امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون

#9
سلام سلام
خوفید؟؟

قسمت چهلم
نگین:
نگار،نفس واروین ایدین که رفتن روبه ارمین گفتم:
پس کی میریم؟؟
ارمین:کجا؟
نمی دونم چرا هنوز از تنها شدن با ارمین میترسم،نه نباید بهش فکر کنم
سعی کردم بایه نفس عمیق رو ترسم غلبه کنم رو به ارمین گفتم:
خونه سالاری دیگه
ارمین:فرداشب خوبه؟؟
من:اره،ولی نمی دونم چرا دلشوره دارم
ارمین با یه لحن مثلا ارامبخش گفت: نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته
من:امیدوارم
ارمین:حیف دیرم شده وگرنه تو جمع کردن ظرفا کمکت میکردم
من:اشکالی نداره توبرو دیرت میشه
ارمین برگشت طرفمو گفت:نمی خوای به بچه ها بگی؟
من:نمی دونم اگه بگم چی میشه
ارمین:تا کی میخوای به این قایم موشک بازی ادامه بدی؟؟؟
من:دیرت نشه
ارمین:اگه میخوای بگو نمیگم نه اینکه بپیچونی
من:میترسم
ارمین:نگران نباش من حلش میکنم
من:ممنون میشم، فقط بچه ها فعلا چیزی نفهمن
ارمین درحالی که به سمت در میرفت:باشه خداحافظ
گفتم:خداحافظ
از در خارج شد
نمی تونستم به بچه ها بگم
تقصیر من نبود
تقصیر اون بود
وای نگین بیخیال بلندشو به کارات برس
ازجام بلندشدم وبه کارهام رسیدم


قسمت چهل ویکم
نگار:
من:وای تارا،جان شوهر اینده ات بیا بریم تو این کلاسه باهات کار دارم
تارا:خاک برسرم چی کار؟؟؟
من:مرض ،منحرف ،بیا میخوام یه چیزیو بهت بگم
تارا هم که فضول:باشه
و دست بدبخت منو گرفت وکشید سمت کلاس ته راهرو که امروز توش هیچ کلاسی برگزار نمی شد
رفتیم تو کلاس
من روی صندلی نشستم
تارا خانومم به در تکیه داد
من:بیا بشین
تارا:نه توحرفتو بزن
من:شک دارم
تارا:به چی؟؟؟
من:به این حرفی که می خوام بهت بزنم
تارا:نه شک نداشته باش بگو
من:نه بیخیال میترسم بهت بگم عکس العمل بدی نشون بدی(یک نوع کرم ریزی)
تارا:اِ بیشعور بگو دیگه
من:نه تارا پشیمون شدم ،بیا بریم سلف من یه چیزی بخورم
تارا:به جان خودم نباشه به جان این اروین یابو میگیرم میزنمتا
داشتم میگفتم:توخی..(توخیلی غلط میکنی)
که در باز شد و تارا بایه جیغ از پشت پرت شد توبغل یه پسره ،که چون ناگهانی بود پسره وتارا خوردن زمین
اخه در رو به بیرون باز میشد این خره هم به در تکیه داده بود واون پسره ام درو باز کرد
وای خدا شیمَکم
مردم از بس خندیدم
پسره:ببخشید نمی خواین بلند شید؟؟
تارا بعد از چند دقیقه که مغزش این مسئله رو تحلیل کرد از جاش که رو پسره بود پرید وبا یه صدای لرزون گفت:
ب..بب..بخشید
واز کلاس رفت بیرون
ای وای خاک به سرم
تارا و خجالت؟؟؟؟
اصلا این دوتا همدیگه رو میشناسن؟؟؟
اخروزمون شده ها
سریع کیفمو برداشتم وبه سمت راه پله ها رفتم
تقریبا دیگه به اخرش رسیده بودم که استاد تاشکایناتان رو دیدم
وای این منو نبینه که ابرو نمونده واسم بعد از اون قضیه ی گل
عاغا ما داشتیم راه میرفتیم وبا این تارا میحرفیدم واصلام یه نگاه به روبرو نمی نداختیم که باصورت پرت شدم تو یه گودال خاکی که به لطف بارون اون شب گل شد بود هیچی دیگه صورت مورت پر
البته اونجا این اقا هم حضور داشتن ومحض رضای خدا نیومدن یه دستمال به ما بدن
همش میخندید بچه پرو(دخترا درک میکنید؟؟)
مثل یه بچه ی سر به زیر سرمو کردم تو یقه ام و خواستم از کنارش ردشم که صداشو شنیدم:
این قدر ترسناکم؟؟؟
اینقدر از این حرفش تعجب کردم که خجالت رو با یه لگد راهی خونه اشون کردمو رو بهش گفتم:
من باتعجب:چی؟؟
تاشکایناتان:میگم من اینقدر ترسناکم که خودتونو قایم میکنید؟؟
حالا با خودش فکر میکنه من ازش میترسم!!!!
من:نخیر بنده خودمو قایم نکردم
تاشی(خو چی کار کنم اسمش سخته یکی نیست بهش بگه اخه اینم فامیله تو داری؟؟):بله این خانوم سربه زیرعمه ی بنده بود
من:والا من دیگه تو کارای عمه ی شما دخالت نمی کنم،با اجازه من دیرم شده
وباسرعت از کنارش رد شدم
اه اه پسره ی بی مزه
اداشو در اوردم:مگه من ترسناکم؟؟؟؟
اره بابا تو از لولو خورخوره ام بدتری
تاشی:دیگه اینقدرم بد حرف نمی زنم
باتعجب به سمتش برگشتم دیدم روی همون پله وایساده وداره باچشمای شیطون نگام میکنه
این یه مرگش هست
من بااخم:منظور؟؟
تاشی:اخه من که این همه لب ولوچه امو کج نکردم
مگه این منو دید؟؟ یا بسم الله
نکنه جنه؟؟؟
مسلط باش....گند نزن...میدونم سخته ادم باشی نگار ولی سعی خودتو بکن
خفه شو وجدان جان
من:متوجه نمیشم
تاشی بالبخند بدجنس:بفرمایید از بزرگترتون بپرسید شاید متوجه شدید،البته من که بعید می دونم،با اجازه
و سریع از پله ها بالا رفت
این چی گفت؟؟؟یعنی من نفهمم؟؟
وای به حالش اگه منظورش این بوده باشه

