به سمت تلفن رفتم.
_بله!
_الو ..تیام مادر کجا رفتی یکباره حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.
_الهی من فداتون بشم...
_خدا نکنه مادر.
_عزیز فردا درس دارم...نمیدونید تو این مدت که برای شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم...
_عقب افتادی؟توکه هرروز میری مدرسه ..طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.
_منظورم اینه نمره هام داره کم میشه..بعدشم مروارید دانشجو.
_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون ..خانم مهندس شی .
_کاری ندارین؟
_نه دخترم خداحافظ.
_خداحافظ.
تلفونو گذاشتم لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدم....اونقدر از درسام عقب افتاده بودم که خودمم فکرشو نمیکردم...با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب بود...بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت در..مامان اومد تو مثل همیشه سلام یادش رفت.
_چه پسرخوبی بود....با ادب...مهربون....یا دین.....خوشگل...خوش اندام..خوش تیپ...چه خونواده ای پولدار..اوه
_سلام.
بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟
بسته ای رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.
مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران دارن.
با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.
مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکه..اون یکی هم که اجاره.
نشستم کنار مامان و گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟
_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟
لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.
_شایان اقا و همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینی..مینی نمیدونم از اونا داره.
فرهاد گفت:لامبورگینی مامان
مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون...نمیدونی چه پسری بود تیام..اقا...یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم...توی نگاهش چیزه عجیبی بود
*********
قسمت13
بی توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح در مدرسه.باران غایب بود و من رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی نیومده؟
شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.
صبا که سرشو باکتابش گرم کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست عشقی خورده.
صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.
صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو روشو کرد اونطرف.
زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی...بهش بگین اشکال نداره ...همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم
گفت:ویـــــــــــــــــــ� �ـی ترسیدم ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه.
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.
پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه .
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره خوبه.
پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.
لباسامو عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.
زمین اشپزخونمون موکت بود .منم نشستم.
مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:«همین هستی خانم اینا...وای تیام نمیدونی چه قدر پولدارن...مهربون...وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش ..پر طلا و تراول...خلاصه نمیدونی دختر...گفتم بهت چندتا خونه دارت تو تهران...وای ماشیناشون.»
طفلک مامان چون اولا مادیات رو میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.
مامان دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:میشنوی چی میگم؟
_اره اره.
_الان چی گفتم؟
_این اخریه رو نفهمیدم.
_میگم عروس اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معنا..داره ریز خروار ها پول زندگی میکنه.
_خوشبحالش.
_راستی همین هستی خودش که خیلی جوون بوده ازدواج کرده...پس حتما عروس جوون میخواد.
یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بود..حتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم
****
من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان...
صدای زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.
_تیام...بارانه دوستت.
سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط.
باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بود....مانتو سورمه ای به تن داشت که خاکی بود.
با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟
کفشامو که جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟
انگار اونم توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.
منم اروم گفت:باران!
توچشاش خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.
_تیام بمیره الهی چرا گریه میکنی؟
_خدا نکنه.
_چی شده؟
_حسام...حسام رفته تو کما.
_چی؟
باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.
_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا ..تا اونم زنده بمونه.پ
_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه من چیکار کردمم.
_باران..عزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه ..اعصابشون داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب میشه.
باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.
_بیا تو
_نه ببخشید بد موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشت..سنگین شده بودم.
_الان لاغر شدی؟
_اره والا.
بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من برم.
_واستا باهم تاهار بخوریم.
_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.
_خداحافظ.
باران رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند شدم.
سریع از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چی شده .
فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال میدید.
_چه خبرته؟
_سلام خانوم کوچولو
_سلام.
_بیا بشین پبش برادر.
نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.
_حالت خوبه؟
_از همیشه خوب تر.
صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟
_از کجا فهمیدی؟
_ضایع است برادر من.
_مامان چیزی بهت گفته؟
_درباره چی؟
_ازدواج و پارسا و ..
_اره از پولداریشون گفت.
_تیام..میخوام یک چیزه جدی بهت بگم.
سرمو تکون دادم
_من همیشه پشتتم..حتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من اینجام....تیام.نترس باشه.
_یعنی اینقدر جدیه؟
_از این جدی تر.
اب دهنمو قورت دادم باورم نمیشد.
_حالا برو درس بخون.
به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد
......
2زنگ حسابان داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص میخورد.
بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:«خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»
شیدا با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»
یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.
شیدا که حرصی شده بود گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.
یوسفی سرشو با خنده تکون داد و از کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.
سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت بکش.
شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته...هرو هر هم پای تلفن میخنده.
سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار کنه.
نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران خوبی؟
باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.
سوگل:حال حسام چطوره؟
باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون...اونم ....خوبه...مثل من...مثل الان من........حِ....حسام.
شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.
باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم خوبم.انگار نمیفهمی.
زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم و درک میکردیم.
زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.
دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که بخونه.
باران دستشو بالا کرد.
دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری بفرمایید.
شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و گفت:
بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد
انگار هیچ احساسی درونش نیست
ولی این اشتباه است
قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک
چند صباحی است که بغض های من خشک میشوند
اشکهایم نمیریزد
چه بی رحمانه عشقم را ربودند
اشک های خوش خیال
اشک هایم را بازگردانید به من.
قول میدهم ترکش نکنم
دستش را ول نکنم
نامش را حفظ کنم
رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و
گرمی اغوشش را از یاد نبرم
خدابا میخواهمش
چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم چون توی چشاش خیره بودم ..فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک نکرده بودم ولی الان...
دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.
هیچکس چیزی نگفت نگاه ها روی باران ثابت ماند.
باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.
قسمت 14
شیدا دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت
رفیعی دبیر ادبیات گقت:برید بیرون خانم بهادری.
شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.
کلاس ساکت شد و رفیعی درس داد.
اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.
در خونه رو که بستم یک لحظه یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.
کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا
رفتم داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.
_سلام عزیزجون
_سلام دختر خوشگلم خوبی مادر؟
_ممنون شما خوبید؟
_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب نباشه.
مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم .
عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود
گفتم:مگه مهمون نداشتین .
_چرا مادر میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه
عزیز یک نگاه به مامان کرد .
مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.
عزیز گفت:تیام جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟
احساس کردم قلبم افتاد نفسم بالا نمیومد.
عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم نه.
_یعنی ایندم تباه شد.
مامان گفت:اِ...پی میگی تیام..ایندت درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.
گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب کنن مگه من چیکار کردم.
مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری..
_مگه فقط من خوبم.چرا اخه.
عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.
بدون فکر گفتم:مرواید.
_پس برادرت چی...ها؟
بدو رفتم به سمت اتاقم.
مامان با صدای بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.
عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند و لختم و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من میشناسمشون.پسره...خونوادش والا به خدا خوبن
گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم میخوام درس بخونم.
_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن باش میزاره درس بخونی.
_عزیز مگه زوره من نمیخوام.
_حالا منم نمیگم بیاید عقد کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک باشه.
_عزیز به درسام لطمه میخوره.
عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز غذاتو بیاره.
عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم...خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.
یک نفس عمیق کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیست......در باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه لباساتو عوض نکردی دختر.
مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟
_دارم لباسای امشبتو اماده میکنم.
_مامان!
_جانم؟؟
_من امشب اونجا نمیام.
عزیز اخمی بهم کرد و گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.
غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا دانشگاه.
کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.
ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.
وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود ...هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟
سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط یک لیوان اب میدی.
مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد ..اب رو یکسره خوردم
همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.
نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .
هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم باهم صحبت کنند من که مطمئنم و یقین دارم که این دو خوش بخت میشن. در ضمن طبق حرف شایان اقا فعلا یک نامزدی یا محرمیت ساده ...بعدا مجلس.
همه دست زدن نگام روی پریسا افتاد که با خشم به من نگاه میکرد یک چیزی گفت ولی من چون خیلی لبخونیم بد بود نفهمیدم..
به امیر نگاه کردم ساکت به زمین خیره بود انگار این مجلس براش مهم نبود
برای چی مهم باشه.
کوروش گفت:تیام خانم نمیخواید بریدحرف بزنید پارسا جان منتظره.پارسا!قیافش خوب یادم نمونده بود بلند شده بود و ایستاده بود خنده عصبی منم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز راه افتادم اونم دنبالم اومد وارد اتاق شد و درو بست نشستم روی صندلی پشت میز خیاطی اونم نشست روی گوشه تخت.
به دیوار خیره بود ..بهش نگاه کردم ببینم چه شکلی واقعا خوشگله یا نه..
چشاش عسلی درشت بود...عسلی هم شد رنگ چشن باید ابی باشه....ولی واقعا به صورت گندمیش میومد.بینی صافی داشت لبای نه کوچیک نه بزرگ ولی در کل جذاب بود .
نگاهشو ازدیوار گرفت و گفت:نمیدونم این فکر رو کی(چی کسی )توی کله کی؟و برای چی انداخته من داشتم زندگیمو میکردم ..منو چه به ازدواج مامانم پیله شد که برو زن بگیر اونم کی تو؟که از همه لحاظ با من فرق میکنی..در ضمن من نمیخوام ازادی هامو از دست بدم....اصلا باورم
اومد ادامه بده که پریدم وسط حرفش:هی اقا پارسا..پارسا دیگه نه؟
اخماش بیشتر رفت توهم ...
گفتم:منم نمیخوام و نمیخواستم تو این سن ازدواج کنم منم ارزوهای بزرگ تو زندگیم دارم اگه هم بخوام ازدواج کنم با کسی میکنم که در شانم باشه...
بهم خیره شد..
_خب؟
_خب نداره..فکر نکن من از خدا خواسته اینجا اومدم..من درسمو ایندمو خراب نمیکنم و ازدواج نمیکنم....ولی انگار مادرت و مادرم حوصلشون از ما سررفته
**
از جا بلند شد و گفت:خب ما حرفامونو زدیم ...
با منگی نگاهش میکردم که نگاهشو ازم گرفت و گفت:میگیم نه دیگه.
چه خوش خیال بود این پسر .چیزی نگفتم و بلند شدم اول اون رفت بیرون منم بعدش اومدم بیرون.همه با خوشحالی نگام میکردن ولی نگاه پریسا خیلی عذاب اور بود جلوتر از همه ایستاده بود وقتی پارسا به وسط جمعیت رفت و سر و صداها اوج گرفت پریسا دستمو گرفت و کشید به سمت همون اتاقی که توش حرف میزدیم.
بردم توی اتاق و درو بست.اب دهنشو قورت داد معلوم بود عصبیه..
اروم گفتم:چیزی شده پریسا جون؟
_چی میخواستی بشه داری عشقمو ازم میگری.
_عشقت؟
سرشو با یکی از دستاش گرفت و گفت:تیام خانم 2 روزه اومدی تپل رو میبری؟
_پریسا من واقعا نمیفهمم تو چی میگی
_نمیفهمی؟حالیت میکنم .
شونه هامو گرفت و منو انداخت روی تخت با چشم های بهت زده نگاهش میکردم.
دماغشو بالا کشید انگار میخواست گریه کنه اونقدر گریه کرده بودم و دیده بودم که تشخیص گریه دیگران سخت نبود.
پریسا:من عاشق پارسام..عاشق که نه دیوونه تو تهران به مامانش گفتم ولی اون قبول نمیکرد میگفت...میگفت تو معقول پارسا ی من نیستی.
دماغشو دوباره کشید بالا.
گفتم:ولی به نظرم تو از منم بهتری
_دروغ میگی.؟
_برای چی باید دروغ بگم شاید دلیل دیگه ای داشته که تورو نپذیرفتن.
صدای مردانه ای از بیرون اومد
_تیام جان عزیزم بیا بریم.
درو باز کردم دنبال صاحب صدا گشتم ..فرهاد بود که کنار اشپزخونه ایستاده بود و با مروارید حرف میزدم رفتم جلوتر و گفتم:چه میکنید 2 کبوتر عاشق.
مروارید سرخ و سفید شد و گفت:مگه ادم با پسر عموش حرف میزنه اشکال داره؟
فرهاد اخماشو به حالت مسخره ای توهم کرد و گفت:مری من یک پسر عمو سادم.
خندم گرفت و گفتم:قربون خلاصه کردنتن فری.
مروارید گفت:به پسرعموی من نگو فری ادم یاد یک چیز دیگه میوفته.
گفتم:فرنگیس؟؟؟
مروارید:نه خیر
مامان از اونورداد زد:فرهاد تورو گفتم صداش کنی حالا خودت داری حرف میزنی.
یک خداحافظی سرسرکی کردیم و رفتیم به خونه.
فردا 5 شنبه بود و چون شنبه یک امتحان مهم داشتیم مدرسه نرفتم و کل 5 شنبه رو درس خوندم
**
ساعت 6 از خواب بلند شدم اولین کار یک نگاه تو اینه بود چشام پف کرده بود و موهام وز وزی بود..2تا انگشتمو کردم لابه لای موهام و سرمو به این ور و اونور کج میکردم.با صدای بابا که صدام میکرد از جلوی اینه کنار اومدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت اون موقع صبح تلویزیون میدید.
_سلام بابا صبح به خیر.
_صبح شماهم به خیر...بدو لباساتو بپوش دیر شد.
_شما منو میرسونید؟
_نه دختر بدو
_پس چرا این موقع بیدارین؟
_مگه هرکی سر صبح بیدار باشه میخواد تورو برسونه.
گفتم:نه ولی اگه بابای مهربونم باشه این کارو میکنه.
_میخوایم بامادرت بریم بیرون.
به سمت اشپزخونه رفتم ...شیر رو باز کردم و ابی به صورتم ریختم اب سرد بود و لرزه به تنم انداخت.سریع به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار و مقنعه امو سرم کردم و کیفمو روی دوشم(شونم) انداختم و از اتاق خارج شدم دم اولین پله نشستم و کفشای ادیداس تقلبیمو پام کردم...بندشو که پاپیون زدم گفتم:کاری ندارید بابا؟
_نه به سلامت
توی حیاط یک لحظه ایستادم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .چه حس خوبی داشتم امروز رفتم روی لبه جدول.بزار یکم به چیزایی فکرکنم که تا به حال بهش فکر نکردم .خب ................مهدی یعنی اون منو دوست داره ولی اون که همیشه دلش برای نیش و کنایه زدن به من پره ...محاله منو دوست داشته باشه ....ولی رفتار پریروزش چی....مهدی 30 سالشه و من 17 ساله..حتی اگه منو دوست داشته باشه چه فایده ..الان که یک ازدواج اجباری بعدشم مهر طلاق...وای تیام چطوری داری میگی طلاق...مو به تن ادم سیخ میشه از تفکراتم غصم گرفت چه راحت بدبخت شدم....پس از خیر مهدی و فکرش بگذریم کی با یک زن مطلقه ازدواج میکنه اخه....خب پریسا ..اگه پریسا واقعا اون پسره رو دوست داره چرا تا به حال کاری نکرده.حداقل منو از بدبختی که میتونست نجات بده ...ای کاش بتونم در این مورد با پریسا حرف بزنم و بگم که با هستی خانم حرف بزنه.
اینم که حل شد مسئله بعدی هم که این پسره .. که اونقدر دربارش فکر کردم که مغزم سوت کشیده.
_سلام خانم شکیبا
سرمو اوردم بالا .
قسمت 16
اقاس افشار بود دبیر فیزیک دیگه اون عینک گنده ته استکانی روی صورتش نبود.چشمای ابیش توی صورتش میدرخشید چون اصلاح کرده بود و صورتش برق میزد.زیر ابروهای پر پشتشم برداشته بود و صورتش به کلی عوض شده بود ...وقتی دید متعجب نگاهش میکنم گفت:چیزی شده خانم شکیبا؟
_نه نه سلام....ببخشید.
وارد حیاط مدرسه شد و گفت:خواستم شما اولین نفری باشید که منو با این ریخت و قیافه میبینید.
هیچی نگفتم و تا دم دفتر باهاش رفتم و بعد رفتم کلاس.الان مطمئن بودم اگه صبا جای من بود اونقدر خود شیرینی میکرد که افشار ازش امتحان نگیره ولی من...!
همه بچه ها نشسته بودن .شیدا و باران مشغول پچ پچ بودن و سوگل هم سرش توی کتاب بود چرخیدم به سمتشون
_بچه ها!
باران:جـــــــــــــــان؟
_میخوام یک مسئله خصوصی بهتون بگم.
هرسه تا شون نزدیک تر اومدن توی چشمهای همشون یک چیزی بود گفتم:ازدواج من با اون پسرک ...تقریبا ..درست شد.
شیدا داد زد:بابا مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم:چی؟بدبختیم.
باران:چی میگی دختر من اینقدر دوست داشتم جای تو باشم
گفتم:که با پارسا ازدواج کنی؟
_که با حسام ازدواج کنم.
در باز شد و افشار وارد شد ...سریع برگه ها را پخش کرد و گفت:
امتحان سخته..زمانش کمه.....تاریخ یادتون نره 20 ابان.....کلاس سوم 4.....نام من هم ارشام افشار...اسم خودتونم یادتون نره.
امتحان شروع شد خدارا شکر از همون چیزهایی اورده بود که من خونده بودم.
اون روز تموم شد ..زنگ اخر که خورد همه کیفامونو برداشتیم و به دم در رفتیم.باران میگفت حال حسام بهتر شده و به بخش اومده الانم داره میره بیمارستان...صدای بوق اشنایی اومد صدای ماشینمون بود ..اونطرف خیابون پارک بود و بابا با خنده نگام میکرد خجالت میکشیدم که اونا اونجا ایستادن و من داشتم حرف میزدم ...سریع رفتم طرفشون.
_سلام ببخشید حواسم نبود.
فرهاد با شوخی گفت:این دوستای ناباب تو رو اینجوری کردن.
گفتم:نه که دوستای خودت خیلی درستن...حالا کجا میریم؟
فرهاد:به دیار عشق.
_خونه عمو اینا.
فرهاد:خونه اونا برای چی؟
_عشق اونجاست که.مروارید جون/
فرهاد محکم به پام زد .
گفتم:پس کجا میریم خونه عزیزجون؟
مامان:بله میریم همونجا.
_مامان من نمیام اصلا حوصله ندارم منو میرسونید خونه.
بابا محکم گفت:تیام ما باید بریم اونجا.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم به معنای واقعی نمیخواستم بیام.
با ترمز چشامو باز کردم فکر کنم تو این چند دقیقه خوابیده بودم...پیاده شدیم و تا به خونه عزیز برسیم..صد بار نزدیک بود بیوفتم.
در که باز شد اینبار علاوه بر عزیز و عمه اینا و عمو اینا ..هستی و شایان هم ایستاده بودند همراه پونه
بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی با فامیل های نزدیک....هستی جلو اومد و منو بغل کرد و گفت:چه طوری دخترم؟
_ممنون خوبم شما خوبید؟
_عروس به این خوبی دارم برای چی بد باشم تازه پسرم خوشبحت شده.
با شنیدن اسم پسرم نگاهم به سمت بقیه کشیده شد.پریسا و امیر و پارسا روی یک مبل به همین ترتیب نشسته بودند و کپ میزدند.
هستی:شنیدم امروز امتحان داشتین خوب دادی عزیزم؟
_بله اسون بود.
_اسون نبوده عزیزم تو زرنگی.
_نظر لطفتونه.
_گلم با من اینجوری حرف نزن حس میکنم 7 تن غریبم.
منظورشو نفهمیدم وفقط سرمو تکون دادم .
اومد چیزی بگه که پونه که کمی دورتر ایستاده بود گفت:مامان ماهم ادمیم.
هستی:ادم این دختر که نه این فرشته رو میبینه دست و پاشو گم میکنه.
به سمت پونه رفتم منو بغل کرد چه نرم بود بوسه ای به گونم زد و گفت:تیام جون واقعا خوشحالم که تو عضوی از ما شدی.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.
_چیزی معلوم نیست؟چی میگی مامان همه چیز رو بریده و دوخته.
لبخند تلخی زدم و گفتم:برادرتون چیزی نگفتن؟
ابروهاشو توهم فرو برد و گفت:برادرم؟!!!!!!
_اقا پارسا.
بی اختیار خندید و نیشگونی ازم گرفت و گفت:اون که یک کلمه هم چیزی نگفت.
از کنار پونه اومدم اونطرف اقا شایان بود پدر پارسا.
_سلام.
_سلام دخترم.......خوبی ان شاالله؟
_بله ممنون.
دستشو به سمتم گرفت .کمی با خودم فکر کردم اون الان نا محرمم بود پس نباید بهش دست میداد.
خودش که انگار فهمیده بود گفت:ببخشید .
از جلوم کنار رفت فکر کنن ناراحت شد.
عمه سمیرا از توی اشپزخونه داد زد:دخترا بیان کمک.
نگاهم توی نگاه عمه افتاد منظورش با من بود.به سمت اشپزخونه رفتم و کمک کردم به عمه و پری خانم و مروارید .
قسمت 17
هم مرغ بود همه ماهی و برنج و 2 نوع سالاد که عمه تازه درست کردنشو یاد گرفته بود
پری خانم گفت:سمیرا جان اقا سهیل (عموم)کو؟چند روزه نیست؟
_رفته شمال.
_شمال؟شمال چه خبره؟
_هیچی باز با مامان زدن به سر و کله هم.
مروارید گفت:برای چی دعوا کردن.
_عزیز گفته باید دوماد شی همین یگانه خوبه بیا باهاش ازدواج کن.وقتی از یگانه پرسیدن گفته نه نمیخوام ازدواج کنم.
عزیز گفت:بدویین دخترا مردیم از گرسنگی.
منو و مروارید سفره رو انداختیم و ظرفا رو چیندیم چون تعداد زیاد بود مجبور بودیم روی زمین غذا بخوریم.
همه نشسته بودن و من توی اشپزخونه بودم که عزیز گفت:تیام جان قوربونت برم همون اب رو از توی یخچال بیارم.
شیشه اب رو برداشتم وبه پذیرایی رفتم.شیشه رو به عزیز دادم و متوجه شدم که هیچ جا سفره خالی نیست...حتی مامان هم سعی در کوچیک کردن جا برای نشستن من نداشت...فرهاد خودشو کنار کشید و خواست من برم کنارش که هستی خانم گفت:
_تیام جان بیا پیش پارسا جا هست.
نگاهم به اون سمت کشید شد.اندازه ی من جا بود ولی اگه میشستم باید بهم میچسبیدیم گفتم:جاتون تنگ میشه همین جا میشینم.
هستی خودش را کنار کشید و بر پای پارسا زد و گفت:برو اونور پسر.
نگاهی به مامان کردم که با لبخند به من خیره بود رفتم طرفش و با فاصله ازش نشستم.همه تا اون لحظه ساکت بودند که امیر(برادر پریسا،پسر عمو پارسا) گفت:هستی خانم از شما بعیده؟
هستی با صدایی که شبیه جیغ بود گفت:چی بعیده؟
_اینکه دختر و پسر نامحرم رو کنار هم میشونید اینا محرم که نیستن.
هستی زیر چشمی ما رو نگاه کرد و گفت:خب نامزد که هستن.
مامان از اونطرف سفره گفت:اصلا فردا عقد میکنن چطوره؟
نگاهم ایستاد روی صورت مامان همه تعجب کرده بودند هم عزیزجون همه بابا هم فرهاد هم کوروش خان و حتی هستی خانم.
فرهادبا تته پته گفت:مامان چی ........ داری......... میگ....ین؟
هستی خانم گفت:منم با زری خانم موافقم فردا خوبه.
گفتم:میتونم یک چیزی بگم؟
کوروش خان سرشو تکون داد و گفت:بله بفرمایید دخترم.
_به نظر من بعد مدرسه ها چون الان هم من از درس میوفتم هم ایشون از دانشگاه...الان بدترین زمانه بعد اسم هم که بره تو شناسنامه من سال دیگه که مهمه نمیتونم ثبت نام کنم.
همه به من خیره بودن و انگار داشتن فکر میکردن که پارسا روی پاش نشست و گفت:اره منم موافقم الان بدترین زمانه ممکنه.
هستی خانم که انگار کر بود و حرف های ما رو نشنید گفت:همین که گفتم فردا عقد میکنید..
عمو گفت:من نمیخوام دخالت کنم ولی محضری رو میشناسم که اگه بخواید الان اسمتونو تو شناسنامه نمینویسه اگه فقط اسم یک نفر باشه کافیه.
عمو هیچ وقت حرف نمیزنه حالا باید حرف بزنه سعی کردم بهش نگاه نکنم .ناهار در سکوت خورده شد و بعد ناهار هر کس به گوشه ای رفت منو و مرواریدم رفتیم که ظرف بشوریم.مسن تر ها هم رفتن بخوابن.بعد از ظرف شستن جوون ها رفتن توی هال نشستن اقایون خوابیدن و خانم ها هم مشغول گپ زدن بودن.
روی کناری ترین مبل نشسته بودم که پونه گفت:حوصله دارین بریم بیرون یک چرخی بزنیم؟
یگانه سرشو تکون داد و گفت:اصلا حسش نیست.
نگاه پونه روی مروارید افتاد..مروارید نگاهی به فرهاد و کرد و گفت:اره خوبه منم حوصلم سررفته.
فرهاد:پس حاضر شین پاشو تیام.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:ساعت 4 و نیمه کجا میخواین برین؟
فرهاد:ساعت 5...5 و نیم غروبه .پاشو لوس نشو.
پونه با شیطنت گفت:از اقاشون اجازه میخواد.
میخواستم جیغ بکشم و سرمو بکوبونم به دیوار ..اون هیچکاره ی من بود فقط یک نفر که اسمش میاد تو شناسنامه و بعدشم من طلاق میگیرم.
فرهادبا لحن کوبنده ای گفت:«تا وقتی محرمش اینجا نشسته به اجازه هیچکس نیازی نیست»
پارسا از روی مبل بلند شد و همونطور که به سمت اتاق میرفت گفت:پس محارمش نزارن با کس دیگه ای محرم کنه.
فرهاد از جا پرید وگفت:باور کن اقا پارسا اگه اجبار نبود خواهرمو به دست هر کسی نمیسپردم.
پارساپوزخندی زد و گفت:ولی اگه خواهر من تو این شرایط قرار میگرفت عمرا میزاشتم که اینده یک پسر دیگه رو خراب کنه.
پونه انگار فهمید که پارسا خیلی عصبانی شده به خاطر همین به طرف اتاق هولش داد.مروارید نزدیک فرهاد رفت و گفت:تو نباید با پارسا یکی به دو میکردی.
_فقط جوابشو دادم/
لبخندی از روی قدر دانی به فرهاد زدم و به اتاق رفتم برای تعویض لباس.
همگی حاضر شدند و دم در بودیم که امیر گفت:به نظر من 2 تا ماشین برنداریم.
مهدی گفت:ولی همه که تو یک ماشین جا نمیشیم.
امیر با چشم شمارشی کرد و گفت:اره پس دوتا برداریم.
من و فرهاد و مروارید با مهدی(برادر مروارید و پسر عموم) رفتیم. و بقیه هم با ماشین سانتافه امیر.
مهدی صدای اهنگ رو بلند کرده بود و همراه ان همخوانی میکرد.
مهدی ماشینش را از پارک دراورد اینه را تنظیم کرد و گفت:کجا ببریمشون فری؟
فرهاد:ببر طرقبه شاندیز دیگه(یک منطقه ییلاقی تو مشهد که بستتی داره غذا داره ...لواشک داره و خیلی جای باحالیه مخصوصا شباش)
مهدی با پوزخند گفت:شوخی نکن داداش...خب کجاش؟
_کافه گل رز(یک اسم کاملا خیالی و زایده ذهن من)
مهدی پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گفت:ایول.
و با سرعت رفت ..هنوز خیلی نرفته بودیم که صدای گوشی مهدی بلند شد.
_بله؟
......
_کجایید شما؟
.........
_باشه منتظرم.
.........
_کی بیاد؟
...
_باشه باشه.
مروارید پرسید:کی بود؟
_امیر بود میگفت چه قدر تند میرید واستید ما بیایم.بعدشم گفت یکی از ماشین شما بیاد اینجا ما نزدیک بود راهو گم کنیم.
هر سه به فرهاد نگاه کردیم و گفت:از من نخواید که نمیرم...
به مروارید نگاه کردم و گفت:اِ به من چه.
هر سه با صدای بلند گفتن:تو برو تیام.
با غیظ گفتم:همینم مونده.
ماشین ترمز محکمی گرفت و ماشین امیر اینا کنار ما تر مز زد ..امیر از پشت فرمون پیاده شد و اومد به طرف ما.
_خب کی میره.
مهدی با سر به من اشاره کرد و گفت:تیام.
امیر لبخند کمرنگی زد و من پیاده شدم.
صندلی عقب توسط پونه و پریسا اشغال شده بود و انگار یگانه نیومده بود. پارسا هم پشت فرمون میشست و امیر به ماشین مهدی رفت.
در را باز کردم و نشستم و سلام سریعی به پونه و پریسا گفتم.
قسمت 18
مهدی دوباره گازش را گرفت و رفت ولی پارسابا سرعت کن میرفت.
پونه با لحن شیطنت امیزی گفت:داداش تند برو. نکنه میترسی؟
با اینکار انگار میخواست یا پارسا را به سخن وادار کند یا اورا جلوی من کوچیک کند تا از خود دفاع کند به هر حال میخواست او حرف بزند.
پارسا از اینه نگاهی به پونه کرد و چشم غره رفت و گفت:احتیاط شرطه عقله.
پونه گفت:البته اگه عقلی وجود داشته باشه.
پارسا:که وجود داره.
پریسا یک دفعگی گفت:فکر کنم گمشون کردیم. هز 4تا به اطراف نگاه کردیم اثری از اونا نبود.
پونه گفت:تیام جان زنگ بزن به داداشت ببین کجان.
_خودم بلدم ادرس میدم.
و با دست ماشین را هدایت کردم..درست بود پارسا حرفی نمیزد ولی مطابق حرف های من عمل میکرد.
انگار مهدی از ما زودتر رسیده بود .پارسا ماشین مهدی را پارک کرد و همراه ما پیاده شد.
پونه به پارسا گفت:چه احساسی داشتی با 3 تا حوریه فرشتی بودی؟
_مالک حرمسرا بودم.
نمبدونم منظورش از این حرف چی بود ولی پونه گفت:چه احساسی قشنگی!تو قلبت خونه کرده....
پونه میخواست به شعر ادامه بده که پارسا بازویش را کشید و در پند قدم از من عقب تر ایستادن و پارسا گفت:پونه جلواونا بهت یک چیزی میگم ها!
انگار برای پونه مهم نبود چون خنده ای سر داد و به کنار پریسا رفت.
فرهاد اینا تخت بزرگی گرفته بودند همه نشستیم.
پریسا کنار پارسانشست . برایم اصلا مهم نبود برعکس خیلی هم خوب بود.
فرهاد هم کنار مروارید نشسته بود و بی توجه به من در حال زدن حرف های عاشقانه بودند.
پونه که شیطنتش گل کرده بود گفت:برای چی اومدیم اینجا؟
مروارید گفت:برای دو گل نو شکفته.... و پس از مکثی گفت:اوا چرا گلامون پیش هم نیستن.
و با حیرت به ما نگاه کرد.
پونه گفت:از قدیم گفتم گل تو گلدون پاشو پارسا برو بشین.
پریسا با غیظ گفت:ول کنید تو رو خدا
درسته نمیخواستم کنار اون بشینم ولی پریسا حق دخالت در این مورد رو نداشت.
پونه با این جمله به سکوت تلخ جمع پایان داد و گفت:شکلاتی میخورم.
بر عکس رفتار خشکش در خانه الان انگار جمع در دست او بود.
مهدی بلند شد و گفت:باشه من میگیرم.بقیه؟
مروارید با دیدن برادرش برای خرید راحت گفت :میوه ای میخورم.
نگاه مهدی روی ممن ثابت ماند انگار منتظر جواب از من بود.بر خلاف پونه و مروارید که شوق و ذوق در صداشون بود گفتم:شکلاتی.
مهدی از بقیه هم پرسید و همراه پارسا و امیر و فرهاد برای خرید رفتن.
پونه نفسش را پر فشار بیرون داد و گفت:تیام جون بیا دیگه داداش من خجالت میکشه بیاد اونجا.
پریسا حرف برادرش در ظهر را تکرار کرد و گفت:هنوز که محرم نیستن.
مروارید جواب دندون شکنی داد و گفت:بهتون نمیخوره به این چیزا اهمیت بدین.
پریسا تکه ای از موهایش را که جلوی صورتش ریخته بود به پشت گوش داد وگفت:بچه ها شما نمیخواید عروس شید؟
لحنش برام عجیب بود ...خیلی صمیمی شده بود.
مروارید گفت:به نظر من هنوز زوده...چه خبره.
پریسا:خوبه دختر عموی خودت 17 سالگی داره عروس میشه
همه نگاه ها روی من چرخید انگار منتظر حرفی بودند که پونه گفت:پسر خوب داریم دختر خوب داریم چرا به هم نرسونیمشون.
نمیدونم حرف پونه دفاع از من بود یا تعریف از برادرش ولی لبخندی به رویش زدم .پریسا گفت:دختر خوب توی تهرون نبود؟
مروارید از لجاجت پریسا سر این قضیه خسته شد و با صدایی شبیه فریاد گفت::«خب شما باهاش ازدواج میکردی هنوزهم دیر نشده»
نگاه پریسا رنگ باخت ...ای کاش الان پریسا با داد میگفت اره میخوام و به سمت پارسا میرفت و دستشو میگرفت و میرفتن عقد ولی حیف که این جزخیالی باطل نبود.
پسر ها امدند بستنی ها رو گذاشتند و خودشون نشستن.خودمو به فرهاد نزدیک کردم.احساس بدی داشتم حس میکردم همه با من غریبن و فقط فرهاد ماله منه حس عجیب.فرهاد دستشو دور شونم حلقه کرد و طوری که بقیه نشون گفت:چیزی شده اباجی؟
سرمو از روی شونش برداشتم و گفتم:حالم بهم میخوره از اباجی نگو دیگه.
فرهاد خنده محوی کرد در محار کردن خنده هایش مثل من تبحر نداشت.
پونه امشب چیزیش میشد گفت:خب اقا پارسا تیام خانم که هیچ ذوقی برای فردا نداشت شما چطور؟
پارسا گفت:فردا چه خبره؟
پریسا :عقدتونه نا سلامتی.
