10-07-2014، 13:01
قسمت 21
اینم یه پست تپُل
دیگه داشتم میلرزیدم.پژوا چرا این کارو کرده.از لج من؟
مرد بشکنی توی هوا زدو گفت-زیاد حرص نخور.
بعد یه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت-پژوا منتظره برم تا عصبانی نشده.بعد به سرعت از در خارج شد.
باصدای در به خودم اومد.فریاد زدم.اشک ریختم ولی رفت.
************************پژوا*************
با کیا تا دم در اومدم .کیا با دوستاش رفت منم منتظر پژمان وایستادم.این سر میخواست لج منو در بیاره.هرچی ازش دور میشم بهم نزدیک تر میشه.میخوام کلش رو بکنم. یه نیم ساعتی وایستادم که دیدم نه نیومد.زنگ زدم به گوشیش خاموش بود.دیگه نگران شدم. کلافه راه میرفتم،که کوپه ی قرمزش رو دیدم.خوشحال رفتم جلو اما با دیدن یه مرد دیگه شوکه شدم.پلاک رو نگاه کردم.نه ماشین پژمان بود.یه لحظه اطلاعات توی ذهنم مورور شد و فرمان دو رو داد.شروع به دویدن کردم.ماشین هم دنبالم بود.این جا فقط جاده بود اما یه راهی پیدا میکردم. دویدم سمت یه دیوار و پریدم توی خونه.دیدم که پیاده شد.اسلحه داشت.از توی خونه پریدم روی سقف و سعی کردم با سرعت برم.رفتم روی سقف خونه ی بعدی.شبیه باغ بزرگی بود.رفتم توی باغ واسلحه ام رو در آوردم.صدای پای مرد میومد.صدای نفس های من بلندبود. فکر کنم فهمید چون سرعت قدماش بیشتر شد.
دیگه نمیتونستم وایستم.سریع از روی دیوار نشونه گرفتم وشلیک کردم.پناه گرفت.منم از فرصت استفده کردم و نشونه گرفتم سمتش و به طرف در رفتم تا اگه بیرون اومد بزنمش.از در رفتم بیرون و دویدم یه ماشین گرفتم و آدرس خونه پژمان رو دادم.توی ماشین بودم که گوشیم زنگ زد.برداشتم.یه مرد بود.
مرد-سلام عزیزم.فکر نکن زرنگی خودم دستور دادم ولت کنن.
من-آقای زرنگ اون خونی که از بازوی سربازت میومد حرفت رو نفی میکنه،پس وقت منو نگیر و بگو چکارم داری؟
مرد از ته دل خندید و گفت-نه.....خوبه......خوبه.....چیز خاصی نبود فقط میخواستم بگم پژمان پیش ماست.خواستی یه سر بهمون بزن...
من-آشغال...
تلفن روقطع کردم که به خونه رسیدم.کرایه رو حساب کردم و رفتم تو خونه.
غناثه(یا اسلحه دور بین دار )رو برداشتم انداختم رو شونه ام و کولی مواقع خاص رو برداشت و رفتم توی آشپزخونه وچوب کبریت برداشتم. از توی انباری نفت برداشتم .نفت رو خالی کردم همه جا و وقتی از در بیرون میرفتم کبریت رو روشن کردم و انداختم توی خونه و رفتم.همون موقع شماره ی آتش نشانی رو گرفتم و گزارش دادم. رفتم توی پارکینگ و یکی از ماشینای پژمان رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.همون موقع صدای انفجار بلند شد.نگاهی به خونه انداختم و پام رو روی گاز فشار دادم و از خونه دور شدم.
صدای گوشیم بلند شد.
من-بله...
مرد-بازیکن خوبی هستی اما در مقابل من هیچی.بیا باغ ملی کنار کتابخونه ملی.
قطع کرد . به سمت باغ ملی رفتم.ولی توی راه وایستادم. چهار راه طهماسب آباد.چند باری اومده بودم.رفتم توی داروخونه و چند تا زولپیدم و یه ذره اتر گرفتم. رفتم سمت باغملی فاصله ی زیادی نداشتن.خیلی نا محسوس رفتم توی فرهنگ سرا که کنار کتابخونه بود.فرهنگ سرا ساختمان قدیمی دوطبقه ای هست. به زور و با هزار زحمت رفتم روی پشت بوم.غناثه رو مسقر کردمو نشونه گرفتم روی در کتابخونه.گوشیم زنگ خورد.
مرد-خوب خانم کجایین؟
همون موقع یه مرد با کت و شلوار آبی تیره دیدم که گوشی به دست دم در کتابخونه وایستاده بود.
من-شاید همین جام اگه دقت کنی!
مرد یه دور دور خودش چرخید و به اطراف نگاهی انداخت.فهمیدم خودشه .دستو گذاشتم رو ماشه که سردی اسلحه رو روی سرم حس کردم.
صدای زنی اومد که گفت-خیلی آروم پاشو....
