02-07-2014، 19:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-07-2014، 19:29، توسط سهیل@@@@@@@@@@@.)
نگار:
اومد نزدیک ماشینمون که ناخودآگاه در ماشین رو قفل کردم
وایی خدا
این وقت شب?
این اینجا چیکار میکنه?
رسید به ماشین ما
یه نگاه به قیافه اش کردم
مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود
ولی چشماش به شدت سرخ بود و البته وحشتناک
یه تقه به شیشه زد
نگین سرشو به معنای چیه تکون داد
که اونم اشاره زد پیاده شو
نگین کمی فکر کرد و خواست در و باز کنه که نفس دستشو گرفت
نفس:نگین داری چیکار میکنی?
نگین:وا خب دارم میرم ببینم چیکار داره?
من:نگین این وقت شب تو این شهرک که هیچ کس نی به نظرت مشکوک نیست یکهو این پیداش بشه
نگین:چرا خب .اما یعنی میخواین تا صبح اینجا بمونین?شاید بتونه کمکمون کنه .بزارید من برم باهاش حرف بزنم .شاید کمکمون کرد
من:اما...
نگین:اما نداره .من رفتم
و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد
و رفت به سمت اون
ما هم دوتا چشم داشتیم یه هفت هشتا دیگه قرض گرفتیم زل زدیم بهشون که با فاصله از ما داشتن با هم حرف میزدن
اون هی به نگین یه چیزی میگفت و نگین سر تکون میداد و لبشو گاز میگرفت
یعنی از یه چیزی کلافه است
نمی دونم چی به نگین گفت که نگین در جوابش یه چیزی گفت و دستشو برد جلو
اونم دست کرد تو جیبش و موبایلش رو درآورد و به نگین اشاره زد بره نزدیکش
نگین هم رفت نزدیک تر که یکهو یه دستمال گذاشت جلو دهن نگین
و نگین بعد از کمی تقلا بیهوش تو بغل اون افتاد
من و نفس با دیدن این وضعیت سریع از ماشین پیاده شدیم و به سمتشون میرفتیم که با خوردن چیزی تو سرم چند ثانیه همه جا رو تار میدیدم و بعد بیهوش رو زمین افتادم و نفهمیدم چه بلایی سر نگین و نفس اومد
نگین:
من:اما نداره.من رفتم
درو باز کردمو از ماشین پیاده شدم
و به سمتش حرکت کردم
اون:به به سلام نگین خانوم
من:گیرم که علیک تو اینجا چه غلطی میکنی
اون با پوزخند:نچ نچ قرار نشد بی ادب بشیا .میبینم که اون سه تا بزغاله خوب روت تاثیر گذاشتن
من باتعجب:کدوم سه تا?
اون:برادران ناصری رو میگم دیگه
بهم نزدیک تر شد و گفت:ببینم خوش میگذشت پیششون ?
من:چی میگی ?بروبابا حالت خوب نیستا تیموری
آرشام:به من بگو آرشام عزیزم .بالاخره باید یاد بگیری شوهرتو چجور صدا کنی
من با نفرت:تو نگران اونش نباش خوب بلدم صداش کنم .درضمن تو اینجا چیکار میکنی?
اون:ههه فکر میکنی چرا یهویی پسرا غیب شدن .بابا اون سه تا هم نوچه های منن
با تعجب داشتم نگاهش میکردم
وا مگه میشه ?یعنی ارمین و پسرا رو تیموری فرستاده بود ?
یعنی همه اش الکی بود??
من با حرص :اگه راست میگی یه مدرک نشونم بده
و دستمو بردم جلوش
دست کرد تو جیب شلوارشو گوشیش رو در آورد و بهم اشاره زد که برم جلوتر
باشک و تردید رفت جلو که یهو یه دستمال گذاشت جلو دهن و بینیم
اول خواستم نفس نکشم و دستشو به زور از جلو دهنم بردارم اما لامصب زورش خیلی زیاد بود و من نفس کم آوردم ناچار یه نفس کشیدم که باعث شد احساس منگ بودن کنم و دیگر هيچ
*******
آخ سرم خدا
چقدر سرم درد میکنه ?
یه چشم رو باز کردم
وا اینجا کجاست?
یه نگاه به دورو ورم کردم یک اتاق خیلی شیک با دیوارهای ابی رنگ و یه تخت بزرگ دونفره که من روش بودم و یه اینه
به خودم تو اینه نگاه کردم
وا من کی همچین لباسی پوشیدم
یک لباس خواب کوتاه بنفش رنگ توری که نمی پوشیدمش سنگین تر بودم
وایسا ببینم
دیشب
دزدی از خونه سالاری
تصادف با کامیون
گیر اوفتادن تو یک کوچه
و در آخر دیدن تیموری
وهم دست بودن پسرا با تیموری
و....
وای خدا یعنی اینجا کجاست ??
اصلا دخترا کوشن?
نکنه تیموری بلایی سرشون بیاره?
