ســــلامـ
سلام.
سیلام به همه رمان خوناا.!!
قسمت بیست وپنجم
نگین:
بعد یه بازی که باهم مساوی شدیم با تنی خسته وارد خونه شدیم وهرکدوممون تقریبا یه جا پهن شدیم
بعد5 دقیقه از جام بلند شدم وروبه همه:کسی چایی می خوره؟؟؟(دقت کردید این نگین چه کدبانوییه واسه خودش)
اروین:اخ قربون دستت
ایدین:منم میخوام
نگار:منم
نفس:مال من کمرنگ باشه
دستامو زدم به کمرمو گفتم:امر دیگه؟
نفس:نه قربونت همون کمرنگ باشه کافیه
من رو به ارمین:توام میخوای؟
ارمین:ممنون میشم
رفتم تو اشپز خونه
فکرم درگیر تغییر رفتارای نفس بود نه به سر صبحونه که اونقدر تو خودش بود نه به الان که سعی میکرد خودشو همون نفس قبل نشون بده اما انچنان موفق نبود
همین جوری که داشتم فکر میکردم
قوطی چایی رو در اوردم دوقاشق ریختم تو قوری بعد گذاشتم سرجاش قوری ام گذاشتم رو کتری
رفتم نشسته ام رو صندلی پشت میز تو فکر فرو رفتم(توجه کردید اینا چقدر فکر میکنن،بابا نیوتنم اینقدر که اینا فکر میکنن فکر نمیکرد)
باصدای نگاربه خودم اومدم:پس چایی چی شد نگین؟؟
من:الان میریزم
از جام بلند شدم رفتم سراغ کتری
واااااا قوطی چایی رو کتری چیکار میکنه؟؟؟
پس قوری کو؟؟؟
در کابینت تو باز کردم
وایییی قوری که تو کابینته
خدایا اینقدر حواسم پرت بوده که جاشونو عوضی گذاشتم؟
ایندفعه جاشونو درست گذاشتم ورفتم تو هال
نگار:پس چایی کو؟؟
من:ببخشید ولی جای قوطی چاییو با قوری عوضی گذاشته بودم باید صبر کنید دم بکشه
ایدین:یعنی چی؟؟
من:یعنی قوطی چاییو گذاشتم رو کتری قوریم گذاشتم تو کابینت
نفس:چی؟؟؟
بعد این حرفش زد زیر خنده که همه همراهیش کردن
من باصدای بلند:مسخره ها خوب حواسم نبود
اروین:یعنی چایی پَر؟؟
من:نخیرم باید صبر کنید دم بکشه
ونشستم که یکهو....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
قسمت بیست وششم
نگار:
من:اه پس چرا نمیان؟؟؟
اروین:نمیدونم،بذاریه زنگ بهشون بزنم
وگوشیشو دراوردو زنگ زد به ارمین
اروین:الو،ارمین معلومه شما کجایید؟؟
.....
اروین:چی؟؟
....
اروین:حالا میخواید چی کارکنید؟؟
....
اروین:باشه باشه،یه ساعت دیگه اونجاییم
وتماسو قطع کرد
ایدین:چی شده؟؟
اروین:پلیس گرفتتشون
نفس:چی؟؟؟
اروین بابی حوصلگی:چه میدونم بابا،انگار تند میرفتن پلیس نگهشون میداره،بعد ازشون میپرسن چه نسبتی باهم دارید،اینام میگن نامزدیم،خلاصه چون مدرکی نداشتن میبرنشون پاسگاه
من:حالا میخوان چیکار کنن؟؟
اروین:هیچی بابا،باید بریم شهادت بدیم اینا نامزدن،البته اول باید بریم خونه شما گواهی فوت پدر ومادرتون بیاریم
من:ولی فقط نگین جای گواهی ها رو میدونه،نمیشه بهش زنگ زد؟؟؟
اروین:موبایلاشون داشتن ازشون میگرفتن که من به ارمین زنگ زدم،الان موبایل ندارن
نفس:پس چی کار کنیم؟؟
ایدین:حالا بریم خونه اتون،شاید پیداش کنیم
اروین:اره خودمون میریم میگردیم،ادرس خونه اتونو بگو نگار؟؟
واز اینه به من نگاه کرد
نمیدونم چرا احساس کردم با نگاهش دلم هری ریخت پایین
با سختی ادرسو دادم وسرمو تکیه به صندلی دادم وچشمامو بستم
خدایا این چه حسیه؟؟؟
چرا اینجوری شدم؟؟
....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست وهفتم
نفس:
اروین:نبود؟؟؟
من:نه بابا ،کل اتاقشو گشتم
ایدین:یعنی کجاست؟؟
نگارباصدای بغض گرفته:فقط یه جا مونده که نگشتیم
اروین:کجا؟؟
نگار:اتاق پدرم
اروین:کجاست؟؟
من:طبقه بالاست،فقط درش قفله،یعنی پدرم تا وقتی که زنده بود نمیذاشت کسی حتی مامان پاشو تو اون اتاق بذاره،بعد از فوتشونم نگین درشو باز کرد وخودش تنهارفت تو،اما اون نگینی که رفتش تو برنگشت.هرکاریش کردیم نذاشت ما بریم تو اون اتاق
ایدین:میشه بریم توش؟؟
نگار:فکر کنم
راه افتادیم سمت پله ها
نگار باصدای بغض دار:نفس تو دروباز کن ،من نمیتونم
من:باشه گلم
رسیدم طبقه بالا
بادیدن در قهوه ای اخر راهرو بغض گلومو گرفت
جلوی در نشستم وبا گیره ی کوچولوی سرم با قفل ور رفتم تا اینکه بازشد
بلند شدم وگذاشتم اول اروین وایدین،نگار برن اخر از همه خودم
با ورود به اتاق دیدن دیوار احساس کردم نفس بالا نمیاد
وایییی خدا
به سمت دیوار روبه رومون رفتم
یه نگاه به اتاق انداختم
یه میز ساده پر از برگه وچسب وخودکاروچندتا پرونده
همین،اتاق ساده ای بود ولی اون دیوار خیلی خاصش میکرد
رو دیوار پر از عکس ونوشته بود
یه نگاه به عکسا انداختم
واییی این عکس
این عکس مال همون زمانی بود که بابام زد تو گوشم و جاش کبود شد
یادم میاد فقط یه بار از دست بابام کتک خوردم اونم به خاطر این بود که...