پاشدم وایستادم.خانم تقریبا مسنی که مو های لایت شدش از شالش ریخته بود بیرون.
زن-دستتو بزار روی سرت.
دستمو گذاشتم روی سرم.
زن- زانو بزن.
همین جور که داشتم زانو میزدم دستمو بردم سمت اسلحه و از دستش در آوردمو دستش رو پیچوندم وگفتم-تازه کاری!
بعد با اسلحه زدم توی گردنش.بیهوش شد. رفتم کوله ام رو بردارم که گردنم از پشت گرفته شد.صدای آشنای مرد اومد-گفتم بازی رو بلدی اما پیش من شاگردی.حالا هم همراهم میای.وگر نه...
اسلحه اش رو روی کمرم فشار داد.سرم رو به معنای قبول تکون دادم.
مرد-خوبه راه بیوفت.
جلوش راه میرفتم.رسیدیم طبقه ی پایین که یه دفعه یه خانم باذوق اومد سمتم و گفت-خانم رسا کجایین؟میدونین چند ساله نیومدین؟ولی من شناختمت.
نگاه خریدارانه ای به مرد که الآن کنارم وایستاده بود و حرص میخورد انداخت و گفت-ایشون کین؟
من هنوز هنگ بودم.توی این درگیری ها خانم رسا کیه؟ولی موقعیت رو گرفتم تا استفاده کنم.
من-شوهرمه.
از گوشه ی چشم دیدم مرده حیرون موند.
خانمه با شوقی بچگانه گفت-مبارکه....مبارکه...پس شیرینیش کو.....
من -چشــــــم حتما.پژمان برو شیرینی بگیر.
مرد حیرون منو نگاه میکرد.
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم-بدو.....من همین جام برو...
نگاهش خشمگین شد.زیر گوشم گفت -بیرون منتظرم.ربع ساعت دیگه بیرونی.فهمیدی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم-باشه مواظب خودم هستم.تو حرص نخور.
مرد رفت بیرون ومن برگشتم سمت خانمه.
خانمه-چه بهم میاین ماشا...
منم لبخند زدمو گفتم -مرسی....کاریم داشتین.
خانمه خنده ای کردو گفت-آره کارتت و وسایلت رو اینجا گذاشته بودی بیای بگیری دیگه نیومدی.بیا بهت بدم،یادگاری نگه داری.
رفت توی اتاقی و یه ویولن ویه نایلون آورد و داد دستم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم -ممنون.خداحافظ.پژمان الآن میاد شیرینی بده.منم ماه اولمه حالم بده برم توی ماشین بشینم.
خانمه-وای.باید بچه ی خوشکلی بشه. کاش چشماش به باباش بره.آبی قشنگیه.
توی دلم کلی خندیدم.
من-ممنون....لطف دارین...خدانگه دار....
خانمه رفت.منم نایلون رو توی کیفم گذاشتم تا از روی فرصت یه نگاهی بندازم.ویولن رو هم گرفتم دستم.
از فرهنگسرا اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم. چند تا تک تیر انداز رو دیدم.خنده ام گرفته بود .نقشه ی خوبی براشون داشتم!
دستم گذاشتم روی سرمو خودمو انداختم روی زمین.سر دوثانیه مردم دورمو گرفتن.تیک تیر اندازا رو دیدم که با عجله اسلحه رو جمع میکردن و اون مرد هم از اون طرف خیابون به سمتم میدود.
با ناله به یه خانم گفتم-آمبولانس....بچم....
رنگ خانمه پرید.سریع گفت- سوار ماشینش کنین سریع برسونینش بیمارستان.حامله ست.
دونفر بازومو گرفتن و بردن سمت یه ماشین.سوارم کردن و راه افتادن.یه کم که دور شدیم در رو باز کردم و غلت زدم روی آسفالت.برگشتم دیدم دنبالمن.بلند شدمو تمام توانم رو ریختم توی پاهام و دویدم.نفسم بند اومده بود.صدای بوق ماشینا توی سرم میپیچید.صدای شلاق.صدای مردی که داد میزند-تو هیچ وقت نمیتونی زنده بری..
نه....نه....سرعتم کند شده...عضلاتم منقبض شد...نفس شدت گرفت.....نه الآن وقت حمله ی عصبی نیست.دیگه افتادم روی زمین....از درد به خودم میپیچیدم.....صدای مرد ومد که میگفت-کاریت نداریم....نفس بکش...زود باش.....
ولی من فقط به این فکر میکردم که من یه بازنده ام........همیشه باختم.چه توی زندگی...چه توی ماموریت ها....
یهو راه تنفسم باز شد. ولی سخت نفس میکشیدم.هنوز عضلاتم درد میکرد. بردنم توی ماشین.ودیگه چیزی نفهمیدم...
**امیر حسین خونه ی خودش********
امیر حسین-دکتر میگم نمی تونه نفس بکشه یه کاری کن...