پارسا چیزی نگفت...بدبختی را با تمام وجودم حس میکردم شب رفتیم خونه ولی صبح مامان نذاشت برم مدرسه برام شال سفید و چادر خریده بود صبح زود از خواب بیدار شدیم.
حال بدی داشتم چیزی بین ترس و غصه ....هیچکس حرف نمیزد همه در محضر حاضر بودند با دیدن پارسا رنگم مثل گچ سفید شد.چهره اش عجیب بهم استرس وار بود نشستم روی صندلی محضر دور تا دورم ایستاده بودند .عرق سردی کرده بودم عزیز زیر لب صلوات میفرستاد به هستی نگاه کردم از ته دل لبخند میزد نگاهم به دنبال پریسا گشت ولی پیداش نکردم.پونه میخندید ..چه قدر زود ...چه قدر بد....حتی اگر یک فیلم را روی دور تند میزدی انقدر سریع پیش نمیرفت.همه ایستاده بودند ..پیرمرد به جمع اعلام سکوت کرد ... و شروع به خواندن کرد از قرار معلوم مهریه ام 800 سکه بود چه زیاد!!!!!!!!!!!!!برای بار سوم که خوانده شد نگاهی به چهره همه کردم و سر پایین انداختم سکوت کرده بود ...دستانم میلرزید ...چه حس بدی داشتم ارام گفتم:
بله!
حتی یادم رفت از بزرگتر ها احازه بگیرم ..دختر های فامیلمان که بیش از حد جوگیر بودند گفتند:داماد حلقه دستش کن زود زود هم بوسش کن.
پارسا جعبه ای دراورد و بازش کرد نگاهم روی انگشتر ثابت موند خیلی قشنگ بود .انگشتر رو بدون تماس دستش با دستم دستم کرد و بعد هم من حلقه رو از مامان گرفتم.
انگشت های کشیده ای داشت .ولی من نتونستم اونقدر با دقت انجام بدم که دستم به دستش نخوره به هر حال خورد.دستش سرد بود سرد و بی روح انگار خون جریان نداشت...همه سکوت کرده بودند و به ما خیره بودند ..عزیز بلند گفت:مبارک باشه وبقیه شروع به دست زدن و هل کشیدن کردن.لبخند کمرنگی زدم نباید ماتم میگرفتم من که تنها نبودم فرهاد رو داشتم اون کمکم میکرد.
هستی سریع جلو اومد و منوبوسید و گفت:ما تو تهران رسم داریم اگه عروس از جای دیگه گرفتیم از ظهر تا شب اونا رو تنها بزاریم.
چه رسم مسخره ای .از این بدتر نمیشد ولی پارسا بی چون و چرا قبول کرد..همه به سمت ماشین ها رفتند دختر های فامیلمان بی نهایت جوگیر بودند و شعر های من دراوردی میخواندند و من تنها میخندیدم.از قرار معلوم پارسا ماشین امیر(پسر عمویش)را گرفته بود.سوار ماشین شدیم.پارسا بوقی زد و به سرعت به راه افتاد به صندلی تکیه دادم مامان چادر سفید را ازم گرفته بود و انقدر هول هولکی امده بودم که جلوی شالم بهم ریخته بود ..موهایم را تو دادم و شال را مرتب کردم و بعد شال را کمی عقب کشیدم که ریشه های مویم پنهان نبود.
پارسا با لحن محکمی گفت:«نمی پرسی کجا دارم میبرمت؟»
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:«کجا؟»
_اینقدر به من اطمینان داری که هر جا با من میای؟
در جایم صاف شدم ..چه پرو گفتم:
_از شما کاری برنمیاد.
ترمز محکمی کرد که قلبم از جا دراومد و جیغ خفیفی کشیدم.
پارسا گفت:هنوزم همیچین فکری میکنی؟
_این کار ها از دست هر دیوونه ای برمیاد.
کم نیاورد و با سرعت راند..خیابان خلوتی بود گفت:خیلی کارهای دیگه ای هم برمیاد...
با شک نگاهش کردم .کنار یک رستوارن ایستاد
چه قدرخوب گشنه ام هم بود.لبخندی غیر ارادی روی لب هایم نشست..کوبنده گفت:پیاده شو
.انگار دعوا داشت...پیاده شدم اینجا رو از کجا پیدا کرده بود...زودتر از من داخل رفت و روی صندلی پشت میزی نشست انگار جا غصب بود کنا رمیز ی که گروهی از دختران نشسته بودند نشستیم با دست گارسون رو صدا کرد و چشم از دختران میز بغلی برنمیداشت....یکی از دختران که متوجه نگاه او شده بود برایش چشمک زد ولی پارسا تنها خیره بود.
گفتم:خب یکی از همونا رو میگرفتی منم بدبخت نمیکردی.
پوزخندی زد و خودشو کمی جلو کشید و گفت:هه اونا در حد من نیستن.
با این حرف یا میخواست بگه حد خودش بالاتره یا میخواست بگه تو حدت از اونا بالاتره.
گارسون جلو اومد و گفت:سلام چی میل دارین؟
پارسا سریع گفت:4 سیخ شیشلیک .
_نوشابه؟
_1 نوشابه یک دوغ.
_سوپ؟
_2تا
_سالاد؟
_2تا
بدون پرسیدن از من جواب میداد انگار وجود من بی ارزش بود .
خیره در چشمهایم شد..چشم های عسلیش عجیب استرس اور بود .گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
خودمو جمع و جور کردم و سرمو به علامت تایید تکون دادم
همان موقع نوشابه ها روی میز گذاشته شد.
پارسا گفت:نمیدونم شما از ازدواج با من چه فکری کردین ولی هر چی کردین از الان بگم یک خیال باطله...چون من حداکثر یک ماه بتونم شما رو تحمل کنم من زندگی ازادانه خودمو دارم و فکر میکنم شما در یک قفس بزرگ شدین..نمیدونم درک میکنید منظورمو یا نه...به هر حال کاخ ارزوهاتونو خراب کنید.
_ارزو من طلاق گرفتن از شماست...دوست ندارم خرابش کنم.
پارسا دستانش را در هم گره زد و گفت:پر حرف نبودید.
_برای گفتن حق پر حرفم.
نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد و گفت:پس 1 ماه؟
_بله یک ماه البته اگه بتونم تحمل کنم.
غذا چینده شد خیره به دختران مشغول خوردن غذا شدیم.
حتما دختران فکر میکردند من خواهرشم چون اگر نامزدش بودم چشمهاشو از کاسه در میاوردم
2سیخ رو کامل خورد و من هنوز نصفه اولی بودم که گفت:سریع تر.
_دلم درد میگیره.
_در این زندگی کوتاه با من باید این درد ها رو تحمل کنی.
سرمو اوردم بالا.
_چرا بایددل درد تحمل کنم؟
انگار خودش فهمید و با سردرگرمی گفت:منظورم سریع بودنه..
ظرف رو کنار دادم و گفتم:نمیتونم.
سیخ دیگر را برداشت و مشغول خوردن شد و راست راست دختران را نگاه میکرد از این که تمام حواسش به ان حا بود کمی عصبی شدم و بر میز زدم و گفتم:درسته که عاقبت ادواج اجباری ما چیه ولی بهتره جلوی چشمهای (سکوت کردم)بگیرین.
خندش گرفت نمیدونم چرا...و گفت:نکنه حسودیت میشه؟
_کی ؟من؟هرگز.
سیخ را به تندی خورد و گفت:اگه دوست داری پاشو
با بلند شدن من تازه دختران توانستند چهره من را ببینند و من چهره واضح انها را.
3تا بودند اولی چشم های کشیده روشن با بینی عملی و گونه های قرمز و لبانی بزرگ و صورتی.زشت نبود ..به انهای دیگر دقت نکردم چون برایم مهم نبودند.بیرون رفتم و پارسا به دنبالم بیرون امد سوار ماشینش شدم و گقت:کجا ببرمت؟
_خونمون.
جوابی نداد و به زدن حرف های تکراری اش پرداخت:خواستم بگم اونا که ما رو به زور به ازدواج هم دراوردن باید کاری کنیم که به زور هم طلاقمون بدن.
کمی به سمتش چرخیدم و گفتم:چیکار؟
_خودمم درباره اش فکر نکردم..ولی شما فکر کنید.
_باشه.
سرعت گرفت و با ادرس پرسیدن منو رسوند بی خداحافظی پیاده شدم اون هم حرفی نزد وارد خانه که شدم هیچکس نبود ...به اتافم رفتم لباسهایم را عوض کردم و نشستم پای درس
هنوز لای کتابو باز نکرده بودم که صدای تلفن اومد.بی حوصله بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_بله!
_سلام دخترکه کدوم گوری بودی امروز؟ سوگل بود مثل همیشه با لحن شاد و سر زنده.
_هی تیام کوشی؟
_همینجام.
_صبح کجا بودی؟
_محضر.
_مبارک باشه..خونه یا ماشین شایدم زمین هان؟
_شوهر.
سکوت کرد انگار شوکه شده بود منم سکوت کردم.اروم و شمرده شمرده گفت:چی ...گُ...ف.تی؟
_اسمم رفت تو شناسنامش قانون و شرعا شدم محرمش و زنش.
_چرت میگی تیام....اینجوری که مدرسه راهت نمیدن.؟
_نه ابروهامو برمیدارم نه اسم اون میاد تو شناسنامم تا این 2 سال اخر هم تموم شه.
باز هم سکوت کرد و گفت:مبارک باشه تیام ..واقعا خوشحال شدم.
_خبر بدبختی من خوشحالت کرد سوگل؟
_نه نه یعنی تو خوشبخت شدی نه بدبخت.
اهی کشیدم که فکر کنم سوگل نشنید و گفت:زنگ زدم بگم امتحان فردا لغوه الکی نخونی.البته تو که در هر شرایط خر میزنی.
_سوگل!
_جانم؟
_میخوام گریه کنم میخوام یکی رو بغل کنم و تو بغلش زار بزنم.
سوگل با خنده گفت:برو اقاتونو بغل کن و تو اغوشش زار بزن.
_سوگل من جدیم..
_منم سوگلم جدی.
باداد اسمشو گفتم و اونم فقط گفت:باشه باشه کاری باری؟
_سلامتی خانمی.
_بای هانی.
_خدانگهدار
چه قدر دلخوش بود چه قدر خوشحال بود از چی ناراحت باشه از خوشبختیش...کتابو بستم و روی زمین دراز کشیدم.به سقف خیره بودم یعنی الان من زنش بودم....یادمه توی دوران راهنمایی بچه ها سرشوخی با من داشتند که من چه طوری میخوام عروس شم و من میگقتم اول خودم باهاش اشنا باشم بعد خونوادم.میگفتم پسره باید چشمهاش ابی باشه ..قدبلند و خوش تیپ و مهربون که همش قربونم بره .ولی چی شد!!!!!!!!! درسته قیافش بد نیست ولی اخلاقش واضح میتونم بگم مزخرفه.با صدای در نیم خیز شدم....دوست نداشتم کسی خلوتمو بهم بزنه پس چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم.در اتاق باز شدو صدای مامان پیچید تو گوشم:تیام خوابیدی ؟
حرفی نزدم مامان پتو رو از روی تختم برداشت و انداخت روم و اروم گفت:قربونت برم چه زود بزرگ شدی.نور افتاب دقیقا توی صورتم افتاده بود که چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت کردم 6 صبح بود ولی نمیدونم افتاب از کجاش بود حاضر شدم و رفتم.
همین که داخل شدم..باران و سوگل و شیدا به سر و کولم پریدند.گفتم:اروم باشید الان همه میفهمن...
باران بوسه ای به گونم زد و گفت:مبـــارکه خانمی»
باران خوشحال بود از قرار معلوم حال حسام خیلی بهتر شده بود ...
باران:خب تعریف کن دیگه.
کل قضیه رو تعریف کردم..صبا که حرف های ما رو میشنید گاهی حرف هایی میزد که حس میکردم حسودیش میشه.
شیدا:حالا عکسه این شازده رو بیار.
_اقول نمیدم ولی باشه
زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.
مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.
تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.
کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .
_کجا؟
_علیک سلام تیام خانم.
من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.
فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.
سریع میگم:طبق معمول.
_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.
ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.
_خدا نکنه.
زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.
_ول کن فرهاد میام.
با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.
سریع میشینیم تو ماشین.
_سلام.
مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.
بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.
زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.
میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.
_سلام زری جون.
_سلام عزیز .
بوس و ماچ بعدشم من.
_سلام عزیزحون.
_سلام گلم بیا که یار منتظره.
یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.
وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.
_سلام هستی خانم خوبین؟
_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.
لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور
پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟
با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.
بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟
با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.
بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.
با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.
_سلام.
_سلام.
همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.
پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.
هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.
پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی
هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن
سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.
هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.
پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.
گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.
پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.
_ندارم.
انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟
_من گوشی ندارم .
پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو
کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.
همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.
_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.
گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.
مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.
بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید
مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.
دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.
پارسا گفت:سال اول بودید نه؟
_خیر سوم.
_راهنمایی؟
_خیر دبستان.
_خوب رشد کردید.
_بزنید به تخته چشم نخورم.
لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.
_من با شما شوخی ندارم.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟
_واه!مگه تو فامیل شما بچه های سوم دبستانی رشته انتخاب میکنند؟
_ریاضی درسته؟
_شما که همه چی رو میدونید چرا میپرسید.
خنده عصبانی کرد و گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهاتون صحبت کنم.
به لباش خیره بودم که چیزی بگه ولی اون به نقطه دیگری نگاه میکرد.نگاهشو دنبال کردم و روی صورت پریسا فرود اومد.خیره بود به ما .یک اخم واضح روی صورتش ..
پارسا اروم گفت:پاشو برو از کنار من.
با تعجب چرخیدم طرفش و گفتم:که اون دختره بیاد کنارت؟
پارسا زیر لب گفت:پاشو الان میاد اینور میاد موهاتو میکنه.
دوباره چرخیدم سمت پریسا دستش مشت شده لبه مبل بود و داشت فشارش میداد برای بلند شدن.
دست به سینه نشستم و گفتم:میخوام ببینم چی میشه.چه عاشق های دل خسته ای هستین.
پارسا نگاهشو از پریسا گرفت و گفت:من عاشق اون نیستم.
_پس چرا اون هست؟
_چون فکر میکنه من دوسش دارم.
یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:نداری؟
پارسا توی چشام خیره بود و من توی چشای عسلیش غرق بودم که صدای پریسا پیچید توی گوشم
_جواب بده پارسا دوسم نداری؟
درک میکردم پارسا نمیدونه چی بگه ولی خونسردانه تکیه دادم و مثل پریسا به پارسا خیره شدم که پارسا گفت:تو دخترعموم هستی معلومه دوست دارم.
پریسا به من اشاره کرد و گفت:پس باید اینم دوست داشته باشی؟
پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:این که دختر عموم نیست.
پریسا نگاه از پارسا برنمیداشت و گفت:میخوام بشینم.
پارسا به صندلی تک نفره کنار من اشاره کرد و گفت:تیام تو اونجا بشین پریسا اینجا.
با تعجب به پارسا نگاه کردم.
بلند شدم و گفتم:من میرم اشپزخونه راحت باشید. و به پارسا نگاه مرموزی انداختم.
همین که وارد اشپزخونه شدم هستی نزدیکم اومد شونه هامو گرفت و گفت:چرا اومدی عزیزم؟
با چشام اونهارو نشون دادم.
هستی از من جدا شد و به انها نگاه کرد اخمهایش داخل هم رفت...
روبه من شد و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.
اینجا از زبون سوم شخصه
هستی روسری را روی سرش صاف کرد و به سمت تیام چرخید و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.
تیام حرفی نزد فقط با حرکت سر قبول کرد...هستی نفس عمیقی کشید و از اشپزخانه خارج شد..پارسا با دیدن او رویش را از پریسا گرفت و به مادرش چشم دوخت.هستی عصبی بود او حق نداشت با پریسا حرف بزند.پریسا شیطانی در جسم ادم بود.
پارسا که با چشم های عصبانی مادر غریبه بود گفت:چیزی شده مامان؟
هستی نگاهش به پریسا افتاد که داشت انها را با تعجب نگاه میکرد.
هستی گفت:بیا تو اتاق پارسا.
پارسا سرش را به تایید تکان داد و به سرعت از جا بلند شد و همراه مادر به اتاق امد.
هستی داخل اتاق شد و در را برای پارسا باز گذاشت داخل اتاق عزیز شده بودند.
هستی روی تخت نشست .عصبانی بود نمیدانست به پارسا چه بگوید.
پارسا وارد شدخیلی خونسرد گفت:جانم مامان؟
هستی :پارسا زنتو ول کردی داری با اون پریسا دیونه حرف میزنی؟ها؟به چه حقی زنتو تنها گذاشتی؟خیله خوب میگیم تنهاش گذاشتی .چرا میشینی با اون دختره حرف میزنی ها؟
_تیام مگه چیزی گفته؟
هستی لبش را گاز گرفت و گفت:ای خدا مگه حتما باید چیزی بگه من از چشاش خوندم.
_مامان اون هیچ مشکلی نداره.
_تو از کجا میفهمی همون دو کلمه حرفم که به زور با هم میزنید.
پارسا خواست چیزی بگه که در باز شد و تیام وارد شد.
هردو نگاهش روی انها افتاد.
تیام به کیف گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:میشه اون کیف رو بدید ماداریم میریم.
هستی تعجب کرد نگاه بدی به پارسا کرد و با همان نگاه مهربانش روبه تیام گفت:چرا عزیزم؟
_اخه فردا یک عالمه درس دارم.
هستی شانه بالا انداخت و گفت:حالا عصری برید.
تیام به سمت کیف رفت و گفت:حالا بهتره چه فرقی میکنه.
هستی سرش را تکان داد راضی نبود به سمت در رفت و گفت :میرم مامانتو راضی میکنم توهم حاضر نشو.
هستی در را باز کرد و سریع خارج شد و در را بست.پارسا داشت تیام را نظاره میکرد.تیام کیف را برداشت و وسایل کنارش را داخلش گذاشت و بلند شدو خواست وسایل را از روی زمین بردارد که پارسا دور بازوی اورا گرفت و به سمت خود چرخاند.تیام از رفتار پارسا تعجب کرد ..بازهم به چشم های او که نگاه میکرد استرس میگرفت.
تیام با تته پته گفت:چی شده؟
چشم های عصبانی پارسا ریز شد و گفت:چی شده؟من باید این سوال رو از شما بپرسم.
تیام منظور او را نمیفهمید.
پارسا با تحکم گت:مشکلیه من کنار دخترعموم بشینم.
_اصلا من تنهاتون گذاشتم که با هم راحت باشید.
بازوی تیام داشت به درد میامد.پارسا گفت:پس به مامانم چی گفتی؟
تیام با پوزخند گفت:تنبیهتون کردن؟
پارسا بیشتر عصبانی شد و گفت:حسودی میکنی؟
تیام خنده اش را نگه نداشت و از خنده منفجر شد و حتی از خنده اشکش در میومد. و گفت:حســــــودی؟
_به چی باید حسودی کنم؟
پارسا گفت:اگه دفعه ی دیگه پیش مامان من ننه من غریبم در بیاری کشتمت.
تیام گفت:من هر کار بخوام میکنم و دستش را از دست او دراورد و همراه وسایل از اتاق خارج شد
*********
از اتاق خارج شدم.هستی خانم داشت با مامان حرف میزد جلو رفتم و گفتم:بریم مامان.
هستی چنگی نمایشی به صورتش زد و گفت:دخترم اگه از دست پارسا ناراحت شدی ببخشش.
_نه بابا ناراحتی چیه.ایشون خیلی محترمن ولی من فردا تا ساعت8 شب مدرسه کلاس دارم.
هستی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:موفق باشی.
لبخندی زدم و به نزدیکی بابا که دم در بود رفتم ..از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه در کل راه مامان نصیحتم میکرد که برای چی گفته بریم خونه و بابا رو زور کرد که ناهار از بیرون بگیره.
ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه منم ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم درس بخونم.اون روز تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....
***
با صدای ساعت که زنگ میزد از خواب بلند شدم.دستمو روی ساعت گذاشتم و خواستم خاموشش کنم که دست دیگه ای برش داشت.فرهاد بود .
_سلام.
با حالت خوابالویی گفتم:سلام...و خمیازه کشان گفتم:اینجا چیکار میکنی؟
_داشتم لباس میپوشیدم حالا بدو دیرت نشه.
از جا بلندشدم صورتمو شستم و برنامم رو گذاشتم و حاضر شدم و همراه فرهاد از خونه زدم بیرون.
گفتم:با من میای؟
_اره تا دمه مدرستون باهات میام بعد با خط اتوبوس میرم دانشگاه.
کیفمو به دستش دادم و گفتم:پس بیا تا دم مدرسه اینو بگیر که بیکار نباشی.
کیف رو گرفت و گفت:تیــــــــــام!
_بله.
_من با پارسا حرف زدم و با تو هم میخوام حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_گوش کن ..شما باید طوری رفتار کنید که نشون بده باید از هم طلاق بگیرید.
_چطوری؟
کیف رو از دستی به دست دیگه داد و به اون طرف خیابون نگاه کرد گفتم:
بگو دیگه چطوری؟
_یکیتون باید بشه ادم خوبه و یکی بشه ادم بده...اینطوری اون بده هی غر میزنه و خوبه تحمل میکنه..اینطوری وقتی دو خونواده ببینن.دلشون میسوزه و خودشون به این زندگی خاتمه میدن.
چرخیدم طرفش.
فکر خیلی خوبی بود..خیلی خوب....میخواستم فرهاد رو بغل کنم و ببوسم ولی حیف که تو خیابون بودیم.
فرهاد گفت:نظرت چیه؟
_خیلی خوبه ..خیلی.
فرهاد:ولی مشکل کار اینجاست.
_کجا؟
_کی ادم خوبه بشه و کی بده؟
_من میشم خوبه و پارسا میشه بده.
_اون قبول نمیکنه.
تقریبا نزدیک مدرسه بودیم.گفتم:چرا؟
_چون اون روی ذهن همه ی فامیل میمونه.همه تقصیر کارش میدونن.مخصوصا اینکه یک مدت زمانی توی مشهده .
_برای چی؟
_دانشگاهش
_مگه ثبت نام کرد؟
_بله ساعت خواب.
سرمو انداختم پایین خوب منم که دلم نمیخواست ادم بده بشم.ولی یک فکر به ذهنم رسید سریع گفتم:خوب جاهامونو باهم عوض میکنیم.یک بار من میشم بده یک بار اون
فرهاد با خنده گفت:مگه بازیه؟
فیلسوفانه گفتم:زندگی یک بازیه بزرگه.
کیفمو به دستم داد و گفت:خیلی خب برو مدرست دیر نشه.
کیفو گرفتم و گفتم:خداحافظ
_بابای خواهر کوچولو.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.میخواستم به فرهاد بگم که بهم پول بده تا چیزی بخرم ولی اون سوار اتوبوس شده بود و داشت نگاهم میکرد.براش دست تکون دادم و وارد مدرسه شدم.
******
روز خیلی بدی بود تا ساعت 8 شب کلاس داشتم..تا ساعت 2 که خود کلاسای مدرسه بود.از ساعت 3 تا 5 هم کلاس تقویتی زبان بود چون بر خلاف درس های دیگم زبانم خیلی بد بود ...و از ساعت 5 و نیم تا 8 هم کلاس ریاضی داشتم چون 1 شنبه و شنبه تعطیل بود.کلاس که تموم شد هوا تاریک شده بود کمی احساس ترس کردم...همین که پامو از مدرسه گذاشتم بیرون تموم اعتماد به نفس هایی که تو کلاس به خودم میدادم به باد رفت..اروم اروم از کنار خیابون راه افتادم تا دمه خونمون فقط صلوات میفرستادم.به سر کوچه که رسیدم متوجه ماشین امیر(پسر عمو پارسا) شدم خیلی عجیب بود....ماشین پارک شده بود و کسی داخلش نبود.نگاهمو از ماشین گرفتم شاید من اشتباه میکردم.اره حتما من اشتباه میکردم اون اینجا چیکار باید بکنه...کوچه هم خلوت ..سرمو انداختم پایین و با سرعت شروع به دوییدن کردم که یکدفعه به کسی خوردم و چند قدم به عقب رفتم بهتره بگم پرتاب شدم.نزدیک بود بیوفتم که دستمو به دیوار فشردم و ایستادم ..سرم هنوز پایین بود نمیتونستم به بالا نگاه کردم.نفس نفس میزدم و به حالت 90 درجه خم شده بودم و دستم همینطور به دیوار.
صدا منو به خودش اورد:
_اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟
سرمو اوردم بالا اَه این پسره است که...صورت جدی داشت صاف شدم اگه میدونستم اونه که جلوش خم نمیشدم.بی توجه به سوالش گفتم:شما خونه ی ما بودید؟
اونم دوباره گفت:گفتم چرا این وقت شب اینجایید چرا خونه نیستین؟
_مدرسه بودم .
سرشو تکون داد
_خونه ی ما بودید؟
_بله.
_برای چی؟
_میخواستم برم تهران برای کارام مامانم اصرار کرد که با شما برم.حالا اومدم از مامانتون اجازه بگیرم که ایشون هم موافق بودن ..فردا بعد از مدرست میریم.خدا حافظ.
و بدوم اینکه منتظر حرفی از طرف من بشه از کنارم عبور کرد و به سمت ماشین امیر رفت پس با ماشین او امده بود ..کلید انداختم و در را باز کردم...
با ورودم مامان داد زد:تویی تیام؟
_بله.
از پله ها رفتم بالا مامان با دیدنم گفت:پارسا رو دیدی؟
کیفمو روی مبل انداختم و گفتم:بله.چیکار داشت؟
_نگفت بهت
میخواستم توضیح کامل از مامان بشنوم به خاطر همین گفتم:نه چی گفت:
*****
قسمت 20
میخوادفردا بره تهران.اومده بود اینجا ببینه توهم همراهش میری یا نه.
_خب؟
_گفتم اره فردا بعد مدرسه بیاد دنبالت.
_مامان.!!!!!!!!!!!!!من شاید دلم نخواد برم مگه زوره.
_گفتم یک بادی به کلت بخوره.
_نمیخوام باد به کلم بخوره لطفا بگید نیاد دنبالم.
مامان زبونشو گاز گرفت و گفت:چی میگی دختر؟
_مــامان....2 شنبه امتحان دارم.
_خب اونجا بخون..حالا هم گشنته یا نه؟
با این که از گشنگی داشتم میمردم سرمو تکون دادم و گفتم:نه!
بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسامو انداختم و خودمو روی تخت پرتاب کردم که تخت صدای بدی داد........میخواستم اشک بریزم..همه چی زوری...ای خدا..صدای مامان از توی حال میومد.
_اخه خدا من چه گناهی کردم که این دختر نمیخواد ادم شه...نمیفهمه که زندگی با اون پسر اینده شو تامین میکنه.
خندم گرفت که بیشتر شبیه پوزخند بود چه زندگی مزخرفی.
تا چشامو بستم خوابم برد کار مهمی برای فردا نداشتم .
***********
ساعت 12 بود اون روز زنگمون زود خورد.
شیدا و باران و سوگل بهم اویزون بودند حال حسام خیلی بهتر شده بود و حتی قرار بود اونروز باران با خونوداش برن خونه ی اونا.
کیفمو روی دوشم صاف کردم و گفتم:بچه ها من برم دیگه.
شیدا خودشو صاف کرد و گفت:شاهین امروز دیر میاد منم باهات میام تا دهنش قشنگ اسفالت بشه.
_گناه داره بابا.
_تو جوش اونو نزن.
از در مدرسه اومدیم بیرون.
سوگل که داشت هنوز توی حیاط رو نگاه میکردگفت:خب سرویسم داره میره منم برم.
همین که سوگل رفت.باران گفت:تیــــــــــــــــام اون اا باتو کارداره .
خط نگاه باران رو دنبال کردم که چشام توی دوتا شیشه مشکی عینک افتابی ثابت موند.
دستش به سمت عینک رفت و عینک از روی چشمها برداشته شد.پارسا بود که با نگاش میخواست از من که عجله کنم.
چشای عسلیش دوباره منو به استرس مینداخت.
شیدا با متلک گفت:نه بابا .....و با حالت بامزه ای گفت:اون یک جنتلمن واقعیه....باران تویک مرد رویایی دیده بودی؟
خندم گرفت.باران گفت:نه والا.......البته حسام.
صدای بوق ماشین باعث شد اون تا نگاهشونو بگیرن و بگن:تیام انگار راست راسکی با توئه؟
سرمو تکون دادم و چند قدم جلو رفتم و گفتم:متاسفانه.
شیدا خودشو به من رسوند و گفت:نگو که پارساست.
_پارساست.
صدای بلند و پرتعجب باعث شد به عقب برگردم.
_پارسا؟
صبابود..کیفشو روی شونش صاف کرد و جلواومد.
_اون شوهرته.
باران گفت:نامزدش.
با دست به پارسا گفتم که بیاد اینور اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعدچرخید و دقیقا جلوی پام ترمز کرد
********
هرسه تاشون کنارم ایستاده بودند.صبا باتعجب گفت:مطمئنی اون شوهرته؟
چرخیدم طرفش تو چشاش پر از تعجب و حسادت بود گفتم:میخوای از خودش بپرس.
شیدا گفت:تو حلقت گیر کنه تیام
و با سرعت به سمت ماشین رفت منو و باران هم به دنبال او به دم ماشین رفتیم.
شیدا خواست چیزی بگه که با دستم به پارسا نشونش دادم و گفتم:دوستم شیدا وباران.
شیدا گفت:خوشبختم.
پارسا لبخندی زدو گفت:منم همینطور
و برای باران هم فقط سریعی تکان داد
پارسا با چشم صبا را نشون داد و گفت: و ایشون؟
بی توجه گفتم:صبا بغل دستی اون دوست دیگم.
ازاینکه از واژه دوست استفاده نکرده بودم خیلی خوشحال بودم.
سرشو تکون داد با خنده گفتم:نمیخواست بیاین خودم پیاده میرفتم.
_میخواستین پیاده برین تهران.
_مگه حتمی شد.
_بله سوار شید تا دیر نشده.
با بچه ها خداحافظی کردمو نشستم.
پارسا هم با سرعت راند.
_با ماشین اقا امیر میخوایم بریم.
_میبینید که... بلیت پیدا نکردم.
_خیلی ضروریه رفتنتون؟
یک نیم نگاه بهم کرد و گفت:بله خیلی.
پنجره را کمی پایین دادم و نفسی کشیدم.داشتیم از شهر خارج میشدیم تا اون لحظه سکوت کرده بودم که یاد لباسام افتادم و سریع گفتم:من لباس ندارم که.
_رفتم دم خونتون مادرتون اماده کرده بود...انگار خیلی عجله داشتین.
_مادرم اره خیلی ولی من هرگز
سرشو تکون داد و کمی به سرعتش افزود.ضبط ماشین روشن بود و اهنگ خارجی در حال پخش بود اهنگی عصبی کننده که باعث میشد ادم سردرد بگیره
**********
سرم را به شیشه تکیه دادم ولی نه اهنگ واقعا روی اعصابم بود.
گفتم:میشه کمش کنید.
انگار صدایم نشنید چون بلند داد زد:چی؟
منم به تقلید از او داد زدم
_میشــــــــــــه کمش کنید.
دستشو پیش برد و ضبط رو خاموش کرد.
_ممنون.
_خودتم میتونستی خاموشش کنی!
_ولی این ماشین نه ماشینه منه نه ماشین پسرعموم.
_منو تو نداره که.
با تعجب چرخیدم به سمتش.
_چی؟
خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم چرا ذوق زده شدی؟
عصبانیم میکرد من خوشحال نشدم برعکس عصبانی تر هم شدم .جوابش را ندادم تکیه دادم و گفتم:راستی یادمه اون شب که مثلا داشتیم باهم حرف میزدیم گفتین که میرین به خونوادتون میگید نه.
_گفتم.
_واقعا؟حالا خوبه نه گفتید و الان عقد کرده کنار همیم.نمیگفتید چی میشد.
_من به بابام گفتم ولی اون جوابی به من داد که مجبور شدم به این ازدواج تن بدم.
_حتما راجع به پول بوده چون مردها فقط در این شرایط تسلیم میشند.
_پول و زن.
_زن؟
_بله من به خاطر مادرم اینکارو کردم.مامان یک مریضی بد قلبی داره هر نوع شُک سمه.
_حالشون خوب میشه؟
_دکترش که گفته اره.اینجا یک رستورانه گشتنه؟
_نه من سیرم تو مدرسه چیزی خوردیم با بچه ها.
_بچه ها منظورتون همون شیدا خانم و باران و صباست؟
_صبا نه اون دوتای دیگه.
_چرا درباره صبا اینجوری حرف میزنید دختر خوبی بود..
_نمیخوام غیبت کنم.
_این توضیحه.
_نمیخوام توضیح بدم غذاتون دیر نشه.
دوست نداشتم درباه صبا حرف بزنم.ماشین را کنار نگه داشت و سویچ را به من داد و رفت داخل رستوران حتی تعارفم نکرد هرچند اگر میکرد بازم نمیرفتم.
*********
به ساعت نگاه کردم 3 را نشان میداد یادم امد نماز نخوندم سریع از ماشین پیاده شدم درو قفل کردم و به سمت تابلویی که روی ان نوشته بود نمازخانه....
رفتم داخل کوچک بود و با پارچه ای سبز از بخش اقایان جداشده بود.چادر هایی نامنظم که روی جالباسی بود .یکی اش را برداشتم ..مهر های شکسته و سیاه هم لبه ی پنجره بود یکی را برداشتم و بر زمین گذاشتم ...نماز را که خواندم چادر را بر سر جایش گذاشتم و رفتم بیرون .
پارسا به ماشین تکیه داده بود جلو رفتم لجظه ای نگاهش کردم و درو زدم.درو باز کرد و اونقدر بد نگام کرد که ترسیدم بشینم نشستم و سوییچو گرفتم به طرفش از دستم کشید و گفت:شما کجا رفته بودید؟
_نماز.
سرشو تکون داد و گفت :اگه بهم میگفتید اصلا اشکال نداشت.
نگاهمو ازش گرفتم و با کراه گفتم:خیلی خوب حالا برید.
_امر دیگه؟
خیلی جدی گفتم:سریع تر.
