می زارم خب طولانیه د
مگه کجا قرار بود بریم.!چرا اینجوری حرف زد...برای خنثی کردن حس فوضولیم به اتاق مامان رفتم .مامان روی تخت دراز کشیده بود و رفته بود زیر پتو
_مامان!
جواب نداد جلوتر رفتم و دوباره گفتم:مامان!
پتو رو از روی صورتش کنار زد و گفت:چیه.
_الان پارسا زنگ زد.
_خب!
_گفت میاد دنبالم.
_باشه!
مامان حتی نپرسید برای چی کجا میخواید برید...فقط گفت باشه.
اروم رفتم داخل اتاقم.یک مانتو و شلوار و شال مشکی پوشیدم...شده بودم سرتا پا مشکی..خدا رو شکر بهم میومد.نشستم لب پله و مشغول پوشیدن کفشام شدم..با صدای بوق از خونه خارج شدم...با دیدن ماشینش ...و سر نشینی که جلو نشسته بود نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم..عقب نشستم همین که نشستم..پارسا گفت:سلام عزیزم..بوس اول کار..
با تعجب نگاش میکردم که زیرچونمو گرفت و بوسه ای به لپم زد..گونم داغ شد اولین بوسه اینقدر تند اینقدر بی احساس.
دختری که جلو نشسته بود به سمتم برگشت...ملینا بود..لحظه ای هنگ کردم.سریع گفتم:سلام.
فقط سرشو تکون داد..پارسا گفت:ملیناامروز رسیده...تا کارای خونه رو ترتیب دادم طول کشید..پس بگو برای ایشون رفتن.
گفتم:خوش اومدین.ولی...پارسا...بهتر بود من خونه باشم.
ملینا نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟بابات مرده رخت سیاه به تن کردی؟
پارسا از اینه نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه...پدربزرگش فوت کرده.
ملینا خیلی حرف میزد و من به شخصه سرم داشت درد میگرفت که پارسا به حرفش پایان داد و گفت:چیزی میخورید؟
ملینا سریع گفت:اره ...اره...من که خیلی گشنمه..
تودلم گفتم کارد بخوری تو....پارسا گفت:تیام جان تو هم گشنته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:یک جورایی ..
ملینا گفت:چه عشوه ای هم میاد..
تا وقتی رسیدیم هیچ کدام حرفی نزدیم...پارسا ماشین رو پارک کرد..انها شانه به شانه هم راه میرفتند و من با یک قدم تفاوت پشتشان.یا من خیلی ارام میرفتم یا انها خیلی تند.
صندلی هایش مانند مبل های بزرگ بود..
یکی از فست فود های معروف شهر بود..پارسا گفت:چی میخورید؟
ملینا:هات داگ.
پارسا نگاهی به من کرد و گفت:توچی؟
_پپرونی.
پارسا لبخندی زد و رفت تا سفارش دهد من هم دنباله ملینا راه افتادم.پشت مبلی نشست..او انطرف من اینطرف.نمیدانستم پارسا کجا میشینه...حتما کنار ملینا..اون دختری به زیبایی ملینا رو ترک نمیکنه..یاد رفتار روز اولشون افتادم انگار دوتا دشمن خونی بودند..حالا اقابراش خونه میگیریه و میارش غذا بیرون..
همون موقع پارسا رو دیدم که داشت نزدیک میشد.استرس داشتم ..به خاطر همین چیز معمولی...پارسا بهم نگاه میکرد و لبخند میزد که در عین ناباوری...
غرق تعجب.....دیدم که پارسا نشست کنار ملینا...یعنی چی..لبخنداشم الکی بود حداقل جلوی ملینا نمیخواست حفظ ظاهر کنه؟
ملینا پرسید:پارسا جان چرا نرفتی پیش عشقت.
من به دفاع از حرکت او پرداختم و گفتم:ملینا جون اینطوری بهتر میتونه صورتمو ببینه..
ملینا زیر لب طوری که من بشنوم گفت:نکه خیلی خوشگلی.
گفتم:در این شکی نیست ملینا جون.
ملینا به سمت پارسا چرخید و گفت:جه نامزدی داری پارسا.
پارسا به من نگاهی کرد ...نه لبخند نه اخم..پس چی بودتوی چشاش که من نمیفهمیدم.
همون موقع گارسون غذا رو گذاشت برای خوشم پیتزا سفارش داده بود بعد از خوردن غذا هنگاهی که سوار ماشین شدیم پارسا گفت:تیام امشت بیا خونه من که فردا بریم سر خاک..
بدون فکر به مدرسه گفتم:مامان تنهاست.
_مامانت و خاله زیبا به این تنهایی نیاز دارند.
_مدرسه چی؟
ملینا پقی زد زیر خنده و گفت:پارسا...نامزدت بچه مدرسه ای.
پارسا گفت:بچه مدرسه ای می ارزه به صدتا از دانشگاه اخراج شده..
ملینا حرفی نزد که من گفتم:میشه موبایلتو بدی..یک زنگ به مامان بزنم.
_اره گلم.
موبایلشو به سمتم گرفت.رمز داشت.
با تعجب از توی اینه نگاهش کردم که گفت:رمزش ..اچ(h)اینگلیسی.
یعنی اسم کی میتونه باشه....رمز رو زدم و بعدش شماره مامان رو گرفتم..
[2 27]
**********************
قسمت 26
فرهاد گوشی رو برداشت.صداش خسته و گرفته بود .اروم گفت:بله پارسا جان.
جان!یعنی اینقدر باهم صمیمی بودند.گفتم:تیامم.
_سلام تیام
_سلام خوبی؟
_اره خیلی.بغض صداشو به خوبی میتونستم تشخیص بدم.گفت:کجایی؟کی میای؟
_با پارسام...و (نگاهی به پارسا انداختم) و همسایشون..میخواستم بگم پارسا ازم خواسته برم خونشون ..
فرهاد کمی سکوت کرد و گفت:میدونی که مامان.. و بابا موافقن..
_اوهوم
_خودت چی میگی؟
ته دلم نمیخواستم برم خونه..اون جوناراحت و افسرده و گریون حالم رو بدتر میکرد..از پارسا هم فقط کمی ترس داشتم گفتم:نمیدونم.
_بچه هم بودی یک کاری که میخواستی ولی خجالت میکشیدی میگفتی نمیدونم.
لبخند تلخی نقش بست رو لبهام.فرهاد ادامه داد:کاری نداری؟
_نه!
_خوش بگذره خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن رو به پارسا برگردوندم و بقیه را با سکوت و اهنگ طی شد..اپارتمانش در بالا شهر بود .اپارتمان های بزرگ و شیک و.پارسا ماشین را پارک کرد و 3تایی به سمت اسانسور رفتیم.پارسا و ملینا کنارهم ایستاده بودند و من روبه روی پارسا از شانس بدم هم اسانسور کوچک بود و ما هم سینه به سینه هم ...سعی کردم نگاهم را پایین بیندازم ولی یا روی سینه ستبرش می افتد یا نگاهش در نگاهم قفل میشد.نفهمیدم ملینا هم این تبادل را نگاه را فهمید یا نه..پیاده که شدیم.طبقه دوم بودیم.پارسا گفت:کاری نداری ملینا؟
_یک چایی دعوتم نمیکنی؟
_چرا حتما.
_تا چایی رو دم کنی منم لباسام رو عوض میکنم میام.اهی کشیدم .پارسا کلید انداخت و وارد شدیم.خانه تفریبا متوسط بود.2اتاق واشپزخانه و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی داشت.پارسا ناگهان دست به سمت دکمه ها پیراهنش برد و من هم وسط هال ایستاده بودم و مشغول تجزیه و تحلیل بودم که سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.سرمو بالا اوردم..خمار نگاهم میکرد روی هر دکمه مکثی می کرد..
اروم گفتم:چیه؟
_شالتو دربیار.
_چی؟
_درش بیار.
_حالت خوبه؟
دستشو اورد جلو و من دستشو پس زدم و گفتم:باشه خودم در میارم..درش اوردم و گذاشتمش روی مبل.
پارسا دستشو ناگهانی دور کمرم حلقه کرد ..دستمو برای برداشتن دستش روی دستش گذاشتم و گفتم:پارسا...چیکار میکنی؟
_میخوامت.
_چی؟حالت خوبه؟نه نه حالت خوب نیست.
پارسا اروم سرشو اورد جلو و گفت از این بهتر.
راهی برای فرار نبود چشماشو بسته بود و صورتش رو جلو اورده بود..نفسای داغش روی صورتم میخورد....نمیخواستم..هیچ اتفاقی بینمون بیوفته..اون از اون بوس تو ماشینش اینم از این کارش.گفتم:پارسا ولم کن.
با صدای تقریبا بلند گفت:از چیه من میترسی لعنتی!!!من نامزدتم...محرمت.
منم مثل اون با صدای بلند گفتم:انگار یادت رفته..این نامزدی اخرش جداییه...
از اینکه نمیتونستم هیچ تکونی بخورم و مثل یک کاغذ مچاله شده توی بغلش بودم اعصابم داشت بهم میریخت.
داد زدم:ولم کن.
ولی بی توجه سرشو جلوتر اورد که...
زیــــــــــنگ.
پارسا گفت:لعنتی و منو انداخت عقب .دکمه های پیرهنشو بست و رفت دم در...
منم شالمو برداشتم تا کردم و رفتم به سمت اتاق رفتم.وضع موهام بهم ریخته بود....یک تخت دونفره!!!!!!خدایاغلط کردم..حتما کار هستی خانم بود.مجبور بودم برسشو بردارم.. و موهای مشکی بلندمو که بعد هیکلم تو بدنم بهترین چیز بود رو شونه زدم و دورم ریختم..مانتومو دراوردم.
هر لحظه صورتش رو که اونقدر بهم نزدیک بود رو تصور میکردم....احساس ترس خوشایندی بهم دست میداد خودمم با خودم تکلیفم معلوم نبود..یعنی پارسا منو دوست داره که اینجوری کرد یا فقط....فقط.برای رفع نیازاشه...یک بلوز استین حلقه ای یقه اسکی مشکی چسب تنم بود.زدم تو خط بی خیالی.میخواستم جلوی ملینا خودمونشون بدم.از بد شانسی رژم نداشتم که بزنم..
کشو رو کشیدم و با دیدن یک رژقرمز ذوق زده شدم و زدم ولی وقتی یاد اقاجون افتادم با پشت دست پاکش کردم.. و از اتاق خارج شدم.ملینا روی مبل مقابل پارسا نشسته بود. و من تنها چهره پارسا را میدم..چه قد رچند لحظه چهره اش به دل نشست و حس کردم..حس کردم دوستش داشتم و حتی اگه بغلم نمیکرم مطمئن بودم این لحظه دوستش دارم..
پارسا با دیدن من نگاهشو از ملینا گرفت. ملینا وقتی بی توجهی پارسا را نسبت به خودش دید گفت:حواست کجاست؟ و چرخید به سمت من...رفتم به سمتشان..پارسا از من خواست در کنارش بشینم ولی من در مبلی با فاصله از ملینا نشستم.ملینا یک شلوار لی تنگ که تا ساق پاش بودهمره با یک بلوز ابی استین سه ربع و موهاشو با یک کش ساده بالای سرش دم اسبی بسته بود.
****************
پارسا هم با لباس بیرونش نشسته بود.سکوت کرده بودیم که من گفتم:میرم چایی بیارم.بلند شدم که پارسا گفت:نسکافه میخوری ملینا؟ _اره حتما. پارسا به این بهانه دنبال من راهی اشپزخانه شد.سریع اب را روی گاز گذاشتم تا جوش بیاید و مشغول روشن کردن گاز شدم که دست های پارسا از پشت دور کمرم حلقه شد...داغ شدم ولی یک حس خوب در پی این داغ شدن بود...برای لحظه ای بچه بازی و این ازدواج زوری را کنار گذاشتم و وجودش را باتمام وجود دوست داشتم که گفت:خیلی خوشگل شدیا مواضب باش نخورمت.خنده ای نشست گوشه لبم و گفتم:من مواضب باشم؟
سینی نسکافه را بیرون بردم و سرجام نشستم که ملینا گفت:راستی پارسارژلبم رو ندیدی؟
_شاید تو کشو باشه بعدا بردار.
ملینا چشم و ابرویی بالا انداخت و بعد از یک عالمه وراجی..پاشد رفت.منم سریع رفتم به اتاق کناری که بخوابم و پارسا رو نبینم...چون معلوم بود امشب اصلا حالش خوب نیست.
درو باز کردم و همین که رفتم داخل اتاق.با دیدن اتاق خیلی جا خوردم..یک اتاق ساده که فقط کَفِش فرش بود...سایه پارسا افتاد روم چرخیدم به سمتش...لای چارچوب در ایستاده بود..با نگاهم برندازش کردم لباس راحتی تنش بود..سرعت عملت رو عشقه...چه لات شدی تیام.
پارسا گفت:پسندیدین؟
سریع نگاهمو به چشاش دوختم و گفتم:ها!چی؟
خندشو قورت داد و گفت:روی زمین سفت که نمیخوای بخوابی؟
همین طور نگاهش میکردم که گفت:من رو کاناپه میخوام میتونی تو اتاقم بخوابی
از محبتش جا خوردم ..گفتم:ممنون.
به سمت هال رفت منم پشت سرش میرفتم که یکدفعگی برگشت.از حرکت ناگهانیش ترسیدم و یک قدم عقب رفتم که پارسا همراه با نیشخند کنار لبش گفت:فردا شب مامان یک رستوارن دعوتمون کرده.
_من در وضعیت روحی خوبی نیستم که بیام.
_میدونم ..ولی اگه میخوای فیلم بازی کنی بهترین وقته..مامان ایناجمعه بلیت دارند.
چشامو بستم و نفسمو پرفشاردادم بیرون و گفتم:باشه چون اصرار میکنی....میدونم دلت میخواد بهت محبت کنم.
پوزخندی زد و گفت:هه..معلومه کی کشته مُرده محبت کیه!
همونطور که داخل اتاق میشدم گفتم: بسه ..
حسابی حالش گرفته شد از صدای محکمی که اومد فهمیدم حتما خودشو هیکل گندشو پرت کرده رو کاناپه..برای اینکه بیشتر بسوزه گفتم:اروم..میشکنه..
_اگه بشکنه رو تختم جا هست...میخوای بیام نشونت بدم..
دیگه چیزی نگفتم.
خودمو روی تخت انداختم و چشامو بستم...اقاجون...خیلی وقت بود بهش سرنزده بودم..خیلی وقت بود ندیده بودش از روز عقد ندیدمش...خیلی وقت بود تنهاش گذاشته بودم..ماه ابان بود حتی تولد عزیز هم یادم رفته بود...باید بعد 7 اقاجون براش حتما چیزی میگرفتم...این ازدواج کل زندگیم رو بهم ریخته بود.خدارو شکر درسام اُفت نکرده بود.پتو رو تا روی بینیم کشیدم بالا.چه قدر خوب بود اگه اقاجون رو تو خواب ببینم.
_تیام...تیام لبند شد.غلطی زدم و پتو رو بیشتر کشیدم روی صورتم..در یک حرکت پتو از روی بدنم برداشته شد...سریع به خودم پیچیدم.. و گفتم:بِده وحشی
هنوز چشام بسته بود که پارسا گفت:بلند شو.
سرجام نشستم پارسا در حال لباس پوشیدن بود..سرتا پا مشکی..باورم نمیشد اقاجون رفته.درکش سخت بود خیلی سخت..اقاجون مردی با کمی ته ریش ..موهای سقید پرپشت ..چشمهای قهوه ای رنگ با یک عینک زده بینی که بیشتر اوقات مشغول قران خوندن بود..یاد شبی افتادم که برای اولین بار میخواستم خونشون بخوایم..مامان ..و بابا به مهمونی رفته بودند که منو و فرهاد دعوت نبودیم.فرهاد خیلی راحت در اتاق خوابیده بود..ولی من که فقط6 سالم بود با موهای قارچی و یک پیراهن گل گلی...کنار اتاق نشسته بودم.اقاجون با فاصله از من نشسته بود و قران میخوند...و هرز گاهی از بالای عینک به من نگاه میکرد..که خاله زیبا با یبنی چای امد..خاله زیبا ان زمان 14 ساله بود..سینی را کنار اقا جون گذاشت و امد کنار من نشست و گفت:تیام خوابت نمیاد؟
سرمو به علامت منفی نه تکون دادم خاله گفت:گشنت نیست؟
بازم سرمو تکون دادم..خاله هر سوالی میپرسید من با سرجواب میدادم که خاله بلند شد و گفت:وای بابا من میرم بخوابم..نمیدونم تیام چی میگه..هر چی زری شلوغه این بچه ساکته..
خاله غرغرکنان به اتاقش رفت اقاجون قران را بوسید و از جا بلند شد و به کنار من امد و دستهایم را گرفت و شروع رکد هب گفتن خاطرات بچگی مامان.قلقلکم میداد و من در اغوشش از خنده ریسه میرفتم..با یاداوردی این خاطرات لبخند تلخی روی لبم نقش بست..و قطره اشکی روی گونه ام نشست.پارسا دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:تیام کجایی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:ها..همین جا..
_پاشو دیرشد.
از جا بلند شدمو پس از مرتب کردن تخت.دست و صورتم را شستم و لباسهایم را پوشیدم.داخل هال نشسته بودم و پارسا داشت با تلفن حرف میزد و من خیره به فرش خاطرات شیرینی که با اقاجون داشتم را دوره میکردم .
هر کدام از کارهای اشتباهم ازارم میداد.
_تیام.
سرموبالااوردم..دم در ایستاده بود..چه قدر امروز حواس پرت بودممم.چه قدر امروز صدایم کرد از جا بلندشدم.
*****************
و همراه باهم خارج شدیم..در ماشین سکوت کرده بودیم که پارسا گفت:منم وقتی پسرخالم و بعدش خالمو از دست دادم خیلی افسرده شدم..یعنی همه دیونه شده بودند_مگه تو غیر از خاله هما خاله ی دیگه هم داشتی؟
پارسا همونطور که به روبه رو خیره بود گفت:اره..خاله هایده تو 16 سالگی به زور با یک مرد 43 ساله ازدواج کرد.مرده خیلی پولدار بود.و صداالبته بد اخلاق....فاصله سنی زیاد موجب شد خالم از شوهرش دور بشه و تو 20 سالگی معتاد بشه..اون موقع متین پسرخالم 2سالش بود..با یک مادر معتاد و یک پدر پولدار.احساس کردم بغض توی گلوی پارساست..گفتم:اخلاق خالت چطور بود؟
_عالی عالی ...وقتی شوهر خالم 58 ساله و خالم 31 ساله و متین 13 ساله ..خالم یک پا معتاد بود برای خودش..متین عذاب میکشید و این باعث شد ..
پارسا اشکشو با دستش پاک کرد ..به بهشت رضا نزدیک میشدیم .اشکام اماده ریختن بودن پارسا اروم زد به سرش و گفت:ای خدا..ای خدا..
بغضمو قورت دادم و ولی گریه امونم نمیداد گفتم:باعث شد چی؟
پارسا اشکایی که اروم اروم میریختن رو پاک کرد اولین بار بود گریشو میدیدم..چشای عسلیش میدرخشید.
_باعث شد که خود سوزی کنه...لعنتــــــــــــی.....ل عنتی.
پارسا محکم به فرمون کوبید و گفت:اون فقط13 سالش بود..13 وقتی بنزین رو روی خودش خالی کرده یعنی ذهنش خالی بوده خالی....2ماه بعد این قضیه یعنی دقیقا 3 ساله پیش.خالم اونقدر کشیده بود..اونقدر حالش بد بود..اونقدر به خودش سرنگ زده بود که دیگه جون نداشت ومرد.
با استینم اشکامو پارک کردم و زیر لب گفتم:چه دردناک.
پارسا ماشین رو پارک کرد و گف:مامان 1سال تموم افسرده بود .حالش تازه خوب شده.به خاطرش مجبورم و باید همه کار بکنم..نباید بزارم اب تو دلش تکون بخوره..اونقدر دوسش دارم که رمز موبایلم اول اسمشه.
با هم دیگه پیاده شدیم..چشم هردومون گریه بود ولی پارسا با عینک افتابی اونو پوشوند..وقتی نزدیک شدیم..پارسا دستشو از توی جیب کتش بیرون اورد و دست منو گرفت و کمی به خودش نزدیک کرد.با رسیدن ما همه بودند ازیک طرف جلو امدند و مشغول تسلیت گفتن شدن.هستی خانم مرا محکم به خود فشرد و گفت:سخته عروسم میدونم...
اوهم گریه میکرد شاید نه به خاطر اقاجون شاید برای خواهرش.اغوشش را دوس داشتم..اورا محکم به خود فشردم و از ته دل گفتم:هستی جون!
سرشو از اغوشم بیرون کشید و گفت:جانم!
اشکی که روی گونم بود را پاک کردم و گفتم:خیلی دوستون دارم.سریع گفت:منم همینطور ولی اینو جلو پارسا نگی که حسودی میکنه.
لبخند تلخی زدم و از اغوشش اومدم بیرون.مامان شوک زده کنار قبر نشسته بود و خیره به قبر بود جلو رفتم و گفتم:مامان!
مامان سرش را بالا اورد و نگاهی هب من کرد و دستانش را برای بغل کردنم گشودمن هم خودم را سریع در ان جای دادم.مامان بوسیدم وگفت:تیام..تیام..چرا اقاجون رو یادمون رفت ؟ها؟کدوم دختری باباشو فراموش میکنه که من کردم..بابا..
سرم رابالا اوردم و با چشم دنبال بابا بودم و گفتم:بابا کو؟
_همین دور وراست.
کنار مامان روی زمین روبه روی خاله زیبا نشسته بودم..خاله زیبا خاک بر سرمیکوبید و ما فقط تماشاگر بودیم..
_تیام جان!
به دنبال صاحب صدا برگشتم که نگاه در نگاه بهروز ثابت ماند.
...بهروز کجا..اینجا کجا..از جا بلند شدم و رفتم به سمتش.کت و شلوار اسپرت مشکی به تن کرده بود و همراه عمه سامیه ایستاده بودند عمع سامیه خواهر اقاجون بود و بهروز نوه او..
عمه مرا در اغوش کشید و گفت:قربونت برم تیام جان.
_خدانکنه خوب منو یادتون مونده..سلام.
_علیک سلام عزیزم..مگه میشه فراموشت کنم..داداش که رفت منم همین روزا هم نوبت منه.خدا بیامرزش.
چه قدر عمه درباره ی برادرش راحت حرف میزد اگر من بودم...هزار بار خودم را برای این فکر لعنت فرستادم فکرش هم عذاب اور بود.عمه گفت:منم میرم با بقیه سلام احوال پرسی کنم.
_بله بفرمایید.
این را گفتم و از جلوی عمه سامیه کنار رفتم.بهروز گفت:سلام عرض شد.
_سلام....عمه رو دیدم حواسم پرت شد ببخشید.
_خواهش میکنم تسلیت میگم.
لبخند های زورکی که میزدم حالم را بد میکرد گفتم:ممنون.
_دیشب که پرواز عمه نشست ماهم بلافاصله از تهران اومدیم مشهد.
_ازکجا؟
_استرالیا...
سرمو پایین انداختم که گفت:سوم هستید؟سرم را بالا اوردم و همونطور که با چشم دنبال پارسابودم گفتم:بله!
