیرون.
خیلی یخ کرده بودمو میلرزیدم.
دوست آرمین آرمین رو نشوند توی ماشینو رفتند.امیر هم منو برد.
توی ماشین هق هق گریه میکردم و امیر هم هیچی نمیگفت .
به خونه رسیدیم رفتم لباسامو عوض کردم و نشستم کنار شومینه.
امیر برام پتو و چای اورد و رفت.
موبایلم زنگ میخورد.آرمین بود.با گریه جواب دادم:
-الو آرمین
-آدرینا
-بله
میشه فردا شب همدیگرو ببینیم؟
-باشه حتما
-ممنون.خدافظ
قطع کردم.خوشحال شده بودم که یه فرصت دیگه دارم که آرمینو ببخشمچایمو خوردمو کنار شومینه روی مبل خوابم برد.
ساعت 10 از خواب پاشدم.امیر کنارم بود روی مبل نشسته بود.
من-صبح بخیر
جواب نداد.
من-چیزی شده؟؟؟
امیر-هع.نه
من-بگو
امیر-تو که با آرمین بهم زده بودی.
من-ببین امیر من میدونم همه ی اینا زیر سر تو بوده.فکر نکن که همه چی درست شده و من آرمین رو فراموش کردم.
امیر-پس من چی؟منو فراموش میکنی؟اون همه خوبی رو که بهت کردمو فراموش میکنی؟
من-هع خوبی؟تو اصن میدونی خوبی چیه؟تو به جز جددایی انداختن بین منو آرمین هیچی بلد نیستی.
امیر-باشه برو برو با همون آرمین خودت.ولی فکر نکن همه چی تموم شده.
من-کور خوندی عمرا بذارم آرمینو ازم بگیری.
چیزی نگفت و رفت تو اتاقش.
منم رفتم توی اتاق و همه ی وسایلمو جمع کردمو رفتم خونه ی خودم.خوشحال بودم که میتونم با آرمین باشم.
ساعت 7بود.
پیرهن دکولته مشکی که ساده بود و شیک و کفش پاشنه دار مشکی و کیف دستی مشکی با سگک طلایی و رژ قرمز ملایم و موهای
بابلیس تیپ بود.عالی شده بودم.
صدای بوق شینیدم.رفتم دم پنجره و دیدم که آرمینه.از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینش شدم.
من-سلام آرمین
آرمین-سلام عشقمممممممم
-آرمین معذرت میخوام.بابت همه چی.همه چی.
-اشکال نداره.تقصیر امیر بود دیگه
-آره.خب کجا میخوایم بریم؟؟
-یه جای خیلی خوب
-باشه
-آدرینا؟
-جان؟
-من حس میکنم تو میخوای یه چیزی به من بگی
-آرع.آرمین بیا دیگه قانونا مال هم بشیم.من همیشه استرس اینو دارم که امیر بازم مارو از هم جدا کنه
-خب.1 سوال
-بپرس
-تو چرا اون شب وقتی من و با اون دختره دیدی رفتی پیش امیر نرفتی خونه ی خودت؟؟؟
-آرمین من حالم خیلی بد بود.هیچی نمی فهمیدم.ببخشید واقعا
-آهان
دستش روی دنده بود.دستشو گرفتمو محکم فشار دادم.نگام کرد و پوز خند زد.
رسیدیم.
امیر-چی شد؟
-همونی که قرار بود بشه
-تموم کردین؟
-آره
خوشحال شد از چهرش معلوم بود
-بهترین کارو کردی
-اوهوم
رفتم توی اتاقو لباسامو عوض کردمو اومدم نشستم رو مبل
-آدرینا میای شام بریم بیرون؟
-نه.حوصله ندارم
-خب بیا بریم دیگه حال و هوات عوض شه
-اوفففف باشه
-مرسی.پاشو حاضر شو
-الان؟
-آره دیگه
رفتم حاضر شم.یه شلوار لی آبی کم رنگ تنگ تیشرت مشکی یه کاپشن مشکی روش با نیم بوت های مشکی پاشنه دار و رژ سرخابی
-امیر من آماده ام
-بریم
از خونه زدیم بیرون.رفتیم توی یه رستوران.من نشستم و امیر رفت غذا سفارش بده.اومد
-خب آدرینا؟
-بله!
-یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی
-سعی میکنم
-تو منو دوست داری یا نه؟
-چی باید بگم؟
-حقیقت رو بگو
-جواب ندم بهتره
غذارو اوردن و خوردیم و بلند شدیم که بریم
امیر-آدرینا میای بریم لب دریا قدم بزنیم؟
-فکر خوبیه بریم
دریا آروم بود و زیبا و سیاه نور ماه روی دریا افتاده بود و هر موجی که میومد توی ساحل سایه ماه رو هم باخودش میورد.