از اون به بعد علاقه ام نسبت به بابا کم شد،البته بابا هم خیلی کم تو خونه بود
بیشتر سر کارخونه بود،شبم که برمیگشت میرفت تو این اتاق و وقت کمی برای ما میذاشت
زیر عکس یه کاغذ چسبونده بود
خم شدم نوشته ی روی کاغذ رو خوندم
«بشکنه دستم که روی نفسم بلند شده»
به بقیه عکسا نگاه کردم
یه قسمت دیگه ی دیوارعکس نوزادی من وخواهرام چسبونده شده بودووسطش نوشته شده بود
«قشنگ ترین حس دنیا»
بابا!!!
تمام بدنم از بغض میلرزید
چرا الان که حس میکردم بابا اصلا منو دوست نداشته اینجوری باید بهم ثابت شه که بابا اون مردی نبود که من فکر میکردم
نشستم رو زمین
روبه نگار:دیدی نگار؟؟فکر میکردیم بابا دوستمون نداره،اما..
گریه اجازه نداد بقیه حرفمو نداد
دستمو گذاشتم رو صورتم واز جام بلند شدم وبه سمت حیاط دویدم
در هالو باز کردمو خودمو پرت کردم بیرون
رفتم رو تاب زنگ زده ی حیاطمون نشستم که یه صدای قیژ مانند داد
به درخت روبه روم خیره شدم به خونه درختی نصفه ساخته شده
یادم میاد به بابا گفتیم برامون یه خونه درختی درست کنه
وسایلشو خریدوتا نصفه شو درست کرداما بعدش بیخیالش شد
وما چقدر ناراحت شدیم وبابا قهر کردیم،اما اون غرق در کارش وکارخونه بود وما فکر میکردیم ما واسش مهم نیستیم
برا همین ما3خواهر احساس میکردیم بابا مارو دوست نداره
من با جیغ:خدا چرا گرفتیشون؟؟لیاقتشونو نداشتیم؟؟
من مامانمو می خوام،مامان بیا ببین نفس شیطونت نمرهاش بیست میشه بیاوببین دیگه16 تو کارنامه ام ندارم که تو حرص بخوری،بیا ببین نفست بزرگ شده،عاشق شده
بابا چرا اینجوری رفتار میکردی؟؟؟بابایی دلم برات تنگ شده
بابا مگه رو نمرهامون حساس نبودی،بیا بیاوببین سالی که فوت کردی بالاترین نمره ام13بود
مامانی برگرد،برگرد میخوام واست تعریف کنم،تعریف کنم که نفس کوچولوت عاشق شده،اما عشقش دوستش نداره
بابا اگه تو بودی ما مجبور به دزدی نمیشدیم
چرا تنها رفتید بی معرفتا؟؟؟
مامان میدونی چقدر دلم برا اغوش مهربونت تنگ شده
مامان یادته هروقت خوابم نمیبرد یا خواب بد میدیدم
سرمو میذاشتی روپات وموهامو ناز میکردی واسم لالایی میخوندی
الان کجایی ببینی هرشب یا کابوس میبینم یا تا گریه نکنم خوابم نمیبره؟؟؟ها؟؟؟
*****
فکر کنم یه نیم ساعتی بود که داشتم با خدا ومامان وبابا حرف میزدم که یاد نگین وارمین افتادم
وایییی بیچاره ها الان تو پاسگاهن ،ما اینجا مراسم ابغوره گیری راه اندختیم
پاشدم ورفتم سمت استخر کوچولوی کنار حیاطمون که صورتمو بشورم
خم شدم تا اب بردارم که یکی از پشت هلم داد تو استخر
که منم نامردی نکردم سریع بایه حرکت دستشو گرفتم وباهم پرت شدیم تو اب و رفتیم ته استخر
چون داشتم نفس کم میاوردم سریع رو به بالا شنا کردم
نشستم رو لبه استخر رو به نگار که هلم داده بود والبته خودشم پرت شده بود،الان اون یکی لبه ی استخر نشسته بود،با عصبانیت گفتم
من:کرم داری؟؟؟
نگار:شــدیــد؛دیوونه چرا منو با خودت کشیدی اخه ؟؟
با شیطنت ابرو بالا انداختمو با ناز رو به نگار گفتم:اخه میدونی عزیزم شنا تنهایی نمیچسبه
و روبهش چشمک زدم
نگار:نفس خیلی خری
من:کمال همنشین در من اثر کرد
نگار:وگرنه تو همان خاکی که هستی
من:خب خداروشکرمن از گِلم،بهتر از تو که از کود طبیعی خلق شدی
نگار از جاش بلند شد وروبه من:من از کود طبیعی ام؟؟
با سر تایید کردم
که نگار تند دوید سمتم
منم از جام بلند شدم وبا همون لباسای خیس وسنگین شروع کردم دویدن
نگار:دختره ی ایکبیری...