میخواستم ببینم کجاست و چیکار میکنه..
گوشه ای ایستاده بود و مشغول حرف زدن با هستی خانم بود.در یک لحظه نگاهمان با هم قفل شد ولی پارسا سریع نگاه از من گرفت و به بهروز نگاه کرد.بهروز هم با لبخند دخترکشی گفتچرا امسال کنکور نمیدی؟میتونستی درسای پیشم بخونی..هوشت خوبه.)
_قصدم همین بود ولی مشکلاتی پیش اومد که نشد
_چه مشکلی!مثلا ازدواج.
بهروز این را گفت و زد زیر خنده .زیر لب گفتم:رو اب بخندیو
قهقهه میزد تو مجلس ختم..بابا چپ چپ نگاهم کرد بد تر از نگاه بابا نگاه تند و اتشین پارسا بودکه میخکوب شده بود روی من و با سر حرف های هستی خانم رو تایید میکرد.
با صدای بهروز نگاهش کردم.نفسمو دادم بیرون که گفت:ببخشید...به این خندیدم که کی میتونه در شان تو باشه؟
دستی بازویم را کشید عثب و گفت:من.
خودش بود.بهروز نگاه بدی به من انداخت و بعد به دست پارسا که دور بازوی من بود و روبه من گفت:تیام جان..معرفی نمیکنی؟
پارسا فشار دستش را بیشتر کرد وگفت:معرفی کن عزیزم!
روبه بهروز به پارسا اشاره کردم و گفتم:نامزدم...پارسا.
بهروز که احساس زرنگی میکرد گفت:بعدتیام حلقت کو؟
پارسا زود گفت:صبح یادش رفت دستش کنه.
بهروز بدونه نگاه کردن به پارسا گفت:تا بعد.
ورفت.پارسا بدون اینکه دستمو ول کنه روبه روم ایستاد و گفت:کی بودن؟
_ارفامیللامون بودن.
_اهاوووفکر کردم دوست پسرت بود.
_اونم بود مشکلی نبود..نوه عمه مامانم.
_اووووه چه نزدیک.کی تو مجلس ختم پدربزرگ عزیزش بانوه عمه مامانش اینجوری بگو بخند میکنه؟ها؟
خواستم دستمو جداکنم ولی بی فایده بود...گفتم:به کسی ربطی نداره.
_دِ نشد...از این به بعد به من رب داره.اومدم جواب بدم که:
_سلام
چرخیدم مروارید بود پارسا دستمو ول کرد و بعد از گفتن سلام گرمی با عمو اینا از کنارم رد شد..دستمو مالیدم..مرواریدو بوسیدم که گفت:تسلیت میگم.
بغض کرده بودم نه از فراق اقاجون بلکه از کار پارسیا تا میومدم دوستش یدارم همه چی رو خراب میکرد این چندمین باری بود که اینو به خودم میگفتم!!
بعد از زن عمو و عمو مهدی جلو اومد و گفت:سلام تیام.
_سلام.
_حالت خوبه؟
دستمو جلوی بینیم گرفتم و ازش دور شدم و گفتم:نه اصلا
یک شیر اب اونجا بود نشستم لب جدول و صورت خیسمو باهاش شستم.
_حالت خوبه تیامی؟
صدای فرهاد بود.شیر اب رو بستم و گفتم:اصلاو
صورمو با دست برگردوند و گفت:الهی فرهاد فدات شه چرا گریه میکنی؟
_مروارید اومده بهتره بری.
کمی صداشو بالا برد و گفت:پارسا بهت چیزی گفته؟
خودمو کنترل کردم و گفتم:اگه میخوای دروغ بشونی ...نه)
_چی گفته تیام؟
اشکمو پاک کردم.
(چیزی شده دخترم.)صدای هستی خانم بود چی میتونستم بگم سرمو بلند کردن که فرهاد سریع گفت:به خاطره اقاجونه.
هستی خانم کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت:سخته میدونم.باخودم گفتم:هی هستی خانم سخت تر از اون رفتار اق پسرت بود..دیشب اونجوری..الان اینجوری.
بلند شد و گفت:همه دارن به سمت رستوران میرن ..پاشو دخترم.جنارزه رو خاک کردن.
_هستی خانم.
_جانم.
بلند شدم و گفتم:شما و اقا شایان با پارسا برید من با اینا میرم.
_نه گلم ما با تاکسی میریم.
_نه نه با پارسا برید من با مامان اینا میرم.
لبخندی زد و گفت:چشم
منم به سمت فرهاد رفتم بعد از تموم شدن مراسم با ماشین اونا رفتم که مامان گفت:تیام چرا با پارسا جان نرفتی؟
_میخواست مامانش اینارو ببره.
برای ناهار که مرغ بود به رستوران رفتیم و بعدشم خونه اقاجون تا ساعت 8.ساعت 8 پارسا با چشم و ابرو بهم گفت بلندشم منم از مامان و خاله زیبا خداحافظی کردمو به حیاط رفتم
------------------------------
قسمت 27
به بابا گفتم اونم اجازه داد که برم.ازتوی کوچه اروم به سمت ماشین قدم میزدم برای رسیدن به خیابون اصلی که ماسن در اون پارک بود.باید از یک کوچه کوچک میگذشتیم..کوچه تاریک و تنگ بود مخصوصا اینکه در حاشیش چند ماشین و موتور پارک شده بود..کمی مکث کردم یعنی باید منتظر پارسا میشدم؟کیفم را انداختم روی دوشم و اروم از کنار کوچه عبور کردم.داشتم با خودم برنامه ریزی میکردم که اگر ساعت11 برسم خونه تا 1درس بخونم بعد بخوابم.6 پاشن.وای...شوهر داشتن چه مکافاتیه..من..نمیخواستم برم..نمیتونستم سردیشو تحمل کنم.من محبت..بغل..تعریف میخواستم..خوب منم دخترم.
تیزی رو پشت کمرم حس کردم..یکدفعگی کمرم سوخت.ایستادم.اومدم بچرخم که شونه امو سفت نگه داشت.نفسم به شمارش افتاده بود..قلبم درحال اومدن به دهنم لود.دستام و پاهام میلرزید..صدایی کلفت ولی ارام گفت:جمب نخور اینقدر.
توی کیفم حدود 10 تومن و 1من کارت و کارت کتابخونه و چند تاخرت و پرت دیگه داشتم.کیف رو به سمت عقب گرفتم و گفتم:بیا...ماله تو...جیبهایمم را بیرون کشیدم و با مِن مِن گفتم:هیچی پول ندارن.
دستشو از زیر شالم کرد توموهام..دست سردش به گردنم میخورد..سکته رو زده بودم..چی میشد مثل این فیلما یکی از اسمون بیادو این مرده رو بزنه..موهامو کمی به سمت خودش کشید که باعث شد سرم به عقب متمایل بشه و گفت:پولتو میخوام چیکار...خودتو میخوام.
دستمو به دیوار کنارم گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم
دستشو از زیر شال کشید بیورن.. و گفت:مثل بچه ادم بیا نزار با خشونت ببرمت
_کُ...کجا؟
_یک جای خوب.
دستمالی را گرفت به سمت بینیم وداشت میاورد به سمتم میدونستم بیهوش میشم و بعد بدبختی.سریع خودمو را کشیدم پایین و نشستم با این کار چاقو از دستانش چدا شد و مانتویم را پاره کرد چرخیدم به سمتش بک مرد 30 ساله بود..یک صورت لاتی داشت..دوباره چاقو را برداشت و حمله ور شد به سمتم.صورتمو با دستم پوشوندم و جیغی کشیدم. و سرمو انداختم پایین.باخودم گفتم الان با پاقوش تو پام میکنه تا نتونم تکون بخورم بعد دستمال رو جلوی بینیم میگیره تا بیهوش بشم و هر بلایی بخواد سرم بیاره.
***
سرم پایین بود و تو همین فکرا بودم که دیدم نمیزنه...دستمو از جلوی چشام برداشتم و سرمو بالا اوردم...پارسا دست های مرد رو گرفته بود و ایستاده بود...یک لحظه همه ی ترسم از بین رفت از بودنش واقعا خوشحال شدم...
پارسا داد زد:بلند شو.
زمین رو تکیه گاهم کردم و بلند شدم...
مرد گفت:اقا غلط کردم...بزار برم..دیگه از این کارا نمیکنم...اقا تورو خدا..
پارسا با پاش به پشت پا مرد زد و گفت:عزا نگیر برای من... و دست در جیبش کرد و گوشیش رو دراورد و گرفت سمت من و گفت:زنگ بزن پلیس.
مرد گفت:نه تورو خدا..زنم بیماری قند دارم...4تا بچه دارم اقا تازه از زندان ازاد شدم نزار این 3 ماه بشه 13 سال تورو خدا.
پارسا گفت:اینقدر ور نزن....تیام تو هم زنگ بزن..
خیلی ترسیده بودم ولی کمی هم دلم برای حرف های مرد سوخت...یک بچه از کوچه کناری امد..حدودا 8 ساله بود..لباسهایش گرد و خاکی بود...جلو امد و دستی لای موهاش کشید وگفت:بابا...
مرد که نمیتوانست در چشم های پسر نگاه کند گفت:جانم...
_مامان گفت زود بیا..
مرد سرش را تکانی داد و گفت باشه بابا برو.
پسر کمی به ما نگاه کرد و دوباره داخل کوچه شد و هی برمیگشت و مارو نگاه میکرد...پارسا گفت:دِ..زنگ بزن..
کمی دلم برای ان بچه سوخت..بچه ای پدرش اینگونه بود...او بدون پدر چه میتواند بکند..شاید حرف مرد تنها یک تهدید بود..شاید واقعا باهام کاری نداشت...شاید تهدید بودفقط...گفتم:پارسا بهتره که...
چشاشو ریز کرد...وحشتناک شده بود و گفت:بهتره چی؟
_که ببخشیدش.
_اگه من نمیومدم...که الان
دستای مرد را ول کرد و به سمت جلو هلش داد و گفت برو جلو ببینم میخواد چیکار کنه..
مرد سرش را پایین انداهت...جلو رفتم و گفتم:اقا.
چرخید و سرش را پایین انداخت و گفتم:خیلی ترسیدم ..به خاطر پسرتون این کار رو نکیند.خواهش میکنم..این را گفتم و توجه به پارسا به سمت ماشین رفتم که به دستم چنگ زدو به سمت خودش برم گردوند.
چشاش عصبی بود . گفت:مثلا چی ؟خیلی مهربونی؟خیلی خوبی ...خیلی ادمی..ما باید به جرم مزاحمت مینداختیمش زندان
_ما؟چه ربطی به تو داره.
اب دهنشو قورت داد و گفن:پیاده روی نکن رو اعصابم تیام.
_فعلا شما در حال انجام این کارید.بریم خونه من لباسامو عوض کنم.
دستمو از دستش بیون کشیدم و سوار ماشین شدم.تند می راند..سرم را به پنجره تکیه داده بودم..حال خاله زیبا چه میکندتنها زندگی میکند؟طفلک اینقدر گربه کرده بود زیر چشمانش قرمز و گود شده بود.
مامان هم مینشست و به گوشه ای خیره میشد.با ترمز محکم پارسا که نزدیک بود سرم به شیشه برخورد کنه از دنیای هپروت بیرون اومدم.
چون سرکوچه پارک کرده بود همین که پیاده شدم اوهم پیاده شد.
_کجا ؟زود میام
همونطور که به سمتم میومد گفت:اینجوری خبالم راحت تره..چند قدم عقب تر از من به راه افتاد..کوچه هم تاریک بود و من انقدر به پارسا اعتماد داشتم که کنارش راه بروم..خودم به کنارش رفتم که گفت:اون موقع که با اون مرده دیدمت...قلبم اومد تو دهنم...
یعنی دوستم داشت که اینجوری حرف میزد گفتم:برای همین سرم داد زدی؟
_وای اون موقع داشتم فقط به این فکر میکردم که اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم!
_عصبانی بودی که بلایی سرم نیومده..
کلید انداختم که مچ دستم رو گرفت و گفت:تیام خانم.
چشامو دوختم به چشاش و گفتم:بله.
_من نگرانت شدم درک کن.لبخندی خواست بشینه رو لبام پس اونم دوسم داشت و این رفتاراش شاید نشون دهنده عشقه..وارد شدم و اون دنبالم اومد درو و بست و رفت کنار حوض نشست و گفت:بهت گفته بودم خونه با صفایی دارین؟
_نه واقعا؟
سرشو تکون داد
*********
از پله ها رفتم بالا.هواحسابی سرد شده بود.کفشامو دراوردم و نگاهش کردم شک داشتم بهش بگم سرده بیا تو.پرو میشد.هوا سرد رو وارد ریه هام کردم و گفتم:اگه اومدی بالا برق حیاط رو خاموش کن.
_کلیدش کو؟
به قسمتی از حیاط اشاره کردم و وارد خونه شدم.برق رو که روشن کردم .اولین چیزی که چشمم بهش خورد قاب عکس اقاجون بالای تلویزیون بود.جلو رفتم و عکسشو برداشتم.دستی روش کشیدم و گفتم:الهی من قربونتون میشدم.بوسه ای به عکس زدم و گفتم:عزیز خودمی...چشامو بستم و همونطور که عکس رو به خودم میفشردم گفتم:الان کجایی؟...تو بهشت...مطمنم جات تو بهشته.
_یک لیوان اب میدی؟
چشامو باز کردم و به پارسا که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم،عکس رو سرجاش گذاشتم و به اشپزخونه رفتم یک لیوان اب ریختم و به پارسا دادم و وارد اتاق کوچکم شدم.در را بستم و کمدم را گشودم.تعداد مانتوهام زیاد نبودیک مانتو کتان مشکی که تاروی زانوهایم بود و گرمم میکرد برداشتم.ان شب هوا عجیب سرد شده بود.شلوار لی ام هم پام کردم و یک روسری مشکی ساده هم سرم کردم خیلی به صورتم میومد.لباسهایم را پوشیدم ولی چون موهایم بلند بوداغلب از زیر روسری بیرون می امد و اگر کلیپس را خیلی بالا میبستم سرم مثل کوهان میشد.یک کش ساده بستم و از اتاق خارج شدم و گفتم:من امادم.
_چه عجب
به سمت در رفتم و منتظر شدم پارسابیاد و خارج بشه تا درو قفل کنم ..که گفت:
_اینجوری میخوای بری؟
دستی به روسریم کشیدم و گفتم:مگه چشه؟
_چشم نیست .موهای شماست که زده بیرون.
روسریم ام را از جلو عقب دادم و گفتم :حالا خوب شد بیا بریم.
دستش راروی سرم گذاشت و گفت:دقیقا 1 وجب ....3انگشتش بکن.
البته با اون دست های گنده پارسا 1وجب 1وجب نبود بیشتر بود گفتم:اینو بدم جلو میگی اون اومد بیرون..اونو بدم تو میگی این اومد بیرون.
_مامان هم هر وقت موهاش میاد بیرون یک کش میبنده و روی اون کش کلیپس میزنه
*********
فکر خوبی بود..موهامو بستم و بعد از قفل کردن در خونه به سمت ماشین رفتیم .سوار شدیم که پارسا گفت:ببین تیام،سخته ولی باید بتونیم تو میشی یک دختر خوب و باید هی به من محبت کنی و من به تو بی توجهی کنم...باشه؟سرمو تکون دادم و دست به ضبط برد و اهنگ غمناکی گذاشت و صداشو کم کرد اینم عاشقه ها..گفتم:برای تو که سخت نیست._شاید ولی برای تو خیلی سخته که مهربون باشی.._با کسی مهربونم که لیاقت داشته باشه_بعد اون....اسمش چی بود؟.....نوه عمه مامانت لیاقت داشت.بهروز رو میگفت...بدبخته حسود داشت از حسادت میترکید._بیشتر از بعضی ها.زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:چرا حلقه تو دستت نکردی؟_به همون دلیلی که باهات مهربون نیستم.منظورمو فهمید و سرعتشو بیشتر کرد و گفت:کوچولو ...الان بهت نشون میدم کی لیاقت داره.سرعتش رو هر لحظه بیشتر میکرد.گفتم:باشه با لیاقت اروم تر برو_نمیشه باید بفهمی.و یکدفعگی پیچید تویک فرعی،نزدیک بود جلوی ماشین با دیوار برخورد کنه ولی سریع ترمز گرفت سرم به داشبورد برخورد کرد..ولی پارسا خودشو محکم نگه داشت ..سرمو اوردم بالا ..اتفاق خاصی نیوفتاده بود .اونم بی توجه به من به سمت رستوران راند.ماشین را پارک کرد و باهم پیاده شدیم..کار او اسان بود چون هنوز عصبانی و خشن بود ..ولی من...پشت میز4نفره نشسته بودند..جلو رفتم هستی خانم مرا در اغوش گرفت و بوسید و با اقاشایان دست هم دادم و نشستم..من روبه روی هستی خانم و کنار پارسا بودم.هستی خانم رو به پارسا گفت:دیر کردی مامان!_هم ترافیک بود هم حاضرشدن تیام طول کشید.چه قدر دروغ گوئه این بشر.هستی خانم همراه با لبخند گفت:باید این معطلی های خانما سر حاضرشدن رو از الان تحمل کنی.شایان اقا گفت:عادت میکنی .پارسا به خیال اینکه منو ضایع کنه گفت:اینقدر پونه هم طول داده که دیگه عادت کردم.اقاشایان منو رو گرفت سمتم و گفت:هرچی میخوری سفارش بده،دخترممنو رو گرفتم و خواستم هرچی دلم میخواد سفارش بدم ولی به سمت پارسا گرفتم و گفتم:عزیزم...هر چی میخوری سفارش بده.منم همونو میخورم.پارسا بدون نگاه کردن به منو و من گفت:2تاشیشلیک میخورم..تو دلم گفتم:رو دل نکنی.گارسون به کنار میزومن اومد و گفت:چی میخورید؟هستی خانم گفت :منم مثل همیشه.اقا شایان نگاهی به من کرد و گفت:دخترم تو هم شیشلیک؟_بله...ممنون.اقا شایان رو به گارسون گفت:3تا شیشلیک 1 جوجه و 1 برگ._سالاد و ماست؟_از هرکدوم 4تا._نوشابه؟_2تا زرد یک مشکی و تیام جان شما چی؟_فرقی نمیکنه.پارسا چپ چپ نگام کرد یعنی اون روز که گفتی سیاه میخوامپارسا گفت:ناز میکنه مشکی میخوره.اقا شایان بعد از دادن سفارش روبه من شد
***********
اقا شایان بعد از دادن سفارش روبه من شد_بابت فوت پدربزرگتون واقعا متاسفم...سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنون.هستی خانم گفت:تیام جان ایشون چند سالشون بود؟_83...._خدا واقعا رحمتشون کنه.سرمو انداختم پایین...هستی خانم یک مانتو بلند سورمه ای و شلوار مشکی و یک شال قهوه ای پوشیده بود...و یک شالگردن پهن و بلند سفید مشکی دور گردنش انداخته بود.گارسون سالاد و ماست رو چید روی میز ولی همین که هستی خانم در ماست رو باز کرد همه ی محتواش ریخت روی لباسش...سریع از جام بلند شدم و گفتم:اوا چی شد...شال گردنتونو بدید من برم بشورم...پارسا با صدایی همراه با خشم گفت:بیا بشین نمیخواد.._لَکش میمونه باور کنید بدید برم بشورم.هستی خانم با ناچاری به من نگاه کرد و سعی در دراوردن شال گردنش شد و گفت:زحمت میشه دختر.شال گردن را به دست گرفتم تا برم بشورمش که پارسا گفت:نمیخواد بری.چپ چپ نگاهش کردن یعنی الان وقت فیلم بازی کردن نیست و بالحن محکمی گفتم:الان میام عزیزم.هستی خانم بلند شد و گفت:منم همراهش میرم پارسا ... و اخمی به پارسا کرد....پارسا عصبی بود علتشو نمیدونستم..رفتیم داخل سرویس بهداشتی...شال گردن رو زیر شیر اب بردم که هستی خانم گفت:چرا این پارسا اینجوری شده چند وقته؟مخصوصا امشب...رفتم تو کار فیلم بازی کردن..احساس گناه میکردم که دربارش اینطوری حرف بزنم..ولی به خاطرش مجبور بودم اون اگه واقعا به من علاقه نداشته باشه..........................گفتم:اون فقط اخلاقش با من بده....همش به من فحش نده._شوخی نکن تیام جان اون خودش اون شب داشت به پونه میگفت که عاشقه توست.تعجب کردم و گفتم:عاشق من؟شوخی میکنید؟_نه دخترم من با تو که این حرفارو ندارم..سرمو انداختم پایین و گفتم:تو این چند وقت به من ابراز محبت نکرده..اون حتی نزدیک بود منو بزنه.از این حرفم و با تصور اینکه پارسا بخواد منو بزنه بیشتر خندم گرفت...هستی خانم گفت:تیام جان من باورم نمیشه پارسا همچین پسری باشه.به عشقم اعتراف کردم و گفتم:هستی جون من اونو دوست دارم از ته دلم..داشتم کمی راست میگفتم ادامه دادم:من ...عاشقشم و لی اون بارفتاراییی که با ملینا میکنه میخواد حس حسادت منو تحریک کنه..اون اط من متنفره..کاش این ازدواج اتفاق نمیوفتاد..کاش پارسا هیچ وقت نبود..کاش نمیدیدمش...از غرورش خسته شدم...نگاهی یه شالگردن و شیر اب باز کردم و گفتم:الان بهمون شک میکنن بریم.شالگردن را شستیم و ان را داخل یک پلاستیک گذاشتیم و به طرف میز رفتیم ..هستی خانم پارسا را چپ چپ نگاه میکرد..که پارسا گفت:مامان غذا زهرم شد چرا اونطوری نگاه میکنی؟هستی خانم با اخم نگاه از اون گرفت و به من نگاه کرد و لبخند زد ..پارسا فهمید که همه ی اتیشا از دست منه..سرد نگاهم کرد خیلی سرد که حتی از هوای سیبری هم سرد تر بود...بعد از خوردن غذا گفتم:هستی جون این وقت شب که نمیشه با اژانس برید بیاید میرسونیمتون._مگه تو نمیخوای بری خونتون._چرا اول منو ومیزارید بعد خودتون بریدمیخواسم با اینکار از دست پارسا فرار کنم..میخواستم از دست نگاه های سرد رانندگی دیوانه کنندش خلاص بشم..سوار ماشین شدیم..پارسا وقتی منو رسوند هنگام پیاده شدن..فقط براش دست تکون دادم و اون هم با تکون دادن سر جوابمو داد..وارد خونه شدم..بازم کسی نبود..چه قدر راحت پدر بزرگ رو از یاد بردم..لباسامو عوض کردم و نشستم پای درس تا ساعت 1 و 2 شب درس خوندم چون فردا 5شنبه بود..فردا هر 4 زنگ ازم پرسیدن و خداراشکر من بلد بودم.هنگام رفتن شیدا به شوخی گفت:بچه مچه در راه نیست..اروم زدم به پشتش و گفتم:ما بهم نزدیک نمیشیم بعد تو اینو میگی._خب نزدیک بشید چی جلوتو نو گرفته.زیر لب گفتم:غرور اقا._چیزی گفتی_نه..کاری نداری؟_میخوای بری به اقاتون برسی_میخوام برم خونه، چرا چرت و پرت میگی شیدا.شیدا بوسیدم و گفت:برو ..خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه..وارد که شدم.فرهاد روی مبل نشسته بود و مشغول حرف زدن با تلفن بود جلو رفتم و گفتم:سلام..با سر سلام کردم رفتم لباسامو عوض کردم که صدام کرد.._تیامرفتم داخل هال و گفتم:بله.داشتم کش موهامو باز میکردم که فرهاد گفت:درباره ی پارسا درست قضاوت نمیکردم._یعنی چی؟_اون پسره خوبیه و فکر میکنم شما به درد....دردِهم میخوریدنشستم کنارش و گفتم:فرهاد تو چرا دیگه؟دستشو کرد لای موهاش و گفت:تیام..من با بابا و مامان و همه بزرگترا موافقم._فکر میکردم طرف خواهرتو بگیری ..اینو گفتم و بلند شدم عصبی بودم ...درسته من پارسا رو دوست داشتم ولی این حس فقط بین منو و من بود و من با خودم در گیری داشتم...میخواستم پارسا رو داشته باشم همراه با غرورم..میخواستم اول پارسا به عشقش اعتراف کنه بعد من...من عاشقش شده بودم و میخواستم نگهش دارم ولی با غرورم..اعصابم خورد شده بود همون موقع هم تلفن به صدا دراومد..تلفن پشت سر هم زنگ میخورد و من تو اتاقم مشغول درس خوندن وقتی دیدم کسی برنمیداره...خودم رفتم تو هال...دیدم فرهادنیست...شماره پارسا بود...حالا که من اعصابم بهم ریخته بود این زنگ زده بود..تلفن رو برداشتم _...._الو_...مردم هم دیوانن زنگ میزنن حرف نمیزنن_پارسا...اسمشو با تردید میگفتم.._سلام.تو دلم گفتم چه عجب _سلام _خوبی؟_ممنون کاری داشتی؟_فردا صبح ساعت 4 مامان اینا میرن فرودگاه توام میای._حتما میام،میای دنبالم یا بیام؟.خوشحال شد و این خوشحالی از صداش اشکار بود و گفت:میام فردا ساعت 4اماده باش...کاری نداری؟_ناهار داری؟خنده ی ارومی کرد و گفت:الان دانشگاهم..کلاس دومم شروع میشه تا ساعت 6اینجام مجبورم گرسنگی بکشم.الهی ارومی گفتم که گفت:دلت برای خودت بسوزه..ماشاالله شنوایی.گفت:کاری نداری پول تلفونتون زیاد میشه._عیب نداره تو میدی._بچه پرو_خداحافظ_خدا حافظاز حرف زدن باهاش جون گرفته بودم و خوشحال بودم**********معلوم نیست فرهاد کجا غیبش زده بود..صدای در اومد رفتم به طرفش بابا بود...سرشو انداخته بود پایین و اروم داشت به سمت در میومد...درو که باز کرد بلند گفتم:سلام.سرشو اوردبالا و نگاهی بهم کرد و اروم گفت:سلام..کیفشو از دستش گرفتم و گفتم:بابا...چیزی شده؟دستشو لای موهاش کرد و گفت:نه ...معلوم بود ناراحته.گفتم:بگید چی شده بابایی به خاطر من...گفت:کیفم رو باز کن میبینی.سریع نشستم روی زمین و کیف بابا روباز کردم...چند تا برگه بود یکیش رو برداشتم و نگاهش کردم...باورم نمیشد..دوباره از اول برگه رو خوندم و با نگرانی...ناباوری به بابا نگاه کردم و گفتم:امکان نداره بابا..اخه چرا؟بابا نشست روی مبل و سرشو با دستاش گرفت و گفت:اقای رئیس میخواد خواهر زاده شو بیاره..به جای من...برگه اخراج بابا رو گذاشتم روی کیفش و رفتم به سمت خودش دستاشو گرفتم و گفتم:با سابقه کاری که شما دارین حتما یک جای خوب دیگه استخدامتون میکنن...الهی قربونتون برم ....بوسه ای به دستای بابا زدم که اون گفت:تو این وضع ..تو این بیکاری ها...سرمو روی زانوش گذاشتم و گفتم:شاید عمو سعید یک جایی برای کار بشناسه._اون تو بازار کار میکنه و برای من که همش تو اداره بودم کار نمیشناسه..باخودم هی میگفتم..کار میکنم تا بازنشسته بشم و بشینم تو خونه راحت مزه ی زندگی رو بفهمم ولی...چی میخواستم و چی شد..فکری به سرم زد و گفتم:خب بابایی شما هم مثل عمو سعید برید تو بازار._با کدوم سرمایه؟با کدوم تجربه.._عمو حتما بهتون کمک میکنه تجربه به دست بیارید...سرمایه هم کسایی هستند که بهتون کمک کنند.بابا از جا بلند شد و گفت:نمیدونم..فعلا هیچی نمیدونم و به اتاقش رفت...بابا اخراج شده بود چه قدر وحشتناک...اگه نتونه کاری پیدا کنه باید تو بی پولی و بدبختی میموندیم..بابا از توی اتاق گفت:تیامی._جانم._مامانت اینا کجان؟_شاید خونه اقاجون بودن نمیدونم._یک زنگ بزن بگو بیاد خونه دیگه._چشمبه مامان زنگ زدم و اون همراه خاله زیبا به خونه اومدند..عصر دوباره همگی به سر خاک اقاجون رفتیم..شب به بابا گفتم که صبح زود همراه پارسا میریم فرودگاه..ساعت 9خوابیدم که بتونم زود بلند شم..ساعت 3بلند شدم..رفتم حموم و بعد از خشک کردن موهام ..یک تاب سفید-سوسنی تنم کردم و شلوار لی و همون مانتو خاکستریم..شال مشکیمم سرم کردم..من هنوز عزادار بودم...ساعت حدود 3 و 45 دقیقه بود...به خودم تو اینه نگاه کردم..چون حموم رفتم صورتم زیادی بی روح بودو سفید و من حوصله ارایش و حتی رژزدن هم نداشتم..نشستم کنار تلفن که به محض زنگ زدن قطع کنم تا کسی بیدار نشه...سرمو اروم گذاشتم روی شونم و چشام داشت سنگین میشد که با صدای تلفن از جا پریدم..تلفن رو سری قطع کردم و رفتم تو کوچه...نمازمو خونده بودم و هوا هم گرگ و میش بود...مسافت خونه تا سر کوچه رو طی کردم..به لطف پارسا خان .موقعیت کوچمون رو در اون وقت صبح هم دیدم.سرشو تکیه داده بود به صندلی و چشاشو بسته بود..مثل این پسربچه هاشده بود میخواستم بپرم بوسش کنم اینقدر که ناز شده بود ولی جلوی خودمو گرفتم و اروم سوار شدم و درم اروم بستم که حتی چشماشو باز نکرد ..شاید واقعا خواب بود..سرمو بردم جلوتر اروم اروم نفس میزد..در همون فاصله کم اسمشو صدا زدم_پارسا.********قسمت 29درست مثل پسر بچه ها شده بود..پلکش یکم تکون خورد ولی چشمش باز نشد.سرمو بردم جلوتر و گفتم:پارسا.یک دفعگی دستاشو باز کرد و منو کشید توی بغلش ..تو اغوشش بودن خیلی لذت داشت بهش دوباره نگاه کردم چشاش هنوزم بسته بود..دستاشو از دور خودک کنار زدم و اروم شونشو تکون دادم..تکونی خورد و چشاشو باز کرد..چشمای عسلیش خمار بود..لبخندی محوی نشست رو لبام و گفتم:چه عجب.دوباره تکونی خورد انگا رتا الان تو این دنیا نبود و گفت:کی اومدی؟_همین الان..یکی از چشاشو بست و گفت:پس من تورو بغل کردم..سرمو انداختم پایین.دماغمو فشار داد و گفت:حالا نمیخواد خجالت بکشی.ماشین رو روشن کرد و به سمت فرودگاه راند.منتظر بودم بابت رفتار پریشبش ازم عذر خواهی کنه و بگه که تند رفته ولی هیچ حرفی نزد...همینطور به جلو خیره بودم که گفت:تو دست شویی پریشب به مامانم گفتی من تورومیزنم.خنده ای کردم و گفتم:اوهوم._قرار بود من بد باشم ولی قرار نبود دروغ بگی._دروغ نگفتم._باشه باشه بهت نشون میدم که دروغم نگفته باشی.زیر چشمی نگاهش کردم ...کمی ترسیدم یعنی میخواد منو بزنه..و زد زیر خنده***نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:از الان بگم..من بعد فرودگاه میرم خونمون_مگه قرار بود جای دیگه بری؟چپ چپ نگاهش کردم و با لحن محکمی گفتم:جهت اطلاع._حالا که اصرار میکنی ..باشه تعارفت میکنم بیای خونم میای؟کامل چرخیدم به سمتش..هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم..نگاهم کرد و گفت:وای ترسیدم...غیر ارادی و بی هوا زدم به بازوش...مطمئن بودم دردش نیومده..چون دستشو به سمت ضبط برد..با کمی عشوه گفتم:سر صبح و اهنگ؟_وقتی همه چی درست پیش نمیره مجبورم..نکنه زندگی با من رو میگفت._چی درست پیش نمیره؟_یک بوسی...یک ماچی یک چیزی...صاف نشستم و گفتم:همون ضبط رو روشن کن..زیر چشمی نگاهم کرد و دستشو به ضبط برد و روشنش کرد..اهنگش غم انگیز بود...پنجره رو دادم پایین ..هوای سرد به صورتم برخورد..خوشم اومد یک حس خوبی بود..پارسا با لحن اعتراضی گفت:بده بالادختر...سرما میخوری.از اینکه برام نگران شده بود..قند توی دلم اب شد.اینو که گفت چرخید به سمتم و نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده..چپ چپ نگاهش کردم یعنی چیه!اونم اینه جلو رو کشید پایین وخودمو نگاه کردم..نوک بینیم قرمز شده بود همیشه تو زمستون اینطوری میشد.گفتم:حالا که چی؟دستمو جلوی بیینم گرفتم و شیشه رو دادم بالا...اینه هم با دست داد بالا..اهنگ داشت دیگه ناله میکرد..خواننده داشت خودشو میکشت که مخاطبش برگرده..گفتم:وای..این چیه سر صبحی.دستشو به سمت ضبط برد و گفت:رادیو میخوای؟دستشو پس زدم و ضبط رو خاموش کردم و گفتم:اون که بدتره....خودت بخون..لبخندی زد و گفت:تو بخون.._اول من گفتم.._الان حنجرم اماده نیست.._برگشتن باید بخونی._حالا ببینم..رسیدیم به فرودگاه..ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم..هوا سرد...زیادی روشن و خلاصه خیلی خوب بود..دوشادوش هم راه میرفتیم و وقتی وارد سالن اصلی شدیم..هستی خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به پشته صندلی.پارسا کنار مامانش نشست و گفت:سلام.هستی خانم چشماشو به زور باز کرد و تکونی خورد و به پارسا نگاه کرد و گفت:سلام..کی اومدی؟_الان.هستی خانم هنوز متوجه من نشده بود و روبه پارسا گفت:تیام خانم کو؟این یعنی وقتی من نیستم بازم اسممو با یک پسوند یا پیشوند صدا میکنه.پارسا با چشم به من اشاره کرد..هستی خانم سرشو به سمتم برگردوندلبخندی زد و خواست بلند بشه و بیاد بغلم کنه که خودم اروم گونشوبوسیدم..لبخندی زد و بادست به پارسا گفت بره اونور بشینم..پارسا نگاه شیطنت امیزی به من کرد و خودشو کمی کشید اون طرف.هستی خانم فاصله کمو ندید و دست منو برای نشستن کشید..پاهام چسبیده بود به پاهای پارسا..از پشت کمی به طرفش متمایل شدم و گفتم:بری اونور گناه نداره...پارسا بی توجه به حرف من روبه مامانش گفت:بابا کو؟_رفته دستشویی الان میاد..همون موقع هم اقاشایان از دور به ما نزدیک میشد..هردو به احترام بلندشدیم و دست دادیم..پارسا گفت:مامان صبحونه خوردید؟هستی خانم سر تکون داد و پارسا گفت:پس من میرم چیزی بخرم.گفتم:"اینجا مغازه لاز نیست._شاید کافش باز باشهو رفت و ما سه نفری به طوری که هستی خانم وسط بود نشستم.شایان گفت:این پدر سوخته هم به موقع میفهمه ادم کی گشنشه***با این مورد کاملا موافق بودم صدای شیکمم رو خوب میشنید.اقا شایان ادامه دادپونه میاد فرودگاه؟)- نه ساعت 10 کلاس داره بهش گفتم نیاد..پژمان و فریبا گفتن میانهستی خانم چرخید به سمتم و دستمو گرفت و گفت:شما هم باید پیش ما بیاینسعی میکنیم ولی من باید درسامو خوب بخونم..ماهه ابانه دوماه دیگه امتحانای ترم شروع میشه.شایان اقا گفت:دخترم..عین همین پارسا کل سال سوم و پیششو گرفت درس خوند.هستی خانم خندید و گفت:الکی که مهندسی برق قبول نشدهدستشو گذاشت روی رون پام و گفت :مگه نه؟لبخندی زدم و گفتم:بله درسته.شایان اقا گفت:دخترم باورت نمیشه..بعضی از همسایهامون فکرمیکردن پارسا از این دخترایی که ترک تحصیل کردن ولی سن ازدواجشون نیست توی خونه قایم میشن از اوناست..خندم گرفت و همون موقع هم پارسا اومد. و گفت:_غیبت میکردین؟شایان اقا گفت:ما؟تو چیزی هم داری که ما غیبت کنیم.پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:چشای خندون تیام که یک چیزه دیگه میگه.سرمو انداختم پایین و ریز ریز خنیدیمپارسا دست کرد داخل پلاستیک و کیک و شیر کاکائو بهمون داد..وقتی به من داد چشمکی هم حواله ام کرد..همون موقع اعلام کردند که برای پرواز اماده بشن.می خواستن از پله برقی ها برن بالا.هستی خانم منو و بغل کرد و گفت:مواضب پارسام باش..مواضب پسر کوچولوم باش..پارسا فقط قد کشیده.هروقت مشکلی پیش اومد بامن تماس بگیر.بوسه ای بر گونم زد و گفتم:حتما مامان.باشنیدن مامان سرشو اورد بالا توی چشماش خوشحالی موج میزد.دوباره منو تو اغوشش کشید و گفت:شماره خونه رو از پارسا بگیر..زود به زود زنگ بزن...دل تنگ صدات میشم خانومی.اقاشایان منو و بغل کرد و بوسه ای پدرانه بر پیشونیم زد و گفت:ارزو میکنم زود ببینمت.لبخند زدم.از پله ها بالا رفتند و منو پارسا فقط دست تکون دادیم..وقتی دیگه ندیدمشون..هردوبه سمت هم برگشتیم..تو چشاش عسلیش نگاه کردم..کمی غم...کمی ناراحتی..دستشو گرفتم توی دستام..شاید پرویی بود ولی ارومش میکرد...نمیدونم چی توی چشام دید که منو به خودش نزدیک تر کرد نگاهی به فرودگاه و بعضی از مردم که دوان دوان و بعضی ارام میرفتن کردم...محیط خوبی حتی برای یک نگاه عاشقانه هم نبود .انگار نگاهمو خوند و دستمو به سمت ماشین کشید..دقیقا انگار داشت منو میکشید چون قدماش تند بود..لحظه ای شخصیت پارسا رو فراموش کردم...شخصیت مغرورشو که گاهی زیادی مهربون و گاهی زیادی شیطون میشد..سوار ماشین شدیم..ساعت 10 بود.._بریم خونم یا_پارسا باید یک چیزی بهت بگم..چرخید به سمتم و گفت:چی؟سرمو انداختم پایین..انگار از گفتنش دو دل بودم..انگار میترسیدم..ولی باید میگفتم شاید کمکی از دست اون بر بیاد:_بابای من....سکوت طولانی کردم سریع گفت:بابات چی تیام؟_بابام..بابام از کارش ..از کارش._اخراج شد؟از اینکه جمله مو تکمیل کرد خوشم اومد..دستشو اروم روی موهاش کشید و گفت:وای.معنی وای رو نفهمیدم....اهی کشیدم و چرخیدم به سمت پنجره._حالا میخوان چیکار کنن؟_بابا که میگه چون اخراج شده و هم به خاطر کم بودن کار..احتمال پیدا کردن کار تویک اداره کمه.بهش گفتم مثل عمو سعید بره توی بازار ولی هنوز داره فکر میکنه._رفتن به بازار سرمایه میخواد._مشکل بابا هم همینه._ولی من کمکش میکنم.چرخیدم به سمت پارسا فکر کردم الان توی رویامم و اون این حرفو زده***با خوشحالی بهش نگاه کردم.باورم نمیشد،وقتی خیلی خوشحال میشدم.دستامو مشت میکردم و بهم میکوبیدم.گفتم:چی گفتی؟_من از لحاظ مالی به پدرت کمک میکنم..اقاسینا مثل پدرمن..این یعنی منم مثل خواهرشم..نه من نمیخواستم خواهرش باشم ..میخواستم زنش بمونم.همون موقع گوشیش زنگ زد.بعد از دیدن شماره با خوشحالی گوشی رو گرفت دم گوشش و گفت:_به به پونه خانم سلام._من خوبم و شما؟_...._اره..راه افتادن الان نگرانی یا میخوای شیطونی کنی؟_...._اره..اره تو کجا شیطونی کجا.همه خوبن؟_...._منظورم اون نبود..من با پریسا چیکار دارم..الان خودم متاهلم._...._خوبه همینجا کنارمه.._..._گوشی.تلفن رو به سمتم گرفت و گفت:پونه است..تلفن رو گرفتم دم گوشم .پونه با خوشحالی که در طرز حرف زدنش معلوم بود گفت:سلام..عروس خانم..خوبی؟_سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟_از دوری برادر کی خوبه که من باشم.نمیدونم حرفش کنایه بود یا شوخی ولی گفتم::25 سال ماله شما بوده.حالا 1ماه واسه من.پونه گفت:شوخی کردم تیام جانخندیدم و گفت:دیگه مزاحمت نمیشه کلاسم داره شروع میشه..بای._خداحافظ.تلفن رو قطع کردم و به دست پارسا دادم .پارسا گفت:مطمئنی میخوای بری خونتون؟با حالت معصومانه ای گفتم:کسی منو دعوت نکرده به جایی؟سرشو اورد جلو و گفت:دعوت منو میپذیرید ماد مازل.سرمو به علامت نه تکون دادم و گفتم:وای یک دنیا درس دارم.پارسا ماشین را از پارک دراورد و گفت:مارو کشتی با این درس خوندت_پدر جنابعالی هم از نحوه درس خوندت میگفتن.پارسا زد زیر خنده و از فرودگاه خارج شد.و گفت:باهمون شیر کاکائو سیر شدی؟_اوهوم_ولی من نشدم بریم یک چیزی بخوریم.******یک جایی شبیه چایی خونه رفتیم پیاده شدم و باهم وارد شدیم..یک جای تسبتا سنتی بود بعضی ها قلیون میکشیدن..بعضی ها میخوردن..پارسا به سمت یک تت رفت و نشست منم لبه ی تخت نشستم و پاهامو از لبه ی تخت اویزون کردم .ولی پارسا قشنگ کفشاشو دراورد و نشست ..صبحونه سقارش داد.پارسا چهار زانو نشسته بود و به پشتی تکیه داد بود و گقت:بیا با ما.چشم و ابرویی بالا انداختم که گفت:بالاخره که باید بیای بالا.همونطور که نگاهاش میکردم گفتم:شتر در خواب بیند پنبه دانه._ولی پارسا در واقعیت ببنید تیام ..کفشامو دراوردم و خودمو کشیدم عقب و کنارش نشستم..همینکه به پشتی تکیه دادم یک صدای تیکی اومد..اینقدر بهم حال میداد..انگشتای دست که دیگه هیچی/_چی شد اروم.چپ چپ نگاهش کردم ولی اون به نقطه نامعلوم خیره بود..رد نگاهشو دنبال کردم.روی یک دختر و پسر بود..دختره شکم بزرگی داشت بهش نمیخورد چاق باشه میخوره حامله باشه..یک دستش به کناره های تخت بود و دست دیگش رو برای نگه داشتن خودش مشت روی تخت گذاشته بود.دختره 20 یا 21 یهش میخورد..پسره هم عصبی مشغعول حرف زدن باهاش بود..پارسا گفت:یک گندی بالا اوردن توش موندن.با تعجب به سمتش چرخیدم و گفتم:یعنی چی؟_یعنی دوست دختر دوست پسر بودن..زیاده روی کردن.اونها تازه دوست بودن ولی ما نامزدیم..ولی پارسا فقط یکبار برای بوسیدن لبام جلو اومد که من بهش اجازه ندادم.صبحونه رو اوردن..پر بود از همه چی..پارسا گفت:اینا قصد جونمون رو کردن..اخه چطوری اینا رو بخوریم..از حرفش خندم گرفت و گفت:راستی زیاد بخور من زن چاق دوست دارم..با یک عشوه گفتم:یعنی الان دوسم نداری.؟نگاهی به سرتاپام انداخت و خندید..یک چراغ تو دلم روشن شد..میتونست واضح بهم بگه نه،میتونست بگه ماکه قرار از هم جدا بشیم.صبحونمون در سکوت خورده شد..فقط وقتی داشتم لقمه بزرگ نون و پنیر را داخل دهنم میذاشتم پارسا گفت:خوبه حالا تو سیری..پارسا حساب کرد و سوار ماشین شدیم.ماشین رو به سمت خونمون میروند..گفتم:بعدش میری خونتون؟_نه بیرون کار دارم،شب میرم خونه._ملینا هم میبینی؟نگاهی بهم اندات و گفت:اره بابا هر شب باهمیم.برگشتم به سمتش میخواستم لِهش کنم ولی گفتم شاید از حسم خبردار بشه گفتم:یک قرارایی باهم داشتیم.نگاهی بهم کرد و گفت:یادم نمیاد..اخم کردم و برگشتم به سمت خیابون و گفتم:متاسفم برات.دم خونه پیادم کرد وقتی پیاده شدم نه خداحافظی نه هیچ حرف دیگه ای..کلید رو تو قفل چرخوندم..سنگینی نگاهش روم بود ..ای کاش هیچ وقت بهش حسی پیدا نمیکردم ..اون وقت میتونستم برگردم تو چشاش نگاه کنم و بگم:چیه ادم ندیدی.گفت:تیاممنتظر یک معذرت خواهی بودم..اخمام از توهم در اومدن و چرخیدم به سمتش و گفتم:برای کارای بابات تو هفته اینده زنگ میزتم.وا رفتم سرمو اروم تکون دادم و دروباز کردم و خواستم ببندمش که گفت:حرفامو درباره ی ملینا جدی نگیر.شنیدم چی گقت درو باز کردم تا دوباره بشونم تا مطمئن بشم ولی گاز رو گرفت وو رفت..اروم خندیدم.اروم و ریز ریزحیاط رو دور زدم و نگاهی به حوض وسط خونه کردم،ابش کثیف شده بود..عکس خودمو توی اب کثیقش میدیدم..صورتم در حین سادگی خندون بود.از پله ها یکی دوتا بالا رفتم و درو به ارامی باز کردم..انگار همه خواب بودن..