03-07-2014، 13:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-07-2014، 13:27، توسط سهیل@@@@@@@@@@@.)
ارمین:
بچه ها رفتن به اون سمت باغ
خب مسلما نمی شه از در جلوی خونه رفت
شروع کردم دید زدن اطراف
خونه سه طبقه بود
طبقه اول یک در اصلی داشت و شیش تا پنجره ی بزرگ و چهارتا پنجره ی کوچیک
خونه ی به این بزرگی چرا آنقدر کم در و پنجره داره??
رفتم سراغ پنجره ها
تمومش قفل شده بود
حیف که اگر شیشه رو بشکونم صدا میده وگرنه ..
یک نگاه کردم به طبقه دوم
سه تا بالکن و چندتا پنجره
ایول
در یکی از بالکن ها باز بود
یکم به دور و اطرافش نگاه کردم و دست به کار شدم
پام و گذاشتم لبه پنجره ی طبقه اول و دستمو لبه بالکن قرار دادم و با زور خودمو کشیدم بالا
هوفففف
دستامو محکم بهم زدم تا خاک احتمالی رو از روش پاک کنم
دستکشامو دستم کردم
همین طور نقابم رو
واز در بالکن. رفتم تو
وارد یک اتاق شدم
خیلی به جزییات توجه نکردم
رفتم به سمت در اتاق و خیلی اهسته بازش کردم
آروم از تو اتاق اومدم بیرون
یه نگاه کردم
تو یه راهرو بودم
که یه سرش به پله ها و سر دیگه اش فکر کنم به اتاق نشینمن می رسید
با صدایی که از پله ها اومد
سریع رفتم داخل اتاق و درو نمی بسته نگه داشتم و از لاش بیرون رو دید میزدم
یک دختر از طبقه بالا اومد پایین
قیافه اش اصلا واضح نبود
ولی عجیب آشنا میزد
یک نگاه دزدکانه به طبقه پایین کرد
یه جای کار میلنگه
این چرا باید اینقدر مشکوکانه رفتار کنه
دوباره صدای پا از پله اومد
که باعث شد دختره هل شه و اروم شروع کنه دویدن توی راهرو
نه من باید سر از کار این دختر دربیارم
وقتی داشت از جلوی در اتاق رد میشد
سریع کشیدمش تو اتاق و چاقومو گذاشتم زیر گلوش
وقتی صدای پا قطع شد تازه تونستم یک نگاه به طرف بکنم
سرمو بلند کردمو و نگاش کردم
نگین???
با ترس داشت به چاقو و من نگاه میکرد
آروم گفتم:تو??
تعجب کرد و باتعجب پرسید:تو دیگه کی هستی ?
لبخندی روی لبم نشست
کمی چاقو رو از گلوش فاصله دادمو با یه حرکت نقابم رو در اوردم
چشاش قد چرخ ماشین گرد شد
وگفت:تو ??
البته با صدای بلند گفت
بالبخند گفتم:هیس الان صداتو میشنون
نگین:تو اینجا چیکار میکنی ?
من با جدیت:این سوالو من باید از تو بپرسم نه تو ازمن
با یه قیافه ی حق به جانب گفت :
چرا اونوقت ?
من بایه قیافه ی خشن:چون اینجا .......
معلوم بود از حرفم تعجب کرده
اخه خودمم تعجب کرده بودم چه برسه به این بیچاره
من:ببین مثل یک دختر خوب میشینی اینجا تا من بیام سراغت
خواست حرف بزنه که لرزیدم
اه چقدر از ویبره ی گوشی بدم میاد
گوشیمو از تو جیبم دراوردم
آیدین بود
من:الو?
آیدین:ارمین زود بدو بیا اینجا
صدای گریه از پشت خط میومد
من:اونجا چه خبره ?
آیدین:ارمین ....نفس
من :نفس چی??
با این حرف نگین چسبید بهم تا حرفامونو بیشتر متوجه شه
آیدین: ما نگارو نفس رو پیدا کردیم اما نفس اوضاعش خرابه
من:آیدین مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده
آیدینبا صدای کمی لرزون :
ما الان تو سالن استخریم و نفس تویه محفظه بالای سقف استخره .ارمین سریع تر بیا
من:پوفف باشه
و قطع کردم
چقدر شلوغش کردن
بابا یه جور گفت
گفتم نفس مرد
نگین:چی شده ارمین?
من:هیچی
نگین:منو بچه فرض کردی.چه بلایی سر نفس اومده?
من:پوفف بابا تویه محفظه بالای سقف استخر زندانی شده
نگین باترس:یا خدا
نشست رو زمین
من:چی شدنگین??
نگین:بدبخت شدیم .ارمین بدبخت شدیم
من:چرا?
نگین:نفس فوبیا از فضاهای بسته و ارتفاع داره .اگر تو همچین جاهایی قرار بگیره نفس میگیره و تقریبا کنترل دست و پاشو از دست میده .وای خدا خودت کمکمون کنپس قضیه از اون چیزی که فکر میکردم بدتره
من:پاشو نگین .پاشو .نمیدونم چه بلایی سرش آوردن که هنوز بیهوشه اما تا قبل از به هوش اومدنش باید نجاتش بدیم
نگین با عصبانیت:اون تیموری لعنتی میدونست نفس فوبیا داره. اشغال لعنتی
از جا بلندش کردمو رو بهش گفتم:سعی کن خونسرد باشی .الان باید فقط به فکر راه نجات باشیم نه چیز دیگه ای .قبول?