قبل از اینکه حرف بعدیشو بزنه گفتم:هرچی باشم بهتر از توام که وقتی میخندی شبیه الاغ میشی(مگه الاغم میخنده؟؟)
نگار:فقط من دستم به تو برسه
من:یا بسم الله ،گلم واکسن هاریتو زدی؟؟
خلاصه همینجوری داشتیم کل کل میکردیم واصلا حواسمون به بالکن نبود که ایدین واروین وایسادن دارن به کل کل های ما میخندن
خدایا شکرت که خواهرامو دارم وتنها نیستم
من بدون این دوتا خل وچل میمیرم
اروین:نگین وارمین تو بازداشگاه پوسیدنا
با داد اروین دوباره یاد ارمین ونگین افتادم
نگار:گواهیو پیدا کردید؟؟
ایدین:اره بابا رو میز تواون اتاقه بود،شمام بدویید بیاید تو لباساتونو عوض کنید،اخه زمستون وقت مناسبیه واسه اب بازی؟؟
من ونگار مثل این بچه های تخس که کار بدی کردن مامانشون داره دعواشون میکنه سرمونو کردیم تو یقه امونو ومن باصدای بچگونه
گفتم:بِبَیشید اقا معلم(ببخشید)
معلوم بود خنده اش گرفته اما با دست کشیدن دور لبش سعی داشت لبخندشو پنهون کنه
اروین:خب بریم سراغ این بدبخت ها که کپک زدن
همگی سوار ماشین شدیم
وپیش بسوی نگین وارمین بیچاره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست وهشتم
نگار:
فرداسرمیز صبحانه:
ارمین:ساعت پنج آرایشگر میاد
من:واسه چی؟؟
ارمین:بابا مگه قرار نبود بریم مهمونی؟؟،به همین زودی یادتون رفت؟؟؟
نفس:مگه لغو نشد؟؟
ارمین:چرا باید لغو شه؟
من:اخه ما که خرید نرفتیم
ارمین: نترسید ،به دوستم گفتم چیزای مورد نیازو بگیره
وایسا ببینم یه پسر چجوری میتونه واسه ی یک دختر خرید کنه؟؟نکنه ...
ارمین که دید همه مشکوک بهش نگاه میکنند کلافه گفت:بابا دوستم پسره ولی تا دلت بخواد دوست دختر داره،به کمک همونام میخواد این چیزا رو بخره
و از جاش بلند شد مام کم کم از جامون بلند شدیم ورفتیم سر کارو زندگیمون
*****
ساعت سه،دوست اقا ارمین لطف کردند خرید ها رو اوردند
ارمین:اون کیسه ابی ها برای توِ نگین،این کیسه بنفشام برای توِنگار،اون صورتی هام مال نفسه
نفس در حالی که داشت هرچی توی کیسه بودو بازرسی میکرد گفت:ببخشید مگه ما کچلیم که برامون کلاه گیس خریدید؟؟؟
ارمین:بعد از اینکه ارایشگر اومد بهتون میگم دلیل این چیزا چیه
وااا خوب ما که تا اون موقع از فضولی جان به جان افرین تسلیم کردیم
*****
من:بابا من نمی خوام پوستم برنز شه زوره
ارایشگر:عزیزم اقای ناصری گفتن رنگ پوستتون باید عوض بشه
ای بابا چه گیری کردیما،من از رنگ پوست برنز بدم میاد،حالا مگه این ارایشگر حالیش میشه؟؟
من با قیافه ی ناراضی:اه باشه
*****
دودقیقه بعد
من:وایییی لنز دیگه واسه چی؟؟بابا من رنگ چشامو دوست دارم،جون مادرت لنزو بیخیال
ارایشگر:عزیزم شما بزار من کارمو بکنم اگه خوشت نیومد اعتراض کن
با این عزیزمش که از صدتا خفه شو بدتر بود تقریبا لال شدم
*****
به خودم تو اینه نگاه کردم
واییی این دیگه کیه؟؟؟
به دختر تو اینه خیره شدم
پوست برنز،چشمای عسلی،موهای بلوند فر ویه نگین روبینی وابرو های شیطونی قهوه ای مایل به طلایی
نه من این دخترو نمیشناسم ،چقدرم که زشته ،من خودم خیلی خوشگلترم(اعتماد به سقفش تو حلق ولوزالمعده ام)
رفتم پیش نگین
من:نگین
نگین:وای نگار خودتی؟؟
من:اره بابا،تو چرا اینقدر خوشگل شدی؟؟
نگین باناز:بودم
من:خیله خب بابا،ولی خداییش خیلی خوشگل شدیا
نگین اینطوری شده بود پوست برنز،چشمای ابی،موهای پر کلاغی وابروهای هشتیه مشکی
چرا این اینقدر خوشگل شد ه ولی من...