به ساعتم نگاه کردم 11 و نیم.فرهاد روی زمین دراز کشیده بود و بابا روی مبل..احتمالا مامان و خاله زیبا هم داخل اتاق بودن..پتو فرهاد رفته بود کنار ،روش کشیدم و سرکی به اتاق مامان زدم.مامان کل پتو رودور خودش پیچیده بود و خاله زیبا یک ملاحفه دورش.رفتم به اتاق خودم و درو بستم..بااینکه اروم روی تختم دراز کشیدم ولی بازم شروع کرد به صدا دراوردن..ذهنم مشغول بود باید فکرم رو مرتب میکردم ولی نمیتونستم...از یک طرف به اخر و عاقبت این ازدواح...ای کاش پارسا هم منو دوست داشت و ما بدون شکستن غرورمون به هم میگفتیم همو دوست داریم و کنار هم زندگی میکردیم..ولی اون اگه منو دوست داشت ازم نمیخواست فیلم بازی کنم..از یک طرف اخراح بابا..از یک طرف فوت اقاجون و زندگی خاله زیبا..از یک طرف تولد عزیزو از همه مهمتر درسام که روز به روز سخت تر و مشکل تر میشد.چشامو بستم ..از ساعت 3صبح بیدا ربودن سخت بود.شالمو از روی سرمو دراوردم و انداختم روی زمین.دکمه های مانتوم ر بازکردم ولی حوصله دراوردنشو نداشتم..چشامو بستم به دنبال ارامش.با صدایی که معلوم نبود ماله کیه و از کجاست ..چشامو باز کردم و سر جام نیم خیز شدم..*******قسمت 30..فصل3با صدایی که معلوم نبود ماله کیه و از کجاست ..چشامو باز کردم و سر جام نیم خیز شدم..صدای مامان بود..از جام بلند شدم ..اتاق تاریک بود..درو یک کوچولو باز کردم..نور با شدت بهم میتابید با دست جلوی چشممو گرفتم وبعد از اینکه عادت کردم دستمو برداشتم..مامان و بابا مشغول دعوا بودن...وسط هال..خاله زیبا و فرهادم نشسته بودند و ان ها رو تماشا میکردند انگار اومدن سینما..مامان با داد گفت:یعنی چی سینا؟اخراج شدی؟چی کار کردی که اخراج شدی...الکی الکی که کسی رو اخراج نمیکنن..تا حالا که کار میکردی چه قدر وضعمون خوب بود که حالا بدترش کردی ؟بابا تو چشای مامان زل زده بود و گفت:زری...بیا بریم تو اتاق حرف میزنیم..و دست مامان رو گرفت..مامان یک قدم عقب رفت و دستشو از دست بابا دراورد و گفت:نه بزار جلو اینا بگم .و بادست به فرهاد و خاله اشاره کرد..مامان اشکاش رو پاک کرد و گفت:اون پری...چند تا خونه داره..چند تا ماشین دارن..تو بهترین منطقه شهر..حالا ما...فقط از دارِ دنیا یک خونه داریم که اسمشو نمیشه گذاشت خونه.بابا عصبانی بودولی سعی میکرد با ارامش حرف بزنه و گفت:ناشکری نکن زری.مامان باداد گفت:ناشکری چیو نکنم...اخراجت کردن..یعنی یک کار اشتباه انجام دادی.بابا خواست چیزی بگه که مامان با داد گفت:تو غلط کردی کار اشتباه انجام دادی..سکوتی سنگین اجرا شد..بابا ازاینکه مامان این حرف رو جلوی زیبا گفته بود تعجب کرده بود و عصبی شده بود...مامان عصبانی تر از اون بود که بدونه چیکار میکنه..سریع به اتاق رفت..مانتوشو تنش کرد و روسری نخی شو به یر کرد و یک چادر کهنه برداشت و گفت:زیبا جمع کن بریم..بابا ،با تعجب بهشون نگاه میکرد و گفت:این کاراچیه زری.!تو بچه داری.مامان بی توجه به بابا از پله ها رفت پایین و گفت:هر وقت استخدام شدی من برمیگردم..بابا گفت:زری تو اگه باشی هم دنبال کار میرمبابا تازه چشمش به من خورد و خواست برم دنبال مامان..بدو بدو رفتم دنبال مامان..مامان دم در ایستاده بود.._مامان وایسا.مامان چرخید.._مامان..به خاطرمن نرو خواهش میکنم..به خاطر فرهاد اخه تو نباشی ما چیکار کنیم.؟قربونت برم برگرد دیگه._تو که بچه نیستی...نامزد داری..اصلا تو هم برو پیش نامزدت بابات رو تنها بزار.تند گفتم:من اینکا رو رونمیکنم.مامان گفت:فهمیدی بابات اخراج شده ؟این یعنی بدبختی دختر.خاله زیبا از پله ها پایین اومد کفشاشوپاش کرد و بعد از خداحافظی سرسری از خونه خارج شد..رفتم لب پله نشستم..دیگه قهره مامان رو کجای دلم بزارم...مامان به جای اینکه این مشکل رو کنترل کنه...خونه رو ترک کرده بود..احساس کردم دستای کسی روی شونمه..چرخیدم بابا بود.._بابا.._جانم.._من با پارسا صحبت کردم..اون گفت بهتون کمک میکنه.._چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟***_چی؟؟؟با صدای بلند بابا سریع از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم..بابا عصبانی بود و گفت:چرابه اون گفتی؟_اون میتونه کمکتون کُنه._از دامادم کمک بگیرم؟از غریبه بهتره.اروم رفتم جلو و گفتم:بابا!شما که همچین طرز فکری نداشتین.باباجلوتر اومد که باعث شد بترسم و عقب برم .بابا گفت:وقتی از این و اون میشنوی که عروس یا داماد بهشون خیانت کرده...به قول یک عزیزی عروس و دوماد فامیل نمیشن._اون عزیز نبوده مریض بوده._تیام!هنوز میترسیدم و گفتم:ولی بابا.....پارسا میخواد کمکتون کنه..عصبانی تر شد و چند قدم جلو تر اومد و من هم که پشتم دیوار بود به سمت چپم دویدم .که بابا گفت:تیام همین الان...الانِ الان میری زنگ میزنی بهش میگی که شوخی کردی باهاش باشه؟_اخه._اخه ماخه نداره..گندی که زدی درستشم میکنی.چه طور غرورمو بکشنم و برم با پارسا حرف بزنم..پارسایی که حرف ادمیزدی حالیش نبود و تیکه مینداحت_دِ..........رو دیگه.رفتم از پله ها بالا.فرهاد خیلی عادی جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه میکرد.بشر اینقدر خونسرد.اشک تو چشام جمع شده بود و اماده ریختن.بابا منو دعوا کرده بود ..فرهاد نگاه از تلویزیون گرفت و گفت:چی شده؟_بابا میگه...میگه..طاقتم تموم شد و بغضم شکست و اشکام سرازیر شد..همون موقع بابا وارد شد و گفت:زنگ بزن دیگه...تیام چرا گریه میکنی.فرهاد جلو اومد و گفت:به کی؟بابا بی توجه به فرهاد گفت:تو زنگ بزن.تلفن رو برداشتم..چطوری باپارسا حرف میزدم..شمارشو که حفظ بودم گرفتم ،دعا میکردم خاموش باشه ..ساعت 5بعداظهر بود.1بوق.....2بوق.............3بوق_اَلو_سلام_تیام من شرکتم بعدا باهات تماس میگیرم.این و گفت تلفن رو قطع کرد.بابا :چرا نگفتی؟_شرکت بود._بگو کار مهمی داری._بابا،سرکار اخه._جمعه و سرکار.....میگم زنگ بزن دختر..تلفن رو برداشتم.1بوق2بوق3بوق4 بوققطع شد...یعنی قطع کرد..روبه بابا گفتم:نمیتونه صحبت کنه اخه..بابا جلو اومد و گفت:تلفن رو بده به من.گوشی رو گرفت و گفت:همین 912؟_اره.بابا شماره رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گرفت .. و با عصبانیت اونو روی زمین پرت کرد و گفت:خاموشه...نسیم خنکی توی دلم پیچید...آآآآآآآآآآآآآی دلم خنک شد..ای راحت شدم..بابا عصبانی به من گفت:برو تو اتاقت..بلند شدم و رفتم داخل اتاق..کتابمو برداشتم و نشستم روی تختم و تکیه دادم به دیوار..چشمم روی کتاب بود ولی ذهنم همه جا..چشامو بستم..چند تا نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به درس خوندن..درسی که هیچی ازش نمیفهمیدم.+++1هفته گذشت..تو این یک هفته نه من پارسا رو دیدم نه اون منو..حتی تلفنی هم حرف نزدیم..اون شب که بابا موفق نشد با پارسا تماس بگیره..فرداش پارسا تماس گرفته بود و بابا رو راضی کرده بود..البته بابا هنوز از دست من ناراحت بود..بابا با مامان تماس گرفت و گفت که همه چی داره حل میشه..ولی مامان همین که فهمید پارسا کمک کرده..حتی با منم قهر کرد و پای تلفن باهام حرف نمیزد...تو اون یک هفته...فقط درس میخوندم..روزای تکراری که میگذشت حالمو بهم میزد..فکر میکردم با اومدن پارسا زندگیم عوض میشه ولی هیچ تغییری نکرده بود...برای مروارید قرار بود خواستگار بیاد..فرهاد که اینو فهمید زد به سیم اخر و گفت باید بریم خواستگاری..ولی مامان پاشو کرده بودتو یک کفش که دختر پری رو نمیگیرم...میگفت من با مروارید مشکلی ندارم و حتی دختر خوبیه ولی مادرش پریچهره اصلا زن خوبی نیست و پز میده...بابا و فرهاد بدون حرف زدن با مامان قرار برای 5شنبه عصر گذاشته بودند...من به پری خانم گفتم نمیام ولی اون مستقیمم زنگ زد به خونمون و منو پارسا رو دعوت..حالا من به پارسا نگفته بودم و باید به مامانم میگفتم..فرهاد با استرس نگام میکرد ..روی مبل نشسته بود و خیره به من و تلفن..تلفن روبرداشتم و شماره خونه اقاجون رو گرفتم..صدای گرفته خاله زیبا اومد._بله._سلام خاله._سلام قربونت..خوبی؟_ممنون شما خوبین؟مامان خوبه؟_من اره ..ولی مامانتون براتون بی قراری میکنه._هستش؟کارش دارم.._اره..ولی تیام جان..حال مامانت اصلا خوب نیست ها!اروم صحبت کن._خاله یک جوری میگین انگار من همیشه تند حرف میزنم._نه قربونت برم.گوشی.فرهادبه من نگاه میکرد..نگاهش حواسمو پرت میکرد.گوشی تلفن رو از خودم دور کردم و گفتم:چرا نشستی منو ونگاه میکنی؟_چیکار کنم؟_پاشو برو اون مانتو فیروزه ایم رو اتو کن...بدو..فرهاد گفت:باشه حالا._برو....اصلا حرف نمیزنم ****فرهاد گفت:باشه حالا._برو....اصلا حرف نمیزنم .رفت..نفس عمیقی کشیدم و تلفن را به گوشم چسبوندم..صدای کسل مامان پیچید تو گوش:اَلوبا لحن شادی گفتم:سلام مامان!_تیام تویی!خوبی؟_من خوبم...مامان خوشگلم چطوره؟_خیلی بَدم..1هفته است دختر و پسرمو ندیدم..حالم خوبه به نظرت؟باور کن اگه میتونستم میومدم..فرهاد چطوره؟_خوبه..خیلی شاده._میخواید برید؟_میخوایم ..شما هم باید همراهمون بیاین._تیام!من قبلا حرفامو در این مورد زدم.._نگاه کنید.!الان شما اگه نیاید و ما نریم..فرهاد همه چی رو از چشم شما میبینه..ازتون دلگیر میشه..بهتره بریم خونه عمو اینا به عنوان مهمونی نه خواستگاری._اون دختره هم بَرو روشو از مامنش به ارث برده هم اخلاقشو._مامن ،عیب الکی روی مروارید نزارید..خواهش میکنم.به خاطر من فرداشب بیاین._دیگه کیا میان؟فهمیدم مامان راضی شده ..گفتم:عزیز و عمه سمیرا ،عمو سهیل که شماله...ما وشما و خاله زیبا._پارسا چی؟_اره..پری خانم دعوتش کرده ..زنگ میزنم بهش بگم..پس شما الان بیاین خونه دیگه؟_حالا ببینم._پس میبینمتون..خدافظ._خدانگهدار.تلفن را قطع کردم..همون موقع فرهاد سریع از اتاق بیرون اومد و گفت:چی شد؟با ناراحتی گفتم:چی میخواستی بشه؟_نمیاد.سرمو تکون دادم و گفتم:نه خیر..فرهاد نشست لبه ی مبل._مانتومو اتو کردی؟_تو مامان رو مگه راضی کردی؟_اره.فرهاد قیافش از حالت ناراحت به تعجب تبدیل شد و گفت:چی؟با خنده گفتم:مامان فقط قبول کرد به خاطر من بیاد..فرهاد از روی مبل پایین اومد و بغلم کرد و گفت:عاشقتم تیام...دیونتم دختر..همینجور بوسم میکرد..با دستم به سمت عقب هلش دادم و گفتم:حالا جبران میکنی.فرهاد با صدایی که معلوم بود ذوق کرده گفت:معلومه تیام...وایی از خدا به خاطر داشتن همچین خواهری ممنونم.خندیدم و گفتم:حالا زیاد رمانتیک بازی درنیار...فرهاد هنوز دستاش دور گردنم بود..گفتم:نمیزاری برم بشینم پای درس ؟فرهاد دستاشو از دور شونم باز کرد و با چشای که از خوشحالی برق میزد گفت:به پارسا زنگ نمیزنی؟_حالا فردا...از جا بلند شدم که فرهاد گفت:خیلی دوسِت دارم.چشامو ریز کردم و گفتم:مطمئنی اونی که خیلی دوسش داری مروارید نیست..فرهاد خواست دوباره بغلم کنه که سریع به سمت اتاق رفتم و درو بستم..لبخندی به خوشی برادرم زدم...ساعت هنوز 6 بود...فردا درس زیادی نداشتیم ولی به خاطر امتحانات نوبت اول که از هفته دیگه شروع میشد مجبور بودم بخونم..امتحانا از 1 شنبه شروع میشد چون شنبه تعطیل بود...ساعت 9 بود که با صدای بسته شدن در فهمیدم بابا اومده ..فرهاد که از خوشی از صبح داشت درس میخوند چون امتحانات اوناهم از هفته دیگه شروع میشد.صدای فرهاد رو شنیدم که به بابا میگفت:سلام._سلام...تیام کو؟_تو اتاقشه کجا بودین؟_رفته بودم با چند تا ازااین بازاری های سرشناس حرف بزنم..حالم داشت از درس خوندن بهم میخورد..کتابو گذاشتم و از اتاق خارج شم..سلامی به بابا کردم..بابا کتشو دراورده بود و روی مبل نشسته بود ..رفتم داخل اشپزخونه..مامان همیشه وقتی بابا میومد چایی میاورد ولی من اصلا حوصله دم کردن نداشتم گفتم:اب میخورید بابا؟_چایی چیزی نیست؟_ نه اماده نیست و با لحن معصومانه ای گفتم:اماده کنم؟_نمیخواد...دوتا میوه بیار حداقل.یک سیب و موز گذاشتم توی پیشت دستی و یکیم برای فرهاد گذاشتم و به هال رفتم و گذاشتم جلوشون و دوباره رفتم اشپزخونه و گفتم:شام نمیخواین؟فرهاد:چرا من باید تغذیه شم.با شوخی گفتم:با بابا بودم..فرهاد گفت:چه فرقی داره بابا هم میخواد فردا زنشو ببینه.****بابا بلند روبه فرهاد گفت:حیا کن پسر.فرهاد خیلی راحت در این مورد جلوی بابا حرف میزد..خجالت نمیکشید..بی پرده حرف میزد..انگار پسرا کلا خجالت سرشون نبود.نگاهی به چند سیب زمینی کنار یخچال کردم...سرخشون کردم...خب حوصله ی هیچ چیز دیگه رو نداشتم..ریختمشون توی ظرف و بردم به هال.فرهاد گفت:اینه شامت؟بی توجه بهش مشغول خوردن شدم که فرهاد اروم گفت:بگم مروارید بیاد دوتا غذا بهت یاد بده..فرهاد خیلی پرو بود..راحت درمورد همه چی حرف میزد از هیچی خجالت نمیکشید..بابا هم چیزی بهش نمیگفت.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:فعلا همینو بخور تا تموم نشده..زیر چشمی هوای بابا رو داشتم حس کردم چیزی از گلوش پایین نمیره..یعنی اینقدر مامانو دوست داشت؟!بعد شام ظرفا رو شستم و رفتم نشستم کنار فرهاد پای تلویزیون..بابا هم گفت که حوصله نداره و رفت خوابید..بعد از دیدن فیلم حدود ساعت 11.من رفتم که بخوابم...خودمو اروم انداختم روی تخت..به این فکر کردم که اگه صبح بگه نمیاد..اگه بگه نمیتونه ......بانور خورشید که وارد اتاق شده بود از جا بلند شدم....اصلا حوصله مدرسه رو نداشتم..لباسامو پوشیدم و از خونه خارج شدم..هوا نسبت به روزای پیش سرد بود..بااینکه اواخر ابان بود...منتظر بودم وقتی به سر چهار راه اول میرسم شاهین و شیدا رو ببینم ..ولی مامان شیدا بود..زن مهربونی بود...و بر خلاف شیدا که شر بود اون زنی اروم بود...ایستادم تا بهم برسه و گفتم:سلام خانم نیک خواه!سرشو بالا اورد انگار منو نشناخت ..چشاشو یکم ریز کرد و گفتم:تیامم._اوه تیام جان..سلام ببخشید عزیزم به یادت نیاوردم._خواهش میکنم.بهم دست داد .گفتم:شیدا نمیاد؟سرشو انداخت پایین و گفت:نه....بیا عزیزم الان مدرسه شروع میشه..کنار هم قدم برمیداشتیم و من هر لحظه منتظر بودم دلیل نیومدن شیدا رو بپرسم...از طرفی نگران بودم..نکنه اتفاقی براش افتاده باشه....وارد حیاط مدرسه شدیم..گفتم:خانم نیک خواه.چرخید به سمتم و گفت:جانم؟_شیدا ...میتونم بپرسم برای چی نمیاد؟_پاش شکسته..چه وحشتناک..ولی چطوری._چرا؟_افتاده...لب تراس بود افتاده..سرمو تکون دادم و گفتم:امیدوارم خوب شه..سلام برسونید خدانگهدار.اینو گفتمو به سمت کلاس رفتم..این دلیل اونقدر مهم نبود..یعنی میتونست اینو به من بگه ولی.....ولی از گفتن یک چیزی صرف نظر کرد..اون چی بود که شیدا به خاطرش مدرسه نیومد و ....و مادرش نمیخواست بگه...در کلاس رو باز کردم..باران و سوگل کنار هم نشست بودند و دم گوش هم پچ پچ میکردن رفتم جلو و محکم کیفمو گذاشتم روی نیمکت که هردوشون سرشون رو بلند کردن وسوگل گفت:وای قلبم ریخت****_سلام.هردوشون باهم گفتن:سلامبه سمتشون خم شدم و گفتم:چی پچ پچ میکردین؟سوگل با یک لحن خنده داری گفت:گفتن به شوهر دارا نگین.نگاهی به باران کردم و گفتم:ایشون مجردن؟باران مشتی به بازوم زد و گفت:معلومه.سوگل اروم گفت:خب شاید راضی نباشه تیام.ناراحت گفتم:من راضیش میکنم...اصلا درباره کیه؟باران با لحن ناراحت تر از من گفت:شیدا.سوگل هم پشتوانه اون گفت:دوستمون یک راز بزرگ رو بهمون نگفته بود......ماهممون همه چی رو گفتیم ولی اون...درست سرجام نشستم و همونطور که به طرف اونا چرخیده بودم گفتم:تورو خدا بگید چی شده دارم میمیرم از استرس.باران انگار میخواست گریه کنه...سوگل بد تر از اون..باران گفت:باورت میشه شیدا از سال اول دوست پسر داشته...امسال مامان باباش فهمیدن همه چی رو ازش منع کردن...مامانش اینا حق داشتن هر روز با شاهین بفرستنش._دارید دروغ میگید؟سوگل گفت:متاسفانه نه...باران به ما قضیه حسام رو گفت به خونوادش گفت...ولی شیدا ..ازش بعید بود..نمیتونستم باور کنم...شیدا با کسی دوست بشه..درسته همیشه شوخی میکرد ولی این غیر قابل باور بود._شما از کجا فهمیدین؟_دیشب به باران زنگ زده.چشامو روهم گذاشتم..پس قضیه اومدن مامان شیدا به همین ربط داشته ..از دیدارم با مامان شیدا گفتم که باران گفت:وای..ممکنه مدرسشو عوض کنن.با این حرف سوگل یک قطره اشک روی گونش چکید ..منم وضع بهتری از اونا داشتم...همون موقع دبیر وارد کلاس شد و ما به بحثمون خاتمه دادیم..تا زنگ تفریح همش ذهن و فکرم پیش شیدا بود...شیدای شادی که همه چی رو از دوستاش پنهون کرده بود..تا اخر اون روز همه تو بهت بودیم..باران قول داد که اگه چیزه دیگه ای فهمیدبهمون خبر بده..مسیری که تا خونه طی کردم خیلی زود گذشت چون همش تو ذهن شیدا بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم..کلید انداختم و وارد شدم..هیچکی داخل خونه نبود..کیفم و مقنعه ام روی مبل انداختم وخودم به اتاقم رفتم که یادم اومد باید به پارسا زنگ بزنم..اون روز کمی هم زودتر تعطیلمون کردن..ساعت 12.تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم..1بوق...2بوق....3بوق..قطع کرد..ای بابا این بشر چرا اینجوریه خب حتما کارش دارم دیگه..دوباره شمارشو گرفتم..1بوق...2بوق...3بوق...دوباره قطع کرد..تلفن رو محکم سر جاش کوبیدم و گفتم:فدای سرم برندار.مشغول باز کردن دکمه های مانتوم بودم که زنگ خونه به صدا دراومد به احتمال زیاد بابا بود..ایفون رو زدم و رفتم داخل اتاقم و درو بستم.بابا هیچ وقت وقتی دراتاقم بسته بود وارد نمیشد..شلوارکی پوشیدم و داشتم تاپ صورتیم رو تنم میکردم که در اتاق یکدفعگی باز شد ..از ترسم فقط فرصت شدتاپ رو تا رو سینه پایین بکشم و شکمم هنوز بدون لباس بمونه.بادیدن پارسا دم در خشکم زد..اون اینجا چیکار میکرد..من هنوز مهبوت نگاهش میکردم که اون گفت:سلام..داشتی لباس عوض میکردی ؟درو بست و جلو اومد..لبخندی روی لباش بود..دستم رفت به سمت زیر تاپم که بکشمش پایین که پارسا.****
مگه کجا قرار بود بریم.!چرا اینجوری حرف زد...برای خنثی کردن حس فوضولیم به اتاق مامان رفتم .مامان روی تخت دراز کشیده بود و رفته بود زیر پتو
_مامان!