وای خدای من
خواهرام?
وای نکنه واقعا پسرا با تیموری هم دست باشن??
با ترس داشتم به این چیزا فکر میکردم که در اتاق باز شد و یکی رو انداختن تو اتاق و بعد بسته شد
با ترس و لرز به اون فردی که انداختن تو اتاق نگاه کردم
این که.....
نگین:
اینکه .....
وای خدای من
صورتش پر خون بود
با دست تکونش دادم و صداش کردم:ساحل .ساحل
ساحل:هوممم?
من:چه بلایی سرت اومده?چرا این شکلی شدی ?
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت:عههه نگین تویی??
من:آره بابا خودمم .بگو کی این بلا رو سرت.آورده ??
ساحل :تیموری
و سرش افتاد پایین
از بس کتک خورده بود بیحال شده بود
ساحل دوست صمیمی من بود و البته همسایه امون
وای نکنه این بلا رو سر نفس و نگارم بیارن ?
نگار شاید بتونه تحمل کنه اما نفس با اون جسته ریز ....
واییی نه
نگین بهش فکر نکن
بهش فکر نکن
ساحل رو بلند کردم و گذاشتم روتخت
و صورتشو با دستمال نمدار پاک کردم
یه نگاه بهش کردم
بمیرم الهی چه بلایی سرش آورده بودن لا مروت ها
گونه سمت چپش کبود بود و لبش جر خورده بود
دور بینیشم کبود بود و بینی اش خون میومد
معلومه یکی با مشت زده تو بینیش
آروم روی گونه اشو بوسیدم و بلند شدم
من نمیزارم این بلا سر اطرافیانم بیاد
خدایا خودت کمکم کن
رفتم دم در شروع کردم دستگیره رو تکون دادن
در قفل بود
داد زدم:آهای یکی اینجا نیست این دختر داره میمیره .هی تیموریه خر درو باز کن ببینم
همین جور محکم به در مشت میزدم و داد میزدم که در باز شد و گندبک پیداش شد
یکی از نوچه های تیموری بود
اون:چته?مشکل داری?
من:قطعا اون کسی که مشکل داره شماهایین نه من
چیکار این دختر داشتید??اصلا چرا من با تو حرف.میزنم برو بگو رییس نره خرت بیاد
که این حرفم باعث شد یه تو گوشی ازش بخورم
یه پوزخند زدمو خون گوشه ی لبم رو بادست پاک کردم و رو بهش گفتم :از این کارت پشیمون میشی
و محکم یه لگد زدم به نقطه حساسش که باعث شد خم بشه و منم پامو گذاشتم رو کمرش و از روش رد شدم
یه نگاه به اطرافم کردم
درست حدس زدم
تو کاخ تیموری هستیم
باید یه تلفن پیدا کنم تا زنگ بزنم پلیس
ولی تا قبلش باید بفهمم پسرا چه ارتباطی با تیموری دارن
طبقه بالا هيچ کس نبود و کارم رو راحت میکرد
با زدن یه ضربه ی محکم به گردن گندبک بیهوشش کردم و به زور کشوندمش تو یکی دیگه از اتاق ها که روی درش کلید بود و شروع کردم با ملافه ها توی اتاق دست و دهنشو و البته پاشو بستن. و البته چاقو و اسلحشو از تو جیبش برداشتن
بعدشم از اتاق خارج شدم و درو قفل کردم
رفتم تو اتاق ساحل
یه نگاه بهش کردم و رو بهش گفتم:متاسفم .قول میدم انتقامت رو بگیرم
سریع کلید اتاق گندبک رو گذاشتم تو اتاق ساحل و درو قفل کردم
که مبادا بخوان اذیتش کنن و کلیدش هم گذاشتم تو جورابم
کاخ تیموری سه طبقه بود و ماهم تو طبقه ی سوم بودیم
آروم از پله ها اومدم پایین و وارد طبقه دوم شدم
وقتی از پله ها میومدی وارد یک راهرو میشدی که فقط یه در داشت و ادامه اش میخورد به باحال و پذیرایی صدای پا از پله ی پایین میومد بازرس به پله ها نگاه کردم
حالا کجا قایم شم??
سریع شروع کردم دویدن تو راهرو
اخه میخواستم برم تو حال قایم شم از جلوی در اتاق که رد شدم
در باز شد و دستی منو کشید تو
و یک چاقو گذاشت زیر گلوم
اون:تو???
من :تو دیگه کی هستی ?
چون نقاب داشت نمی تونستم بفهمم کیه ولی صداش عجیب آشنا میزد
نقابشو برداشت که ...
من با دهن باز :تو????
اون با خنده:هیس بابا .الان صداتو میشنون .
من :تو اینجا چیکار میکنی?
اون با اخم:این سوال رو من باید از تو بپرسم نه تو ازمن
من:چرا اونوقت?
با یه قیافه خوف آورگفت :چون....