نگین:حالا لازم نیست زانوی غم بغل بگیری،اینا همش موقته،راستی نباید بزاریم به صورتمون اب بخوره هاوگرنه هرچی کرم برنز زدیم پاک میشه،ولی توام خوشگل شدیا
من با قیافه بغ کرده:بچه خر میکنی؟؟؟
نگین:نه بابا،خدایش خیلی جذاب شدی
نفس:اوی اوی تک خوری نداشتیما دوتایی اینجا نشستید پیش هم هندونه زیر بغل هم میذارید کاریم با خواهر کوشولوتون ندارید
به خواهر کوچولوم نگاه کردم
وای چه ناناسی شده این
چشمای مشکی،پوست گندمی،موهای کوتاه طلایی،ابرو های قهوه ای
من:کلا شما دوتا بیشعور،بازار منو کساد میکنید امشب،چرا اینقدر خوشگل شدید؟؟
نفس:خودتو تو اینه دیدی؟؟با این چتری های طلایی قیافه ات خیلی عروسکی شده(ایششش اینا چقدر قربون همدیگه میرن اوقققق)
من:خب خب بسه اینقدر هندونه زیر بغلم نزار
نگین:نه بابا نفس راست میگه
من در حالی که از اتاق خارج میشدم:باشه بابا اصلا من ملکه انگلیس، پاشید بریم پایین،من فقط دستم به ارمین برسهاز وسط نصفش میکنم
وقتی از اتاق خارج شدم نیشم تا بناگوشم بازکردم
وای اصلا یکی از من تعریف میکنه تو دلم کارخونه قند سازی راه میوفته
از پله ها اومدم پایین ورفتم تو هال
میدونستم پسرا تو هال نشسته اند
رفتم تو و روبه ارمین:من تورو میکشم،چرا نگفته بودی باید تغییر قیافه بدیم ؟؟ها؟؟
اما اون بیچاره ها روی صندلیشون خشکشون زده بود
بابا دیگه اینقدرم تغییر نکردم که
اروین:نگار خودتی؟؟
من:نه من روح خواجه شمس الدین حافظ شیرازی هستم که به شکل روح یه دختر احضار شدم
اروین:مسخره،ولی چقدر تغییر کردی ها
من:خوب شدم؟؟
اروین باشیطنت:ای بدک نشدی، از قیافه ی خودت قابل تحمل تره
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم نفس ونگینم اومدن تو حال
مام نشستیم رو مبلا که نگین رو به ارمین گفت:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست ونهم
نگین:
من:میشه دلیل این تغییر قیافه ها رو بگی چیه؟؟؟
ارمین:ببین من به این ادم که میخوام ازش نقشه رو بگیرم اعتماد کامل ندارم برای اینکه نتونه درست مارو شناسایی کنه باید تغییر قیافه بدیم
نگار:اما ما اونچنان عوض نشدیما
ارمین:شاید خودتون اینجوری فکر کنید اما با این لنزا وارایشا اصلا چهره ی واقعیتون معلوم نیست
نفس:مگه نمیگی نباید شناخته بشیم؟؟
ارمین سرشوبه علامت+ تکون داد
نفس:خب ما تغییر قیافه دادیم ولی اگه این ارایشا نبود چنان تغییر قیافه ای محسوب نمی شد،اما خب شمام نباید شناخته بشید درسته ؟؟
ارمین:خب؟؟
نفس:خب شما اگه لنز بزارید که بازم قیافه تون اونقدرهام عوض نشده،نکنه می خواید ارایش کنید یا کلاه گیس بزارید؟؟؟
ایدین:بابا شما به ما مهلت بدید،اونوقت میبینید چقدر عوض میشیم
وپاشدن و رفتن تو اتاقاشون
****
اروین:خانم ها
به سمت در هال برگشتیم
واییی خدا اینا چرا اینقدر عوض شدن
با حس نگاه ارمین رو خودم احساس میکردم دارم از گرما ذوب میشم
جوری که تپش قلب گرفته بودم ومی ترسیدم بچه ها صدای قلبمو بشنوند
برای همین سریع از جام بلند شدمو به بهانه دستشویی به اتاقم پناه بردم
[font=Arial][color=#3333ff][size=large]....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام.