جواب نداد جلوتر رفتم و دوباره گفتم:مامان!
پتو رو از روی صورتش کنار زد و گفت:چیه.
_الان پارسا زنگ زد.
_خب!
_گفت میاد دنبالم.
_باشه!
مامان حتی نپرسید برای چی کجا میخواید برید...فقط گفت باشه.
اروم رفتم داخل اتاقم.یک مانتو و شلوار و شال مشکی پوشیدم...شده بودم سرتا پا مشکی..خدا رو شکر بهم میومد.نشستم لب پله و مشغول پوشیدن کفشام شدم..با صدای بوق از خونه خارج شدم...با دیدن ماشینش ...و سر نشینی که جلو نشسته بود نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم..عقب نشستم همین که نشستم..پارسا گفت:سلام عزیزم..بوس اول کار..
با تعجب نگاش میکردم که زیرچونمو گرفت و بوسه ای به لپم زد..گونم داغ شد اولین بوسه اینقدر تند اینقدر بی احساس.
دختری که جلو نشسته بود به سمتم برگشت...ملینا بود..لحظه ای هنگ کردم.سریع گفتم:سلام.
فقط سرشو تکون داد..پارسا گفت:ملیناامروز رسیده...تا کارای خونه رو ترتیب دادم طول کشید..پس بگو برای ایشون رفتن.
گفتم:خوش اومدین.ولی...پارسا...بهتر بود من خونه باشم.
ملینا نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟بابات مرده رخت سیاه به تن کردی؟
پارسا از اینه نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه...پدربزرگش فوت کرده.
ملینا خیلی حرف میزد و من به شخصه سرم داشت درد میگرفت که پارسا به حرفش پایان داد و گفت:چیزی میخورید؟
ملینا سریع گفت:اره ...اره...من که خیلی گشنمه..
تودلم گفتم کارد بخوری تو....پارسا گفت:تیام جان تو هم گشنته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:یک جورایی ..
ملینا گفت:چه عشوه ای هم میاد..
تا وقتی رسیدیم هیچ کدام حرفی نزدیم...پارسا ماشین رو پارک کرد..انها شانه به شانه هم راه میرفتند و من با یک قدم تفاوت پشتشان.یا من خیلی ارام میرفتم یا انها خیلی تند.
صندلی هایش مانند مبل های بزرگ بود..
یکی از فست فود های معروف شهر بود..پارسا گفت:چی میخورید؟
ملینا:هات داگ.
پارسا نگاهی به من کرد و گفت:توچی؟
_پپرونی.
پارسا لبخندی زد و رفت تا سفارش دهد من هم دنباله ملینا راه افتادم.پشت مبلی نشست..او انطرف من اینطرف.نمیدانستم پارسا کجا میشینه...حتما کنار ملینا..اون دختری به زیبایی ملینا رو ترک نمیکنه..یاد رفتار روز اولشون افتادم انگار دوتا دشمن خونی بودند..حالا اقابراش خونه میگیریه و میارش غذا بیرون..
همون موقع پارسا رو دیدم که داشت نزدیک میشد.استرس داشتم ..به خاطر همین چیز معمولی...پارسا بهم نگاه میکرد و لبخند میزد که در عین ناباوری...
غرق تعجب.....دیدم که پارسا نشست کنار ملینا...یعنی چی..لبخنداشم الکی بود حداقل جلوی ملینا نمیخواست حفظ ظاهر کنه؟
ملینا پرسید:پارسا جان چرا نرفتی پیش عشقت.
من به دفاع از حرکت او پرداختم و گفتم:ملینا جون اینطوری بهتر میتونه صورتمو ببینه..
ملینا زیر لب طوری که من بشنوم گفت:نکه خیلی خوشگلی.
گفتم:در این شکی نیست ملینا جون.
ملینا به سمت پارسا چرخید و گفت:جه نامزدی داری پارسا.
پارسا به من نگاهی کرد ...نه لبخند نه اخم..پس چی بودتوی چشاش که من نمیفهمیدم.
همون موقع گارسون غذا رو گذاشت برای خوشم پیتزا سفارش داده بود بعد از خوردن غذا هنگاهی که سوار ماشین شدیم پارسا گفت:تیام امشت بیا خونه من که فردا بریم سر خاک..
بدون فکر به مدرسه گفتم:مامان تنهاست.
_مامانت و خاله زیبا به این تنهایی نیاز دارند.
_مدرسه چی؟
ملینا پقی زد زیر خنده و گفت:پارسا...نامزدت بچه مدرسه ای.
پارسا گفت:بچه مدرسه ای می ارزه به صدتا از دانشگاه اخراج شده..
ملینا حرفی نزد که من گفتم:میشه موبایلتو بدی..یک زنگ به مامان بزنم.
_اره گلم.
موبایلشو به سمتم گرفت.رمز داشت.
با تعجب از توی اینه نگاهش کردم که گفت:رمزش ..اچ(h)اینگلیسی.
یعنی اسم کی میتونه باشه....رمز رو زدم و بعدش شماره مامان رو گرفتم..
[2 27]
**********************
قسمت 26
فرهاد گوشی رو برداشت.صداش خسته و گرفته بود .اروم گفت:بله پارسا جان.
جان!یعنی اینقدر باهم صمیمی بودند.گفتم:تیامم.
_سلام تیام
_سلام خوبی؟
_اره خیلی.بغض صداشو به خوبی میتونستم تشخیص بدم.گفت:کجایی؟کی میای؟
_با پارسام...و (نگاهی به پارسا انداختم) و همسایشون..میخواستم بگم پارسا ازم خواسته برم خونشون ..
فرهاد کمی سکوت کرد و گفت:میدونی که مامان.. و بابا موافقن..
_اوهوم
_خودت چی میگی؟
ته دلم نمیخواستم برم خونه..اون جوناراحت و افسرده و گریون حالم رو بدتر میکرد..از پارسا هم فقط کمی ترس داشتم گفتم:نمیدونم.
_بچه هم بودی یک کاری که میخواستی ولی خجالت میکشیدی میگفتی نمیدونم.
لبخند تلخی نقش بست رو لبهام.فرهاد ادامه داد:کاری نداری؟
_نه!
_خوش بگذره خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن رو به پارسا برگردوندم و بقیه را با سکوت و اهنگ طی شد..اپارتمانش در بالا شهر بود .اپارتمان های بزرگ و شیک و.پارسا ماشین را پارک کرد و 3تایی به سمت اسانسور رفتیم.پارسا و ملینا کنارهم ایستاده بودند و من روبه روی پارسا از شانس بدم هم اسانسور کوچک بود و ما هم سینه به سینه هم ...سعی کردم نگاهم را پایین بیندازم ولی یا روی سینه ستبرش می افتد یا نگاهش در نگاهم قفل میشد.نفهمیدم ملینا هم این تبادل را نگاه را فهمید یا نه..پیاده که شدیم.طبقه دوم بودیم.پارسا گفت:کاری نداری ملینا؟
_یک چایی دعوتم نمیکنی؟
_چرا حتما.
_تا چایی رو دم کنی منم لباسام رو عوض میکنم میام.اهی کشیدم .پارسا کلید انداخت و وارد شدیم.خانه تفریبا متوسط بود.2اتاق واشپزخانه و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی داشت.پارسا ناگهان دست به سمت دکمه ها پیراهنش برد و من هم وسط هال ایستاده بودم و مشغول تجزیه و تحلیل بودم که سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.سرمو بالا اوردم..خمار نگاهم میکرد روی هر دکمه مکثی می کرد..
اروم گفتم:چیه؟
_شالتو دربیار.
_چی؟
_درش بیار.
_حالت خوبه؟
دستشو اورد جلو و من دستشو پس زدم و گفتم:باشه خودم در میارم..درش اوردم و گذاشتمش روی مبل.
پارسا دستشو ناگهانی دور کمرم حلقه کرد ..دستمو برای برداشتن دستش روی دستش گذاشتم و گفتم:پارسا...چیکار میکنی؟
_میخوامت.
_چی؟حالت خوبه؟نه نه حالت خوب نیست.
پارسا اروم سرشو اورد جلو و گفت از این بهتر.
راهی برای فرار نبود چشماشو بسته بود و صورتش رو جلو اورده بود..نفسای داغش روی صورتم میخورد....نمیخواستم..هیچ اتفاقی بینمون بیوفته..اون از اون بوس تو ماشینش اینم از این کارش.گفتم:پارسا ولم کن.
با صدای تقریبا بلند گفت:از چیه من میترسی لعنتی!!!من نامزدتم...محرمت.
منم مثل اون با صدای بلند گفتم:انگار یادت رفته..این نامزدی اخرش جداییه...
از اینکه نمیتونستم هیچ تکونی بخورم و مثل یک کاغذ مچاله شده توی بغلش بودم اعصابم داشت بهم میریخت.
داد زدم:ولم کن.
ولی بی توجه سرشو جلوتر اورد که...
زیــــــــــنگ.
پارسا گفت:لعنتی و منو انداخت عقب .دکمه های پیرهنشو بست و رفت دم در...
منم شالمو برداشتم تا کردم و رفتم به سمت اتاق رفتم.وضع موهام بهم ریخته بود....یک تخت دونفره!!!!!!خدایاغلط کردم..حتما کار هستی خانم بود.مجبور بودم برسشو بردارم.. و موهای مشکی بلندمو که بعد هیکلم تو بدنم بهترین چیز بود رو شونه زدم و دورم ریختم..مانتومو دراوردم.
هر لحظه صورتش رو که اونقدر بهم نزدیک بود رو تصور میکردم....احساس ترس خوشایندی بهم دست میداد خودمم با خودم تکلیفم معلوم نبود..یعنی پارسا منو دوست داره که اینجوری کرد یا فقط....فقط.برای رفع نیازاشه...یک بلوز استین حلقه ای یقه اسکی مشکی چسب تنم بود.زدم تو خط بی خیالی.میخواستم جلوی ملینا خودمونشون بدم.از بد شانسی رژم نداشتم که بزنم..
کشو رو کشیدم و با دیدن یک رژقرمز ذوق زده شدم و زدم ولی وقتی یاد اقاجون افتادم با پشت دست پاکش کردم.. و از اتاق خارج شدم.ملینا روی مبل مقابل پارسا نشسته بود. و من تنها چهره پارسا را میدم..چه قد رچند لحظه چهره اش به دل نشست و حس کردم..حس کردم دوستش داشتم و حتی اگه بغلم نمیکرم مطمئن بودم این لحظه دوستش دارم..
پارسا با دیدن من نگاهشو از ملینا گرفت. ملینا وقتی بی توجهی پارسا را نسبت به خودش دید گفت:حواست کجاست؟ و چرخید به سمت من...رفتم به سمتشان..پارسا از من خواست در کنارش بشینم ولی من در مبلی با فاصله از ملینا نشستم.ملینا یک شلوار لی تنگ که تا ساق پاش بودهمره با یک بلوز ابی استین سه ربع و موهاشو با یک کش ساده بالای سرش دم اسبی بسته بود.
****************
پارسا هم با لباس بیرونش نشسته بود.سکوت کرده بودیم که من گفتم:میرم چایی بیارم.بلند شدم که پارسا گفت:نسکافه میخوری ملینا؟ _اره حتما. پارسا به این بهانه دنبال من راهی اشپزخانه شد.سریع اب را روی گاز گذاشتم تا جوش بیاید و مشغول روشن کردن گاز شدم که دست های پارسا از پشت دور کمرم حلقه شد...داغ شدم ولی یک حس خوب در پی این داغ شدن بود...برای لحظه ای بچه بازی و این ازدواج زوری را کنار گذاشتم و وجودش را باتمام وجود دوست داشتم که گفت:خیلی خوشگل شدیا مواضب باش نخورمت.خنده ای نشست گوشه لبم و گفتم:من مواضب باشم؟
سینی نسکافه را بیرون بردم و سرجام نشستم که ملینا گفت:راستی پارسارژلبم رو ندیدی؟
_شاید تو کشو باشه بعدا بردار.
ملینا چشم و ابرویی بالا انداخت و بعد از یک عالمه وراجی..پاشد رفت.منم سریع رفتم به اتاق کناری که بخوابم و پارسا رو نبینم...چون معلوم بود امشب اصلا حالش خوب نیست.
درو باز کردم و همین که رفتم داخل اتاق.با دیدن اتاق خیلی جا خوردم..یک اتاق ساده که فقط کَفِش فرش بود...سایه پارسا افتاد روم چرخیدم به سمتش...لای چارچوب در ایستاده بود..با نگاهم برندازش کردم لباس راحتی تنش بود..سرعت عملت رو عشقه...چه لات شدی تیام.
پارسا گفت:پسندیدین؟
سریع نگاهمو به چشاش دوختم و گفتم:ها!چی؟
خندشو قورت داد و گفت:روی زمین سفت که نمیخوای بخوابی؟
همین طور نگاهش میکردم که گفت:من رو کاناپه میخوام میتونی تو اتاقم بخوابی
از محبتش جا خوردم ..گفتم:ممنون.
به سمت هال رفت منم پشت سرش میرفتم که یکدفعگی برگشت.از حرکت ناگهانیش ترسیدم و یک قدم عقب رفتم که پارسا همراه با نیشخند کنار لبش گفت:فردا شب مامان یک رستوارن دعوتمون کرده.
_من در وضعیت روحی خوبی نیستم که بیام.
_میدونم ..ولی اگه میخوای فیلم بازی کنی بهترین وقته..مامان ایناجمعه بلیت دارند.
چشامو بستم و نفسمو پرفشاردادم بیرون و گفتم:باشه چون اصرار میکنی....میدونم دلت میخواد بهت محبت کنم.
پوزخندی زد و گفت:هه..معلومه کی کشته مُرده محبت کیه!
همونطور که داخل اتاق میشدم گفتم: بسه ..
حسابی حالش گرفته شد از صدای محکمی که اومد فهمیدم حتما خودشو هیکل گندشو پرت کرده رو کاناپه..برای اینکه بیشتر بسوزه گفتم:اروم..میشکنه..
_اگه بشکنه رو تختم جا هست...میخوای بیام نشونت بدم..
دیگه چیزی نگفتم.
خودمو روی تخت انداختم و چشامو بستم...اقاجون...خیلی وقت بود بهش سرنزده بودم..خیلی وقت بود ندیده بودش از روز عقد ندیدمش...خیلی وقت بود تنهاش گذاشته بودم..ماه ابان بود حتی تولد عزیز هم یادم رفته بود...باید بعد 7 اقاجون براش حتما چیزی میگرفتم...این ازدواج کل زندگیم رو بهم ریخته بود.خدارو شکر درسام اُفت نکرده بود.پتو رو تا روی بینیم کشیدم بالا.چه قدر خوب بود اگه اقاجون رو تو خواب ببینم.
_تیام...تیام لبند شد.غلطی زدم و پتو رو بیشتر کشیدم روی صورتم..در یک حرکت پتو از روی بدنم برداشته شد...سریع به خودم پیچیدم.. و گفتم:بِده وحشی
هنوز چشام بسته بود که پارسا گفت:بلند شو.
سرجام نشستم پارسا در حال لباس پوشیدن بود..سرتا پا مشکی..باورم نمیشد اقاجون رفته.درکش سخت بود خیلی سخت..اقاجون مردی با کمی ته ریش ..موهای سقید پرپشت ..چشمهای قهوه ای رنگ با یک عینک زده بینی که بیشتر اوقات مشغول قران خوندن بود..یاد شبی افتادم که برای اولین بار میخواستم خونشون بخوایم..مامان ..و بابا به مهمونی رفته بودند که منو و فرهاد دعوت نبودیم.فرهاد خیلی راحت در اتاق خوابیده بود..ولی من که فقط6 سالم بود با موهای قارچی و یک پیراهن گل گلی...کنار اتاق نشسته بودم.اقاجون با فاصله از من نشسته بود و قران میخوند...و هرز گاهی از بالای عینک به من نگاه میکرد..که خاله زیبا با یبنی چای امد..خاله زیبا ان زمان 14 ساله بود..سینی را کنار اقا جون گذاشت و امد کنار من نشست و گفت:تیام خوابت نمیاد؟
سرمو به علامت منفی نه تکون دادم خاله گفت:گشنت نیست؟
بازم سرمو تکون دادم..خاله هر سوالی میپرسید من با سرجواب میدادم که خاله بلند شد و گفت:وای بابا من میرم بخوابم..نمیدونم تیام چی میگه..هر چی زری شلوغه این بچه ساکته..
خاله غرغرکنان به اتاقش رفت اقاجون قران را بوسید و از جا بلند شد و به کنار من امد و دستهایم را گرفت و شروع رکد هب گفتن خاطرات بچگی مامان.قلقلکم میداد و من در اغوشش از خنده ریسه میرفتم..با یاداوردی این خاطرات لبخند تلخی روی لبم نقش بست..و قطره اشکی روی گونه ام نشست.پارسا دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:تیام کجایی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:ها..همین جا..
_پاشو دیرشد.
از جا بلند شدمو پس از مرتب کردن تخت.دست و صورتم را شستم و لباسهایم را پوشیدم.داخل هال نشسته بودم و پارسا داشت با تلفن حرف میزد و من خیره به فرش خاطرات شیرینی که با اقاجون داشتم را دوره میکردم .
هر کدام از کارهای اشتباهم ازارم میداد.
_تیام.
سرموبالااوردم..دم در ایستاده بود..چه قدر امروز حواس پرت بودممم.چه قدر امروز صدایم کرد از جا بلندشدم.
*****************
و همراه باهم خارج شدیم..در ماشین سکوت کرده بودیم که پارسا گفت:منم وقتی پسرخالم و بعدش خالمو از دست دادم خیلی افسرده شدم..یعنی همه دیونه شده بودند_مگه تو غیر از خاله هما خاله ی دیگه هم داشتی؟
پارسا همونطور که به روبه رو خیره بود گفت:اره..خاله هایده تو 16 سالگی به زور با یک مرد 43 ساله ازدواج کرد.مرده خیلی پولدار بود.و صداالبته بد اخلاق....فاصله سنی زیاد موجب شد خالم از شوهرش دور بشه و تو 20 سالگی معتاد بشه..اون موقع متین پسرخالم 2سالش بود..با یک مادر معتاد و یک پدر پولدار.احساس کردم بغض توی گلوی پارساست..گفتم:اخلاق خالت چطور بود؟
_عالی عالی ...وقتی شوهر خالم 58 ساله و خالم 31 ساله و متین 13 ساله ..خالم یک پا معتاد بود برای خودش..متین عذاب میکشید و این باعث شد ..
پارسا اشکشو با دستش پاک کرد ..به بهشت رضا نزدیک میشدیم .اشکام اماده ریختن بودن پارسا اروم زد به سرش و گفت:ای خدا..ای خدا..
بغضمو قورت دادم و ولی گریه امونم نمیداد گفتم:باعث شد چی؟
پارسا اشکایی که اروم اروم میریختن رو پاک کرد اولین بار بود گریشو میدیدم..چشای عسلیش میدرخشید.
_باعث شد که خود سوزی کنه...لعنتــــــــــــی.....ل عنتی.
پارسا محکم به فرمون کوبید و گفت:اون فقط13 سالش بود..13 وقتی بنزین رو روی خودش خالی کرده یعنی ذهنش خالی بوده خالی....2ماه بعد این قضیه یعنی دقیقا 3 ساله پیش.خالم اونقدر کشیده بود..اونقدر حالش بد بود..اونقدر به خودش سرنگ زده بود که دیگه جون نداشت ومرد.
با استینم اشکامو پارک کردم و زیر لب گفتم:چه دردناک.
پارسا ماشین رو پارک کرد و گف:مامان 1سال تموم افسرده بود .حالش تازه خوب شده.به خاطرش مجبورم و باید همه کار بکنم..نباید بزارم اب تو دلش تکون بخوره..اونقدر دوسش دارم که رمز موبایلم اول اسمشه.
با هم دیگه پیاده شدیم..چشم هردومون گریه بود ولی پارسا با عینک افتابی اونو پوشوند..وقتی نزدیک شدیم..پارسا دستشو از توی جیب کتش بیرون اورد و دست منو گرفت و کمی به خودش نزدیک کرد.با رسیدن ما همه بودند ازیک طرف جلو امدند و مشغول تسلیت گفتن شدن.هستی خانم مرا محکم به خود فشرد و گفت:سخته عروسم میدونم...
اوهم گریه میکرد شاید نه به خاطر اقاجون شاید برای خواهرش.اغوشش را دوس داشتم..اورا محکم به خود فشردم و از ته دل گفتم:هستی جون!
سرشو از اغوشم بیرون کشید و گفت:جانم!
اشکی که روی گونم بود را پاک کردم و گفتم:خیلی دوستون دارم.سریع گفت:منم همینطور ولی اینو جلو پارسا نگی که حسودی میکنه.
لبخند تلخی زدم و از اغوشش اومدم بیرون.مامان شوک زده کنار قبر نشسته بود و خیره به قبر بود جلو رفتم و گفتم:مامان!
مامان سرش را بالا اورد و نگاهی هب من کرد و دستانش را برای بغل کردنم گشودمن هم خودم را سریع در ان جای دادم.مامان بوسیدم وگفت:تیام..تیام..چرا اقاجون رو یادمون رفت ؟ها؟کدوم دختری باباشو فراموش میکنه که من کردم..بابا..
سرم رابالا اوردم و با چشم دنبال بابا بودم و گفتم:بابا کو؟
_همین دور وراست.
کنار مامان روی زمین روبه روی خاله زیبا نشسته بودم..خاله زیبا خاک بر سرمیکوبید و ما فقط تماشاگر بودیم..
_تیام جان!
به دنبال صاحب صدا برگشتم که نگاه در نگاه بهروز ثابت ماند.
...بهروز کجا..اینجا کجا..از جا بلند شدم و رفتم به سمتش.کت و شلوار اسپرت مشکی به تن کرده بود و همراه عمه سامیه ایستاده بودند عمع سامیه خواهر اقاجون بود و بهروز نوه او..
عمه مرا در اغوش کشید و گفت:قربونت برم تیام جان.
_خدانکنه خوب منو یادتون مونده..سلام.
_علیک سلام عزیزم..مگه میشه فراموشت کنم..داداش که رفت منم همین روزا هم نوبت منه.خدا بیامرزش.
چه قدر عمه درباره ی برادرش راحت حرف میزد اگر من بودم...هزار بار خودم را برای این فکر لعنت فرستادم فکرش هم عذاب اور بود.عمه گفت:منم میرم با بقیه سلام احوال پرسی کنم.
_بله بفرمایید.
این را گفتم و از جلوی عمه سامیه کنار رفتم.بهروز گفت:سلام عرض شد.
_سلام....عمه رو دیدم حواسم پرت شد ببخشید.
_خواهش میکنم تسلیت میگم.
لبخند های زورکی که میزدم حالم را بد میکرد گفتم:ممنون.
_دیشب که پرواز عمه نشست ماهم بلافاصله از تهران اومدیم مشهد.
_ازکجا؟
_استرالیا...
سرمو پایین انداختم که گفت:سوم هستید؟سرم را بالا اوردم و همونطور که با چشم دنبال پارسابودم گفتم:بله!
