05-07-2014، 12:19
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-07-2014، 12:29، توسط f a t e m e h.)
(05-07-2014، 11:03)*shadow girl* نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اگه اجازه بدین من ی قسمتایشو ک دارم بزارم
ن عزیزم لطفا نذار
من قسمت بندی کردم میذارم اونطوری قاتی میشه ممنون
بچه ها لطفا اگه این رمانو دارید نگه دارید واس خودتون اینجا نذارید چون من قسمت بندی کردم قاتی میشه.مرسی الانم این دوستمون گذاشته منم مجبورم بذارم پس به ضرر خودتونه
*************************************************************
پست ششم
امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.
_بله؟
باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟
اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.
سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.
پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.
_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)
پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.
پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟
پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.
پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.
پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.
سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.
خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.
چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.
شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.
منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.
مروارید:چه خبر از درس ها؟
_مثل همیشه.
_یعنی عالی.!
_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟
_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.
_درسته.
_حالا تو میخوای چی بخونی؟
_عمران.
_فردوسی دیگه نه؟
_اگه قبول بشم .
_که میشی.
پونه برگشت/
_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟
مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.
_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.
****
صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.
_پاشین دخترا ظهر شد.
اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.
بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.
بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.
_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.
و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.
پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.
هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.
پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.
بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.
هستی:چه موهایی به به.
با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.
شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.
فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟
امیر:بدم نمیاد.
پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.
پارسا:کجا؟
_گشت و گذار.
مروارید:مارو نمیبرید؟
فرهاد:شما که اصلیه اید.
همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.
کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.
منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.
عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و
بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.
صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.
خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.
شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.
وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.
رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.
نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.
شب هم اونجا خوابیدیم.
مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.
پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.
_چه جالب.
_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.
_نمیدونم.
_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..
چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.
_چی؟
_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...
خیره تو چشاش بودم.
_هی دختر چرا مثل میت شدی؟
_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟
_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.
نفس سختی کشیدم.
_داری دروغ میگی.
_متاسفانه راسته و اجباری.
_چرا اجباری.
_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.
_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.
_نمیتونی
_اخه برای چی؟
_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.
بازومو گرفت.
_خدابزرگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..
ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.
پونه:شاید قسمتته.
_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.
_تیام تو که اینجوری نبودی.
صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.
چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.
صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.
بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.
_بفرمایید.
_سلام اقا.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.
_ببخشید.
_1 منفی انضباطی میگیری.
تا اومدم بشینم.
_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.
_چشم.
با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.
3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.
باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.
کمی چرخیدم سمتش.
_چرا دیر اومدی.
_زنگ تفریح برات میگم.
زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.
قسمت 12.
زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.
_سوگل!
سرشو چرخوند به سمتم:بله؟
_چند شدی؟
_13.
ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.
سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.
صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.
گفتم:ما میخونیم.
درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.
وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.
_چیزی شده؟
باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.
_باران بگو چی شده؟
_ح...حـــــــــــــــسام.
_حسام چی؟
_بیمارستان.
دوباره شروع کرد به گریه کردن.
_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه
_بهم نمیگن چش شده؟!
_خب شاید.
_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.
باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.
_باران چرا چرت و پرت میگی.
از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.
چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.
راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.
_سلام.
_سلام بشین بریم.
_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.
_برای چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.
پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.
نگام نکرد رفتم سوار شدم.
_افرین دختر خوب.
راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.
_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.
_دوست دارم.
_چی؟
چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.
مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....
_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.
_کدوم پسره؟
داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..
سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.
مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...
رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.
وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.
_بله!
_منزل اقای شکیبا.
_بله بفرمایید.
_سلام دخترم ...محبی هستم.
_به جا نمیارم.
_مادرتون نیستن.
_نه ببخشید.
_برای امر خیر تماس گرفتم.
_بعدا تماس بگیری ببخشید.
_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.
_بفرمایید.
_قدتون؟
_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70
_وزنتون؟
_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.
_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.
_60.
_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.
به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.
رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد
_بله؟
باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟
اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.
سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.
پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.
_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)
پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.
پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟
پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.
پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.
پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.
سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.
خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.
چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.
شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.
منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.
مروارید:چه خبر از درس ها؟
_مثل همیشه.
_یعنی عالی.!
_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟
_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.
_درسته.
_حالا تو میخوای چی بخونی؟
_عمران.
_فردوسی دیگه نه؟
_اگه قبول بشم .
_که میشی.
پونه برگشت/
_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟
مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.
_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.
****
صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.
_پاشین دخترا ظهر شد.
اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.
بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.
بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.
_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.
و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.
پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.
هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.
پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.
بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.
هستی:چه موهایی به به.
با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.
شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.
فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟
امیر:بدم نمیاد.
پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.
پارسا:کجا؟
_گشت و گذار.
مروارید:مارو نمیبرید؟
فرهاد:شما که اصلیه اید.
همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.
کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.
منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.
عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و
بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.
صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.
خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.
شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.
وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.
رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.
نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.
شب هم اونجا خوابیدیم.
مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.
پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.
_چه جالب.
_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.
_نمیدونم.
_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..
چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.
_چی؟
_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...
خیره تو چشاش بودم.
_هی دختر چرا مثل میت شدی؟
_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟
_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.
نفس سختی کشیدم.
_داری دروغ میگی.
_متاسفانه راسته و اجباری.
_چرا اجباری.
_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.
_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.
_نمیتونی
_اخه برای چی؟
_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.
بازومو گرفت.
_خدابزرگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..
ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.
پونه:شاید قسمتته.
_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.
_تیام تو که اینجوری نبودی.
صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.
چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.
صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.
بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.
_بفرمایید.
_سلام اقا.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.
_ببخشید.
_1 منفی انضباطی میگیری.
تا اومدم بشینم.
_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.
_چشم.
با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.
3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.
باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.
کمی چرخیدم سمتش.
_چرا دیر اومدی.
_زنگ تفریح برات میگم.
زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.
قسمت 12.
زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.
_سوگل!
سرشو چرخوند به سمتم:بله؟
_چند شدی؟
_13.
ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.
سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.
صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.
گفتم:ما میخونیم.
درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.
وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.
_چیزی شده؟
باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.
_باران بگو چی شده؟
_ح...حـــــــــــــــسام.
_حسام چی؟
_بیمارستان.
دوباره شروع کرد به گریه کردن.
_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه
_بهم نمیگن چش شده؟!
_خب شاید.
_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.
باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.
_باران چرا چرت و پرت میگی.
از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.
چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.
راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.
_سلام.
_سلام بشین بریم.
_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.
_برای چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.
پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.
نگام نکرد رفتم سوار شدم.
_افرین دختر خوب.
راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.
_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.
_دوست دارم.
_چی؟
چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.
مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....
_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.
_کدوم پسره؟
داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..
سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.
مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...
رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.
وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.
_بله!
_منزل اقای شکیبا.
_بله بفرمایید.
_سلام دخترم ...محبی هستم.
_به جا نمیارم.
_مادرتون نیستن.
_نه ببخشید.
_برای امر خیر تماس گرفتم.
_بعدا تماس بگیری ببخشید.
_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.
_بفرمایید.
_قدتون؟
_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70
_وزنتون؟
_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.
_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.
_60.
_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.
به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.
رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد
ادامه دارد..........