یک نگاه بهم کرد و زیر لب خندید.
میخواستم بهش بگم رو اب بخندی ولی فکر کردم میره به مامانش میگه این چه زنیه برام گرفتی.
عصر که هوا کم کم تاریک میشدباران شروع شد و هر لحظه شدت میگرفت.....رسیده بودیم به یک مسجد که چند تا مغازه کنارش بودن .گفتم:میشه بایستید میخوام برم دستشویی.
_خیلی ضروریه؟
_بله.
ماشین را کنار برد و ایستاد از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد. کنار ماشین ایستاد .به سمت دستشویی رفتم خیلی شلوغ بود..وقتی اومدم بیرون دم در ایستاده بود...رفتم جلوش و گفتم:چیزی شده؟
سرشو تکون داد .دوباره نگام رفت سمت ماشین و گفتم:چی شده؟
_ماشین روشن نمیشه
***********
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟
سرشو تکون داد و گفت:امشب که روشن نمیشه و نمیشه کاریش کرد صبح حتما یک تعمیر گاهی جایی بازه.
_خب...امشبو چیکار کنیم؟
_اینجا چند تا مسافر خونه است ...میتونیم بریم تو یکیش.
_امنه؟
کاملا توی چشام نگاه کرد و گفت:هر کی با من باشه همه جا براش امنه.راستی ظهر که رفته بودید نماز بخونید فرهاد زنگ زد.
_چی گفت؟
_کارت داشت حالا شب بهش زنگ بزن حالا بریم دنبال جا.
به پشت مغازه ها اشاره کرد و گفت:اونجا 2 یا 3 تا هست بیا بریم.
همراهش رفتم نمیدونستم اون شب واقعا چطوری میگذره راه نصفه شده بود..کمی میترسیدم از اینکه همراه او باشم ولی چاره ی دیگه ای نبود پشت سرش میرفتم هرز گاهی برمیگشت و پشت سرشو نگاه میگرد که ببینه من هستم یانه.وارد یک مسافر خونه شدیم به نام صفـــــــــــــــــــــــ ـــــــر.
با دیدن اسمش خندم گرفت .پارسا برگشت به سمتم و گفت:چی شده؟
شانه بالا انداختم و گفتم:هیچی اسمشو دیدم خندم گرفت.سرشو بالا کرد و به اسم نگاه کرد و لبخندی زد .جلو رفت ..یک مرد پشت میز نشسته بود و جلوش یک قلیون بزرگ بود کنار پارسا ایستاده بودم ..مرد شکم گنده ای داشت و کچل بود یک نگاه که بهش کردم سریع نگامو گرفتم ..ولی مرد خیره بود به من که پارسا گفت:اتاق خالی دارید؟
مرد نگاهش را از من گرفت و به پارسا نگاه کرد و گفت:چی داداش؟
_من داداشتون نیستم میگم اتاق خالی دارید؟
_چند تا؟
پارسا برگشت به سمت من و گفت:2 تا.
مرد دوباره نگاه از پارسا گرفت و به قلیونش نگاه کرد و گفت:نه داداش ندارم.
_1دونه چی؟
_نچ.
پارسا مانتو من را کشید و گفت :بیا بریم.
وقتی اومدیم بیرون گفتم:میگفتی هم میومدم لازم نبود مانتومو بکشی.
_خودت میخواستی اون مرتیکه نمیزاشت بیای.
بد نگاهش کردم و رفتیم به سمت مسافرخانه بعدی ..یک خانم پشت میز نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز.اینبار بی هیچ استرسی رفتم جلو.پارسا گفت:خانم؟
زن سرش را اورد بالا صورتش واقعا ترسناک بود.
نصفه صورتش ماهگرفتگی بود و نصف دیگر انگار سوخته بود.
پارسا گفت:2تا اتاق خالی دارید؟
_یکدونه میخواید؟
پارسا برگشت به سمت من و یک نگاه به من کرد.ابروهامو دادم بالا .یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:چیکار کنیم؟
_چاره ای نیست.
جلو رفت و گفت برای یک شب؟
_20 تومن.
پولو گذاشت روی میز و رفتیم بالا .کیف منو از توی ماشین اورد زن در راباز کرد و کلید را داد به دستم رفتم داخل اتاق خیلی کوچکی بود 2 تخت یک نفره کنار هم و کنارش یک در و کنارش یک شیر که مثلا اشپزخونه بود.
**************
قسمت 21
داخل کیفمو نگاه کردم..تهش یک ملافه سفید بود حتما مامان گذاشته بودش درش اوردم و انداختم روی تخت بدم میومد روی تختی که معلوم نبود کی روش خوابیده بخوابم.
مقنعه امو از سرم دراوردم و انداختم روی بالش...برقم خاموش کردم و پریدم روی تخت.
با صدای در به خودم اومد.پارسا بود....داخل شد...درو قفل کرد و کلید رو گذاشت روش ...پتوش به نظر تمیز میومد انداختم روی سرم چون میدونستم الان چراغ رو روشن میکنه و همینکارم کرد...
زیر لب گفت:چه قدر سریع جای ادم رو غصب میکنن.
سریع پتو رو کنار زدم و نشستم سرجام اونقدر به دیوار چسبیده بودم که 3 نفر دیگه روی تخت جا میشدن...
_جای شما را گرفتم؟
سرشو تکون داد و دکمه اول پیرهنشو باز کرد.
گفتم:هوا سرده ها.
با این حرف لبخندی روی لباش نشست و گفت:من به سرما عادت دارم.
دوباره خودمو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.برق رو خاموش کرد و اون سر تخت خوابید انگار اونم حس منو داشت.
اروم گفت:میترسی که کنار منی؟
سکوت کردم دروغ که نباید میگفتم واقعا میترسیدم.
وقتی سکوتمو دید گفتمیخوای برم تو ماشین؟)
من که از خدام بود بره ولی دلم براش سوخت و گفتم:نیازی نیست.
_میشه یک سوالی بپرسم.
سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و گفتم:من خوابم میاد فردا.
با این حرف اونم چرخید
***************
با نور خورشید که روی چشام افتاد بلند شدم یک سینی روی تخت بود که به نظر برای صبحونه بود پارسا هم داخل اتاق نبود با کنجکاوی بلند شدم و رفتم کنار پنجره.
ماشین رو اورده بود کنار مسافرخونه و همراه یک مرد داشتن داخلشو نگاه میکردن..
صبحونه دست خورده بود پس خودش خورده بود منم که از دیشب گشنم بود نشستم همشو خوردم
*****
وقتی لیوان چایی رو سرکشیدم از جا بلند شدم..مقنعه ام را به سر کردم.
ملافه را داخل کیفم گذاشتم و درش را بستم...از اتاق خارج شدم.و رفتم دم در.
پارسا با دیدن من گفت:کلید را به اون خانم تحویل بده.
ابروانم را بالا انداختم و گفتم:باشه.
به سمت زن که به در تکیه داده بود و داشت پارسا رانگاه میکرد رفتم و گفتم:بفرمایید کلید.
نگاهی به من کرد و کلید را در هوا قاپید و گفت:شوهرته یا داداشت؟
به پارسا نگاه کردم چه قدر زیبا شده بود...نور توی چشمهای عسلی اش میزد و چشم های برق میزد.لباسش تنگ بود و موهای مایل به قهوه ایش روی پیشانی اش ریخته بود.
گفتم:چه فرقی میکنه؟
_خیلی فرق میکنه...حالا چیکارته؟
_شما چه فکری میکنید؟
_اصلا شبیه هم نیستید..فکر کنم زنشی نه؟
_بله.
بهم نگاه کرد توی چشاش چیز عجیبی بود که برای من نااشنا بود.
با تته پته گفت:خیلی خوشگله!
لبخندی روی لبام نشست و گفتم:اره قیافش بد نیست ازش خوشت اومده؟؟
_چه راحت در این باره حرف میزنی!
_اخه برام مهم نیست.
_اگه بگم از دیشب عاشقش شدم باورت میشه؟
توی چشاش نگاه کردم پس این عشق بود...گفتم:..نمیدونم چی بگم.
_تا حال عاشق شدی؟
_اره ...برادرم من عاشق برادرم هستم.
خندید و گفت:چند سالته بچه سال به نظر میای ولی رفتارات خیلی متینه.
_هفده سالمه....سوم دبیرستان.
_باهم دوست شدید؟
(تیـــــــــــــــام بیا)
برگشتم و به پارسا نگاه کردم و با دست نشون دادم الان و برگشتم به سمت زن و گفتم:یک ازدواج اجباری...شوهر تو کو؟
سرشو تکون داد و گفت:با این قیافه کی میاد منو بگیره.
بــــــــــــــــوق
برگشتم پارسا نشسته بود تو ماشین و بادست اشاره میکرد برم سمتش.
بوسه ای به طرفی از صورت زن که ماهگرفتگی بود زدم و گفتم:قیافت از من که بهتره.
و با دو به سمت پارسا رفتم...در را باز کردم و نشستم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم
عصبانی بود و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حالا چرا عصبانی میشی داشتم باهاش حرف میزدم.
چرخید سمتم بازهم ان چشم های استرس زا..
نمیدونستم عکس العملش چیه فقط باید اعتراف کرد که قلبم تو دهنم بود..
انگار تموم حروف یادم رفته بود فقط گفتم:خب چیه؟
با داد گفت:خب چیه؟یک ساعته منو اینجا معطل کردی بعد میای میگی چرا عصبانیم.
نمیدونستم چی بگم...تنها راه عذر خواهی کردن بود.
یک لبخند مهربون برای خر کردنش زدم و گفتم:ببخشید..روشو برگردوند چه زود خر شد...بلند گفت:فقط ببخشید ؟
و پایش را روی گاز فشرد.
نگاهش نکردم و به جاده نگاه کردم با سرعت میراند....
تا خود تهران باهاش حرف نزدم من عذر خواهی کرده بودم..
وقتی رسیدم و در پارگینگ را زد با خانه ای بزرگ مواجه شدم..
یک برج بود برای خودش.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد منم ساکم را برداشتم و به دنبال او رفتم..در اسانسور را زد و زود سوار شد....از بد شانسی دو نفر دیگر هم در اسانسور بودند...اسانسور بزرگی بود وهمین که ما باید کنار هم میاستادیم خیلی بد بود...هر دوبه سمت در و پشت به دو نفر دیگه بودیم که اسانسور ایستاد و مردی که پشت من بود خواست پیاده بشه.پارسا هم چرخیده بود به سمت من...
کمی جلو رفتم ولی مرد چاق تر بود.پارسا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند بوی عطرش تا لوزالمعده ام هم رفت...نمیتوانستم سر بلند کنم و به او نگاه کنم .مرد پیاده شد و من عقب رفتم و نفسم را پرفشار بیرون داد.زنی که پشت پارسا بود تازه او را دیده بود و گفت:سلام اقا پارسا.
پارسا لحظه ای اخمانش در هم رفت و گفت:سلام خانم ترابی!
**********
زن گفت:کجا بودید این چند وقته؟
_مشهد.
زن سری تکان داد و زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت:تو این چند وقت ملی جان خیلی اینجا اومد.
_به خاطر من یا شما؟
_بیشتر تو پسرم.
_حالا چیکار داشت؟
_نمیدونم.
اسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم زن فعلا گفت و رفت هنوز چند قدم از ما دور نشده بودند که پارسا خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و گفت:خانم ترابی!
زن چرخید و با لبخند گفت:بله!
پارسا لبخندی زد و گفت:ایشون نامزدم هستن.
سریع گفتم:خوش وقتم
زن جلو امد نگاهی به من کرد و کل بدنم را زیر نظر گذراند ولی انگار خوشش نیامده باشد سریع تکان داد و گفت:مبارکه.
پارسا گفت:به ملی جونتون هم بگین....
خانم ترابی با لحن عصبی گفت:اگه وقت داشتی یک سر بیا خونه ما.
این را گفت و سر برگرداند و به سمت خانه خودشان رفت انگار از من خوشش نیامده بود...خیلی کنجکاو شدم بدونم ملی کیه.
پارسا کلید انداخت و وارد خانه شدیم.
خانه بزرگ و شیک و تمیزی بود بااینکه به قیافه خود پارسا نمی خورد اینگونه باشد.
کیفش را روی اپن انداخت و گفت:من دارم میرم.
بی اختیار گفتمکجا؟)
_باید به شما جواب بدم/
_هر طور مایلی.
_میرم یک جا که خوش باشم.
چند قدم جلو رفتم ...تقریبا وسط حال بودم که گفت: درو رو کسی باز نکن....زنگ در هم زدن جواب نده...وسایل ارزشمند خونه زیاده...
با این حرف میخواست بگه که تو مهم نیستی...خونه مهمه.
خودمو انداختم روی مبل و گفتم:خیله خوب.
**********
چند لحظه مکث کرد و گفت:خدا حافظ.
_خداحافظ.
همین که در رو بست از جام بلند زدم تا چرخی توی خونه بزنم.
2 دست مبل شیک داخل خونه بود...یک دست دیگه مبل هم جامی شد ولی اینقدر مبل هار ا بزرگ بزرگ چینده بود که جا نمیشد.
یک دست مبل مشکی قرمز و یک دست کرمی شکلاتی.
یک میز ناهار خوری 6نفره هم در امتداد سالن بود.
اتاق خواب ها با 2 پله از بقیه جدا میشدند.به سمت اشپزخانه رفتم.یک میز 2 نفره سیاه هم انجا بود.یک یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و ماکروفر و گاز رو میزی و فر ...اووووه جهیزه ای بود برای خودش.خواستم به سمت اتاق ها برم که تلفن زنگ خورد.صدا رو تعقیب کردم که به یکی از اتاق ها رسید در رو که باز کردم انگار با یک جنگل روبه رو شده باشم.تخت بهم ریخته بود یک صندلی وسط اتاق افتاده بود..همه وسایل میز هم پخش و پلا بود.
دوباره صدای تلفن امد پشت میز افتاده بود و رویش یک بلوز تی شرت مردونه که حتما ماله پارسا بود افتاده بود.
تلفن را برداشتم و کلیدش را زدم دم گوشم گرفتم و سریع گفتم:بله!
_بله و بلا خانم طلا.
_فرهاد تویی؟
_کی به غیر من با تو اینجوری حرف می زنه هان؟
_هیچ کی وایییییی خیلی خوشحالم صداتو میشنوم
_چرا زنگ نزدی؟
-فراموش کردم ببخشید.
_خواهری که برادرش را فراموش کن وای وای وای.
_ببخشید تکرار نمیشه.
_قول؟
_بله...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
_مادرش.
_هستی خانم؟
_اره...چی کارا میکنید؟
_الان رسیدیم اومدیم خونه پارسا اون رفت نمیدونم کجا منم خونم.
_بشین درستو بخون.
_چشم بعد از فضولی.
خندید و گفت:کاری ؟باری؟
_نه.
_مواظب باش
****************
22
_مواظب باش
_خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن راگذاشتم و نگاهی به اتاق کردم بزرگ بود ولی خیلی شلوغ بود...یک عکس خیلی بزرگ از اقای خودشیفته هم روی دیواربود.جلورفتم تابه صورتش خوب دقت کنم.
چشم های عسلیش واقعا زیبابود همه چیش خوب بود فرم صورت مردونش.
تلفن دوباره به صدادراومد.
فکرکردم فرهاده باخنده گفتم:بازچیه؟
_شما؟
خندم گرفت.تازه بافرهاد حرف زده بودم وانرژی گرفته بودم.
_شمازنگ زدید من کیم؟
با لحن عصبانی گفتمن با شماشوخی ندارم شماتوی خونه عشق من،نامزدمن چیکارمیکنید؟)
_نامزدتون؟
_تو کی هستی؟ پارسا اونجاست؟
دختره تقریباجیغ میکشید.چرخیدم به سمت عکس پارسا....
دختره دوباره دادزد:من میام اونجاببینم تو کی هستی؟
باخودم گفتم شایدملی باشم باشک گفتم:شماملی خانم هستید؟
انگار صدایم راشنیدولی تلفن راقطع کرد...باترس و دوبه سمت دررفتم..ازقفل بودن درمطمئن شدم وبه سمت تلفن برگشتم..شماره پارسا چندبودوایی خدایا.
رفتم پای تلفن وبه فرهادزنگ زدم.
_به این زودی دلت برای داداشت تنگ شدخواهری؟
_فرهادشماره پارساچنده؟
_برای چی؟
_بگوکارفوری دارم.
_چیزی شده؟
_نه بگو/
شماره رو یادداشت کردم وسریع باپارساتماس گرفتم 3 تابوق خورد تاجواب داد.
_چیه؟
اینم از جواب مثلا نامزدمون..
************
_سلام
_بفرمایید.
_یک خانم زنگ زد....فکر کنم داره میاد اینجا.
_ملینا.
_ملینا؟
_اسمشو نگفت؟
_نه.
_کی زنگ زد؟
_الان
_اومدم/
همین را گفت و تلفن را قطع کرد.
کمی ترسیده و شاید هم کنجکاو شده بودم.ملینا که بودچه نسبتی با پارسا داشت..حتی چه نسبتی با زن همسایه داشت.....او که بود؟
به سمت وسایلم که دم در بود رفتم و انها را برداشتم.یکی از اتاق ها که ماله پارسا بود و من نمیتوانستم انجا باشم.در اتاق دیگر را باز کردم.اتاقی نسبتا بزرگ بود.
یکی از دیوار ها با کاغذ دیواری از برج ایفل پوشانده شده بود و طرف دیگر یک کتابخانه بزرگ بود .. و پر از کتاب.در امتداد هم یک دست مبل و پنجره.
پس اینجا هم جایی برای من نبود.اتاق دیگر یک تخت 2نفره..نسبتا شیک بود که رویش پتوی زرشکی رنگ پهن بود.
غیر از یک کمد دیواری هم چیزی داخلش نبود.
از اتاق ها خارج شدم کیفم را روی کاناپه ای که انجا بود گذاشتم تا خودش بگوید اتاق من کجاست.غیر از اتاق خودش بقیه اتاق ها واقعا تمیز و مرتب بود.
با صدای زنگ از جا پریدم واقعا ترسیده بودم...به سمت در رفتم ولی باقدم های سست.از چشمی در نگاه کردم.دخترکی ایستاده بود ...خیلی دور ایستاده بود.در را باز کردم و اب دهانم را قورت دادم.دخترک با فاصله تقریبا 6 قدم ایستاده بود..قد کوتاهی داشت...مثلا من که تقریبا تا سر شانه ها و شاید هم بلند تر از شانه های پارسا بودم او تا میانه های بازوانش بود.
دخترک چتری های کوتاه مشکی اش را از زیر مقنعه ای که دور صورت مربعی اش بود بیرون ریخته بود.
چشمهای مشکی داشت که به لطف ریمل و خط چشم درشت و کشیده ترش کرده بود.لبهایش نسبتا بزرگ و رژ لب بنفشی زده بود،گونه های نسبتا برجسته اش هم با رژگونه قرمز کرده بود. و بینی قلمی و متوسط....صورتش در مقابل من بوم نقاشی بود ولی در مقابل دختران دیگر زیاد تو چشم نبود.قدش کوتاه بود ولی هیکلی میزان داشت..تو پر بود..مثل من لاغر نبود...
هنوز داشتم دخترک را تجزیه و تحلیل میکردم و او هم انگارداشت همین کار را میکرد که در اسانسور باز شد.او انگار میدانست کی است ولی من نگاه از او گرفتم که دیدم پارسا بود در اسانسور را نگه داشت و خود بسته شد.با صدای در اسانسور دختر چشمانش بسته و دوباره باز شد.
پارسا چند قدم جلو امد سریع گفتم:سلام
سری تکان داد و در 3قدمی پشت دختر بود.
کمی سرش را خم کرد و گفت:ملینا اینجا چیکار میکنی.
دختر همانطور که مرا نگاه میکرد گفت:قبلا میگفتی ملی.
_ملی مُرده.
لحظه ای تعجب میخواستم شاخ در بیاورم...ملی مرده پس این کیست.
دخترک با صدای تقریبا بلندی گفت:ولی من هنوز زندم.
پارسا سریع جواب داد:ملی من مُرده.
_چطور دلت میاد پارسا.
دختر این را گفت و چرخید.پارسا انگار نمیتوانست به دخترک نگاه کند انگار از چشمهایش فراری بود..به من نگاه کرد که با سردرگمی انها را نگاه میکردم.چند قدم عقب رفتم و خواستم بروم داخل شاید بودن من برایشان بد بود ولی پارسا سرش را به علامت نه بالا تکان داد
دخترک چرخید به سمت من و گفت:این کیه پارسا؟زنته؟دوست دخترته؟کیته؟
پارسا حرفی نزد و به کفشهایش خیره بود دخترک به من نزدیک شد ..دست روی شانه ام گذاشت و در چشمانم خیره شد و گفت:تو کی هستی؟
نمیدانستم چه باید بگویم..شاید پارسا دلش نخواهد ان دختر بداند وگرنه میگفت.
نگاهی به پارسا انداختم او باچشمهایش گفت:بگو...
دختر نگاهی کردم و با من من گفتم:ما باهم نامزدیم.
دختره انگار منتظره هر چیزی غیر از این بود چون رنگ سبزه صورتش به سفید گرایید..چرخید به سمت پارساو جلو رفت .. و گفت:پارسا نامزدته؟
پارسا سر بلند کرد و گفت:اره مشکلیه؟
دخترک چرخید به سمت من و به پارساگفت:منو به این ترجیح داری؟
پارسا واقعا عصبانی شده بود میدانستم به خاطر دفاع از من نبود ولی برای اینکه لج دختره رو در بیاره گفت:چیه تو از اون بهتره....اصلا تو چیزی نداری غیر از دروغ و تهمت..پارسا همونطور که به سمت من میمود گفت:و همینطور خود در گیری.
دخترک کم مانده جیغ بکشد و خودش را روی زمین بیندازد پارسا نباید با دختره اینگونه حرف میزد...دخترک زجه زنان گفت:من که همه چیو بهت گفتم...چرا اینجوری میکنی.
پارسا قدم هایی که امده بود را برگشت و مقابل ملینا ایستاد و گفت:مطمئنی خودت گفتی؟من که یادم نمیاد..خودم فهمیدم....ملینا خانم...تموم شد.
ملینا داد زد:میخوای بگی اونو دوست داری؟
پارسا به سمت من اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد میشد گفت اولین تماسی که ما با هم داشتیم...بدنم داغ شده بود و نمیدانستم چرا یکباره اینگونه شدم....چرا حساسیت ازخودم نشان دادم...ولی حس خیلی بدی هم نبود...پارسا گفت:دوسش دارم!عاشقشم..
رنگ باختم و درجه بدنم خیلی زیاد شد....کم بود لرزش هم بگیرم...
دخترک هم مثل من متعجب بود به دیوار تکیه داد و گفت:پارسا جان..
پارسا نیشخند زد و گفت:خر نمیشم.....
این را گفت و وارد خانه شد همین که در را بست دستم را رها کرد و به سمت اشپزخانه رفت و با صدای ارامی گفت:این حرفا رو جدی نگیری..برای لج اون گفتم
لبخندی زدم و گفتم:اگه واقعی بود تعجب میکردم و خودمو میکشتم.شیشه اب را سر کشید و گفت:از خوشحالی؟
_از بدبختی.
نگاه از من گرفت و گفتم:میشه این چند روزی که من اینجام با شیشه اب نخورید.
ابروانش را بالا داد و به سمت مبلی که روی ان نشسته بودم امد..خودم را عقب کشیدم...چهار زانو روی مبل نشست و گفت:از من میترسی؟
خندم گرفت و گفتم:از چیه شما؟
دستانش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی..برات عجیب نیست این دختره کیه؟
چرخیدم به سمتش و گفتم:چرا کی هست؟
ابروانش را بالا انداخت و گفت:نمیگم.
شانه ای بالا انداختم و بلند شدم که کیفم را بردارم که دستم را گرفت...خوب بود از روی لباس گرفته بود و من هر بار یک جوری میشدم.
گفت:خیله خب لوس نشو.
چرخیدم به سمتش واقعا داشت صمیمی میشد گفتم:خیلی دارید صمیمی میشید.
دستم را ول کرد و درست روی مبل نشست و گفت:اگه میخوای بگم بیا بشین.
انگار دلش میخواست با یکی درددل کند...منم از خدا خواسته نشستم کنارش.
گفت:توی خونه نیازی نیست روسری
_اینجوری راحت ترم.
_ببخشید دستتو گرفتم..
غرورش خرد شده بود و چه چیزی از این بهتر.
_بگیدمهم نیست.
با انگشتانش بازی میکرد چه قدر ان لحظه صورتش معصوم شده بود.
سال اول دانشگاه که 19 سالم بود.....بابا گفت میخواد برام خونه بگیره تا مستقل بشم...دلیلشو نمیدونستم ولی خیلی خوشم اومد...پونه و پژمان کمی حسودی کردند مخصوصا پونه..ولی بابا برام گرفت مامانمم حرف بابا رو قبول داشت...همین خونه..وقتی بزرگی شو دیدم و منطقه ای که این خونه توشه واقعا ذوق زده شده بودم چون یک رشته ی خوب تویک دانشگاه خوب قبول شده بودم..
************
یک ماهی که گذشت یک همسایه جدید برامون اومد.پریدم توی حرفش و گفتم:همین خانم ترابی؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:بله.
مکث کرده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد زود گفتم:خب بقیش.
_یکی از صبح های معمولی بود...حاضر شده بودم و داشتم میرفتم دانشگاه که توی راهرو ملینا رو دیدم چشمهای ابی و موهای مشکی که از زیر شال صورتیش زده بود بیرون....صورت زیبایی داشت مخصوصا چشماش که برق میزد....همین که دید دارم نگاهش میکنم سریع جلو اومد..کفش های پاشنه بلند پوشیده بود...اونم صورتی ...مثل بچه ها همینش قشنگ بود ..گفت:ببخشید اقا منزل خانم ترابی کجاست؟سلام.
از اینکه اخرش سلامش رو گفته بود یک لبخند نشست روی لبم و گفتم:شما دخترشونید؟
دختر ابروان قهوه ای رنگ با نمکش را بالا انداخت و گفت:نه ایشون خالمن.
به در خونه ی خانم ترابی اشاره کردم و گفتم:اون.
گفت:ممنون و به سمت اون خونه رفت وقتی به در خونشون رسید دستشو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد..و برام بابای کرد....اون زمان اونقدر جوون بودم که اینا خامم کنه...کل اون روز به اون فکر میکردم به چشمای براقش...به بوسی که فرستاد.
نصفه شب بود که خانم ترابی در خونمون رو زد
گفت برقاشون رفته و اوناهم نمیدونن چیکار کنم..کمی تعجب کردم حتی عقلشون نرسیده شمع روشن کنن با به نگهبان خبر بدن همراهش رفتم خونشون فقط فیوزش پریده بود...وقتی برقا اومد..ملینا اون دختر چشم ابی پشت یکی از مبل ها ایستاده بود با اینکه اون پشت بود ولی ...موهای مشکی بلندش که تا کمرش بود و تاپ قرمزش چشمامو گرفت نمیتونستم ازش نگاه بردارم چون اونا هم انگار منتظر همین بودند خانم ترابی گوشه ای ایستاده بود و به من میخندید.
وقتی از خونشون خارج شدم حال بدی داشتم...خیلی بد
پارسا مکث کرد....مکثش برام کمی عذاب اور بود..
ادامه داد:امیدوارم فهمیده باشی که من عاشقش شده بودم...عاشق اون ولی....ملینا همه چیش دروغ بود حتی رنگ چشاش...اون لنز میذاشت...اون 100 تا دوست پسر داشت..اون به من گفته بود از خارج اومده بود ولی دروغ بود اون تحصیلاته دبیرستانی داشت...
با این شرایط ولی من دوسش داشتم...دیوونه بودم...مامان بابام رو راضی کردم بریم خواستگاری ..رفتیم...اونا رضایت ندادن ولی راضیشون کردم....وقتی همه کارارو کردن و حتی باغ برای عروسی گرفته بودیم...جواب ازمایشامون اماده شد...
پارسا به نقطه ای نامعلوم خیره بود....اگه هر دختری جای او بود و داشت اینها را تعریف میکرد الان زار زار گریه میکردولی پارسا..
گلوی مرا که بغض گرفته بود.پارسا دستشو داخل موهاش کرد انگار داشت با چیزی مقاومت میکرد..
_اون معتاد بود.
این را گفت و دستش را روی چشمهایش گذاشت....
میخواستم برم بغلش کنم و بگم:اروم باش..ولی من نمیتونستم....
همه ی غرور و پروییش انگار اب شده بود و رفته بود .پارسا دیگر حرفی نداشت....تمام شده بود...
_از وقتی فهمیدم...نه با خودش حرف میزنم نه خالش.....سیمکارتمو عوض کردم....خودمم همینطور دیگه پخته شدم 25 سالمه.
برای اینکه جو عوض شه گفتم:بزرگی به عقله نه به سن...
لبخندی کوچک روی لبهایش پدیدار گشت..
*************
چند ثانیه همینطور نگاهش میکردم که یکدفعگی بلند شد و گفت:اون اتاق 2 تخته هه مال تو.
سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و به سمت اتاق رفتم که گفت:من میرم بیرون...چیزی تو یخچال فکر میکنم باشه....کاری نداری؟
کمی فکر کردم و گفتم:کی بر میگردی؟
_شب نصفه شب تو بخواب.
_کلید رو نمیدی که درو قفل کنم.
_توی کشو میز تلویزیون یک کلید هست درو قفل کن و کلید رو بردار از پشتت.
باشه ای گفتم و از خونه خارج شد...
به ساعت نگاه کردم 4 بود و من هنوز نماز نخونده بودم...به دنبال مهر کل خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم.....فقط یک مهر سیاه شکسته بود که ترجیح دادم با مهر خودم بخونم....
یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم.
وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز کردم....بهشتی بود یا اینکه در این مدت مشهد بود ولی یخچال پر بود از میوه های تازه...خوراکی و خلاصه همه چی ....یک سیب برداشتم و در یخچال رو بستم....حالا وقت درس خوندن بود..کتابمو برداشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به خوندن........
ساعت نزدیک نه بود که با صدای تلفن سرمو از لای کتاب بیرون کشیدم..تا انجایی که یادمه تلفن تو اتاق پارسا بود...تلفن رو برداشتم.
_بله.
_سلام دختر گلم.
_هستی خانم شمایید؟
_خودمم عزیزم خوبی خوشی؟
_ممنون.شما چه طورین؟
_وقتی عروس گلم خوب باشه منم خوبم.پارسا چطوره؟چ
با خودم گفتم چه جالب اول احوال مرا میپرسد بعد پسرش را ..
_خوبن.
_اون جاست باهاش حرف بزنم.؟
کمی فکر کردم حالا باید چه بگویم...
_نه کار داشت رفت بیرون.
_کی برمیگرده؟
_زود...زود میاد.
_مطمئن؟
خندیدم و چیزی نگفتم.....که هستی خانم گفت:اقا سینا هم میخوان باهات حرف بزنم.
واقعا خوشحال شده بودم...گفتم:ممنون میشم گوشی رو بدید.
تنها گفت:خداحافظ عزیزم و گوشی را به بابا سپرد.
_سلام بابا .
_سلام خوبی دخترم؟
_مرسی شما خوبید مامان خوبن...فرهاد خوبه؟
_همه خوبن چیکار میکنی؟
_درس میخونم چیکار کنم...
_دیگه چه خبر جات خوبه؟
_بله همه چیز خوبه.
_دخترم من باید برم.
_وای خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم.
بوسه ای از پشت تلفن کردم و خداحافظی.
***********
تلفن را قطع کردم که دوباره زنگ زد...فکر کردم باباست وبدونه نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_جانم!
سرفه ای شنیده شد و گفت:
_همیشه وقتی کسی زنگ میزنه اینقدر صمیمی هستید.
نزدیک بود از خجالت اب شم برم تو زمین اینکه پارسا بود ....کمی مکث چی باید میگفتم....وقتی سکوتمو دید گفت:موش زبونتو خورده الان که با شوق جواب دادی
لبخندی گوشه لبم نشست ولی بازهم سکوت که گفت:گشنته؟
اینبار جواب دادم:چیزی هست خونه میخورم.
_10 دقیقه دیگه اونجام حاضر باش.
......
_باشه؟
اوهومی گفتم که خودم به سختی صدایم را شنیدم چه برسد به او...چه یکدفعگی مودب شد و من چه یکدفگی خجالتی...
گفت 10 دقیقه میاد منم واقعا گشنم بود و یک سیب که جایی از دلمو نگرفت به اتاق رفتم و تمام محتویات کیفمو روی تخت ریختم و خیره شدم بهشون....تعجب کردم مامان چطوری این لباسارو برام گذاشته تو ساک...
یک مانتو قهوه ای داشتم که تا روی زانو میومد...کمربند قهوه ای پررنگی داشت که مانتو رو کیپ بدنت میکرد و تنگ..تنم کردم... خودم را توی اینه دیدم احساس کردم چه قدر خوش هیکلم...به قول فرهاد نکه خودت بگی.
شلوار لی ام را به پایم کردم انهم تقریبا تنگ بود ولی نه به تنگی مانتو...شال مشکی قهوه ای ام را به سر کردم و نگاهی به خود کردم...حیف که مامان برام کیف نگذاشته بود وگرنه تیپم تکمیل میشد.
ته ساکم یک رژبود...مامان برام گذاشته بود...تقریبا صورتی رنگ بود برش داشتم و کمی نگاهش کردم...یعنی بزنم؟
رفتم جلوی اینه و تا نزدیکی لبانم میاوردم ولی بازهم منصرف میشدم....تو این دوره زمونه بچه ابتدایی هاهم میزنن توهم بزن...دختراش ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن و هزار کار دیگه حالا توسر رژ زدن با خودت سر و کله میزنی...واقعا که تیام...با این حرف ها رژ را روی لبانم کشیدم...و وقتی جدا کردم واقعا تغییر را احساس کردم با یک رژاینجوری میشه با ارایش چی....کمی با خودم فکر کردم اگه مدرسه ای میرفتم که اینجوری سخت گیر نبود ابروهامو برمیداشتم ایا؟
به قول بابا که تو با این ابروها چه بدونشون خوشگل بابایی.
با صدای زنگ تلفن بدو رفتم به سمتش ..به خودم قول دادم تا صدای کسی رو نشنیدم حرف نزنم.
_الو!
پارسا بود .
_بله.
_بیا پایین دیگه.