پزشک-باور کنین نمیتونم کاری کنم.شک های این چنینی رو کاریش نمیشه کرد...این شک ها بسیار نادرند.
امیر حسین کلافه دستی توی مو هاش کشید و بعد گفت-باشه.از جلو چشمام دور شو.دیگه نبینمت.برو.
دکتر باعجله از در بیرون رفت.
امیرحسین هم برگشت و دوباره به پژوا نگاه کرد.درد میکشید. نمی دونست چکار کنه.
رفت سمت اتاق پژمان در رو باز کردو رفت تو.
پرمان نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت-پژوا کجاست.
امیر حسین که حوصله ی بحث نداشت گفت-همین جا بهش شک وارد شده.دارویی داره؟بگو چون داره روی اون تخت جون میده.
پژمان نگران فریاد زد-زود باش دستمو باز کن.الآن میمیره .
امیر حسین به دوتا مرد کت شلوار پوش اشاره کرد بازش کنن. امیر حسین باقدمای محکم به سمت اتاق رو به رویی رفت پژمان هم پشت سرش اومد توی اتاق.پژمان با دیدن پژوا به سمتش دوید.پژوا زمزمه میکرد-نه...نه...من بازنده نیستم....من بازنده نیستم...نزن...نزن... .
پژمان دلش گرفت.نیما بهش گفته بود مراقب پژوا هست ،اما اون نامرد شکنجه اش کرده بود.
باید از اون حالت درش میاورد.کنار پژوا نشست و گفت-پژوا خوابه...بیدار شو....پژوا توهمه..اینا دروغن.بیدار شو من این جام نمی ذارم کسی اذیتت کنه..پاشو...
*************پژوا****************
پلکامو باز کردم.پژمان بالای سرم بود.یه کم اون طرف تر اون مرده بود. سریع سر جام نشستم،که باعث شد درد بدی توی بدنم بپیچه.آی بلندی گفتم که پژمان هل کرد.
پژمان-چی شده؟
من-هیچی.
مرد اشاره کرد که دوتامرد سیاهپوش اومدن پژمان رو باجنجال بردن.
مرد اومد سمتم و گفت منو میشناسی؟چشماش آشنا میزد،ولی یادم نمیومد.ولی من یه راه بهتر برای شناسایی بلد بودم.حس بویایی من حرف نداشت.
کرواتش رو ناگهانی کشیدم جلو چشما مو بستم و بو کشیدم.آره اونو میشناختم.هولش دادم عقب.معلوم بود جا خورده چون یه قدم عقب رفتم.
گفتم-من تو رو میشناسم....امیر حسین...!
خنده ی متعجبی زد و گفت-خیلی عجیبی....از روی عطرم شناختی؟
بعد رفت جلوی آینه و لایه ی لاستیکی روی صورتشو برداشت. شد .قیافه ی سیروان نبود.قیافه ی دیگه ای بود.برگشت سمتم و گفت-من عاشق تغییر چهره ام.ولی تا حالا عطرمو عوض نکرده بودم.خوب شد گفتی.
من-چی میخوای؟حتما برات ارزش داشتم که نگه ام داشتی،چون شنیدم با آدمایی که برات ارزشی ندارن چکار میکنی.
لبخندی زدو گفت-تو که آره ارزش داری ولی اون نه.
در رو باز کرد و پژمان رو توی اتاق روبه رویی نشونم داد.بهش نگاه کردم که یعنی چی؟
اونم گفت -بکشش.
منم باخونسردی برگشتم سمتش که یعنی برای چی؟
امیر حسین-تو رمزا رو میخوای برای نجات آرش جونت.منم میدم بهت.در صورتی که پژمان رو همین الآن بکشی.
توی چشماش یه چیزی بود.من چشم خوان خوبی بودم.
اسلحه ای بهم داد گرفتم و بدون معطلی به پژمان شلیک کردم.
برگشتم سمت امیر حسین.ماتش برده بود.نگاهش کردمو گفتم-دفعه آخرت باشه اسلحه ی خالی میدی بهم.
اسلحه خالی بود.من اینو از چشماش خوندم.
به زور لبخندی زدو گفت-شنیده بودم باهوشی نه دیگه اینقدر!
مثلا چقدر؟اینقدر؟
رفتم سمتش و بغلش کردم.یه لحظه جا خورد.ولی من سریع کاغذ رمزا رو از توی جیب شلوارش برداشتم.خودمو کشیدم عقب.مات نگاهم کرد.
امیرحسین-از کجا فهمیدی؟
من-وقتی بیهوش بودم شنیدم گفتی رمزا رو بیارن و گذاشتیشون توی جیبت.
امیر حسین گفت-چه مرد خوشبختی.برو رمزا رو بده آزادش کن.حقته ولی یادت باشهcvu سازمان درستی نیست.میتونی به ما ملحق شی.کارتی رو به سمتم گرفت-اینم کارت من. تماس بگیر.