سیلام به همه رمان خوناا.!!
قسمت بیست وپنجم
نگین:
بعد یه بازی که باهم مساوی شدیم با تنی خسته وارد خونه شدیم وهرکدوممون تقریبا یه جا پهن شدیم
بعد5 دقیقه از جام بلند شدم وروبه همه:کسی چایی می خوره؟؟؟(دقت کردید این نگین چه کدبانوییه واسه خودش)
اروین:اخ قربون دستت
ایدین:منم میخوام
نگار:منم
نفس:مال من کمرنگ باشه
دستامو زدم به کمرمو گفتم:امر دیگه؟
نفس:نه قربونت همون کمرنگ باشه کافیه
من رو به ارمین:توام میخوای؟
ارمین:ممنون میشم
رفتم تو اشپز خونه
فکرم درگیر تغییر رفتارای نفس بود نه به سر صبحونه که اونقدر تو خودش بود نه به الان که سعی میکرد خودشو همون نفس قبل نشون بده اما انچنان موفق نبود
همین جوری که داشتم فکر میکردم
قوطی چایی رو در اوردم دوقاشق ریختم تو قوری بعد گذاشتم سرجاش قوری ام گذاشتم رو کتری
رفتم نشسته ام رو صندلی پشت میز تو فکر فرو رفتم(توجه کردید اینا چقدر فکر میکنن،بابا نیوتنم اینقدر که اینا فکر میکنن فکر نمیکرد)
باصدای نگاربه خودم اومدم:پس چایی چی شد نگین؟؟
من:الان میریزم
از جام بلند شدم رفتم سراغ کتری
واااااا قوطی چایی رو کتری چیکار میکنه؟؟؟
پس قوری کو؟؟؟
در کابینت تو باز کردم
وایییی قوری که تو کابینته
خدایا اینقدر حواسم پرت بوده که جاشونو عوضی گذاشتم؟
ایندفعه جاشونو درست گذاشتم ورفتم تو هال
نگار:پس چایی کو؟؟
من:ببخشید ولی جای قوطی چاییو با قوری عوضی گذاشته بودم باید صبر کنید دم بکشه
ایدین:یعنی چی؟؟
من:یعنی قوطی چاییو گذاشتم رو کتری قوریم گذاشتم تو کابینت
نفس:چی؟؟؟
بعد این حرفش زد زیر خنده که همه همراهیش کردن
من باصدای بلند:مسخره ها خوب حواسم نبود
اروین:یعنی چایی پَر؟؟
من:نخیرم باید صبر کنید دم بکشه
ونشستم که یکهو....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
قسمت بیست وششم
نگار:
من:اه پس چرا نمیان؟؟؟
اروین:نمیدونم،بذاریه زنگ بهشون بزنم
وگوشیشو دراوردو زنگ زد به ارمین
اروین:الو،ارمین معلومه شما کجایید؟؟
.....
اروین:چی؟؟
....
اروین:حالا میخواید چی کارکنید؟؟
....
اروین:باشه باشه،یه ساعت دیگه اونجاییم
وتماسو قطع کرد
ایدین:چی شده؟؟
اروین:پلیس گرفتتشون
نفس:چی؟؟؟
اروین بابی حوصلگی:چه میدونم بابا،انگار تند میرفتن پلیس نگهشون میداره،بعد ازشون میپرسن چه نسبتی باهم دارید،اینام میگن نامزدیم،خلاصه چون مدرکی نداشتن میبرنشون پاسگاه
من:حالا میخوان چیکار کنن؟؟
اروین:هیچی بابا،باید بریم شهادت بدیم اینا نامزدن،البته اول باید بریم خونه شما گواهی فوت پدر ومادرتون بیاریم
من:ولی فقط نگین جای گواهی ها رو میدونه،نمیشه بهش زنگ زد؟؟؟
اروین:موبایلاشون داشتن ازشون میگرفتن که من به ارمین زنگ زدم،الان موبایل ندارن
نفس:پس چی کار کنیم؟؟
ایدین:حالا بریم خونه اتون،شاید پیداش کنیم
اروین:اره خودمون میریم میگردیم،ادرس خونه اتونو بگو نگار؟؟
واز اینه به من نگاه کرد
نمیدونم چرا احساس کردم با نگاهش دلم هری ریخت پایین
با سختی ادرسو دادم وسرمو تکیه به صندلی دادم وچشمامو بستم
خدایا این چه حسیه؟؟؟
چرا اینجوری شدم؟؟
....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست وهفتم
نفس:
اروین:نبود؟؟؟
من:نه بابا ،کل اتاقشو گشتم
ایدین:یعنی کجاست؟؟
نگارباصدای بغض گرفته:فقط یه جا مونده که نگشتیم
اروین:کجا؟؟
نگار:اتاق پدرم
اروین:کجاست؟؟
من:طبقه بالاست،فقط درش قفله،یعنی پدرم تا وقتی که زنده بود نمیذاشت کسی حتی مامان پاشو تو اون اتاق بذاره،بعد از فوتشونم نگین درشو باز کرد وخودش تنهارفت تو،اما اون نگینی که رفتش تو برنگشت.هرکاریش کردیم نذاشت ما بریم تو اون اتاق
ایدین:میشه بریم توش؟؟
نگار:فکر کنم
راه افتادیم سمت پله ها
نگار باصدای بغض دار:نفس تو دروباز کن ،من نمیتونم
من:باشه گلم
رسیدم طبقه بالا
بادیدن در قهوه ای اخر راهرو بغض گلومو گرفت
جلوی در نشستم وبا گیره ی کوچولوی سرم با قفل ور رفتم تا اینکه بازشد
بلند شدم وگذاشتم اول اروین وایدین،نگار برن اخر از همه خودم
با ورود به اتاق دیدن دیوار احساس کردم نفس بالا نمیاد
وایییی خدا
به سمت دیوار روبه رومون رفتم
یه نگاه به اتاق انداختم
یه میز ساده پر از برگه وچسب وخودکاروچندتا پرونده
همین،اتاق ساده ای بود ولی اون دیوار خیلی خاصش میکرد
رو دیوار پر از عکس ونوشته بود
یه نگاه به عکسا انداختم
واییی این عکس
این عکس مال همون زمانی بود که بابام زد تو گوشم و جاش کبود شد
یادم میاد فقط یه بار از دست بابام کتک خوردم اونم به خاطر این بود که...