یاد اون روزایی که با آرمین توی ساحل بودیم افتادم.چه روزایی بود.من سربه سر آرمین میذاشتم و فرار میکردم اونم میومد دنبالم یاد
اون وقتی که اسمامونو روی شن ها مینوشتیم و دورش قلب میکشیدیم.
امیر-آدرینا؟!کجایی تو؟
-همینجا
خیلی راه رو طی کرده بودیم و قدم هامون نسبتا بلند بود.
با امیر درحال صحبت بودم که یهو یه نفر رو توی دریا دیدم.خیلی ازمون دور وسطای دریا بود ولی چهرش دیده میشد و من شناختمش
آرمین بود.میخواست خود کشی کنه
تا دیدمش:
من-آرمینننننننننننننننننن.خواهش میکنم اینکارو نکن و ب سرع رفتم توی دریا و به سمت آرمین پاشنه های نیم بوتم شکست و لی
اصلا حواسم به هیچی نبود و فقط می دوییدم.
امیر-آدریناااا نرووووو
من به سمت آرمین میرفتم و دوست آرمین (پسر) هم به دنبال آرمین و امیر هم به دنبال من.
به آرمین رسیدم و بغلش کردم تا گردنم زیر آب بود.
امیر اومد به سمتم منو انداخت روی کولش و رفت به سمت ساحل آرمین هم از دریا اومد بیرون.
خیلی یخ کرده بودمو میلرزیدم.
دوست آرمین آرمین رو نشوند توی ماشینو رفتند.امیر هم منو برد.
توی ماشین هق هق گریه میکردم و امیر هم هیچی نمیگفت .
به خونه رسیدیم رفتم لباسامو عوض کردم و نشستم کنار شومینه.
امیر برام پتو و چای اورد و رفت.
موبایلم زنگ میخورد.آرمین بود.با گریه جواب دادم:
-الو آرمین
-آدرینا
-بله
میشه فردا شب همدیگرو ببینیم؟
-باشه حتما
-ممنون.خدافظ
قطع کردم.خوشحال شده بودم که یه فرصت دیگه دارم که آرمینو ببخشمچایمو خوردمو کنار شومینه روی مبل خوابم برد.
ساعت 10 از خواب پاشدم.امیر کنارم بود روی مبل نشسته بود.
من-صبح بخیر
جواب نداد.
من-چیزی شده؟؟؟
امیر-هع.نه
من-بگو
امیر-تو که با آرمین بهم زده بودی.
من-ببین امیر من میدونم همه ی اینا زیر سر تو بوده.فکر نکن که همه چی درست شده و من آرمین رو فراموش کردم.
امیر-پس من چی؟منو فراموش میکنی؟اون همه خوبی رو که بهت کردمو فراموش میکنی؟
من-هع خوبی؟تو اصن میدونی خوبی چیه؟تو به جز جددایی انداختن بین منو آرمین هیچی بلد نیستی.
امیر-باشه برو برو با همون آرمین خودت.ولی فکر نکن همه چی تموم شده.
من-کور خوندی عمرا بذارم آرمینو ازم بگیری.
چیزی نگفت و رفت تو اتاقش.
منم رفتم توی اتاق و همه ی وسایلمو جمع کردمو رفتم خونه ی خودم.خوشحال بودم که میتونم با آرمین باشم.
ساعت 7بود.
پیرهن دکولته مشکی که ساده بود و شیک و کفش پاشنه دار مشکی و کیف دستی مشکی با سگک طلایی و رژ قرمز ملایم و موهای
بابلیس تیپ بود.عالی شده بودم.
صدای بوق شینیدم.رفتم دم پنجره و دیدم که آرمینه.از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینش شدم.
من-سلام آرمین
آرمین-سلام عشقمممممممم
-آرمین معذرت میخوام.بابت همه چی.همه چی.
-اشکال نداره.تقصیر امیر بود دیگه
-آره.خب کجا میخوایم بریم؟؟
-یه جای خیلی خوب
-باشه
-آدرینا؟
-جان؟
-من حس میکنم تو میخوای یه چیزی به من بگی
-آرع.آرمین بیا دیگه قانونا مال هم بشیم.من همیشه استرس اینو دارم که امیر بازم مارو از هم جدا کنه
-خب.1 سوال
-بپرس
-تو چرا اون شب وقتی من و با اون دختره دیدی رفتی پیش امیر نرفتی خونه ی خودت؟؟؟
-آرمین من حالم خیلی بد بود.هیچی نمی فهمیدم.ببخشید واقعا
-آهان
دستش روی دنده بود.دستشو گرفتمو محکم فشار دادم.نگام کرد و پوز خند زد.
رسیدیم.