رفت.منم وایستاده بودم که دو تا مرد اومدن من و پژمان رو تا دم در همراهی کردن.
باپژمان توی ماشین نشسته بودیم که پژمان عصبانی گفت-تو...تو حتی فکرم نکردی...تو بهم شلیک کردی....آرش مهم تره یامن...
بله دیگه به خاطر آرش 6سال تموم خودتو بدبخت کردی.
من-خفه پژمان اعصاب ندارم.فردا دارم میرم تهران.تو همین جا میمونی.رمزا رو پس میدم وخلاص.فهمیدی؟
پژمان-هر گورستونی میخوای برو......
رفتیم هتل.حوصله ی پژمان رو نداشتم.هی نق میزد چرا خیلی راحت بهش شلیک کردم.خودموانداختم روی تخت دونفره ی اتاقوولی دیدم لباس بیرونیم که الآن داغون شده بود تنمه.به زورپاشدم مانتوم رو در آوردمو خودمو از شر شلورام خلاص کردم.درم قفل کردم تا پژمان آدم باشه روی کاناپه بخوابه.
خودمو پرت کردم توی تخت که خوابم برد.
نمیدونم کی بود که باصدای شکستن سریع توی جام نشستم.به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت خوابیده بود.پس به خاطر همین خوابم سبک بود.خیلی مشکوک بودم.شاید یه گروه دیگه برای بردن رمزا اومدن.شلوارمو به سرعت پوشیمو کلتمو توی دستم گرفتم.در رو آروم باز کردم.همین جور که با اسلحه نشونه گرفته بودم رفتم بیرون.همه جا ساکت بود.رفت جلو که دیدم پژمان روی کاناپه افتاده و یه بطری توی دستشه.خورده های شیشه کف زمین ریخته بودن.مال یه گلدون بود.
کلتمو آوردم پایین .رفتم پایین پاش زانو زدمو گفتم-داداشی کی تو رو داغون کرده؟به خدا از دستت ناراحت بودم ولی بازم دوستت دارم.در هر صورت برادرمی.
پژمان داد زد-من برادر تو نیستم.میفهمی؟من دزدیدمت!
یکه خوردم.این چی میگفت؟
من-چی میگی؟زیاد خوردی زده به سرت؟چی میگی؟
پژمان-همین که گفتم.cvuتو رو میخواست برای رمزایی که ساختی.منم دزدیدمت.حافظه ات رو از دست دادی که به نفع ما شد.مینا خانم.اسمت میناست یادت میاد؟هان؟د جواب بده؟
گنگ نگاهش کردم.
حرفای زنه توی گوشم پیچید-خانم رسا....
داره یادم میاد.خونه ی قدیمی.کوپه ای که ازش فراری بودم.یادمه...یادمه....من مینام...مینا رسا..دختر فقیری که زندگیش ارزشی نداشت.حالا چی؟
پژمان دوبار خودشو روی مبل پرت کرد-برو دیگه.برو آرشی رو نجات بده که 6سال فیلم بازی کرد.برو دیگه...منوباور نداری...حداقل برو به عشقت برس...
دویدم سمت کولیم.مدارک رو یادم رفت نگاه کنم.بازش کردم یه کارت کتابخونه مال 6 سال پیش به اسم مینا رسا...چند تا برگه که توش تحقیق بود.یادم میاد شبایی که برای درست کردن رمزا نخوابیدم.من چه غلطی کردم؟همه ی رمزا رو تحویل cvuدادم.سازمانی که میدونم جنایتکاره.من به ملتم خیانت کردم.
زنگ زدم آژانس هواپیمایی و یه بلیط تهران رزرو کردم.
وارد سازمان شدم.اسلحه رو تحویل دادم یه برگه گرفتم و روش استعفام رو نوشتم. رفتم دفتر معاون ریس و رمزا و استعفا نامه رو تحویل دادم...میدونستم قبول میشه.مهره های سوخته رو از بین میبردن ولی منو نمیتونستن چون میتونستن ازم کمک بگیرن.
از cvuاومد بیرون.گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم به .....
من-بیا...
چند ثانیه بعد امیر حسین با فراری زردش وایستاد جلوی من.از ماشین پیاده شدو به من دست داد.منم سوار ماشینش شدم.
امیر حسین با نگرانی نگاهم کردوگفت-به نظرت دوربینا مارو دیدن.
منم با استرس گفتم-اگه دیده باشن که محشره.
بعدش یه لبخند زدمو با امیر حسین زدیم زیر خنده.
امیرحسین-خیلی باهوشی اگه الآن در دسترسشون باشی میکشنت.
من-میدونم.با من میای کرمان؟
امیرحسین با یه ژست باحال گفت-هر جا بری میام.
دوباره صدای خنده مون بالا رفت....خوشحال بودم ولی بازی سختی رو با CVUشروع کرده بودم.ولی این بار تنها نبودم.بی هویت نبودم.خانواده داشتم.پژمان و امیرحسینو داشتم.من الآن برنده ام.