تلفن را قطع کردم و سریع خارج شدم..کلیدهارم برداشتم و بعد از خروج از خانه در را قفل کردم. به سمت اسانسور رفتم و سریع کلید را فشردم...خانه ی انها طبقه 13 بود..چه عدد نحسی بود..مثل خودش...خودش که نه اخلاقش....سوار اسانسورشدم...و در قسمت لابی پیاده شدم...به سمت در خروجی رفتم روبه روی در ایستاده بود....لامبورگینی.!!!کمی به مغزت رجوع کن..تیام...یک ماشین لامبورگینی...یک پسر چشم عسلی...یک خونه به این بزرگی.....همون بهتر که به مغزم رجوع نکنم.
با صدای بوق چشام چرخید به سمت پارسا که داخل ماشین نشسته بود و یک اخم رو پیشونیش.
سریع رفتم جلو و در را باز کردم و نشستم.
بلافاصله هم گفتم:ســلام.
لبخند عصبی زد و گفت:علیک سلام.
چرخیدم به سمتش که داشت خیره خیره نگام میکرد...نگاهش روی لبم سریع گفتم:چی شده؟
نگاهشو سریع گرفت و با لحن جدی گفت:اون از پای تلفن جانم گفتناتون اینم از رژتون.
میخواستم همه ی اون حرفایی که پای اینه به خودم گفتم به اینم بگم که روم نشد و سرمو کردم اونور.
اونم حرفی نزد و با سرعت راند...چه ماشینی بود...به قول شیدا شاهزاده سوار بر اسب سفید اینه ها.
تو ماشین هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و اهنگ ارومی در حال پخش بود....احساس کردم اوهم داشت با اهنگ لبخونی میکرد ..
کنار یک رستوران شیک ایستاد...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم..کنار هم راه میرفتیم ولی با یک قدم جلوتر اون اقا.
وارد که شدیم و یک میز که گوشه ای از سالن بود و سه نفره هم بود انتخاب کرد...اون همه میز 2 نفره خالی بود ولی نمیدونم چرا اونو انتخاب کرد.
نشستیم پشت میز...
نگاهی بهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:چی میخوری الان گارسونه میاد.
_من...نمیدونم اینجا چی داره ..هرچی شما بخورید منم میخورم.
_اینقدر سلیقمو قبول دارید.
_اگه به مادرتون رفته باشید اره.
_چطور؟
_چون ایشون منو انتخاب کردم.
_پس بهتره قبول نداشته باشید چون من شمارا کنار میزارم.
کم نیاوردم و گفتم:سریع تر لطفا.
با تعجب و یک خنده پنهان گفت:غذا؟
بدون هیچ لبخند و تغییری گفتم:کنار گذاشتن من.
_اها.
گارسون نزدیک شد و روبه اون گفت:چی میل دارید!
_ماهیچه دارید؟
_بله بله.
_دوتا.
_نوشابه؟
_2تا زرد.
سریع گفتم:من مشکی میخورم.
چرخید سمتم و بازهم تعجب همراه با خنده پنهان.
برخلاف او گارسون خیره به من بود و میخندید.پارسا گفت:خندتون تموم شد مهندس؟
گارسون سر پایین انداخت و گفت:دیگه چی؟
پارسا هیچی گفت و چرخید به سمت من..ولی نگاهم نکرد و پشت سرم را نگاه میکرد ...اخر از فضولی داشتم هلاک میشدم که چرخیدم و پشتم را دیدم.
دو دختر و دو پسر نشسته بودند.دختر ها پشتشان به من و پارسا بود و پسرها روبه ما بودند.
لبخندی زدم و گفتم:محو اون گنده بک هایین؟
سریع نگاهشو از اونا دزدید و گفت:اره...یعنی نه...و لبخند مردانه ای زد.
**************+
اساسا حالش خوب نبود...و همینطور به مردها خیره بود که گفتم:چه نکته ی جالبی توشون دیدید.
سری تکون داد و گفت:گیری دادی ها!
از دستش ناراحت شدم .همان موقع غذا را اوردند و گذاشتند...به نظر بد مزه می امد.فکر کنم تابه حال نخورده بودم.ظاهرش را دوست نداشتم ولی برخلاف من او با ولع میخورد.
یکم که گذشت و دید من نمیخورم گفت:مگه شما نمیخورید؟
لفظش هم دست خودش نبود گاهی جمع گاهی مفرد....
سری تکان داد و گفت:خوشمزه است.
لبخندی بی معنی زدم و قاشم را به سمت غذا بردم...و یک قاشق خوردم زیاد هم بد نبود.هردو با سکوت غذا میخوردیم که گفتم:برای شب شام برنجی سنگین نیست.
سرشو به علامت تایید تکون داد و گفتم:خب پس چرا ما داریم میخوریم.
دست از غذا کشید و گفت:چون ما از صبح چیزی نخوردیم و ادامه داد به غذا خوردن من هم چند قاشقی خوردم....پارسا خیلی تند غذایش را میخورد بر خلاف من...از نوشابه اش هم کمی خورد ولی من نصف بشقابم هم خالی بود.
پارسا گفت:اگه الان میل ندارید بگیریم بریم خونه؟
_نه ممنون من سیر شدم با گفتن این جمله از جا بلند شدم و به سمت ماشین رفتم اونم مشغول حساب شدن شد..به ماشین تکیه دادم...تو این دوروز چیکار کنم...روسری سرم کنم نکنم.اون که بالاخره منو سرلخت میبینه...اخر این کار چی میشه جدایی؟
چطوری جلوی خونواده هامون فیلم بازی کنیم.چرا فیلم نه من نه اون از هم خوشمون نمیومد..اون همش دنبال حرفیه که یا منو ضایع کنه یا...
از دور نمایان شد...با خنده گفت:جوری تکیه دادید که انگار منتظر رانندتونید.
با شیطنت گفتم:مگه غیر اینه....
ابروانش را بالا داد و گفت:امشب میبینیم راننده کیه؟
مات و مبهوت نگاهش میکردم..این چی میگفت!
نشسته بود بوقی زد و در ادامش گفت:نمیشینی؟
نشستم....و لبخندی روی لبش فهمیده بود ترسیدم..
پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت راند در اواسط راه گفت:هم خالم هم پژمان دعوتمون کردن خونشون.
_خب؟
_خالم خیلی اصرار کرد نتونستم رد کنم.
_یعنی خالت رو به داداشت ترجیح دادی؟
سرشو تکون داد و گفت:پژمان میدونه ازدواج زوریه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سرانجامش هم میدونه.
_سرانجامش مگه چیه؟
این یک چیزیش میشد امشب....
با پوزخند گفتم:هیچی شما برون
_خیله خب نیشتو ببند.
چپ چپ نگاهش کردم ..وارد خونه که شدیم....ماشین را پارک کرد و به سمت اسانسور رفتیم.اسانسور اخرین طبقه بود و تا بیاد پایین طول می کشید..
پارسا گفت:من از پله ها میرم.
_13طبقه است.مگه عقلتو از دست دادی؟
همون موقع اسانسور ایستاد ولی پارسا باز هم از پله ها رفت با تعجب سوار اسانسور شدم و با سرعت نور رسیدم.
دم در ایستاده بودم که یادم امد کلید دارم ..وارد خانه شدم....مانتو ام را دراوردم و بلوز استین بلند ابی و یک شلوار مشکی پام کردم موهامم با کلیپس بالای سرم بستم...هنوز نیومده بود بالا...رفتم پشت در و از چشمی در نگاه کردم که به سمت خانه ی خانم ترابی رفت.میره اونجا چیکار ؟نکنه دلش برای اون دختره تنگ شده اسمش چی بود؟ملینا...اسمشم خوب یادم نمونده...درو قفل کردم ولی کلید را برداشتم و رفتم توی اتاق..این که نیومد ما رو ببینه..برقو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت...کمی غلط زدم که صدای در اومد.....داشت میخندید......به چی معلوم نیست..
بعد از چند دقیقع برق هال هم خاموش شد و در اتاق باز شد ..با نوری که نمیدونم از کجا میومد سایش افتاد روی دیوار.زیر پتو رفتم و گفتم:چیه؟
_خوابیدی؟
_اگه نعره های شما بزاره.
اومد برقو روشن کنه که گفتم:برو میخوام بخوابم.
************
23
گفت:شب به خیر.
گفتم:همچنین.
از اتاق خارج شد..منو باش که با حرفاش ترسیدم ماله این حرفا نیست.
تخت واقعا نرم بود....کمی غلط زدم تا خوابم برد.
تو خواب بابا رو دیدم...ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد...داشت جلو میومد...که احساس کردم داخل بینیم داره چیزی میره ..احساس کردم میخاره...
دستم رفت سمت بینیم ولی بابا چیه..
دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ولی...
_پاشــــــــو
یکی از چشامو باز کردم و با دیدن پارسا میخواستم جیغ بکشم..پس دست اینو گرفتم..
سریع دستمو جدا کردم و با دیدن پری که توی دستش بود میخواستم بزنمش.
لبخندی روی لبش بود با دستم ناخودگاه شونشو دادم عقب دادم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
داشت همینطور با اون چشمای عسلیش نگام میکرد.
یادم افتاد اولین باره سرلخت میبینم..موهامو پشت گوش دادم یعنی فهمیدم کارتو.
_ساعت یک ربع به یکه.
نشستم و گفتم:خب که چی؟
_یادت رفته باید برای ناهار بریم خونه خاله.
دستی لای موهام کردم واز جام بلند شدم..به در تکیه داده بود...رفتم به سمتش و گفتم:میشه برید اونور.
_کجا؟
_خونه اقا شجاع.
_خوب نمیزارم بری.
یک قدم رفتم عقب و گفتم:صبح که از خواب پا میشن چیکار میکنن؟
_چشاشونو باز میکنن.
_بعدش؟
_پتو رو کنار میزنن.
_خیلی بعد تَرش؟
_صبحونه میخورن
_عقب تر؟
_سلام میکنن.
میدونستم از دستی این کار را رو میکنه میخواستم برم دستشویی.
اومدم از زیر دستش برم که یک دفعگی گفت:اها...
سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که گفت:شوهرشونو بوس میکنن.
اینو گفت و لبخندی زد...و دستشو انداخت.از کنارش رد شدم و رفتم به سمت دستشویی که گفت:خوب همه جارو فضولی کردید.
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم داخل دستشویی.
دستامو خشک کردم و اومدم بیرون..نبودش ...فضولیم باز گل کرد از لای در نگاه کردم داشت لباسشو عوض میکرد بلوزشو دراورده بود و داشت تی شرت چسب سفید میپوشید...با اینکار هیکل رو فرمش بیشتر رفت رو فرمش.
خواست شلوارش رو عوض کنه که سری رومو کردم اونور و رفتم به اتاق ...باید میرفتم حموم.
رفتم به سمت اتاقش داشت با موهاش ور میرفت گفتم:میشه برم حموم؟
چرخید به سمتم و گفت:دیر شده.
_زود میام قول میدم.
_چه قدر میخوای زود بیای.
_میرم فقط موهامو میشورم.
_برو
سریع رفتم حموم میخواستم بهش بگم که باز بعدا نگه چرا اجازه نگرفتم..مامان برام لیف گذاشته بود خداراشکر نمیدونستم مامان از کجا فهمیده من لازم دارم.
از حموم که اومدم بیرون سریع یک تونیک سبزفسفوری پوشیدم که نمیدونم مامان کی خریده بود..شلوار چسب مشکیمم پوشیدم...که ماشاا... همه جام میزد بیرون.
موهامو شونه کردم و خیس بستم..میدونستم وز میکنه.مانتو خاکستری بلندم رو پوشیدم و یک شال مشکی هم سرم کردم...
و اومدم بیرون.
پارسا نشسته بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت.
_من امادم.
نگاه از موبایل گرفت و گفت:چه عجب.
_شما خیلی زود حاضر شدید و عجله داشتید.
رفتیم سوار ماشین شدیم این بار بر خلاف بار قبل اهنگ رو زیاد کرد و عینکشو زد به چشمش خیلی جذاب شده ...بوی اتکلنش پیچیده بود تو ماشین.
خیلی فاصله نبود که رسیدیم و پارک کرد...خونه انها خیلی بزرگ بود ....نمای ش که این را نشان میداد.دم در گفتم:اینجا باید فیلم بازی کنیم.
_بستگی به کسایی که اون بالا هست داره..
حرفشو نفهمیدم و وارد شدیم خونه دوبلکسی بود.
**************
در که باز شد
یک حیاط بزرگ بود که تا رسیدن به درب ورودی خانه راه باید میرفتیم...وقتی کمی نزدیک شدیم. یک زن تقریبا 40 ساله با هیکل ریزه میزه که حدس زدم باید هما خانم خواهر هستی خانم باشه...موهای شرابی رنگی داشت و اونا را یک کش ساده بسته بود...یک بلوز دامن زرشکی هم به تن کرده بود و یک لبخند زیبا روی لباش بود.کنارش هم یک دختر تقریبا 20 یا 21 ساله ایستاده بود.از زیبایی و خوش هیکلی چیزی کم نداشت.
موهای بور بور فر که باز گذاشته بود ..چشم های درشت ابی که به لطف ریمل درشت تر شده بود.لبانش هم کوچک و سرخ بود و بینی قلمی. از من بلند تر بود شاید هم قد پارسا ...هیکلش واقعا زیبا بود و من که دختر بودم نمیتوانستم از او چشم بردارم ...مخصوصا با تی شرت قرمز استین کوتاهی که زیپی بود و زیپش تا روی سینه اش تقریبا باز بود و انها را به نمایش میگذاشت...شلوار چسب قرمزش هم که دیگر نگو...پارسا وقتی انها را دید و ما دیگر به انها رسیده بودیم دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:اره باید نقش دو تا ادم عاشق رو بازی کنیم.
من که تعجب کرده بودم و فکر کردم پارسا با دیدن دخترک دست و پایش را گم کند.دستان سردش روی کمرم حتی از روی ان همه لباس باز هم داغم میکرد و احساس گرما میکردم.زن با دیدن من انگار اشک در چشمانش جمع شده باشد جلو اومد و مرا در اغوش گرفت و گفت:عزیـــزم..ان موقع شالم از روی سرم افتاده بود و موهای خیسم خشک شده و دورم ریخته بود...خیلی هم بد نشده بود...روی موهایم را بوسه زد و گفت:سلام
_سلام خوبید؟
دوباره مرا بوسید ..نمیدانم ولی احساس کردم خاله اش هم مثل مادرش مهربان است.
از اغوش گرم او که درامدم.دستم را به سمت دخترک دراز کردم دستی سریع و سرد بهم داد و با اینکار از بغل کردنش صرف نظر کردم.
پارسا مردانه سر خاله اش را بوسید که دخترک دست به سویش دراز کرد...پارسا دستی بی حس به او داد ...در عین ناباوری دخترک یک دفعگی پارسا را در اغوش کشید ...سر پارسا داخل موهای دخترک بود..هنوز داغی دستان پارسا روی کمرم بود که با این کار یکباره سرد شد....
پارسا خودش را عقب کشید و روبه خاله و دخترک مرا نشان داد و گفت:این تیامه...کل زندگیم.
با این حرف میخواستم ذوق مرگ بشم ولی به لبخندی بسنده کردم.
پارسا خاله اش را نشان داد و گفت:این خاله هماست...تکه به خدا.
خاله اش لبخندی زد و گفت:عزیزی پسرم.
و بدون اینکه به دخترم اشاره کند گفت:و دخترخالم سپیده..
به هردوشون لبخند زدم که هما خانم گفت:بیاین تو تا کی میخواین اینجا بایستین.
پارسا دستمو گرفت و بعد از خاله وارد شدیم..زن خیلی ذوق و شوق داشت به سمت مبل های مجللی رفت و گفت:بیاین عزیزای من.
وقتی نشستیم شروع کرد به حرف زدن من روی یک مبل تکی روبه روی خاله نشستم و کنارم یک مبل دونفره بود و بلافاصله بعد از نشستن پارسا..سپیده بدون فاصله نشست و اونطور که من هرز گاهی به اونها نگاه میکردم سپیده زیر چشمی پارسا را میپایید.
واقعا دختر زیبایی بود ولی من حس خوبی نسبت به او نداشتم...بهتر بود زود قضاوت نکنم .
خاله پشت سرهم حرف میزد:
اره جمعه که زنگ زدم از فریبا ،زن پژمان،خبر بگیرم...وقتی گفت پارسا جان با تیام خانم داره میاداینقدر خوشحال شدم که نگو....از اون روز دنبال این کار و اون کار...گفتم فریبا تو هم دست پژمان و فربد بچتون رو بگیر بیاین اینجا..دیگه گفت نه خودش یک روزمیخواد دعوت کنه...بعدش زنگ زدم به هستی گفتم خوب نامردی کردی ها دارن عروست و پسرت میان یک خبر نباید میدادی....دیگه کمی ازش گله کردم و اینا...
تو همین حرف ها بود که نگام یک لحظه رفت سمت پارسا.سپیده دستاشو دور شونه پارسا حلقه کرده بود و سرشو گذاشته بود روی شونش.
با حرف خاله برگشتم سمتش.
_اوا تیام جان پاشو ..پاشو لباست رو عوض کن عزیزم...
و با این حرف دستمو کشید و بلندم کرد..به سمت اتاقی راهنمایم کرد و خودش رفت..اتاق بزرگی بود و عکس یک پسر روی دیوار بود پسرک چشمهای مشکی و ابروان هلالی داشت ...بینی خوش فرم و لبانی زیبا...صورتش خیلی جذاب بود..مانتومو شالم رو دراوردم و لباسمو توی اینه قدی مرتب کردم ..خدایی ما که قیافه نداریم حداقل یک هیکل که داریم یکم که بیشتر دقت کردم هیکل منم خوب بود مخصوصا با ان لباسهای تنگ...برای خودم بوسی فرستادم و خواستم از اتاق خارج بشم که:
_به به چه خانم زیبا...
چرخیدم به سمت در صاحب عکس ایستاده بود ...واقعا از درون خجالت کشیدم خواستم برم لباسامو بپوشم ولی دیگه خیلی ضایع بود.
مرد جلو اومد دستشو دراز کرد و گفت:سامان هستم....
پسری نسبتا 29 یا 30 ساله.
ولی قدش از پارسا کوتاه تر بود...
با صدای خاله به خودم اومدم...(تیام جان بیا..)از کنار پسر رد شدم ولی سنگینی نگاشو احساس کردم نمیدونستم به چیم داشت نگاه میکرد ولی هر لحظه خودمو به خاطر شلوار تنگی که پوشیده بودم لعنت کردم.
***************
وارد پذیرایی که شدم..سپیده سرش را روی شانه پارسا گذاشته بود ومشغول حرف زدن بود..
پارسا با دیدن من کمی نگاهش روی صورتم بود ولی بعد سُر خورد و جز به جز بدنم رو نگاه کرد ودوباره برگشت روی صورتم.
اخر این لباس تنگ یک بلایی سر من میاره.
خاله هما با سینی چای وارد شد و گفت:اِ...تیام جان چرا واستادی خاله ..بشین قربونت برم.
(خدانکنه )ی ارومی گفتم و به سمت مبل تک نفرم رفتم که پارسا خودشو کمی اونور برد و گفت:بیا اینجا تیام.
بااین حرف سپیده سرش را از روی شانه او برداشت و خودش را کنار کشید.جایی که پارسا برایم باز کرده بود خیلی کوچیک بود با اینکه جامیشدم ولی بهم میچسبیدیم....اومدم بگم(نه) که خاله گفت:برو عزیزم.
رفتم به سمت تیام درتمام این لحظات نگاه عصبانی سپیده رو حس میکردم یعنی اینقدر پارسا رو دوست داره..رفتم در جای خالی که برایم درست شده بود نشستم و پارسا یکی از دستامو گرفت و روی پاش گذاشت...روی پاش گذاشتن به کنار ، دیگه دستاش مثل روز عقد یا صبح که دستشو گرفتم سرد نبود بلکه خیلی معمولی بود.
ولی دست من کم کم داشت داغ میشد میترسیدم این تغییر حالت رو حس کنه..اونقدر بهم چسبیده بودیم که نمیتونستم هیچ تکونی بخورم....همون موقع پسری که خودش را سامان معرفی کرده بود وارد شد....لباس راحتی پوشیده بود . با ورودش پارسا بلند شد و من هم به تقلید از او..
سامان به پارسا دست داد و به سمت من هم دستشو دراز کرد اینبار دستشو رد نکردم و دست دادم...
پارسا اومد اونو معرفی کنه که پسر گفت:سامانم...پسر خاله ایشون.
با اینکه از سپیده خوشم نیومد ولی سامان یک جوری به دلم نشست.
هما خانوم همون موقع وارد شد و گفت:بیاین ناهار بچه ها و دست منو کشید و جلوتر از بقیه برد گفتم:چرا صدام نکردین برای کمک.
_واه همینم مونده.
***************
به اصرار خاله...پارسا نشست سر میز و من هم اینطرف و سپیده اون طرف..سپیده دقیقا روبه روی من بود..سامان که تازه دستاشو شسته بود و اومده بود...صندلی کنار من رو کشید و گفت:اجازه هست؟
لبخندی زدم ...پسر مودبی بود...نشست.خاله هم همون موقع اومد و کنار سپیده نشست...میز پر بود از غذاهای رنگ و وارنگ....از مرغ و ماهی و 2نوع برنج و انواع ژله و کرم کارامل گرفته تا 2نوع سوپ و خلاصه همه چی بود که پارسا گفت:خاله اینهمه غذا برای 5 نفر؟
خاله لبخندی زد وگفت:قابل شما رو نداره خاله جون
وسطای غذا بود که یکدفعگی غذا پرید تو گلوم...پارسا کمی نگام کرد و اومد برام اب بریزه که سامان خم شد و نوشابه رو برداشت و برام ریخت..اونم نوشابه سیاه..بدون نگاه کردن به لیوان اب دست پارسا نوشابه رو گرفتم و همشو سر کشیدم.
خاله گفت:چی شد ؟
_هیچی پرید تو گلوم.
سپیده گفت:خب اروم دنبالت که نکردن..
میخواستم برم خفش کنم دختره پرورو.
هیچی نگفتم که سپیده گفت:تیام جون.
که از صدتا فحش بدتر بود..
نگاهش کردم که ادامه داد:اسمت معنیش یعنی چی؟
_تا حالا یکبار تو دانشگاه شنیدم...البته اسم پسر بود اون موقع..به نظر معنی خاصی نداره..
پارسا گفت:چرا به معنی چشم هاست.
از اینکه معنی اسممو بدونه خیلی تعجب کردم و کمی هم خوشحال شدم.
سپیده گفت:چه بی معنی!
پارسا سری به تاسف تکون داد...بقیه غذا در سکوت خورده شد.بعد از غذا سپیده دست پارسا رو کشید و به اتاقش برد منو و خاله هم مشغول جمع اوری غذاها شدیم.خاله اصرار داشت من بشینم...وقتی همه ی غذا ها رو داخل اشپزخونه بردیم..دنبال ماشین ظرفشویی میگشتم .که خاله استیناشو برای شستن بالا داد.
جلو رفتم و گفتم:بدین من میشورم.
با خنده هلم داد اونور و گفت:همینم مونده.
_من که بیکارم بزارین من بشورم.
منظور حرفمو فهمید یعنی دخترتون نامزدمو برده..
حالا نگه وقتی پارسا بود چه قدر ما باهم بودیم.
راضی شد و نشست روی صندلی اشپزخونه..پیش بندی زدم تا لباسام خیس نشه و شروع کردم به ظرف شستن اونم داشت منو نگاه میکرد که گفت:ببخشید دخترم.
_نه بابا من عاشق ظرف شستنم.
_اینو نمیگم...منظورم اینه که سپیده پارسا رو برد تو اتاقش.
_اشکالی نداره خب اونم دلش برای پسرخالش تنگ شده.
_نه گلم...سپیده یک بیماری داره...اون یک بیماری روانی داره...اون عاشق و دیوونه پارساست....وقتی اون نباشه میخواد خودکشی کنه....تحملش برام سخته...وقتی به هستی گفتم میخوام شما را دعوت کنم گفت نه چون از عکس العمل سپیده میترسید.
گفتم:حالا پارسا هم سپیده رو دوست داره؟
_اصلا.اینکه نمیبینی پارسا پسش نمیزنه و بهش چیزی نمیگه..چون وقتی سپیده بزنه به کلش..همه چیز رو میشکونه...
باورم نمیشد دختر به اون زیبایی و بیماری.
_اگه میشه امروز رو تحمل کن عزیزم.
میخواستم بگم برام مهم نیست...ولی نگفتم.
همون موقع پارسا و سپیده از اتاق خارج شدند نمیدونستم چیکار میکردن ولی دست سپیده چند تا البوم بود روی مبل نشستند که پارسا بلند گفت:تیام ،خاله بیاید عکس نگاه کنیم.
خاله ظرف رو از دستم گرفت و گفت:تو برو اونجا.
رفتم داخل پذیرایی...پارسا رو یک مبل یک نفره نشسته بود و سپیده با یک چهره دمغ پایین پاش.
با اومدن من خواستم روی مبل کناریش بشینم که پارسا به پاش اشاره کرد و گفت:بیااینجا.
به قول خاله همینم مونده.
روی مبل کناریش نشستم و گفتم:راحتم.
پارسا البوم رو روی پاش گذاشت و بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن از هر صفحه یک نفر رو نشون میداد پارسا در بچگیش خیلی تپل بود و لپ هایی داشت که ادم میخواست گاز بگیره...چشماشم مشکی بود گفتم:وایی این تویی پارسا چه خوردنی بودی.
با این حرف اخم سپیده بیشتر شد..بعد از دیدن عکس ها خاله هم وارد پذیرایی شد و گفت:بچه ها اگه میخواید برید تو اتاق استراحت کنید.
من سریع گفتم:نه ممنون خوبه.
****************
بعد از صرف میوه و چای ..حدودا ساعت 5بود که اونجا رو ترک کردیم...خاله نمیذاشت بریم و اصرار داشت که شب هم اونجا بمونیم ولی قبول نکردیم .
_حالا پارسا جان خاله رو قابل نمیدونی یک شب اینجا باشین.
_خاله این حرفا چیه...امروز شنبه است ما فردا باید برگردیم قربونتون برم.
خاله چیزی نگفت و بعد از خداحافظی طولانی رفتیم به سمت ماشین یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم پس شوهر هما خانوم کجا بود همین که سوار ماشین شدیم پارسا دوباره جدی شد و با سرعت راند...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم اینبار منتظر اسانسور ایستاد و من گفتم:نمیخواید با پله برید؟
اخماش داخل هم رفت و گفت:چطور؟
_که بعد با خوشی و خنده بیاید داخل خونه.
_نه ممنون با کارای دیگه هم میتونم خوشحال باشم.
اینو گفت و باز یک لبخند شیطنت امیز.
خل بود این پسر.وارد خونه که شدیم...سریع رفتم سمت اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم که در زده شد و گفت:میشه بیام تو؟
اومدم بگم نکه که در یک دفعگی باز شد...منم پریدم پشت در و گفتم:گفتم که نیا.
لخت بود و بلوز ابیم دستم.
صدای پاش میگفت میاد نزدیک تر...تو اون فاصله و گیر و دار بلوزمو پوشیدم و همینکه رسید کنار تخت لباس تنم بود منم یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:امرتون؟
_خواستم بگم فردا عصر میریم.
_باشه.
_نمیخوای برای مامانت اینا چیزی بخری.
_فردا صبح اگه شما وقت داشته باشی.
_خودم که دنبال انتقالی کارمم...تو رو میزارم دم بازار.
_باشه.
رفت به سمت در که گفتم:اینو از پشت در نمیتونستید بگید؟
_حتما نمیتونستم بگم...راستی چپه تنت کردی.
نگاهی به خودم انداختم راست میگفت..لباسمو درست پوشیدم و بعد از خوندن نماز شبم شروع کردم به درس خوندن ...در اتاقم قفل کردم که مثل فردا نیاد اونجوری بیدارم کنه..در حین درس خوندن هم خوابم برد..یک خواب شیرین.
فردا زود از خواب بیدار شدم....موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم..بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پارسا دست و صورتمو شستم و از تو اشپزخونه چیزی خوردم ..داشتم هنوز میخوردم که زنگ خونه به صدا دراومد.
رفتم و از چشمی نگاه میکردم این که اون ملیناست. درو باز کردم و نگاهش کردم چه قدر ناز شده بود شال سفیدی به سر کرده بود و موهاشو از سمت چپ ریخته بود روی صورتش...ارایش ملیحی کرده بود .
_سلام.
بادیدن من اخماش رفت توی هم و گفت:تو که اینجایی.
_مگه قرار بود کجا باشم.
_عشقم کجاست؟
_مثل خرس خوابیده..با این حرف خواستم از خنده غش کنم که خودمو کنترل کردم .
_الهی جوجوم خوابه.
بدون تعارف وارد شد...و بدون پرسیدن به سمت اتاق خوابش رفت ...
دختر از این پرو تر..
***********
از همون دم در رفتنشو نگاه کردم بدون در زدن رفت داخل اتاق پارسا و درو بست...
به من چه اصلا هرکار میخوان بکنن.یک لیوان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاق و مشغول خوندن بقیه درسم شدم....دلم برای حرم تنگ شده بود به محض برگشتن باید بهش سر میزدم..تا میومدم یک کلمه بخونم هی میرفتم تو فکر که اونا تو اتاق بغلی دارن چیکار میکنن..نکنه رفتار اون روز پارسا الکی بوده نکنه داستانی که گفته دروغ بوده...هزار تا نکنه اومد تو سرم...همون موقع صدای زنگ موبایل پارسا بلند شد...بعد چند ثانیه هم در اتاق زده شد.
_بله
_بیام تو؟
_بله.
اومد تو اتاق ..رفتاراش هم عجیبه..با دیدن لیوان اروم گفت:خوب خودتو تحویل گرفتی ها؟
بلند طوری که اون دختره که بیرون باشه گفتم:امرتون؟
با تعجب نگام کرد که من داد زدم:چیه ؟
موبایل رو گرفت سمتم و اروم گفتم:مامان هستی.
میخواستم یعنی این پسر رو خفه کنم..گذاشته من صدام اونجوری بلند بشه که ابروم بره..
گوشی رو از دستش کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم...
_الو
_سلام هستی خانم .
پارسارفت بیرون.
_سلام دخترم خوبی؟
_مرسی ممنون شما چطورین؟
_منم خوبم.
_تو بودی اونجوری حرف زدی دخترم.
حالا من تو این هاگیر واگیر چی بگم.
با ناز گفتم:راستش هستی خانم....یک دختره اومده اینجا...اسمش ملیناست.
هستی یکدفعگی صداش رفت بالا و گفت:چی؟ملینا؟اشتباه که نمیکنی دخترم
اه کوچیکی گفتم یعنی منم کسی بودم واسه ی خودم.
هستی خانم با عصبانیت گفت:ناراحت نشو عزیزم.برو گوشی رو بده به اون پارسا تا حسابشو برسم..بدو.
از جا بلند شدم و همونطور که لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود رفتم به اتاق .دخترک لبه تخت نشسته بود و پارسا هم لبه صندلی میزش...دخترک شال و مانتشو دراورده بود که پارسا گفت:حرفاتون تموم شد؟
دختره گفت:مگه با کی حرف میزد؟
گوشی را به سمت پارسا بردم و با قیافه پیروزمندانه ای دادم و گفتم:مامانت.
رنگ پارسا پرید همین حرف ملینا هم باعث شد که هستی خانم از صحت حرف من مطمئن بشه.
به هردوشون لبخند زدم و گفتم:ببخشید مزاحم نمیشم. و رفتم بیرون..
حالا میتونستم با یک اعصاب راحت درس بخونم..در اتاقمم قفل کردم تا از هر چیزی راحت باشم..ساعت 10 بود که پارسا درو خواست باز کنه که دید بسته است بلند گفت:مردی یا زنده ای؟
رفتم نزدیک در..چیزی نگفتم که محکم زد به در و گفت:بیا بیرون .
اروم گفتم:چرا اخه؟
_که بریم خرید قرار که یادت نرفته.
***************
ارو گفتم:شما برو تو ماشین من میام.میخواستم اینجوری دکش کنم که تو خونه باهم نباشیم ولی اون سمج تر گفت:رومبل نشستم.
_طول میکشه ها!
کمی مکث کردو با صدای بلندی گفت:درو نشکونم ها!
منو تهدید میکنده در خونه خودشه به من چه...ولی هیچی نگفتم...همون مانتو خاکستریم رو همراه با شال سفیدم و شلوار لی ام پام کردم و درو به ارامی باز کردم و از لای در سرک کشیدم روی مبل نشسته بود و با پاش ضرب گرفته بود اروم رفتم سمت در و دنبال کفشام میگشتم که مچ دستم فشرده شد...سرمو اوردم بالا و توی چشای عسلیش خیره شدم و گفتم:بله!
_تو به ملینا حسودیت میشه؟
من...ملینا ...حسودی....چه مسخره...حالا دیروز با اون کارای سپیده شاید کمی حس حسودی بهم دست بده ولی ملینا..نمیدونمم شاید. ولی با تحکم گفتم:چرا همچین فکر میکنی؟
_از رفتارات.
_شما روانشناسید؟
_مهندس برقم..
مچ دستمو بیشتر فشرد و گفت:ببین خانم...خانم کوچولو...اینکه کی پیش منه و چی بهم میگیم به هیچ کس ربطی نداره.
_مامانت هیچ کس؟
_مامانم همه کسه...ولی....تیام ...بزرگ بازی برای من درنیار.حسودیت میشه واقعا؟
زدم زیر خنده ...چشاش وحشتناک شده بود ولی بازم به دل می نشست..
_من ازت بدمم میاد..
اینو گفتم و خواستم برم تو اتاقم که دوباره بازومو گرفت و برگردوندم به سمت خودش
اشک تو چشام جمع شده بود چطور میتونستاینقدر راحت حرف بزنه دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی دستم و عقلم از احساسم پیروی نمیکردند.
کفشاشو پاش کرد و منم همینطور و هردو سوار اسانسور شدیم من به زمین خیره بودم و اون به عکس خودش توی اینه و مدام دستشو لای موهاش میکرد.
با صدای خانمه پیاده شدیم...
رفتیم سمت ماشین میخواستم ناراحتیمو روی در ماشین خالی کنم ولی خودمو کنترل کردم.
خب بچه ها من این رمانو از این ب بعد میزارم چون فاطمه دستش بنده
_بله!