از اون به بعد علاقه ام نسبت به بابا کم شد،البته بابا هم خیلی کم تو خونه بود
بیشتر سر کارخونه بود،شبم که برمیگشت میرفت تو این اتاق و وقت کمی برای ما میذاشت
زیر عکس یه کاغذ چسبونده بود
خم شدم نوشته ی روی کاغذ رو خوندم
«بشکنه دستم که روی نفسم بلند شده»
به بقیه عکسا نگاه کردم
یه قسمت دیگه ی دیوارعکس نوزادی من وخواهرام چسبونده شده بودووسطش نوشته شده بود
«قشنگ ترین حس دنیا»
بابا!!!
تمام بدنم از بغض میلرزید
چرا الان که حس میکردم بابا اصلا منو دوست نداشته اینجوری باید بهم ثابت شه که بابا اون مردی نبود که من فکر میکردم
نشستم رو زمین
روبه نگار:دیدی نگار؟؟فکر میکردیم بابا دوستمون نداره،اما..
گریه اجازه نداد بقیه حرفمو نداد
دستمو گذاشتم رو صورتم واز جام بلند شدم وبه سمت حیاط دویدم
در هالو باز کردمو خودمو پرت کردم بیرون
رفتم رو تاب زنگ زده ی حیاطمون نشستم که یه صدای قیژ مانند داد
به درخت روبه روم خیره شدم به خونه درختی نصفه ساخته شده
یادم میاد به بابا گفتیم برامون یه خونه درختی درست کنه
وسایلشو خریدوتا نصفه شو درست کرداما بعدش بیخیالش شد
وما چقدر ناراحت شدیم وبابا قهر کردیم،اما اون غرق در کارش وکارخونه بود وما فکر میکردیم ما واسش مهم نیستیم
برا همین ما3خواهر احساس میکردیم بابا مارو دوست نداره
من با جیغ:خدا چرا گرفتیشون؟؟لیاقتشونو نداشتیم؟؟
من مامانمو می خوام،مامان بیا ببین نفس شیطونت نمرهاش بیست میشه بیاوببین دیگه16 تو کارنامه ام ندارم که تو حرص بخوری،بیا ببین نفست بزرگ شده،عاشق شده
بابا چرا اینجوری رفتار میکردی؟؟؟بابایی دلم برات تنگ شده
بابا مگه رو نمرهامون حساس نبودی،بیا بیاوببین سالی که فوت کردی بالاترین نمره ام13بود
مامانی برگرد،برگرد میخوام واست تعریف کنم،تعریف کنم که نفس کوچولوت عاشق شده،اما عشقش دوستش نداره
بابا اگه تو بودی ما مجبور به دزدی نمیشدیم
چرا تنها رفتید بی معرفتا؟؟؟
مامان میدونی چقدر دلم برا اغوش مهربونت تنگ شده
مامان یادته هروقت خوابم نمیبرد یا خواب بد میدیدم
سرمو میذاشتی روپات وموهامو ناز میکردی واسم لالایی میخوندی
الان کجایی ببینی هرشب یا کابوس میبینم یا تا گریه نکنم خوابم نمیبره؟؟؟ها؟؟؟
*****
فکر کنم یه نیم ساعتی بود که داشتم با خدا ومامان وبابا حرف میزدم که یاد نگین وارمین افتادم
وایییی بیچاره ها الان تو پاسگاهن ،ما اینجا مراسم ابغوره گیری راه اندختیم
پاشدم ورفتم سمت استخر کوچولوی کنار حیاطمون که صورتمو بشورم
خم شدم تا اب بردارم که یکی از پشت هلم داد تو استخر
که منم نامردی نکردم سریع بایه حرکت دستشو گرفتم وباهم پرت شدیم تو اب و رفتیم ته استخر
چون داشتم نفس کم میاوردم سریع رو به بالا شنا کردم
نشستم رو لبه استخر رو به نگار که هلم داده بود والبته خودشم پرت شده بود،الان اون یکی لبه ی استخر نشسته بود،با عصبانیت گفتم
من:کرم داری؟؟؟
نگار:شــدیــد؛دیوونه چرا منو با خودت کشیدی اخه ؟؟
با شیطنت ابرو بالا انداختمو با ناز رو به نگار گفتم:اخه میدونی عزیزم شنا تنهایی نمیچسبه
و روبهش چشمک زدم
نگار:نفس خیلی خری
من:کمال همنشین در من اثر کرد
نگار:وگرنه تو همان خاکی که هستی
من:خب خداروشکرمن از گِلم،بهتر از تو که از کود طبیعی خلق شدی
نگار از جاش بلند شد وروبه من:من از کود طبیعی ام؟؟
با سر تایید کردم
که نگار تند دوید سمتم
منم از جام بلند شدم وبا همون لباسای خیس وسنگین شروع کردم دویدن
نگار:دختره ی ایکبیری...