با حرص رفتم دنبال این تارا که همه چی زیر سر خودش بود



[size=large][color=#006400]سلام سلام
قسمت چهل ودوم
نگین:
امشب قراره بریم دزدی
نمی دونم چرا استرس دارم
یعنی چی میشه؟؟؟
نکنه اتفاقی بیوفته؟؟؟(اینم خیلی بدبینه ها)
بعد از دزدی چی میشه؟؟
ما کجا میریم؟؟؟؟
خونه امونو که بابت بدهی به تیموری فروختیم ،منم که از کار بیکار شدم
البته ارمین قول داده بود واسم یه کاری پیدا کنه
اما نفس ونگار در این مورد چیزی نمیدونن
نگین ولش کن پاشو برو وسایلاتو جمع کن
کوله پشتیمو برداشتمو توش پر کردم از چیزهایی مثل طناب،سنجاق قفلی،چراغ قوه و....از این چیزا
چون ارمین گفته بود باید لباس تیره بپوشیم ،همون لباسای دزدیمو رو برداشتمو پوشیدم
از اتاق اومدم بیرون ،رفتم دم در اتاق نگار ودرزدم
صدای نگار اومد:بله؟؟
من:منم
نگار:بیا تو
رفتم تو
من:اماده ای؟؟
نگار:نه،نمی دونم چی بردارم
من:چیز خاصی لازم نیست برداری ،فقط یه چراغ قوه بسه،بقیه چیزا رو من برداشتم
نگار:باشه
چراغ قوه اشو برداشتو اومد سمت منو گفت:بریم؟
من:بزن بریم
از در که اومدیم بیرون در اتاق نفسم باز شد ونفس اومد بیرون
نفس:دوباره شما دوتا منو یادتون رفت؟
نگار:نخیر الان میخواستیم بیام دنبال تو
نفس:اره ارواح....بیخیال ،پیش به سوی دزدی
باهم رفتیم پایین
من:پس کوشن؟
نگار:فکر کنم دارن اماده میشن
نفس:پوففففففففف ،خوب شد اینا دختر نیستن که اینقدر طول میدنا
ایدین:خانوم نفس فرهمند،میدونستین غیبت کردن کار بدیه؟؟
نفس:مگه من گفتم خوبه؟؟؟
من که اصلا حوصله ی کل کل این دوتا رو نداشتم
رو به ایدین گفتم:بقیه کجان؟
ایدین:الان میان پایین
وقتی که ارمین واروینم اومدن پایین
نگار رو به ارمین گفت :به نظرت الان زود نیست؟
ارمین:نه،الان ساعت 10 تا برسیم اونجا11:30تازه ماشینامون باید 3 تا کوچه قبل از خونه ی سالاری پارک کنیم
فکر کنم کف نگار ازاین همه حاضر جواب بودن ارمین برید
نگار:اهان باشه،بریم؟
ایدین:بریم
من:یه لحظه؟؟
بچه ها که داشتن می رفتن سمت در اصلی برگشتن سمت من
من:میشه منو دخترا تو یه ماشین باشیم؟؟
وزل زدم تو چشای ارمین
ارمین بعد از کمی فکر کردن:هرجورخودتون دوست دارید
وسوییچو به طرفم گرفت
یه لبخند خبیث زدم وسوییچو ازش گرفتمو به سمت حیاط رفتم
 سپاس شده توسط پری خانم ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، Fatemeh12345 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، ɱɪɾʌʛє ، ***Z.E*** ، zahra HA ، خخخخ ، ‌ss 501 ، ماهان ع ، small rose ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 30-06-2014، 19:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان