13-07-2014، 11:21
قسمت 7
دو روز بعد بلاخره زنگ زد. نمیدونستم باید جواب بدم یانه..این مدت بی اختیار با فربد سرد شده بودم و بیچاره شبا جرات نمیکرد بهم نزدیک شه.برای از بین بردن سوال هام جواب دادم.صدای بم مردونش پیچید توی گوشی:سئودا....
دوست داشتم بگم جان سئودا..آخ که چقد دل تنگش بودم.از اون شب دیگه حتی یبار هم باهام حرف نزده بود.بهش سلام دادم که بی مقدمه گفت:میدونه حامله ای؟
ـ نه...
ـ نباید بهش بگی...
ـ لابد بعدم بهم میگی برو بندازش...
ـ خب اره...
ـ چی؟میفهمی چی میگی؟
ـ بیا تا بهت دلیلم رو بگم..
ـ دارم میشنوم...
ـ لج نکن سئودا.میخوام اون چیزی رو که گفتم بهت ثابت کنم.سریع بیا پارک ....
و قطع کرد.استرس افتاد تو جونم...سریع لباس پوشیدم. یه پالتوی بلند سرمه ای با شال مشکی و شلوار مشکی ساده. پوتین های چرمم رو هم پا کردم و راه افتادم. هوا عجیــــب سرد بود. یه دربستی گرفتم و راه افتادم. حدود نیم ساعت بعد رسیدم. با چشم دنبال آراد گشتم.صداش از پشت ترسوندم.برگشتم و سلام کردم.بی هیچ حرف اضافه ای گفت:ببخش این کارو کردم اما لازم بود تا چشمات باز شه.دنبالم بیا..
رفتم. پشت درختی ایستادیم و گفت :اون نیمکت رو ببین...
جا خوردم. سرم گیج رفت..نمی تونستم باور کنم.آخه چجوری ممکنه...شیرین و فربد کنار هم نشسته بودن و فربد شیرین رو بغل کرده بود.سرم سوت کشید.با ناباوری سرم رو تکون دادم.چه ریلکس و راحت میخندیدن و دل و قلوه میگرفتن.خواستم برم جلو که آراد بازوم رو گرفت و گفت:نه الان وقتش نیست.
ازش فاصله گرفتم و با بغض گفتم:توهم مثل اونی؟آره هستی..همتون مثل همین فرق ندارین....
قدم قدم ازش دورتر میشدم.اونم هی جلوتر میومد..دوست داشتم فرار کنم.از دست همشون.محکم گفت:بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم.
ـ تا همیجا که گوش دادم بسمه..
داد زد:بهت میگم بیا و دستم رو کشید.تغریبا شوتم کرد جلو و خودشم نشست. و حرکت کرد.گفت:بهت ثابت شد؟
بغض اجازه نمیداد حرفی بزنم.هنوزم شوکه بودم و از فربد متنفر.همچنین از شیرین.حالا اگه من نیازاشو رفع نمیکردم یه چیزی اما وقتی تغریبا هرشب در اختیارش بودم دیگه چه بهانه ای بود.وقتی سعی میکردم قلبم رو احساسم رو بهش هدیه کنم چی؟
ماشین کنار خیابون متوقف شد. آراد سمتم برگشت. چند لحظه بهم خیره شد و ناگهان کشیدم سمت خودش.انقد ناگهانی بود که نتونستم کاری کنم.محکم بغلم کردو همونطور که نوازشم میکرد گفت:گریه کن سئودای من..گریه کن عشق من...بهت حق میدم.میدونم چقد سخته که شریک زندگیت رو با یکی دیگه ببینی..
با این حرفش بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود ترکید و زدم زیر گریه.بلند گریه میکردم.سرم رو روی سینه ی ستبرش گذاشت و روی موهام رو بوسید.به پیرهنش چنگ زدم و بلندتر به گریه ادامه دادم.تا سر حد مرگ تحقیر شده بودم.فربد خردم کرد.کوچیکم کرد.بهم ثابت کرد که براش هیچی نیستم.
بعد از مدتی گریه کردن سرم رو از روی سینش برداشتم.نمیتونستم آرامشی رو که بهم میداد انکار کنم.
ـ بهتری؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. نمیدونم چقد گذشت که سر کوچه ترمز کرد. دستم رو گرفت و گفت:مواظب خودت باش.بازم ببخشید..
