08-07-2014، 8:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-07-2014، 11:28، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 1
توی سالن در جایگاه عروس و داماد نشسته بودم.از دوتا چیز تا سرحد مرگ خوشحال بودم.یک اینکه پیش آرایشگر ماهری رفته بودم و دو اینکه مراسم مهم ترین شب زندگیم مختلط نبود و مجبور نبودم بخاطر نامناسب بودن لباسم مثل مارماهی دور خودم بپیچم.
ته سالن از بزرگی معلوم نبود.یه دونه خالم دورم رو گرفته بود و سعی میکرد کمبود مادرم رو حس نکنم..اما مگه میشد...؟همیشه آرزوش بود عروسیِ تک فرزندشو ببینه و حالا...پنج سال جلوتر از پیشم رفته بود.اما بازم وقتی وارد خونمون میشدم بوی عطرش توی دماغ کوچولوم میپیچید.
بغض به گلوم چنگ انداخت.دوست داشتم از اون جمع فرار کنم و برم جای خلوتی اما نمیشد.
چند ثانیه به زور جلوی خودم رو گرفتم تا اینکه فربد دستم رو گرفت و گفت:خانومم اگه خسته ای میخوای بری چند دقیقه توی اتاق پرو؟
یه دنیا ازش ممنون شدم.بلند شدم و با احتیاط برای جلوگیری از پخش شدن روی زمین به سمت اتاق پرو رفتم.اون اتاق فقط مخصوص عروس بود.رفتم توی اتاق و در رو بستم.سعی کردم برای اینکه آرایشم خراب نشه گریه نکنم.فقط از کیف دستیم که روی میز توالت بود شکلاتی برداشتم و بغضمو باهاش خوردم.
چند ثانیه ای روی صندلی شستم.همین که خواستم بلند شم زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد.با کلافگی نفسمو بیرون دادم و با خودم غر زدم احمق باید خاموشش میکردی.
دلم میخواست نگاهش نکنم اما فضولی عجیبی برای خوندن پیامکا داشتم.از کیفم درش اوردم و بازش کردم.ناشناس بود:عروسیت مبارک گلم...
یعنی کی بود؟مثل قوزمیت کنجکاو شدم بفهمم کیه برای همین جواب دادم: شما؟
چند ثانیه بعد جواب اومد:زود فراموشم کردی سئودا خانومی...
قلبم اومد تو دهنم.کی بود؟شاید یک از دوستام داشت سربه سرم میزاشت.اما چرا باید شب عروسیه ادم کرم بریزن؟!
جواب دادم:میشه خودتونو معرفی کنین؟
ـ یعنی یادت نمیاد کیم؟
ـ ببخشید ولی نه..
ـخب..اگه میخوای بدونی پس کاریو که میگم بکن تا بفهمی..
یه جورایی استرس بهم وارد شد برای همین جواب دادم:مزاحم نشو..
چند ثانیه بعد که میخواستم خاموش کنم پیامش اومد: بهم گفته بودی رسمتون اینه که عروس و داماد میان بین مردا و به اوناهم خوش امد میگن.پس بیا...منتظرتم..کنار دیوار سمت چپ آخرین میز و صندلی....
توی سالن در جایگاه عروس و داماد نشسته بودم.از دوتا چیز تا سرحد مرگ خوشحال بودم.یک اینکه پیش آرایشگر ماهری رفته بودم و دو اینکه مراسم مهم ترین شب زندگیم مختلط نبود و مجبور نبودم بخاطر نامناسب بودن لباسم مثل مارماهی دور خودم بپیچم.
ته سالن از بزرگی معلوم نبود.یه دونه خالم دورم رو گرفته بود و سعی میکرد کمبود مادرم رو حس نکنم..اما مگه میشد...؟همیشه آرزوش بود عروسیِ تک فرزندشو ببینه و حالا...پنج سال جلوتر از پیشم رفته بود.اما بازم وقتی وارد خونمون میشدم بوی عطرش توی دماغ کوچولوم میپیچید.
بغض به گلوم چنگ انداخت.دوست داشتم از اون جمع فرار کنم و برم جای خلوتی اما نمیشد.
چند ثانیه به زور جلوی خودم رو گرفتم تا اینکه فربد دستم رو گرفت و گفت:خانومم اگه خسته ای میخوای بری چند دقیقه توی اتاق پرو؟
یه دنیا ازش ممنون شدم.بلند شدم و با احتیاط برای جلوگیری از پخش شدن روی زمین به سمت اتاق پرو رفتم.اون اتاق فقط مخصوص عروس بود.رفتم توی اتاق و در رو بستم.سعی کردم برای اینکه آرایشم خراب نشه گریه نکنم.فقط از کیف دستیم که روی میز توالت بود شکلاتی برداشتم و بغضمو باهاش خوردم.
چند ثانیه ای روی صندلی شستم.همین که خواستم بلند شم زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد.با کلافگی نفسمو بیرون دادم و با خودم غر زدم احمق باید خاموشش میکردی.
دلم میخواست نگاهش نکنم اما فضولی عجیبی برای خوندن پیامکا داشتم.از کیفم درش اوردم و بازش کردم.ناشناس بود:عروسیت مبارک گلم...
یعنی کی بود؟مثل قوزمیت کنجکاو شدم بفهمم کیه برای همین جواب دادم: شما؟
چند ثانیه بعد جواب اومد:زود فراموشم کردی سئودا خانومی...
قلبم اومد تو دهنم.کی بود؟شاید یک از دوستام داشت سربه سرم میزاشت.اما چرا باید شب عروسیه ادم کرم بریزن؟!
جواب دادم:میشه خودتونو معرفی کنین؟
ـ یعنی یادت نمیاد کیم؟
ـ ببخشید ولی نه..
ـخب..اگه میخوای بدونی پس کاریو که میگم بکن تا بفهمی..
یه جورایی استرس بهم وارد شد برای همین جواب دادم:مزاحم نشو..
چند ثانیه بعد که میخواستم خاموش کنم پیامش اومد: بهم گفته بودی رسمتون اینه که عروس و داماد میان بین مردا و به اوناهم خوش امد میگن.پس بیا...منتظرتم..کنار دیوار سمت چپ آخرین میز و صندلی....