قبل از اینکه حرف بعدیشو بزنه گفتم:هرچی باشم بهتر از توام که وقتی میخندی شبیه الاغ میشی(مگه الاغم میخنده؟؟)
نگار:فقط من دستم به تو برسه
من:یا بسم الله ،گلم واکسن هاریتو زدی؟؟
خلاصه همینجوری داشتیم کل کل میکردیم واصلا حواسمون به بالکن نبود که ایدین واروین وایسادن دارن به کل کل های ما میخندن
خدایا شکرت که خواهرامو دارم وتنها نیستم
من بدون این دوتا خل وچل میمیرم
اروین:نگین وارمین تو بازداشگاه پوسیدنا
با داد اروین دوباره یاد ارمین ونگین افتادم
نگار:گواهیو پیدا کردید؟؟
ایدین:اره بابا رو میز تواون اتاقه بود،شمام بدویید بیاید تو لباساتونو عوض کنید،اخه زمستون وقت مناسبیه واسه اب بازی؟؟
من ونگار مثل این بچه های تخس که کار بدی کردن مامانشون داره دعواشون میکنه سرمونو کردیم تو یقه امونو ومن باصدای بچگونه
گفتم:بِبَیشید اقا معلم(ببخشید)
معلوم بود خنده اش گرفته اما با دست کشیدن دور لبش سعی داشت لبخندشو پنهون کنه
اروین:خب بریم سراغ این بدبخت ها که کپک زدن
همگی سوار ماشین شدیم
وپیش بسوی نگین وارمین بیچاره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست وهشتم
نگار:
فرداسرمیز صبحانه:
ارمین:ساعت پنج آرایشگر میاد
من:واسه چی؟؟
ارمین:بابا مگه قرار نبود بریم مهمونی؟؟،به همین زودی یادتون رفت؟؟؟
نفس:مگه لغو نشد؟؟
ارمین:چرا باید لغو شه؟
من:اخه ما که خرید نرفتیم
ارمین: نترسید ،به دوستم گفتم چیزای مورد نیازو بگیره
وایسا ببینم یه پسر چجوری میتونه واسه ی یک دختر خرید کنه؟؟نکنه ...
ارمین که دید همه مشکوک بهش نگاه میکنند کلافه گفت:بابا دوستم پسره ولی تا دلت بخواد دوست دختر داره،به کمک همونام میخواد این چیزا رو بخره
و از جاش بلند شد مام کم کم از جامون بلند شدیم ورفتیم سر کارو زندگیمون
*****
ساعت سه،دوست اقا ارمین لطف کردند خرید ها رو اوردند
ارمین:اون کیسه ابی ها برای توِ نگین،این کیسه بنفشام برای توِنگار،اون صورتی هام مال نفسه
نفس در حالی که داشت هرچی توی کیسه بودو بازرسی میکرد گفت:ببخشید مگه ما کچلیم که برامون کلاه گیس خریدید؟؟؟
ارمین:بعد از اینکه ارایشگر اومد بهتون میگم دلیل این چیزا چیه
وااا خوب ما که تا اون موقع از فضولی جان به جان افرین تسلیم کردیم
*****
من:بابا من نمی خوام پوستم برنز شه زوره
ارایشگر:عزیزم اقای ناصری گفتن رنگ پوستتون باید عوض بشه
ای بابا چه گیری کردیما،من از رنگ پوست برنز بدم میاد،حالا مگه این ارایشگر حالیش میشه؟؟
من با قیافه ی ناراضی:اه باشه
*****
دودقیقه بعد
من:وایییی لنز دیگه واسه چی؟؟بابا من رنگ چشامو دوست دارم،جون مادرت لنزو بیخیال
ارایشگر:عزیزم شما بزار من کارمو بکنم اگه خوشت نیومد اعتراض کن
با این عزیزمش که از صدتا خفه شو بدتر بود تقریبا لال شدم
*****
به خودم تو اینه نگاه کردم
واییی این دیگه کیه؟؟؟
به دختر تو اینه خیره شدم
پوست برنز،چشمای عسلی،موهای بلوند فر ویه نگین روبینی وابرو های شیطونی قهوه ای مایل به طلایی
نه من این دخترو نمیشناسم ،چقدرم که زشته ،من خودم خیلی خوشگلترم(اعتماد به سقفش تو حلق ولوزالمعده ام)
رفتم پیش نگین
من:نگین
نگین:وای نگار خودتی؟؟
من:اره بابا،تو چرا اینقدر خوشگل شدی؟؟
نگین باناز:بودم
من:خیله خب بابا،ولی خداییش خیلی خوشگل شدیا
نگین اینطوری شده بود پوست برنز،چشمای ابی،موهای پر کلاغی وابروهای هشتیه مشکی
چرا این اینقدر خوشگل شد ه ولی من...