اینم یه پست تپُل
دیگه داشتم میلرزیدم.پژوا چرا این کارو کرده.از لج من؟
مرد بشکنی توی هوا زدو گفت-زیاد حرص نخور.
بعد یه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت-پژوا منتظره برم تا عصبانی نشده.بعد به سرعت از در خارج شد.
باصدای در به خودم اومد.فریاد زدم.اشک ریختم ولی رفت.
************************پژوا*************
با کیا تا دم در اومدم .کیا با دوستاش رفت منم منتظر پژمان وایستادم.این سر میخواست لج منو در بیاره.هرچی ازش دور میشم بهم نزدیک تر میشه.میخوام کلش رو بکنم. یه نیم ساعتی وایستادم که دیدم نه نیومد.زنگ زدم به گوشیش خاموش بود.دیگه نگران شدم. کلافه راه میرفتم،که کوپه ی قرمزش رو دیدم.خوشحال رفتم جلو اما با دیدن یه مرد دیگه شوکه شدم.پلاک رو نگاه کردم.نه ماشین پژمان بود.یه لحظه اطلاعات توی ذهنم مورور شد و فرمان دو رو داد.شروع به دویدن کردم.ماشین هم دنبالم بود.این جا فقط جاده بود اما یه راهی پیدا میکردم. دویدم سمت یه دیوار و پریدم توی خونه.دیدم که پیاده شد.اسلحه داشت.از توی خونه پریدم روی سقف و سعی کردم با سرعت برم.رفتم روی سقف خونه ی بعدی.شبیه باغ بزرگی بود.رفتم توی باغ واسلحه ام رو در آوردم.صدای پای مرد میومد.صدای نفس های من بلندبود. فکر کنم فهمید چون سرعت قدماش بیشتر شد.
دیگه نمیتونستم وایستم.سریع از روی دیوار نشونه گرفتم وشلیک کردم.پناه گرفت.منم از فرصت استفده کردم و نشونه گرفتم سمتش و به طرف در رفتم تا اگه بیرون اومد بزنمش.از در رفتم بیرون و دویدم یه ماشین گرفتم و آدرس خونه پژمان رو دادم.توی ماشین بودم که گوشیم زنگ زد.برداشتم.یه مرد بود.
مرد-سلام عزیزم.فکر نکن زرنگی خودم دستور دادم ولت کنن.
من-آقای زرنگ اون خونی که از بازوی سربازت میومد حرفت رو نفی میکنه،پس وقت منو نگیر و بگو چکارم داری؟
مرد از ته دل خندید و گفت-نه.....خوبه......خوبه.....چیز خاصی نبود فقط میخواستم بگم پژمان پیش ماست.خواستی یه سر بهمون بزن...
من-آشغال...
تلفن روقطع کردم که به خونه رسیدم.کرایه رو حساب کردم و رفتم تو خونه.
غناثه(یا اسلحه دور بین دار )رو برداشتم انداختم رو شونه ام و کولی مواقع خاص رو برداشت و رفتم توی آشپزخونه وچوب کبریت برداشتم. از توی انباری نفت برداشتم .نفت رو خالی کردم همه جا و وقتی از در بیرون میرفتم کبریت رو روشن کردم و انداختم توی خونه و رفتم.همون موقع شماره ی آتش نشانی رو گرفتم و گزارش دادم. رفتم توی پارکینگ و یکی از ماشینای پژمان رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.همون موقع صدای انفجار بلند شد.نگاهی به خونه انداختم و پام رو روی گاز فشار دادم و از خونه دور شدم.
صدای گوشیم بلند شد.
من-بله...
مرد-بازیکن خوبی هستی اما در مقابل من هیچی.بیا باغ ملی کنار کتابخونه ملی.
قطع کرد . به سمت باغ ملی رفتم.ولی توی راه وایستادم. چهار راه طهماسب آباد.چند باری اومده بودم.رفتم توی داروخونه و چند تا زولپیدم و یه ذره اتر گرفتم. رفتم سمت باغملی فاصله ی زیادی نداشتن.خیلی نا محسوس رفتم توی فرهنگ سرا که کنار کتابخونه بود.فرهنگ سرا ساختمان قدیمی دوطبقه ای هست. به زور و با هزار زحمت رفتم روی پشت بوم.غناثه رو مسقر کردمو نشونه گرفتم روی در کتابخونه.گوشیم زنگ خورد.
مرد-خوب خانم کجایین؟
همون موقع یه مرد با کت و شلوار آبی تیره دیدم که گوشی به دست دم در کتابخونه وایستاده بود.
من-شاید همین جام اگه دقت کنی!
مرد یه دور دور خودش چرخید و به اطراف نگاهی انداخت.فهمیدم خودشه .دستو گذاشتم رو ماشه که سردی اسلحه رو روی سرم حس کردم.
صدای زنی اومد که گفت-خیلی آروم پاشو....
