10-07-2014، 7:51
قسمت 4
بلاخره زمان رفتن به ماه عسل رسید.کلی شوق داشتم.قرار بود بریم جنوب. چون وسطای آذر بود و احتمال میدادیم هوا خوب باشه.صبحش حرکت کردیم.برای راه یه جفت کفش اسپرت مشکی صورتی پوشیدم.یه شلوار ورزشی مشکی تا راحت باشم و یه تونیک که تغریبا یه وجب تا بالای زانو بود با طرح سفید با راه راه مشکی پوشیدم و برای توی راه تا جایی که به جنوب میرسیم و هوا سرده یه ژاکت خیلی خوشگل صورتی پوشیدم.یه شال مشکی هم سر کردم.آرایش هم نکردم چون میترسیدم بماسه رویه صورتم.
به سمت جنوب حرکت کردیم.با قطار رفتیم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدم.توی یکی از بهترین هتل های کیش اتاق گرفتیم و بعد از یه ساعتی خواب زدیم بیرون.همه چیز خوب بود تا وقتی که رفتیم لب آب.کنار هم روی شن و ماسه ها نشسته بودیم.فربد دستاش رو دور شونم حلقه کرده بود و منم سرم رو روی شونش گذاشتم.هنوز توی دلم اون عشقی رو که باید بهش نداشتم اما بازم وابستش شده بودم.برای یه دختر هیچی لذت بخش تر از داشتن یه تکیه گاه نیست.
سرم رو از روی شونش برداشتم و به اطراف نگاه کردم.یه لحظه کب کردم...اون چقد شبیه آرارد بود...خوب دقت کردم.با نزدیکتر شدنش بند دلم پاره شد.این دیگه اینجا چیکار می کرد؟
سریع بلند شدم و به فربد گفتم: پاشو بریم..
ـ ها؟
ـ پاشو بریم خسته شدم..
ـ چرا اخه؟تازه اومدیم که..
به دروغ گفتم:دستشویی دارم توروخدا بدو...
ولی دیر بود و تا فربد بلند شد آراد بهمون رسید.
ـ سلام آقای کتیرا...
چشمام و بستم.دوست نداشتم بازم ببینمش و چشمم به چشمای قشنگ عسلی اش بیوفته.
فربد: سلام...ببخشید به جا نیوردم..
خنده ی آراد: بله نبادم بیارید. فکر میکنم همسرتون منو بشناسن.
چشمام رو باز کردم و باترس به آراد خیره شدم. موندم چه جوابی بدم که خودش به دادم رسید و گفت: پس مثل اینکه من غریبه ام...گویا منو نمیشناسید.من پسره دوست صمیمیه پدر همسرتون هستم..
شاخم زد بیرون. چقد راحت دروغ گفت..چه دروغیم. حالا اومدیم و فربد رفت از بابا پرسید و فهمید چاخان کردی. اون موقع میخوای چیکار کنی...
فربد مثل اینکه یه دوست صدساله رو دیده باشه با خنده گفت: بله خیلی خوشبختم از آشنایتون..اینجا چیکار میکنید؟
ـ من وکیل هستم و برای انجام کار یکی از مراجعه کننده هام به اینجا اومدم و این سعادت نصیبم شد که شمارو ببینم...
از فرصت استفاده کردم و خوب دیدش زدم. یه پیرهن چهارراه ریز سفید و آبی تنش بود با شلوار پارچه ای مشکی میل دار.
ساعت مشکی اش روی مچ عظله ایش بسته شده بود. گردنبند طلا سفیدش به خوبی از زیر پیرهن معلوم بود.نمیدونم چرا اما دلم ضعف رفت. ناخوآگاه نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو ببلعم. مثل اینکه فهمید چون بهم نگاه کردو گفت:بازهم میگم خوشبخت شین...
زیر لب ممنونی گفتم.اما خوب فهمیدم که از ته دلش نیست.برای اینکه زودتر از شر اون تپش قلب و یخی دستام راحت شم به فربد گفتم: عزیزم میشه دیگه بریم؟
فربد اخم کرد و گفت:داریم حرف میزنیم ها خانوم..
ـ فکر میکنم که ایشون هم خسته باشن اگه میشه بریم من کار دارم...
و مستقیم به چشمای آراد خیره شدم.اونم با لبخند محوی داشت بهم نگاه می کرد..فربد تسلیم شد و همونطور که به آراد دست میداد گفت: معذرت میخوام این خانومِ من یکم عجوله...
و دست دیگش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشید.حاضرم قسم بخورم که رنگ آراد هرچند کم از عصبانیت سرخ شد...
شمارش رو که توی کارتی نوشته شده بود سمت فربد گرفت و گفت: این شمارمه...ممکنه که به یه وکیل نیاز پیدا کنید..
تند گفتم: فربد جان فکر نمیکنم نیازی باشه.
اینبار فربد با عصبانیت گفت:این شماره باب آشناییه عزیـــزم...
یعنی اینکه تو خفه شو دیگه حرف نزن.منم بی هیچ حرفی به کارت نگاه کردم که رویش نوشته شده بود:آراد صامتی....