که باعث تعجب من شد
نعععع
.......
ارمین:
به اون کسی که منو کشید داخل نگاه کردم
این آدم بود?
من:خیلی مشکل داری
سرگرد سانیاراحمدی:چرا?
من:این چه وضعه داخل کشیدنه ?
سرهنگ :لازم بود سرگرد
به سرهنگ که تو تاریکی وایساده بود احترام نظامی گذاشتم و با تعجب پرسیدم:
ببخشید قربان اما اینجا چه خبره? ما داشتیم میرفتیم خونه سالاری .اما دخترها به صورت خیلی عجیبی ناپدید شدن
سرهنگ :سرگرد متاسفانه باید بگم اونها توسط تیموری دزدیده شدن و الان تو خونه تیموری ان
ناخودآگاه تو ذهنم گفتم :نکنه اون مارمولک بلایی سرشون بیاره
خفه باش ارمین
من:قربان اجازه میدید بریم اونجا و خونه رو محاصره کنیم ?
سرهنگ :خیر سرگرد
من:اما قربان جون دخترها در خطره
سرهنگ :ما نمی تونیم ریسک کنیم
اه عجب آدمیه ها
من:قربان هنوز هم لازمه هویت خودمم از دختر ها پنهان کنم?
سرهنگ :سرگرد صبر داشته باش.تو باید به صورت مخفیانه بری تو خونه تیموری .اونجا میتونی اگر دخترها رو پیدا کردی بهشون بگی
اگر پیدا کنی .من حتما پیداشون میکنم
من:سرهنگ تنها برم ?
سرهنگ:نه برادراتو هم ببر فقط قبلش خوب توجیحشون کن که عملیات رو خراب نکنن
احترام نظامی گذاشتم و از در خونه اومدم بیرون
که سانیار کشیدم تو
من:باز چیه?
سانیار:بابا دلم برات تنگ شده بود پسر
من :اه اه برو گمشو حالم رو بهم زدی .برو کنار کار دارم
سانیار:لیاقت نداری اخه .بابا دخترا واسه من له له میزنن
من:خب برو پیش همونا .من رفتم
از در خارج شدم
خدایا کمکم کن
رفتم به سمت اروین و آیدین که همون جور اونجا وایساده بودن
آیدین:میشه بپرسم کجا بودی ?!
من:بهتون میگم .حالا بیاین بریم
اروین:چی میگی بابا?کجا بریم ?پس دخترا چی
من:بیاین بریم حالا،میفهمین
سوار ماشین شدیم
نمی دونم چرا حسم عجیبه
بیخیال بهتره سریع تر از این شهرک کوفتی خارج بشیم
*********
ارمین:
از اون محوطه لعنتی خارج شدیم و تا رسیدن به تهران هیچی نگفتیم
یک گوشه نگه داشتم و برگشتم سمت پسرا که هردو عقب نشسته بودن
آیدین:چرا نگه داشتی ?
من با جدیت :چون باید باهاتون حرف بزنم
اروین دست به سینه :میشنویم
من:ببینید بچه ها ما الان تو وضعیت بدی قرار داریم .شاید درک نکنین اما وضعیتما از اون که فکر می کنین بدتره
آیدین با اخم:چی میگی ?کدوم وضعیت?
من:دخترا دزدیده شدن
دوتایی:چییییییی???
من:دخترا دزدیده شدن
آیدین:یعنی چی الان?
من :تیموری دزدیده اتشون .
خواستن حرف بزنن که دستمو به علامت سکوت آوردم بالا
من:ببینید بچه ها خوب می دونید که تیموری چقدر دنبال دخترا بوده .پس قطعا خطر تهدیدشون میکنه.
آیدین:تو از کجا فهمیدی?
من:ما زیر نظر سرهنگیم .
اروین:حالا ما باید چیکار کنیم ?
من:باید مخفیانه تاکید می کنم مخفیانه وارد خونه اش بشیم و دخترا رو پیدا کنیم و فراری بدیم .در ضمن بچه ها سابقه تیموری از سالاری و محسنی خراب تره .مطمئن باشید اگر دست از پا خطا کنید .یه بلایی سرشون میاره .
دستمو بردم جلو:با منید?
دوتایی نگاهی بهم کردن و دستشون رو گذاشتن رو دستم
و باهم گفتن :مثل همیشه
لبخندی زدمو از ماشین پیاده شدم
رفتم پشت ماشین و در صندوق عقب رو باز کردم و به ساکی که سرهنگ بهم داده بود نگاه کردم
خدا رو شکر لباسامون خوب بود و لازم نبود عوضشون کنیم و اما وسایل تو ساک
یک شکر . یک اسلحه .چاقو.اسپری فلفل .پنجه بکس.طناب و....
ساک رو ربودم تو ماشین و خودمم نشستم و استارت زدم این هم شروع عملیات ما
عملیاتی که بعدش.....
خوب دیگه من برم
قربونم برین جمیعا