09-07-2014، 10:08
قسمت 3
صبح با نوازشش بیدار شدم..بالای سرم نشسته بود و موهام رو ناز میکرد. بهش سلام کردم. لبخند زد و همونطور که دستام رو میگرفت گفت: سلام به روی ماهت گل خانومی..
ـ ساعت چنده؟
با لحن خنده داری گفت:ساعت 13.اینجا تهران است اتاق امن ما...
از کلمه ی ما یه جوری شدم.باورم نمیشد دیگه دوران مجردیم تموم شده.به همین سادگی وارد دنیای جدیم شده بودم. سعی کردم بلند شم که دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت: تو پا نشو. واست صبحانه میارم اینجا.دختر خالتم برات کاچی اورده...
با خجالت بهش نگاه کردم که گفت:حالا خوبه شوهرتم مثلا...
خندم گرفت . پاشد و رفت توی هال.بلند شدم و نشستم.پتو از روم کنار رفت.نمیدونم چرا با دیدن بدنم یه جوری شدم...هنوزم باورم نمیشد. به زور بلند شدم و از کشو لباسم یه تاپ آبی خیلی کمرنگ و یه شلوار کوتاه سفید پوشیدم و دوباره دراز کشیدم.
همزمان با دراز شدنم به اتاق اومدو همونطور که سینی رو روی پام میزاشت گفت:بخور گل خانوم که باید بعدش بریم ددر..
ـکجا؟
ـ کلی کار داریم ها خانومم..مادر زن سلام و این چیزا..
دلم گرفت.با بغض گفتم:اخه مادر زن سلام میخوای بری پیش کی؟
و سرم رو انداختم پایین.چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد و گفت:نبینم گرفته باشی.میریم سر خاک مادرت تا یه عرض ادبیم کرده باشیم.
خوشحال ازش تشکر کردم و درمقابل لقمه هایی که برام میگرفت دهنم رو مثل غار باز می کردم.
حدود ساعت 4 از خونه زدیم بیرون.آخرای شهریور بود و هوا خیلی خوب و خنک.یه مانتوی مشکی تا پایین زانو که پایینش و لبه ی آستین هاش و روی یقه اش تا روی شکم طرح قرمز داشت تنم کردم.یه شلوار لوله تفنگیه مشکی و شال قرمز و مشکی تکمیلم کرد.یه آرایش کمرنگ هم کردم.فربد توی ماشین منتظرم بود.رفتم کنارش نشستم.یه آزرای سفید داشت.خوشگل شدی ایی بهم گفت و با سرعت حرکت کرد.
بعد از به جا اوردن همه ی رسم و رسوم ها به رستوران رفتیم و بعد از خوردن یه غذای حسابی راهی خونه شدیم.
چند روزی گذشت. به زندگیم و به فربد عادت کرده بودم و خوشحال که دیگه خبری از آراد نیست.قرار شده بود ماه عسلمون رو عقب بندازیم تا فربد به کاراش سر وسامون بده.مطب داشت.روانشناس بود و یه جوراییم توی کارش موفق.یه خونه ی 180 متری توی الهیه داشتیم و از زندگی راضی.مرد خوبی بود.اگه بخوام نسبت فامیلیمون رو بگم میشد پسر داییه دختر خاله ی مامانم.یه نسبت خیــــــلی نزدیک!!ازدواجمون هم کاملا سنتی و زیر نظر خانواده.من مادرم مرده بود و اون پدرش.مادرش هم درست دو روز بعد عقدمون برای همیشه رفت سوئد پیش دختره بزرگش.بابای ماهم که بعد از مراسم عروسیمون رفت تبریز.زادگاهش.گه گداریم بهم زنگ میزد.
صبح با نوازشش بیدار شدم..بالای سرم نشسته بود و موهام رو ناز میکرد. بهش سلام کردم. لبخند زد و همونطور که دستام رو میگرفت گفت: سلام به روی ماهت گل خانومی..
ـ ساعت چنده؟
با لحن خنده داری گفت:ساعت 13.اینجا تهران است اتاق امن ما...
از کلمه ی ما یه جوری شدم.باورم نمیشد دیگه دوران مجردیم تموم شده.به همین سادگی وارد دنیای جدیم شده بودم. سعی کردم بلند شم که دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت: تو پا نشو. واست صبحانه میارم اینجا.دختر خالتم برات کاچی اورده...
با خجالت بهش نگاه کردم که گفت:حالا خوبه شوهرتم مثلا...
خندم گرفت . پاشد و رفت توی هال.بلند شدم و نشستم.پتو از روم کنار رفت.نمیدونم چرا با دیدن بدنم یه جوری شدم...هنوزم باورم نمیشد. به زور بلند شدم و از کشو لباسم یه تاپ آبی خیلی کمرنگ و یه شلوار کوتاه سفید پوشیدم و دوباره دراز کشیدم.
همزمان با دراز شدنم به اتاق اومدو همونطور که سینی رو روی پام میزاشت گفت:بخور گل خانوم که باید بعدش بریم ددر..
ـکجا؟
ـ کلی کار داریم ها خانومم..مادر زن سلام و این چیزا..
دلم گرفت.با بغض گفتم:اخه مادر زن سلام میخوای بری پیش کی؟
و سرم رو انداختم پایین.چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد و گفت:نبینم گرفته باشی.میریم سر خاک مادرت تا یه عرض ادبیم کرده باشیم.
خوشحال ازش تشکر کردم و درمقابل لقمه هایی که برام میگرفت دهنم رو مثل غار باز می کردم.
حدود ساعت 4 از خونه زدیم بیرون.آخرای شهریور بود و هوا خیلی خوب و خنک.یه مانتوی مشکی تا پایین زانو که پایینش و لبه ی آستین هاش و روی یقه اش تا روی شکم طرح قرمز داشت تنم کردم.یه شلوار لوله تفنگیه مشکی و شال قرمز و مشکی تکمیلم کرد.یه آرایش کمرنگ هم کردم.فربد توی ماشین منتظرم بود.رفتم کنارش نشستم.یه آزرای سفید داشت.خوشگل شدی ایی بهم گفت و با سرعت حرکت کرد.
بعد از به جا اوردن همه ی رسم و رسوم ها به رستوران رفتیم و بعد از خوردن یه غذای حسابی راهی خونه شدیم.
چند روزی گذشت. به زندگیم و به فربد عادت کرده بودم و خوشحال که دیگه خبری از آراد نیست.قرار شده بود ماه عسلمون رو عقب بندازیم تا فربد به کاراش سر وسامون بده.مطب داشت.روانشناس بود و یه جوراییم توی کارش موفق.یه خونه ی 180 متری توی الهیه داشتیم و از زندگی راضی.مرد خوبی بود.اگه بخوام نسبت فامیلیمون رو بگم میشد پسر داییه دختر خاله ی مامانم.یه نسبت خیــــــلی نزدیک!!ازدواجمون هم کاملا سنتی و زیر نظر خانواده.من مادرم مرده بود و اون پدرش.مادرش هم درست دو روز بعد عقدمون برای همیشه رفت سوئد پیش دختره بزرگش.بابای ماهم که بعد از مراسم عروسیمون رفت تبریز.زادگاهش.گه گداریم بهم زنگ میزد.