پاشدم وایستادم.خانم تقریبا مسنی که مو های لایت شدش از شالش ریخته بود بیرون.
زن-دستتو بزار روی سرت.
دستمو گذاشتم روی سرم.
زن- زانو بزن.
همین جور که داشتم زانو میزدم دستمو بردم سمت اسلحه و از دستش در آوردمو دستش رو پیچوندم وگفتم-تازه کاری!
بعد با اسلحه زدم توی گردنش.بیهوش شد. رفتم کوله ام رو بردارم که گردنم از پشت گرفته شد.صدای آشنای مرد اومد-گفتم بازی رو بلدی اما پیش من شاگردی.حالا هم همراهم میای.وگر نه...
اسلحه اش رو روی کمرم فشار داد.سرم رو به معنای قبول تکون دادم.
مرد-خوبه راه بیوفت.
جلوش راه میرفتم.رسیدیم طبقه ی پایین که یه دفعه یه خانم باذوق اومد سمتم و گفت-خانم رسا کجایین؟میدونین چند ساله نیومدین؟ولی من شناختمت.
نگاه خریدارانه ای به مرد که الآن کنارم وایستاده بود و حرص میخورد انداخت و گفت-ایشون کین؟
من هنوز هنگ بودم.توی این درگیری ها خانم رسا کیه؟ولی موقعیت رو گرفتم تا استفاده کنم.
من-شوهرمه.
از گوشه ی چشم دیدم مرده حیرون موند.
خانمه با شوقی بچگانه گفت-مبارکه....مبارکه...پس شیرینیش کو.....
من -چشــــــم حتما.پژمان برو شیرینی بگیر.
مرد حیرون منو نگاه میکرد.
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم-بدو.....من همین جام برو...
نگاهش خشمگین شد.زیر گوشم گفت -بیرون منتظرم.ربع ساعت دیگه بیرونی.فهمیدی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم-باشه مواظب خودم هستم.تو حرص نخور.
مرد رفت بیرون ومن برگشتم سمت خانمه.
خانمه-چه بهم میاین ماشا...
منم لبخند زدمو گفتم -مرسی....کاریم داشتین.
خانمه خنده ای کردو گفت-آره کارتت و وسایلت رو اینجا گذاشته بودی بیای بگیری دیگه نیومدی.بیا بهت بدم،یادگاری نگه داری.
رفت توی اتاقی و یه ویولن ویه نایلون آورد و داد دستم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم -ممنون.خداحافظ.پژمان الآن میاد شیرینی بده.منم ماه اولمه حالم بده برم توی ماشین بشینم.
خانمه-وای.باید بچه ی خوشکلی بشه. کاش چشماش به باباش بره.آبی قشنگیه.
توی دلم کلی خندیدم.
من-ممنون....لطف دارین...خدانگه دار....
خانمه رفت.منم نایلون رو توی کیفم گذاشتم تا از روی فرصت یه نگاهی بندازم.ویولن رو هم گرفتم دستم.
از فرهنگسرا اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم. چند تا تک تیر انداز رو دیدم.خنده ام گرفته بود .نقشه ی خوبی براشون داشتم!
دستم گذاشتم روی سرمو خودمو انداختم روی زمین.سر دوثانیه مردم دورمو گرفتن.تیک تیر اندازا رو دیدم که با عجله اسلحه رو جمع میکردن و اون مرد هم از اون طرف خیابون به سمتم میدود.
با ناله به یه خانم گفتم-آمبولانس....بچم....
رنگ خانمه پرید.سریع گفت- سوار ماشینش کنین سریع برسونینش بیمارستان.حامله ست.
دونفر بازومو گرفتن و بردن سمت یه ماشین.سوارم کردن و راه افتادن.یه کم که دور شدیم در رو باز کردم و غلت زدم روی آسفالت.برگشتم دیدم دنبالمن.بلند شدمو تمام توانم رو ریختم توی پاهام و دویدم.نفسم بند اومده بود.صدای بوق ماشینا توی سرم میپیچید.صدای شلاق.صدای مردی که داد میزند-تو هیچ وقت نمیتونی زنده بری..
نه....نه....سرعتم کند شده...عضلاتم منقبض شد...نفس شدت گرفت.....نه الآن وقت حمله ی عصبی نیست.دیگه افتادم روی زمین....از درد به خودم میپیچیدم.....صدای مرد ومد که میگفت-کاریت نداریم....نفس بکش...زود باش.....
ولی من فقط به این فکر میکردم که من یه بازنده ام........همیشه باختم.چه توی زندگی...چه توی ماموریت ها....
یهو راه تنفسم باز شد. ولی سخت نفس میکشیدم.هنوز عضلاتم درد میکرد. بردنم توی ماشین.ودیگه چیزی نفهمیدم...
**امیر حسین خونه ی خودش********
امیر حسین-دکتر میگم نمی تونه نفس بکشه یه کاری کن...