نگین با قیافه مغوم:قبول
به سمت در راه افتادیم و درو آروم باز کردم
به سمت پله ها رفتیم
که شنیدن صدایی سریع به عقب برگشتیم
صدا:صبح به خیر جناب سرگرد .سلام نگین جون
یک دختر بود .من نمی شناختمش ولی انگار نگین میشناختتش
نگین:تو??
دختره:چیه?? رو دست خوردی ??
اسلحه اشو به سمتون نشونه گرفت و گفت :یالا .برید پایین
...........
شرمنده اخلاقای ورزشیتون
ادامه ی رمانـ
نگین:
با شنیدن صدای اشنایی سریع به عقب برگشتم
صدا:صبح به خیر جناب سرگرد.سلام نگین جان
داشتم باچشمای گرد شده نگاهش میکردم
من:تو???
اون با پوزخند:چیه ?رودست خوردی ?
اسلحه اشو به سمتون گرفت و با صدایی خشن گفت :یالا برین پایین
با خشم نگاه می کردمش
من:به چه قیمتی دوستات رو فروختی ?
اون:هه فکر کردی اون نگار احمق برام اهمیتی داره?بره بمیره
باورم نمی شد
این واقعا تارا بود??
تارا:بسه بدویید برید پایین
آروم آروم از پله ها اومدیم پایین
دم پله ها ارمین سریع برگشت و دستشو پیچوند که تارا یک جیغ بلند زد و اسلحه رو ول کرد
با صدای دست زدن به سمت صدا برگشتیم
تیموری:براوو .خیلی عالی بود .نمایش قشنگی بود .فقط جناب سرگرد نکنه فکر کردی همه مثل خودت کودنن??
قشنگ منقبض شدن فک ارمین رو دیدم
تیموری با یه قیافه که دیگه اون لبخند مسخره رو لبش نبود رو به افرادشون گفت:بیاریدشون
افرداشون اومدن سمت ما
خواستم گارد بگیرم که ارمین اشاره زد مقاومتی نکنم اما اخه چرا?
اخمی کردمو گذاشتم اون هرکول ها بیان دستامو بگیرن
دستمو که محکم که گرفتن محکم هلم دادن سمت در
به خدا یه روز از عمرم هم مونده باشه تلافی میکنم
ما و به سمت زیر زمین که فکر کنم همون استخر بود هدایت کردن
وارد شدیم
درست حدس زده بودم
نگارو بچه ها با شنیدن صدای پا برگشته بودن سمت ما و با تعجب مارو نگاه می کردن
مامور رو مارو پرت کردن جلوی پای نگاراینا
نگار کمکم کرد از جام بلند شم وپسراهم به ارمین کمک کردن
تیموری با پوزخند:من نمیدونم یا شما خیلی احمقید یا منو احمق فرض کردید??تاوانش رو پس میدید
و بعد.........
پست بعدی
نگین:
تارا که نزدیک تیموری بود با یک فن زد تو دستش که تفنگش افتاد
تفنگشو گذاشت رو سر تیموری و رو به ما گفت :منتظر چی هستین??
که باعث شد پسرا شروع کنن زدن کسایی که دور و اطرافمون بودن
نگار و منم شروع کردیم دفعه کردن اونها
که البته هم خوردیم هم زدیم
این وسط آیدین تا سرش خلوت شد پرید تو استخر
وای نفس
تارا با صدای بلند داد زد:اگه جون رییستون مهمه تسلیم بشید
وبعد رو به ساعتش گفت : سریع تر بیاید
آیی خدا اینجا چه خبره
چند دقیقه بعد دورمون پر شد از آدم هایی فکر کنم پلیس بودن
با تعجب داشتیم به تارا نگاه میکردیم که به تیموری دستبند میزد
اینجا چه خبره??
تارا ??
بالاخره آدم بده است یا خوبه??
وقتی که پلیس ها تقریبا داشتن همه رو دستگیر میکردن یادم افتاد به نفس
وایییی
برگشتم سمت استخر
دیدم که آیدین با نفس داره میاد سمت لبه استخر
من:نفس
دویدم سمتشون
بچه ها که انگار غرق در فکر بودن و باحرف من یاده نفس افتادن سریع به سمت استخر اومدن
نفس و از آیدین گرفتیم
اما خواهرم نفس نمی کشید
ترسون نگاهش میکردم
نفس!!!!!
نگار کنار نفس بود و گریه می کرد
اما من همونجور یکم دور تر از اونها به نفس نگاه میکردم
ایدین که تازه اومده بود بیرون از استخر،نگارو کنار زد و شروع کرد فشار دادن قفسه ی سینه نفس و مشت زدن وسط کتفش که باعث شد نفس مقدار زیادی آب از دهنش با سرفه بده بیرون
زنده بود
زنده بود
نفسم زنده بود
ابجیم زنده بود
خدایا شکرت که یکی از بهانه های زنده بودنمو نگه داشتی
خدایا شکرت
با دستمالی که جلوی صورتم قرار گرفت نگاهی به ارمین کردم
ارمین بالبخندی ملیح گفت:بگیر اشکات و پاک کن
با تعجب به صورت دست زدم
خیس خیس بود
من کی گریه کرده بودم ??
دستمالو ازش گرفتم و تشکر کردم
نگاهی به نفس و نگار که دز اغوش هم بودن کردم و به نفس که بی رمق داشت به نگار غر میزد
نفس:اییش بسه دیگه چقد تف تفیم کردی دختر .بابا گوشت کوبیده شده ام ولم کن گوریل
نگار نفس رو که خیلی بی جون بود و رو پای آیدین ول کرد و گفت:ااه اه دختره نوبره اش رو آورده در ضمن گوریل خودتی اورانگوتان
همه داشتن با لبخند بهشون نگاه میکردن که در حال سرو کله زدن بودن
تارا: جناب سرگرد
منو ارمین که کمی دورتر ازهمه وایساده بودیم به سمت تارا برگشتیم
تارا که اینبار چادر سرش بود احترام نظامی گذاشت و گفت:سروان تارا مرادی هستم قربان
ارمین با جدیت های مخصوص خودش گفت:خوشبختم سروان ولی بهتر نبود خودتون رو به من معرفی کنید?
تارا:ببخشید قربان سرهنگ گفته بودن هویتم رو به هيچ ک فاش نکنم حتی شما
ارمین:باشه .حالا می تونی بری
تارا دوباره احترام نظامی گذاشت و رفت به سمت نگار
نگارم تا اونو دید صورتشو برگردوند
تارا:نگار نگار جونم. ببخشید بهت نگفته ام ولی به خدا مجبور بودم .بابت حرفای امروزمم ممنون نه یعنی ببخشید مجبور بودم نقش بازی کنم .نگار نگار???
اما همچنان نگار بی تفاوت نسبت بهش بود
تارا که معلوم بود از منت کشی خسته شده بود زد پس کله نگارو گفت :
نگار بیشعور کاری نکن که به شخصیت بوق که اینجا حضور داره بگم که....
که نگار پرید جلو دهنشو گرفت
نگار:دِ اخه ببند در اون تالان اندیشه رو که الان ابروم رو میبری
تارا خوشحال :اشتی کردی ?? اشتی کردی??
نگار با قیافه جمع شده:اخه مثل ادمم که طلب عفو نمی کنی
تارا با دهن کج شده:همینم از سرت زیاده
و این شد اشتی این خل و چل ها
ارمین خواست بره جایی که دستشو کشیدم وبا قیافه ی مشکوک :آقای محترم شما یک توضیح کامل به من بدهکاری
ارمین :چشم خانوم مارپل فقط بزار برای بعدا الان نمیشه
یک پیرمرد اومد.نزدیکمون که نمی دونم چی شد آیدین و اروین و تارا از جا پاشدن و نگارکه دید اینا پاشدن به نفس کمک کرد تا بلند بشه
اون پیرمرده:کارت عالی بود سرگرد همچنین تو سروان مرادی
ارمین احترام گذاشت و گفت :ممنون سرهنگ
تارا هم تشکر کرد که پیرمرده که فهمیده بودم سرهنگه رفت سراغ پسرا
سرهنگ:شما چطورید دوقلو هلی افسانه ای ??
اروین:آخ آخ عمو اگر بدونی چقد کتک خوردم .تموم جای جای بدنم پر کبودیه
آیدین یه دونه زد پس کله اش و گفت:یکی شو نشون بده
اروین لبشو گاز گرفت و گفت :داداش من جلوی خانما ??
آیدین که نگرفته بود یعنی چی گفت:خب آره مگه چیه??
اروین:چون خیلی اصرار میکنی
و شروع کرد باز کردن دکمه شلوارش
آیدین داشت با تعجب نگاهش میکرد تا خواست زیپشو بکشه پایین دستشو گرفت و گفت :چی کار میکنی??
اروین:خب میخوام کبودی هامو نشون بدم دیگه
آیدین :خیلی پرویی وافتاد دنبال اروین
خدایا شکرت که برگشتیم به همون روزهای خوش
چقدر زود گذشت
حدود سه ماه
وای خدا چه روزایی بود
چقدر زود گذشت
سرهنگ رفت پیش نگار اینا ورو به نفس گفت:حالت خوبه دخترم ?
که اشک رو به چشمای نفس آورد
دخترم!!!!!
چه کلمه ی دردناکی
نفس بازم احساساتشو پنهون کرد رو به سرهنگ گفت:توپ توپم حاجی .ولی آنقدر آب خوردم که فکر کنم نیاز شدیدی به دستشویی دارم و تا یه ماهی همونجا اتراق کنم
آنقدر بامزه این حرفو زد که همه خنده اشون گرفت بود
..بسپاسیـدـ
ادامه بدـــــ مـ