میخواستم ببینم کجاست و چیکار میکنه..
گوشه ای ایستاده بود و مشغول حرف زدن با هستی خانم بود.در یک لحظه نگاهمان با هم قفل شد ولی پارسا سریع نگاه از من گرفت و به بهروز نگاه کرد.بهروز هم با لبخند دخترکشی گفتچرا امسال کنکور نمیدی؟میتونستی درسای پیشم بخونی..هوشت خوبه.)
_قصدم همین بود ولی مشکلاتی پیش اومد که نشد
_چه مشکلی!مثلا ازدواج.
بهروز این را گفت و زد زیر خنده .زیر لب گفتم:رو اب بخندیو
قهقهه میزد تو مجلس ختم..بابا چپ چپ نگاهم کرد بد تر از نگاه بابا نگاه تند و اتشین پارسا بودکه میخکوب شده بود روی من و با سر حرف های هستی خانم رو تایید میکرد.
با صدای بهروز نگاهش کردم.نفسمو دادم بیرون که گفت:ببخشید...به این خندیدم که کی میتونه در شان تو باشه؟
دستی بازویم را کشید عثب و گفت:من.
خودش بود.بهروز نگاه بدی به من انداخت و بعد به دست پارسا که دور بازوی من بود و روبه من گفت:تیام جان..معرفی نمیکنی؟
پارسا فشار دستش را بیشتر کرد وگفت:معرفی کن عزیزم!
روبه بهروز به پارسا اشاره کردم و گفتم:نامزدم...پارسا.
بهروز که احساس زرنگی میکرد گفت:بعدتیام حلقت کو؟
پارسا زود گفت:صبح یادش رفت دستش کنه.
بهروز بدونه نگاه کردن به پارسا گفت:تا بعد.
ورفت.پارسا بدون اینکه دستمو ول کنه روبه روم ایستاد و گفت:کی بودن؟
_ارفامیللامون بودن.
_اهاوووفکر کردم دوست پسرت بود.
_اونم بود مشکلی نبود..نوه عمه مامانم.
_اووووه چه نزدیک.کی تو مجلس ختم پدربزرگ عزیزش بانوه عمه مامانش اینجوری بگو بخند میکنه؟ها؟
خواستم دستمو جداکنم ولی بی فایده بود...گفتم:به کسی ربطی نداره.
_دِ نشد...از این به بعد به من رب داره.اومدم جواب بدم که:
_سلام
چرخیدم مروارید بود پارسا دستمو ول کرد و بعد از گفتن سلام گرمی با عمو اینا از کنارم رد شد..دستمو مالیدم..مرواریدو بوسیدم که گفت:تسلیت میگم.
بغض کرده بودم نه از فراق اقاجون بلکه از کار پارسیا تا میومدم دوستش یدارم همه چی رو خراب میکرد این چندمین باری بود که اینو به خودم میگفتم!!
بعد از زن عمو و عمو مهدی جلو اومد و گفت:سلام تیام.
_سلام.
_حالت خوبه؟
دستمو جلوی بینیم گرفتم و ازش دور شدم و گفتم:نه اصلا
یک شیر اب اونجا بود نشستم لب جدول و صورت خیسمو باهاش شستم.
_حالت خوبه تیامی؟
صدای فرهاد بود.شیر اب رو بستم و گفتم:اصلاو
صورمو با دست برگردوند و گفت:الهی فرهاد فدات شه چرا گریه میکنی؟
_مروارید اومده بهتره بری.
کمی صداشو بالا برد و گفت:پارسا بهت چیزی گفته؟
خودمو کنترل کردم و گفتم:اگه میخوای دروغ بشونی ...نه)
_چی گفته تیام؟
اشکمو پاک کردم.
(چیزی شده دخترم.)صدای هستی خانم بود چی میتونستم بگم سرمو بلند کردن که فرهاد سریع گفت:به خاطره اقاجونه.
هستی خانم کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت:سخته میدونم.باخودم گفتم:هی هستی خانم سخت تر از اون رفتار اق پسرت بود..دیشب اونجوری..الان اینجوری.
بلند شد و گفت:همه دارن به سمت رستوران میرن ..پاشو دخترم.جنارزه رو خاک کردن.
_هستی خانم.
_جانم.
بلند شدم و گفتم:شما و اقا شایان با پارسا برید من با اینا میرم.
_نه گلم ما با تاکسی میریم.
_نه نه با پارسا برید من با مامان اینا میرم.
لبخندی زد و گفت:چشم
منم به سمت فرهاد رفتم بعد از تموم شدن مراسم با ماشین اونا رفتم که مامان گفت:تیام چرا با پارسا جان نرفتی؟
_میخواست مامانش اینارو ببره.
برای ناهار که مرغ بود به رستوران رفتیم و بعدشم خونه اقاجون تا ساعت 8.ساعت 8 پارسا با چشم و ابرو بهم گفت بلندشم منم از مامان و خاله زیبا خداحافظی کردمو به حیاط رفتم
------------------------------
قسمت 27
به بابا گفتم اونم اجازه داد که برم.ازتوی کوچه اروم به سمت ماشین قدم میزدم برای رسیدن به خیابون اصلی که ماسن در اون پارک بود.باید از یک کوچه کوچک میگذشتیم..کوچه تاریک و تنگ بود مخصوصا اینکه در حاشیش چند ماشین و موتور پارک شده بود..کمی مکث کردم یعنی باید منتظر پارسا میشدم؟کیفم را انداختم روی دوشم و اروم از کنار کوچه عبور کردم.داشتم با خودم برنامه ریزی میکردم که اگر ساعت11 برسم خونه تا 1درس بخونم بعد بخوابم.6 پاشن.وای...شوهر داشتن چه مکافاتیه..من..نمیخواستم برم..نمیتونستم سردیشو تحمل کنم.من محبت..بغل..تعریف میخواستم..خوب منم دخترم.
تیزی رو پشت کمرم حس کردم..یکدفعگی کمرم سوخت.ایستادم.اومدم بچرخم که شونه امو سفت نگه داشت.نفسم به شمارش افتاده بود..قلبم درحال اومدن به دهنم لود.دستام و پاهام میلرزید..صدایی کلفت ولی ارام گفت:جمب نخور اینقدر.
توی کیفم حدود 10 تومن و 1من کارت و کارت کتابخونه و چند تاخرت و پرت دیگه داشتم.کیف رو به سمت عقب گرفتم و گفتم:بیا...ماله تو...جیبهایمم را بیرون کشیدم و با مِن مِن گفتم:هیچی پول ندارن.
دستشو از زیر شالم کرد توموهام..دست سردش به گردنم میخورد..سکته رو زده بودم..چی میشد مثل این فیلما یکی از اسمون بیادو این مرده رو بزنه..موهامو کمی به سمت خودش کشید که باعث شد سرم به عقب متمایل بشه و گفت:پولتو میخوام چیکار...خودتو میخوام.
دستمو به دیوار کنارم گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم
دستشو از زیر شال کشید بیورن.. و گفت:مثل بچه ادم بیا نزار با خشونت ببرمت
_کُ...کجا؟
_یک جای خوب.
دستمالی را گرفت به سمت بینیم وداشت میاورد به سمتم میدونستم بیهوش میشم و بعد بدبختی.سریع خودمو را کشیدم پایین و نشستم با این کار چاقو از دستانش چدا شد و مانتویم را پاره کرد چرخیدم به سمتش بک مرد 30 ساله بود..یک صورت لاتی داشت..دوباره چاقو را برداشت و حمله ور شد به سمتم.صورتمو با دستم پوشوندم و جیغی کشیدم. و سرمو انداختم پایین.باخودم گفتم الان با پاقوش تو پام میکنه تا نتونم تکون بخورم بعد دستمال رو جلوی بینیم میگیره تا بیهوش بشم و هر بلایی بخواد سرم بیاره.
***
سرم پایین بود و تو همین فکرا بودم که دیدم نمیزنه...دستمو از جلوی چشام برداشتم و سرمو بالا اوردم...پارسا دست های مرد رو گرفته بود و ایستاده بود...یک لحظه همه ی ترسم از بین رفت از بودنش واقعا خوشحال شدم...
پارسا داد زد:بلند شو.
زمین رو تکیه گاهم کردم و بلند شدم...
مرد گفت:اقا غلط کردم...بزار برم..دیگه از این کارا نمیکنم...اقا تورو خدا..
پارسا با پاش به پشت پا مرد زد و گفت:عزا نگیر برای من... و دست در جیبش کرد و گوشیش رو دراورد و گرفت سمت من و گفت:زنگ بزن پلیس.
مرد گفت:نه تورو خدا..زنم بیماری قند دارم...4تا بچه دارم اقا تازه از زندان ازاد شدم نزار این 3 ماه بشه 13 سال تورو خدا.
پارسا گفت:اینقدر ور نزن....تیام تو هم زنگ بزن..
خیلی ترسیده بودم ولی کمی هم دلم برای حرف های مرد سوخت...یک بچه از کوچه کناری امد..حدودا 8 ساله بود..لباسهایش گرد و خاکی بود...جلو امد و دستی لای موهاش کشید وگفت:بابا...
مرد که نمیتوانست در چشم های پسر نگاه کند گفت:جانم...
_مامان گفت زود بیا..
مرد سرش را تکانی داد و گفت باشه بابا برو.
پسر کمی به ما نگاه کرد و دوباره داخل کوچه شد و هی برمیگشت و مارو نگاه میکرد...پارسا گفت:دِ..زنگ بزن..
کمی دلم برای ان بچه سوخت..بچه ای پدرش اینگونه بود...او بدون پدر چه میتواند بکند..شاید حرف مرد تنها یک تهدید بود..شاید واقعا باهام کاری نداشت...شاید تهدید بودفقط...گفتم:پارسا بهتره که...
چشاشو ریز کرد...وحشتناک شده بود و گفت:بهتره چی؟
_که ببخشیدش.
_اگه من نمیومدم...که الان
دستای مرد را ول کرد و به سمت جلو هلش داد و گفت برو جلو ببینم میخواد چیکار کنه..
مرد سرش را پایین انداهت...جلو رفتم و گفتم:اقا.
چرخید و سرش را پایین انداخت و گفتم:خیلی ترسیدم ..به خاطر پسرتون این کار رو نکیند.خواهش میکنم..این را گفتم و توجه به پارسا به سمت ماشین رفتم که به دستم چنگ زدو به سمت خودش برم گردوند.
چشاش عصبی بود . گفت:مثلا چی ؟خیلی مهربونی؟خیلی خوبی ...خیلی ادمی..ما باید به جرم مزاحمت مینداختیمش زندان
_ما؟چه ربطی به تو داره.
اب دهنشو قورت داد و گفن:پیاده روی نکن رو اعصابم تیام.
_فعلا شما در حال انجام این کارید.بریم خونه من لباسامو عوض کنم.
دستمو از دستش بیون کشیدم و سوار ماشین شدم.تند می راند..سرم را به پنجره تکیه داده بودم..حال خاله زیبا چه میکندتنها زندگی میکند؟طفلک اینقدر گربه کرده بود زیر چشمانش قرمز و گود شده بود.
مامان هم مینشست و به گوشه ای خیره میشد.با ترمز محکم پارسا که نزدیک بود سرم به شیشه برخورد کنه از دنیای هپروت بیرون اومدم.
چون سرکوچه پارک کرده بود همین که پیاده شدم اوهم پیاده شد.
_کجا ؟زود میام
همونطور که به سمتم میومد گفت:اینجوری خبالم راحت تره..چند قدم عقب تر از من به راه افتاد..کوچه هم تاریک بود و من انقدر به پارسا اعتماد داشتم که کنارش راه بروم..خودم به کنارش رفتم که گفت:اون موقع که با اون مرده دیدمت...قلبم اومد تو دهنم...
یعنی دوستم داشت که اینجوری حرف میزد گفتم:برای همین سرم داد زدی؟
_وای اون موقع داشتم فقط به این فکر میکردم که اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم!
_عصبانی بودی که بلایی سرم نیومده..
کلید انداختم که مچ دستم رو گرفت و گفت:تیام خانم.
چشامو دوختم به چشاش و گفتم:بله.
_من نگرانت شدم درک کن.لبخندی خواست بشینه رو لبام پس اونم دوسم داشت و این رفتاراش شاید نشون دهنده عشقه..وارد شدم و اون دنبالم اومد درو و بست و رفت کنار حوض نشست و گفت:بهت گفته بودم خونه با صفایی دارین؟
_نه واقعا؟
سرشو تکون داد
*********
از پله ها رفتم بالا.هواحسابی سرد شده بود.کفشامو دراوردم و نگاهش کردم شک داشتم بهش بگم سرده بیا تو.پرو میشد.هوا سرد رو وارد ریه هام کردم و گفتم:اگه اومدی بالا برق حیاط رو خاموش کن.
_کلیدش کو؟
به قسمتی از حیاط اشاره کردم و وارد خونه شدم.برق رو که روشن کردم .اولین چیزی که چشمم بهش خورد قاب عکس اقاجون بالای تلویزیون بود.جلو رفتم و عکسشو برداشتم.دستی روش کشیدم و گفتم:الهی من قربونتون میشدم.بوسه ای به عکس زدم و گفتم:عزیز خودمی...چشامو بستم و همونطور که عکس رو به خودم میفشردم گفتم:الان کجایی؟...تو بهشت...مطمنم جات تو بهشته.
_یک لیوان اب میدی؟
چشامو باز کردم و به پارسا که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم،عکس رو سرجاش گذاشتم و به اشپزخونه رفتم یک لیوان اب ریختم و به پارسا دادم و وارد اتاق کوچکم شدم.در را بستم و کمدم را گشودم.تعداد مانتوهام زیاد نبودیک مانتو کتان مشکی که تاروی زانوهایم بود و گرمم میکرد برداشتم.ان شب هوا عجیب سرد شده بود.شلوار لی ام هم پام کردم و یک روسری مشکی ساده هم سرم کردم خیلی به صورتم میومد.لباسهایم را پوشیدم ولی چون موهایم بلند بوداغلب از زیر روسری بیرون می امد و اگر کلیپس را خیلی بالا میبستم سرم مثل کوهان میشد.یک کش ساده بستم و از اتاق خارج شدم و گفتم:من امادم.
_چه عجب
به سمت در رفتم و منتظر شدم پارسابیاد و خارج بشه تا درو قفل کنم ..که گفت:
_اینجوری میخوای بری؟
دستی به روسریم کشیدم و گفتم:مگه چشه؟
_چشم نیست .موهای شماست که زده بیرون.
روسریم ام را از جلو عقب دادم و گفتم :حالا خوب شد بیا بریم.
دستش راروی سرم گذاشت و گفت:دقیقا 1 وجب ....3انگشتش بکن.
البته با اون دست های گنده پارسا 1وجب 1وجب نبود بیشتر بود گفتم:اینو بدم جلو میگی اون اومد بیرون..اونو بدم تو میگی این اومد بیرون.
_مامان هم هر وقت موهاش میاد بیرون یک کش میبنده و روی اون کش کلیپس میزنه
*********
فکر خوبی بود..موهامو بستم و بعد از قفل کردن در خونه به سمت ماشین رفتیم .سوار شدیم که پارسا گفت:ببین تیام،سخته ولی باید بتونیم تو میشی یک دختر خوب و باید هی به من محبت کنی و من به تو بی توجهی کنم...باشه؟سرمو تکون دادم و دست به ضبط برد و اهنگ غمناکی گذاشت و صداشو کم کرد اینم عاشقه ها..گفتم:برای تو که سخت نیست._شاید ولی برای تو خیلی سخته که مهربون باشی.._با کسی مهربونم که لیاقت داشته باشه_بعد اون....اسمش چی بود؟.....نوه عمه مامانت لیاقت داشت.بهروز رو میگفت...بدبخته حسود داشت از حسادت میترکید._بیشتر از بعضی ها.زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:چرا حلقه تو دستت نکردی؟_به همون دلیلی که باهات مهربون نیستم.منظورمو فهمید و سرعتشو بیشتر کرد و گفت:کوچولو ...الان بهت نشون میدم کی لیاقت داره.سرعتش رو هر لحظه بیشتر میکرد.گفتم:باشه با لیاقت اروم تر برو_نمیشه باید بفهمی.و یکدفعگی پیچید تویک فرعی،نزدیک بود جلوی ماشین با دیوار برخورد کنه ولی سریع ترمز گرفت سرم به داشبورد برخورد کرد..ولی پارسا خودشو محکم نگه داشت ..سرمو اوردم بالا ..اتفاق خاصی نیوفتاده بود .اونم بی توجه به من به سمت رستوران راند.ماشین را پارک کرد و باهم پیاده شدیم..کار او اسان بود چون هنوز عصبانی و خشن بود ..ولی من...پشت میز4نفره نشسته بودند..جلو رفتم هستی خانم مرا در اغوش گرفت و بوسید و با اقاشایان دست هم دادم و نشستم..من روبه روی هستی خانم و کنار پارسا بودم.هستی خانم رو به پارسا گفت:دیر کردی مامان!_هم ترافیک بود هم حاضرشدن تیام طول کشید.چه قدر دروغ گوئه این بشر.هستی خانم همراه با لبخند گفت:باید این معطلی های خانما سر حاضرشدن رو از الان تحمل کنی.شایان اقا گفت:عادت میکنی .پارسا به خیال اینکه منو ضایع کنه گفت:اینقدر پونه هم طول داده که دیگه عادت کردم.اقاشایان منو رو گرفت سمتم و گفت:هرچی میخوری سفارش بده،دخترممنو رو گرفتم و خواستم هرچی دلم میخواد سفارش بدم ولی به سمت پارسا گرفتم و گفتم:عزیزم...هر چی میخوری سفارش بده.منم همونو میخورم.پارسا بدون نگاه کردن به منو و من گفت:2تاشیشلیک میخورم..تو دلم گفتم:رو دل نکنی.گارسون به کنار میزومن اومد و گفت:چی میخورید؟هستی خانم گفت :منم مثل همیشه.اقا شایان نگاهی به من کرد و گفت:دخترم تو هم شیشلیک؟_بله...ممنون.اقا شایان رو به گارسون گفت:3تا شیشلیک 1 جوجه و 1 برگ._سالاد و ماست؟_از هرکدوم 4تا._نوشابه؟_2تا زرد یک مشکی و تیام جان شما چی؟_فرقی نمیکنه.پارسا چپ چپ نگام کرد یعنی اون روز که گفتی سیاه میخوامپارسا گفت:ناز میکنه مشکی میخوره.اقا شایان بعد از دادن سفارش روبه من شد
***********
اقا شایان بعد از دادن سفارش روبه من شد_بابت فوت پدربزرگتون واقعا متاسفم...سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنون.هستی خانم گفت:تیام جان ایشون چند سالشون بود؟_83...._خدا واقعا رحمتشون کنه.سرمو انداختم پایین...هستی خانم یک مانتو بلند سورمه ای و شلوار مشکی و یک شال قهوه ای پوشیده بود...و یک شالگردن پهن و بلند سفید مشکی دور گردنش انداخته بود.گارسون سالاد و ماست رو چید روی میز ولی همین که هستی خانم در ماست رو باز کرد همه ی محتواش ریخت روی لباسش...سریع از جام بلند شدم و گفتم:اوا چی شد...شال گردنتونو بدید من برم بشورم...پارسا با صدایی همراه با خشم گفت:بیا بشین نمیخواد.._لَکش میمونه باور کنید بدید برم بشورم.هستی خانم با ناچاری به من نگاه کرد و سعی در دراوردن شال گردنش شد و گفت:زحمت میشه دختر.شال گردن را به دست گرفتم تا برم بشورمش که پارسا گفت:نمیخواد بری.چپ چپ نگاهش کردن یعنی الان وقت فیلم بازی کردن نیست و بالحن محکمی گفتم:الان میام عزیزم.هستی خانم بلند شد و گفت:منم همراهش میرم پارسا ... و اخمی به پارسا کرد....پارسا عصبی بود علتشو نمیدونستم..رفتیم داخل سرویس بهداشتی...شال گردن رو زیر شیر اب بردم که هستی خانم گفت:چرا این پارسا اینجوری شده چند وقته؟مخصوصا امشب...رفتم تو کار فیلم بازی کردن..احساس گناه میکردم که دربارش اینطوری حرف بزنم..ولی به خاطرش مجبور بودم اون اگه واقعا به من علاقه نداشته باشه..........................گفتم:اون فقط اخلاقش با من بده....همش به من فحش نده._شوخی نکن تیام جان اون خودش اون شب داشت به پونه میگفت که عاشقه توست.تعجب کردم و گفتم:عاشق من؟شوخی میکنید؟_نه دخترم من با تو که این حرفارو ندارم..سرمو انداختم پایین و گفتم:تو این چند وقت به من ابراز محبت نکرده..اون حتی نزدیک بود منو بزنه.از این حرفم و با تصور اینکه پارسا بخواد منو بزنه بیشتر خندم گرفت...هستی خانم گفت:تیام جان من باورم نمیشه پارسا همچین پسری باشه.به عشقم اعتراف کردم و گفتم:هستی جون من اونو دوست دارم از ته دلم..داشتم کمی راست میگفتم ادامه دادم:من ...عاشقشم و لی اون بارفتاراییی که با ملینا میکنه میخواد حس حسادت منو تحریک کنه..اون اط من متنفره..کاش این ازدواج اتفاق نمیوفتاد..کاش پارسا هیچ وقت نبود..کاش نمیدیدمش...از غرورش خسته شدم...نگاهی یه شالگردن و شیر اب باز کردم و گفتم:الان بهمون شک میکنن بریم.شالگردن را شستیم و ان را داخل یک پلاستیک گذاشتیم و به طرف میز رفتیم ..هستی خانم پارسا را چپ چپ نگاه میکرد..که پارسا گفت:مامان غذا زهرم شد چرا اونطوری نگاه میکنی؟هستی خانم با اخم نگاه از اون گرفت و به من نگاه کرد و لبخند زد ..پارسا فهمید که همه ی اتیشا از دست منه..سرد نگاهم کرد خیلی سرد که حتی از هوای سیبری هم سرد تر بود...بعد از خوردن غذا گفتم:هستی جون این وقت شب که نمیشه با اژانس برید بیاید میرسونیمتون._مگه تو نمیخوای بری خونتون._چرا اول منو ومیزارید بعد خودتون بریدمیخواسم با اینکار از دست پارسا فرار کنم..میخواستم از دست نگاه های سرد رانندگی دیوانه کنندش خلاص بشم..سوار ماشین شدیم..پارسا وقتی منو رسوند هنگام پیاده شدن..فقط براش دست تکون دادم و اون هم با تکون دادن سر جوابمو داد..وارد خونه شدم..بازم کسی نبود..چه قدر راحت پدر بزرگ رو از یاد بردم..لباسامو عوض کردم و نشستم پای درس تا ساعت 1 و 2 شب درس خوندم چون فردا 5شنبه بود..فردا هر 4 زنگ ازم پرسیدن و خداراشکر من بلد بودم.هنگام رفتن شیدا به شوخی گفت:بچه مچه در راه نیست..اروم زدم به پشتش و گفتم:ما بهم نزدیک نمیشیم بعد تو اینو میگی._خب نزدیک بشید چی جلوتو نو گرفته.زیر لب گفتم:غرور اقا._چیزی گفتی_نه..کاری نداری؟_میخوای بری به اقاتون برسی_میخوام برم خونه، چرا چرت و پرت میگی شیدا.