پزشک-باور کنین نمیتونم کاری کنم.شک های این چنینی رو کاریش نمیشه کرد...این شک ها بسیار نادرند.
امیر حسین کلافه دستی توی مو هاش کشید و بعد گفت-باشه.از جلو چشمام دور شو.دیگه نبینمت.برو.
دکتر باعجله از در بیرون رفت.
امیرحسین هم برگشت و دوباره به پژوا نگاه کرد.درد میکشید. نمی دونست چکار کنه.
رفت سمت اتاق پژمان در رو باز کردو رفت تو.
پرمان نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت-پژوا کجاست.
امیر حسین که حوصله ی بحث نداشت گفت-همین جا بهش شک وارد شده.دارویی داره؟بگو چون داره روی اون تخت جون میده.
پژمان نگران فریاد زد-زود باش دستمو باز کن.الآن میمیره .
امیر حسین به دوتا مرد کت شلوار پوش اشاره کرد بازش کنن. امیر حسین باقدمای محکم به سمت اتاق رو به رویی رفت پژمان هم پشت سرش اومد توی اتاق.پژمان با دیدن پژوا به سمتش دوید.پژوا زمزمه میکرد-نه...نه...من بازنده نیستم....من بازنده نیستم...نزن...نزن... .
پژمان دلش گرفت.نیما بهش گفته بود مراقب پژوا هست ،اما اون نامرد شکنجه اش کرده بود.
باید از اون حالت درش میاورد.کنار پژوا نشست و گفت-پژوا خوابه...بیدار شو....پژوا توهمه..اینا دروغن.بیدار شو من این جام نمی ذارم کسی اذیتت کنه..پاشو...
*************پژوا****************
پلکامو باز کردم.پژمان بالای سرم بود.یه کم اون طرف تر اون مرده بود. سریع سر جام نشستم،که باعث شد درد بدی توی بدنم بپیچه.آی بلندی گفتم که پژمان هل کرد.
پژمان-چی شده؟
من-هیچی.
مرد اشاره کرد که دوتامرد سیاهپوش اومدن پژمان رو باجنجال بردن.
مرد اومد سمتم و گفت منو میشناسی؟چشماش آشنا میزد،ولی یادم نمیومد.ولی من یه راه بهتر برای شناسایی بلد بودم.حس بویایی من حرف نداشت.
کرواتش رو ناگهانی کشیدم جلو چشما مو بستم و بو کشیدم.آره اونو میشناختم.هولش دادم عقب.معلوم بود جا خورده چون یه قدم عقب رفتم.
گفتم-من تو رو میشناسم....امیر حسین...!
خنده ی متعجبی زد و گفت-خیلی عجیبی....از روی عطرم شناختی؟
بعد رفت جلوی آینه و لایه ی لاستیکی روی صورتشو برداشت. شد .قیافه ی سیروان نبود.قیافه ی دیگه ای بود.برگشت سمتم و گفت-من عاشق تغییر چهره ام.ولی تا حالا عطرمو عوض نکرده بودم.خوب شد گفتی.
من-چی میخوای؟حتما برات ارزش داشتم که نگه ام داشتی،چون شنیدم با آدمایی که برات ارزشی ندارن چکار میکنی.
لبخندی زدو گفت-تو که آره ارزش داری ولی اون نه.
در رو باز کرد و پژمان رو توی اتاق روبه رویی نشونم داد.بهش نگاه کردم که یعنی چی؟
اونم گفت -بکشش.
منم باخونسردی برگشتم سمتش که یعنی برای چی؟
امیر حسین-تو رمزا رو میخوای برای نجات آرش جونت.منم میدم بهت.در صورتی که پژمان رو همین الآن بکشی.
توی چشماش یه چیزی بود.من چشم خوان خوبی بودم.
اسلحه ای بهم داد گرفتم و بدون معطلی به پژمان شلیک کردم.
برگشتم سمت امیر حسین.ماتش برده بود.نگاهش کردمو گفتم-دفعه آخرت باشه اسلحه ی خالی میدی بهم.
اسلحه خالی بود.من اینو از چشماش خوندم.
به زور لبخندی زدو گفت-شنیده بودم باهوشی نه دیگه اینقدر!
مثلا چقدر؟اینقدر؟
رفتم سمتش و بغلش کردم.یه لحظه جا خورد.ولی من سریع کاغذ رمزا رو از توی جیب شلوارش برداشتم.خودمو کشیدم عقب.مات نگاهم کرد.
امیرحسین-از کجا فهمیدی؟
من-وقتی بیهوش بودم شنیدم گفتی رمزا رو بیارن و گذاشتیشون توی جیبت.
امیر حسین گفت-چه مرد خوشبختی.برو رمزا رو بده آزادش کن.حقته ولی یادت باشهcvu سازمان درستی نیست.میتونی به ما ملحق شی.کارتی رو به سمتم گرفت-اینم کارت من. تماس بگیر.
رفت.منم وایستاده بودم که دو تا مرد اومدن من و پژمان رو تا دم در همراهی کردن.