_الو ..تیام مادر کجا رفتی یکباره حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.
_الهی من فداتون بشم...
_خدا نکنه مادر.
_عزیز فردا درس دارم...نمیدونید تو این مدت که برای شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم...
_عقب افتادی؟توکه هرروز میری مدرسه ..طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.
_منظورم اینه نمره هام داره کم میشه..بعدشم مروارید دانشجو.
_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون ..خانم مهندس شی .
_کاری ندارین؟
_نه دخترم خداحافظ.
_خداحافظ.
تلفونو گذاشتم لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدم....اونقدر از درسام عقب افتاده بودم که خودمم فکرشو نمیکردم...با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب بود...بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت در..مامان اومد تو مثل همیشه سلام یادش رفت.
_چه پسرخوبی بود....با ادب...مهربون....یا دین.....خوشگل...خوش اندام..خوش تیپ...چه خونواده ای پولدار..اوه
_سلام.
بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟
بسته ای رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.
مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران دارن.
با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.
مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکه..اون یکی هم که اجاره.
نشستم کنار مامان و گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟
_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟
لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.
_شایان اقا و همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینی..مینی نمیدونم از اونا داره.
فرهاد گفت:لامبورگینی مامان
مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون...نمیدونی چه پسری بود تیام..اقا...یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم...توی نگاهش چیزه عجیبی بود
*********
قسمت13
بی توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح در مدرسه.باران غایب بود و من رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی نیومده؟
شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.
صبا که سرشو باکتابش گرم کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست عشقی خورده.
صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.
صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو روشو کرد اونطرف.
زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی...بهش بگین اشکال نداره ...همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم
گفت:ویـــــــــــــــــــ� �ـی ترسیدم ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه.
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.
پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه .
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره خوبه.
پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.
لباسامو عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.
زمین اشپزخونمون موکت بود .منم نشستم.
مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:«همین هستی خانم اینا...وای تیام نمیدونی چه قدر پولدارن...مهربون...وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش ..پر طلا و تراول...خلاصه نمیدونی دختر...گفتم بهت چندتا خونه دارت تو تهران...وای ماشیناشون.»
طفلک مامان چون اولا مادیات رو میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.
مامان دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:میشنوی چی میگم؟
_اره اره.
_الان چی گفتم؟
_این اخریه رو نفهمیدم.
_میگم عروس اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معنا..داره ریز خروار ها پول زندگی میکنه.
_خوشبحالش.
_راستی همین هستی خودش که خیلی جوون بوده ازدواج کرده...پس حتما عروس جوون میخواد.
یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بود..حتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم
****
من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان...
صدای زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.
_تیام...بارانه دوستت.
سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط.
باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بود....مانتو سورمه ای به تن داشت که خاکی بود.
با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟
کفشامو که جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟
انگار اونم توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.
منم اروم گفت:باران!
توچشاش خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.
_تیام بمیره الهی چرا گریه میکنی؟
_خدا نکنه.
_چی شده؟
_حسام...حسام رفته تو کما.
_چی؟
باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.
_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا ..تا اونم زنده بمونه.پ
_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه من چیکار کردمم.
_باران..عزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه ..اعصابشون داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب میشه.
باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.
_بیا تو
_نه ببخشید بد موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشت..سنگین شده بودم.
_الان لاغر شدی؟
_اره والا.
بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من برم.
_واستا باهم تاهار بخوریم.
_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.
_خداحافظ.
باران رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند شدم.
سریع از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چی شده .
فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال میدید.
_چه خبرته؟
_سلام خانوم کوچولو
_سلام.
_بیا بشین پبش برادر.
نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.
_حالت خوبه؟
_از همیشه خوب تر.
صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟
_از کجا فهمیدی؟
_ضایع است برادر من.
_مامان چیزی بهت گفته؟
_درباره چی؟
_ازدواج و پارسا و ..
_اره از پولداریشون گفت.
_تیام..میخوام یک چیزه جدی بهت بگم.
سرمو تکون دادم
_من همیشه پشتتم..حتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من اینجام....تیام.نترس باشه.
_یعنی اینقدر جدیه؟
_از این جدی تر.
اب دهنمو قورت دادم باورم نمیشد.
_حالا برو درس بخون.
به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد
......
2زنگ حسابان داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص میخورد.
بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:«خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»
شیدا با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»
یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.
شیدا که حرصی شده بود گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.
یوسفی سرشو با خنده تکون داد و از کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.
سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت بکش.
شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته...هرو هر هم پای تلفن میخنده.
سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار کنه.
نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران خوبی؟
باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.
سوگل:حال حسام چطوره؟
باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون...اونم ....خوبه...مثل من...مثل الان من........حِ....حسام.
شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.
باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم خوبم.انگار نمیفهمی.
زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم و درک میکردیم.
زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.
دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که بخونه.
باران دستشو بالا کرد.
دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری بفرمایید.
شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و گفت:
بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد
انگار هیچ احساسی درونش نیست
ولی این اشتباه است
قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک
چند صباحی است که بغض های من خشک میشوند
اشکهایم نمیریزد
چه بی رحمانه عشقم را ربودند
اشک های خوش خیال
اشک هایم را بازگردانید به من.
قول میدهم ترکش نکنم
دستش را ول نکنم
نامش را حفظ کنم
رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و
گرمی اغوشش را از یاد نبرم
خدابا میخواهمش
چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم چون توی چشاش خیره بودم ..فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک نکرده بودم ولی الان...
دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.
هیچکس چیزی نگفت نگاه ها روی باران ثابت ماند.
باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.
قسمت 14
شیدا دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت
رفیعی دبیر ادبیات گقت:برید بیرون خانم بهادری.
شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.
کلاس ساکت شد و رفیعی درس داد.
اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.
در خونه رو که بستم یک لحظه یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.
کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا
رفتم داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.
_سلام عزیزجون
_سلام دختر خوشگلم خوبی مادر؟
_ممنون شما خوبید؟
_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب نباشه.
مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم .
عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود
گفتم:مگه مهمون نداشتین .
_چرا مادر میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه
عزیز یک نگاه به مامان کرد .
مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.
عزیز گفت:تیام جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟
احساس کردم قلبم افتاد نفسم بالا نمیومد.
عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم نه.
_یعنی ایندم تباه شد.
مامان گفت:اِ...پی میگی تیام..ایندت درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.
گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب کنن مگه من چیکار کردم.
مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری..
_مگه فقط من خوبم.چرا اخه.
عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.
بدون فکر گفتم:مرواید.
_پس برادرت چی...ها؟
بدو رفتم به سمت اتاقم.
مامان با صدای بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.
عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند و لختم و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من میشناسمشون.پسره...خونوادش والا به خدا خوبن
گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم میخوام درس بخونم.
_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن باش میزاره درس بخونی.
_عزیز مگه زوره من نمیخوام.
_حالا منم نمیگم بیاید عقد کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک باشه.
_عزیز به درسام لطمه میخوره.
عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز غذاتو بیاره.
عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم...خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.
یک نفس عمیق کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیست......در باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه لباساتو عوض نکردی دختر.
مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟
_دارم لباسای امشبتو اماده میکنم.
_مامان!
_جانم؟؟
_من امشب اونجا نمیام.
عزیز اخمی بهم کرد و گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.
غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا دانشگاه.
کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.
ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.
وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود ...هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟
سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط یک لیوان اب میدی.
مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد ..اب رو یکسره خوردم
همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.
نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .
هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم باهم صحبت کنند من که مطمئنم و یقین دارم که این دو خوش بخت میشن. در ضمن طبق حرف شایان اقا فعلا یک نامزدی یا محرمیت ساده ...بعدا مجلس.
همه دست زدن نگام روی پریسا افتاد که با خشم به من نگاه میکرد یک چیزی گفت ولی من چون خیلی لبخونیم بد بود نفهمیدم..
به امیر نگاه کردم ساکت به زمین خیره بود انگار این مجلس براش مهم نبود
برای چی مهم باشه.
کوروش گفت:تیام خانم نمیخواید بریدحرف بزنید پارسا جان منتظره.پارسا!قیافش خوب یادم نمونده بود بلند شده بود و ایستاده بود خنده عصبی منم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز راه افتادم اونم دنبالم اومد وارد اتاق شد و درو بست نشستم روی صندلی پشت میز خیاطی اونم نشست روی گوشه تخت.
به دیوار خیره بود ..بهش نگاه کردم ببینم چه شکلی واقعا خوشگله یا نه..
چشاش عسلی درشت بود...عسلی هم شد رنگ چشن باید ابی باشه....ولی واقعا به صورت گندمیش میومد.بینی صافی داشت لبای نه کوچیک نه بزرگ ولی در کل جذاب بود .
نگاهشو ازدیوار گرفت و گفت:نمیدونم این فکر رو کی(چی کسی )توی کله کی؟و برای چی انداخته من داشتم زندگیمو میکردم ..منو چه به ازدواج مامانم پیله شد که برو زن بگیر اونم کی تو؟که از همه لحاظ با من فرق میکنی..در ضمن من نمیخوام ازادی هامو از دست بدم....اصلا باورم
اومد ادامه بده که پریدم وسط حرفش:هی اقا پارسا..پارسا دیگه نه؟
اخماش بیشتر رفت توهم ...
گفتم:منم نمیخوام و نمیخواستم تو این سن ازدواج کنم منم ارزوهای بزرگ تو زندگیم دارم اگه هم بخوام ازدواج کنم با کسی میکنم که در شانم باشه...
بهم خیره شد..
_خب؟
_خب نداره..فکر نکن من از خدا خواسته اینجا اومدم..من درسمو ایندمو خراب نمیکنم و ازدواج نمیکنم....ولی انگار مادرت و مادرم حوصلشون از ما سررفته
**
از جا بلند شد و گفت:خب ما حرفامونو زدیم ...
با منگی نگاهش میکردم که نگاهشو ازم گرفت و گفت:میگیم نه دیگه.
چه خوش خیال بود این پسر .چیزی نگفتم و بلند شدم اول اون رفت بیرون منم بعدش اومدم بیرون.همه با خوشحالی نگام میکردن ولی نگاه پریسا خیلی عذاب اور بود جلوتر از همه ایستاده بود وقتی پارسا به وسط جمعیت رفت و سر و صداها اوج گرفت پریسا دستمو گرفت و کشید به سمت همون اتاقی که توش حرف میزدیم.
بردم توی اتاق و درو بست.اب دهنشو قورت داد معلوم بود عصبیه..
اروم گفتم:چیزی شده پریسا جون؟
_چی میخواستی بشه داری عشقمو ازم میگری.
_عشقت؟
سرشو با یکی از دستاش گرفت و گفت:تیام خانم 2 روزه اومدی تپل رو میبری؟
_پریسا من واقعا نمیفهمم تو چی میگی
_نمیفهمی؟حالیت میکنم .
شونه هامو گرفت و منو انداخت روی تخت با چشم های بهت زده نگاهش میکردم.
دماغشو بالا کشید انگار میخواست گریه کنه اونقدر گریه کرده بودم و دیده بودم که تشخیص گریه دیگران سخت نبود.
پریسا:من عاشق پارسام..عاشق که نه دیوونه تو تهران به مامانش گفتم ولی اون قبول نمیکرد میگفت...میگفت تو معقول پارسا ی من نیستی.
دماغشو دوباره کشید بالا.
گفتم:ولی به نظرم تو از منم بهتری
_دروغ میگی.؟
_برای چی باید دروغ بگم شاید دلیل دیگه ای داشته که تورو نپذیرفتن.
صدای مردانه ای از بیرون اومد
_تیام جان عزیزم بیا بریم.
درو باز کردم دنبال صاحب صدا گشتم ..فرهاد بود که کنار اشپزخونه ایستاده بود و با مروارید حرف میزدم رفتم جلوتر و گفتم:چه میکنید 2 کبوتر عاشق.
مروارید سرخ و سفید شد و گفت:مگه ادم با پسر عموش حرف میزنه اشکال داره؟
فرهاد اخماشو به حالت مسخره ای توهم کرد و گفت:مری من یک پسر عمو سادم.
خندم گرفت و گفتم:قربون خلاصه کردنتن فری.
مروارید گفت:به پسرعموی من نگو فری ادم یاد یک چیز دیگه میوفته.
گفتم:فرنگیس؟؟؟
مروارید:نه خیر
مامان از اونورداد زد:فرهاد تورو گفتم صداش کنی حالا خودت داری حرف میزنی.
یک خداحافظی سرسرکی کردیم و رفتیم به خونه.
فردا 5 شنبه بود و چون شنبه یک امتحان مهم داشتیم مدرسه نرفتم و کل 5 شنبه رو درس خوندم
**
ساعت 6 از خواب بلند شدم اولین کار یک نگاه تو اینه بود چشام پف کرده بود و موهام وز وزی بود..2تا انگشتمو کردم لابه لای موهام و سرمو به این ور و اونور کج میکردم.با صدای بابا که صدام میکرد از جلوی اینه کنار اومدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت اون موقع صبح تلویزیون میدید.
_سلام بابا صبح به خیر.
_صبح شماهم به خیر...بدو لباساتو بپوش دیر شد.
_شما منو میرسونید؟
_نه دختر بدو
_پس چرا این موقع بیدارین؟
_مگه هرکی سر صبح بیدار باشه میخواد تورو برسونه.
گفتم:نه ولی اگه بابای مهربونم باشه این کارو میکنه.
_میخوایم بامادرت بریم بیرون.
به سمت اشپزخونه رفتم ...شیر رو باز کردم و ابی به صورتم ریختم اب سرد بود و لرزه به تنم انداخت.سریع به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار و مقنعه امو سرم کردم و کیفمو روی دوشم(شونم) انداختم و از اتاق خارج شدم دم اولین پله نشستم و کفشای ادیداس تقلبیمو پام کردم...بندشو که پاپیون زدم گفتم:کاری ندارید بابا؟
_نه به سلامت
توی حیاط یک لحظه ایستادم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .چه حس خوبی داشتم امروز رفتم روی لبه جدول.بزار یکم به چیزایی فکرکنم که تا به حال بهش فکر نکردم .خب ................مهدی یعنی اون منو دوست داره ولی اون که همیشه دلش برای نیش و کنایه زدن به من پره ...محاله منو دوست داشته باشه ....ولی رفتار پریروزش چی....مهدی 30 سالشه و من 17 ساله..حتی اگه منو دوست داشته باشه چه فایده ..الان که یک ازدواج اجباری بعدشم مهر طلاق...وای تیام چطوری داری میگی طلاق...مو به تن ادم سیخ میشه از تفکراتم غصم گرفت چه راحت بدبخت شدم....پس از خیر مهدی و فکرش بگذریم کی با یک زن مطلقه ازدواج میکنه اخه....خب پریسا ..اگه پریسا واقعا اون پسره رو دوست داره چرا تا به حال کاری نکرده.حداقل منو از بدبختی که میتونست نجات بده ...ای کاش بتونم در این مورد با پریسا حرف بزنم و بگم که با هستی خانم حرف بزنه.
اینم که حل شد مسئله بعدی هم که این پسره .. که اونقدر دربارش فکر کردم که مغزم سوت کشیده.
_سلام خانم شکیبا
سرمو اوردم بالا .
قسمت 16
اقاس افشار بود دبیر فیزیک دیگه اون عینک گنده ته استکانی روی صورتش نبود.چشمای ابیش توی صورتش میدرخشید چون اصلاح کرده بود و صورتش برق میزد.زیر ابروهای پر پشتشم برداشته بود و صورتش به کلی عوض شده بود ...وقتی دید متعجب نگاهش میکنم گفت:چیزی شده خانم شکیبا؟
_نه نه سلام....ببخشید.
وارد حیاط مدرسه شد و گفت:خواستم شما اولین نفری باشید که منو با این ریخت و قیافه میبینید.
هیچی نگفتم و تا دم دفتر باهاش رفتم و بعد رفتم کلاس.الان مطمئن بودم اگه صبا جای من بود اونقدر خود شیرینی میکرد که افشار ازش امتحان نگیره ولی من...!
همه بچه ها نشسته بودن .شیدا و باران مشغول پچ پچ بودن و سوگل هم سرش توی کتاب بود چرخیدم به سمتشون
_بچه ها!
باران:جـــــــــــــــان؟
_میخوام یک مسئله خصوصی بهتون بگم.
هرسه تا شون نزدیک تر اومدن توی چشمهای همشون یک چیزی بود گفتم:ازدواج من با اون پسرک ...تقریبا ..درست شد.
شیدا داد زد:بابا مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم:چی؟بدبختیم.
باران:چی میگی دختر من اینقدر دوست داشتم جای تو باشم
گفتم:که با پارسا ازدواج کنی؟
_که با حسام ازدواج کنم.
در باز شد و افشار وارد شد ...سریع برگه ها را پخش کرد و گفت:
امتحان سخته..زمانش کمه.....تاریخ یادتون نره 20 ابان.....کلاس سوم 4.....نام من هم ارشام افشار...اسم خودتونم یادتون نره.
امتحان شروع شد خدارا شکر از همون چیزهایی اورده بود که من خونده بودم.
اون روز تموم شد ..زنگ اخر که خورد همه کیفامونو برداشتیم و به دم در رفتیم.باران میگفت حال حسام بهتر شده و به بخش اومده الانم داره میره بیمارستان...صدای بوق اشنایی اومد صدای ماشینمون بود ..اونطرف خیابون پارک بود و بابا با خنده نگام میکرد خجالت میکشیدم که اونا اونجا ایستادن و من داشتم حرف میزدم ...سریع رفتم طرفشون.
_سلام ببخشید حواسم نبود.
فرهاد با شوخی گفت:این دوستای ناباب تو رو اینجوری کردن.
گفتم:نه که دوستای خودت خیلی درستن...حالا کجا میریم؟
فرهاد:به دیار عشق.
_خونه عمو اینا.
فرهاد:خونه اونا برای چی؟
_عشق اونجاست که.مروارید جون/
فرهاد محکم به پام زد .
گفتم:پس کجا میریم خونه عزیزجون؟
مامان:بله میریم همونجا.
_مامان من نمیام اصلا حوصله ندارم منو میرسونید خونه.
بابا محکم گفت:تیام ما باید بریم اونجا.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم به معنای واقعی نمیخواستم بیام.
با ترمز چشامو باز کردم فکر کنم تو این چند دقیقه خوابیده بودم...پیاده شدیم و تا به خونه عزیز برسیم..صد بار نزدیک بود بیوفتم.
در که باز شد اینبار علاوه بر عزیز و عمه اینا و عمو اینا ..هستی و شایان هم ایستاده بودند همراه پونه
بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی با فامیل های نزدیک....هستی جلو اومد و منو بغل کرد و گفت:چه طوری دخترم؟
_ممنون خوبم شما خوبید؟
_عروس به این خوبی دارم برای چی بد باشم تازه پسرم خوشبحت شده.
با شنیدن اسم پسرم نگاهم به سمت بقیه کشیده شد.پریسا و امیر و پارسا روی یک مبل به همین ترتیب نشسته بودند و کپ میزدند.
هستی:شنیدم امروز امتحان داشتین خوب دادی عزیزم؟
_بله اسون بود.
_اسون نبوده عزیزم تو زرنگی.
_نظر لطفتونه.
_گلم با من اینجوری حرف نزن حس میکنم 7 تن غریبم.
منظورشو نفهمیدم وفقط سرمو تکون دادم .
اومد چیزی بگه که پونه که کمی دورتر ایستاده بود گفت:مامان ماهم ادمیم.
هستی:ادم این دختر که نه این فرشته رو میبینه دست و پاشو گم میکنه.
به سمت پونه رفتم منو بغل کرد چه نرم بود بوسه ای به گونم زد و گفت:تیام جون واقعا خوشحالم که تو عضوی از ما شدی.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.
_چیزی معلوم نیست؟چی میگی مامان همه چیز رو بریده و دوخته.
لبخند تلخی زدم و گفتم:برادرتون چیزی نگفتن؟
ابروهاشو توهم فرو برد و گفت:برادرم؟!!!!!!
_اقا پارسا.
بی اختیار خندید و نیشگونی ازم گرفت و گفت:اون که یک کلمه هم چیزی نگفت.
از کنار پونه اومدم اونطرف اقا شایان بود پدر پارسا.
_سلام.
_سلام دخترم.......خوبی ان شاالله؟
_بله ممنون.
دستشو به سمتم گرفت .کمی با خودم فکر کردم اون الان نا محرمم بود پس نباید بهش دست میداد.
خودش که انگار فهمیده بود گفت:ببخشید .
از جلوم کنار رفت فکر کنن ناراحت شد.
عمه سمیرا از توی اشپزخونه داد زد:دخترا بیان کمک.
نگاهم توی نگاه عمه افتاد منظورش با من بود.به سمت اشپزخونه رفتم و کمک کردم به عمه و پری خانم و مروارید .
قسمت 17
هم مرغ بود همه ماهی و برنج و 2 نوع سالاد که عمه تازه درست کردنشو یاد گرفته بود
پری خانم گفت:سمیرا جان اقا سهیل (عموم)کو؟چند روزه نیست؟
_رفته شمال.
_شمال؟شمال چه خبره؟
_هیچی باز با مامان زدن به سر و کله هم.
مروارید گفت:برای چی دعوا کردن.
_عزیز گفته باید دوماد شی همین یگانه خوبه بیا باهاش ازدواج کن.وقتی از یگانه پرسیدن گفته نه نمیخوام ازدواج کنم.
عزیز گفت:بدویین دخترا مردیم از گرسنگی.
منو و مروارید سفره رو انداختیم و ظرفا رو چیندیم چون تعداد زیاد بود مجبور بودیم روی زمین غذا بخوریم.
همه نشسته بودن و من توی اشپزخونه بودم که عزیز گفت:تیام جان قوربونت برم همون اب رو از توی یخچال بیارم.
شیشه اب رو برداشتم وبه پذیرایی رفتم.شیشه رو به عزیز دادم و متوجه شدم که هیچ جا سفره خالی نیست...حتی مامان هم سعی در کوچیک کردن جا برای نشستن من نداشت...فرهاد خودشو کنار کشید و خواست من برم کنارش که هستی خانم گفت:
_تیام جان بیا پیش پارسا جا هست.
نگاهم به اون سمت کشید شد.اندازه ی من جا بود ولی اگه میشستم باید بهم میچسبیدیم گفتم:جاتون تنگ میشه همین جا میشینم.
هستی خودش را کنار کشید و بر پای پارسا زد و گفت:برو اونور پسر.
نگاهی به مامان کردم که با لبخند به من خیره بود رفتم طرفش و با فاصله ازش نشستم.همه تا اون لحظه ساکت بودند که امیر(برادر پریسا،پسر عمو پارسا) گفت:هستی خانم از شما بعیده؟
هستی با صدایی که شبیه جیغ بود گفت:چی بعیده؟
_اینکه دختر و پسر نامحرم رو کنار هم میشونید اینا محرم که نیستن.
هستی زیر چشمی ما رو نگاه کرد و گفت:خب نامزد که هستن.
مامان از اونطرف سفره گفت:اصلا فردا عقد میکنن چطوره؟
نگاهم ایستاد روی صورت مامان همه تعجب کرده بودند هم عزیزجون همه بابا هم فرهاد هم کوروش خان و حتی هستی خانم.
فرهادبا تته پته گفت:مامان چی ........ داری......... میگ....ین؟
هستی خانم گفت:منم با زری خانم موافقم فردا خوبه.
گفتم:میتونم یک چیزی بگم؟
کوروش خان سرشو تکون داد و گفت:بله بفرمایید دخترم.
_به نظر من بعد مدرسه ها چون الان هم من از درس میوفتم هم ایشون از دانشگاه...الان بدترین زمانه بعد اسم هم که بره تو شناسنامه من سال دیگه که مهمه نمیتونم ثبت نام کنم.
همه به من خیره بودن و انگار داشتن فکر میکردن که پارسا روی پاش نشست و گفت:اره منم موافقم الان بدترین زمانه ممکنه.
هستی خانم که انگار کر بود و حرف های ما رو نشنید گفت:همین که گفتم فردا عقد میکنید..
عمو گفت:من نمیخوام دخالت کنم ولی محضری رو میشناسم که اگه بخواید الان اسمتونو تو شناسنامه نمینویسه اگه فقط اسم یک نفر باشه کافیه.
عمو هیچ وقت حرف نمیزنه حالا باید حرف بزنه سعی کردم بهش نگاه نکنم .ناهار در سکوت خورده شد و بعد ناهار هر کس به گوشه ای رفت منو و مرواریدم رفتیم که ظرف بشوریم.مسن تر ها هم رفتن بخوابن.بعد از ظرف شستن جوون ها رفتن توی هال نشستن اقایون خوابیدن و خانم ها هم مشغول گپ زدن بودن.
روی کناری ترین مبل نشسته بودم که پونه گفت:حوصله دارین بریم بیرون یک چرخی بزنیم؟
یگانه سرشو تکون داد و گفت:اصلا حسش نیست.
نگاه پونه روی مروارید افتاد..مروارید نگاهی به فرهاد و کرد و گفت:اره خوبه منم حوصلم سررفته.
فرهاد:پس حاضر شین پاشو تیام.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:ساعت 4 و نیمه کجا میخواین برین؟
فرهاد:ساعت 5...5 و نیم غروبه .پاشو لوس نشو.
پونه با شیطنت گفت:از اقاشون اجازه میخواد.
میخواستم جیغ بکشم و سرمو بکوبونم به دیوار ..اون هیچکاره ی من بود فقط یک نفر که اسمش میاد تو شناسنامه و بعدشم من طلاق میگیرم.
فرهادبا لحن کوبنده ای گفت:«تا وقتی محرمش اینجا نشسته به اجازه هیچکس نیازی نیست»
پارسا از روی مبل بلند شد و همونطور که به سمت اتاق میرفت گفت:پس محارمش نزارن با کس دیگه ای محرم کنه.
فرهاد از جا پرید وگفت:باور کن اقا پارسا اگه اجبار نبود خواهرمو به دست هر کسی نمیسپردم.
پارساپوزخندی زد و گفت:ولی اگه خواهر من تو این شرایط قرار میگرفت عمرا میزاشتم که اینده یک پسر دیگه رو خراب کنه.
پونه انگار فهمید که پارسا خیلی عصبانی شده به خاطر همین به طرف اتاق هولش داد.مروارید نزدیک فرهاد رفت و گفت:تو نباید با پارسا یکی به دو میکردی.
_فقط جوابشو دادم/
لبخندی از روی قدر دانی به فرهاد زدم و به اتاق رفتم برای تعویض لباس.
همگی حاضر شدند و دم در بودیم که امیر گفت:به نظر من 2 تا ماشین برنداریم.
مهدی گفت:ولی همه که تو یک ماشین جا نمیشیم.
امیر با چشم شمارشی کرد و گفت:اره پس دوتا برداریم.
من و فرهاد و مروارید با مهدی(برادر مروارید و پسر عموم) رفتیم. و بقیه هم با ماشین سانتافه امیر.
مهدی صدای اهنگ رو بلند کرده بود و همراه ان همخوانی میکرد.
مهدی ماشینش را از پارک دراورد اینه را تنظیم کرد و گفت:کجا ببریمشون فری؟
فرهاد:ببر طرقبه شاندیز دیگه(یک منطقه ییلاقی تو مشهد که بستتی داره غذا داره ...لواشک داره و خیلی جای باحالیه مخصوصا شباش)
مهدی با پوزخند گفت:شوخی نکن داداش...خب کجاش؟
_کافه گل رز(یک اسم کاملا خیالی و زایده ذهن من)
مهدی پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گفت:ایول.
و با سرعت رفت ..هنوز خیلی نرفته بودیم که صدای گوشی مهدی بلند شد.
_بله؟
......
_کجایید شما؟
.........
_باشه منتظرم.
.........
_کی بیاد؟
...
_باشه باشه.
مروارید پرسید:کی بود؟
_امیر بود میگفت چه قدر تند میرید واستید ما بیایم.بعدشم گفت یکی از ماشین شما بیاد اینجا ما نزدیک بود راهو گم کنیم.
هر سه به فرهاد نگاه کردیم و گفت:از من نخواید که نمیرم...
به مروارید نگاه کردم و گفت:اِ به من چه.
هر سه با صدای بلند گفتن:تو برو تیام.
با غیظ گفتم:همینم مونده.
ماشین ترمز محکمی گرفت و ماشین امیر اینا کنار ما تر مز زد ..امیر از پشت فرمون پیاده شد و اومد به طرف ما.
_خب کی میره.
مهدی با سر به من اشاره کرد و گفت:تیام.
امیر لبخند کمرنگی زد و من پیاده شدم.
صندلی عقب توسط پونه و پریسا اشغال شده بود و انگار یگانه نیومده بود. پارسا هم پشت فرمون میشست و امیر به ماشین مهدی رفت.
در را باز کردم و نشستم و سلام سریعی به پونه و پریسا گفتم.
قسمت 18
مهدی دوباره گازش را گرفت و رفت ولی پارسابا سرعت کن میرفت.
پونه با لحن شیطنت امیزی گفت:داداش تند برو. نکنه میترسی؟
با اینکار انگار میخواست یا پارسا را به سخن وادار کند یا اورا جلوی من کوچیک کند تا از خود دفاع کند به هر حال میخواست او حرف بزند.
پارسا از اینه نگاهی به پونه کرد و چشم غره رفت و گفت:احتیاط شرطه عقله.
پونه گفت:البته اگه عقلی وجود داشته باشه.
پارسا:که وجود داره.
پریسا یک دفعگی گفت:فکر کنم گمشون کردیم. هز 4تا به اطراف نگاه کردیم اثری از اونا نبود.
پونه گفت:تیام جان زنگ بزن به داداشت ببین کجان.
_خودم بلدم ادرس میدم.
و با دست ماشین را هدایت کردم..درست بود پارسا حرفی نمیزد ولی مطابق حرف های من عمل میکرد.
انگار مهدی از ما زودتر رسیده بود .پارسا ماشین مهدی را پارک کرد و همراه ما پیاده شد.
پونه به پارسا گفت:چه احساسی داشتی با 3 تا حوریه فرشتی بودی؟
_مالک حرمسرا بودم.
نمبدونم منظورش از این حرف چی بود ولی پونه گفت:چه احساسی قشنگی!تو قلبت خونه کرده....
پونه میخواست به شعر ادامه بده که پارسا بازویش را کشید و در پند قدم از من عقب تر ایستادن و پارسا گفت:پونه جلواونا بهت یک چیزی میگم ها!
انگار برای پونه مهم نبود چون خنده ای سر داد و به کنار پریسا رفت.
فرهاد اینا تخت بزرگی گرفته بودند همه نشستیم.
پریسا کنار پارسانشست . برایم اصلا مهم نبود برعکس خیلی هم خوب بود.
فرهاد هم کنار مروارید نشسته بود و بی توجه به من در حال زدن حرف های عاشقانه بودند.
پونه که شیطنتش گل کرده بود گفت:برای چی اومدیم اینجا؟
مروارید گفت:برای دو گل نو شکفته.... و پس از مکثی گفت:اوا چرا گلامون پیش هم نیستن.
و با حیرت به ما نگاه کرد.
پونه گفت:از قدیم گفتم گل تو گلدون پاشو پارسا برو بشین.
پریسا با غیظ گفت:ول کنید تو رو خدا
درسته نمیخواستم کنار اون بشینم ولی پریسا حق دخالت در این مورد رو نداشت.
پونه با این جمله به سکوت تلخ جمع پایان داد و گفت:شکلاتی میخورم.
بر عکس رفتار خشکش در خانه الان انگار جمع در دست او بود.
مهدی بلند شد و گفت:باشه من میگیرم.بقیه؟
مروارید با دیدن برادرش برای خرید راحت گفت :میوه ای میخورم.
نگاه مهدی روی ممن ثابت ماند انگار منتظر جواب از من بود.بر خلاف پونه و مروارید که شوق و ذوق در صداشون بود گفتم:شکلاتی.
مهدی از بقیه هم پرسید و همراه پارسا و امیر و فرهاد برای خرید رفتن.
پونه نفسش را پر فشار بیرون داد و گفت:تیام جون بیا دیگه داداش من خجالت میکشه بیاد اونجا.
پریسا حرف برادرش در ظهر را تکرار کرد و گفت:هنوز که محرم نیستن.
مروارید جواب دندون شکنی داد و گفت:بهتون نمیخوره به این چیزا اهمیت بدین.
پریسا تکه ای از موهایش را که جلوی صورتش ریخته بود به پشت گوش داد وگفت:بچه ها شما نمیخواید عروس شید؟
لحنش برام عجیب بود ...خیلی صمیمی شده بود.
مروارید گفت:به نظر من هنوز زوده...چه خبره.
پریسا:خوبه دختر عموی خودت 17 سالگی داره عروس میشه
همه نگاه ها روی من چرخید انگار منتظر حرفی بودند که پونه گفت:پسر خوب داریم دختر خوب داریم چرا به هم نرسونیمشون.
نمیدونم حرف پونه دفاع از من بود یا تعریف از برادرش ولی لبخندی به رویش زدم .پریسا گفت:دختر خوب توی تهرون نبود؟
مروارید از لجاجت پریسا سر این قضیه خسته شد و با صدایی شبیه فریاد گفت::«خب شما باهاش ازدواج میکردی هنوزهم دیر نشده»
نگاه پریسا رنگ باخت ...ای کاش الان پریسا با داد میگفت اره میخوام و به سمت پارسا میرفت و دستشو میگرفت و میرفتن عقد ولی حیف که این جزخیالی باطل نبود.
پسر ها امدند بستنی ها رو گذاشتند و خودشون نشستن.خودمو به فرهاد نزدیک کردم.احساس بدی داشتم حس میکردم همه با من غریبن و فقط فرهاد ماله منه حس عجیب.فرهاد دستشو دور شونم حلقه کرد و طوری که بقیه نشون گفت:چیزی شده اباجی؟
سرمو از روی شونش برداشتم و گفتم:حالم بهم میخوره از اباجی نگو دیگه.
فرهاد خنده محوی کرد در محار کردن خنده هایش مثل من تبحر نداشت.
پونه امشب چیزیش میشد گفت:خب اقا پارسا تیام خانم که هیچ ذوقی برای فردا نداشت شما چطور؟
پارسا گفت:فردا چه خبره؟
پریسا :عقدتونه نا سلامتی.
پارسا چیزی نگفت...بدبختی را با تمام وجودم حس میکردم شب رفتیم خونه ولی صبح مامان نذاشت برم مدرسه برام شال سفید و چادر خریده بود صبح زود از خواب بیدار شدیم.
حال بدی داشتم چیزی بین ترس و غصه ....هیچکس حرف نمیزد همه در محضر حاضر بودند با دیدن پارسا رنگم مثل گچ سفید شد.چهره اش عجیب بهم استرس وار بود نشستم روی صندلی محضر دور تا دورم ایستاده بودند .عرق سردی کرده بودم عزیز زیر لب صلوات میفرستاد به هستی نگاه کردم از ته دل لبخند میزد نگاهم به دنبال پریسا گشت ولی پیداش نکردم.پونه میخندید ..چه قدر زود ...چه قدر بد....حتی اگر یک فیلم را روی دور تند میزدی انقدر سریع پیش نمیرفت.همه ایستاده بودند ..پیرمرد به جمع اعلام سکوت کرد ... و شروع به خواندن کرد از قرار معلوم مهریه ام 800 سکه بود چه زیاد!!!!!!!!!!!!!برای بار سوم که خوانده شد نگاهی به چهره همه کردم و سر پایین انداختم سکوت کرده بود ...دستانم میلرزید ...چه حس بدی داشتم ارام گفتم:
بله!
حتی یادم رفت از بزرگتر ها احازه بگیرم ..دختر های فامیلمان که بیش از حد جوگیر بودند گفتند:داماد حلقه دستش کن زود زود هم بوسش کن.
پارسا جعبه ای دراورد و بازش کرد نگاهم روی انگشتر ثابت موند خیلی قشنگ بود .انگشتر رو بدون تماس دستش با دستم دستم کرد و بعد هم من حلقه رو از مامان گرفتم.
انگشت های کشیده ای داشت .ولی من نتونستم اونقدر با دقت انجام بدم که دستم به دستش نخوره به هر حال خورد.دستش سرد بود سرد و بی روح انگار خون جریان نداشت...همه سکوت کرده بودند و به ما خیره بودند ..عزیز بلند گفت:مبارک باشه وبقیه شروع به دست زدن و هل کشیدن کردن.لبخند کمرنگی زدم نباید ماتم میگرفتم من که تنها نبودم فرهاد رو داشتم اون کمکم میکرد.
هستی سریع جلو اومد و منوبوسید و گفت:ما تو تهران رسم داریم اگه عروس از جای دیگه گرفتیم از ظهر تا شب اونا رو تنها بزاریم.
چه رسم مسخره ای .از این بدتر نمیشد ولی پارسا بی چون و چرا قبول کرد..همه به سمت ماشین ها رفتند دختر های فامیلمان بی نهایت جوگیر بودند و شعر های من دراوردی میخواندند و من تنها میخندیدم.از قرار معلوم پارسا ماشین امیر(پسر عمویش)را گرفته بود.سوار ماشین شدیم.پارسا بوقی زد و به سرعت به راه افتاد به صندلی تکیه دادم مامان چادر سفید را ازم گرفته بود و انقدر هول هولکی امده بودم که جلوی شالم بهم ریخته بود ..موهایم را تو دادم و شال را مرتب کردم و بعد شال را کمی عقب کشیدم که ریشه های مویم پنهان نبود.
پارسا با لحن محکمی گفت:«نمی پرسی کجا دارم میبرمت؟»
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:«کجا؟»
_اینقدر به من اطمینان داری که هر جا با من میای؟
در جایم صاف شدم ..چه پرو گفتم:
_از شما کاری برنمیاد.
ترمز محکمی کرد که قلبم از جا دراومد و جیغ خفیفی کشیدم.
پارسا گفت:هنوزم همیچین فکری میکنی؟
_این کار ها از دست هر دیوونه ای برمیاد.
کم نیاورد و با سرعت راند..خیابان خلوتی بود گفت:خیلی کارهای دیگه ای هم برمیاد...
با شک نگاهش کردم .کنار یک رستوارن ایستاد
چه قدرخوب گشنه ام هم بود.لبخندی غیر ارادی روی لب هایم نشست..کوبنده گفت:پیاده شو
.انگار دعوا داشت...پیاده شدم اینجا رو از کجا پیدا کرده بود...زودتر از من داخل رفت و روی صندلی پشت میزی نشست انگار جا غصب بود کنا رمیز ی که گروهی از دختران نشسته بودند نشستیم با دست گارسون رو صدا کرد و چشم از دختران میز بغلی برنمیداشت....یکی از دختران که متوجه نگاه او شده بود برایش چشمک زد ولی پارسا تنها خیره بود.
گفتم:خب یکی از همونا رو میگرفتی منم بدبخت نمیکردی.
پوزخندی زد و خودشو کمی جلو کشید و گفت:هه اونا در حد من نیستن.
با این حرف یا میخواست بگه حد خودش بالاتره یا میخواست بگه تو حدت از اونا بالاتره.
گارسون جلو اومد و گفت:سلام چی میل دارین؟
پارسا سریع گفت:4 سیخ شیشلیک .
_نوشابه؟
_1 نوشابه یک دوغ.
_سوپ؟
_2تا
_سالاد؟
_2تا
بدون پرسیدن از من جواب میداد انگار وجود من بی ارزش بود .
خیره در چشمهایم شد..چشم های عسلیش عجیب استرس اور بود .گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
خودمو جمع و جور کردم و سرمو به علامت تایید تکون دادم
همان موقع نوشابه ها روی میز گذاشته شد.
پارسا گفت:نمیدونم شما از ازدواج با من چه فکری کردین ولی هر چی کردین از الان بگم یک خیال باطله...چون من حداکثر یک ماه بتونم شما رو تحمل کنم من زندگی ازادانه خودمو دارم و فکر میکنم شما در یک قفس بزرگ شدین..نمیدونم درک میکنید منظورمو یا نه...به هر حال کاخ ارزوهاتونو خراب کنید.
_ارزو من طلاق گرفتن از شماست...دوست ندارم خرابش کنم.
پارسا دستانش را در هم گره زد و گفت:پر حرف نبودید.
_برای گفتن حق پر حرفم.
نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد و گفت:پس 1 ماه؟
_بله یک ماه البته اگه بتونم تحمل کنم.
غذا چینده شد خیره به دختران مشغول خوردن غذا شدیم.
حتما دختران فکر میکردند من خواهرشم چون اگر نامزدش بودم چشمهاشو از کاسه در میاوردم
2سیخ رو کامل خورد و من هنوز نصفه اولی بودم که گفت:سریع تر.
_دلم درد میگیره.
_در این زندگی کوتاه با من باید این درد ها رو تحمل کنی.
سرمو اوردم بالا.
_چرا بایددل درد تحمل کنم؟
انگار خودش فهمید و با سردرگرمی گفت:منظورم سریع بودنه..
ظرف رو کنار دادم و گفتم:نمیتونم.
سیخ دیگر را برداشت و مشغول خوردن شد و راست راست دختران را نگاه میکرد از این که تمام حواسش به ان حا بود کمی عصبی شدم و بر میز زدم و گفتم:درسته که عاقبت ادواج اجباری ما چیه ولی بهتره جلوی چشمهای (سکوت کردم)بگیرین.
خندش گرفت نمیدونم چرا...و گفت:نکنه حسودیت میشه؟
_کی ؟من؟هرگز.
سیخ را به تندی خورد و گفت:اگه دوست داری پاشو
با بلند شدن من تازه دختران توانستند چهره من را ببینند و من چهره واضح انها را.
3تا بودند اولی چشم های کشیده روشن با بینی عملی و گونه های قرمز و لبانی بزرگ و صورتی.زشت نبود ..به انهای دیگر دقت نکردم چون برایم مهم نبودند.بیرون رفتم و پارسا به دنبالم بیرون امد سوار ماشینش شدم و گقت:کجا ببرمت؟
_خونمون.
جوابی نداد و به زدن حرف های تکراری اش پرداخت:خواستم بگم اونا که ما رو به زور به ازدواج هم دراوردن باید کاری کنیم که به زور هم طلاقمون بدن.
کمی به سمتش چرخیدم و گفتم:چیکار؟
_خودمم درباره اش فکر نکردم..ولی شما فکر کنید.
_باشه.
سرعت گرفت و با ادرس پرسیدن منو رسوند بی خداحافظی پیاده شدم اون هم حرفی نزد وارد خانه که شدم هیچکس نبود ...به اتافم رفتم لباسهایم را عوض کردم و نشستم پای درس
هنوز لای کتابو باز نکرده بودم که صدای تلفن اومد.بی حوصله بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_بله!
_سلام دخترکه کدوم گوری بودی امروز؟ سوگل بود مثل همیشه با لحن شاد و سر زنده.
_هی تیام کوشی؟
_همینجام.
_صبح کجا بودی؟
_محضر.
_مبارک باشه..خونه یا ماشین شایدم زمین هان؟
_شوهر.
سکوت کرد انگار شوکه شده بود منم سکوت کردم.اروم و شمرده شمرده گفت:چی ...گُ...ف.تی؟
_اسمم رفت تو شناسنامش قانون و شرعا شدم محرمش و زنش.
_چرت میگی تیام....اینجوری که مدرسه راهت نمیدن.؟
_نه ابروهامو برمیدارم نه اسم اون میاد تو شناسنامم تا این 2 سال اخر هم تموم شه.
باز هم سکوت کرد و گفت:مبارک باشه تیام ..واقعا خوشحال شدم.
_خبر بدبختی من خوشحالت کرد سوگل؟
_نه نه یعنی تو خوشبخت شدی نه بدبخت.
اهی کشیدم که فکر کنم سوگل نشنید و گفت:زنگ زدم بگم امتحان فردا لغوه الکی نخونی.البته تو که در هر شرایط خر میزنی.
_سوگل!
_جانم؟
_میخوام گریه کنم میخوام یکی رو بغل کنم و تو بغلش زار بزنم.
سوگل با خنده گفت:برو اقاتونو بغل کن و تو اغوشش زار بزن.
_سوگل من جدیم..
_منم سوگلم جدی.
باداد اسمشو گفتم و اونم فقط گفت:باشه باشه کاری باری؟
_سلامتی خانمی.
_بای هانی.
_خدانگهدار
چه قدر دلخوش بود چه قدر خوشحال بود از چی ناراحت باشه از خوشبختیش...کتابو بستم و روی زمین دراز کشیدم.به سقف خیره بودم یعنی الان من زنش بودم....یادمه توی دوران راهنمایی بچه ها سرشوخی با من داشتند که من چه طوری میخوام عروس شم و من میگقتم اول خودم باهاش اشنا باشم بعد خونوادم.میگفتم پسره باید چشمهاش ابی باشه ..قدبلند و خوش تیپ و مهربون که همش قربونم بره .ولی چی شد!!!!!!!!! درسته قیافش بد نیست ولی اخلاقش واضح میتونم بگم مزخرفه.با صدای در نیم خیز شدم....دوست نداشتم کسی خلوتمو بهم بزنه پس چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم.در اتاق باز شدو صدای مامان پیچید تو گوشم:تیام خوابیدی ؟
حرفی نزدم مامان پتو رو از روی تختم برداشت و انداخت روم و اروم گفت:قربونت برم چه زود بزرگ شدی.نور افتاب دقیقا توی صورتم افتاده بود که چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت کردم 6 صبح بود ولی نمیدونم افتاب از کجاش بود حاضر شدم و رفتم.
همین که داخل شدم..باران و سوگل و شیدا به سر و کولم پریدند.گفتم:اروم باشید الان همه میفهمن...
باران بوسه ای به گونم زد و گفت:مبـــارکه خانمی»
باران خوشحال بود از قرار معلوم حال حسام خیلی بهتر شده بود ...
باران:خب تعریف کن دیگه.
کل قضیه رو تعریف کردم..صبا که حرف های ما رو میشنید گاهی حرف هایی میزد که حس میکردم حسودیش میشه.
شیدا:حالا عکسه این شازده رو بیار.
_اقول نمیدم ولی باشه
زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.
مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.
تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.
کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .
_کجا؟
_علیک سلام تیام خانم.
من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.
فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.
سریع میگم:طبق معمول.
_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.
ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.
_خدا نکنه.
زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.
_ول کن فرهاد میام.
با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.
سریع میشینیم تو ماشین.
_سلام.
مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.
بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.
زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.
میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.
_سلام زری جون.
_سلام عزیز .
بوس و ماچ بعدشم من.
_سلام عزیزحون.
_سلام گلم بیا که یار منتظره.
یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.
وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.
_سلام هستی خانم خوبین؟
_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.
لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور
پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟
با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.
بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟
با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.
بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.
با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.
_سلام.
_سلام.
همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.
پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.
هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.
پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی
هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن
سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.
هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.
پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.
گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.
پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.
_ندارم.
انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟
_من گوشی ندارم .
پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو
کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.
همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.
_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.
گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.
مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.
بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید
مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.
دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.
پارسا گفت:سال اول بودید نه؟
_خیر سوم.
_راهنمایی؟
_خیر دبستان.
_خوب رشد کردید.
_بزنید به تخته چشم نخورم.
لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.
_من با شما شوخی ندارم.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟
_واه!مگه تو فامیل شما بچه های سوم دبستانی رشته انتخاب میکنند؟
_ریاضی درسته؟
_شما که همه چی رو میدونید چرا میپرسید.
خنده عصبانی کرد و گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهاتون صحبت کنم.
به لباش خیره بودم که چیزی بگه ولی اون به نقطه دیگری نگاه میکرد.نگاهشو دنبال کردم و روی صورت پریسا فرود اومد.خیره بود به ما .یک اخم واضح روی صورتش ..
پارسا اروم گفت:پاشو برو از کنار من.
با تعجب چرخیدم طرفش و گفتم:که اون دختره بیاد کنارت؟
پارسا زیر لب گفت:پاشو الان میاد اینور میاد موهاتو میکنه.
دوباره چرخیدم سمت پریسا دستش مشت شده لبه مبل بود و داشت فشارش میداد برای بلند شدن.
دست به سینه نشستم و گفتم:میخوام ببینم چی میشه.چه عاشق های دل خسته ای هستین.
پارسا نگاهشو از پریسا گرفت و گفت:من عاشق اون نیستم.
_پس چرا اون هست؟
_چون فکر میکنه من دوسش دارم.
یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:نداری؟
پارسا توی چشام خیره بود و من توی چشای عسلیش غرق بودم که صدای پریسا پیچید توی گوشم
_جواب بده پارسا دوسم نداری؟
درک میکردم پارسا نمیدونه چی بگه ولی خونسردانه تکیه دادم و مثل پریسا به پارسا خیره شدم که پارسا گفت:تو دخترعموم هستی معلومه دوست دارم.
پریسا به من اشاره کرد و گفت:پس باید اینم دوست داشته باشی؟
پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:این که دختر عموم نیست.
پریسا نگاه از پارسا برنمیداشت و گفت:میخوام بشینم.
پارسا به صندلی تک نفره کنار من اشاره کرد و گفت:تیام تو اونجا بشین پریسا اینجا.
با تعجب به پارسا نگاه کردم.
بلند شدم و گفتم:من میرم اشپزخونه راحت باشید. و به پارسا نگاه مرموزی انداختم.
همین که وارد اشپزخونه شدم هستی نزدیکم اومد شونه هامو گرفت و گفت:چرا اومدی عزیزم؟
با چشام اونهارو نشون دادم.
هستی از من جدا شد و به انها نگاه کرد اخمهایش داخل هم رفت...
روبه من شد و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.
اینجا از زبون سوم شخصه
هستی روسری را روی سرش صاف کرد و به سمت تیام چرخید و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.
تیام حرفی نزد فقط با حرکت سر قبول کرد...هستی نفس عمیقی کشید و از اشپزخانه خارج شد..پارسا با دیدن او رویش را از پریسا گرفت و به مادرش چشم دوخت.هستی عصبی بود او حق نداشت با پریسا حرف بزند.پریسا شیطانی در جسم ادم بود.
پارسا که با چشم های عصبانی مادر غریبه بود گفت:چیزی شده مامان؟
هستی نگاهش به پریسا افتاد که داشت انها را با تعجب نگاه میکرد.
هستی گفت:بیا تو اتاق پارسا.
پارسا سرش را به تایید تکان داد و به سرعت از جا بلند شد و همراه مادر به اتاق امد.
هستی داخل اتاق شد و در را برای پارسا باز گذاشت داخل اتاق عزیز شده بودند.
هستی روی تخت نشست .عصبانی بود نمیدانست به پارسا چه بگوید.
پارسا وارد شدخیلی خونسرد گفت:جانم مامان؟
هستی :پارسا زنتو ول کردی داری با اون پریسا دیونه حرف میزنی؟ها؟به چه حقی زنتو تنها گذاشتی؟خیله خوب میگیم تنهاش گذاشتی .چرا میشینی با اون دختره حرف میزنی ها؟
_تیام مگه چیزی گفته؟
هستی لبش را گاز گرفت و گفت:ای خدا مگه حتما باید چیزی بگه من از چشاش خوندم.
_مامان اون هیچ مشکلی نداره.
_تو از کجا میفهمی همون دو کلمه حرفم که به زور با هم میزنید.
پارسا خواست چیزی بگه که در باز شد و تیام وارد شد.
هردو نگاهش روی انها افتاد.
تیام به کیف گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:میشه اون کیف رو بدید ماداریم میریم.
هستی تعجب کرد نگاه بدی به پارسا کرد و با همان نگاه مهربانش روبه تیام گفت:چرا عزیزم؟
_اخه فردا یک عالمه درس دارم.
هستی شانه بالا انداخت و گفت:حالا عصری برید.
تیام به سمت کیف رفت و گفت:حالا بهتره چه فرقی میکنه.
هستی سرش را تکان داد راضی نبود به سمت در رفت و گفت :میرم مامانتو راضی میکنم توهم حاضر نشو.
هستی در را باز کرد و سریع خارج شد و در را بست.پارسا داشت تیام را نظاره میکرد.تیام کیف را برداشت و وسایل کنارش را داخلش گذاشت و بلند شدو خواست وسایل را از روی زمین بردارد که پارسا دور بازوی اورا گرفت و به سمت خود چرخاند.تیام از رفتار پارسا تعجب کرد ..بازهم به چشم های او که نگاه میکرد استرس میگرفت.
تیام با تته پته گفت:چی شده؟
چشم های عصبانی پارسا ریز شد و گفت:چی شده؟من باید این سوال رو از شما بپرسم.
تیام منظور او را نمیفهمید.
پارسا با تحکم گت:مشکلیه من کنار دخترعموم بشینم.
_اصلا من تنهاتون گذاشتم که با هم راحت باشید.
بازوی تیام داشت به درد میامد.پارسا گفت:پس به مامانم چی گفتی؟
تیام با پوزخند گفت:تنبیهتون کردن؟
پارسا بیشتر عصبانی شد و گفت:حسودی میکنی؟
تیام خنده اش را نگه نداشت و از خنده منفجر شد و حتی از خنده اشکش در میومد. و گفت:حســــــودی؟
_به چی باید حسودی کنم؟
پارسا گفت:اگه دفعه ی دیگه پیش مامان من ننه من غریبم در بیاری کشتمت.
تیام گفت:من هر کار بخوام میکنم و دستش را از دست او دراورد و همراه وسایل از اتاق خارج شد
*********
از اتاق خارج شدم.هستی خانم داشت با مامان حرف میزد جلو رفتم و گفتم:بریم مامان.
هستی چنگی نمایشی به صورتش زد و گفت:دخترم اگه از دست پارسا ناراحت شدی ببخشش.
_نه بابا ناراحتی چیه.ایشون خیلی محترمن ولی من فردا تا ساعت8 شب مدرسه کلاس دارم.
هستی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:موفق باشی.
لبخندی زدم و به نزدیکی بابا که دم در بود رفتم ..از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه در کل راه مامان نصیحتم میکرد که برای چی گفته بریم خونه و بابا رو زور کرد که ناهار از بیرون بگیره.
ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه منم ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم درس بخونم.اون روز تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....
***
با صدای ساعت که زنگ میزد از خواب بلند شدم.دستمو روی ساعت گذاشتم و خواستم خاموشش کنم که دست دیگه ای برش داشت.فرهاد بود .
_سلام.
با حالت خوابالویی گفتم:سلام...و خمیازه کشان گفتم:اینجا چیکار میکنی؟
_داشتم لباس میپوشیدم حالا بدو دیرت نشه.
از جا بلندشدم صورتمو شستم و برنامم رو گذاشتم و حاضر شدم و همراه فرهاد از خونه زدم بیرون.
گفتم:با من میای؟
_اره تا دمه مدرستون باهات میام بعد با خط اتوبوس میرم دانشگاه.
کیفمو به دستش دادم و گفتم:پس بیا تا دم مدرسه اینو بگیر که بیکار نباشی.
کیف رو گرفت و گفت:تیــــــــــام!
_بله.
_من با پارسا حرف زدم و با تو هم میخوام حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_گوش کن ..شما باید طوری رفتار کنید که نشون بده باید از هم طلاق بگیرید.
_چطوری؟
کیف رو از دستی به دست دیگه داد و به اون طرف خیابون نگاه کرد گفتم:
بگو دیگه چطوری؟
_یکیتون باید بشه ادم خوبه و یکی بشه ادم بده...اینطوری اون بده هی غر میزنه و خوبه تحمل میکنه..اینطوری وقتی دو خونواده ببینن.دلشون میسوزه و خودشون به این زندگی خاتمه میدن.
چرخیدم طرفش.
فکر خیلی خوبی بود..خیلی خوب....میخواستم فرهاد رو بغل کنم و ببوسم ولی حیف که تو خیابون بودیم.
فرهاد گفت:نظرت چیه؟
_خیلی خوبه ..خیلی.
فرهاد:ولی مشکل کار اینجاست.
_کجا؟
_کی ادم خوبه بشه و کی بده؟
_من میشم خوبه و پارسا میشه بده.
_اون قبول نمیکنه.
تقریبا نزدیک مدرسه بودیم.گفتم:چرا؟
_چون اون روی ذهن همه ی فامیل میمونه.همه تقصیر کارش میدونن.مخصوصا اینکه یک مدت زمانی توی مشهده .
_برای چی؟
_دانشگاهش
_مگه ثبت نام کرد؟
_بله ساعت خواب.
سرمو انداختم پایین خوب منم که دلم نمیخواست ادم بده بشم.ولی یک فکر به ذهنم رسید سریع گفتم:خوب جاهامونو باهم عوض میکنیم.یک بار من میشم بده یک بار اون
فرهاد با خنده گفت:مگه بازیه؟
فیلسوفانه گفتم:زندگی یک بازیه بزرگه.
کیفمو به دستم داد و گفت:خیلی خب برو مدرست دیر نشه.
کیفو گرفتم و گفتم:خداحافظ
_بابای خواهر کوچولو.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.میخواستم به فرهاد بگم که بهم پول بده تا چیزی بخرم ولی اون سوار اتوبوس شده بود و داشت نگاهم میکرد.براش دست تکون دادم و وارد مدرسه شدم.
******
روز خیلی بدی بود تا ساعت 8 شب کلاس داشتم..تا ساعت 2 که خود کلاسای مدرسه بود.از ساعت 3 تا 5 هم کلاس تقویتی زبان بود چون بر خلاف درس های دیگم زبانم خیلی بد بود ...و از ساعت 5 و نیم تا 8 هم کلاس ریاضی داشتم چون 1 شنبه و شنبه تعطیل بود.کلاس که تموم شد هوا تاریک شده بود کمی احساس ترس کردم...همین که پامو از مدرسه گذاشتم بیرون تموم اعتماد به نفس هایی که تو کلاس به خودم میدادم به باد رفت..اروم اروم از کنار خیابون راه افتادم تا دمه خونمون فقط صلوات میفرستادم.به سر کوچه که رسیدم متوجه ماشین امیر(پسر عمو پارسا) شدم خیلی عجیب بود....ماشین پارک شده بود و کسی داخلش نبود.نگاهمو از ماشین گرفتم شاید من اشتباه میکردم.اره حتما من اشتباه میکردم اون اینجا چیکار باید بکنه...کوچه هم خلوت ..سرمو انداختم پایین و با سرعت شروع به دوییدن کردم که یکدفعه به کسی خوردم و چند قدم به عقب رفتم بهتره بگم پرتاب شدم.نزدیک بود بیوفتم که دستمو به دیوار فشردم و ایستادم ..سرم هنوز پایین بود نمیتونستم به بالا نگاه کردم.نفس نفس میزدم و به حالت 90 درجه خم شده بودم و دستم همینطور به دیوار.
صدا منو به خودش اورد:
_اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟
سرمو اوردم بالا اَه این پسره است که...صورت جدی داشت صاف شدم اگه میدونستم اونه که جلوش خم نمیشدم.بی توجه به سوالش گفتم:شما خونه ی ما بودید؟
اونم دوباره گفت:گفتم چرا این وقت شب اینجایید چرا خونه نیستین؟
_مدرسه بودم .
سرشو تکون داد
_خونه ی ما بودید؟
_بله.
_برای چی؟
_میخواستم برم تهران برای کارام مامانم اصرار کرد که با شما برم.حالا اومدم از مامانتون اجازه بگیرم که ایشون هم موافق بودن ..فردا بعد از مدرست میریم.خدا حافظ.
و بدوم اینکه منتظر حرفی از طرف من بشه از کنارم عبور کرد و به سمت ماشین امیر رفت پس با ماشین او امده بود ..کلید انداختم و در را باز کردم...
با ورودم مامان داد زد:تویی تیام؟
_بله.
از پله ها رفتم بالا مامان با دیدنم گفت:پارسا رو دیدی؟
کیفمو روی مبل انداختم و گفتم:بله.چیکار داشت؟
_نگفت بهت
میخواستم توضیح کامل از مامان بشنوم به خاطر همین گفتم:نه چی گفت:
*****
قسمت 20
میخوادفردا بره تهران.اومده بود اینجا ببینه توهم همراهش میری یا نه.
_خب؟
_گفتم اره فردا بعد مدرسه بیاد دنبالت.
_مامان.!!!!!!!!!!!!!من شاید دلم نخواد برم مگه زوره.
_گفتم یک بادی به کلت بخوره.
_نمیخوام باد به کلم بخوره لطفا بگید نیاد دنبالم.
مامان زبونشو گاز گرفت و گفت:چی میگی دختر؟
_مــامان....2 شنبه امتحان دارم.
_خب اونجا بخون..حالا هم گشنته یا نه؟
با این که از گشنگی داشتم میمردم سرمو تکون دادم و گفتم:نه!
بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسامو انداختم و خودمو روی تخت پرتاب کردم که تخت صدای بدی داد........میخواستم اشک بریزم..همه چی زوری...ای خدا..صدای مامان از توی حال میومد.
_اخه خدا من چه گناهی کردم که این دختر نمیخواد ادم شه...نمیفهمه که زندگی با اون پسر اینده شو تامین میکنه.
خندم گرفت که بیشتر شبیه پوزخند بود چه زندگی مزخرفی.
تا چشامو بستم خوابم برد کار مهمی برای فردا نداشتم .
***********
ساعت 12 بود اون روز زنگمون زود خورد.
شیدا و باران و سوگل بهم اویزون بودند حال حسام خیلی بهتر شده بود و حتی قرار بود اونروز باران با خونوداش برن خونه ی اونا.
کیفمو روی دوشم صاف کردم و گفتم:بچه ها من برم دیگه.
شیدا خودشو صاف کرد و گفت:شاهین امروز دیر میاد منم باهات میام تا دهنش قشنگ اسفالت بشه.
_گناه داره بابا.
_تو جوش اونو نزن.
از در مدرسه اومدیم بیرون.
سوگل که داشت هنوز توی حیاط رو نگاه میکردگفت:خب سرویسم داره میره منم برم.
همین که سوگل رفت.باران گفت:تیــــــــــــــــام اون اا باتو کارداره .
خط نگاه باران رو دنبال کردم که چشام توی دوتا شیشه مشکی عینک افتابی ثابت موند.
دستش به سمت عینک رفت و عینک از روی چشمها برداشته شد.پارسا بود که با نگاش میخواست از من که عجله کنم.
چشای عسلیش دوباره منو به استرس مینداخت.
شیدا با متلک گفت:نه بابا .....و با حالت بامزه ای گفت:اون یک جنتلمن واقعیه....باران تویک مرد رویایی دیده بودی؟
خندم گرفت.باران گفت:نه والا.......البته حسام.
صدای بوق ماشین باعث شد اون تا نگاهشونو بگیرن و بگن:تیام انگار راست راسکی با توئه؟
سرمو تکون دادم و چند قدم جلو رفتم و گفتم:متاسفانه.
شیدا خودشو به من رسوند و گفت:نگو که پارساست.
_پارساست.
صدای بلند و پرتعجب باعث شد به عقب برگردم.
_پارسا؟
صبابود..کیفشو روی شونش صاف کرد و جلواومد.
_اون شوهرته.
باران گفت:نامزدش.
با دست به پارسا گفتم که بیاد اینور اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعدچرخید و دقیقا جلوی پام ترمز کرد
********
هرسه تاشون کنارم ایستاده بودند.صبا باتعجب گفت:مطمئنی اون شوهرته؟
چرخیدم طرفش تو چشاش پر از تعجب و حسادت بود گفتم:میخوای از خودش بپرس.
شیدا گفت:تو حلقت گیر کنه تیام
و با سرعت به سمت ماشین رفت منو و باران هم به دنبال او به دم ماشین رفتیم.
شیدا خواست چیزی بگه که با دستم به پارسا نشونش دادم و گفتم:دوستم شیدا وباران.
شیدا گفت:خوشبختم.
پارسا لبخندی زدو گفت:منم همینطور
و برای باران هم فقط سریعی تکان داد
پارسا با چشم صبا را نشون داد و گفت: و ایشون؟
بی توجه گفتم:صبا بغل دستی اون دوست دیگم.
ازاینکه از واژه دوست استفاده نکرده بودم خیلی خوشحال بودم.
سرشو تکون داد با خنده گفتم:نمیخواست بیاین خودم پیاده میرفتم.
_میخواستین پیاده برین تهران.
_مگه حتمی شد.
_بله سوار شید تا دیر نشده.
با بچه ها خداحافظی کردمو نشستم.
پارسا هم با سرعت راند.
_با ماشین اقا امیر میخوایم بریم.
_میبینید که... بلیت پیدا نکردم.
_خیلی ضروریه رفتنتون؟
یک نیم نگاه بهم کرد و گفت:بله خیلی.
پنجره را کمی پایین دادم و نفسی کشیدم.داشتیم از شهر خارج میشدیم تا اون لحظه سکوت کرده بودم که یاد لباسام افتادم و سریع گفتم:من لباس ندارم که.
_رفتم دم خونتون مادرتون اماده کرده بود...انگار خیلی عجله داشتین.
_مادرم اره خیلی ولی من هرگز
سرشو تکون داد و کمی به سرعتش افزود.ضبط ماشین روشن بود و اهنگ خارجی در حال پخش بود اهنگی عصبی کننده که باعث میشد ادم سردرد بگیره
**********
سرم را به شیشه تکیه دادم ولی نه اهنگ واقعا روی اعصابم بود.
گفتم:میشه کمش کنید.
انگار صدایم نشنید چون بلند داد زد:چی؟
منم به تقلید از او داد زدم
_میشــــــــــــه کمش کنید.
دستشو پیش برد و ضبط رو خاموش کرد.
_ممنون.
_خودتم میتونستی خاموشش کنی!
_ولی این ماشین نه ماشینه منه نه ماشین پسرعموم.
_منو تو نداره که.
با تعجب چرخیدم به سمتش.
_چی؟
خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم چرا ذوق زده شدی؟
عصبانیم میکرد من خوشحال نشدم برعکس عصبانی تر هم شدم .جوابش را ندادم تکیه دادم و گفتم:راستی یادمه اون شب که مثلا داشتیم باهم حرف میزدیم گفتین که میرین به خونوادتون میگید نه.
_گفتم.
_واقعا؟حالا خوبه نه گفتید و الان عقد کرده کنار همیم.نمیگفتید چی میشد.
_من به بابام گفتم ولی اون جوابی به من داد که مجبور شدم به این ازدواج تن بدم.
_حتما راجع به پول بوده چون مردها فقط در این شرایط تسلیم میشند.
_پول و زن.
_زن؟
_بله من به خاطر مادرم اینکارو کردم.مامان یک مریضی بد قلبی داره هر نوع شُک سمه.
_حالشون خوب میشه؟
_دکترش که گفته اره.اینجا یک رستورانه گشتنه؟
_نه من سیرم تو مدرسه چیزی خوردیم با بچه ها.
_بچه ها منظورتون همون شیدا خانم و باران و صباست؟
_صبا نه اون دوتای دیگه.
_چرا درباره صبا اینجوری حرف میزنید دختر خوبی بود..
_نمیخوام غیبت کنم.
_این توضیحه.
_نمیخوام توضیح بدم غذاتون دیر نشه.
دوست نداشتم درباه صبا حرف بزنم.ماشین را کنار نگه داشت و سویچ را به من داد و رفت داخل رستوران حتی تعارفم نکرد هرچند اگر میکرد بازم نمیرفتم.
*********
به ساعت نگاه کردم 3 را نشان میداد یادم امد نماز نخوندم سریع از ماشین پیاده شدم درو قفل کردم و به سمت تابلویی که روی ان نوشته بود نمازخانه....
رفتم داخل کوچک بود و با پارچه ای سبز از بخش اقایان جداشده بود.چادر هایی نامنظم که روی جالباسی بود .یکی اش را برداشتم ..مهر های شکسته و سیاه هم لبه ی پنجره بود یکی را برداشتم و بر زمین گذاشتم ...نماز را که خواندم چادر را بر سر جایش گذاشتم و رفتم بیرون .
پارسا به ماشین تکیه داده بود جلو رفتم لجظه ای نگاهش کردم و درو زدم.درو باز کرد و اونقدر بد نگام کرد که ترسیدم بشینم نشستم و سوییچو گرفتم به طرفش از دستم کشید و گفت:شما کجا رفته بودید؟
_نماز.
سرشو تکون داد و گفت :اگه بهم میگفتید اصلا اشکال نداشت.
نگاهمو ازش گرفتم و با کراه گفتم:خیلی خوب حالا برید.
_امر دیگه؟
خیلی جدی گفتم:سریع تر.