شیدا بوسیدم و گفت:برو ..خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه..وارد که شدم.فرهاد روی مبل نشسته بود و مشغول حرف زدن با تلفن بود جلو رفتم و گفتم:سلام..با سر سلام کردم رفتم لباسامو عوض کردم که صدام کرد.._تیامرفتم داخل هال و گفتم:بله.داشتم کش موهامو باز میکردم که فرهاد گفت:درباره ی پارسا درست قضاوت نمیکردم._یعنی چی؟_اون پسره خوبیه و فکر میکنم شما به درد....دردِهم میخوریدنشستم کنارش و گفتم:فرهاد تو چرا دیگه؟دستشو کرد لای موهاش و گفت:تیام..من با بابا و مامان و همه بزرگترا موافقم._فکر میکردم طرف خواهرتو بگیری ..اینو گفتم و بلند شدم عصبی بودم ...درسته من پارسا رو دوست داشتم ولی این حس فقط بین منو و من بود و من با خودم در گیری داشتم...میخواستم پارسا رو داشته باشم همراه با غرورم..میخواستم اول پارسا به عشقش اعتراف کنه بعد من...من عاشقش شده بودم و میخواستم نگهش دارم ولی با غرورم..اعصابم خورد شده بود همون موقع هم تلفن به صدا دراومد..تلفن پشت سر هم زنگ میخورد و من تو اتاقم مشغول درس خوندن وقتی دیدم کسی برنمیداره...خودم رفتم تو هال...دیدم فرهادنیست...شماره پارسا بود...حالا که من اعصابم بهم ریخته بود این زنگ زده بود..تلفن رو برداشتم _...._الو_...مردم هم دیوانن زنگ میزنن حرف نمیزنن_پارسا...اسمشو با تردید میگفتم.._سلام.تو دلم گفتم چه عجب _سلام _خوبی؟_ممنون کاری داشتی؟_فردا صبح ساعت 4 مامان اینا میرن فرودگاه توام میای._حتما میام،میای دنبالم یا بیام؟.خوشحال شد و این خوشحالی از صداش اشکار بود و گفت:میام فردا ساعت 4اماده باش...کاری نداری؟_ناهار داری؟خنده ی ارومی کرد و گفت:الان دانشگاهم..کلاس دومم شروع میشه تا ساعت 6اینجام مجبورم گرسنگی بکشم.الهی ارومی گفتم که گفت:دلت برای خودت بسوزه..ماشاالله شنوایی.گفت:کاری نداری پول تلفونتون زیاد میشه._عیب نداره تو میدی._بچه پرو_خداحافظ_خدا حافظاز حرف زدن باهاش جون گرفته بودم و خوشحال بودم**********معلوم نیست فرهاد کجا غیبش زده بود..صدای در اومد رفتم به طرفش بابا بود...سرشو انداخته بود پایین و اروم داشت به سمت در میومد...درو که باز کرد بلند گفتم:سلام.سرشو اوردبالا و نگاهی بهم کرد و اروم گفت:سلام..کیفشو از دستش گرفتم و گفتم:بابا...چیزی شده؟دستشو لای موهاش کرد و گفت:نه ...معلوم بود ناراحته.گفتم:بگید چی شده بابایی به خاطر من...گفت:کیفم رو باز کن میبینی.سریع نشستم روی زمین و کیف بابا روباز کردم...چند تا برگه بود یکیش رو برداشتم و نگاهش کردم...باورم نمیشد..دوباره از اول برگه رو خوندم و با نگرانی...ناباوری به بابا نگاه کردم و گفتم:امکان نداره بابا..اخه چرا؟بابا نشست روی مبل و سرشو با دستاش گرفت و گفت:اقای رئیس میخواد خواهر زاده شو بیاره..به جای من...برگه اخراج بابا رو گذاشتم روی کیفش و رفتم به سمت خودش دستاشو گرفتم و گفتم:با سابقه کاری که شما دارین حتما یک جای خوب دیگه استخدامتون میکنن...الهی قربونتون برم ....بوسه ای به دستای بابا زدم که اون گفت:تو این وضع ..تو این بیکاری ها...سرمو روی زانوش گذاشتم و گفتم:شاید عمو سعید یک جایی برای کار بشناسه._اون تو بازار کار میکنه و برای من که همش تو اداره بودم کار نمیشناسه..باخودم هی میگفتم..کار میکنم تا بازنشسته بشم و بشینم تو خونه راحت مزه ی زندگی رو بفهمم ولی...چی میخواستم و چی شد..فکری به سرم زد و گفتم:خب بابایی شما هم مثل عمو سعید برید تو بازار._با کدوم سرمایه؟با کدوم تجربه.._عمو حتما بهتون کمک میکنه تجربه به دست بیارید...سرمایه هم کسایی هستند که بهتون کمک کنند.بابا از جا بلند شد و گفت:نمیدونم..فعلا هیچی نمیدونم و به اتاقش رفت...بابا اخراج شده بود چه قدر وحشتناک...اگه نتونه کاری پیدا کنه باید تو بی پولی و بدبختی میموندیم..بابا از توی اتاق گفت:تیامی._جانم._مامانت اینا کجان؟_شاید خونه اقاجون بودن نمیدونم._یک زنگ بزن بگو بیاد خونه دیگه._چشمبه مامان زنگ زدم و اون همراه خاله زیبا به خونه اومدند..عصر دوباره همگی به سر خاک اقاجون رفتیم..شب به بابا گفتم که صبح زود همراه پارسا میریم فرودگاه..ساعت 9خوابیدم که بتونم زود بلند شم..ساعت 3بلند شدم..رفتم حموم و بعد از خشک کردن موهام ..یک تاب سفید-سوسنی تنم کردم و شلوار لی و همون مانتو خاکستریم..شال مشکیمم سرم کردم..من هنوز عزادار بودم...ساعت حدود 3 و 45 دقیقه بود...به خودم تو اینه نگاه کردم..چون حموم رفتم صورتم زیادی بی روح بودو سفید و من حوصله ارایش و حتی رژزدن هم نداشتم..نشستم کنار تلفن که به محض زنگ زدن قطع کنم تا کسی بیدار نشه...سرمو اروم گذاشتم روی شونم و چشام داشت سنگین میشد که با صدای تلفن از جا پریدم..تلفن رو سری قطع کردم و رفتم تو کوچه...نمازمو خونده بودم و هوا هم گرگ و میش بود...مسافت خونه تا سر کوچه رو طی کردم..به لطف پارسا خان .موقعیت کوچمون رو در اون وقت صبح هم دیدم.سرشو تکیه داده بود به صندلی و چشاشو بسته بود..مثل این پسربچه هاشده بود میخواستم بپرم بوسش کنم اینقدر که ناز شده بود ولی جلوی خودمو گرفتم و اروم سوار شدم و درم اروم بستم که حتی چشماشو باز نکرد ..شاید واقعا خواب بود..سرمو بردم جلوتر اروم اروم نفس میزد..در همون فاصله کم اسمشو صدا زدم_پارسا.********قسمت 29درست مثل پسر بچه ها شده بود..پلکش یکم تکون خورد ولی چشمش باز نشد.سرمو بردم جلوتر و گفتم:پارسا.یک دفعگی دستاشو باز کرد و منو کشید توی بغلش ..تو اغوشش بودن خیلی لذت داشت بهش دوباره نگاه کردم چشاش هنوزم بسته بود..دستاشو از دور خودک کنار زدم و اروم شونشو تکون دادم..تکونی خورد و چشاشو باز کرد..چشمای عسلیش خمار بود..لبخندی محوی نشست رو لبام و گفتم:چه عجب.دوباره تکونی خورد انگا رتا الان تو این دنیا نبود و گفت:کی اومدی؟_همین الان..یکی از چشاشو بست و گفت:پس من تورو بغل کردم..سرمو انداختم پایین.دماغمو فشار داد و گفت:حالا نمیخواد خجالت بکشی.ماشین رو روشن کرد و به سمت فرودگاه راند.منتظر بودم بابت رفتار پریشبش ازم عذر خواهی کنه و بگه که تند رفته ولی هیچ حرفی نزد...همینطور به جلو خیره بودم که گفت:تو دست شویی پریشب به مامانم گفتی من تورومیزنم.خنده ای کردم و گفتم:اوهوم._قرار بود من بد باشم ولی قرار نبود دروغ بگی._دروغ نگفتم._باشه باشه بهت نشون میدم که دروغم نگفته باشی.زیر چشمی نگاهش کردم ...کمی ترسیدم یعنی میخواد منو بزنه..و زد زیر خنده***نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:از الان بگم..من بعد فرودگاه میرم خونمون_مگه قرار بود جای دیگه بری؟چپ چپ نگاهش کردم و با لحن محکمی گفتم:جهت اطلاع._حالا که اصرار میکنی ..باشه تعارفت میکنم بیای خونم میای؟کامل چرخیدم به سمتش..هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم..نگاهم کرد و گفت:وای ترسیدم...غیر ارادی و بی هوا زدم به بازوش...مطمئن بودم دردش نیومده..چون دستشو به سمت ضبط برد..با کمی عشوه گفتم:سر صبح و اهنگ؟_وقتی همه چی درست پیش نمیره مجبورم..نکنه زندگی با من رو میگفت._چی درست پیش نمیره؟_یک بوسی...یک ماچی یک چیزی...صاف نشستم و گفتم:همون ضبط رو روشن کن..زیر چشمی نگاهم کرد و دستشو به ضبط برد و روشنش کرد..اهنگش غم انگیز بود...پنجره رو دادم پایین ..هوای سرد به صورتم برخورد..خوشم اومد یک حس خوبی بود..پارسا با لحن اعتراضی گفت:بده بالادختر...سرما میخوری.از اینکه برام نگران شده بود..قند توی دلم اب شد.اینو که گفت چرخید به سمتم و نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده..چپ چپ نگاهش کردم یعنی چیه!اونم اینه جلو رو کشید پایین وخودمو نگاه کردم..نوک بینیم قرمز شده بود همیشه تو زمستون اینطوری میشد.گفتم:حالا که چی؟دستمو جلوی بیینم گرفتم و شیشه رو دادم بالا...اینه هم با دست داد بالا..اهنگ داشت دیگه ناله میکرد..خواننده داشت خودشو میکشت که مخاطبش برگرده..گفتم:وای..این چیه سر صبحی.دستشو به سمت ضبط برد و گفت:رادیو میخوای؟دستشو پس زدم و ضبط رو خاموش کردم و گفتم:اون که بدتره....خودت بخون..لبخندی زد و گفت:تو بخون.._اول من گفتم.._الان حنجرم اماده نیست.._برگشتن باید بخونی._حالا ببینم..رسیدیم به فرودگاه..ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم..هوا سرد...زیادی روشن و خلاصه خیلی خوب بود..دوشادوش هم راه میرفتیم و وقتی وارد سالن اصلی شدیم..هستی خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به پشته صندلی.پارسا کنار مامانش نشست و گفت:سلام.هستی خانم چشماشو به زور باز کرد و تکونی خورد و به پارسا نگاه کرد و گفت:سلام..کی اومدی؟_الان.هستی خانم هنوز متوجه من نشده بود و روبه پارسا گفت:تیام خانم کو؟این یعنی وقتی من نیستم بازم اسممو با یک پسوند یا پیشوند صدا میکنه.پارسا با چشم به من اشاره کرد..هستی خانم سرشو به سمتم برگردوندلبخندی زد و خواست بلند بشه و بیاد بغلم کنه که خودم اروم گونشوبوسیدم..لبخندی زد و بادست به پارسا گفت بره اونور بشینم..پارسا نگاه شیطنت امیزی به من کرد و خودشو کمی کشید اون طرف.هستی خانم فاصله کمو ندید و دست منو برای نشستن کشید..پاهام چسبیده بود به پاهای پارسا..از پشت کمی به طرفش متمایل شدم و گفتم:بری اونور گناه نداره...پارسا بی توجه به حرف من روبه مامانش گفت:بابا کو؟_رفته دستشویی الان میاد..همون موقع هم اقاشایان از دور به ما نزدیک میشد..هردو به احترام بلندشدیم و دست دادیم..پارسا گفت:مامان صبحونه خوردید؟هستی خانم سر تکون داد و پارسا گفت:پس من میرم چیزی بخرم.گفتم:"اینجا مغازه لاز نیست._شاید کافش باز باشهو رفت و ما سه نفری به طوری که هستی خانم وسط بود نشستم.شایان گفت:این پدر سوخته هم به موقع میفهمه ادم کی گشنشه***با این مورد کاملا موافق بودم صدای شیکمم رو خوب میشنید.اقا شایان ادامه دادپونه میاد فرودگاه؟)- نه ساعت 10 کلاس داره بهش گفتم نیاد..پژمان و فریبا گفتن میانهستی خانم چرخید به سمتم و دستمو گرفت و گفت:شما هم باید پیش ما بیاینسعی میکنیم ولی من باید درسامو خوب بخونم..ماهه ابانه دوماه دیگه امتحانای ترم شروع میشه.شایان اقا گفت:دخترم..عین همین پارسا کل سال سوم و پیششو گرفت درس خوند.هستی خانم خندید و گفت:الکی که مهندسی برق قبول نشدهدستشو گذاشت روی رون پام و گفت :مگه نه؟لبخندی زدم و گفتم:بله درسته.شایان اقا گفت:دخترم باورت نمیشه..بعضی از همسایهامون فکرمیکردن پارسا از این دخترایی که ترک تحصیل کردن ولی سن ازدواجشون نیست توی خونه قایم میشن از اوناست..خندم گرفت و همون موقع هم پارسا اومد. و گفت:_غیبت میکردین؟شایان اقا گفت:ما؟تو چیزی هم داری که ما غیبت کنیم.پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:چشای خندون تیام که یک چیزه دیگه میگه.سرمو انداختم پایین و ریز ریز خنیدیمپارسا دست کرد داخل پلاستیک و کیک و شیر کاکائو بهمون داد..وقتی به من داد چشمکی هم حواله ام کرد..همون موقع اعلام کردند که برای پرواز اماده بشن.می خواستن از پله برقی ها برن بالا.هستی خانم منو و بغل کرد و گفت:مواضب پارسام باش..مواضب پسر کوچولوم باش..پارسا فقط قد کشیده.هروقت مشکلی پیش اومد بامن تماس بگیر.بوسه ای بر گونم زد و گفتم:حتما مامان.باشنیدن مامان سرشو اورد بالا توی چشماش خوشحالی موج میزد.دوباره منو تو اغوشش کشید و گفت:شماره خونه رو از پارسا بگیر..زود به زود زنگ بزن...دل تنگ صدات میشم خانومی.اقاشایان منو و بغل کرد و بوسه ای پدرانه بر پیشونیم زد و گفت:ارزو میکنم زود ببینمت.لبخند زدم.از پله ها بالا رفتند و منو پارسا فقط دست تکون دادیم..وقتی دیگه ندیدمشون..هردوبه سمت هم برگشتیم..تو چشاش عسلیش نگاه کردم..کمی غم...کمی ناراحتی..دستشو گرفتم توی دستام..شاید پرویی بود ولی ارومش میکرد...نمیدونم چی توی چشام دید که منو به خودش نزدیک تر کرد نگاهی به فرودگاه و بعضی از مردم که دوان دوان و بعضی ارام میرفتن کردم...محیط خوبی حتی برای یک نگاه عاشقانه هم نبود .انگار نگاهمو خوند و دستمو به سمت ماشین کشید..دقیقا انگار داشت منو میکشید چون قدماش تند بود..لحظه ای شخصیت پارسا رو فراموش کردم...شخصیت مغرورشو که گاهی زیادی مهربون و گاهی زیادی شیطون میشد..سوار ماشین شدیم..ساعت 10 بود.._بریم خونم یا_پارسا باید یک چیزی بهت بگم..چرخید به سمتم و گفت:چی؟سرمو انداختم پایین..انگار از گفتنش دو دل بودم..انگار میترسیدم..ولی باید میگفتم شاید کمکی از دست اون بر بیاد:_بابای من....سکوت طولانی کردم سریع گفت:بابات چی تیام؟_بابام..بابام از کارش ..از کارش._اخراج شد؟از اینکه جمله مو تکمیل کرد خوشم اومد..دستشو اروم روی موهاش کشید و گفت:وای.معنی وای رو نفهمیدم....اهی کشیدم و چرخیدم به سمت پنجره._حالا میخوان چیکار کنن؟_بابا که میگه چون اخراج شده و هم به خاطر کم بودن کار..احتمال پیدا کردن کار تویک اداره کمه.بهش گفتم مثل عمو سعید بره توی بازار ولی هنوز داره فکر میکنه._رفتن به بازار سرمایه میخواد._مشکل بابا هم همینه._ولی من کمکش میکنم.چرخیدم به سمت پارسا فکر کردم الان توی رویامم و اون این حرفو زده***با خوشحالی بهش نگاه کردم.باورم نمیشد،وقتی خیلی خوشحال میشدم.دستامو مشت میکردم و بهم میکوبیدم.گفتم:چی گفتی؟_من از لحاظ مالی به پدرت کمک میکنم..اقاسینا مثل پدرمن..این یعنی منم مثل خواهرشم..نه من نمیخواستم خواهرش باشم ..میخواستم زنش بمونم.همون موقع گوشیش زنگ زد.بعد از دیدن شماره با خوشحالی گوشی رو گرفت دم گوشش و گفت:_به به پونه خانم سلام._من خوبم و شما؟_...._اره..راه افتادن الان نگرانی یا میخوای شیطونی کنی؟_...._اره..اره تو کجا شیطونی کجا.همه خوبن؟_...._منظورم اون نبود..من با پریسا چیکار دارم..الان خودم متاهلم._...._خوبه همینجا کنارمه.._..._گوشی.تلفن رو به سمتم گرفت و گفت:پونه است..تلفن رو گرفتم دم گوشم .پونه با خوشحالی که در طرز حرف زدنش معلوم بود گفت:سلام..عروس خانم..خوبی؟_سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟_از دوری برادر کی خوبه که من باشم.نمیدونم حرفش کنایه بود یا شوخی ولی گفتم::25 سال ماله شما بوده.حالا 1ماه واسه من.پونه گفت:شوخی کردم تیام جانخندیدم و گفت:دیگه مزاحمت نمیشه کلاسم داره شروع میشه..بای._خداحافظ.تلفن رو قطع کردم و به دست پارسا دادم .پارسا گفت:مطمئنی میخوای بری خونتون؟با حالت معصومانه ای گفتم:کسی منو دعوت نکرده به جایی؟سرشو اورد جلو و گفت:دعوت منو میپذیرید ماد مازل.سرمو به علامت نه تکون دادم و گفتم:وای یک دنیا درس دارم.پارسا ماشین را از پارک دراورد و گفت:مارو کشتی با این درس خوندت_پدر جنابعالی هم از نحوه درس خوندت میگفتن.پارسا زد زیر خنده و از فرودگاه خارج شد.و گفت:باهمون شیر کاکائو سیر شدی؟_اوهوم_ولی من نشدم بریم یک چیزی بخوریم.******یک جایی شبیه چایی خونه رفتیم پیاده شدم و باهم وارد شدیم..یک جای تسبتا سنتی بود بعضی ها قلیون میکشیدن..بعضی ها میخوردن..پارسا به سمت یک تت رفت و نشست منم لبه ی تخت نشستم و پاهامو از لبه ی تخت اویزون کردم .ولی پارسا قشنگ کفشاشو دراورد و نشست ..صبحونه سقارش داد.پارسا چهار زانو نشسته بود و به پشتی تکیه داد بود و گقت:بیا با ما.چشم و ابرویی بالا انداختم که گفت:بالاخره که باید بیای بالا.همونطور که نگاهاش میکردم گفتم:شتر در خواب بیند پنبه دانه._ولی پارسا در واقعیت ببنید تیام ..کفشامو دراوردم و خودمو کشیدم عقب و کنارش نشستم..همینکه به پشتی تکیه دادم یک صدای تیکی اومد..اینقدر بهم حال میداد..انگشتای دست که دیگه هیچی/_چی شد اروم.چپ چپ نگاهش کردم ولی اون به نقطه نامعلوم خیره بود..رد نگاهشو دنبال کردم.روی یک دختر و پسر بود..دختره شکم بزرگی داشت بهش نمیخورد چاق باشه میخوره حامله باشه..یک دستش به کناره های تخت بود و دست دیگش رو برای نگه داشتن خودش مشت روی تخت گذاشته بود.دختره 20 یا 21 یهش میخورد..پسره هم عصبی مشغعول حرف زدن باهاش بود..پارسا گفت:یک گندی بالا اوردن توش موندن.با تعجب به سمتش چرخیدم و گفتم:یعنی چی؟_یعنی دوست دختر دوست پسر بودن..زیاده روی کردن.اونها تازه دوست بودن ولی ما نامزدیم..ولی پارسا فقط یکبار برای بوسیدن لبام جلو اومد که من بهش اجازه ندادم.صبحونه رو اوردن..پر بود از همه چی..پارسا گفت:اینا قصد جونمون رو کردن..اخه چطوری اینا رو بخوریم..از حرفش خندم گرفت و گفت:راستی زیاد بخور من زن چاق دوست دارم..با یک عشوه گفتم:یعنی الان دوسم نداری.؟نگاهی به سرتاپام انداخت و خندید..یک چراغ تو دلم روشن شد..میتونست واضح بهم بگه نه،میتونست بگه ماکه قرار از هم جدا بشیم.صبحونمون در سکوت خورده شد..فقط وقتی داشتم لقمه بزرگ نون و پنیر را داخل دهنم میذاشتم پارسا گفت:خوبه حالا تو سیری..پارسا حساب کرد و سوار ماشین شدیم.ماشین رو به سمت خونمون میروند..گفتم:بعدش میری خونتون؟_نه بیرون کار دارم،شب میرم خونه._ملینا هم میبینی؟نگاهی بهم اندات و گفت:اره بابا هر شب باهمیم.برگشتم به سمتش میخواستم لِهش کنم ولی گفتم شاید از حسم خبردار بشه گفتم:یک قرارایی باهم داشتیم.نگاهی بهم کرد و گفت:یادم نمیاد..اخم کردم و برگشتم به سمت خیابون و گفتم:متاسفم برات.دم خونه پیادم کرد وقتی پیاده شدم نه خداحافظی نه هیچ حرف دیگه ای..کلید رو تو قفل چرخوندم..سنگینی نگاهش روم بود ..ای کاش هیچ وقت بهش حسی پیدا نمیکردم ..اون وقت میتونستم برگردم تو چشاش نگاه کنم و بگم:چیه ادم ندیدی.گفت:تیاممنتظر یک معذرت خواهی بودم..اخمام از توهم در اومدن و چرخیدم به سمتش و گفتم:برای کارای بابات تو هفته اینده زنگ میزتم.وا رفتم سرمو اروم تکون دادم و دروباز کردم و خواستم ببندمش که گفت:حرفامو درباره ی ملینا جدی نگیر.شنیدم چی گقت درو باز کردم تا دوباره بشونم تا مطمئن بشم ولی گاز رو گرفت وو رفت..اروم خندیدم.اروم و ریز ریزحیاط رو دور زدم و نگاهی به حوض وسط خونه کردم،ابش کثیف شده بود..عکس خودمو توی اب کثیقش میدیدم..