بلاخره زمان رفتن به ماه عسل رسید.کلی شوق داشتم.قرار بود بریم جنوب. چون وسطای آذر بود و احتمال میدادیم هوا خوب باشه.صبحش حرکت کردیم.برای راه یه جفت کفش اسپرت مشکی صورتی پوشیدم.یه شلوار ورزشی مشکی تا راحت باشم و یه تونیک که تغریبا یه وجب تا بالای زانو بود با طرح سفید با راه راه مشکی پوشیدم و برای توی راه تا جایی که به جنوب میرسیم و هوا سرده یه ژاکت خیلی خوشگل صورتی پوشیدم.یه شال مشکی هم سر کردم.آرایش هم نکردم چون میترسیدم بماسه رویه صورتم.
به سمت جنوب حرکت کردیم.با قطار رفتیم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدم.توی یکی از بهترین هتل های کیش اتاق گرفتیم و بعد از یه ساعتی خواب زدیم بیرون.همه چیز خوب بود تا وقتی که رفتیم لب آب.کنار هم روی شن و ماسه ها نشسته بودیم.فربد دستاش رو دور شونم حلقه کرده بود و منم سرم رو روی شونش گذاشتم.هنوز توی دلم اون عشقی رو که باید بهش نداشتم اما بازم وابستش شده بودم.برای یه دختر هیچی لذت بخش تر از داشتن یه تکیه گاه نیست.
سرم رو از روی شونش برداشتم و به اطراف نگاه کردم.یه لحظه کب کردم...اون چقد شبیه آرارد بود...خوب دقت کردم.با نزدیکتر شدنش بند دلم پاره شد.این دیگه اینجا چیکار می کرد؟
سریع بلند شدم و به فربد گفتم: پاشو بریم..
ـ ها؟
ـ پاشو بریم خسته شدم..
ـ چرا اخه؟تازه اومدیم که..
به دروغ گفتم:دستشویی دارم توروخدا بدو...
ولی دیر بود و تا فربد بلند شد آراد بهمون رسید.
ـ سلام آقای کتیرا...
چشمام و بستم.دوست نداشتم بازم ببینمش و چشمم به چشمای قشنگ عسلی اش بیوفته.
فربد: سلام...ببخشید به جا نیوردم..
خنده ی آراد: بله نبادم بیارید. فکر میکنم همسرتون منو بشناسن.
چشمام رو باز کردم و باترس به آراد خیره شدم. موندم چه جوابی بدم که خودش به دادم رسید و گفت: پس مثل اینکه من غریبه ام...گویا منو نمیشناسید.من پسره دوست صمیمیه پدر همسرتون هستم..
شاخم زد بیرون. چقد راحت دروغ گفت..چه دروغیم. حالا اومدیم و فربد رفت از بابا پرسید و فهمید چاخان کردی. اون موقع میخوای چیکار کنی...
فربد مثل اینکه یه دوست صدساله رو دیده باشه با خنده گفت: بله خیلی خوشبختم از آشنایتون..اینجا چیکار میکنید؟
ـ من وکیل هستم و برای انجام کار یکی از مراجعه کننده هام به اینجا اومدم و این سعادت نصیبم شد که شمارو ببینم...
از فرصت استفاده کردم و خوب دیدش زدم. یه پیرهن چهارراه ریز سفید و آبی تنش بود با شلوار پارچه ای مشکی میل دار.
ساعت مشکی اش روی مچ عظله ایش بسته شده بود. گردنبند طلا سفیدش به خوبی از زیر پیرهن معلوم بود.نمیدونم چرا اما دلم ضعف رفت. ناخوآگاه نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو ببلعم. مثل اینکه فهمید چون بهم نگاه کردو گفت:بازهم میگم خوشبخت شین...
زیر لب ممنونی گفتم.اما خوب فهمیدم که از ته دلش نیست.برای اینکه زودتر از شر اون تپش قلب و یخی دستام راحت شم به فربد گفتم: عزیزم میشه دیگه بریم؟
فربد اخم کرد و گفت:داریم حرف میزنیم ها خانوم..
ـ فکر میکنم که ایشون هم خسته باشن اگه میشه بریم من کار دارم...
و مستقیم به چشمای آراد خیره شدم.اونم با لبخند محوی داشت بهم نگاه می کرد..فربد تسلیم شد و همونطور که به آراد دست میداد گفت: معذرت میخوام این خانومِ من یکم عجوله...
و دست دیگش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشید.حاضرم قسم بخورم که رنگ آراد هرچند کم از عصبانیت سرخ شد...
شمارش رو که توی کارتی نوشته شده بود سمت فربد گرفت و گفت: این شمارمه...ممکنه که به یه وکیل نیاز پیدا کنید..
تند گفتم: فربد جان فکر نمیکنم نیازی باشه.
اینبار فربد با عصبانیت گفت:این شماره باب آشناییه عزیـــزم...
یعنی اینکه تو خفه شو دیگه حرف نزن.منم بی هیچ حرفی به کارت نگاه کردم که رویش نوشته شده بود:آراد صامتی....