یک نگاه بهم کرد و زیر لب خندید.
میخواستم بهش بگم رو اب بخندی ولی فکر کردم میره به مامانش میگه این چه زنیه برام گرفتی.
عصر که هوا کم کم تاریک میشدباران شروع شد و هر لحظه شدت میگرفت.....رسیده بودیم به یک مسجد که چند تا مغازه کنارش بودن .گفتم:میشه بایستید میخوام برم دستشویی.
_خیلی ضروریه؟
_بله.
ماشین را کنار برد و ایستاد از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد. کنار ماشین ایستاد .به سمت دستشویی رفتم خیلی شلوغ بود..وقتی اومدم بیرون دم در ایستاده بود...رفتم جلوش و گفتم:چیزی شده؟
سرشو تکون داد .دوباره نگام رفت سمت ماشین و گفتم:چی شده؟
_ماشین روشن نمیشه
***********
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟
سرشو تکون داد و گفت:امشب که روشن نمیشه و نمیشه کاریش کرد صبح حتما یک تعمیر گاهی جایی بازه.
_خب...امشبو چیکار کنیم؟
_اینجا چند تا مسافر خونه است ...میتونیم بریم تو یکیش.
_امنه؟
کاملا توی چشام نگاه کرد و گفت:هر کی با من باشه همه جا براش امنه.راستی ظهر که رفته بودید نماز بخونید فرهاد زنگ زد.
_چی گفت؟
_کارت داشت حالا شب بهش زنگ بزن حالا بریم دنبال جا.
به پشت مغازه ها اشاره کرد و گفت:اونجا 2 یا 3 تا هست بیا بریم.
همراهش رفتم نمیدونستم اون شب واقعا چطوری میگذره راه نصفه شده بود..کمی میترسیدم از اینکه همراه او باشم ولی چاره ی دیگه ای نبود پشت سرش میرفتم هرز گاهی برمیگشت و پشت سرشو نگاه میگرد که ببینه من هستم یانه.وارد یک مسافر خونه شدیم به نام صفـــــــــــــــــــــــ ـــــــر.
با دیدن اسمش خندم گرفت .پارسا برگشت به سمتم و گفت:چی شده؟
شانه بالا انداختم و گفتم:هیچی اسمشو دیدم خندم گرفت.سرشو بالا کرد و به اسم نگاه کرد و لبخندی زد .جلو رفت ..یک مرد پشت میز نشسته بود و جلوش یک قلیون بزرگ بود کنار پارسا ایستاده بودم ..مرد شکم گنده ای داشت و کچل بود یک نگاه که بهش کردم سریع نگامو گرفتم ..ولی مرد خیره بود به من که پارسا گفت:اتاق خالی دارید؟
مرد نگاهش را از من گرفت و به پارسا نگاه کرد و گفت:چی داداش؟
_من داداشتون نیستم میگم اتاق خالی دارید؟
_چند تا؟
پارسا برگشت به سمت من و گفت:2 تا.
مرد دوباره نگاه از پارسا گرفت و به قلیونش نگاه کرد و گفت:نه داداش ندارم.
_1دونه چی؟
_نچ.
پارسا مانتو من را کشید و گفت :بیا بریم.
وقتی اومدیم بیرون گفتم:میگفتی هم میومدم لازم نبود مانتومو بکشی.
_خودت میخواستی اون مرتیکه نمیزاشت بیای.
بد نگاهش کردم و رفتیم به سمت مسافرخانه بعدی ..یک خانم پشت میز نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز.اینبار بی هیچ استرسی رفتم جلو.پارسا گفت:خانم؟
زن سرش را اورد بالا صورتش واقعا ترسناک بود.
نصفه صورتش ماهگرفتگی بود و نصف دیگر انگار سوخته بود.
پارسا گفت:2تا اتاق خالی دارید؟
_یکدونه میخواید؟
پارسا برگشت به سمت من و یک نگاه به من کرد.ابروهامو دادم بالا .یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:چیکار کنیم؟
_چاره ای نیست.
جلو رفت و گفت برای یک شب؟
_20 تومن.
پولو گذاشت روی میز و رفتیم بالا .کیف منو از توی ماشین اورد زن در راباز کرد و کلید را داد به دستم رفتم داخل اتاق خیلی کوچکی بود 2 تخت یک نفره کنار هم و کنارش یک در و کنارش یک شیر که مثلا اشپزخونه بود.
**************
قسمت 21
داخل کیفمو نگاه کردم..تهش یک ملافه سفید بود حتما مامان گذاشته بودش درش اوردم و انداختم روی تخت بدم میومد روی تختی که معلوم نبود کی روش خوابیده بخوابم.
مقنعه امو از سرم دراوردم و انداختم روی بالش...برقم خاموش کردم و پریدم روی تخت.
با صدای در به خودم اومد.پارسا بود....داخل شد...درو قفل کرد و کلید رو گذاشت روش ...پتوش به نظر تمیز میومد انداختم روی سرم چون میدونستم الان چراغ رو روشن میکنه و همینکارم کرد...
زیر لب گفت:چه قدر سریع جای ادم رو غصب میکنن.
سریع پتو رو کنار زدم و نشستم سرجام اونقدر به دیوار چسبیده بودم که 3 نفر دیگه روی تخت جا میشدن...
_جای شما را گرفتم؟
سرشو تکون داد و دکمه اول پیرهنشو باز کرد.
گفتم:هوا سرده ها.
با این حرف لبخندی روی لباش نشست و گفت:من به سرما عادت دارم.
دوباره خودمو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.برق رو خاموش کرد و اون سر تخت خوابید انگار اونم حس منو داشت.
اروم گفت:میترسی که کنار منی؟
سکوت کردم دروغ که نباید میگفتم واقعا میترسیدم.
وقتی سکوتمو دید گفتمیخوای برم تو ماشین؟)
من که از خدام بود بره ولی دلم براش سوخت و گفتم:نیازی نیست.
_میشه یک سوالی بپرسم.
سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و گفتم:من خوابم میاد فردا.
با این حرف اونم چرخید
***************
با نور خورشید که روی چشام افتاد بلند شدم یک سینی روی تخت بود که به نظر برای صبحونه بود پارسا هم داخل اتاق نبود با کنجکاوی بلند شدم و رفتم کنار پنجره.
ماشین رو اورده بود کنار مسافرخونه و همراه یک مرد داشتن داخلشو نگاه میکردن..
صبحونه دست خورده بود پس خودش خورده بود منم که از دیشب گشنم بود نشستم همشو خوردم
*****
وقتی لیوان چایی رو سرکشیدم از جا بلند شدم..مقنعه ام را به سر کردم.
ملافه را داخل کیفم گذاشتم و درش را بستم...از اتاق خارج شدم.و رفتم دم در.
پارسا با دیدن من گفت:کلید را به اون خانم تحویل بده.
ابروانم را بالا انداختم و گفتم:باشه.
به سمت زن که به در تکیه داده بود و داشت پارسا رانگاه میکرد رفتم و گفتم:بفرمایید کلید.
نگاهی به من کرد و کلید را در هوا قاپید و گفت:شوهرته یا داداشت؟
به پارسا نگاه کردم چه قدر زیبا شده بود...نور توی چشمهای عسلی اش میزد و چشم های برق میزد.لباسش تنگ بود و موهای مایل به قهوه ایش روی پیشانی اش ریخته بود.
گفتم:چه فرقی میکنه؟
_خیلی فرق میکنه...حالا چیکارته؟
_شما چه فکری میکنید؟
_اصلا شبیه هم نیستید..فکر کنم زنشی نه؟
_بله.
بهم نگاه کرد توی چشاش چیز عجیبی بود که برای من نااشنا بود.
با تته پته گفت:خیلی خوشگله!
لبخندی روی لبام نشست و گفتم:اره قیافش بد نیست ازش خوشت اومده؟؟
_چه راحت در این باره حرف میزنی!
_اخه برام مهم نیست.
_اگه بگم از دیشب عاشقش شدم باورت میشه؟
توی چشاش نگاه کردم پس این عشق بود...گفتم:..نمیدونم چی بگم.
_تا حال عاشق شدی؟
_اره ...برادرم من عاشق برادرم هستم.
خندید و گفت:چند سالته بچه سال به نظر میای ولی رفتارات خیلی متینه.
_هفده سالمه....سوم دبیرستان.
_باهم دوست شدید؟
(تیـــــــــــــــام بیا)
برگشتم و به پارسا نگاه کردم و با دست نشون دادم الان و برگشتم به سمت زن و گفتم:یک ازدواج اجباری...شوهر تو کو؟
سرشو تکون داد و گفت:با این قیافه کی میاد منو بگیره.
بــــــــــــــــوق
برگشتم پارسا نشسته بود تو ماشین و بادست اشاره میکرد برم سمتش.
بوسه ای به طرفی از صورت زن که ماهگرفتگی بود زدم و گفتم:قیافت از من که بهتره.
و با دو به سمت پارسا رفتم...در را باز کردم و نشستم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم
عصبانی بود و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حالا چرا عصبانی میشی داشتم باهاش حرف میزدم.
چرخید سمتم بازهم ان چشم های استرس زا..
نمیدونستم عکس العملش چیه فقط باید اعتراف کرد که قلبم تو دهنم بود..
انگار تموم حروف یادم رفته بود فقط گفتم:خب چیه؟
با داد گفت:خب چیه؟یک ساعته منو اینجا معطل کردی بعد میای میگی چرا عصبانیم.
نمیدونستم چی بگم...تنها راه عذر خواهی کردن بود.
یک لبخند مهربون برای خر کردنش زدم و گفتم:ببخشید..روشو برگردوند چه زود خر شد...بلند گفت:فقط ببخشید ؟
و پایش را روی گاز فشرد.
نگاهش نکردم و به جاده نگاه کردم با سرعت میراند....
تا خود تهران باهاش حرف نزدم من عذر خواهی کرده بودم..
وقتی رسیدم و در پارگینگ را زد با خانه ای بزرگ مواجه شدم..
یک برج بود برای خودش.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد منم ساکم را برداشتم و به دنبال او رفتم..در اسانسور را زد و زود سوار شد....از بد شانسی دو نفر دیگر هم در اسانسور بودند...اسانسور بزرگی بود وهمین که ما باید کنار هم میاستادیم خیلی بد بود...هر دوبه سمت در و پشت به دو نفر دیگه بودیم که اسانسور ایستاد و مردی که پشت من بود خواست پیاده بشه.پارسا هم چرخیده بود به سمت من...
کمی جلو رفتم ولی مرد چاق تر بود.پارسا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند بوی عطرش تا لوزالمعده ام هم رفت...نمیتوانستم سر بلند کنم و به او نگاه کنم .مرد پیاده شد و من عقب رفتم و نفسم را پرفشار بیرون داد.زنی که پشت پارسا بود تازه او را دیده بود و گفت:سلام اقا پارسا.
پارسا لحظه ای اخمانش در هم رفت و گفت:سلام خانم ترابی!
**********
زن گفت:کجا بودید این چند وقته؟
_مشهد.
زن سری تکان داد و زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت:تو این چند وقت ملی جان خیلی اینجا اومد.
_به خاطر من یا شما؟
_بیشتر تو پسرم.
_حالا چیکار داشت؟
_نمیدونم.
اسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم زن فعلا گفت و رفت هنوز چند قدم از ما دور نشده بودند که پارسا خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و گفت:خانم ترابی!
زن چرخید و با لبخند گفت:بله!
پارسا لبخندی زد و گفت:ایشون نامزدم هستن.
سریع گفتم:خوش وقتم
زن جلو امد نگاهی به من کرد و کل بدنم را زیر نظر گذراند ولی انگار خوشش نیامده باشد سریع تکان داد و گفت:مبارکه.
پارسا گفت:به ملی جونتون هم بگین....
خانم ترابی با لحن عصبی گفت:اگه وقت داشتی یک سر بیا خونه ما.
این را گفت و سر برگرداند و به سمت خانه خودشان رفت انگار از من خوشش نیامده بود...خیلی کنجکاو شدم بدونم ملی کیه.
پارسا کلید انداخت و وارد خانه شدیم.
خانه بزرگ و شیک و تمیزی بود بااینکه به قیافه خود پارسا نمی خورد اینگونه باشد.
کیفش را روی اپن انداخت و گفت:من دارم میرم.
بی اختیار گفتمکجا؟)
_باید به شما جواب بدم/
_هر طور مایلی.
_میرم یک جا که خوش باشم.
چند قدم جلو رفتم ...تقریبا وسط حال بودم که گفت: درو رو کسی باز نکن....زنگ در هم زدن جواب نده...وسایل ارزشمند خونه زیاده...
با این حرف میخواست بگه که تو مهم نیستی...خونه مهمه.
خودمو انداختم روی مبل و گفتم:خیله خوب.
**********
چند لحظه مکث کرد و گفت:خدا حافظ.
_خداحافظ.
همین که در رو بست از جام بلند زدم تا چرخی توی خونه بزنم.
2 دست مبل شیک داخل خونه بود...یک دست دیگه مبل هم جامی شد ولی اینقدر مبل هار ا بزرگ بزرگ چینده بود که جا نمیشد.
یک دست مبل مشکی قرمز و یک دست کرمی شکلاتی.
یک میز ناهار خوری 6نفره هم در امتداد سالن بود.
اتاق خواب ها با 2 پله از بقیه جدا میشدند.به سمت اشپزخانه رفتم.یک میز 2 نفره سیاه هم انجا بود.یک یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و ماکروفر و گاز رو میزی و فر ...اووووه جهیزه ای بود برای خودش.خواستم به سمت اتاق ها برم که تلفن زنگ خورد.صدا رو تعقیب کردم که به یکی از اتاق ها رسید در رو که باز کردم انگار با یک جنگل روبه رو شده باشم.تخت بهم ریخته بود یک صندلی وسط اتاق افتاده بود..همه وسایل میز هم پخش و پلا بود.
دوباره صدای تلفن امد پشت میز افتاده بود و رویش یک بلوز تی شرت مردونه که حتما ماله پارسا بود افتاده بود.
تلفن را برداشتم و کلیدش را زدم دم گوشم گرفتم و سریع گفتم:بله!
_بله و بلا خانم طلا.
_فرهاد تویی؟
_کی به غیر من با تو اینجوری حرف می زنه هان؟
_هیچ کی وایییییی خیلی خوشحالم صداتو میشنوم
_چرا زنگ نزدی؟
-فراموش کردم ببخشید.
_خواهری که برادرش را فراموش کن وای وای وای.
_ببخشید تکرار نمیشه.
_قول؟
_بله...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
_مادرش.
_هستی خانم؟
_اره...چی کارا میکنید؟
_الان رسیدیم اومدیم خونه پارسا اون رفت نمیدونم کجا منم خونم.
_بشین درستو بخون.
_چشم بعد از فضولی.
خندید و گفت:کاری ؟باری؟
_نه.
_مواظب باش
****************
22
_مواظب باش
_خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن راگذاشتم و نگاهی به اتاق کردم بزرگ بود ولی خیلی شلوغ بود...یک عکس خیلی بزرگ از اقای خودشیفته هم روی دیواربود.جلورفتم تابه صورتش خوب دقت کنم.
چشم های عسلیش واقعا زیبابود همه چیش خوب بود فرم صورت مردونش.
تلفن دوباره به صدادراومد.
فکرکردم فرهاده باخنده گفتم:بازچیه؟
_شما؟
خندم گرفت.تازه بافرهاد حرف زده بودم وانرژی گرفته بودم.
_شمازنگ زدید من کیم؟
با لحن عصبانی گفتمن با شماشوخی ندارم شماتوی خونه عشق من،نامزدمن چیکارمیکنید؟)
_نامزدتون؟
_تو کی هستی؟ پارسا اونجاست؟
دختره تقریباجیغ میکشید.چرخیدم به سمت عکس پارسا....
دختره دوباره دادزد:من میام اونجاببینم تو کی هستی؟
باخودم گفتم شایدملی باشم باشک گفتم:شماملی خانم هستید؟
انگار صدایم راشنیدولی تلفن راقطع کرد...باترس و دوبه سمت دررفتم..ازقفل بودن درمطمئن شدم وبه سمت تلفن برگشتم..شماره پارسا چندبودوایی خدایا.
رفتم پای تلفن وبه فرهادزنگ زدم.
_به این زودی دلت برای داداشت تنگ شدخواهری؟
_فرهادشماره پارساچنده؟
_برای چی؟
_بگوکارفوری دارم.
_چیزی شده؟
_نه بگو/
شماره رو یادداشت کردم وسریع باپارساتماس گرفتم 3 تابوق خورد تاجواب داد.
_چیه؟
اینم از جواب مثلا نامزدمون..
************
_سلام
_بفرمایید.
_یک خانم زنگ زد....فکر کنم داره میاد اینجا.
_ملینا.
_ملینا؟
_اسمشو نگفت؟
_نه.
_کی زنگ زد؟
_الان
_اومدم/
همین را گفت و تلفن را قطع کرد.
کمی ترسیده و شاید هم کنجکاو شده بودم.ملینا که بودچه نسبتی با پارسا داشت..حتی چه نسبتی با زن همسایه داشت.....او که بود؟
به سمت وسایلم که دم در بود رفتم و انها را برداشتم.یکی از اتاق ها که ماله پارسا بود و من نمیتوانستم انجا باشم.در اتاق دیگر را باز کردم.اتاقی نسبتا بزرگ بود.
یکی از دیوار ها با کاغذ دیواری از برج ایفل پوشانده شده بود و طرف دیگر یک کتابخانه بزرگ بود .. و پر از کتاب.در امتداد هم یک دست مبل و پنجره.
پس اینجا هم جایی برای من نبود.اتاق دیگر یک تخت 2نفره..نسبتا شیک بود که رویش پتوی زرشکی رنگ پهن بود.
غیر از یک کمد دیواری هم چیزی داخلش نبود.
از اتاق ها خارج شدم کیفم را روی کاناپه ای که انجا بود گذاشتم تا خودش بگوید اتاق من کجاست.غیر از اتاق خودش بقیه اتاق ها واقعا تمیز و مرتب بود.
با صدای زنگ از جا پریدم واقعا ترسیده بودم...به سمت در رفتم ولی باقدم های سست.از چشمی در نگاه کردم.دخترکی ایستاده بود ...خیلی دور ایستاده بود.در را باز کردم و اب دهانم را قورت دادم.دخترک با فاصله تقریبا 6 قدم ایستاده بود..قد کوتاهی داشت...مثلا من که تقریبا تا سر شانه ها و شاید هم بلند تر از شانه های پارسا بودم او تا میانه های بازوانش بود.
دخترک چتری های کوتاه مشکی اش را از زیر مقنعه ای که دور صورت مربعی اش بود بیرون ریخته بود.
چشمهای مشکی داشت که به لطف ریمل و خط چشم درشت و کشیده ترش کرده بود.لبهایش نسبتا بزرگ و رژ لب بنفشی زده بود،گونه های نسبتا برجسته اش هم با رژگونه قرمز کرده بود. و بینی قلمی و متوسط....صورتش در مقابل من بوم نقاشی بود ولی در مقابل دختران دیگر زیاد تو چشم نبود.قدش کوتاه بود ولی هیکلی میزان داشت..تو پر بود..مثل من لاغر نبود...
هنوز داشتم دخترک را تجزیه و تحلیل میکردم و او هم انگارداشت همین کار را میکرد که در اسانسور باز شد.او انگار میدانست کی است ولی من نگاه از او گرفتم که دیدم پارسا بود در اسانسور را نگه داشت و خود بسته شد.با صدای در اسانسور دختر چشمانش بسته و دوباره باز شد.
پارسا چند قدم جلو امد سریع گفتم:سلام
سری تکان داد و در 3قدمی پشت دختر بود.
کمی سرش را خم کرد و گفت:ملینا اینجا چیکار میکنی.
دختر همانطور که مرا نگاه میکرد گفت:قبلا میگفتی ملی.
_ملی مُرده.
لحظه ای تعجب میخواستم شاخ در بیاورم...ملی مرده پس این کیست.
دخترک با صدای تقریبا بلندی گفت:ولی من هنوز زندم.
پارسا سریع جواب داد:ملی من مُرده.
_چطور دلت میاد پارسا.
دختر این را گفت و چرخید.پارسا انگار نمیتوانست به دخترک نگاه کند انگار از چشمهایش فراری بود..به من نگاه کرد که با سردرگمی انها را نگاه میکردم.چند قدم عقب رفتم و خواستم بروم داخل شاید بودن من برایشان بد بود ولی پارسا سرش را به علامت نه بالا تکان داد
دخترک چرخید به سمت من و گفت:این کیه پارسا؟زنته؟دوست دخترته؟کیته؟
پارسا حرفی نزد و به کفشهایش خیره بود دخترک به من نزدیک شد ..دست روی شانه ام گذاشت و در چشمانم خیره شد و گفت:تو کی هستی؟
نمیدانستم چه باید بگویم..شاید پارسا دلش نخواهد ان دختر بداند وگرنه میگفت.
نگاهی به پارسا انداختم او باچشمهایش گفت:بگو...
دختر نگاهی کردم و با من من گفتم:ما باهم نامزدیم.
دختره انگار منتظره هر چیزی غیر از این بود چون رنگ سبزه صورتش به سفید گرایید..چرخید به سمت پارساو جلو رفت .. و گفت:پارسا نامزدته؟
پارسا سر بلند کرد و گفت:اره مشکلیه؟
دخترک چرخید به سمت من و به پارساگفت:منو به این ترجیح داری؟
پارسا واقعا عصبانی شده بود میدانستم به خاطر دفاع از من نبود ولی برای اینکه لج دختره رو در بیاره گفت:چیه تو از اون بهتره....اصلا تو چیزی نداری غیر از دروغ و تهمت..پارسا همونطور که به سمت من میمود گفت:و همینطور خود در گیری.
دخترک کم مانده جیغ بکشد و خودش را روی زمین بیندازد پارسا نباید با دختره اینگونه حرف میزد...دخترک زجه زنان گفت:من که همه چیو بهت گفتم...چرا اینجوری میکنی.
پارسا قدم هایی که امده بود را برگشت و مقابل ملینا ایستاد و گفت:مطمئنی خودت گفتی؟من که یادم نمیاد..خودم فهمیدم....ملینا خانم...تموم شد.
ملینا داد زد:میخوای بگی اونو دوست داری؟
پارسا به سمت من اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد میشد گفت اولین تماسی که ما با هم داشتیم...بدنم داغ شده بود و نمیدانستم چرا یکباره اینگونه شدم....چرا حساسیت ازخودم نشان دادم...ولی حس خیلی بدی هم نبود...پارسا گفت:دوسش دارم!عاشقشم..
رنگ باختم و درجه بدنم خیلی زیاد شد....کم بود لرزش هم بگیرم...
دخترک هم مثل من متعجب بود به دیوار تکیه داد و گفت:پارسا جان..
پارسا نیشخند زد و گفت:خر نمیشم.....
این را گفت و وارد خانه شد همین که در را بست دستم را رها کرد و به سمت اشپزخانه رفت و با صدای ارامی گفت:این حرفا رو جدی نگیری..برای لج اون گفتم
لبخندی زدم و گفتم:اگه واقعی بود تعجب میکردم و خودمو میکشتم.شیشه اب را سر کشید و گفت:از خوشحالی؟
_از بدبختی.
نگاه از من گرفت و گفتم:میشه این چند روزی که من اینجام با شیشه اب نخورید.
ابروانش را بالا داد و به سمت مبلی که روی ان نشسته بودم امد..خودم را عقب کشیدم...چهار زانو روی مبل نشست و گفت:از من میترسی؟
خندم گرفت و گفتم:از چیه شما؟
دستانش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی..برات عجیب نیست این دختره کیه؟
چرخیدم به سمتش و گفتم:چرا کی هست؟
ابروانش را بالا انداخت و گفت:نمیگم.
شانه ای بالا انداختم و بلند شدم که کیفم را بردارم که دستم را گرفت...خوب بود از روی لباس گرفته بود و من هر بار یک جوری میشدم.
گفت:خیله خب لوس نشو.
چرخیدم به سمتش واقعا داشت صمیمی میشد گفتم:خیلی دارید صمیمی میشید.
دستم را ول کرد و درست روی مبل نشست و گفت:اگه میخوای بگم بیا بشین.
انگار دلش میخواست با یکی درددل کند...منم از خدا خواسته نشستم کنارش.
گفت:توی خونه نیازی نیست روسری
_اینجوری راحت ترم.
_ببخشید دستتو گرفتم..
غرورش خرد شده بود و چه چیزی از این بهتر.
_بگیدمهم نیست.
با انگشتانش بازی میکرد چه قدر ان لحظه صورتش معصوم شده بود.
سال اول دانشگاه که 19 سالم بود.....بابا گفت میخواد برام خونه بگیره تا مستقل بشم...دلیلشو نمیدونستم ولی خیلی خوشم اومد...پونه و پژمان کمی حسودی کردند مخصوصا پونه..ولی بابا برام گرفت مامانمم حرف بابا رو قبول داشت...همین خونه..وقتی بزرگی شو دیدم و منطقه ای که این خونه توشه واقعا ذوق زده شده بودم چون یک رشته ی خوب تویک دانشگاه خوب قبول شده بودم..
************
یک ماهی که گذشت یک همسایه جدید برامون اومد.پریدم توی حرفش و گفتم:همین خانم ترابی؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:بله.
مکث کرده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد زود گفتم:خب بقیش.
_یکی از صبح های معمولی بود...حاضر شده بودم و داشتم میرفتم دانشگاه که توی راهرو ملینا رو دیدم چشمهای ابی و موهای مشکی که از زیر شال صورتیش زده بود بیرون....صورت زیبایی داشت مخصوصا چشماش که برق میزد....همین که دید دارم نگاهش میکنم سریع جلو اومد..کفش های پاشنه بلند پوشیده بود...اونم صورتی ...مثل بچه ها همینش قشنگ بود ..گفت:ببخشید اقا منزل خانم ترابی کجاست؟سلام.
از اینکه اخرش سلامش رو گفته بود یک لبخند نشست روی لبم و گفتم:شما دخترشونید؟
دختر ابروان قهوه ای رنگ با نمکش را بالا انداخت و گفت:نه ایشون خالمن.
به در خونه ی خانم ترابی اشاره کردم و گفتم:اون.
گفت:ممنون و به سمت اون خونه رفت وقتی به در خونشون رسید دستشو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد..و برام بابای کرد....اون زمان اونقدر جوون بودم که اینا خامم کنه...کل اون روز به اون فکر میکردم به چشمای براقش...به بوسی که فرستاد.
نصفه شب بود که خانم ترابی در خونمون رو زد
گفت برقاشون رفته و اوناهم نمیدونن چیکار کنم..کمی تعجب کردم حتی عقلشون نرسیده شمع روشن کنن با به نگهبان خبر بدن همراهش رفتم خونشون فقط فیوزش پریده بود...وقتی برقا اومد..ملینا اون دختر چشم ابی پشت یکی از مبل ها ایستاده بود با اینکه اون پشت بود ولی ...موهای مشکی بلندش که تا کمرش بود و تاپ قرمزش چشمامو گرفت نمیتونستم ازش نگاه بردارم چون اونا هم انگار منتظر همین بودند خانم ترابی گوشه ای ایستاده بود و به من میخندید.
وقتی از خونشون خارج شدم حال بدی داشتم...خیلی بد
پارسا مکث کرد....مکثش برام کمی عذاب اور بود..
ادامه داد:امیدوارم فهمیده باشی که من عاشقش شده بودم...عاشق اون ولی....ملینا همه چیش دروغ بود حتی رنگ چشاش...اون لنز میذاشت...اون 100 تا دوست پسر داشت..اون به من گفته بود از خارج اومده بود ولی دروغ بود اون تحصیلاته دبیرستانی داشت...
با این شرایط ولی من دوسش داشتم...دیوونه بودم...مامان بابام رو راضی کردم بریم خواستگاری ..رفتیم...اونا رضایت ندادن ولی راضیشون کردم....وقتی همه کارارو کردن و حتی باغ برای عروسی گرفته بودیم...جواب ازمایشامون اماده شد...
پارسا به نقطه ای نامعلوم خیره بود....اگه هر دختری جای او بود و داشت اینها را تعریف میکرد الان زار زار گریه میکردولی پارسا..
گلوی مرا که بغض گرفته بود.پارسا دستشو داخل موهاش کرد انگار داشت با چیزی مقاومت میکرد..
_اون معتاد بود.
این را گفت و دستش را روی چشمهایش گذاشت....
میخواستم برم بغلش کنم و بگم:اروم باش..ولی من نمیتونستم....
همه ی غرور و پروییش انگار اب شده بود و رفته بود .پارسا دیگر حرفی نداشت....تمام شده بود...
_از وقتی فهمیدم...نه با خودش حرف میزنم نه خالش.....سیمکارتمو عوض کردم....خودمم همینطور دیگه پخته شدم 25 سالمه.
برای اینکه جو عوض شه گفتم:بزرگی به عقله نه به سن...
لبخندی کوچک روی لبهایش پدیدار گشت..
*************
چند ثانیه همینطور نگاهش میکردم که یکدفعگی بلند شد و گفت:اون اتاق 2 تخته هه مال تو.
سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و به سمت اتاق رفتم که گفت:من میرم بیرون...چیزی تو یخچال فکر میکنم باشه....کاری نداری؟
کمی فکر کردم و گفتم:کی بر میگردی؟
_شب نصفه شب تو بخواب.
_کلید رو نمیدی که درو قفل کنم.
_توی کشو میز تلویزیون یک کلید هست درو قفل کن و کلید رو بردار از پشتت.
باشه ای گفتم و از خونه خارج شد...
به ساعت نگاه کردم 4 بود و من هنوز نماز نخونده بودم...به دنبال مهر کل خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم.....فقط یک مهر سیاه شکسته بود که ترجیح دادم با مهر خودم بخونم....
یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم.
وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز کردم....بهشتی بود یا اینکه در این مدت مشهد بود ولی یخچال پر بود از میوه های تازه...خوراکی و خلاصه همه چی ....یک سیب برداشتم و در یخچال رو بستم....حالا وقت درس خوندن بود..کتابمو برداشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به خوندن........
ساعت نزدیک نه بود که با صدای تلفن سرمو از لای کتاب بیرون کشیدم..تا انجایی که یادمه تلفن تو اتاق پارسا بود...تلفن رو برداشتم.
_بله.
_سلام دختر گلم.
_هستی خانم شمایید؟
_خودمم عزیزم خوبی خوشی؟
_ممنون.شما چه طورین؟
_وقتی عروس گلم خوب باشه منم خوبم.پارسا چطوره؟چ
با خودم گفتم چه جالب اول احوال مرا میپرسد بعد پسرش را ..
_خوبن.
_اون جاست باهاش حرف بزنم.؟
کمی فکر کردم حالا باید چه بگویم...
_نه کار داشت رفت بیرون.
_کی برمیگرده؟
_زود...زود میاد.
_مطمئن؟
خندیدم و چیزی نگفتم.....که هستی خانم گفت:اقا سینا هم میخوان باهات حرف بزنم.
واقعا خوشحال شده بودم...گفتم:ممنون میشم گوشی رو بدید.
تنها گفت:خداحافظ عزیزم و گوشی را به بابا سپرد.
_سلام بابا .
_سلام خوبی دخترم؟
_مرسی شما خوبید مامان خوبن...فرهاد خوبه؟
_همه خوبن چیکار میکنی؟
_درس میخونم چیکار کنم...
_دیگه چه خبر جات خوبه؟
_بله همه چیز خوبه.
_دخترم من باید برم.
_وای خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم.
بوسه ای از پشت تلفن کردم و خداحافظی.
***********
تلفن را قطع کردم که دوباره زنگ زد...فکر کردم باباست وبدونه نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_جانم!
سرفه ای شنیده شد و گفت:
_همیشه وقتی کسی زنگ میزنه اینقدر صمیمی هستید.
نزدیک بود از خجالت اب شم برم تو زمین اینکه پارسا بود ....کمی مکث چی باید میگفتم....وقتی سکوتمو دید گفت:موش زبونتو خورده الان که با شوق جواب دادی
لبخندی گوشه لبم نشست ولی بازهم سکوت که گفت:گشنته؟
اینبار جواب دادم:چیزی هست خونه میخورم.
_10 دقیقه دیگه اونجام حاضر باش.
......
_باشه؟
اوهومی گفتم که خودم به سختی صدایم را شنیدم چه برسد به او...چه یکدفعگی مودب شد و من چه یکدفگی خجالتی...
گفت 10 دقیقه میاد منم واقعا گشنم بود و یک سیب که جایی از دلمو نگرفت به اتاق رفتم و تمام محتویات کیفمو روی تخت ریختم و خیره شدم بهشون....تعجب کردم مامان چطوری این لباسارو برام گذاشته تو ساک...
یک مانتو قهوه ای داشتم که تا روی زانو میومد...کمربند قهوه ای پررنگی داشت که مانتو رو کیپ بدنت میکرد و تنگ..تنم کردم... خودم را توی اینه دیدم احساس کردم چه قدر خوش هیکلم...به قول فرهاد نکه خودت بگی.
شلوار لی ام را به پایم کردم انهم تقریبا تنگ بود ولی نه به تنگی مانتو...شال مشکی قهوه ای ام را به سر کردم و نگاهی به خود کردم...حیف که مامان برام کیف نگذاشته بود وگرنه تیپم تکمیل میشد.
ته ساکم یک رژبود...مامان برام گذاشته بود...تقریبا صورتی رنگ بود برش داشتم و کمی نگاهش کردم...یعنی بزنم؟
رفتم جلوی اینه و تا نزدیکی لبانم میاوردم ولی بازهم منصرف میشدم....تو این دوره زمونه بچه ابتدایی هاهم میزنن توهم بزن...دختراش ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن و هزار کار دیگه حالا توسر رژ زدن با خودت سر و کله میزنی...واقعا که تیام...با این حرف ها رژ را روی لبانم کشیدم...و وقتی جدا کردم واقعا تغییر را احساس کردم با یک رژاینجوری میشه با ارایش چی....کمی با خودم فکر کردم اگه مدرسه ای میرفتم که اینجوری سخت گیر نبود ابروهامو برمیداشتم ایا؟
به قول بابا که تو با این ابروها چه بدونشون خوشگل بابایی.
با صدای زنگ تلفن بدو رفتم به سمتش ..به خودم قول دادم تا صدای کسی رو نشنیدم حرف نزنم.
_الو!
پارسا بود .
_بله.
_بیا پایین دیگه.