باپژمان توی ماشین نشسته بودیم که پژمان عصبانی گفت-تو...تو حتی فکرم نکردی...تو بهم شلیک کردی....آرش مهم تره یامن...
بله دیگه به خاطر آرش 6سال تموم خودتو بدبخت کردی.
من-خفه پژمان اعصاب ندارم.فردا دارم میرم تهران.تو همین جا میمونی.رمزا رو پس میدم وخلاص.فهمیدی؟
پژمان-هر گورستونی میخوای برو......
رفتیم هتل.حوصله ی پژمان رو نداشتم.هی نق میزد چرا خیلی راحت بهش شلیک کردم.خودموانداختم روی تخت دونفره ی اتاقوولی دیدم لباس بیرونیم که الآن داغون شده بود تنمه.به زورپاشدم مانتوم رو در آوردمو خودمو از شر شلورام خلاص کردم.درم قفل کردم تا پژمان آدم باشه روی کاناپه بخوابه.
خودمو پرت کردم توی تخت که خوابم برد.
نمیدونم کی بود که باصدای شکستن سریع توی جام نشستم.به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت خوابیده بود.پس به خاطر همین خوابم سبک بود.خیلی مشکوک بودم.شاید یه گروه دیگه برای بردن رمزا اومدن.شلوارمو به سرعت پوشیمو کلتمو توی دستم گرفتم.در رو آروم باز کردم.همین جور که با اسلحه نشونه گرفته بودم رفتم بیرون.همه جا ساکت بود.رفت جلو که دیدم پژمان روی کاناپه افتاده و یه بطری توی دستشه.خورده های شیشه کف زمین ریخته بودن.مال یه گلدون بود.
کلتمو آوردم پایین .رفتم پایین پاش زانو زدمو گفتم-داداشی کی تو رو داغون کرده؟به خدا از دستت ناراحت بودم ولی بازم دوستت دارم.در هر صورت برادرمی.
پژمان داد زد-من برادر تو نیستم.میفهمی؟من دزدیدمت!
یکه خوردم.این چی میگفت؟
من-چی میگی؟زیاد خوردی زده به سرت؟چی میگی؟
پژمان-همین که گفتم.cvuتو رو میخواست برای رمزایی که ساختی.منم دزدیدمت.حافظه ات رو از دست دادی که به نفع ما شد.مینا خانم.اسمت میناست یادت میاد؟هان؟د جواب بده؟
گنگ نگاهش کردم.
حرفای زنه توی گوشم پیچید-خانم رسا....
داره یادم میاد.خونه ی قدیمی.کوپه ای که ازش فراری بودم.یادمه...یادمه....من مینام...مینا رسا..دختر فقیری که زندگیش ارزشی نداشت.حالا چی؟
پژمان دوبار خودشو روی مبل پرت کرد-برو دیگه.برو آرشی رو نجات بده که 6سال فیلم بازی کرد.برو دیگه...منوباور نداری...حداقل برو به عشقت برس...
دویدم سمت کولیم.مدارک رو یادم رفت نگاه کنم.بازش کردم یه کارت کتابخونه مال 6 سال پیش به اسم مینا رسا...چند تا برگه که توش تحقیق بود.یادم میاد شبایی که برای درست کردن رمزا نخوابیدم.من چه غلطی کردم؟همه ی رمزا رو تحویل cvuدادم.سازمانی که میدونم جنایتکاره.من به ملتم خیانت کردم.
زنگ زدم آژانس هواپیمایی و یه بلیط تهران رزرو کردم.
وارد سازمان شدم.اسلحه رو تحویل دادم یه برگه گرفتم و روش استعفام رو نوشتم. رفتم دفتر معاون ریس و رمزا و استعفا نامه رو تحویل دادم...میدونستم قبول میشه.مهره های سوخته رو از بین میبردن ولی منو نمیتونستن چون میتونستن ازم کمک بگیرن.
از cvuاومد بیرون.گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم به .....
من-بیا...
چند ثانیه بعد امیر حسین با فراری زردش وایستاد جلوی من.از ماشین پیاده شدو به من دست داد.منم سوار ماشینش شدم.
امیر حسین با نگرانی نگاهم کردوگفت-به نظرت دوربینا مارو دیدن.
منم با استرس گفتم-اگه دیده باشن که محشره.
بعدش یه لبخند زدمو با امیر حسین زدیم زیر خنده.
امیرحسین-خیلی باهوشی اگه الآن در دسترسشون باشی میکشنت.
من-میدونم.با من میای کرمان؟
امیرحسین با یه ژست باحال گفت-هر جا بری میام.
دوباره صدای خنده مون بالا رفت....خوشحال بودم ولی بازی سختی رو با CVUشروع کرده بودم.ولی این بار تنها نبودم.بی هویت نبودم.خانواده داشتم.پژمان و امیرحسینو داشتم.من الآن برنده ام.