صورتم در حین سادگی خندون بود.از پله ها یکی دوتا بالا رفتم و درو به ارامی باز کردم..انگار همه خواب بودن..به ساعتم نگاه کردم 11 و نیم.فرهاد روی زمین دراز کشیده بود و بابا روی مبل..احتمالا مامان و خاله زیبا هم داخل اتاق بودن..پتو فرهاد رفته بود کنار ،روش کشیدم و سرکی به اتاق مامان زدم.مامان کل پتو رودور خودش پیچیده بود و خاله زیبا یک ملاحفه دورش.رفتم به اتاق خودم و درو بستم..بااینکه اروم روی تختم دراز کشیدم ولی بازم شروع کرد به صدا دراوردن..ذهنم مشغول بود باید فکرم رو مرتب میکردم ولی نمیتونستم...از یک طرف به اخر و عاقبت این ازدواح...ای کاش پارسا هم منو دوست داشت و ما بدون شکستن غرورمون به هم میگفتیم همو دوست داریم و کنار هم زندگی میکردیم..ولی اون اگه منو دوست داشت ازم نمیخواست فیلم بازی کنم..از یک طرف اخراح بابا..از یک طرف فوت اقاجون و زندگی خاله زیبا..از یک طرف تولد عزیزو از همه مهمتر درسام که روز به روز سخت تر و مشکل تر میشد.چشامو بستم ..از ساعت 3صبح بیدا ربودن سخت بود.شالمو از روی سرمو دراوردم و انداختم روی زمین.دکمه های مانتوم ر بازکردم ولی حوصله دراوردنشو نداشتم..چشامو بستم به دنبال ارامش.با صدایی که معلوم نبود ماله کیه و از کجاست ..چشامو باز کردم و سر جام نیم خیز شدم..*******قسمت 30..فصل3با صدایی که معلوم نبود ماله کیه و از کجاست ..چشامو باز کردم و سر جام نیم خیز شدم..صدای مامان بود..از جام بلند شدم ..اتاق تاریک بود..درو یک کوچولو باز کردم..نور با شدت بهم میتابید با دست جلوی چشممو گرفتم وبعد از اینکه عادت کردم دستمو برداشتم..مامان و بابا مشغول دعوا بودن...وسط هال..خاله زیبا و فرهادم نشسته بودند و ان ها رو تماشا میکردند انگار اومدن سینما..مامان با داد گفت:یعنی چی سینا؟اخراج شدی؟چی کار کردی که اخراج شدی...الکی الکی که کسی رو اخراج نمیکنن..تا حالا که کار میکردی چه قدر وضعمون خوب بود که حالا بدترش کردی ؟بابا تو چشای مامان زل زده بود و گفت:زری...بیا بریم تو اتاق حرف میزنیم..و دست مامان رو گرفت..مامان یک قدم عقب رفت و دستشو از دست بابا دراورد و گفت:نه بزار جلو اینا بگم .و بادست به فرهاد و خاله اشاره کرد..مامان اشکاش رو پاک کرد و گفت:اون پری...چند تا خونه داره..چند تا ماشین دارن..تو بهترین منطقه شهر..حالا ما...فقط از دارِ دنیا یک خونه داریم که اسمشو نمیشه گذاشت خونه.بابا عصبانی بودولی سعی میکرد با ارامش حرف بزنه و گفت:ناشکری نکن زری.مامان باداد گفت:ناشکری چیو نکنم...اخراجت کردن..یعنی یک کار اشتباه انجام دادی.بابا خواست چیزی بگه که مامان با داد گفت:تو غلط کردی کار اشتباه انجام دادی..سکوتی سنگین اجرا شد..بابا ازاینکه مامان این حرف رو جلوی زیبا گفته بود تعجب کرده بود و عصبی شده بود...مامان عصبانی تر از اون بود که بدونه چیکار میکنه..سریع به اتاق رفت..مانتوشو تنش کرد و روسری نخی شو به یر کرد و یک چادر کهنه برداشت و گفت:زیبا جمع کن بریم..بابا ،با تعجب بهشون نگاه میکرد و گفت:این کاراچیه زری.!تو بچه داری.مامان بی توجه به بابا از پله ها رفت پایین و گفت:هر وقت استخدام شدی من برمیگردم..بابا گفت:زری تو اگه باشی هم دنبال کار میرمبابا تازه چشمش به من خورد و خواست برم دنبال مامان..بدو بدو رفتم دنبال مامان..مامان دم در ایستاده بود.._مامان وایسا.مامان چرخید.._مامان..به خاطرمن نرو خواهش میکنم..به خاطر فرهاد اخه تو نباشی ما چیکار کنیم.؟قربونت برم برگرد دیگه._تو که بچه نیستی...نامزد داری..اصلا تو هم برو پیش نامزدت بابات رو تنها بزار.تند گفتم:من اینکا رو رونمیکنم.مامان گفت:فهمیدی بابات اخراج شده ؟این یعنی بدبختی دختر.خاله زیبا از پله ها پایین اومد کفشاشوپاش کرد و بعد از خداحافظی سرسری از خونه خارج شد..رفتم لب پله نشستم..دیگه قهره مامان رو کجای دلم بزارم...مامان به جای اینکه این مشکل رو کنترل کنه...خونه رو ترک کرده بود..احساس کردم دستای کسی روی شونمه..چرخیدم بابا بود.._بابا.._جانم.._من با پارسا صحبت کردم..اون گفت بهتون کمک میکنه.._چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟***_چی؟؟؟با صدای بلند بابا سریع از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم..بابا عصبانی بود و گفت:چرابه اون گفتی؟_اون میتونه کمکتون کُنه._از دامادم کمک بگیرم؟از غریبه بهتره.اروم رفتم جلو و گفتم:بابا!شما که همچین طرز فکری نداشتین.باباجلوتر اومد که باعث شد بترسم و عقب برم .بابا گفت:وقتی از این و اون میشنوی که عروس یا داماد بهشون خیانت کرده...به قول یک عزیزی عروس و دوماد فامیل نمیشن._اون عزیز نبوده مریض بوده._تیام!هنوز میترسیدم و گفتم:ولی بابا.....پارسا میخواد کمکتون کنه..عصبانی تر شد و چند قدم جلو تر اومد و من هم که پشتم دیوار بود به سمت چپم دویدم .که بابا گفت:تیام همین الان...الانِ الان میری زنگ میزنی بهش میگی که شوخی کردی باهاش باشه؟_اخه._اخه ماخه نداره..گندی که زدی درستشم میکنی.چه طور غرورمو بکشنم و برم با پارسا حرف بزنم..پارسایی که حرف ادمیزدی حالیش نبود و تیکه مینداحت_دِ..........رو دیگه.رفتم از پله ها بالا.فرهاد خیلی عادی جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه میکرد.بشر اینقدر خونسرد.اشک تو چشام جمع شده بود و اماده ریختن.بابا منو دعوا کرده بود ..فرهاد نگاه از تلویزیون گرفت و گفت:چی شده؟_بابا میگه...میگه..طاقتم تموم شد و بغضم شکست و اشکام سرازیر شد..همون موقع بابا وارد شد و گفت:زنگ بزن دیگه...تیام چرا گریه میکنی.فرهاد جلو اومد و گفت:به کی؟بابا بی توجه به فرهاد گفت:تو زنگ بزن.تلفن رو برداشتم..چطوری باپارسا حرف میزدم..شمارشو که حفظ بودم گرفتم ،دعا میکردم خاموش باشه ..ساعت 5بعداظهر بود.1بوق.....2بوق.............3بوق_اَلو_سلام_تیام من شرکتم بعدا باهات تماس میگیرم.این و گفت تلفن رو قطع کرد.بابا :چرا نگفتی؟_شرکت بود._بگو کار مهمی داری._بابا،سرکار اخه._جمعه و سرکار.....میگم زنگ بزن دختر..تلفن رو برداشتم.1بوق2بوق3بوق4 بوققطع شد...یعنی قطع کرد..روبه بابا گفتم:نمیتونه صحبت کنه اخه..بابا جلو اومد و گفت:تلفن رو بده به من.گوشی رو گرفت و گفت:همین 912؟_اره.بابا شماره رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گرفت .. و با عصبانیت اونو روی زمین پرت کرد و گفت:خاموشه...نسیم خنکی توی دلم پیچید...آآآآآآآآآآآآآی دلم خنک شد..ای راحت شدم..بابا عصبانی به من گفت:برو تو اتاقت..بلند شدم و رفتم داخل اتاق..کتابمو برداشتم و نشستم روی تختم و تکیه دادم به دیوار..چشمم روی کتاب بود ولی ذهنم همه جا..چشامو بستم..چند تا نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به درس خوندن..درسی که هیچی ازش نمیفهمیدم.+++1هفته گذشت..تو این یک هفته نه من پارسا رو دیدم نه اون منو..حتی تلفنی هم حرف نزدیم..اون شب که بابا موفق نشد با پارسا تماس بگیره..فرداش پارسا تماس گرفته بود و بابا رو راضی کرده بود..البته بابا هنوز از دست من ناراحت بود..بابا با مامان تماس گرفت و گفت که همه چی داره حل میشه..ولی مامان همین که فهمید پارسا کمک کرده..حتی با منم قهر کرد و پای تلفن باهام حرف نمیزد...تو اون یک هفته...فقط درس میخوندم..روزای تکراری که میگذشت حالمو بهم میزد..فکر میکردم با اومدن پارسا زندگیم عوض میشه ولی هیچ تغییری نکرده بود...برای مروارید قرار بود خواستگار بیاد..فرهاد که اینو فهمید زد به سیم اخر و گفت باید بریم خواستگاری..ولی مامان پاشو کرده بودتو یک کفش که دختر پری رو نمیگیرم...میگفت من با مروارید مشکلی ندارم و حتی دختر خوبیه ولی مادرش پریچهره اصلا زن خوبی نیست و پز میده...بابا و فرهاد بدون حرف زدن با مامان قرار برای 5شنبه عصر گذاشته بودند...من به پری خانم گفتم نمیام ولی اون مستقیمم زنگ زد به خونمون و منو پارسا رو دعوت..حالا من به پارسا نگفته بودم و باید به مامانم میگفتم..فرهاد با استرس نگام میکرد ..روی مبل نشسته بود و خیره به من و تلفن..تلفن روبرداشتم و شماره خونه اقاجون رو گرفتم..صدای گرفته خاله زیبا اومد._بله._سلام خاله._سلام قربونت..خوبی؟_ممنون شما خوبین؟مامان خوبه؟_من اره ..ولی مامانتون براتون بی قراری میکنه._هستش؟کارش دارم.._اره..ولی تیام جان..حال مامانت اصلا خوب نیست ها!اروم صحبت کن._خاله یک جوری میگین انگار من همیشه تند حرف میزنم._نه قربونت برم.گوشی.فرهادبه من نگاه میکرد..نگاهش حواسمو پرت میکرد.گوشی تلفن رو از خودم دور کردم و گفتم:چرا نشستی منو ونگاه میکنی؟_چیکار کنم؟_پاشو برو اون مانتو فیروزه ایم رو اتو کن...بدو..فرهاد گفت:باشه حالا._برو....اصلا حرف نمیزنم ****فرهاد گفت:باشه حالا._برو....اصلا حرف نمیزنم .رفت..نفس عمیقی کشیدم و تلفن را به گوشم چسبوندم..صدای کسل مامان پیچید تو گوش:اَلوبا لحن شادی گفتم:سلام مامان!_تیام تویی!خوبی؟_من خوبم...مامان خوشگلم چطوره؟_خیلی بَدم..1هفته است دختر و پسرمو ندیدم..حالم خوبه به نظرت؟باور کن اگه میتونستم میومدم..فرهاد چطوره؟_خوبه..خیلی شاده._میخواید برید؟_میخوایم ..شما هم باید همراهمون بیاین._تیام!من قبلا حرفامو در این مورد زدم.._نگاه کنید.!الان شما اگه نیاید و ما نریم..فرهاد همه چی رو از چشم شما میبینه..ازتون دلگیر میشه..بهتره بریم خونه عمو اینا به عنوان مهمونی نه خواستگاری._اون دختره هم بَرو روشو از مامنش به ارث برده هم اخلاقشو._مامن ،عیب الکی روی مروارید نزارید..خواهش میکنم.به خاطر من فرداشب بیاین._دیگه کیا میان؟فهمیدم مامان راضی شده ..گفتم:عزیز و عمه سمیرا ،عمو سهیل که شماله...ما وشما و خاله زیبا._پارسا چی؟_اره..پری خانم دعوتش کرده ..زنگ میزنم بهش بگم..پس شما الان بیاین خونه دیگه؟_حالا ببینم._پس میبینمتون..خدافظ._خدانگهدار.تلفن را قطع کردم..همون موقع فرهاد سریع از اتاق بیرون اومد و گفت:چی شد؟با ناراحتی گفتم:چی میخواستی بشه؟_نمیاد.سرمو تکون دادم و گفتم:نه خیر..فرهاد نشست لبه ی مبل._مانتومو اتو کردی؟_تو مامان رو مگه راضی کردی؟_اره.فرهاد قیافش از حالت ناراحت به تعجب تبدیل شد و گفت:چی؟با خنده گفتم:مامان فقط قبول کرد به خاطر من بیاد..فرهاد از روی مبل پایین اومد و بغلم کرد و گفت:عاشقتم تیام...دیونتم دختر..همینجور بوسم میکرد..با دستم به سمت عقب هلش دادم و گفتم:حالا جبران میکنی.فرهاد با صدایی که معلوم بود ذوق کرده گفت:معلومه تیام...وایی از خدا به خاطر داشتن همچین خواهری ممنونم.خندیدم و گفتم:حالا زیاد رمانتیک بازی درنیار...فرهاد هنوز دستاش دور گردنم بود..گفتم:نمیزاری برم بشینم پای درس ؟فرهاد دستاشو از دور شونم باز کرد و با چشای که از خوشحالی برق میزد گفت:به پارسا زنگ نمیزنی؟_حالا فردا...از جا بلند شدم که فرهاد گفت:خیلی دوسِت دارم.چشامو ریز کردم و گفتم:مطمئنی اونی که خیلی دوسش داری مروارید نیست..فرهاد خواست دوباره بغلم کنه که سریع به سمت اتاق رفتم و درو بستم..لبخندی به خوشی برادرم زدم...ساعت هنوز 6 بود...فردا درس زیادی نداشتیم ولی به خاطر امتحانات نوبت اول که از هفته دیگه شروع میشد مجبور بودم بخونم..امتحانا از 1 شنبه شروع میشد چون شنبه تعطیل بود...ساعت 9 بود که با صدای بسته شدن در فهمیدم بابا اومده ..فرهاد که از خوشی از صبح داشت درس میخوند چون امتحانات اوناهم از هفته دیگه شروع میشد.صدای فرهاد رو شنیدم که به بابا میگفت:سلام._سلام...تیام کو؟_تو اتاقشه کجا بودین؟_رفته بودم با چند تا ازااین بازاری های سرشناس حرف بزنم..حالم داشت از درس خوندن بهم میخورد..کتابو گذاشتم و از اتاق خارج شم..سلامی به بابا کردم..بابا کتشو دراورده بود و روی مبل نشسته بود ..رفتم داخل اشپزخونه..مامان همیشه وقتی بابا میومد چایی میاورد ولی من اصلا حوصله دم کردن نداشتم گفتم:اب میخورید بابا؟_چایی چیزی نیست؟_ نه اماده نیست و با لحن معصومانه ای گفتم:اماده کنم؟_نمیخواد...دوتا میوه بیار حداقل.یک سیب و موز گذاشتم توی پیشت دستی و یکیم برای فرهاد گذاشتم و به هال رفتم و گذاشتم جلوشون و دوباره رفتم اشپزخونه و گفتم:شام نمیخواین؟فرهاد:چرا من باید تغذیه شم.با شوخی گفتم:با بابا بودم..فرهاد گفت:چه فرقی داره بابا هم میخواد فردا زنشو ببینه.****بابا بلند روبه فرهاد گفت:حیا کن پسر.فرهاد خیلی راحت در این مورد جلوی بابا حرف میزد..خجالت نمیکشید..بی پرده حرف میزد..انگار پسرا کلا خجالت سرشون نبود.نگاهی به چند سیب زمینی کنار یخچال کردم...سرخشون کردم...خب حوصله ی هیچ چیز دیگه رو نداشتم..ریختمشون توی ظرف و بردم به هال.فرهاد گفت:اینه شامت؟بی توجه بهش مشغول خوردن شدم که فرهاد اروم گفت:بگم مروارید بیاد دوتا غذا بهت یاد بده..فرهاد خیلی پرو بود..راحت درمورد همه چی حرف میزد از هیچی خجالت نمیکشید..بابا هم چیزی بهش نمیگفت.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:فعلا همینو بخور تا تموم نشده..زیر چشمی هوای بابا رو داشتم حس کردم چیزی از گلوش پایین نمیره..یعنی اینقدر مامانو دوست داشت؟!بعد شام ظرفا رو شستم و رفتم نشستم کنار فرهاد پای تلویزیون..بابا هم گفت که حوصله نداره و رفت خوابید..بعد از دیدن فیلم حدود ساعت 11.من رفتم که بخوابم...خودمو اروم انداختم روی تخت..به این فکر کردم که اگه صبح بگه نمیاد..اگه بگه نمیتونه ......بانور خورشید که وارد اتاق شده بود از جا بلند شدم....اصلا حوصله مدرسه رو نداشتم..لباسامو پوشیدم و از خونه خارج شدم..هوا نسبت به روزای پیش سرد بود..بااینکه اواخر ابان بود...منتظر بودم وقتی به سر چهار راه اول میرسم شاهین و شیدا رو ببینم ..ولی مامان شیدا بود..زن مهربونی بود...و بر خلاف شیدا که شر بود اون زنی اروم بود...ایستادم تا بهم برسه و گفتم:سلام خانم نیک خواه!سرشو بالا اورد انگار منو نشناخت ..چشاشو یکم ریز کرد و گفتم:تیامم._اوه تیام جان..سلام ببخشید عزیزم به یادت نیاوردم._خواهش میکنم.بهم دست داد .گفتم:شیدا نمیاد؟سرشو انداخت پایین و گفت:نه....بیا عزیزم الان مدرسه شروع میشه..کنار هم قدم برمیداشتیم و من هر لحظه منتظر بودم دلیل نیومدن شیدا رو بپرسم...از طرفی نگران بودم..نکنه اتفاقی براش افتاده باشه....وارد حیاط مدرسه شدیم..گفتم:خانم نیک خواه.چرخید به سمتم و گفت:جانم؟_شیدا ...میتونم بپرسم برای چی نمیاد؟_پاش شکسته..چه وحشتناک..ولی چطوری._چرا؟_افتاده...لب تراس بود افتاده..سرمو تکون دادم و گفتم:امیدوارم خوب شه..سلام برسونید خدانگهدار.اینو گفتمو به سمت کلاس رفتم..این دلیل اونقدر مهم نبود..یعنی میتونست اینو به من بگه ولی.....ولی از گفتن یک چیزی صرف نظر کرد..اون چی بود که شیدا به خاطرش مدرسه نیومد و ....و مادرش نمیخواست بگه...در کلاس رو باز کردم..باران و سوگل کنار هم نشست بودند و دم گوش هم پچ پچ میکردن رفتم جلو و محکم کیفمو گذاشتم روی نیمکت که هردوشون سرشون رو بلند کردن وسوگل گفت:وای قلبم ریخت****_سلام.هردوشون باهم گفتن:سلامبه سمتشون خم شدم و گفتم:چی پچ پچ میکردین؟سوگل با یک لحن خنده داری گفت:گفتن به شوهر دارا نگین.نگاهی به باران کردم و گفتم:ایشون مجردن؟باران مشتی به بازوم زد و گفت:معلومه.سوگل اروم گفت:خب شاید راضی نباشه تیام.ناراحت گفتم:من راضیش میکنم...اصلا درباره کیه؟باران با لحن ناراحت تر از من گفت:شیدا.سوگل هم پشتوانه اون گفت:دوستمون یک راز بزرگ رو بهمون نگفته بود......ماهممون همه چی رو گفتیم ولی اون...درست سرجام نشستم و همونطور که به طرف اونا چرخیده بودم گفتم:تورو خدا بگید چی شده دارم میمیرم از استرس.باران انگار میخواست گریه کنه...سوگل بد تر از اون..باران گفت:باورت میشه شیدا از سال اول دوست پسر داشته...امسال مامان باباش فهمیدن همه چی رو ازش منع کردن...مامانش اینا حق داشتن هر روز با شاهین بفرستنش._دارید دروغ میگید؟سوگل گفت:متاسفانه نه...باران به ما قضیه حسام رو گفت به خونوادش گفت...ولی شیدا ..ازش بعید بود..نمیتونستم باور کنم...شیدا با کسی دوست بشه..درسته همیشه شوخی میکرد ولی این غیر قابل باور بود._شما از کجا فهمیدین؟_دیشب به باران زنگ زده.چشامو روهم گذاشتم..پس قضیه اومدن مامان شیدا به همین ربط داشته ..از دیدارم با مامان شیدا گفتم که باران گفت:وای..ممکنه مدرسشو عوض کنن.با این حرف سوگل یک قطره اشک روی گونش چکید ..منم وضع بهتری از اونا داشتم...همون موقع دبیر وارد کلاس شد و ما به بحثمون خاتمه دادیم..تا زنگ تفریح همش ذهن و فکرم پیش شیدا بود...شیدای شادی که همه چی رو از دوستاش پنهون کرده بود..تا اخر اون روز همه تو بهت بودیم..باران قول داد که اگه چیزه دیگه ای فهمیدبهمون خبر بده..مسیری که تا خونه طی کردم خیلی زود گذشت چون همش تو ذهن شیدا بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم..کلید انداختم و وارد شدم..هیچکی داخل خونه نبود..کیفم و مقنعه ام روی مبل انداختم وخودم به اتاقم رفتم که یادم اومد باید به پارسا زنگ بزنم..اون روز کمی هم زودتر تعطیلمون کردن..ساعت 12.تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم..1بوق...2بوق....3بوق..قطع کرد..ای بابا این بشر چرا اینجوریه خب حتما کارش دارم دیگه..دوباره شمارشو گرفتم..1بوق...2بوق...3بوق...دوباره قطع کرد..تلفن رو محکم سر جاش کوبیدم و گفتم:فدای سرم برندار.مشغول باز کردن دکمه های مانتوم بودم که زنگ خونه به صدا دراومد به احتمال زیاد بابا بود..ایفون رو زدم و رفتم داخل اتاقم و درو بستم.بابا هیچ وقت وقتی دراتاقم بسته بود وارد نمیشد..شلوارکی پوشیدم و داشتم تاپ صورتیم رو تنم میکردم که در اتاق یکدفعگی باز شد ..از ترسم فقط فرصت شدتاپ رو تا رو سینه پایین بکشم و شکمم هنوز بدون لباس بمونه.بادیدن پارسا دم در خشکم زد..اون اینجا چیکار میکرد..من هنوز مهبوت نگاهش میکردم که اون گفت:سلام..داشتی لباس عوض میکردی ؟درو بست و جلو اومد..لبخندی روی لباش بود..دستم رفت به سمت زیر تاپم که بکشمش پایین که پارسا.****