تلفن را قطع کردم و سریع خارج شدم..کلیدهارم برداشتم و بعد از خروج از خانه در را قفل کردم. به سمت اسانسور رفتم و سریع کلید را فشردم...خانه ی انها طبقه 13 بود..چه عدد نحسی بود..مثل خودش...خودش که نه اخلاقش....سوار اسانسورشدم...و در قسمت لابی پیاده شدم...به سمت در خروجی رفتم روبه روی در ایستاده بود....لامبورگینی.!!!کمی به مغزت رجوع کن..تیام...یک ماشین لامبورگینی...یک پسر چشم عسلی...یک خونه به این بزرگی.....همون بهتر که به مغزم رجوع نکنم.
با صدای بوق چشام چرخید به سمت پارسا که داخل ماشین نشسته بود و یک اخم رو پیشونیش.
سریع رفتم جلو و در را باز کردم و نشستم.
بلافاصله هم گفتم:ســلام.
لبخند عصبی زد و گفت:علیک سلام.
چرخیدم به سمتش که داشت خیره خیره نگام میکرد...نگاهش روی لبم سریع گفتم:چی شده؟
نگاهشو سریع گرفت و با لحن جدی گفت:اون از پای تلفن جانم گفتناتون اینم از رژتون.
میخواستم همه ی اون حرفایی که پای اینه به خودم گفتم به اینم بگم که روم نشد و سرمو کردم اونور.
اونم حرفی نزد و با سرعت راند...چه ماشینی بود...به قول شیدا شاهزاده سوار بر اسب سفید اینه ها.
تو ماشین هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و اهنگ ارومی در حال پخش بود....احساس کردم اوهم داشت با اهنگ لبخونی میکرد ..
کنار یک رستوران شیک ایستاد...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم..کنار هم راه میرفتیم ولی با یک قدم جلوتر اون اقا.
وارد که شدیم و یک میز که گوشه ای از سالن بود و سه نفره هم بود انتخاب کرد...اون همه میز 2 نفره خالی بود ولی نمیدونم چرا اونو انتخاب کرد.
نشستیم پشت میز...
نگاهی بهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:چی میخوری الان گارسونه میاد.
_من...نمیدونم اینجا چی داره ..هرچی شما بخورید منم میخورم.
_اینقدر سلیقمو قبول دارید.
_اگه به مادرتون رفته باشید اره.
_چطور؟
_چون ایشون منو انتخاب کردم.
_پس بهتره قبول نداشته باشید چون من شمارا کنار میزارم.
کم نیاوردم و گفتم:سریع تر لطفا.
با تعجب و یک خنده پنهان گفت:غذا؟
بدون هیچ لبخند و تغییری گفتم:کنار گذاشتن من.
_اها.
گارسون نزدیک شد و روبه اون گفت:چی میل دارید!
_ماهیچه دارید؟
_بله بله.
_دوتا.
_نوشابه؟
_2تا زرد.
سریع گفتم:من مشکی میخورم.
چرخید سمتم و بازهم تعجب همراه با خنده پنهان.
برخلاف او گارسون خیره به من بود و میخندید.پارسا گفت:خندتون تموم شد مهندس؟
گارسون سر پایین انداخت و گفت:دیگه چی؟
پارسا هیچی گفت و چرخید به سمت من..ولی نگاهم نکرد و پشت سرم را نگاه میکرد ...اخر از فضولی داشتم هلاک میشدم که چرخیدم و پشتم را دیدم.
دو دختر و دو پسر نشسته بودند.دختر ها پشتشان به من و پارسا بود و پسرها روبه ما بودند.
لبخندی زدم و گفتم:محو اون گنده بک هایین؟
سریع نگاهشو از اونا دزدید و گفت:اره...یعنی نه...و لبخند مردانه ای زد.
**************+
اساسا حالش خوب نبود...و همینطور به مردها خیره بود که گفتم:چه نکته ی جالبی توشون دیدید.
سری تکون داد و گفت:گیری دادی ها!
از دستش ناراحت شدم .همان موقع غذا را اوردند و گذاشتند...به نظر بد مزه می امد.فکر کنم تابه حال نخورده بودم.ظاهرش را دوست نداشتم ولی برخلاف من او با ولع میخورد.
یکم که گذشت و دید من نمیخورم گفت:مگه شما نمیخورید؟
لفظش هم دست خودش نبود گاهی جمع گاهی مفرد....
سری تکان داد و گفت:خوشمزه است.
لبخندی بی معنی زدم و قاشم را به سمت غذا بردم...و یک قاشق خوردم زیاد هم بد نبود.هردو با سکوت غذا میخوردیم که گفتم:برای شب شام برنجی سنگین نیست.
سرشو به علامت تایید تکون داد و گفتم:خب پس چرا ما داریم میخوریم.
دست از غذا کشید و گفت:چون ما از صبح چیزی نخوردیم و ادامه داد به غذا خوردن من هم چند قاشقی خوردم....پارسا خیلی تند غذایش را میخورد بر خلاف من...از نوشابه اش هم کمی خورد ولی من نصف بشقابم هم خالی بود.
پارسا گفت:اگه الان میل ندارید بگیریم بریم خونه؟
_نه ممنون من سیر شدم با گفتن این جمله از جا بلند شدم و به سمت ماشین رفتم اونم مشغول حساب شدن شد..به ماشین تکیه دادم...تو این دوروز چیکار کنم...روسری سرم کنم نکنم.اون که بالاخره منو سرلخت میبینه...اخر این کار چی میشه جدایی؟
چطوری جلوی خونواده هامون فیلم بازی کنیم.چرا فیلم نه من نه اون از هم خوشمون نمیومد..اون همش دنبال حرفیه که یا منو ضایع کنه یا...
از دور نمایان شد...با خنده گفت:جوری تکیه دادید که انگار منتظر رانندتونید.
با شیطنت گفتم:مگه غیر اینه....
ابروانش را بالا داد و گفت:امشب میبینیم راننده کیه؟
مات و مبهوت نگاهش میکردم..این چی میگفت!
نشسته بود بوقی زد و در ادامش گفت:نمیشینی؟
نشستم....و لبخندی روی لبش فهمیده بود ترسیدم..
پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت راند در اواسط راه گفت:هم خالم هم پژمان دعوتمون کردن خونشون.
_خب؟
_خالم خیلی اصرار کرد نتونستم رد کنم.
_یعنی خالت رو به داداشت ترجیح دادی؟
سرشو تکون داد و گفت:پژمان میدونه ازدواج زوریه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سرانجامش هم میدونه.
_سرانجامش مگه چیه؟
این یک چیزیش میشد امشب....
با پوزخند گفتم:هیچی شما برون
_خیله خب نیشتو ببند.
چپ چپ نگاهش کردم ..وارد خونه که شدیم....ماشین را پارک کرد و به سمت اسانسور رفتیم.اسانسور اخرین طبقه بود و تا بیاد پایین طول می کشید..
پارسا گفت:من از پله ها میرم.
_13طبقه است.مگه عقلتو از دست دادی؟
همون موقع اسانسور ایستاد ولی پارسا باز هم از پله ها رفت با تعجب سوار اسانسور شدم و با سرعت نور رسیدم.
دم در ایستاده بودم که یادم امد کلید دارم ..وارد خانه شدم....مانتو ام را دراوردم و بلوز استین بلند ابی و یک شلوار مشکی پام کردم موهامم با کلیپس بالای سرم بستم...هنوز نیومده بود بالا...رفتم پشت در و از چشمی در نگاه کردم که به سمت خانه ی خانم ترابی رفت.میره اونجا چیکار ؟نکنه دلش برای اون دختره تنگ شده اسمش چی بود؟ملینا...اسمشم خوب یادم نمونده...درو قفل کردم ولی کلید را برداشتم و رفتم توی اتاق..این که نیومد ما رو ببینه..برقو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت...کمی غلط زدم که صدای در اومد.....داشت میخندید......به چی معلوم نیست..
بعد از چند دقیقع برق هال هم خاموش شد و در اتاق باز شد ..با نوری که نمیدونم از کجا میومد سایش افتاد روی دیوار.زیر پتو رفتم و گفتم:چیه؟
_خوابیدی؟
_اگه نعره های شما بزاره.
اومد برقو روشن کنه که گفتم:برو میخوام بخوابم.
************
23
گفت:شب به خیر.
گفتم:همچنین.
از اتاق خارج شد..منو باش که با حرفاش ترسیدم ماله این حرفا نیست.
تخت واقعا نرم بود....کمی غلط زدم تا خوابم برد.
تو خواب بابا رو دیدم...ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد...داشت جلو میومد...که احساس کردم داخل بینیم داره چیزی میره ..احساس کردم میخاره...
دستم رفت سمت بینیم ولی بابا چیه..
دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ولی...
_پاشــــــــو
یکی از چشامو باز کردم و با دیدن پارسا میخواستم جیغ بکشم..پس دست اینو گرفتم..
سریع دستمو جدا کردم و با دیدن پری که توی دستش بود میخواستم بزنمش.
لبخندی روی لبش بود با دستم ناخودگاه شونشو دادم عقب دادم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
داشت همینطور با اون چشمای عسلیش نگام میکرد.
یادم افتاد اولین باره سرلخت میبینم..موهامو پشت گوش دادم یعنی فهمیدم کارتو.
_ساعت یک ربع به یکه.
نشستم و گفتم:خب که چی؟
_یادت رفته باید برای ناهار بریم خونه خاله.
دستی لای موهام کردم واز جام بلند شدم..به در تکیه داده بود...رفتم به سمتش و گفتم:میشه برید اونور.
_کجا؟
_خونه اقا شجاع.
_خوب نمیزارم بری.
یک قدم رفتم عقب و گفتم:صبح که از خواب پا میشن چیکار میکنن؟
_چشاشونو باز میکنن.
_بعدش؟
_پتو رو کنار میزنن.
_خیلی بعد تَرش؟
_صبحونه میخورن
_عقب تر؟
_سلام میکنن.
میدونستم از دستی این کار را رو میکنه میخواستم برم دستشویی.
اومدم از زیر دستش برم که یک دفعگی گفت:اها...
سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که گفت:شوهرشونو بوس میکنن.
اینو گفت و لبخندی زد...و دستشو انداخت.از کنارش رد شدم و رفتم به سمت دستشویی که گفت:خوب همه جارو فضولی کردید.
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم داخل دستشویی.
دستامو خشک کردم و اومدم بیرون..نبودش ...فضولیم باز گل کرد از لای در نگاه کردم داشت لباسشو عوض میکرد بلوزشو دراورده بود و داشت تی شرت چسب سفید میپوشید...با اینکار هیکل رو فرمش بیشتر رفت رو فرمش.
خواست شلوارش رو عوض کنه که سری رومو کردم اونور و رفتم به اتاق ...باید میرفتم حموم.
رفتم به سمت اتاقش داشت با موهاش ور میرفت گفتم:میشه برم حموم؟
چرخید به سمتم و گفت:دیر شده.
_زود میام قول میدم.
_چه قدر میخوای زود بیای.
_میرم فقط موهامو میشورم.
_برو
سریع رفتم حموم میخواستم بهش بگم که باز بعدا نگه چرا اجازه نگرفتم..مامان برام لیف گذاشته بود خداراشکر نمیدونستم مامان از کجا فهمیده من لازم دارم.
از حموم که اومدم بیرون سریع یک تونیک سبزفسفوری پوشیدم که نمیدونم مامان کی خریده بود..شلوار چسب مشکیمم پوشیدم...که ماشاا... همه جام میزد بیرون.
موهامو شونه کردم و خیس بستم..میدونستم وز میکنه.مانتو خاکستری بلندم رو پوشیدم و یک شال مشکی هم سرم کردم...
و اومدم بیرون.
پارسا نشسته بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت.
_من امادم.
نگاه از موبایل گرفت و گفت:چه عجب.
_شما خیلی زود حاضر شدید و عجله داشتید.
رفتیم سوار ماشین شدیم این بار بر خلاف بار قبل اهنگ رو زیاد کرد و عینکشو زد به چشمش خیلی جذاب شده ...بوی اتکلنش پیچیده بود تو ماشین.
خیلی فاصله نبود که رسیدیم و پارک کرد...خونه انها خیلی بزرگ بود ....نمای ش که این را نشان میداد.دم در گفتم:اینجا باید فیلم بازی کنیم.
_بستگی به کسایی که اون بالا هست داره..
حرفشو نفهمیدم و وارد شدیم خونه دوبلکسی بود.
**************
در که باز شد
یک حیاط بزرگ بود که تا رسیدن به درب ورودی خانه راه باید میرفتیم...وقتی کمی نزدیک شدیم. یک زن تقریبا 40 ساله با هیکل ریزه میزه که حدس زدم باید هما خانم خواهر هستی خانم باشه...موهای شرابی رنگی داشت و اونا را یک کش ساده بسته بود...یک بلوز دامن زرشکی هم به تن کرده بود و یک لبخند زیبا روی لباش بود.کنارش هم یک دختر تقریبا 20 یا 21 ساله ایستاده بود.از زیبایی و خوش هیکلی چیزی کم نداشت.
موهای بور بور فر که باز گذاشته بود ..چشم های درشت ابی که به لطف ریمل درشت تر شده بود.لبانش هم کوچک و سرخ بود و بینی قلمی. از من بلند تر بود شاید هم قد پارسا ...هیکلش واقعا زیبا بود و من که دختر بودم نمیتوانستم از او چشم بردارم ...مخصوصا با تی شرت قرمز استین کوتاهی که زیپی بود و زیپش تا روی سینه اش تقریبا باز بود و انها را به نمایش میگذاشت...شلوار چسب قرمزش هم که دیگر نگو...پارسا وقتی انها را دید و ما دیگر به انها رسیده بودیم دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:اره باید نقش دو تا ادم عاشق رو بازی کنیم.
من که تعجب کرده بودم و فکر کردم پارسا با دیدن دخترک دست و پایش را گم کند.دستان سردش روی کمرم حتی از روی ان همه لباس باز هم داغم میکرد و احساس گرما میکردم.زن با دیدن من انگار اشک در چشمانش جمع شده باشد جلو اومد و مرا در اغوش گرفت و گفت:عزیـــزم..ان موقع شالم از روی سرم افتاده بود و موهای خیسم خشک شده و دورم ریخته بود...خیلی هم بد نشده بود...روی موهایم را بوسه زد و گفت:سلام
_سلام خوبید؟
دوباره مرا بوسید ..نمیدانم ولی احساس کردم خاله اش هم مثل مادرش مهربان است.
از اغوش گرم او که درامدم.دستم را به سمت دخترک دراز کردم دستی سریع و سرد بهم داد و با اینکار از بغل کردنش صرف نظر کردم.
پارسا مردانه سر خاله اش را بوسید که دخترک دست به سویش دراز کرد...پارسا دستی بی حس به او داد ...در عین ناباوری دخترک یک دفعگی پارسا را در اغوش کشید ...سر پارسا داخل موهای دخترک بود..هنوز داغی دستان پارسا روی کمرم بود که با این کار یکباره سرد شد....
پارسا خودش را عقب کشید و روبه خاله و دخترک مرا نشان داد و گفت:این تیامه...کل زندگیم.
با این حرف میخواستم ذوق مرگ بشم ولی به لبخندی بسنده کردم.
پارسا خاله اش را نشان داد و گفت:این خاله هماست...تکه به خدا.
خاله اش لبخندی زد و گفت:عزیزی پسرم.
و بدون اینکه به دخترم اشاره کند گفت:و دخترخالم سپیده..
به هردوشون لبخند زدم که هما خانم گفت:بیاین تو تا کی میخواین اینجا بایستین.
پارسا دستمو گرفت و بعد از خاله وارد شدیم..زن خیلی ذوق و شوق داشت به سمت مبل های مجللی رفت و گفت:بیاین عزیزای من.
وقتی نشستیم شروع کرد به حرف زدن من روی یک مبل تکی روبه روی خاله نشستم و کنارم یک مبل دونفره بود و بلافاصله بعد از نشستن پارسا..سپیده بدون فاصله نشست و اونطور که من هرز گاهی به اونها نگاه میکردم سپیده زیر چشمی پارسا را میپایید.
واقعا دختر زیبایی بود ولی من حس خوبی نسبت به او نداشتم...بهتر بود زود قضاوت نکنم .
خاله پشت سرهم حرف میزد:
اره جمعه که زنگ زدم از فریبا ،زن پژمان،خبر بگیرم...وقتی گفت پارسا جان با تیام خانم داره میاداینقدر خوشحال شدم که نگو....از اون روز دنبال این کار و اون کار...گفتم فریبا تو هم دست پژمان و فربد بچتون رو بگیر بیاین اینجا..دیگه گفت نه خودش یک روزمیخواد دعوت کنه...بعدش زنگ زدم به هستی گفتم خوب نامردی کردی ها دارن عروست و پسرت میان یک خبر نباید میدادی....دیگه کمی ازش گله کردم و اینا...
تو همین حرف ها بود که نگام یک لحظه رفت سمت پارسا.سپیده دستاشو دور شونه پارسا حلقه کرده بود و سرشو گذاشته بود روی شونش.
با حرف خاله برگشتم سمتش.
_اوا تیام جان پاشو ..پاشو لباست رو عوض کن عزیزم...
و با این حرف دستمو کشید و بلندم کرد..به سمت اتاقی راهنمایم کرد و خودش رفت..اتاق بزرگی بود و عکس یک پسر روی دیوار بود پسرک چشمهای مشکی و ابروان هلالی داشت ...بینی خوش فرم و لبانی زیبا...صورتش خیلی جذاب بود..مانتومو شالم رو دراوردم و لباسمو توی اینه قدی مرتب کردم ..خدایی ما که قیافه نداریم حداقل یک هیکل که داریم یکم که بیشتر دقت کردم هیکل منم خوب بود مخصوصا با ان لباسهای تنگ...برای خودم بوسی فرستادم و خواستم از اتاق خارج بشم که:
_به به چه خانم زیبا...
چرخیدم به سمت در صاحب عکس ایستاده بود ...واقعا از درون خجالت کشیدم خواستم برم لباسامو بپوشم ولی دیگه خیلی ضایع بود.
مرد جلو اومد دستشو دراز کرد و گفت:سامان هستم....
پسری نسبتا 29 یا 30 ساله.
ولی قدش از پارسا کوتاه تر بود...
با صدای خاله به خودم اومدم...(تیام جان بیا..)از کنار پسر رد شدم ولی سنگینی نگاشو احساس کردم نمیدونستم به چیم داشت نگاه میکرد ولی هر لحظه خودمو به خاطر شلوار تنگی که پوشیده بودم لعنت کردم.
***************
وارد پذیرایی که شدم..سپیده سرش را روی شانه پارسا گذاشته بود ومشغول حرف زدن بود..
پارسا با دیدن من کمی نگاهش روی صورتم بود ولی بعد سُر خورد و جز به جز بدنم رو نگاه کرد ودوباره برگشت روی صورتم.
اخر این لباس تنگ یک بلایی سر من میاره.
خاله هما با سینی چای وارد شد و گفت:اِ...تیام جان چرا واستادی خاله ..بشین قربونت برم.
(خدانکنه )ی ارومی گفتم و به سمت مبل تک نفرم رفتم که پارسا خودشو کمی اونور برد و گفت:بیا اینجا تیام.
بااین حرف سپیده سرش را از روی شانه او برداشت و خودش را کنار کشید.جایی که پارسا برایم باز کرده بود خیلی کوچیک بود با اینکه جامیشدم ولی بهم میچسبیدیم....اومدم بگم(نه) که خاله گفت:برو عزیزم.
رفتم به سمت تیام درتمام این لحظات نگاه عصبانی سپیده رو حس میکردم یعنی اینقدر پارسا رو دوست داره..رفتم در جای خالی که برایم درست شده بود نشستم و پارسا یکی از دستامو گرفت و روی پاش گذاشت...روی پاش گذاشتن به کنار ، دیگه دستاش مثل روز عقد یا صبح که دستشو گرفتم سرد نبود بلکه خیلی معمولی بود.
ولی دست من کم کم داشت داغ میشد میترسیدم این تغییر حالت رو حس کنه..اونقدر بهم چسبیده بودیم که نمیتونستم هیچ تکونی بخورم....همون موقع پسری که خودش را سامان معرفی کرده بود وارد شد....لباس راحتی پوشیده بود . با ورودش پارسا بلند شد و من هم به تقلید از او..
سامان به پارسا دست داد و به سمت من هم دستشو دراز کرد اینبار دستشو رد نکردم و دست دادم...
پارسا اومد اونو معرفی کنه که پسر گفت:سامانم...پسر خاله ایشون.
با اینکه از سپیده خوشم نیومد ولی سامان یک جوری به دلم نشست.
هما خانوم همون موقع وارد شد و گفت:بیاین ناهار بچه ها و دست منو کشید و جلوتر از بقیه برد گفتم:چرا صدام نکردین برای کمک.
_واه همینم مونده.
***************
به اصرار خاله...پارسا نشست سر میز و من هم اینطرف و سپیده اون طرف..سپیده دقیقا روبه روی من بود..سامان که تازه دستاشو شسته بود و اومده بود...صندلی کنار من رو کشید و گفت:اجازه هست؟
لبخندی زدم ...پسر مودبی بود...نشست.خاله هم همون موقع اومد و کنار سپیده نشست...میز پر بود از غذاهای رنگ و وارنگ....از مرغ و ماهی و 2نوع برنج و انواع ژله و کرم کارامل گرفته تا 2نوع سوپ و خلاصه همه چی بود که پارسا گفت:خاله اینهمه غذا برای 5 نفر؟
خاله لبخندی زد وگفت:قابل شما رو نداره خاله جون
وسطای غذا بود که یکدفعگی غذا پرید تو گلوم...پارسا کمی نگام کرد و اومد برام اب بریزه که سامان خم شد و نوشابه رو برداشت و برام ریخت..اونم نوشابه سیاه..بدون نگاه کردن به لیوان اب دست پارسا نوشابه رو گرفتم و همشو سر کشیدم.
خاله گفت:چی شد ؟
_هیچی پرید تو گلوم.
سپیده گفت:خب اروم دنبالت که نکردن..
میخواستم برم خفش کنم دختره پرورو.
هیچی نگفتم که سپیده گفت:تیام جون.
که از صدتا فحش بدتر بود..
نگاهش کردم که ادامه داد:اسمت معنیش یعنی چی؟
_تا حالا یکبار تو دانشگاه شنیدم...البته اسم پسر بود اون موقع..به نظر معنی خاصی نداره..
پارسا گفت:چرا به معنی چشم هاست.
از اینکه معنی اسممو بدونه خیلی تعجب کردم و کمی هم خوشحال شدم.
سپیده گفت:چه بی معنی!
پارسا سری به تاسف تکون داد...بقیه غذا در سکوت خورده شد.بعد از غذا سپیده دست پارسا رو کشید و به اتاقش برد منو و خاله هم مشغول جمع اوری غذاها شدیم.خاله اصرار داشت من بشینم...وقتی همه ی غذا ها رو داخل اشپزخونه بردیم..دنبال ماشین ظرفشویی میگشتم .که خاله استیناشو برای شستن بالا داد.
جلو رفتم و گفتم:بدین من میشورم.
با خنده هلم داد اونور و گفت:همینم مونده.
_من که بیکارم بزارین من بشورم.
منظور حرفمو فهمید یعنی دخترتون نامزدمو برده..
حالا نگه وقتی پارسا بود چه قدر ما باهم بودیم.
راضی شد و نشست روی صندلی اشپزخونه..پیش بندی زدم تا لباسام خیس نشه و شروع کردم به ظرف شستن اونم داشت منو نگاه میکرد که گفت:ببخشید دخترم.
_نه بابا من عاشق ظرف شستنم.
_اینو نمیگم...منظورم اینه که سپیده پارسا رو برد تو اتاقش.
_اشکالی نداره خب اونم دلش برای پسرخالش تنگ شده.
_نه گلم...سپیده یک بیماری داره...اون یک بیماری روانی داره...اون عاشق و دیوونه پارساست....وقتی اون نباشه میخواد خودکشی کنه....تحملش برام سخته...وقتی به هستی گفتم میخوام شما را دعوت کنم گفت نه چون از عکس العمل سپیده میترسید.
گفتم:حالا پارسا هم سپیده رو دوست داره؟
_اصلا.اینکه نمیبینی پارسا پسش نمیزنه و بهش چیزی نمیگه..چون وقتی سپیده بزنه به کلش..همه چیز رو میشکونه...
باورم نمیشد دختر به اون زیبایی و بیماری.
_اگه میشه امروز رو تحمل کن عزیزم.
میخواستم بگم برام مهم نیست...ولی نگفتم.
همون موقع پارسا و سپیده از اتاق خارج شدند نمیدونستم چیکار میکردن ولی دست سپیده چند تا البوم بود روی مبل نشستند که پارسا بلند گفت:تیام ،خاله بیاید عکس نگاه کنیم.
خاله ظرف رو از دستم گرفت و گفت:تو برو اونجا.
رفتم داخل پذیرایی...پارسا رو یک مبل یک نفره نشسته بود و سپیده با یک چهره دمغ پایین پاش.
با اومدن من خواستم روی مبل کناریش بشینم که پارسا به پاش اشاره کرد و گفت:بیااینجا.
به قول خاله همینم مونده.
روی مبل کناریش نشستم و گفتم:راحتم.
پارسا البوم رو روی پاش گذاشت و بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن از هر صفحه یک نفر رو نشون میداد پارسا در بچگیش خیلی تپل بود و لپ هایی داشت که ادم میخواست گاز بگیره...چشماشم مشکی بود گفتم:وایی این تویی پارسا چه خوردنی بودی.
با این حرف اخم سپیده بیشتر شد..بعد از دیدن عکس ها خاله هم وارد پذیرایی شد و گفت:بچه ها اگه میخواید برید تو اتاق استراحت کنید.
من سریع گفتم:نه ممنون خوبه.
****************
بعد از صرف میوه و چای ..حدودا ساعت 5بود که اونجا رو ترک کردیم...خاله نمیذاشت بریم و اصرار داشت که شب هم اونجا بمونیم ولی قبول نکردیم .
_حالا پارسا جان خاله رو قابل نمیدونی یک شب اینجا باشین.
_خاله این حرفا چیه...امروز شنبه است ما فردا باید برگردیم قربونتون برم.
خاله چیزی نگفت و بعد از خداحافظی طولانی رفتیم به سمت ماشین یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم پس شوهر هما خانوم کجا بود همین که سوار ماشین شدیم پارسا دوباره جدی شد و با سرعت راند...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم اینبار منتظر اسانسور ایستاد و من گفتم:نمیخواید با پله برید؟
اخماش داخل هم رفت و گفت:چطور؟
_که بعد با خوشی و خنده بیاید داخل خونه.
_نه ممنون با کارای دیگه هم میتونم خوشحال باشم.
اینو گفت و باز یک لبخند شیطنت امیز.
خل بود این پسر.وارد خونه که شدیم...سریع رفتم سمت اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم که در زده شد و گفت:میشه بیام تو؟
اومدم بگم نکه که در یک دفعگی باز شد...منم پریدم پشت در و گفتم:گفتم که نیا.
لخت بود و بلوز ابیم دستم.
صدای پاش میگفت میاد نزدیک تر...تو اون فاصله و گیر و دار بلوزمو پوشیدم و همینکه رسید کنار تخت لباس تنم بود منم یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:امرتون؟
_خواستم بگم فردا عصر میریم.
_باشه.
_نمیخوای برای مامانت اینا چیزی بخری.
_فردا صبح اگه شما وقت داشته باشی.
_خودم که دنبال انتقالی کارمم...تو رو میزارم دم بازار.
_باشه.
رفت به سمت در که گفتم:اینو از پشت در نمیتونستید بگید؟
_حتما نمیتونستم بگم...راستی چپه تنت کردی.
نگاهی به خودم انداختم راست میگفت..لباسمو درست پوشیدم و بعد از خوندن نماز شبم شروع کردم به درس خوندن ...در اتاقم قفل کردم که مثل فردا نیاد اونجوری بیدارم کنه..در حین درس خوندن هم خوابم برد..یک خواب شیرین.
فردا زود از خواب بیدار شدم....موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم..بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پارسا دست و صورتمو شستم و از تو اشپزخونه چیزی خوردم ..داشتم هنوز میخوردم که زنگ خونه به صدا دراومد.
رفتم و از چشمی نگاه میکردم این که اون ملیناست. درو باز کردم و نگاهش کردم چه قدر ناز شده بود شال سفیدی به سر کرده بود و موهاشو از سمت چپ ریخته بود روی صورتش...ارایش ملیحی کرده بود .
_سلام.
بادیدن من اخماش رفت توی هم و گفت:تو که اینجایی.
_مگه قرار بود کجا باشم.
_عشقم کجاست؟
_مثل خرس خوابیده..با این حرف خواستم از خنده غش کنم که خودمو کنترل کردم .
_الهی جوجوم خوابه.
بدون تعارف وارد شد...و بدون پرسیدن به سمت اتاق خوابش رفت ...
دختر از این پرو تر..
***********
از همون دم در رفتنشو نگاه کردم بدون در زدن رفت داخل اتاق پارسا و درو بست...
به من چه اصلا هرکار میخوان بکنن.یک لیوان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاق و مشغول خوندن بقیه درسم شدم....دلم برای حرم تنگ شده بود به محض برگشتن باید بهش سر میزدم..تا میومدم یک کلمه بخونم هی میرفتم تو فکر که اونا تو اتاق بغلی دارن چیکار میکنن..نکنه رفتار اون روز پارسا الکی بوده نکنه داستانی که گفته دروغ بوده...هزار تا نکنه اومد تو سرم...همون موقع صدای زنگ موبایل پارسا بلند شد...بعد چند ثانیه هم در اتاق زده شد.
_بله
_بیام تو؟
_بله.
اومد تو اتاق ..رفتاراش هم عجیبه..با دیدن لیوان اروم گفت:خوب خودتو تحویل گرفتی ها؟
بلند طوری که اون دختره که بیرون باشه گفتم:امرتون؟
با تعجب نگام کرد که من داد زدم:چیه ؟
موبایل رو گرفت سمتم و اروم گفتم:مامان هستی.
میخواستم یعنی این پسر رو خفه کنم..گذاشته من صدام اونجوری بلند بشه که ابروم بره..
گوشی رو از دستش کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم...
_الو
_سلام هستی خانم .
پارسارفت بیرون.
_سلام دخترم خوبی؟
_مرسی ممنون شما چطورین؟
_منم خوبم.
_تو بودی اونجوری حرف زدی دخترم.
حالا من تو این هاگیر واگیر چی بگم.
با ناز گفتم:راستش هستی خانم....یک دختره اومده اینجا...اسمش ملیناست.
هستی یکدفعگی صداش رفت بالا و گفت:چی؟ملینا؟اشتباه که نمیکنی دخترم
اه کوچیکی گفتم یعنی منم کسی بودم واسه ی خودم.
هستی خانم با عصبانیت گفت:ناراحت نشو عزیزم.برو گوشی رو بده به اون پارسا تا حسابشو برسم..بدو.
از جا بلند شدم و همونطور که لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود رفتم به اتاق .دخترک لبه تخت نشسته بود و پارسا هم لبه صندلی میزش...دخترک شال و مانتشو دراورده بود که پارسا گفت:حرفاتون تموم شد؟
دختره گفت:مگه با کی حرف میزد؟
گوشی را به سمت پارسا بردم و با قیافه پیروزمندانه ای دادم و گفتم:مامانت.
رنگ پارسا پرید همین حرف ملینا هم باعث شد که هستی خانم از صحت حرف من مطمئن بشه.
به هردوشون لبخند زدم و گفتم:ببخشید مزاحم نمیشم. و رفتم بیرون..
حالا میتونستم با یک اعصاب راحت درس بخونم..در اتاقمم قفل کردم تا از هر چیزی راحت باشم..ساعت 10 بود که پارسا درو خواست باز کنه که دید بسته است بلند گفت:مردی یا زنده ای؟
رفتم نزدیک در..چیزی نگفتم که محکم زد به در و گفت:بیا بیرون .
اروم گفتم:چرا اخه؟
_که بریم خرید قرار که یادت نرفته.
***************
ارو گفتم:شما برو تو ماشین من میام.میخواستم اینجوری دکش کنم که تو خونه باهم نباشیم ولی اون سمج تر گفت:رومبل نشستم.
_طول میکشه ها!
کمی مکث کردو با صدای بلندی گفت:درو نشکونم ها!
منو تهدید میکنده در خونه خودشه به من چه...ولی هیچی نگفتم...همون مانتو خاکستریم رو همراه با شال سفیدم و شلوار لی ام پام کردم و درو به ارامی باز کردم و از لای در سرک کشیدم روی مبل نشسته بود و با پاش ضرب گرفته بود اروم رفتم سمت در و دنبال کفشام میگشتم که مچ دستم فشرده شد...سرمو اوردم بالا و توی چشای عسلیش خیره شدم و گفتم:بله!
_تو به ملینا حسودیت میشه؟
من...ملینا ...حسودی....چه مسخره...حالا دیروز با اون کارای سپیده شاید کمی حس حسودی بهم دست بده ولی ملینا..نمیدونمم شاید. ولی با تحکم گفتم:چرا همچین فکر میکنی؟
_از رفتارات.
_شما روانشناسید؟
_مهندس برقم..
مچ دستمو بیشتر فشرد و گفت:ببین خانم...خانم کوچولو...اینکه کی پیش منه و چی بهم میگیم به هیچ کس ربطی نداره.
_مامانت هیچ کس؟
_مامانم همه کسه...ولی....تیام ...بزرگ بازی برای من درنیار.حسودیت میشه واقعا؟
زدم زیر خنده ...چشاش وحشتناک شده بود ولی بازم به دل می نشست..
_من ازت بدمم میاد..
اینو گفتم و خواستم برم تو اتاقم که دوباره بازومو گرفت و برگردوندم به سمت خودش
اشک تو چشام جمع شده بود چطور میتونستاینقدر راحت حرف بزنه دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی دستم و عقلم از احساسم پیروی نمیکردند.
کفشاشو پاش کرد و منم همینطور و هردو سوار اسانسور شدیم من به زمین خیره بودم و اون به عکس خودش توی اینه و مدام دستشو لای موهاش میکرد.
با صدای خانمه پیاده شدیم...
رفتیم سمت ماشین میخواستم ناراحتیمو روی در ماشین خالی کنم ولی خودمو کنترل کردم.
خب بچه ها من این رمانو از این ب بعد میزارم چون فاطمه دستش بنده