نگین:حالا لازم نیست زانوی غم بغل بگیری،اینا همش موقته،راستی نباید بزاریم به صورتمون اب بخوره هاوگرنه هرچی کرم برنز زدیم پاک میشه،ولی توام خوشگل شدیا
من با قیافه بغ کرده:بچه خر میکنی؟؟؟
نگین:نه بابا،خدایش خیلی جذاب شدی
نفس:اوی اوی تک خوری نداشتیما دوتایی اینجا نشستید پیش هم هندونه زیر بغل هم میذارید کاریم با خواهر کوشولوتون ندارید
به خواهر کوچولوم نگاه کردم
وای چه ناناسی شده این
چشمای مشکی،پوست گندمی،موهای کوتاه طلایی،ابرو های قهوه ای
من:کلا شما دوتا بیشعور،بازار منو کساد میکنید امشب،چرا اینقدر خوشگل شدید؟؟
نفس:خودتو تو اینه دیدی؟؟با این چتری های طلایی قیافه ات خیلی عروسکی شده(ایششش اینا چقدر قربون همدیگه میرن اوقققق)
من:خب خب بسه اینقدر هندونه زیر بغلم نزار
نگین:نه بابا نفس راست میگه
من در حالی که از اتاق خارج میشدم:باشه بابا اصلا من ملکه انگلیس، پاشید بریم پایین،من فقط دستم به ارمین برسهاز وسط نصفش میکنم
وقتی از اتاق خارج شدم نیشم تا بناگوشم بازکردم
وای اصلا یکی از من تعریف میکنه تو دلم کارخونه قند سازی راه میوفته
از پله ها اومدم پایین ورفتم تو هال
میدونستم پسرا تو هال نشسته اند
رفتم تو و روبه ارمین:من تورو میکشم،چرا نگفته بودی باید تغییر قیافه بدیم ؟؟ها؟؟
اما اون بیچاره ها روی صندلیشون خشکشون زده بود
بابا دیگه اینقدرم تغییر نکردم که
اروین:نگار خودتی؟؟
من:نه من روح خواجه شمس الدین حافظ شیرازی هستم که به شکل روح یه دختر احضار شدم
اروین:مسخره،ولی چقدر تغییر کردی ها
من:خوب شدم؟؟
اروین باشیطنت:ای بدک نشدی، از قیافه ی خودت قابل تحمل تره
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم نفس ونگینم اومدن تو حال
مام نشستیم رو مبلا که نگین رو به ارمین گفت:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست ونهم
نگین:
من:میشه دلیل این تغییر قیافه ها رو بگی چیه؟؟؟
ارمین:ببین من به این ادم که میخوام ازش نقشه رو بگیرم اعتماد کامل ندارم برای اینکه نتونه درست مارو شناسایی کنه باید تغییر قیافه بدیم
نگار:اما ما اونچنان عوض نشدیما
ارمین:شاید خودتون اینجوری فکر کنید اما با این لنزا وارایشا اصلا چهره ی واقعیتون معلوم نیست
نفس:مگه نمیگی نباید شناخته بشیم؟؟
ارمین سرشوبه علامت+ تکون داد
نفس:خب ما تغییر قیافه دادیم ولی اگه این ارایشا نبود چنان تغییر قیافه ای محسوب نمی شد،اما خب شمام نباید شناخته بشید درسته ؟؟
ارمین:خب؟؟
نفس:خب شما اگه لنز بزارید که بازم قیافه تون اونقدرهام عوض نشده،نکنه می خواید ارایش کنید یا کلاه گیس بزارید؟؟؟
ایدین:بابا شما به ما مهلت بدید،اونوقت میبینید چقدر عوض میشیم
وپاشدن و رفتن تو اتاقاشون
****
اروین:خانم ها
به سمت در هال برگشتیم
واییی خدا اینا چرا اینقدر عوض شدن
با حس نگاه ارمین رو خودم احساس میکردم دارم از گرما ذوب میشم
جوری که تپش قلب گرفته بودم ومی ترسیدم بچه ها صدای قلبمو بشنوند
برای همین سریع از جام بلند شدمو به بهانه دستشویی به اتاقم پناه بردم
[font=Arial][color=#3333ff][size=large]....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