به چشمای عسلی مظلومش نگاه کردم.چقد دلم برای نگاهش تنگ شده بود.ناخودآگاه لبخند زدم: تو مقصر نیستی. چشمم رو باز کردی...ازت ممنونم..
بی اینکه منتظر جواب بمونم پیاده شدم. مثل مجسمه خشک شده بودم. سرد و بی تفاوت. توی درونم آتیشی روشن بود که دیگه سرمارو حس نمیکردم.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم. بوی خورشت سبزی که صبح درست کرده بودم بینی ام رو پر کرد. مثل مرده ها رفتم و روی مبل ولو شدم. سرم درد میکرد.شالم رو دراوردم و موهام رو باز کردم. نمیدونم چقدر گذشت که بر اصر گرما تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم. یه بلوز یقه اسکی سبز گرم و شلوار صورتیم رو پوشیدم. به خودم توی آیینه نگاه کردم.آخه چطور دلش اومده بود این لبای غنچه ی صورتی و دماغ کشیده ی قشنگ و چشمای وحشی مشکی شرقیم رو به شیرین بفروشه.نه اینکه خوشگل نباشه اما به پای من نمیرسید.موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم میز رو چیدم.همیشه این موقع ها میومد خونه و بعد ناهار بازم میرفت.کار سفره که تموم شد اونم در رو باز کرد و اومد:سلام خوشگل خانومم
خوشگل خانوم...اگه خوشگلم پس چرا اینکارو باهام کردی؟دوست داشتم بزنم تو دهنش.اما حالا زود بود.باید گیرش مینداختم.
رفت لباس عوض کرد و اومد نشست پشت میز.غذار وکشیدم و روبه روش نشستم.بهم نگاه کرد و گفت:خوبی؟
ـ مرسی...
شونه بالا انداخت و مشغول خوردن شد.
پرسیدم:کار چطور بود؟
ـ هی..امروز دشت نداشتم..مریضام کم شده...
بی خیال گفتم: نخیر مریض کم نشده جنابعالی دل به کار نمیدی...
با تعجب بهم نگاه کرد و منم سرم رو انداختم پایین که دیدم حلقش دستش نیست...
ـ حلقت کو؟
جا خورد و به انگشتش نگاه کرد:آخ...میدونی که موقع کار در میارم..بزار برم بیارم...
ـ نه...
بهم نگاه کرد و ادامه دادم :بیخیال منم درش میارم.
و همزمان حلقه رو روی میز گذاشتم.
ـ اینکارا چیه سئودا...
بی هیچ مقدمه ای گفتم:داری بابا میشی...
کب کرد.فکر کردم شاید سر عقل بیاد و بچسبه به زندگیش اما اخم کرد و گفت: کی بچه خواست..؟
این حرفش انگار دنیارو رو سرم خراب کردن.با من من گفتم:یعنی...یعنی چی؟
ـ یعنی اینکه من بچه نمیخوام فعلا زوده باید بندازیش همین فردا..
دیگه آمپرم چسبید و وای بحال وقتی که عصبانی بشم.چشمامو میبندم و دهنم و باز میکنم.از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی از پشت روی زمین افتاد و با داد گفتم: واسه چی؟نکنه بچه نمیزاره به کثافت کاریات برسی؟
با چشمای گرد بهم نگاه کرد: چی داری میگی؟
ـ من همه چیو میدونم.فیلم بازی نکن واسه من..
رفتم توی هال.اونم دنبالم اومد و روبه روم ایستاد و گفت: من نمیفهمم سئودا..
داد زدم:خر خودتیو هفت جد آبادت...
صورتم داغ شد. گرمی خون رو حس کردم..لعنتی...بدجوری بهم سیلی زد. با نفرت بهش نگاه کردم که بازوهامو گفت و همونطور که فشار میداد گفت:تو غلط میکنی زاغ سیاه منو چوب بزنی..من هرکاری بخوام میکنم فهمیدی؟
برای اینکه از دستش راحت شم تقلا کردم اما نشد: ولم کن...
:فهمیدی چی گفتم؟
جوری داد زد که یه لحظه فکر کردم پرده ی گوشم پاره شده. برای اینکه از شرش خلاص شم گفتم:آره..آره فقط ولم کن.دست از سرم بردار...
لکه خون روی بلوزم میریخت.بدجوری ضعف نشون دادم از خودم.اشک ناخودآگاه و غیر ارادی از چشمام روون شد.. پرتم کرد روی مبل و رفت سمت اتاق. همونطوری نشستم و به روبه روم خیره شدم. چند دقیقه بعد از خونه زد بیرون و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید....
دو روز بعد بلاخره زنگ زد. نمیدونستم باید جواب بدم یانه..این مدت بی اختیار با فربد سرد شده بودم و بیچاره شبا جرات نمیکرد بهم نزدیک شه.برای از بین بردن سوال هام جواب دادم.صدای بم مردونش پیچید توی گوشی:سئودا....
دوست داشتم بگم جان سئودا..آخ که چقد دل تنگش بودم.از اون شب دیگه حتی یبار هم باهام حرف نزده بود.بهش سلام دادم که بی مقدمه گفت:میدونه حامله ای؟
ـ نه...
ـ نباید بهش بگی...
ـ لابد بعدم بهم میگی برو بندازش...
ـ خب اره...
ـ چی؟میفهمی چی میگی؟
ـ بیا تا بهت دلیلم رو بگم..
ـ دارم میشنوم...
ـ لج نکن سئودا.میخوام اون چیزی رو که گفتم بهت ثابت کنم.سریع بیا پارک ....
و قطع کرد.استرس افتاد تو جونم...سریع لباس پوشیدم. یه پالتوی بلند سرمه ای با شال مشکی و شلوار مشکی ساده. پوتین های چرمم رو هم پا کردم و راه افتادم. هوا عجیــــب سرد بود. یه دربستی گرفتم و راه افتادم. حدود نیم ساعت بعد رسیدم. با چشم دنبال آراد گشتم.صداش از پشت ترسوندم.برگشتم و سلام کردم.بی هیچ حرف اضافه ای گفت:ببخش این کارو کردم اما لازم بود تا چشمات باز شه.دنبالم بیا..
رفتم. پشت درختی ایستادیم و گفت :اون نیمکت رو ببین...
جا خوردم. سرم گیج رفت..نمی تونستم باور کنم.آخه چجوری ممکنه...شیرین و فربد کنار هم نشسته بودن و فربد شیرین رو بغل کرده بود.سرم سوت کشید.با ناباوری سرم رو تکون دادم.چه ریلکس و راحت میخندیدن و دل و قلوه میگرفتن.خواستم برم جلو که آراد بازوم رو گرفت و گفت:نه الان وقتش نیست.
ازش فاصله گرفتم و با بغض گفتم:توهم مثل اونی؟آره هستی..همتون مثل همین فرق ندارین....
قدم قدم ازش دورتر میشدم.اونم هی جلوتر میومد..دوست داشتم فرار کنم.از دست همشون.محکم گفت:بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم.
ـ تا همیجا که گوش دادم بسمه..
داد زد:بهت میگم بیا و دستم رو کشید.تغریبا شوتم کرد جلو و خودشم نشست. و حرکت کرد.گفت:بهت ثابت شد؟
بغض اجازه نمیداد حرفی بزنم.هنوزم شوکه بودم و از فربد متنفر.همچنین از شیرین.حالا اگه من نیازاشو رفع نمیکردم یه چیزی اما وقتی تغریبا هرشب در اختیارش بودم دیگه چه بهانه ای بود.وقتی سعی میکردم قلبم رو احساسم رو بهش هدیه کنم چی؟
ماشین کنار خیابون متوقف شد. آراد سمتم برگشت. چند لحظه بهم خیره شد و ناگهان کشیدم سمت خودش.انقد ناگهانی بود که نتونستم کاری کنم.محکم بغلم کردو همونطور که نوازشم میکرد گفت:گریه کن سئودای من..گریه کن عشق من...بهت حق میدم.میدونم چقد سخته که شریک زندگیت رو با یکی دیگه ببینی..
با این حرفش بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود ترکید و زدم زیر گریه.بلند گریه میکردم.سرم رو روی سینه ی ستبرش گذاشت و روی موهام رو بوسید.به پیرهنش چنگ زدم و بلندتر به گریه ادامه دادم.تا سر حد مرگ تحقیر شده بودم.فربد خردم کرد.کوچیکم کرد.بهم ثابت کرد که براش هیچی نیستم.
بعد از مدتی گریه کردن سرم رو از روی سینش برداشتم.نمیتونستم آرامشی رو که بهم میداد انکار کنم.
ـ بهتری؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. نمیدونم چقد گذشت که سر کوچه ترمز کرد. دستم رو گرفت و گفت:مواظب خودت باش.بازم ببخشید..
به چشمای عسلی مظلومش نگاه کردم.چقد دلم برای نگاهش تنگ شده بود.ناخودآگاه لبخند زدم: تو مقصر نیستی. چشمم رو باز کردی...ازت ممنونم..
بی اینکه منتظر جواب بمونم پیاده شدم. مثل مجسمه خشک شده بودم. سرد و بی تفاوت. توی درونم آتیشی روشن بود که دیگه سرمارو حس نمیکردم.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم. بوی خورشت سبزی که صبح درست کرده بودم بینی ام رو پر کرد. مثل مرده ها رفتم و روی مبل ولو شدم. سرم درد میکرد.شالم رو دراوردم و موهام رو باز کردم. نمیدونم چقدر گذشت که بر اصر گرما تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم. یه بلوز یقه اسکی سبز گرم و شلوار صورتیم رو پوشیدم. به خودم توی آیینه نگاه کردم.آخه چطور دلش اومده بود این لبای غنچه ی صورتی و دماغ کشیده ی قشنگ و چشمای وحشی مشکی شرقیم رو به شیرین بفروشه.نه اینکه خوشگل نباشه اما به پای من نمیرسید.موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم میز رو چیدم.همیشه این موقع ها میومد خونه و بعد ناهار بازم میرفت.کار سفره که تموم شد اونم در رو باز کرد و اومد:سلام خوشگل خانومم
خوشگل خانوم...اگه خوشگلم پس چرا اینکارو باهام کردی؟دوست داشتم بزنم تو دهنش.اما حالا زود بود.باید گیرش مینداختم.
رفت لباس عوض کرد و اومد نشست پشت میز.غذار وکشیدم و روبه روش نشستم.بهم نگاه کرد و گفت:خوبی؟
ـ مرسی...
شونه بالا انداخت و مشغول خوردن شد.
پرسیدم:کار چطور بود؟
ـ هی..امروز دشت نداشتم..مریضام کم شده...
بی خیال گفتم: نخیر مریض کم نشده جنابعالی دل به کار نمیدی...
با تعجب بهم نگاه کرد و منم سرم رو انداختم پایین که دیدم حلقش دستش نیست...
ـ حلقت کو؟
جا خورد و به انگشتش نگاه کرد:آخ...میدونی که موقع کار در میارم..بزار برم بیارم...
ـ نه...
بهم نگاه کرد و ادامه دادم :بیخیال منم درش میارم.
و همزمان حلقه رو روی میز گذاشتم.
ـ اینکارا چیه سئودا...
بی هیچ مقدمه ای گفتم:داری بابا میشی...
کب کرد.فکر کردم شاید سر عقل بیاد و بچسبه به زندگیش اما اخم کرد و گفت: کی بچه خواست..؟
این حرفش انگار دنیارو رو سرم خراب کردن.با من من گفتم:یعنی...یعنی چی؟
ـ یعنی اینکه من بچه نمیخوام فعلا زوده باید بندازیش همین فردا..
دیگه آمپرم چسبید و وای بحال وقتی که عصبانی بشم.چشمامو میبندم و دهنم و باز میکنم.از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی از پشت روی زمین افتاد و با داد گفتم: واسه چی؟نکنه بچه نمیزاره به کثافت کاریات برسی؟
با چشمای گرد بهم نگاه کرد: چی داری میگی؟
ـ من همه چیو میدونم.فیلم بازی نکن واسه من..
رفتم توی هال.اونم دنبالم اومد و روبه روم ایستاد و گفت: من نمیفهمم سئودا..
داد زدم:خر خودتیو هفت جد آبادت...
صورتم داغ شد. گرمی خون رو حس کردم..لعنتی...بدجوری بهم سیلی زد. با نفرت بهش نگاه کردم که بازوهامو گفت و همونطور که فشار میداد گفت:تو غلط میکنی زاغ سیاه منو چوب بزنی..من هرکاری بخوام میکنم فهمیدی؟
برای اینکه از دستش راحت شم تقلا کردم اما نشد: ولم کن...
:فهمیدی چی گفتم؟
جوری داد زد که یه لحظه فکر کردم پرده ی گوشم پاره شده. برای اینکه از شرش خلاص شم گفتم:آره..آره فقط ولم کن.دست از سرم بردار...
لکه خون روی بلوزم میریخت.بدجوری ضعف نشون دادم از خودم.اشک ناخودآگاه و غیر ارادی از چشمام روون شد.. پرتم کرد روی مبل و رفت سمت اتاق. همونطوری نشستم و به روبه روم خیره شدم. چند دقیقه بعد از خونه زد بیرون و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید....